0

حکایات وداستان های کوتاه

 
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت این چرا نویسی؟

پدر ابوسعید ابوالخیر، از دوستداران سلطان محمود غزنوی خانهای ساخته و همهی دیوارهای آن را صورت سلطان محمود و لشگریان و فیلان او نگاشته بود.

شیخ طفل بود. گفت: پدر! از برای من خانهای بگیر. چون خانه آماده شد، ابوسعید همهی آن خانه را «الله» نوشت.

پدرش گفت: این چرا نویسی؟

گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش

حكايت بازرگان و زن زيبارو

بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. برای او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هر گاه از این زن حرکت ناشایستی سر زد یک انگشت نیل بر جامه ی او زن تا چون بازآیم.

پس از مدتی خواجه به خادم  نامه نوشت که:

چیزی نکند زهره که ننگی باشد

بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد

خادم در جواب نوشت که:

گر آمدن خواجه درنگی باشد

 چون بازآید ، زهره پلنگی  باشد

سه شنبه 18 مهر 1391  4:56 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت باقیات الصالحات

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:

روزی عیسی علیه السلام به سر قبری رسید که صاحبش معذّب بود. پس از یک سال، دوباره به سر آن قبر آمد، دید که صاحبش معذب نیست. عرض کرد: خداوندا، سال گذشته بر این قبر عبور کردم، دیدم صاحبش معذب است ولی امسال که آمدم، میبینم که معذب نیست، علت این کار چیست؟

خداوند به حضرت عیسی علیه السلام وحی فرمود: ای روح الله ! فرزند این شخص بالغ شده و راه صالح را گرفت (یا راهی را برای مردم اصلاح کرد) و به یتیمی جا داد. من به خاطر عمل فرزندش، از گناه این شخص صرفنظر کردم

حكايت پس گردني و عبيد زاكاني

عبید زاکانی در رساله ی دلگشا از فواید پس گردنی می نویسد:

پس گردنی فضیلتش آن است که حسن خلق می آورد، خمار از سر به در می کند ، بد رامان را رام  می سازد، ترش رویان را منبسط می سازد، دیگران را می خنداند، خواب از چشم می رباید و رگ های گردن را استوار می سازد.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:57 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت پند استاد

نوجوانی باهوش تمام کتاب‌های استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان می‌خواند.

استادش به او گفت: به یک شرط می‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی.

شاگرد پرسید: چه امری؟

استاد گفت: آموزش بده اما نصیحت مکن.

شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟

استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری.

شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید سعی می‌کنم امر شما را انجام دهم.

گفته می‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی‌داد.

سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد.

حكايت پند دزد

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند.

غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما.

دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند.

دزدى پرسید كه این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:
علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید.

این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.

آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینۀ سینۀ او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است .

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:57 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت پیامبر کفرگوی 

فیلسوف ها تنها ترین آدم های دنیا هستند. دائماً به مسائلی فکر می کنند که مسئله مردم نیست، به مسائلی که ابدی و ازلی است. زندگی خودشان را دارند. برای همین چون چند نفری جایی گرد می آیند، شروع به بحث و جار و جنجال می کنند. بخصوص اگر بحث به نیچه بکشد که همیشه بحث انگیز بوده است. همیشه عده ای او را فیلسوف، بعضی هم شاعر و بعضی هم دیوانه دانسته اند. هیچ کدام قادر به قانع کردن یکدیگر نیستند. انگار هر سه باید باشد. انگار سه جزء نیچه است. در مشهورترین عبارت نیچه هم هر سه این حالات دیده می شود. منظور، آن عبارت وحشتناک است که گفت: ((خداوند مرده است.)) هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت، و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گشت.

زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجده برداشت خبر وحشتناک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید مویه کنان گفت: همۀ زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را می دهد.

مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار می کرد و فریاد می زد: بشر ملعون است، اول پسرش را به صلیب کشیدند، حالا خودش را کُشتند.

باستان شناس پیری گفت: بی خدا نمی توان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.

گناهکار شرمنده ای كه در خفا می گریست ، گفت: از من ناراضی رفت.

عارف سالخورده ای از درون می لرزید: دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.

ستم دیده ای به جنون افتاده بود، فریاد می زد: ستمکاران آسوده باشید!

شاعری گفت: تا خدا بود، همۀ غم ها رنگ سبزی داشت.

حکیمی گفت: جهان با مرگ خدا بی عدل خواهد شد.

پوچگرایی از موقعیت استفاده کرد: اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، مِنبعد که خواهد بود!

کشیشی ترس خورده، باد عبایش را انداخت، فریاد زد: ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد، پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمی کند.

مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نَگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگِ پدر قدرش را می دانند. آنکه به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.

تاریخ نویسی گفت: خداکُشی رسم دیرینۀ بشر است. خدایان یونان، خدایان روم، خدایان هند... همه به دست بشر کشته شدند.

دانشمندی پاسخ داد: اما بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته، باید خدای نویی بسازیم. صدای فریاد ها بلند شد: بشر خودش خدای خودش بشود.

پیری گفت: برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.

فیلسوفی گفت: این قتل، پایانِ کارِ قاتل است. بشر قصاص می بیند.

درویشی فریاد زد: بهوش باشید! صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کُشت، ما را هم می کُشد، فقط بهوش باشید!

عالِم غربی گفت: حالا که خدا مُرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده می کند.

مردی که ماه های آخر حیات را می گذراند، از تمنای کهن بشر گفت: حال که خدا نیست، باید خودمان بهشت را پیدا کنیم. باید هر چه زود تر درخت ممنوعه را بیابیم، تا جاودان بمانیم.

جوانی شوق زده گفت: چیزی را که حضرت آدم از کف داد، شاید ما دوباره به کف آوریم.

دیگری گفت: خواستن، توانستن است.

این بار نوبت عاقل مردی بود: از همان جایی که آدم از بهشت به زمین افتاد، لابد از همان جا هم می شود به بهشت رفت. باید همه جا را گشت. پا به پا به دور جهان و به دورترین نقطۀ یک جنگلِ بکر رفتند. خبر یافتند پسرک هفت ساله ای است که به همه چیز معرفت دارد، و هزاره هاست همان طور هفت ساله مانده است. با خود گفتند: لابد از درخت ممنوعه خورده است. بارقه ای از امید به دل شان افتاد. دیگر آن خبرِ وحشتناک را وحشتناک نمی دانستند. سنگ نوشته های مقدس را که از آغاز خلقت خبر می داد دوباره تفسیر کردند که وقتی حوا دندانی به سیب ممنوعه زد و بعد دندانی دیگر زد، لابد بقیۀ میوۀ بهشتی در دست شان بود که به عقوبت هُبوط کردند. پشتِ دست می گزیدند که چطور متوجه حقیقتی به این روشنی نشده بودند و می گفتند: شاید این پسر بعد ها در زمین از همین سیب خورده است.

بعضی دیگر تأکید کردند: با دو باری که سیب را به دندان کردند که سیب تمام نمی شود. آن هم سیبی بهشتی که لابد بزرگ است. پس بقیه داشت. آنان که سختگیرتر بودند، گفتند: احتمالاً تخمِ آن میوۀ بهشتی به زمین شده و بار داده و پسرک از همین بار خورده است. از ته دل امیدوار یکدیگر را بشارت می دادند: ممکن است درختِ بهشتی یا تخم آن هنوز باقی باشد. اکنون، خداوند شماتت می کردند که تا زنده بود چشم های شان به حقایقی از این دست بسته بود. مظلومیتی در خود حس کردند. مطمئن بودند رازهای تازه ای را خواهند گشود. امید های شان دور از دسترس نبود. عهد بستند با هم مهربان باشند. آنان که نازک دل تر بودند به گریه افتادند. در جنگل سبز باستانی، جماعت وار و یگانه پیشتر رفتند. اما به دل منفرد بودند، هر کس بهشت و حیات جاودان را نصیبۀ خود می خواست. چنین، در پی پیرمرد هفت ساله و درختی بهشتی تا به جایی رفتند که نام هیچ یک از درخت هایش را نمی دانستند. ساقه های شان سبز بود . در مه غلیظ کم رنگ می زد. جلوتر که رفتند دیگر جایی را نمی دیدند. یک سفیدی مه رنگِ مطلق بود و درخت های خاکستری اطراف بیشتر لمس می شدند تا گوش های شان نجواهایی شنید که سرد بود. لرزیدند. معلوم نبود از پیرمرد هفت ساله یا از دیگری است. با شنیدن نام ((نیچه)) گوش های شان تیزتر شد. اما چون بقیۀ کلام را شنیدند چنان بی تاب شدند که خواستند به فرار برگردند که در آن مه گم شدند. فقط یکی باقی ماند تا به آدمیان بگوید صدای حزن انگیز و نرمی که سرد بود و بوی کاج های پیر می داد، می گفت: نیچه پیامبر کفرگوی ما بود. او را جادوی کلام دادیم تا دروغ هایش را باور کنید و فرمانش دادیم تا خبر مرگ ما را بدهد، می خواستیم دوستان و دشمنانِ خود را بشناسیم. شناختیم، شناختیم!

سه شنبه 18 مهر 1391  4:58 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت تاثیر غذا بر عبادت

مرحوم آیت الله کوهستانی به طور اشتراکی، یک دستگاه آسیاب آبی سنتی موروثی داشتند که از درآمد آن، زندگی ایشان و طلاب اداره میشد. به آسیابان سفارش میکردند که «سهم من همیشه از مزدِ آردِ گندمِ افرادِ معمولی و مستضعف باشد». در ماه رجب ایشان میبیند که از عبادت لذت نمیبرد، پس به فکر فرو میرود تا علت را بیابد. ابتدا از اهل خانواده میپرسد: شما از آرد قرضی یا وقفی یا از سهم امام استفاده کردهاید؟

میگویند: نه. پس به سراغ آسیابان میرود و میگوید: چند روز قبل آرد چه کسی را (به عنوان مزد آسیاب) برای ما فرستادی؟

میگوید: شخصی پولدار و ظاهرا بهائی بود و گندمش خوب بود، آردش را برای شما فرستادم.

تا این جمله را گفت، ایشان چهرهاش تغییر کرد و با عصبانیت فرمود:

مؤمن!  ما را از فضیلت ماه رجب محروم کردی

حكايت تنهايي

آورده اندکه بزرگی روزی نشـسته بود و کتابی می خواند.

شـخصی به نزد وی آمـد و گفـت : چرا تنها نشـسته ای؟

بزرگمرد گفـت : تنها اکنون گشـتم که تو آمـدی، از آنکه به سـبب تو از کتاب خواندن باز ماندم.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:59 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت تو آدم نميشي

روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.

وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.

بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.

پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.

همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد.

پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟

پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی.

من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.

نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:59 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت جوان ثروتمند و عارف

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟

گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.

بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟

گفت: خودم را مي بينم.

عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني.

آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.

اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.

اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن:

وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.

تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشمهايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري

حكايت توبهی اعضای بدن

ذوالنون مصری گفت:بر هر عضوی توبه ایست:

توبـــهی دل، نیت کردن است بر ترک حرام.

و توبهی چشم، فرو خوابیدن است چشم را از محارم.

و توبهی دست، ترکِ گرفتن است در گرفتن مناهی.

و توبهی پای، ترکِ رفتن است به ملاهی.

و توبهی گوش، نگاه داشتن گوش است از شنیدن اباطیل.

و توبهی شکم، خوردن حلال است.

و توبهی فرج، دور بودن از فواحش.

و گفت:عبودیت آن است که بندهی او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حالی

سه شنبه 18 مهر 1391  5:00 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت پهلوان پورياي ولي

هنگام سحر و اذان، در تاريک و روشن بامداد، مردي تنومند و بلند قامت از خانه اي بيرون آمد و قدم در کوچه اي تنگ نهاد. از ميان ديوارهاي کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزديک شد. صداي اذان صبح از گلدسته ها به گوش مي رسيد. پهلوان وضو ساخت و با خداي خود، به راز و نياز پرداخت. هنوز چيزي نگذشته بود که از پشت يكي از ستون هاي مسجد، صداي گريه پيرزني را شنيد كه به درگاه خدا چنين التماس مي كند:

خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نيازمندم و از تو حاجت مي طلبم، نا اميدم مکن.

مرد بي تاب شد، با خود انديشيد، حتماً اين زن تنگدست و نيازمند است. آرام به پيرزن نزديک شد. او را ديد كه بشقابي حلوا در دست دارد. با لحني سرشار از مهرباني پرسيد: چه حاجتي داري مادر؟

چون پيرزن اندکي آرام شد، گفت: اي جوانمرد، التماس دعا دارم. براي من و پسرم دعا کن.

مرد پرسيد مشکل تو و پسرت چيست؟

پيرزن آهي سرد از دل برآورد و گفت: پسري دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و ديار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلواني را مي شنود، عزم کشتي گرفتن با وي مي كند. شکر خدا که تاکنون پيروز شده و تا امروز هيچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلواني از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردي با پسر من را دارد، مي ترسم پسرم مغلوب شود و روي بازگشت به شهر خود را نداشته باشد.

اين پهلوان كه كسي جز پورياي ولي نبود، فهميد که رقيب هندي او، پسر اين پيرزن است.

پورياي ولي، طاقت ديدن اشک هاي آن مادر غمگين را نداشت. دلداريش داد و گفت : به لطف خدا اميدوار باش مادر، خداوند دعاي مادران دل شکسته را مستجاب مي كند. اين را گفت و با حالتي پريشان، از پيرزن دور شد و از مسجد بيرون رفت.

پس از آن پورياي ولي با خود فکر کرد که فردا چه بايد بکند، اگر قويتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمين بزند، آيا طعم شكست را به او بچشاند؟ يا باتوجه به تمناي مادر او، مقاومت جدي نكند و زمينه پيروزي حريف را فراهم نمايد. براي مدتي پورياي ولي، در شك و ترديد بود. ناگهان از دايره ترديد بيرون آمد، لبخندي زد و تصميمي قاطع گرفت. او مي دانست قهرمان واقعي کسي است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوي ( شير آن است که خود را بشکند ) البته اين انتخاب، بسيار دشوار بود.

چون روز موعود فرا رسيد و پورياي ولي، پنجه در پنجه حريف افکند، خويشتن را بسيار قوي و حريف را دربرابر خود ضعيف ديد تا آنجا که مي توانست به آساني پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بياد آورد. براي آنکه کسي متوجه نشود، مدتي با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوري رفتار كرد كه ديگران احساس كنند حريف وي قويتر است. پس از لحظاتي، پورياي ولي، اين پهلوان نام آور  بر زمين افتاد و حريف روي سينه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجيبي دست داد. مثل اين بود كه درهاي حكمت به روي او گشوده شده و وي پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.

دوستان پورياي ولي كه از توانايي بدني او به خوبي آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندي در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسي ترتيب داد تا در آن از پهلوان پورياي ولي دلجويي کند. در آن هنگام، پهلوان هندي كه در مجلس حضور داشت، پيش آمد و خود را به پاي پورياي ولي افكند و بازوبند پهلواني را به او تقديم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردي تو شدم. پوريا از اينكه رازش برملا شده بود، متاثر و پريشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجراي اين فداکاري بزرگ در همه شهرها پيچيد. از آن پس، از پورياي ولي به عنوان يكي از جوانمردان و اولياي خدا ياد مي شود.

پورياي ولي اضافه بر قدرت پهلواني و نيرومندي بدن، صفات آشکار و پسنديده اي داشته که او را از ديگر پهلوانان، متمايز مي ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با ياد او، جوانمردي را پاس مي دارند

چهارشنبه 19 مهر 1391  3:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها