0

حکایات وداستان های کوتاه

 
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت قهرمان يك دست

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببيند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست

در میان اعجاب همگان، با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد. سه ماه بعدكودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پیروزیش را پرسید.

استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود كه اولا به همان یك فن به خوبی مسلط بودی.

ثانیا تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه تنها راه شناخته شده برای مقابله با

این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، كه تو چنین دستی نداشتی.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:33 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت درويش و گدا

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم.

درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.

بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.

صوفی خندید و گفت : دوست من ، میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:34 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت صدر اعظم آقامحمدخان

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.

صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.

مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.

گفت : پس به شیراز برو.

او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.

گفت : پس به تبریز برو.

گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.

صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.

مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد

سه شنبه 18 مهر 1391  4:34 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

كايت بهلول و قاري

بهلول قاری ای را سنگ زد. گفتند: چرا می زنی؟

گفت: زیرا قاری دروغ می گوید.

فتنه‌ای در شهر افتاد. خلیفه بهلول را حاضر کرد.

گفت: من صوتِ او را می‌گویم. قولِ او را نمی گویم.

خليفه گفت:این چه گونه سخن باشد؟ قول او از صوت او چون جدا باشد؟

بهلول گفت: اگر تو که خلیفه ای فرمانی بنویسی که عاملانِ فلان بقعه چون این فرمان بشنوند باید که حاضر آیند هر چه زودتر، بی هیچ توقّف.

قاصد این فرمان را آنجا برد، خواندند و هر روز می‌خوانند و الّبته نمی‌آیند، در آن خواندن صادق هستند و در آن گفتن که سمعاً و طاعتاً؟

سه شنبه 18 مهر 1391  4:35 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حکایت سلطان محمود و طلخک

سلطان محمود غزنوي به طلخك گفت كه تو با اين جامه يك لا در سرما چه مي كني؟ كه من با اين همه جامه مي لرزم؟

گفت : اي پادشاه تو نيز مانند من كن تا نلرزي.

گفت : مگر تو چه كرده اي؟

گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:35 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت شمس و مولانا

روزی شمس تبريزي، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آن‌جا عبور می‌کردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟

مولانافرمود: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت.

شمس گفت: پس چه معنی است که حضرت مصطفی “سُبحانَکَ ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ” می‌فرماید و بایزید “سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین” می‌گوید؟

همانا که مولانا از استر فرو آمده از هیبت آن سوال نعره‌ای بزد و بی‌هوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آن جایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجره‌ای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریده‌ای را راه ندادند. بعضی گویند: سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند.

منقولست که روزی حضرت مولانا فرمود: چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچه‌ای باز شد و دودی تا قمّه‌ی عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:36 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

تاثير همنشين - حكايتي از مناقب العارفين

لاشک، با هر چه نشینی و با هر چه باشی، خویِ او گیری.

در کُه نگری، در تو پَخسیدگی در آید.

در سبزه و گُل نگری، تازگی درآید.

زیرا همنشین تو را درعالَمِ خویشتن کشد.

و از این روست که تلاوت قرآن دل را صاف می کند.

زیرا از انبیا یاد کنی و احوالِ ایشان، صورتِ انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود

سه شنبه 18 مهر 1391  4:36 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت درویش و خواجه

درویشی خواجه ای را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه می کنی؟

گفت: ترا کفن کنم و به گور بسپارم.

درویش گفت: امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپار.

خواجه خندید و او را پیراهنی بخشید

حكايت خواجه نصیر و رصد خانه

وقتی خواجه نصیرالدین طوسی به شهر مراغه رسید، تصمیم ‌گرفت رصدخانه‌ای بسازد. به هلاكوخان گفت: می‌خواهم رصدخانه‌ای را بسازم و از تو كمك می‌خواهم. هلاكو از خواجه پرسید: این كار چه فایده‌ای دارد؟

خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است كه آدمی می‌داند در آینده كیهان چه واقع می‌شود؟

هلاكو گفت: آگاهی از حوادث آسمان چه فایده‌ای دارد؟

خواجه گفت: آنچه من می‌گویم انجام دهید تا معلوم شود چه می‌گویم. فرمان دهید كسی بر بالای این خانه برود (البته كسی جز من و تو كه نداند چه می‌خواهد بشود). آنگاه طشت مسی بزرگی از بالای بام به میان سرا پرتاب كند.

هلاكو قبول كرد. به فرمان او یكی از خدمتگزاران به بالای بام رفت و طشت مسی بزرگی را به پائین پرتاب كرد. همه مردمی كه در آن اطراف بودند بسیار وحشت كردند و حتی عده‌ای به حالت غش افتادند ولی خواجه و هلاكو چون از افتادن طشت با خبر بودند نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد. در این هنگام خواجه گفت: منفعت رصدخانه این است كه كسانی بدین وسیله از وقوع حوادث پیش از وقوع آگاه می‌شوند و بقیه مردم را آگاه می‌سازند. در نتیجه هیچ كسی دچار هول و هراس نمی‌شود.

هلاكوخان نظر خواجه نصیرالدین طوسی را قبول كرد و فورا دستور داد وسائل بنای رصد خانه را فراهم كنند و در كنار مراغه در دامنه كوهی كه امروزه به رصدداغی معروف است رصدخانه را بسازند.

نتیجه

اگر می‌خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه كنیم بهتر است با زبان، رویكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنیم. همیشه نمی‌توانیم با اصول و چارچوب فكری خود دیگران را مدیریت كنیم. باید افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:37 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

ايت دو بازرگان

روزي دو بازرگان به حساب معامله هايشان مي رسيدند. در پايان، يكي از آن دو به ديگري گفت: طبق حسابي كه كرديم من يك دينار به تو بدهكار هستم.

بازرگان ديگر گفت: اشتباه مي كني! تو يك و نيم دينار به من بدهكار هستي.

آن دو بر سر نيم دينار با هم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر براي حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جايش ماند.

سر انجام بازرگان اولي خسته شد و گفت : بسيار خوب! تو درست مي گويي! يك روز وقت ما به خاطر نيم دينار به هدر رفت. سپس يك و نيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.

شاگرد بازرگان اولي پشت سر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت: آقا، انعام من چي شد؟

بازرگان ده دينار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتي شاگرد برگشت بازرگان اولي به او گفت : مگر تو ديوانه اي پسر؟! كسي كه به خاطر نيم دينار ، يك روز وقت خودش و مرا به هدر داد، چگونه به تو انعام مي دهد؟!

شاگرد ده دينار انعام بازرگان دومي را به اربابش نشان داد.

آن مرد خيلي تعجب كرد و در پي همكارش دويد و وقتي به او رسيد با حيرت از او پرسيد: آخر تو كه به خاطر نيم دينار اين همه بحث و سر و صدا كردي، چگونه به شاگرد من انعام دادي؟!

بازرگان دومي پاسخ داد: تعجب نكن دوست من، اگر كسي در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع به اندازه نيمي از عمرش زيان كرده است. چون شرط تجارت و بازرگاني حكم مي كند كه هيچ مبلغي را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد، اما اگر كسي در موقع بخشش و كمك به ديگران گرفتار بي انصافي و مال پرستي شود و از كمك كردن خود داري كند، نشان داده كه پست فطرت و خسيس است. پس من نه مي خواهم به اندازه نيمي از عمرم زيان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسيس باشم!

سه شنبه 18 مهر 1391  4:38 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت سلطان سنجر

گویند روزی رشیدالدّین وطواط به دربار سلطان سنجر حضور یافت سلطان بدون توجّه او را زیردست بعضی از اشخاص دیگری جای داد. شاعر ناراحت گردید و این قطعه لطیف را بگفت :

دانی شاها  که  دور  فلک در هزار ســال          چـون  من  یگانه ای ننماید به صد هنر

گر زیردست  هر کس و  ناکس نشــانیم            آنجا لطیفه ای است بدانم من آن قدر

بحر است  مجلس تو و در بحر بی خلاف            لؤلؤ  به  زیــر  باشد و خـاشاک بر زبر

حكايت سلطان سنجر و چوگان

سلطان سنجر در ميدان به بازي چوگان مشغول بود از اسب به زمين خورد و به سختي مجروح شد. معزّي كه همراه سلطان بود گفت:

شاها  ادبي كـــن فلك بد خـــو را

كو  زخـــم  رســـانيد  رخ نيكــــو را

گر گوي خطا كــــرد به چوگانش زن

ور اسب خطا كرد به من بخش او را

شاه متبسّم شد و اسب خود را به او بخشید.

تا تواني رفع غم از چهره‌ي غمناك كن

در اين دنيا گرياندن آسان است، اشكي پاك كن

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:39 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت قلعه قزل ارسلان

اين ضرب المثل بسيار مشهور است‌: «اگر اين‌ ميز ماندني‌ بود به‌ تو نمي‌رسيد.»

سعدي‌ همين ‌مضمون‌ را بسيار زيبا در حكايتي‌ درباره‌ قزل‌ ارسلان‌ آورده‌ است‌:

قزل‌ ارسلان‌ قلعه‌اي‌ سخت‌ داشت

‌كه‌ گردن‌ به‌ الوند برمي‌فراشت‌...

روزي‌ مسافر جهانديده‌اي‌ به‌ ديدار قزل‌ ارسلان‌ مي‌آيد. او با اشاره به قلعه اي كه در آن اقامت داشته است از مسافر با تفاخر مي‌پرسد كه‌ چنين‌ قلعه‌ محكمي‌ در جاي‌ ديگري‌ ديده‌اي‌؟! مسافر جهانديده‌ با جواب‌ خردمندانه‌اي‌ پاسخ‌ مي‌دهد:

بخنديد كين‌ قلعه‌اي‌ خرّمست‌

و ليكن‌ نپندارمش‌ محكمست‌

نه‌ پيش‌ از تو گردن‌ كشان‌ داشتند

دمي‌ چند بودند و بگذاشتند

نه‌ بعد از تو شاهان‌ ديگر برند

درخت‌ اميد ترا برخورند...

اگر ملك‌ برجم‌ بماندي‌ و تخت

‌ترا كي‌ ميسر شدي‌ تاج‌ و تخت‌

سعدي‌ در دنباله‌ي‌ اين‌ حكايت‌، مي‌آورد:

چو آلب‌ ارسلان‌ جان‌ به‌ جان‌ بخش‌ داد

پسر تاج‌ شاهي‌ به‌ سر برنهاد

چنين‌ گفت‌ ديوانه‌ي‌ هوشيار

چو ديدش‌ پسر روز ديگر سوار

زهي‌ ملك‌ و دوران‌ سر در نشيب

‌پدر رفت‌ و پاي‌ پسر در ركيب‌

و نتيجه‌ اينكه‌ :

نكويي‌ كن‌ امسال‌ چون‌ ده‌ تراست‌

كه‌ سال‌ دگر ديگري‌ دهخداست‌

پست هاي سازماني و موقعيت هاي اداري و نظاير آن موقتي و ناپايدارند. بنابراين صاحبان آن در هنگام قدرت و توانايي بايد از توان خود در جهت خدمت بهره گيرند.

باز هم بقول سعدي:

درياب كنون كه نعمتت هست

كين دولت و ملك مي رود دست به دست

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:40 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت امام حسن و فقرا

امام حسن(ع) داشت از کوچه ای رد میشد، چند مرد فقیر روی زمین نشسته بودند و داشتند نان خشک می خوردند. تا او را دیدند تعارف كردند برای همسفره شدن، با هم نان ها را خوردند تا تمام شد و به پاس ادب او نیز آنها را به خانه خود دعوت کرد و غذا و لباس کافی به آنها داد و راهی شان کرد. امام حسن(ع) با حسرت به اطرافیان گفت: کار اینها بهتر بود، آنها بیشتر از چیزی که به من تعارف کردند نداشتند، اما من از چیزی که به آنها دادم بیشتر داشتم.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:40 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت لقمان حکیم و غلام

روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند . غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریا می ترسید . مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد .ناچار از لقمان حکلیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند . آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند . آنگاه او روی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت .

این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم .

ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد . پس پیش از اینکه خداوند حکیم ما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند .

به قول حافظ :

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

سه شنبه 18 مهر 1391  4:41 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت اشتباه ملا نصرالدين ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت : هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام

سه شنبه 18 مهر 1391  4:41 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت دیر رسیدن

جمعی به جنگ ملاحده  رفته بودند. در بازگشتن هر یك سر ملاحده‌ای بر چوب كرده می‌آوردند. یكی پایی بر چوب می‌آورد.

پرسیدند: این را كه كشت؟

گفت: من.

گفتند: چرا سرش نیاوردی؟

گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها