حكايت سلیمان نبی و دزد مرغابی
مردی نزد حضرت سلیمان علیه السلام آمد و شکایت کرد که همسایه ها مرغابی مرا می دزدند و نمیدانم کیست.
حضرت سلیمان وقتی مردم در مسجد بودند خطبه خواند و گفت: یکی از شما مرغ همسایه را می دزدد و داخل مسجد می شود در حالتی که پر او بر سرش است.
مردی دست بر سر کشید ... حضرت گفت: بگیرید که دزد اوست.
حكايت امام زمانِ اشتباهی!
یکی از شاگردان آیت الله سید عبدالکریم کشمیری رحمة الله علیه می گوید:
روزی استاد بعد از نماز صبح به حرم امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدند و دیدند کسی استخاره می گیرد و عده ای از مردم هم دورش جمع هستند. فرمودند: کنجکاو شدم و جلو رفتم، دیدم شخصی استخاره می گیرد اما قسمتی از دعای استخاره را جا می اندازد. به او گفتم این قسمت دعا را هم باید بخوانید که نخوانده اید!
بعدا شخصی گفت: فلان شخص در حرم استخاره می گرفت، امام زمان آمد و دعای استخاره را فرمود و رفت!
من به گوینده گفتم: امام زمانش من بودم! من به او گفتم
حكايت استيضاح وزير
وزيري ديدم دل شكسته، بر در مجلس شورا نشسته و آه و ناله در پيوسته.
آن چنان گرم از نهادش، آه مي آمد برون
كز برايش قلب نرم سنگ هم مي شد كباب
دانستم كه زخم خورده استيضاح است. در كنارش كشاندم و بوسه بر جبينش نشاندم؛ كه مصايب دنيا، اگر چه جانسوز است
دل خوش دار كه همين دو روز است
مقام و مكنت و مال اي پسر ، به باد رود
بكوش تا دل بيچاره اي به دست آري
چهار سال وزارت كه امن عيش در اوست
خوش است؛ گر دل مستضعفي نيازاري
گفت: دست از من بدار و نام وزارت پيش من ميار كه دهان خاطرم طعم بزرگي به تمامت نچشيد و دوره وزارتم به چهار سال نكشيد.
ندانم آتش حسرت نشان استيضاح چه طرفه بود كه خواب مرا پريشان كرد؟
مرا دردي است كه حكيمان، حكمتش ندانند و طبيبان، معالجتش نتوانند؛ كه در امثال آورده اند: «امراضِِ الاكابر اكابرالامراض
ديگر از داشتن نام وزير چه حاصل؟ كه وزير بي وزارت چون نانواي بدون آرد است و قصاب بدون كارد.
چه نالم از وكلا اي پسر، كه طالع و بخت برآن شدند كه آجر كنند، نان مرا
حال اي ملاّ ! تو نيز چيزي بگو گفتم:
دل خوش دار كه اگر امروزت از رأس اين كار بردارند، فردا به كار ديگرت گمارند.
به مصداق آن كه گفته اند:
«دهاني كه باز است، حوالتش به رزّاق كار ساز است.»
يا آن كه مولانا گفت:
هله، نوميد نباشي چو تو را يار براند
گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند؟
گفت:
مرحوم مولانا، اشعار زياد گفته، تو از خودت چيزي بگوي.
گفتم:
شنيدم پير زالي، بر گذر گفت كه:
گشتم پير و كس قدرم نداند
ندارم شو هري كز مهرورزي
نواي مهر در گوشم بخواند
شنيد اين قصه، پيري رند و گفتش:
دهان باز بي روزي نماند.