0

برشی_از_یک_کتاب

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

پدرم هرگز ما را نزد 

و همواره تنبیهات خلاقانه‌ای در کف داشت. 

مثلاً اگر فحش بد می‌دادیم، 

باید می‌رفتیم و دهان‌مان را سه بار زیر شیر آشپزخانه می‌شستیم و اگر فحش خوب می‌دادیم، یک بار.

من روزهای پرفحش کودکی‌ام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی مستراح ایستاده‌ام و دارم آب می‌گردانم توی دهانم.

 

هم‌زمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه می‌افتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. 

تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. 

البته سفت نمی‌بست اما شل هم نمی‌بست. 

طنابِ زردی داشت كه از بالای كمد می‌آورد و دو طرف متنفر از هم را به هم می‌بست. 

زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتی از آزار روانی تدریجی را مدام تجربه می‌کنید چون

طناب‌پیچ شده‌اید دقیقا به كسی كه چند ثانیه پیش با او كتك‌كاری كرده‌اید.

 

یک بار هم که در خانه فوتبال بازی می‌کردم و پنجره را با ضربه‌ای كات‌دار، خاکشیر کردم، 

پدرم چیزی نگفت. 

نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمی‌دارد و می‌رود به اتاق. 

داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربه‌هایی را شنیدم که از اتاق می‌آمد. 

آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّک‌م است. 

اسکناس‌های قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پول‌هایش دندان روی جگر گذاشته بودم، می‌شمرد. 

وقتی آن‌ها را گرفته بود و دسته می‌کرد، پوزخند به لب داشت. 

فردا هم شیشه‌بُر آورد و همان پول‌ها را هزینه‌ی ساخت و ساز شیشه‌ی پنجره کرد.

 

تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَک‌های افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد.

خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. 

اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسه‌ام نیست. 

پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دست‌بُرد زده بود.

البته تمام این‌ها به خاطر هیبتی بود كه در آن سال‌ها از «بزرگ تر» در ذهن مان می‌ساختند و به خاطر احترامی كه ناخواسته در چشم‌مان داشتند.

 

در عوض، دیروز وقتی به بچه‌ام گوشزد كردم نباید دوستان مدرسه‌اش را به القاب «عوضی " و "خل و چل " بخواند، چیزی نگفت.

سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازی‌های خونبار. 

با لحن محکم‌تری گفتم: 

«هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» 

اما دیدم همان القاب را دارد حواله می‌دهد به یکی از شخصیت‌های بازی. 

باخته بود و از دست آدمکش‌های رایانه دمغ بود.

رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: 

«اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» 

سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!»

نگاهم می‌کرد. 

حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا می‌زد و بلند بلند قهقهه می‌زد. 

در نفس نفس زدن‌های بین خنده‌هایش گفت: 

«یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»

 

#یاسر_نوروزی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:15 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#سخنان_ناب

 

براي حذف ادم هاي سمي از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه نکنيد...

فرقي نميکند،از بستگانتان باشد يا عشقتان يا يک اشناي تازه...

مجبور نيستيد براي کسي که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايي باز کنيد...

جدايي ها تلخند و ازار دهنده!

اما از دست دادن کسي که قدر شما را نميداند و به شما احترام نميگذارد 

در حقيقت منفعت است نه خسارت...

هرگز سعي نکنيد کسي را متوجه ارزشتان کنيد...

اگر فردي قدر شما را نميداند اين يعني لياقت شما را ندارد

به خودتان احترام بگذاريد و با کساني باشيد که واقعا براي شما ارزش قائلند...

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:15 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

برایش نوشتم "به امید دیدار" نه فقط برای او!

 برای همه این را می نویسم. آخر نامه هایم، نوشته هایم و گفته هایم ...

از "خداحافظ" بدم می آید !

یک طور غریبی است با اینکه یعنی خدا نگهدارت باشد. برای من بغض دارد ... بغضی که یاد آور دست هاییست که دیگر لمسش نمی کنم، صورتی که دیگر نمی بوسمش و حتی نامه هایی که دیگر نوشته نمی شود. 

به جایش می نویسم "به امید دیدار"

 

پیش خودم می گویم زمین گرد است، کوه که قسمتش نشد به کوه برسد، ولی لااقلش آدم به آدم می رسد. خودم را اینطور خر می کنم. هر کس خودش را یک طوری خر می کند و من این طور ...! دلم گرم می شود که شاید یک روزی او را دیدم ....

توی خیابان تنه مان به هم خورد، توی مترو، صندلی ام را بهش تعارف کردم یا حتی کنار میله زنانه-مردانه اتوبوس، چشمانمان به هم قفل شد. کسی چه میداند!

برای او هم همین را نوشتم. خندید و گفت: امیدوارم. ولی میدانی که من اینجا توی آمریکا، تو آنجا توی تهران!

بعد نوشت: یک شهاب سنگ دارد به سمت زمین می آید. احتمال اینکه از جو رد شود، تکه تکه نشود، درست بیاید و بیفتد روی خانه ما و ما هم در خانه باشیم و کسی نمیرد، بیشتر از آنست که روزی ما هم دیگر را ببینم!

 

قهوه اش را که خورد، لبخندی زد. گفت:

کِی فکرش را می کرد. من اینجا توی این کافه تنگ - کنار تو سیگار دود کنم، قهوه هُرت بکشم 

و تو برایم شعر بخوانی ...

آن روز که برایم نوشتی "به امید دیدار" پیش خودم گفتم که این آدم دیوانه است

گفتم : دیوانه تر از این می خواستی؟ چیزی نگفت. سیگارش را توی جاسیگاری له کرد و دود را لوله کرد به هوا. دود خورد به صندلی چوبی کهنه ای که از سقف آویزان بود. 

موقع رفتن گفت: بی خود نگو به امید دیدار. خداحافظت رفیق!

دست انداخت دور گردنم. گفت: دیگر نمی آیم. به همین قهوه تلخی که با هم خورده ایم قسم. به همه مقدساتت. لطفا فقط نگو به امید دیدار. فیلم هِندیش نکن. 

خاکستر سیگارش هنوز توی جاسیگاری داغ بود. فنجان قهوه، لکه های درشت و درازی داشت. انگار یکی با انگشت توی آن نوشته بود: به امید دیدار ....

 

#مرتضی_برزگر

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:16 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

آدم بیست درصدی کیست؟ 

 

آدم بیست درصدی عبارت است از یک حضور کمرنگ در زندگی ”دیگری“

کسی که نه میتواند یک آدم صد درصدی پررنگ باشد که وقتی ”دیگری“ دلتنگ است او را دریابد، ببرد کافه یا دور دور و بگوید ”دیگری“ دیوانه غصه نخور من اینقدر می مانم تا حال دل تو خوب خوب بشود

و نه دلش می آید که برود و کلا نباشد تا بلکه یک آدم صد در صدی مناسب بیاید توی زندگی ”دیگری“.

آدم های بیست درصدی بدون اینکه بدانند برای ”دیگری“ فضایی میسازند که ”دیگری“ بینوا نداند خودش با پای خودش برود یا بماند؟

یکجور بلاتکلیفی بین ماندن و رفتن... 

 

#محبوبه_دری

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:17 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#شازده_کوچولو پرسید:

غمگین‌تر از اینکه،بیایی و کسی از اومدنت، خوشحال نشه،چیه؟

روباه گفت:

بری و کسی

متوجه رفتنت نشه......

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:19 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

هیچوقت بهترین دوستِ كسی نبوده ام..

حتی بهترین دوستِ بهترین دوستانم..

با مزه نیستم جوری كه دل و روده تان به هم بپیچد و وقتی نیستم بگید جای فلانی خالی اگر بود چقد خوش میگذشت

آنقدری كتاب نخوانده‌ام، سفر نرفته‌ام، تجربه های جالب انگیز نداشته‌ام.

یا موسیقی شناس نبوده ام كه بشود باهام حرف های این شكلی زد.

 

لحنم، قیافه ام، لباس هایی كه میپوشم خیلی معمولی هستند.

هیچ ایده‌ای برای نجات دنیا ندارم!

خیال پردازِ خوبی نیستم .

 

مدتی است اصرار به هیچ چیز ندارم، اصراری به برآورده شدن خواسته هایم ندارم .

اصراری ندارم اگر خیلی دلتنگش میشوم خیلی دلتنگم شود!

اگر دوستش دارم ، دوستم داشته باشد.. اصراری ندارم به غافل گیر شدن.

من معمولیَم و معمولی بودن اصلا هم غمگین نیست به نظرم .

معمولی بودن فقط خیلی معمولی است .. معمولی بودن شاید همان دلیلی است كه باعث میشود بهترین دوست كسی نباشم .

كسی كه وقتی از هم پاشیده‌ای بهش زنگ بزنی و بگی بیا جمعم كن.

شاید این معمولی بودنم خوب باشد برای بقیه.

یكجوری كه جای خالی‌ام نه به چشمشان بیاید نه هیچ دردی بپیچد توی دلشان...

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:19 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم.

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.

 

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش را مسواک زد.

 

بابا گفت: فکرکردم گفتی داری میری بخوابی

و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم.

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.

 

در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: من میرم بخوابم"

و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!

 

#زويا_پيرزاد

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:20 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

با رفتن هر آدمي، بخشي از كيفيت سبك زندگي ما تغيير مي كند. 

بسيار پيش مي آيد كه مي بينيم حتي در خلوت ترين خلوتهامان هم، زمزمه ها و فكرهايمان، متاثر از "ديگري" به ظاهر فراموش شده اي است كه روزگاري پيش، چند صباحي را با او سپري كرده ايم.

 

من كتاب مي خوانم، اما كسي را داشته ام كه وقتي بود، شايد به خاطر همان بودنش، بيشتر و ديوانه وارتر كتاب مي خواندم. 

من فيلم مي بينم اما كسي در گوشه اي از زندگي ام بوده است كه فيلم ديدن در كنارش معنا و مفهوم ديگري داشته است. 

 

من قهوه مي خورم، اما همنشيني كسي را تجربه كرده ام كه نوشيدن قهوه با او طعم ديگري داشته است. من احتمالا باز هم "دوست" خواهم داشت، اما كسي در حوالي دوست داشتنهايم بوده است كه...

 

خودخواهانه اگر بخواهم تحليل كنم، تلاش ما براي نگاه داشتن ديگران در كنار خودمان، در بهترين شرايط، چيزي نيست جز تلاش براي حفظ بقاياي آن گونه اي از زندگي كه به آن دل بسته ايم .

از بيرون كه نگاهمان كنند خواهند گفت: "اين كه زندگي اش فرقي نكرد؛ اتفاقا برايش بهتر شد؛ سر و مر و گنده كتاب مي خواند و فيلم مي بيند و كوبيده مي لمباند و مي رقصد. 

وضع جيبش هم كه توپ شده. دورش هم كه شلوغتر است. پس خوشي زير دلش زده". 

اما نخواهند دانست پوست آدميزاد كلفت تر از اين حرف هاست. كنار مي آيد؛ با همه چيز كنار مي آيد. ما نمي ميريم. دق نمي كنيم. حتي زندگيمان را با رفتن كسي تعطيل نمي كنيم. 

شايد هم موفقتر و پيروزتر، دروازه هاي فردا را فتح كنيم. اما لا و لوي اين زيستن ها و موفقيت ها و پيروزي ها و قهوه خوردن ها و رقصيدن ها و دوست داشتن ها، پنهان و يواشكي، ياد آن كيفيت از دست رفته مي افتيم، انگشتهاي پايمان گر مي گيرد، قلبمان مچاله مي شود، پلكمان خيس مي شود، نفسمان بند مي آيد و در جواب ديگريِ ديگري كه در برابرمان ايستاده و مي پرسد: "چي شد؟"، مي گوييم: "هيچي عزيزم، هيچي".

 

#حميدرضا_ابك

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:20 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را باید ساخت! هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند! 

گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید می میرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید می میرند! 

 رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید! زمان دشمن سرسخت رابطه هاست.

 رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند... رابطه ها جان دارند و جاندار ها می میرند! 

برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!... نگذارید که این گلدان ها هی بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید!... 

کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا ابد زنده بماند نمی شود...

 

 #مهدیه_لطیفی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:21 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

جهان 

پيرتر از آن است 

که بگويم دوستت می‌دارم، 

من اين راز را به گور خواهم برد. 

 

مهم نيست! 

 

صبح‌ها گريه می‌کند کودکِ همسايه 

به جای خودش، 

ظهرها گريه می‌کند کودکِ همسايه 

به جای من، 

و شب‌ها 

همچنان گريه می‌کند کودکِ همسايه 

به جای همه. 

 

حق با اوست 

همه‌ی ما بی‌جهت به جهان آمده‌ايم. 

جهان 

پيرتر از آن است 

که اين همه حرف، 

که اين همه حديث!

 

#سید_علی_صالحی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:22 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

گاهی وقتا معنیه "هیچی"، 

واقعا هیچی نیست.

تناقض یعنی جایی که یه کلمه،

معنیش برعکس خودش باشه...

 

مثل وقتایی که یه نفر رو صدا می زنی 

و بعد از جوابش..

آروم می گی "هیچی"

کی می دونه

 توی این "هیچی"، 

چقدر "دوستت دارم" جا مونده؟...

مهم نیست چقدر دور،

چقدر نزدیک..

مهم اینه که یه نفر توی زندگیت باشه،

 که بتوني صداش كني

 و بهش بگی" هیچی"

دقیقا "هیچی"

 

#پویا_جمشیدی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:23 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#صبح_بخیر 

 

صبحِ امروز وقتی داشتم

چایی صبحانه را هم میزدم 

شنیدم که گوینده رادیو پرسید:

شما حاضرید برای کسی که دوست اش دارید چه کنید؟

فکرم بی درنگ سمتِ تو رفت!

 این سوال را بار دیگر از خودم پرسیدم...

 

حاضرم سالها یک گوشه فقط به عکسِ تو زل بزنم اما نگویم "دوستت دارم!"

این جمله گاهی میتواند موجبِ "رفتن" شود...

عشق گاهی تمام شادی ها را می بلعد...

 

راست اش من از رفتنِ تو میترسم!

حاضرم یک عمر در حسرت بوسه باشم

اما نگویم عاشق چشمانِ سیاه ات هستم...

گاهی بهتر است "عشق" را پیش از تولد دفن کرد!

 

#ساناز_نجفی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:24 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

یه وقتايي لازمه

اين گوشيه لعنتي رو خاموش كني، تكيه بدي به ديوار دلت، بگي امروز فقط با هميم،

هرچقد دوست داري حرف بزن، هرچقد دوست داري گله كن، حق با توعه، من زياد وقت گذاشتم واسه بعضيا. من زياد از خودم وخودت خرج كردم واسه بعضيا، من زياد سوختم پاي بعضيا. 

 

يه وقتايي لازمه در گوش دلت بگي: قول ميدم ديگه به اين زوديا خر نشم، بعد برداري اين دل بيچاره رو ببري سينما، ببري پارك، ببري يه رستوران، بشينين لذتش رو ببرين. يه پيرهن زيبا براش بخر، يه عطر تازه كه تو رو ياد دلت بندازه. دلت رو ياد تو 

 

يه وقتايي لازمه، گاز بگيري زبونت رو، بگي ساكت شو، اصلا نميخوام حرف بزني، غيبت نامردا رو نكن، ولشون كن،ما خودمون با هم باشيم كافيه.

 

يه وقتايي لازمه رووو قلبت بزني،

آقا... خانوم

تعطيل شد، داريم ميريم سفر، ميريم عشق و حال، ميريم واسه خودمون باشيم.

،شرمنده، من و قلبم بايد بشينيم پاي حرفاي دلم،فعلا تعطيليم، فعلا سفريم

 

يه وقتايي واقعا لازمه اين گوشيه لعنتي رو خاموش كني،

دلِ... يهو ميگيره... يهو ميميره.

 

#حسين_سليماني

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:24 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

آدم یک وقت هایی خودش را برای همیشه جا می گذارد!

مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده، نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه، رو به روی ویترین مغازه ای توی قیطریه، کوچکترین کلاس دانشکده، خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده!

 

کوچه ای که هفت تا سیزده سالگی اش را در آن بزرگ شده، پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده و بعد از آن هر وقت که از آنجا می گذرد با دیدن ِ خود تنهای خسته اش دهانش تلخ می شود و بغض از گلویش بالا می آید. 

 

آدم،

یک وقت هایی، یک جاهایی،

خودش را جا می گذارد .

آن نیمه از خودش را که در مقابل فراموشی مقاومت می کند، می اندازد همان گوشه کنار 

 و برای همیشه می رود ...

 

#الهه_سادات_موسوی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:25 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

برگشته بود و‌ مثل تمام برگشته های عالم اصرار داشت که تغییر کرده، نمیدانم چه عادتی دارند آنهایی که بعد از مدتی نبودن یا دور بودن از جایی یا کسی تاکید دارند که تغییر کرده اند.

 

تمام مدت نبودنش خودم را به فهمیدن زدم و دلخوشی های کوچیکی پیدا کردم! مثلا فهمیدم ساعت سه صبح شهر چهره ی دیگری دارد، قرار گذاشتم تمام جاهای رفته را دوباره راس ساعت سه صبح قدم بزنم.مثلا فهمیدم تمام مزه ها ساعت سه صبح کنار پنجره اتاقم مزه ای چندبرابر دارند از کتاب های نصفه نیمه تا چایی بیدمشک!ترکیب دوعنصر پنجره و سه صبح باهم کاتالیزور خوبی برای حل کردن خیلی از مزه هاست حتی تنهایی! تمام این مدت خودم را گول نزدم که بیشتر در جمع باشم یا در کافه ها دیده شوم حتی مسئله توجه یه سینما هم برایم همانقدر عادی و کمرنگ ماند، من ماندم و راهی که نرفته مقصدش را میدانستم.

تصور کن قصد داشته باشی مسافرت کنی ،مقصد را که تعیین کردی پایت را از خانه بیرون بگذار و در قدم دوم همان نقطه ای باشی که در ذهنت معین کردی! این مسافرت لطفی دارد؟لذتی دارد؟ برای من ندارد چون درک زیاد و زیادتر شدن فاصله ام از خانه، برایم لذتبخش تر از دیدنی های مقصد است، دیدن تابلوهای جاده ها برایم جالبتر است!مثلا نوشته باشد مقصدت هزار کیلومتر! یا نوشته باشد از خودت دوهزار کیلومتر دور شدی. پس عحیب نیست که عشق به تنهایی لطفی ندارد، رسیدن لطفی ندارد، در کنار خودت بودن بی معنی است وقتی راهش را طی نکرده باشی! ماندگار ترین خاطره ها آنهایی هستند که تو را به زحمت انداخته اند ، همانهایی که از خودت مایه گذاشتی و بعدها خودت ماندی و‌ خودت و بعد از آن ، هزار بار به همان یک لحظه ای که درونت جامانده فکر کردی! شاید مثل من هزار بار به این قضیه فکر کردی که چطور آن یک لحظه در ذهنت مانده تا همان بلا را سر تمام لحظه های زندگی ات بیاوری و نمی شود!

میبینی؟ اصرار نکن!

آدم های برگشته هیچ تغییری نمی کنند! یعنی چون نتوانستند عوض شوند، برگشتنی شدند! یعنی دوام نیاورده اند.

 

چند سال باید بگذرد تا بفهمی تغییر یعنی ماندن!

 

#امیرمهدی_زمانی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها