فیلمنامه چیست ؟
برای کسانی که با عالم بدیهیات سروکار دارند؛ ممکن است طرح چنین پرسشی قدری عجیب باشد؛ و از خودشان بپرسند: این دیگر چه سؤالی است؟ معلوم است که فیلمنامه، متن نوشته شده یک فیلم است. به عبارت دیگر، فیلمنامه متنی است که نشان می دهد یک فیلم چگونه باید ساخته شود. این پاسخ درستی است. اما باز هم ما را باز نمی دارد که از خودمان در باره ماهیت واقعی و اصلی این ماده فکری و فرهنگی پرسش کنیم و در باره اش بیندیشیم.
به راستی فیلمنامه چیست؟
فیلمنامه به تعبیری «نقشه راه» تولید یک فیلم و اثر سینمایی است. یعنی راهنمایی است که به ما نشان می دهد چگونه یک ایده و فکر سینمایی را تجسم ببخشیم و از چه مسیری عبور کنیم؛ تا محصول مورد نظر به دست بیاید.
اما فقط این نیست. فیلمنامه اولین گام برای عینیت بخشیدن به یک ایده و فکر است. تلاش برای سازماندهی آن طرح و ایده است تا بشود نتیجه و محصول اش را به دیگران نشان داد. شما هر قدر هم در تعریف کردن افکار و تخیلات تان مهارت داشته باشید؛ باز هم نمی توانید همه چیز را در باره فیلمی که دوست دارید ساخته شود؛ برای دیگران بیان کنید. از آن گذشته، شما همیشه، همه جا نیستید تا این کار را بکنید؛ یعنی مدام نمی توانید داستان سینمایی تان را برای این و آن، بازگو کنید. بنابراین باید بتوانید آن را در قالب یک فیلمنامه مدون شده، به دیگران ارائه دهید؛ تا بخوانند و در باره آن، اظهار نظر کنند.
فیلمنامه مهمترین ابزاری است که شما می توانید با آن، دل یک سرمایه گذار را به دست بیاورید تا سرمایه مورد نیاز برای تولید فیلم را در اختیارتان بگذارد. سرمایه برای تولید یک فیلم، یک ماده حیاتی است و بدون آن، نمی توان تحت هیچ شرایطی فیلمی را ساخت و تولید کرد. بنابراین بدون یک فیلمنامه سنجیده و خوش پرداخت، شما چگونه خواهید توانست توجه یک سرمایه گذار را به داستان مورد نظرتان جلب کنید و ذهن او را چنان درگیر آن کنید که حاضر شود از دارایی نازنین اش بگذرد و آن را در اختیار شما قرار دهد؟!
اما از همه این حرف ها گذشته، نوشتن فیلمنامه، راهی برای بیرون انداختن، و به تعبیری، فرافکنی شما نسبت به اندیشه هایی است که مثل کرم در ذهن تان می لولند و تصاویری که مدام از جلو چشمان تان رژه می روند و تخیل شما را تحریک می کنند. وقتی آن ها را روی صفحه کاغذ می آورید؛ خودتان را از درگیری مداوم با آن ها خلاص کرده اید. شما با نوشتن فیلمنامه، خودتان را از ایده هایی که مدام وقت شما را می گیرند؛ رها می کنید.
فیلمنامه سازماندهی ایده ها و نکته هایی است که برای ساخت یک اثر سینمایی لازم است و یا شما آن ها را برای آن اثر لازم می دانید. شما برای یک فیلمی که قرار است ساخته شود؛ و یا دوست دارید ساخته شود؛ ممکن است هزاران ایده و فکر و نکته در ذهن داشته باشید. اما شما مجبورید آن ها را با همه پیچیدگی ها و ظرافت هایشان در ذهن تان حمل کنید و مدام نگران آن باشید که نکند در سر بزنگاه، یکی از مهمترین آن ها – شاید- از یادتان برود و کار ناقص بماند. وقتی فیلمنامه تان را می نویسید؛ آن ایده ها و نکته ها را گرد هم جمع می کنید و مرتب شان می کنید و پس از تدوین و نگارش، در اختیار هر کسی که ممکن است لازم باشد آن را بخواند؛ می گذارید. شما با نوشتن فیلمنامه، خودتان را از هر جهت سبک و رها می کنید.
اما با همه این حرف ها، چرا من هنوز احساس می کنم تعریف بهتر و اساسی تری از این مقوله به دست نداده ام؟آیا همان دو کلمه کلیدی یعنی همان «نقشه راه» برای این مقوله کافی نیستند؟
به عقیده من، فیلمنامه اولین و به عبارتی یکی از مهمترین بخش های خلق اثر هنری است. فیلمنامه اولین گامی است که یک هنرمند برای خلق اثر سینمایی برمی دارد تا شاید هنرمند دیگری با تجسم بخشیدن آن، در جلوی دوربین، با کمک هنرمندان دیگری در بازی، گریم، طراحی لباس و صحنه، نور، فیلمبرداری، خلق صداها، جلوه های ویژه و موارد دیگر، آن را تکمیل و به جامعه مخاطب، عرضه کنند. فیلمنامه برای همه این کاروان بزرگ و پرسروصدا، ساکت ترین و آرام ترین و بنیانی ترین بخش آن اثر است. چیزی است که در سکوت و تنهایی و آرامش نوشته می شود و در نهایت، تبدیل به چیزی می شود که ممکن است دنیایی را متوجه خود سازد و برای همیشه در ذهن و اندیشه من و شما جا خوش کند و شاید هم در گوشه ای از تاریخ هنری یک سرزمین، به یادگار بماند. مثل همه آثاری که چنین سرنوشتی پیدا کرده اند. اما همه چیز در این میان، از همان فیلمنامه آغاز شده است.
بنابراین فیلمنامه، فقط نقشه راه تولید یک فیلم نیست؛ حتی نمی شود گفت که بخشی از یک اثر هنری است؛ بلکه به زعم و گمان من، فیلمنامه خود می تواند یک اثر هنری به شمار آید.
اما چرا فیلمنامه ها را به عنوان یک اثر ادبی به حساب نمی آورند؟ من به عنوان یک فیلمنامه نویس شدیدا به این دیدگاه اعتراض دارم. چرا نباید یک فیلمنامه، یک اثر ادبی به حساب بیاید؟ این درست است که فیلمنامه مجموعه ای از توصیفات صحنه و گفتگوها است؛ اما آیا توصیف درست و شیوای یک صحنه و بخصوص گفتگوهای نغز و دلنشین و جذابی که برآمده از درون شخصیت های داستان است؛ و برخی مواقع از نظر شیوایی و زیبایی، هر خواننده ای را به شگفتی وامی دارد؛ چیزی از یک اثر ادبی کم دارد؟
من باید در این جا قطعاتی از چند فیلمنامه را به عنوان شاهد برای شما بیاورم. اما به دلایلی (حالا یا عدم دسترسی و یا تنبلی و شاید هم میل به خودنمایی!) شما را دعوت می کنم که به این جملات که برگرفته شده از چند فیلمنامه از خود من است و در طول سال ها نوشته شده؛ توجه کنید و بعد قضاوت کنید که آیا ما در این جا با یک متن ادبی سروکار داریم یا نه!
مدرسه. کلاس درس. روز. داخلی
محرم با خنده لگدی به صندلی نامتعادل می زند تا بیفتد.
مجید: می بینی؟ نمی تونی ازش استفاده کنی. من ام دارم این جا توی این سگدونیِ سابق زندگی می کنم. ولی بدون امکانات زندگی. دارم تدریس می کنم؛ ولی بدون امکانات کافی. نتیجه اش هم این شده که می خوام از این جا برم.
محرم: از این جا برین؟
مجید: آره. می خوام برگردم شهر؛ سر خونه زندگی سابق ام.
محرم: پس مدرسه چی؟ بچه ها... درسا...
مجید: (سر محرم فریاد می کشد) می خوام برگردم؛ ولی مگه ممکنه؟ من سربازم. یادت رفته؟ مجبورم تا آخر سربازی ام این جا بمونم. این جا بمونم و با این اوضاع و احوال مسخره و بی دروپیکر سر کنم. راه دیگه ای هم دارم؟
محرم: (با خنده) آقا به خدا تقصیر من نیست.
مجید: (گوش او را می گیرد) باید مجبورت کنم یه شب تا صبح، تو این بیغوله بخوابی تا بفهمی تقصیر کی یه.
سریال «محرم و آلبرت» / 1389
دفتر مدرسه. داخلی. روز
فتحی (ناظم) با ترس و لرز وارد دفتر می شود. ذاکر (مدیر) پشت میزش در حال کار کردن است.
فتحی: جناب ذاکر! ببیخشید...
ذاکر: چی شد فتحی؟ چرا رنگ ات پریده؟
فتحی: خیلی ببخشید قربان! بچه ها دارن یه حرفایی می زنن.
ذاکر: چی می گن؟
فتحی: می گن معلم تاریخ قراره دوباره توی مدرسه سخنرانی کنه.
ذاکر: (از جا می پرد) چی شده؟ سخنرانی کنه؟ توی مدرسه من؟ مگه عقل از سرت پریده؟ می خوای تموم مأمورای امنیتی دوباره بریزن اینجا؟ می خوای پدر منو دربیاری؟ مگه ندیدی سر اون سخنرانی قبلی ش چه بلایی سرمون اومد؟
فتحی: من خبر دارم قربان! ولی این حرفی یه که بچه ها دارن می زنن.
ذاکر: بچه ها غلط کردن از این حرفا می زنن. برو بهشون بگو سرشون به درس شون باشه؛ کاری به این کارا نداشته باشن.
فتحی: ولی اگه راست گفته باشن چی؟
ذاکر: مگه ممکنه فتحی؟ سرلشگر ناجی فرماندار نظامی اصفهان دنبال این آدمه. اگه بفهمن دوباره سروکله ش پیدا شده؛ خاک این جا رو به توبره می کشن. می خوای ما رو از نون خوردن که هیچی؛ از نفس کشیدن م بندازی؟ برو دنبال کارت. (دستش را روی قلبش می گذارد) آخ! قلبم گرفت. دوباره حالم بد شد. خدا بگم چی کارتون بکنه.
فتحی: قربان بگذارین براتون آب قند درست کنم.
ذاکر: آب قند می خوام چی کار؟ بگذارین زندگی مو بکنم. بگذارین به کارم برسم. آب قند سرتونو بخوره. برو! برو به کارت برس! به بچه هام بگو دیگه از این حرفا نزنن! مبادا به گوش کسی برسه.
تله فیلم «معلم فراری»/ 1390
بیرون آشپزخانه. نیمه شب. خارجی
ماشین جیپ به پشت در آشپزخانه می رسد و ناجی و چند درجه دار از آن پیاده می شوند و به سمت آشپزخانه می آیند. هنوز صدای آواز خواندن از داخل می آید.
مرتضی: (سلام می دهد)
ناجی: این جا چه خبره؟
مرتضی: بله قربان!
ناجی: پرسیدم این جا چه خبره؛ احمق؟
قربان؛ سربازا مشغول تمیز کردن آشپزخونه هستن.
ناجی: این موقع شب؟ پس این سروصداها برای چی یه؟ (به یکی از همراهان) در رو باز کن؛ ببینم.
داخل آشپزخانه. همان وقت. داخلی
ناجی و همراهانش وارد می شوند. همت و یونس ساکت می شوند و سلام می دهند.
ناجی: این جا چه خبره؟
همت: قربان! داریم سحری رو آماده می کنیم.
ناجی: سحری؟ کی به شماها اجازه داد که سحری بپزین؟ مگه من بهتون نگفته بودم توی این پادگان کسی حق این کارها رو نداره؟
همت: قربان! سحری یه. چیز بدی نیست که. تشریف بیارین جلو؛ خودتون میل کنین. باعث برکته. باعث رحمت و مغفرته.
ناجی: داری منو مسخره می کنی؟
همت: بله قربان! مگه چه اشکالی داره؟
ناجی با عصبانیت جلو می آید. هنوز چند قدم برنداشته؛ روی زمین روغن خورده، لیز می خورد و ولو می شود. لنگه پاچه اش به هوا می رود.
ناجی: (خطاب به درجه دارها) احمقا بیاین منو بگیرین!
درجه دارها با عجله جلو می آیند که او را بگیرند. ناگهان آن ها هم روی زمین سُر می خورند و یکی از آن ها که چاق است؛ با لگدی ناخواسته، ناجی را شوت می کند به سمت دیگ های روی آتش. ناجی فریاد کشان به سمت آتش می رود. درجه دارها هم فریاد می کشند. دوربین از دید ناجی به سمت آتش می رود. برخوردی صورت می گیرد.
تله فیلم «آش سربازی» / 1390
منزل تانیا. شب . داخلی
دوربین از روی تخت خواب مادر - پیرزنی كه به خاطر سكته مغزی علیل شده و قادر به درك اطراف خود نیست - به سمت پذیرایی شیك منزل می رود. همه اعضای خانواده ، دور میزی در حال شام خوردن هستند: سونیا و تانیا - خواهران دوقلوی جهانگیر - به اتفاق شوهرانشان و بچه هایشان . جهانگیر مشخصاً تنها آمده و بدون اعضای خانواده اش شام می خورد. لحظات به سكوت می گذرد. جهانگیر، كنجكاو از موضوع این دعوت ، خواهرانش را می پاید.
همان جا.قسمت دیگر پذیرایی . بعداً
همه روی مبل ها نشسته اند و تانیا مشغول پذیرایی از آنان با چایی است .
سونیا: خوب ، چه خبر از دانشگاه ؟
جهانگیر: (یك فنجان چای برمی دارد) خوبه . بد نیست . داره تعطیلات تابستانی می رسه . قصد دارم فقط و فقط روی نمایشم كار كنم .
حمید: كار به كجا رسیده ؟
جهانگیر: مشغولیم . من كاملاً روش حساب باز كرده م . از چند تا از دانشجوهای خودم برای بازی استفاده كرده م . كارشون خوبه . فكر می كنم بتونیم تو جشنواره امسال خودمونو نشون بدیم .
تانیا: (خودش هم می نشیند) كاش از تینا و پویام استفاده می كردی . نمی شد؟
جهانگیر: (به فنجان چائی اش نگاه می كند) من بازیگر بچه لازم ندارم .
ناصر: هیئت بازبینی كار رو دیده ن ؟
جهانگیر: هنوز هیئت انتخاب اظهار نظر نكرده ن .
ناصر: شاید كار رو رد كردن .
جهانگیر: امكان نداره . این یك متن فوق العاده اس . با وسواس انتخابش كرده م . حتی از متن های خودمم استفاده نكرده م . مستقیم رفتم سراغ یك متن كلاسیك . می خواستم اولین كارم به عنوان كارگردان، یك نتیجه خاص باشه . یه چیز قابل دفاع و آبرومند.
حمید: مطمئناً همین طورم می شه . بعد از سالها تدریس تئاتر و نویسندگی ، قطعاً كار فوق العاده ای از آب در می آد.
جهانگیر: (اندیشناك ) بله . همین طوره .
لحظاتی به سكوت می گذرد.
جهانگیر: (به خواهرانش ) خوب ، موضوع چیه ؟
سونیا: راستش ما – یعنی من و تانیا – داریم فكر می كنیم كه ...شاید بهتر باشه مامان رو بذاریم خونه سالمندان . یه پرستارِ...
جهانگیر: چی ؟....
سونیا: یه پرستار خصوصی خوب هم براش می گیریم كه ...
جهانگیر: (با عصبانیت ) یعنی چی ؟
سونیا: ... كه ازش مراقبت كنه .
جهانگیر: (از جایش بلند می شود. با فریاد) یعنی چی ؟ یعنی چی ؟ سونیا تو می فهمی چی داری می گی ؟
تانیا: داداش ! لطفاً آروم باش ! سونیا حق داره .
جهانگیر: (با پرخاشگری و بغض ) من نمی فهمم . این چه رفتاریه ؟
همه سعی می كنند او را آرام كنند.
حمید: آروم باش ، جهانگیر! ببین چی می گن !
تانیا: ببین ! تو خودت وضعیت مادر رو می دونی ....
جهانگیر: (عصبی به موهایش دست می كشد. با فریاد) من نوكرشم . من خودم نوكرشم . می برمش پیش خودم . خودمم ازش مراقبت می كنم .
به شكل ترحم انگیزی بغض كرده و عصبی شده است . انتظار این موقعیت را نداشته .
تانیا: داداش ! تو یه چیزی داری می گی . یه خورده واقع بین باش ! تو نمی تونی ...
جهانگیر: (كلافه و عصبی برمی خیزد و به طرف تخت مادر می رود) این مگه با شماها چی كار داره ؟ نیگاش کنین! نه می تونه حرف بزنه . نه می تونه حركت كنه . مثه یه تیکه گوشت بی زبون افتاده این جا. آخه چرا می خواین این کارو باهاش بکنین؟
همه دورش جمع شده اند. همچنان سعی می كنند آرامش كنند. بچه ها با اندوه و ترس او را نگاه می كنند. او صورتش را با دست می پوشاند.
سونیا: چی می گی ، جهانگیر! تو خودت گرفتاری . نه ، می تونی زندگیتو جمع و جور كنی ، نه حتی به كارات برسی . زن وبچه ات هم كه اینجا نیستن . دست تنها چی كار می خوای بكنی ؟
تانیا: ما كه نمی خوایم به مادر بد كنیم . یه جوری حرف می زنی كه انگار ما دوستش نداریم . اگه مادر توئه ، مادر مام هست . مام دوستش داریم . ولی اینجوری نمی شه ادامه داد. متوجه نیستی ؟
سونیا: ببین ! پشت مادر زخم شده . باید مرتب یه پرستار بهش رسیدگی كنه . ازش مراقبت كنه . اگه چند روز غافل بشیم ، از بین می ره .
تانیا: تا می تونستیم نوبتی ازش مراقبت كردیم . ولی دیگه نمی شه . باور كن نمی تونیم .
سونیا: ما همه مون می ریم سر كار. بچه هام كه مهد كودكن . همه فكر و ذكرمون تمام روز اینه كه مادر الآن تو چه وضعیه .
تانیا: من تو این ماه هشت روز مرخصی گرفته م . دیگه نمی تونم حرف مرخصی رو هم بزنم .
سونیا: باور كن ، داداش ! هیچ چاره ای نیست . ما خیلی در باره اش حرف زده یم .
جهانگیر به طرف كیفش می رود تا آن را بردارد.
تانیا: سونیا با یه مؤسسه صحبت كرده ...
جهانگیر به طرف در می رود. تانیا سعی می كند حرفش را تمام كند.
تانیا: باور كن جای خوبی یه . خصوصی یه. بهش رسیدگی می كنن .
جهانگیر از در خارج می شود.
تانیا: جهانگیر!...
در پشت سر او به هم كوبیده می شود.
در یك بزرگراه .داخل ماشین جهانگیر.شب
باران می بارد. جهانگیر مشغول رانندگی است. اتوبان خلوت است و او بی مهابا و عصبی پیش می راند. كمی بعدتر یك ماشین پلیس جلویش می پیچد و او را وادار به توقف می كند. جهانگیر خسته و درمانده، سرش را روی فرمان می گذارد.
آپارتمان جهانگیر. شب . بعداً
جهانگیر وارد خانه می شود. كیفش را به كناری می اندازد و روی مبل یله می شود. صورتش را با دو دست می پوشاند. دوربین به او نزدیك می شود. صدای نفس های عصبیش شنیده می شود.
همان جا. حمام . بعداً
جهانگیر زیر دوش ایستاده است . سرش را بالا گرفته تا آب مستقیم توی صورتش بریزد.
همان جا. هال . بعداً
جهانگیر با روبدوشامبر از حمام خارج می شود. به طرف تلفن می رود. حالا آرام تر به نظر می رسد. دكمه پخش پیغام های تلفنی را می زند. صدای مردی شنیده می شود.
صدای الیاس : سلام ، جهانگیر! الیاس هستم . همون الیاس قدیمی . یه كاری رو آماده نمایش كرده م .خیلی دوست دارم ببینی اش . این آخرین كار زندگی مه . یه تك پا بیا رامهرمز! هزار كیلومتر بیشتر نیست . برات شماره تماس نمی ذارم . دلیل شو خودت می دونی . خداحافظ !
جهانگیر مكثی می كند و بعد دكمه خاموش را می زند. به طرف متن نمایش اش می رود تا روی آن كار كند.
سریال «میخک ارغوانی» / 1387
یک کوچه . خانه مادر آرش. روز
شهلا سر می رسد. با احتیاط به اطراف اش نگاه می کند. جلو در می رسد. زنگ می زند. مادر آرش با نگاهی بهت زده، در را باز می کند. شهلا فوراً وارد می شود.
داخل خانه. همان وقت
مادر بهت زده به شهلا خیره می شود.
مادر: چی شده؟
شهلا: ساواک افتاده دنبال مون!
مادر: چی؟!
مغازه پیتزافروشی. روز
آرش با ترس و احتیاط از مغازه خارج می شود. ماشین های ساواک و شهربانی هنوز در محدوده هستند. آرش سوار یک اتوبوس می شود و در لابلای جمعیت، خودش را پنهان می کند.
خانه مادر آرش. طبقه دوم. روز
شهلا خودش را به پشت پنجره می رساند و با احتیاط پرده را کنار می زند تا اوضاع توی کوچه را بررسی کند. مادر مراقب او است.
مادر: چی شده؟
شهلا: گفتم که! ما تحت تعقیب ایم.
مادر: (جلو می آید) تو چی داری می گی؟ معلوم هست؟ شماها تحت تعقیب کی هستین؟
شهلا: ساواک! گفتم که! متوجه نشدین؟
مادر: قاطی کرده ی؟ زده به سرت؟ آرش خودش ساواکی یه.
شهلا: آره. بود.
مادر: بود؟! یعنی چی؟!
شهلا: نمی دونم. شاید هنوزم هست. فعلاً که تکلیف مون معلوم نیست.
مادر: (دست او را می گیرد و می نشاند) بیا این جا؛ بشین ببینم. درست حرف بزن؛ من سر در بیارم. چی شده؟
شهلا: اِه... من خودم ام درست نمی دونم.
صدای زنگ در می آید. شهلا از جا می پرد. از پشت پرده، توی کوچه را می بیند.
شهلا: آرشه. من می رم در رو باز کنم.
مادر: لازم نکرده. تو همین جا بمون! من خودم باز می کنم.
مادر به سمت طبقه پایین می رود. شهلا دوباره به پشت پنجره برمی گردد. از دید او، آرش جلوی در، با ترس دور و برش را دید می زند. صدای باز شدن در می آید. شهلا عصبی می شود.
پایین پله ها. همان وقت
مادر جلو در ایستاده؛ اما آرش هنوز با ترس و احتیاط، پشت سرش در کوچه را دید می زند. برمی گردد و با مادر روبرو می شود.
صدای آرش: شهلا این جاست؟
مادر: آره. طبقه بالاست.
آرش با سرعت از پله ها بالا می رود.
مادر: چی شده؟ آرش!
مادر به همراه او سعی می کند خودش را به طبقه بالا برساند. در همین حین، صدای سیلی محکمی به گوش می رسد. مادر لحظه ای مکث می کند و دوباره به سرعت خودش را از پله ها بالا می کشد.
طبقه دوم. همان وقت
شهلا روی زمین در کنج اتاق افتاده و آرش بالای سر او ایستاده است.
آرش: توی کثافت توده ای همه زندگی منو به آتیش کشیدی.
یک ضربه دیگر. شهلا در سکوت کتک می خورد. آرش صورتش را به او نزدیک می کند.
آرش: تو و این حرومزاده ها زندگی منو نابود کردین.
او را بی محابا زیر ضربات مشت و لگد خود می گیرد. مادر حالا وارد اتاق شده است. سعی می کند جلو او را بگیرد. اما آرش خشمگین تر از این حرف ها است.
آرش: توی کثافت... توی حرومزاده... زندگی منو و این بچه رو نابود کردی. می فهمی؟ می فهمی؟
مادر: ولش کن! آرش! آروم باش! مگه چی شده؟
آرش: این کثافت لجن، توده ای یه. این پدرسگ بی همه چیز... (گریه اش می گیرد) زندگی منو نابود کرد. بچه من چه گناهی داشت؟ (کنار دیوار می نشیند) حالا من چی کار کنم؟
مادر: صبر کن؛ ببینم. تو چی داری می گی؛ آرش؟
آرش: چی می خواستی بگم؛ مادر؟ زن من، زنی که همه زندگی ام بهش تکیه کرده بودم؛ زنی که بهش اعتماد داشتم؛ بهم خیانت کرده.
شهلا: من بهت خیانت نکرده م.
آرش: (بلند می شود و دوباره او را زیر ضربات خود می گیرد) خفه شو! خفه شو؛ کثافت! خفه شو؛ هرزه لجن! اگه با صد نفر رفیق بودی؛ بهتر از کاری بود که با زندگی من کردی. تو همه چیز منو نابود کردی. تو زندگی منو به بازی گرفتی؛ شهلا! هستیِ منو به باد دادی. حالا من باید تمام عمرم توی سوراخ موش زندگی کنم. باید مثه سگ، تو بیغوله ها بچرخم. تو! تو این کار رو کردی. تو منو بدبخت کردی. منی که همه هستی مو به پات ریخته بودم. یعنی ارزش شو داشت؛ شهلا؟ این آرمان های حزبی ات ارزش شو داشت؟ ارزش آینده من و تو رو داشت. حالا من به درک! بچه ات چی؟ وقتی این کار رو می کردی؛ به اون ام فکر کردی؟ (یک ضربه دیگر) بهش فکر کردی؟
فیلمنامه سینمایی «راه رفتن روی لبه های باریک» / 1390
داخل سنگر. همان وقت
مجید وارد سنگر می شود. قاسم و بچه ها در حال چیدن سفره هستند.
سامان: غذا چی هست؟
قاسم: سبزی پلو
شهریار: سبزی پلو با چی؟
قاسم: سبزی پلو خالی.
شهریار: سبزی پلو خالی؟ مگه می شه؟
قاسم: شده دیگه! حالا چی کار کنم؟
مجید: قاسم جان! برو همون کنسرو ماهی رو بیار؛ باهاش بخوریم.
قاسم: باشه. پس خودتون بکشین!
قابلمه را رها می کند و به سراغ جعبه های مقوایی اطراف سنگر می رود و در بین کنسروها، دنبال ماهی می گردد. بچه ها مشغول کشیدن برنج در بشقاب هایشان می شوند. در همین لحظه، صدای یک هواپیمای دوموتوره از دور شنیده می شود. قاسم برمی گردد و به جمع نگاه می کند. دیگران هم دست می کشند و با دقت گوش می دهند.
شهریار: صدای قایق موتوری یه؟
مجید: نه! این قارقارکی یه.
همه با هم از جا می پرند و به سوی قبضه می روند. هر کس جای خودش را به سرعت می گیرد. مجید مسئول تیربار است. شهریار کنار او می نشیند. سامان مسئول تعویض خشاب و تدارک مهمات است و قاسم مسئول بی سیم است. همه به آسمان نگاه می کنند که در میان نیزار محدود شده است.
مجید: این نیزارا خیلی بلند شده. دیدمونو کم کرده.
شهریار: باید یه فکری اش بکنیم.
مجید: هیس!
دوباره با دقت گوش می کنند. صدا نزدیک تر می شود.
مجید: خیلی خطری یه. مواظب باشین!
قاسم: (در بی سیم) اژدر؛ اژدر؛ سامان!
صدایی به جز فش دستگاه شنیده نمی شود. در این حین، مجید سربندش را می بندد.
قاسم: اژدر؛ اژدر؛ سامان!
بی سیم: سامان! به گوش باش!
قاسم: اژدر! ما صدای قارقارک می شنویم.
بی سیم: سامان! درسته. مراقب باشین!
مجید: دیدم اش! اوناهاش!
و به جایی از آسمان که در بالای نی ها بریده می شود؛ اشاره می کند. یک هواپیمای دوموتوره عراقی از نقطه ای دور در حال عبور است. پدافندهای دیگر از همه طرف به سوی او شلیک می کنند.
شهریار: بزن اش دیگه! مجید!
مجید: صبر کن! تو نیگرش دار!
شهریار: من دارم اش. دِ بزن دیگه!
مجید: صبر کن! داره می آد این ور. بذار فکر کنه این ور خبری نیست.
هواپیما از جایی که به سوی او شلیک می کنند به سمت آنان می آید. هر لحظه به سنگر نزدیک تر می شود.
سامان: اگه پدافندو ببینه؛ شلیک می کنه.
شهریار: حالا خودمون هیچی؛ خط رو به رگبار می بنده.
مجید: (با عصبانیت) دندون رو جیگر بذارین!
لحظات به سرعت می گذرند. مجید هنوز هم شلیک نمی کند. هواپیما به سوی آنان به آرامی نزدیک می شود.
قاسم: هلیکوپتر!
همه: چی؟
و به سویی که او اشاره می کند؛ نگاه می کنند. یک هلیکوپتر سیاه رنگ عراقی از زاویه 90 درجه هواپیما، بی صدا به آنان نزدیک می شود. مجید دیگر نگران می شود.
مجید: شهریار! آماده باش!
شهریار: (با فریاد) دارم اش!
حالا مجید بی امان به سوی هواپیما شلیک می کند. در همین حال صدای هلیکوپتر هم شنیده می شود.
قاسم: (با فریاد) هلیکوپتر!
هلیکوپتر شروع به شلیک کردن موشک هایش کرده است. جهت پدافند را تغییر می دهند و به سوی هلیکوپتر شلیک می کنند. هلیکوپتر فوراً دور می شود. به سوی هواپیما نگاه می کنند. هواپیما هم دور شده است.
اپیزود «پدافندچی» از فیلمنامه سینمایی «بازیافته» / 1390
این ها چند نمونه فیلمنامه بود که برای تان به عنوان شاهد آوردم. بعضی فیلم های تلویزیونی و یا به اصطلاح تله فیلم بودند؛ و برخی سریال و برخی هم فیلمنامه سینمایی. هر کدام حال و هوا و ویژگی های خودشان را دارند. برخی به کمدی می زنند و برخی به درام و گونه های دیگر! اما همه در برخی خصوصیات، مشترک اند. همه فیلمنامه هایی هستند که به ما نشان می دهند چگونه باید آن فیلم را بسازیم و در عین حال، مستقل از آن چه که بعدا - و در فرآیند تولید فیلم - باید اتفاق بیفتد؛ می توانند ارزش های هنری خاص خودشان را داشته باشند.
بر اساس فیلمنامه است که بازیگران می دانند در کدامین صحنه، در برابر چه کسی باید چه جمله ای را به زبان بیاورند و یا در کدامین موقعیت، باید چه حرکت و رفتاری را از خودشان نشان دهند. طبق محتویات فیلمنامه است که برنامه ریزان و مسئولین تدارکات و پشتیبانی می توانند برای تأمین وسایل و امکانات هر صحنه برنامه ریزی کنند و تصمیم بگیرند که این امکانات را چگونه تأمین و یا حمل کنند. گریمورها، طراحان لباس، طراحان صحنه و دکوراتورها، همه و همه بر اساس فیلمنامه است که تکلیف خود را می فهمند و یا در باره آن، می اندیشند و با کارگردان به گفتگو می نشینند. فیلمنامه است که به کارگردان و تهیه کننده این امکان را می دهد که با ذهنیت روشنی نسبت به ماجرا در مورد روند تولید و ساخت فیلم، تصمیم بگیرند و برنامه ریزی کنند. و ...
بدون یک فیلمنامه دقیق و روشن، هیچ کدام از این موارد نمی تواند اتفاق بیفتد. در چنین صورتی، همه سردرگم و پریشان منتظر خواهند بود که کسی بیاید و تکلیف شان را روشن کند و برایشان تصمیم بگیرد.
پس عملاً همه چیز در سر صحنه به فیلمنامه برمی گردد. فیلمنامه اساس و پایه تولید فیلم است و در بحبوحه تولید فیلم، با توجه به همه استرس ها و فشارهایی که به طور طبیعی در هنگامه آن وجود دارد؛ دیگر کمتر کسی می تواند به کیفیت آن و چند و چون روابط شخصیت های آن بیندیشد. بنابراین، هر نوع اصلاح و تغییری باید پیش از این حرف ها صورت پذیرد. سر صحنه، جای تصمیم گرفتن برای جزئیات فیلمنامه نیست.
گاهی بعضی از کارگردان ها ادعا می کنند که بدون فیلمنامه، فیلم می سازند. در چنین وضعیتی، چگونه می شود ساخت فیلم بدون فیلمنامه را توجیه کرد؟
بله! ممکن است کسی در عمل موفق شود که فیلم اش را بدون فیلمنامه دقیق و روشنی بسازد؛ اما باید در نظر داشت که اولا فیلم بدون فیلمنامه نیست؛ بلکه فیلمنامه یا در ذهن کارگردان شکل گرفته و یا به صورت یادداشت های پراکنده در آمده و در اختیار اوست تا در هر صحنه بتواند تصمیم بگیرد که چگونه باید عمل کند و تصمیم بگیرد.
و نکته دوم این که؛بدیهی است که برای ساختن چنین فیلمی، باید زمان و انرژی بیشتری به کار برد و بودجه بیشتری را هم در نظر گرفت. نکته ای که قاعدتاً هیچ تهیه کننده و سرمایه گذاری از فکر کردن به آن هم خوش اش نمی آید؛ چه برسد به درگیر شدن در آن و ابتلای به چنین کارگردانی! موارد استثنایی را قاعدتا باید کنار گذاشت. ما داریم در باره قواعد حرفه ای حرف می زنیم؛ نه موارد استثنایی!
پس بر شما باد که فیلمنامه نویسی را به خوبی بیاموزید و شیوه سازماندهی اندیشه ها و تخیلات تان را هم یاد بگیرد؛ تا بتوانید فیلمنامه هایی بنویسید که به بهترین شکل ممکن، بتواند ایده ها و افکار شما را در برگیرد و آن ها را در قالب متنی سنجیده و سازمان یافته در اختیار دیگران بگذارد. در غیر این صورت، کمتر کسی به کار و اندیشه های شما اعتماد خواهد کرد و عوامل تولید فیلم هم قادر نخواهند بود که به خوبی با آن، ارتباط برقرار کنند و در نتیجه، درک روشنی از آن نخواهند داشت. در چنین وضعیتی چطور انتظار خواهید داشت که محصول و نتیجه، چیز خوبی از آب در بیاید؟
ادامه دارد ......
علیرضا سلامیان