0

داستان باستان آیت الله نوری

 
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

آزادى كميت از زندان

حاكم ((واسط)) به نام ((ابان )) از دوستان كميت بود، او براى آزادى كميت از زندان نقشه عجيب ذيل را طرح كرد:
غلامى را با استرى به سوى كميت فرستاد، به غلام گفت اگر كميت را از زندان فرار دهى ، آزاد هستى و استر نيز مال تو باشد و براى كميت نامه نوشت كه مى دانم سرانجام تو مرگ است ، مگر خدا فرجى كند، فكر مى كنم همسرت ((حبى )) را به ملاقات خود طلب كنى ، آنگاه كه به زندان براى ملاقات آمد، نقاب او را بگير و لباس او را بپوش و از زندان بيرون رو، اميد آنكه گرفتار نگردى !
غلام نامه ((ابان )) را برداشت و سوار بر استر شد و از واسط بيرون آمد تا به كوفه رسيد، بامداد بطور ناشناس به در زندان رفت و كميت را از نقشه ابان آگاه كرد.
كميت به همسرش پيغام داد و او را از جريان مطلع نمود، همسر شجاع كميت ، با دو نفر زن ديگر به عنوان ملاقات كميت به زندان آمدند كميت به همسر خود گفت :
اى دختر عمويم بر خود و دودمانت ترسان مباش ، اگر براى تو خطرى داشت اين نقشه را پياده نمى كردم ، همسر، با كمال ميل پيشنهاد شوهرش ‍ كميت را پذيرفت (217) لباسهاى كميت را به تن كرد و لباسها و نقاب خود را به شوهر پوشاند، يكى دوبار او را ((ورانداز)) كرد، گفت : هيچ معلوم نيست ، فقط مردانگى شانه هايت پيدا است ، عيبى ندارد به نام خدا خارج شو!
كميت با دو زن ديگر از زندان بيرون آمدند، و كسى از ماءمورين متوجه نشد، كميت وقتى كه از زندان بيرون آمد، جمعى از جوانان بنى اسد، مراقب اوضاع بودند كه كسى كميت را نشناسد، او را همراهى نمودند تا به محلى از شهر كوفه رسيدند، در آن محل ، مردى از بنى تميم ، كميت را شناخت و فرياد زد به خدا مرد است ، و به غلامش دستور داد تا او را تعقيب كند.
ابوالوضاح يكى از بستگان كميت بر او بانگ زد كه چرا دنبال زن مردم افتاده اى و به استر او اشاره كرد، در اين هنگام برگشت ، و به اين ترتيب كميت را سالم به منزل رساندند.
اما در زندان ، پس از مدتى زندانبانان ديدند، ملاقات طول كشيد كميت را صدا زدند، جوابى نشنيدند، وارد زندان شدند تا از او خبرى بگيرند، با زنى روبرو شدند كه لباسهاى كميت را در بر كرده بود، آنها با كمال ناراحتى و تعجب به خانه حاكم كوفه رفتند و جريان توطئه را گزارش دادند، حاكم همسر كميت را احضار كرد و به او گفت :
((اى دشمن خدا عليه فرمان خليفه توطئه اى ترتيب دادى و دشمن خليفه را از زندان فرار دادى )) و او را سخت تهديد كرد كه بايد او را تحويل دهى . بنى اسد به حمايت از همسر كميت ، اجتماع كردند و به حاكم گفتند به اين زن چه كار دارى ، توطئه اى در كار بود او در آن قرار گرفت و نفهميد. حاكم هم از اجتماع عده اى جوانمرد آگاه ، ترسيد و همسر شجاع كميت را آزاد كرد. (218)

شنبه 20 اسفند 1390  6:33 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

شهادت كميت

شمشير زبان كميت كه چونان شراره هاى آتش بر سر و روى خلفاى بنى اميه مى ريخت و سر تا پاى آنها را مى سوزاند، بالاخره كار خود را كرد و شربت شهادت را در كام او ريخت .
دشمن زخم خورده در كمين او بود، سرانجام ضمن توطئه اى ، هشت نفر از طرف يوسف بن عمر ثقفى (حاكم كوفه ) ماءموريت پيدا كردند، و با شمشيرهاى برهنه بر كميت حمله نمودند و از او جدا نشدند تا به مرگ او يقين نمودند. پسر كميت (219) مى گويد:
هنگام مرگ پدرم ، حاضر بودم ، در آن لحظات آخر چشمهايش را باز كرد و سه بار گفت :
اللهم آل محمد (خدايا دودمان پيامبر) تا آنكه در راه عقيده اش جام شهادت نوشيد. (220)


شنبه 20 اسفند 1390  6:34 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

دعبل مردى كه دار خود را به دوش مى كشيد

دعبل بسال 148 هجرى در كوفه متولد شد

از دانشمندان و شاعران و اديبان بزرگ و توانا و زبردست و با شهامتى كه همواره در پيشانى تاريخ مى درخشد، و او را با شهامت ترين شاعر تاريخ در حقگوئى خوانده اند، دعبل خزاعى است .(221)
دعبل بسال 148 هجرى در كوفه متولد شد، و بيشتر سكونتش در بغداد بود، و در سن 98 سالگى به شهادت رسد.
او از شيعيان بنام و آگاه به علم كلام بود و درباره طبقات شعرا كتابى تاءليف كرد و ديوان شعراء 300 صفحه است .
دعبل مسافرتهاى زيادى كرد از حجاز و يمن گرفته تا رى و خراسان و قم و نقاط ديگر مى گشت ، به گفته ابوالفرج دراغانى (ج 18 ص 36) گاهى دعبل سالها از مردم پنهان مى شد و دور دنياى آن روز به گردش مى پرداخت .
زبان او چون شمشيرى بران ، همواره براى بزرگداشت حق و كوبيدن باطل ، در جولان بود، او هرگز ستمگران را مدح نمى كرد بلكه به عكس با اشعار پر مغز به شرح ستمكاريهاى آنان مى پرداخت ، قدرت شعر و بيان او به اندازه اى بود كه بر اندام ستمگران و زمامداران خودكام لرزه مى انداخت .
شما درباره رادمردى كه مى گفت :
((من چوبه دارم را مدت پنجاه سال است بدوش مى كشم ولى آن كس كه مرا به دار بزند نيافته ام .))
چه تصور مى كند؟
به محمد بن عبدالملك (وزير) گفتند:
چرا دعبل را بخاطر قصيده اش كه در آن از تو بدگوئى كرده ، مجازات نمى كنى ؟
در پاسخ گفت :
((دعبل دار خود را به گردن نهاده و با آن گردش مى كند و مدت سى سال است كه در جستجوى كسى است تا او را با آن به دار زند، او باكى ندارد.)) (222)
دعبل اشعارى در هجو ابراهيم بن مهدى (عموى ماءمون ) سرود، ابراهيم سخت ناراحت شد و به ماءمون شكايت كرد و گفت :
من و تو از يك منسب و ريشه ايم ، دعبل مرا هجو كرده است ، انتقام مرا از او بگير.
ماءمون گفت :
شايد آن شعر معروفش را مى گوئى ؟
ابراهيم گفت :
اين بعضى از آنها است ، مرا به بدتر از آن نكوهش كرده است .
ماءمون گفت :
تو در اين باره از من پيروى كن ، او مرا هجو كرده و من ناديده گرفتم .
ابراهيم گفت :
اى خليفه ! خدا حلمت را زياد كند، ما هم از حلم تو پيروى مى كنيم (223)
احمد بن اسحاق مى گويد:
دعبل را ديدم و به او گفتم :
تو شجاعترين و پرجراءت ترين مردم هستى ، زيرا آن اشعار كوبنده و رسوا كننده را درباره ماءمون گفتى ، آن هم در دوران حكومت و قدرت بى نظير او، دعبل پاسخ گفت :
((اى ابااسحاق ! من چهل سال است كه دار خود را به دوش مى كشم ولى آن كس كه مرا دار بزند نمى يابم .))

شنبه 20 اسفند 1390  6:34 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

قصيده معروف ((مدارس آيات ))

دعبل شنيد حضرت رضا (ع ) به خراسان آمده است ، قصيده تكان دهنده و پرشور ((مدارس آيات )) را كه به قصيده ((تائيه )) معروف است ، سرود و به قصد ((مرو)) خراسان براى شرفيابى به حضور حضرت رضا عليه السلام عازم گرديد، وقتى كه خدمت حضرت رسيد، عرض كرد:
اى فرزند پيامبر! قصيده اى در شاءن شما گفته ام و با خود عهد كرده ام كه پيش ‍ از شما نزد هيچكس نخوانم ، حضرت فرمود:
بخوان ، او آن قصيده را (كه بسيار مفصل است ).
از اينجا شروع كرد:

مدارس آيات خلت من تلاوة
و مخزن وحى مقفر العرصات (224)
اءرى فيئهم فى غيرهم متقسما
و ايديهم من فيئهم صفرات (225)
تا به اينجا رسيد:
و قبر ببغداد لنفس زكية
تضمنها الرحمن فى الغرفات
((و قبرى در بغداد است كه مربوط به جان پاك (امام موسى بن جعفر) است خداوند مهربان او را در غرفه هاى بهشت جاى داده است .))
وقتى كه دعبل به اينجا رسيد، حضرت رضا (ع ) فرمود: آيا شعرى به قصيده ات اضافه نكنم ؟ دعبل عرض كرد: نهايت افتخار است ، امام فرمود بگو:
و قبر بطوس يالها من مصيبة
توقد بالاحشاء فى الحرقات (226)
الى الحشر حتى يبعث الله قائما
يفرج عناالهم و الكربات (227)
دعبل گفت : اى فرزند پيامبر! اين قبرى كه در خراسان است ، آنرا نمى شناسم از كيست ؟
امام فرمود: آن ، قبر من است .


شنبه 20 اسفند 1390  6:35 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

پيراهن امام و اهل قم

امام هشتم پس از شنيدن قصيده دعبل ، به او فرمود همينجا باش كارى دارم ، سپس وارد خانه شد، پس از چند لحظه ، خادم حضرت نزد دعبل آمد و گفت :
مولايم فرمود: اين كيسه صد دينار را بگير و در راه معاش خود مصرف كن .
دعبل گفت : به خدا سوگند، من به خاطر طمع به اينجا نيامدم ، كيسه پول را رد كرد و گفت به مولايم عرض كنيد، من بسيار علاقمندم كه لباسى از شما را داشته باشم تا به عنوان تيمن و تبرك ببرم .
خادم پيام دعبل را به حضرت رضا (ع ) رساند، حضرت پيراهنى مخصوص ‍ كه خود آنرا مى پوشيد، با همان كيسه براى دعبل فرستاد و فرمود:
به دعبل بگو پولها را قبول كن زيرا مورد احتياج تو خواهد شد خادم سخن امام (ع ) را به دعبل رساند.
دعبل پيراهن و پول را گرفت و روانه وطن شد، در راه با قافله اى همسفر گرديد، وقتى كه به ((قوهان )) رسيدند، دزدان و راهزنان سر رسيدند و به غارت قافله پرداختند، دعبل نيز از دستبرد آنها در امان نماند. سپس دزدان آن اموال را بين خود تقسيم كردند... اما وقتى كه دعبل را شناختند تمام اموال مسروقه را به صاحبانشان پس دادند.
دعبل به راه خود ادامه داد تا به قم رسيد، شيعيان قم دور دعبل را گرفتند، و از او درخواست كردند كه قصيده معروف خود را براى آنان بخواند، دعبل آنها را به مسجد جامع قم برد، و بالاى منبر رفت و اشعار حماسه اى خود را در زمان اقتدار ماءمون خواند. (228)
مردم ارادت خود را نسبت به خاندان پيامبر (ص ) و بغض خود را از قدرتهاى ظالم به صورت پول و صله شعر جلو دعبل مى ريختند.
و چون شنيده بودند كه حضرت رضا (ع ) لباس خود را به او بخشيده است ، خواستند با التماس آنرا از او به هزار دينار بخرند، او قبول نكرد و سرانجام با اصرار و اجبار قطعه اى از آنرا به هزار دينار گرفتند.
دعبل از قم عازم وطن شد، ولى وقتى كه به وطن رسيد، ديد خانه او را دزدان غارت كرده اند در اين هنگام پى به سخن حضرت رضا (ع ) برد كه هنگام عطاى كيسه دينار به او فرمود:
اينها را داشته باش كه روزى به آن نياز پيدا مى كنى !
دعبل سكه ها را كه نام امام بر آن بود به شيعيان عراق فروخت و در برابر هر دينار، صد درهم گرفت و وضع زندگى خود را دوباره مرتب كرد.(229)


شنبه 20 اسفند 1390  6:35 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

ماءمون عمامه را به زمين مى كوبد

دعبل همچنان با عزمى ثابت ، و هدفى خلل ناپذير با شمشير بيان با دشمنان اهلبيت (ع ) پيكار مى كرد، تا هنگامى كه خبر شهادت امام هشتم (ع ) به گوشش رسيد، با اين خبر در دنيائى از التهاب و سوز و گداز فرو رفت ، به اين مناسبت قصيده اى در مصيبت آنحضرت و بدگوئى از دشمنان آن بزرگوار سرود كه بنام قصيده ((رائيه )) معروف است ، ماءمون از اين قصيده اطلاع پيدا كرد، براى دعبل امان نامه اى نوشت تا دعبل نزد ماءمون برود و آن قصيده را بخواند.
دعبل نزد ماءمون رفت ، نخست چنين قصيده اى را انكار كرد، ولى وقتى كه از امان دادن ماءمون كاملا مطمئن شد، به خواندن آن قصيده شروع كرد تا به اينجا رسيد:

يا امة السوء ما جازيت احمد من
حسن البلاء على الايات و السور
خلفتموه على الابناء حتى مضى
خلافة الذئب فى النفاد ذى بقر
((اى امت حق ناشناس ! حق پيامبر را مراعات نكرديد در مورد پاداش ‍ ابلاغ او آيات و سوره ها را، و پس از رحلت او خلافت او را تغيير داديد تا گرگها بر مسند خلافت نشستند...))
همچنان اشعار را خواند تا به اينجا رسيد:
قبران فى طوس خير الناس كلهم
و قبر شرهم هذا من العبر
ما ينفع الرجس فى قرب الزكى ولا
على الزكى بقرب الرجس من ضرر
هيهات كل امرء رهن بما كسبت
له يداه فخذ ما شئت او تذر
((در خراسان دو قبر است كه يكى از آنها از بهترين همه مردم (قبر حضرت رضا) و ديگرى قبر بدترين همه مردم (قبر هارون ) است ، و اين از پندهاى روزگار است ، پليدى در جوار پاكى ، نفعى نمى برد، و پاك از پليد ضرر نمى بيند، هر كسى در گرو عمل خودش مى باشد، اى شنونده هر كدام خوبست بگير و هر كدام پليد است واگذار.))
قصيده دعبل به پايان رسيد، او در اين قصيده ماءمون و پدرانش را گرگ معرفى كرد و با ظرافت شاعرانه ، آنانرا پليدترين مردم خواند.
ماءمون چاره اى در ظاهر نديد جز اينكه سخن دعبل را تصديق كند و لذا عمامه را از سر گرفت و به زمين كوبيد و گفت :
به خدا راست گفتى !

شنبه 20 اسفند 1390  6:36 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

شهادت پيرمرد 98 ساله

98 سال از عمر دعبل گذشت ، ولى اشعار و بيانات پرتوان او آن چنان كينه و انتقام دشمن را بر ضد او برانگيخته بود كه همين موضوع سرانجام موجب مرگ او شد، و او را به كام مرگ فرو برد.
او براى نجات خود از چنگال دشمن به اهواز گريخت ، مالك بن طوق (يكى از حكام جور كه دعبل با اشعار خود او را هجو كرده بود) مرد زيرك ولى پول پرستى را ماءمور قتل دعبل كرد، به او براى اجراى اين امر ده هزار درهم داد، او به خاطر ده هزار درهم در تعقيب دعبل شب و روز نمى شناخت ، تا اينكه دعبل را در قريه اى از نواحى ((سوس )) پيدا كرد، سرانجام شبى او را غافلگير نمود، و بعد از نماز شام سرنيزه مسمومى را به پاى او فرو برد، و اين ضربه آنچنان كارى بود، كه دعبل در همان شب در آن قريه شهيد شد، قبرش (طبق قول بعضى ) در همانجا است .
او با يك دنيا شهامت و افتخار از اين جهان فانى درگذشت ، اما اشعار تكان دهنده او هنوز به دلها و جانها روح مى دمد و الهام مى بخشد.
پس از شهادتش او را در خواب ديدند كه لباس سفيد پوشيده ، از علت آن پرسيدند، جواب داد:
اشعارم را براى پيامبر (ص ) خواندم ، آنحضرت مرا تحسين و شفاعت كرد و لباسهائى كه بر تن مباركش بود به من بخشيد.(230

شنبه 20 اسفند 1390  6:36 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

امير ابوفراس ، شاعرى كه تا سرحد جان فداكارى كرد

از شاعران بنام و برجسته و با شهامتى كه درباره اش صاحب بن عباد (دانشمند معروف ) گفت :
بدء الشعر بملك و ختم بملك (231)
امير ابوفراس ، حارث بن علاء حمدانى است .
حمدانيان ، سلسله امراء و حكامى هستند كه براى خود حكومتى تشكيل دادند و مؤ سس اين حكومت ((حمدان بن حمدون بود)) فرزندش ‍ عبدالله و فرزند زاده اش سيف الدوله (944 - 967 ميلادى ) بر توسعه اين حكومت افزودند،(232) ابوفراس پسر عموى ناصرالدوله و سيف الدوله است .
سيف الدوله ، ابوفراس را به خوبى مى شناخت و كاملا به فضل و عظمت علمى او اعتراف داشت ، از اينرو او را بر ساير بستگانش در كارهاى مهم تقدم مى داشت ، و در جنگها او را با خود مى برد و در حكومت بعضى از بلاد او را قائم مقام خود مى شمرد.
ابوفراس مردى شجاع و با شهامت بود، شخصا در جنگها با كفار شركت مى كرد، از اينرو دوبار اسير كفار گرديد، يكبار سيف الدوله او را با مال خريدارى كرد (233) و بار ديگر بر اسب خود سوار شد و از بالاى قلعه دشمن كه در آنجا محبوس بود، اسب خود را به حركت درآورد و سواره خود را به رودخانه كه در زير قلعه مذكور بود، انداخت ولى بى آنكه صدمه ببيند، نجات يافت و از دست دشمن بگريخت .
ثعالبى در وصف او گفت : ((كان فريد دهره و شمس عصره ادبا و فضلا و كرما و مدحا و بلاغة و براهة و فروسية و شجاعة و شعرا)):
((او يگانه زمان و خورشيد عصر خود از نظر ادبيات و كمال و جوانمردى و نيك سيرتى و خوش بيانى و دلاورى و شجاعت و شعر گفتن بود.)) زندگى او از اين نظر جالب است كه با شمشير بيان به حمايت از اهلبيت (ع ) برخاست و با قصائد و اشعار آبدار و پرمغزى ، بنى عباس و دشمنان اهلبيت (ع ) را مورد انتقاد قرار داد.
در عصر او عبدالله بن معتز عباسى ناجوانمردانه در مذمت آل على (ع ) قصيده اى گفت ، ابوفراس در رد اشعار آن مرد ناصبى ، قصيده مفصلى بنام ((قصيده شافيه )) (234) سرود كه در آن با كمال فصاحت از حريم اهلبيت (ع ) دفاع كرده و انتقاد از دشمنان آنها حق سخن را ادا نموده است .(235)
جالب اينكه مى نويسند وى دستور داد پانصد نفر شمشير بدست همراه او باشند و با اين وضع وارد بغداد شد، قصيده نامبرده را در بغداد خواند و سپس با همراهان خارج شد، اين موضوع در عصرى واقع شد كه بنى عباس ‍ خليفه ، و آل بويه سلاطين ، و آل حمدان امراء بودند.
از جمله اشعار قصيده مذكور اين است :

الحق مهتضم والدين مخترم
وفى آل رسول الله مقتسم
تا آنجا كه گويد:
قام النبى بها يوم الغدير لهم
والله يشهد والاملاك والامم
حتى اذا اصبحت فى غير صاحبها
باتت تنازعها الذؤ بان والرحم
وصيروا امرهم شورى كانهم
لا يعرفون ولاة الحق ايهم
تالله ما جهل الاقوام موضعها
لكنهم ستروا الوجه الذى علموا
(الغدير ج 3 ص 400)
يعنى :
حق مغلوب گرديده و دين از ميان اجتماع رخت بربسته است و اموال حكومتى اسلام كه بايد در دست پيشوايان معصوم و جانشينان آنها كه متصديان حكومت راستين اسلامى هستند باشد در ميان ديگران تقسيم مى شود و دست بدست مى گردد.
پيغمبر بزرگ اسلام (ص ) در روز غدير آنان را براى اين مقام در حالى كه خدا و ملائكه و مردم شاهد و ناظر اين جريان بودند معرفى كرد اما حق ، يعنى مقام زعامت اسلامى از دست صاحبانش خارج گرديد و خويش و بيگانه و دور و نزديك بر سر آن نزاع مى كنند و در ميان خودشان بگونه اى آنرا به شورى گذارده اند كه گويا زمامداران واقعى اسلام را نمى شناسند و نمى دانند كه آنان كجا هستند!!
سوگند بخداوند اينها در شناخت زمامداران واقعى اسلام جاهل نيستند و خوب مى دانند كه صاحبان اين مقام كيانند ولى چهره حق و حقيقت را با تبليغات و فريبكارى پوشانده اند؟!(236)

شنبه 20 اسفند 1390  6:37 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

پيكار فرزدق با شمشير بيان

فرزدق ، حافظ قرآن

از مردان آزاده و شاعران با هدف و آگاه شيعه كه با شمشير بيان از حريم حق و اهلبيت (ع ) دفاع مى نمود. و مورد توجه خاص اهلبيت (ع ) بود ((همام )) فرزند غالب بن صعصعه تميمى مجاشعى ملقب به ابوفراس ‍ معروف به ((فرزدق )) است .
او از خاندان بزرگ عرب برخاست (237) و در بلاغت و فن شعر و شاعرى ، يگانه زمان خود بود، و اديبان در برابر فكر و بلاغت و آگاهيش در فنون ادب ، سر تعظيم فرود مى آوردند.
ابوالفرج روايت مى كند:
((غالب )) پدر فرزدق در حاليكه دست پسرش فرزدق را گرفته بود بعد از جنگ جمل در بصره به حضور اميرمؤ منان على (ع ) شرفياب شد، و به على (ع ) عرض كرد، اين (اشاره به پسرش فرزدق ) از شاعران خاندان ((مضر)) است ، على (ع ) به غالب فرمود:
به او قرآن بياموز، همين سفارش على (ع ) آنچنان در قلب فرزدق نشست ، كه او از همان وقت تصميم گرفت كه ديگر به هيچ چيز نپردازد تا قرآن را حفظ كند.
از ابن ابى الحديد نقل شده كه سرانجام به تصميم خود جامه عمل پوشاند و همه قرآن را حفظ نمود.(238)

شنبه 20 اسفند 1390  6:37 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

فرزدق و امام حسين (ع )

هنگامى كه سالار شهيدان امام حسين (ع ) با ياران خود از مدينه به طرف مكه مى رفت تا از آنجا روانه كوفه شود، در راه مدينه و مكه ، در منزل ((صفاح )) فرزدق (كه از عراق مى آمد) با امام حسين (ع ) ملاقات كرد، گفتگوى وى با امام (ع ) درباره خروج امام حسين (ع ) و هدف از اين خروج شروع شد تا اينكه امام (ع ) فرمود:
مردم را چگونه يافتى ؟
فرزدق عرض كرد:
((دلهاى مردم با شماست اما اسلحه و شمشيرهاى آنها در اختيار بنى اميه است ، ولى در عين حال قضاى الهى از آسمان فرود مى آيد و خداوند آنچه بخواهد، انجام خواهد شد.))
حضرت در پاسخ فرزدق فرمود:
((درست مى گوئى همه چيز در دست خدا است ، و خداوند در هر روزى خواست و اراده اى دارد، در اين صورت اگر قضاى الهى با هدف تطبيق كند، در برابر نعمتهايش سپاسش را مى گوئيم ، و اگر قضا با هدف ما تطبيق نكرد، كسى كه قصدش حق و باطنش تقوى است از خداوند دور نشده است .))(239)
فرزدق گفت :
اميد آنكه خداوند شما را به هدفتان برساند، و شما را از گزند دشمن كفايت كند، آنگاه از هم جدا شدند، امام حسين (ع ) به جانب مكه روانه شد.
ابوالفرج روايت كرده : وقتى كه امام حسين (ع ) شهيد شد، فرزدق گفت :
((هرگاه عرب براى جلب رضايت فرزند سرور و نيك ترين افرادشان بخشم بيايند و بر ضد دشمنان اقدام نمايند، بدانند كه عزت و عظمتشان باقى خواهد ماند وگرنه تا پايان دنيا خوار و زبون خواهند شد))
سپس اين شعر را گفت :

فان انتم لم تثاءرو الابن خيركم
فالقوا السلاح و اغزلوا بالمغازل
((اگر شما از فرزند بهترين فردتان ، خونخواهى نكنيد، پس شمشيرها را كنار انداخته ، همانند زنان به ريسندگى بپردازيد و در صف زنان درآئيد.))(240)


شنبه 20 اسفند 1390  6:37 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

فرزدق و شعر

فرزدق در بيان و بلاغت و شعر گفتن ، آنچنان بود، كه همه اديبان و شاعران زمانش را تحت الشعاع خود ساخته بود، چنانكه نمونه هاى تاريخى بسيار در مورد تفوق او بر ساير شعراء نقل شده است ، از جمله در كتاب ((غرر)) آمده :
روزى فرزدق به مجلس سعيد بن عباس اموى حاضر شد، در آنجا ديد كه ((حيطه )) (شاعر معروف آن عصر) نزد سعيد نشسته است ، وقتى كه فرزدق در مجلس قرار گرفت چند شعر از اشعار خودش را خواند، حطيه به سعيد گفت :
((بخدا سوگند شعر اين است كه فرزدق خواند، نه آنكه ما تا امروز مى گفته ايم .))(241)
آنچه در زندگى فرزدق اين شاعر با هدف ، قابل توجه است اين است كه او اگر مى خواست ، با آن بيان و اشعار پرمغزش در مدح بنى اميه شعر بگويد، در چشم آنها جاى مى گرفت و بهترين مقامها را به او مى دادند، ولى نه تنها در مدح آنها سخن و شعر نگفت ، بلكه به عكس در انتقاد بر آنها اشعار پرتوان و پرشورى گفت و ستمكاريهاى آنان را بمنظور بيدارى مردم شرح داد.
نقل شده :
شاعر معروف اهلبيت (ع )، كميت اسدى ، نزد فرزدق رفت و به او گفت :
قصيده اى گفته ام و مى خواهم آن را بر تو عرض كنم ، فرزدق گفت بخوان ، كميت قصيده خود را چنين شروع كرد:
طربت و ما شوقا الى البيض اطرب
يعنى : دلم در عشق و محبت پرواز مى كند ولى اين عشق و شوق بسوى زنان نيست فرزدق بصورت اعتراض گفت :
از اين اشعار بوى مدح ميآيد اين مدح براى كيست ؟
كميت دنباله آن مصرع را چنين خواند:
و لا لعبا منى و ذوالشيب يلعب
يعنى عشق و شوق من براساس بازى نيست ، مگر پيرمرد هم بفكر بازى مى افتد؟
سپس كميت گفت :

ولا يلهنى دار ولا رسم منزل
ولا يتطربنى بنان مخضب
يعنى : خانه و منزل مرا بخود مشغول نمى كند و سرانگشتان خضاب شده نيز مرا به طرب نمى آورد.
فرزدق بار ديگر پرسيد:
اين طرب و شادى تو براى كيست ؟
كميت باز چند شعر خواند:
فرزدق باز اعتراض كرد، تا اينكه كميت اين شعر را خواند:
الى النفر البيض الذين بحبهم
الى الله فيمانا بنى اتقرب
((آن افراد نورانى و وارسته اى كه با حب و دوستى آنان ، به پيشگاه خدا تقرب مى جويم .))
فرزدق با شنيدن اين شعر، گفت :
((به خدا سوگند اگر اين اشعار مدح را درباره غير بنى هاشم مى گفتى ، مدح خود را تباه مى ساختى !))(242)


شنبه 20 اسفند 1390  6:38 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

فرزدق در راه هدف تبعيد و زندانى مى شود

گويا خميره فرزدق با حب خاندان پيامبر (ص ) سرشته شده بود، او همواره در دفاع از حريم آنان با شمشير بيان و حربه زبان با دشمنانشان پيكار مى كرد.
جالب اينكه هيچگونه طمع و چشم داشتى به صله آنها نداشت بلكه فقط بيان شايستگى آنها را براى زمامدارى عالم اسلام و شرح ستمكاريهاى بنى اميه را وظيفه خود مى دانست .
جالبتر اينكه گاهى مدح و دفاع او از اهلبيت (ع ) جان او را به مخاطره مى انداخت ، ولى با كمال شهامت ، قفل سكوت را مى شكست ، و زبان به مدح و دفاع از اهل بيت (ع ) و سركوبى دشمن مى گشود.
ابن طلحه شافعى در مناقب خود مى نويسد:
پس از ملاقات فرزدق با امام حسين (ع ) در راه مكه ، پسر عموى فرزدق به وى گفت : اين حسين (ع ) بود؟
فرزدق گفت :
آرى بخدا سوگند اين ، فرزند بهترين خلق خدا و بالاترين كسانى كه بر زمين هستند بود، قبل از اين ، اشعارى در شاءنش گفته ام ، در گفتن اين اشعار هيچگونه توقع صله او را نداشتم ، فقط براى خدا و آخرت گفته ام (243)
يكى از اشعار آبدار و معروف او قصيده اى است كه در مكه كنار خانه خدا، در برابر هشام بن عبدالملك نزد هزاران نفر با بيانى غرا در مدح امام سجاد (ع ) و دفاع از حريم او گفته و مورخين سنى و شيعه آن را نقل كرده اند، و شرح آن اين است :
زمانى كه هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى ) هنوز وليعهد بود و بنى اميه در اوج اقتدار بسر مى بردند، هشام با جمعى در مراسم حج شركت كرد، ولى هنگام طواف ، ازدحام جمعيت آنقدر بود كه هر چه كرد تا حجرالاسود (244) را لمس كند نتوانست ، مردم با يك لباس و يك زبان چنان در احساسات پاك دينى غرق بودند كه قدرت مادى و شخصيت ظاهرى هشام به ذهنشان نمى آمد، شكوه كعبه و عبادت همه جا را در پرتو خود قرار داده بود.
در اين غوغا كه شاميان اطراف شام را گرفته بودند و ازدحام جمعيت را مى نگريستند، ناگاه ديدند شخصى كه آثار عبادت و پرهيزكارى و عظمت از سيمايش پيدا است ، و بسان ديگران جامه ساده پوشيده با كمال متانت به طواف كعبه پرداخت و بعد به طرف حجرالاسود متوجه شد، مردم تا چشمشان به او افتاد همگى باحترام او راه باز كردند و كوچه دادند، او با كمال آرامى حجرالاسود را استلام كرد.
اين پيش آمد، براى هشام و اطرافيانش بسيار گران آمد، هشام از شدت خشم ابدا سخن نمى گفت و همچنان خشم آلود نگاه مى كرد در اين حال يكى از شاميان رو به هشام كرد و گفت :
اين شخص كه اين چنين مورد احترام مردم قرار گرفت كيست ؟
هشام كاملا او را مى شناخت كه امام سجاد (ع ) است ، ولى تجاهل كرد و گفت نمى دانم اين مرد كيست ؟
هيچ كس قدرت تكلم در برابر هشام سفاك را نداشت ، ولى فرزدق در آنجا حاضر بود، از سطوت هشام نهراسيد، قفل سكوت را در هم شكست و از فرصت استفاده كرد، به پيش آمد و گفت :
من او را خوب مى شناسم .
شامى پرسيد او كيست ؟
فرزدق ، در برابر هشام قصيده غراى خود را با كمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد (ع ) چنين خواند:

هذا الذى تعرف البطحاء وطاته
والبيت يعرفه و الحل والحرم
هذا ابن خير عبادالله كلهم
هذا التقى النقى الطاهر العلم
اذا راءته قريش قال قائلها
الى مكارم هذا ينتهى الكرم
يكاد يمسكها عرفان راحته
ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم
وليس قولك من هذا بضائره
العرب تعرف من انكرت والعجم (245)
قصيده فوق بيش از چهل شعر است ، كه براى رعايت اختصار به همين چند شعر اكتفا شد.(246)
(از همين قصيده كه بالبداهه سروده شده است مى توان به اوج فصاحت و بلاغت فرزدق و اقتدار او در ادبيات و مهارت و زبردستى او در شعر و بيان پى برد).
هشام با شنيدن اين قصيده ، آنچنان در آتش خشم فرو رفت ، كه دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند، و او را به ((عسفان )) (بين مكه و مدينه ) تبعيد و در آنجا زندانى نمودند.
ولى فرزدق در راه حمايت از حق و اهلبيت (ع ) از اين پيش آمد هيچگونه نگران و ناراحت نشد بلكه در همان زندان به هجو و انتقاد هشام پرداخت از اشعار او در هجو هشام در زندان اين است :
اءيحبسنى بين المدينة والتى
اليها قلوب الناس يهوى منيبها
يقلب راءسالم يكن راءس سيد
و عينا له حولاء باد عيوبها
((آيا مرا حبس مى كند بين مدينه و آنجا كه دلهاى مؤ منان متوجه آنجا است و بآنجا ميل مى كند (يعنى مكه ) او (هشام ) سر را مى گرداند، ولى سر او سرور نيست (لياقت رهبرى ندارد) و چشم را مى گرداند ولى چشم او احول و داراى عيوب است .))
وقتى كه هجو و انتقاد فرزدق را به هشام گزارش دادند، هشام دستور داد تا او از زندان بيرون آورده و به جانب كوفه روانه سازند.
امام سجاد (ع ) چون از جريان مطلع شد با توجه به اينكه مستمرى او را قطع كردند، مبلغى پول (دوازده هزار درهم ) براى فرزدق فرستاد، فرزدق پول را نگرفت و پيغام داد كه من براى خدا و دفاع از حق آن قصيده را گفته ام ، امام سجاد (ع ) بار ديگر آن مبلغ را فرستاد و پيام داد كه ما از نيت پاك تو اطلاع داريم ، ولى اين كمك را از ما بپذير، اين كمك به پاداش اخروى تو ضرر نمى رساند، و فرزدق را قسم داد كه آنرا بپذير، آنگاه فرزدق آن مبلغ را پذيرفت .
مرحوم ((جامى )) (247) شاعر معروف ، قصيده فوق را به شعر فارسى ترجمه كرده و در كتاب سلسلة الذهب خود آنرا آورده است (248) و در آن كتاب گويد:
زنى از اهالى كوفه ، پس از فوت فرزدق ، وى را در خواب ديد، و از احوالش ‍ جويا شد.
فرزدق گفت خداوند به خاطر اين قصيده كه در شاءن امام سجاد (ع ) گفته ام از گناهان من در گذشت .
نيز از گنجى شافعى كه يكى از علماى معروف اهل تسنن است نقل مى كند كه ((قرطبى )) (از معاريف اهل تسنن ) گفت :
اگر براى فرزدق در پيشگاه خدا هيچ عمل نيكى نباشد، به خاطر اين قصيده به بهشت مى رود، زيرا اين قصيده را در راه دفاع از حق در برابر هشام كه در اوج اقتدار بود گفته است .(249)
فرزدق با اين همت مردانه و هدف عالى همچنان به حمايت از حق و دوستى اهلبيت (ع ) مى زيست تا اينكه بسال 110 هجرى (يا 120 هجرى ) در سن صد سالگى يا صد و سى سالگى در بصره از دنيا رفت .
خبر فوت اين آزاد مرد شيعه ، دل شيعيان و علاقمندان به اهلبيت و دوستداران ادب را پريشان و داغدار كرد.
اديب معروف ((جرير)) از شنيدن خبر فوت فرزدق ، سخت گريست و گفت :
به خدا سوگند من مى دانم كه از عمرم اندكى باقى نمانده است ما در يك جمع بوديم و با هم پيوند داشتيم ، كم است كه كسى از دنيا برود، مگر اينكه ضد او يا دوست صميمى او نيز بزودى به آن ملحق خواهد شد.(250)

شنبه 20 اسفند 1390  6:39 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

عهد شكنى همه طوايف يهود

لجاجت و نفاق يهوديان نسبت به مسلمين

از فرازهاى حساس تاريخ كه در آن عهد شكنى و خيانت و عدم وفاى يهود، منعكس شده و نشان دهنده لجاجت و نفاق يهوديان نسبت به مسلمين است ، داستان عهد شكنى همه طوايف يهود با پيامبر اسلام (ص ) است .
هنگامى كه رسول اكرم (ص ) به مدينه مهاجرت فرمود، در اطراف مدينه طوايف مختلفى از يهود سكونت داشتند كه به طور كلى به سه طايفه منشعب مى شدند بنامهاى :
1- طايفه بن قينقاع .
2- طايفه بنى النضير.
3- طايفه بنى قريظه .
پيامبر اكرم (ص ) نخست همه اين طوايف را كه اوصاف پيغمبر اسلام را در تورات خوانده و مى شناختند به اسلام دعوت كرد، ولى آنها دعوت پيامبر (ص ) را رد كردند، رسول اكرم (ص ) با در نظر گرفتن شرائط زيست مسلمين و جنگهاى آينده و دشمنان بسيار از هرسو، وجود اين طوايف يهود را در اطراف مدينه ، مضر و خطرناك مى دانست از اينرو با آنها پيمان محكم برقرار كرد، كه نه تنها در حوادث كمك به دشمن نكنند، بلكه به عكس در بحرانها به مسلمين كمك كنند.
آنها با اينكه پاى اين پيمان را امضا كرده بودند، هنگامى كه وقت وفاى به پيمان فرا مى رسيد. با كمال بى پروائى ، پيمان خود را مى شكستند و به دشمن مى پيوستند، عجيب اينكه در تاريخ سراغ نداريم كه حتى به عنوان نمونه ، مثلا دسته اى از طوايف يهوديان به عهد و پيمان خود وفا كنند.(251)
براى توضيح مطلب كافى است كه در اينجا بطور فشرده به بيان پيمان شكنى هر يك از طوايف سه گانه نامبرده بپردازيم :


شنبه 20 اسفند 1390  6:39 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

پيمان شكنى يهود بنى قينقاع و سزاى آن

نفرات يهود بنى قينقاع كه عموما از شجاعترين دلاوران يهود بودند به ششصد نفر مى رسيد، اينها در اطراف مدينه سكونت داشتند، وقتيكه جنگ بدر بين مسلمين و كفار درگرفت ، در اين بحران خطرناك كه نقطه حساس ‍ وفاى به پيمان بود، آنها پيمان شكنى كردند (و به زيان مسلمين و به نفع دشمن دست به كار شدند).
رسول اكرم (ص ) از پيمان شكنى آنها سخت آزرده شد، نيمه شوال آن سال كه بيست و چند روز بيشتر از واقعه بدر نگذشته بود، به سوى يهود بنى قينقاع لشكر كشيد تا آنها را سركوب كند، و سزاى پيمان شكنى آنها را بآنها برساند.
آنها در برابر لشكر اسلام نتوانستند مقاومت كنند، بلكه به قلعه هاى خود پناهنده شدند، و همچنان تا 15 روز در محاصره بسر مى بردند تا اينكه خودشان حاضر شدند كه فرمان رسول اكرم (ص ) را بپذيرند و او هر حكمى درباره جان و مال و فرزندانشان كرد قبول نمايند.
رسول اكرم (ص ) دستور داد، همه را كت بسته حاضر كنند، ولى ((عبدالله بن ابى سلول )) كه با آنها هم سوگند بود، وساطت كرد و در وساطت اصرار نمود، سرانجام رسول اكرم كه اطراف مدينه را براى سكونت آنها پايگاهى خطرناك بر ضد اسلام مى دانست ، دستور صادر كرد كه آنها اطراف مدينه را تخليه كنند.
يهود بنى قينقاع به حكم پيامبر (ص ) مجبور شدند كه از آنجا كوچ كنند، ناچار با زن و فرزند خود به سرزمين ((اذرعات شام )) كوچ كردند پس از آن رسول اكرم (ص ) اموالشان را به عنوان غنيمت گرفت .


شنبه 20 اسفند 1390  6:40 PM
تشکرات از این پست
ariya_tbs
ariya_tbs
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 1395

پاسخ به:داستان باستان آیت الله نوری

تصميم خطرناك يهود بنى نضير و پيمان شكنى و شكست آنها

چند ماه كه از جنگ بدر گذشت ، رسول اكرم (ص ) با جمعى از يارانش نزد يهود بنى نضير رفت ، و به آنها فرمود:
شما بمن درباره گرفتن خونبهاى يك يا دو نفر از طايفه ((كلابى ها)) كه بوسيله ((عمرو بن اميه ضمرى )) به قتل رسيده اند، كمك كنيد.
آنها در پاسخ رسول اكرم (ص ) جواب مثبت دادند و اظهار داشتند: همينجا باش ما ترا يارى خواهيم كرد.
ولى رفتند و جلسه سرى تشكيل دادند و با هم پيمان بستند حالا كه پيامبر (ص ) با پاى خود به اينجا آمده است ، فرصت خوبى است كه او را بقتل برسانيم .
شخصى بنام ((عمرو بن حجاش )) را براى قتل رسول اكرم (ص ) ماءمور ساختند، او يك سنگ آسيا برداشت و تصميم گرفت آنرا به سر آنحضرت بيندازد، شخصى بنام ((سلام بن مشكم )) او را ترساند و گفت :
چنين كار نكن ، بخدا سوگند، هر چه تصميم بگيريد او (پيامبر) از آن آگاه است ، به علاوه اين كار عهدشكنى است ، با اينكه بين ما و او، عهد و پيمان كمك برقرار است .
به رسول اكرم (ص ) وحى شد، كه يهود بنى نضير چنين تصميمى دارند، آنحضرت فورا برخاست و به سرعت به طرف مدينه رهسپار شد و به دنبالش ، ياران او نيز به مدينه رهسپار گشتند، و به آنحضرت رسيدند و از علت مراجعت پرسيدند.
حضرت علت را به آنها فرمود.
وقتى كه پيامبر (ص ) به مدينه رسيد، براى بنى نضير پيام فرستاد كه بايد تا چند روز ديگر از اطراف مدينه بيرون برويد و ديگر حق نداريد در اين اطراف سكونت نمائيد، فقط چند روز مهلت داريد، اگر بعد از اين چند روز كسى از شما را در اين اطراف ببينم ، گردنش را مى زنم .
بنى نضير از اخطار شديد پيامبر (ص ) ترسيدند، آماده كوچ كردن شدند، ولى منافق سرشناس ((عبدالله بن ابى )) براى آنها پيام فرستاد، كه از خانه و زندگى خود دست نكشيد، همانجا باشيد، من دو هزار شمشير زن براى كمك شما به قلعه هاى شما مى فرستم كه تا پاى جان از شما دفاع كنند، به علاوه يهود بنى قريظه و هم سوگندهاى آنها از طايفه بنى غطفان نيز شما را يارى مى نمايند.
بدنبال اين پيشنهاد، رئيس يهود بنى نضير ((حى بن اخطب )) (كه از اين وعده ها جان گرفته بود) براى رسول اكرم (ص ) پيغام فرستاد كه ما هرگز از اينجا كوچ نمى كنيم ، هر چه درباره ما تصميم دارى عملى كن .
رسول اكرم (ص ) به محض رسيدن اين پيغام ، صداى تكبيرش بلند شد، همه اصحابش به متابعت از آنحضرت ، تكبير گفتند، در اين هنگام على (ع ) فرمود:
پرچم را برافراش ، و با اصحاب بطرف بنى نضير روانه شو، و آنها را محاصره كن ،
على (ع ) طبق فرمان ، به كمك اصحاب ، به طرف بنى نضير روانه شدند و قلعه هاى آنها را محاصره كردند.
عبدالله بن ابى كه به آنها وعده ها داده و آنها را اغفال كرده بود هيچگونه كمك به آنها نكرد، و همچنين بنى قريظه و هم سوگندهايشان از بنى غطفان ، از آنها يارى ننمودند.
در اين بحران ، رسول اكرم (ص ) دستور فرمود: نخلستان بنى نضير را قطع كنند و آتش بزنند.
بنى نضير از شنيدن اين دستور سخت پريشان و ناراحت شدند، و براى آنحضرت پيام فرستادند كه نخلستان را قطع نكند، بلكه يا آنرا ملك خودش ‍ قرار دهد، و يا براى آنها بگذارد.
چند روز از اين جريان گذشت ، يهود بنى نضير كه سخت در فشار بودند، براى رسول اكرم (ص ) پيام فرستادند كه ما حاضريم از ديار خود كوچ كنيم ، به شرط اينكه اموالمان را با خود ببريم .
رسول اكرم (ص ) در پاسخ آنها فرمود:
بقدر يك بار شتر هر يك از شما مى تواند با خود ببرد نه بيشتر.
آنها چند روز ماندند، ولى سرانجام راضى شدند كه به همان پيشنهاد پيامبر (ص ) (بردن يك بار شتر) عمل كنند، مجددا در مورد آن از رسول اكرم (ص ) اجازه خواستند، رسول اكرم (ص ) اين بار فرمود: نه ديگر هيچ حقى نداريد تا چيزى با خود ببريد، اگر ما همراه يكى از شما چيزى ببينيم او را بقتل مى رسانيم .(252)
ناگزير بنى نضير از آن سرزمين كوچ كردند، عده اى به فدك و وادى القرى رفتند و جمعى به طرف شام رهسپار شدند، و اموالشان ملك خدا و رسول اكرم (ص ) شد و چيزى از آن به لشكر اسلام نرسيد.(253)

شنبه 20 اسفند 1390  6:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها