0

حکایات وداستان های کوتاه

 
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت رضاخان و تصرف املاك

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود که «هاروارد» یکی از ماموران انگلیسی در نامه ای به وزیر مختار انگلیس « سر پرسی لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستی و عشق به زمین ( تصرف املاک ) به مراتب بدتر از احمد شاه گردیده، به طوری که در مدت دو سالی که از پادشاهی اش می گذرد، ثروت بسیار کلانی برای خود فراهم کرده است.

پس از سقوط و تبعید رضا خان، نماینده مجلس انگلیس« فوت » با یکی از همکاران خود به ایران آمد. وی که پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتی منتشر ساخت، در مورد حکومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه های ایران برداشت و به افراد ملت خود فهماند که از آن پس در سرتاسر ایران فقط یک راهزن بزرگ باید وجود داشته باشد.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:42 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت حضرت یونس علیه‌السلام

پدر حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن كه حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان كرد و یكی كوچك در میان آورد. حجی از شكاف در دیده بود.

چون بنشستند پدرش از حجی پرسید كه حكایت یونس پیغمبر شنیده‌ای؟

حجی گفت: از این ماهی پرسم تا بگوید.

سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی می‌گوید كه من آن زمان كوچك بودم. اینك دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:43 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت عاقبت كسب علم

معركه‌گیری با پسر خود ماجرا می‌كرد كه تو هیچ كاری نمی‌كنی و عمر در بطالت به سر می‌بری. چند با تو بگویم كه معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‌شنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاكت و ادربار بمانی و یك جو از هیچ جا حاصل نتوانی كرد.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:43 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت دوست یا دشمن؟

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند. لک لک‌ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند.

طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها !!! قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند! حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

سه شنبه 18 مهر 1391  4:43 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت تا بهشت ...

 

از حکیمی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟

گفت: یک قدم.

از او پرسیدند: چطور؟

گفت: یک پایتان را روی نفس اماره بگذارید و پای دیگرتان را در بهشت

حكايت دعا برای دیگران

 

مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت:

 اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی .... الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.

به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟

گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:44 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت عاقل کیست؟

نقل است که امام صادق علیه السلام از ابوحنیفه پرسید که: عاقل کیست؟

گفت: آن که تمیز کند میان خیر و شر.

امام گفتند: بهایم نیز تمیز توانند کرد میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند!

ابوحنیفه گفت: نزدیک تو عاقل کیست؟

حكايت کجا خوش است؟

روزی از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند: کجا خوش است ؟

گفت: در حمام...

گفتند چرا؟

گفت: چون در آنجا مرا لنگی است که آن هم از آن من نیست !!

گفت:

آنکه تمیز کند میان دو خیر و شر، تا از دو خیر، خیر الخیرین را اختیار کند و از دو شر، خیر الشرّین را برگزیند

حكايت عجمی عربی

 

نقل است که هر گاه در پیش "حبیب عجمی" قرآن بخواندی، سخت بگریستی به زاری.

بدو گفتند: تو عجمی و قرآن نمی دانی که چه می گوید. این گریه از چیست؟

گفت: زبانم عجمی اما دلم عربی است.

حكايت فایده سکوت

بازرگان را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.

پسر گفت: فرمان تراست ... نمی گویم، ولکن خواهم که مرا به فایده این امر، مطلع گردانی که مصلحتِ "در نهان داشتن" چیست؟

گفت: تا مصیبت دو نشود ... یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:46 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت آموختن

آنگاه آموزگاري برخاست و از آموختن پرسيد.

پيامبر گفت: هيچكس نمي‌تواند شما را چيزي بياموزد مگر آنچه را كه نيم خواب در فجر آگاهي شما آرميده است.

آموزگاري كه در سايه معبد ميان پيروانش قدم مي‌زند از گنج دانش خويش به آنها چيزي نمي‌دهد، بلكه عشق و ايمانش را با آنها قسمت مي‌كند.

اگر آموزگاري براستي خردمند باشد، از شما نمي‌خواهد كه به خانه معرفت او داخل شويد، بلكه شما را به آستان انديشه خودتان بار مي‌دهد.

اخترشناس را شايد كه با شما از فهم خويش در اسرار فضا سخني گويد اما، هيچ نشايد كه فهم خويش را به شما ببخشد.

و خنياگر تواند كه موسيقي افلاك را بر شما زمزمه كند، اما نتواند شما را گوشي بخشد كه آن زمزمه را دريابيد و نه به شما حنجره‌اي عطا كند كه آن موسيقي افلاك را بر شما زمزمه كنيد. و آن كس كه در علم اعداد استاد است ممكن است با شما از قلمرو كميت‌ها سخن گويد اما، نمي‌تواند شما را بدان اقليم رهنمون شود.

زيرا آدمي نمي‌تواند بال‌هاي خيال و چشم شهود خويش را به ديگري وام دهد.

و چنانچه هر يك از شما در علم خداوند جايگاهي خاص داريد همچنين بايد كه معرفت شما از خداوند و درك شما از اسرار زمين خاص شما باشد.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:47 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت بيوه زن سمج

عیسی برای شاگردان مثلی آورد تا نشان دهد که باید همیشه دعا کنند و هرگز دلسرد نشوند .

فرمود : در شهری قاضی ای بود که نه از خدا باکی داشت ٬ نه به خلق خدا توجهی . در همان شهر بیوه زنی بود که پیوسته نزدش می آمد و از او می خواست دادش از دشمن بستاند .قاضی چندگاهی به او اعتنا نکرد .اما سرانجام با خود گفت : هر چند از خدا باکی ندارم و به خلق خدا نیز بی توجهم ٬ اما چون این بیوه زن مدام زحمتم می دهد ٬ دادش می ستانم ٬ مبادا پیوسته بیاید و مرا به ستوه آورد !

آیا خدا به داد برگزیدگان خود که روز و شب به درگاه او فریاد بر می آورند٬ نخواهد رسید ؟

حكايت كار خدا بي حكمت نيست

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد............ فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟

آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می‌فرستادي شدیم.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:47 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت آرامش دنیا

از حکیمی پرسیدند: آسایش و آرامش دنیا در چیست؟

حکیم گفت: در ترک دنیا.

حكايت خرجی عیال

کسی پیش شبلی شکایت کرد از پرداخت خرجی و هزینه.

گفت:  به خانه رو و هر که بینی روزی او بر خدا نباشد، از خانه بیرون کن یا به خانه من فرست!

حكايت خواب خوش

 نقل است كه شاه شجاع كرمانى چهل سال نخفت. شبى بعد از چهل سال بخفت. خداى جل جلاله را در خواب دید، گفت: بار خدایا، من تو را در بیدارى مى جستم، در خواب یافتم. فرمود كه اى فلان! ما را در خواب به بركت آن بیدارى ها یافتى. اگر آن بیدارى ها نبود، چنین خوابى نمى دیدى.

بعد از آن هر جا كه مى رفت ، بالشى مى نهاد و مى خفت و مى گفت: امید است كه یك بار دیگر، چنان خوابى ببینم. عاشق خواب شده بود و مى گفت : یك ذره از آن خواب ، به بیدارى همه عالم ندهم!

حكايت از کجا می خوری؟

نقل است که بایزید بسطامی در پس امامی نماز می کرد.

پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی. از کجا می خوری؟

شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم.

گفت: چرا؟

گفت: نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود که گذارند.

حكايت اثر سوره توحید

 

نقل است که بشر حافی بر گورستان گذر کرد. گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده، و شغبی (فتنه ای) در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می کردند، چنانکه کسی قسمت کند چیزی.

گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟

مرا گفتند: آنجا برو و بپرس.

رفتم و پرسیدم.

گفتند یک هفته است مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و سه بار "قل هو الله احد" برخواند و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می کنیم، هنوز فارغ نگشته ایم.

 

 

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:50 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت بخشندگی کوروش کبیر

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!

کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.

ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.

ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.

کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:51 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت پهلوان پورياي ولي

هنگام سحر و اذان، در تاريک و روشن بامداد، مردي تنومند و بلند قامت از خانه اي بيرون آمد و قدم در کوچه اي تنگ نهاد. از ميان ديوارهاي کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزديک شد. صداي اذان صبح از گلدسته ها به گوش مي رسيد. پهلوان وضو ساخت و با خداي خود، به راز و نياز پرداخت. هنوز چيزي نگذشته بود که از پشت يكي از ستون هاي مسجد، صداي گريه پيرزني را شنيد كه به درگاه خدا چنين التماس مي كند:

خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نيازمندم و از تو حاجت مي طلبم، نا اميدم مکن.

مرد بي تاب شد، با خود انديشيد، حتماً اين زن تنگدست و نيازمند است. آرام به پيرزن نزديک شد. او را ديد كه بشقابي حلوا در دست دارد. با لحني سرشار از مهرباني پرسيد: چه حاجتي داري مادر؟

چون پيرزن اندکي آرام شد، گفت: اي جوانمرد، التماس دعا دارم. براي من و پسرم دعا کن.

مرد پرسيد مشکل تو و پسرت چيست؟

پيرزن آهي سرد از دل برآورد و گفت: پسري دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و ديار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلواني را مي شنود، عزم کشتي گرفتن با وي مي كند. شکر خدا که تاکنون پيروز شده و تا امروز هيچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلواني از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردي با پسر من را دارد، مي ترسم پسرم مغلوب شود و روي بازگشت به شهر خود را نداشته باشد.

اين پهلوان كه كسي جز پورياي ولي نبود، فهميد که رقيب هندي او، پسر اين پيرزن است.

پورياي ولي، طاقت ديدن اشک هاي آن مادر غمگين را نداشت. دلداريش داد و گفت : به لطف خدا اميدوار باش مادر، خداوند دعاي مادران دل شکسته را مستجاب مي كند. اين را گفت و با حالتي پريشان، از پيرزن دور شد و از مسجد بيرون رفت.

پس از آن پورياي ولي با خود فکر کرد که فردا چه بايد بکند، اگر قويتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمين بزند، آيا طعم شكست را به او بچشاند؟ يا باتوجه به تمناي مادر او، مقاومت جدي نكند و زمينه پيروزي حريف را فراهم نمايد. براي مدتي پورياي ولي، در شك و ترديد بود. ناگهان از دايره ترديد بيرون آمد، لبخندي زد و تصميمي قاطع گرفت. او مي دانست قهرمان واقعي کسي است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوي ( شير آن است که خود را بشکند ) البته اين انتخاب، بسيار دشوار بود.

چون روز موعود فرا رسيد و پورياي ولي، پنجه در پنجه حريف افکند، خويشتن را بسيار قوي و حريف را دربرابر خود ضعيف ديد تا آنجا که مي توانست به آساني پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بياد آورد. براي آنکه کسي متوجه نشود، مدتي با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوري رفتار كرد كه ديگران احساس كنند حريف وي قويتر است. پس از لحظاتي، پورياي ولي، اين پهلوان نام آور  بر زمين افتاد و حريف روي سينه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجيبي دست داد. مثل اين بود كه درهاي حكمت به روي او گشوده شده و وي پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.

دوستان پورياي ولي كه از توانايي بدني او به خوبي آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندي در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسي ترتيب داد تا در آن از پهلوان پورياي ولي دلجويي کند. در آن هنگام، پهلوان هندي كه در مجلس حضور داشت، پيش آمد و خود را به پاي پورياي ولي افكند و بازوبند پهلواني را به او تقديم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردي تو شدم. پوريا از اينكه رازش برملا شده بود، متاثر و پريشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجراي اين فداکاري بزرگ در همه شهرها پيچيد. از آن پس، از پورياي ولي به عنوان يكي از جوانمردان و اولياي خدا ياد مي شود.

پورياي ولي اضافه بر قدرت پهلواني و نيرومندي بدن، صفات آشکار و پسنديده اي داشته که او را از ديگر پهلوانان، متمايز مي ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با ياد او، جوانمردي را پاس مي دارند.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:51 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت سلیمان نبی و دزد مرغابی

 

مردی نزد حضرت سلیمان علیه السلام آمد و شکایت کرد که همسایه ها مرغابی مرا می دزدند و نمیدانم کیست.

حضرت سلیمان وقتی مردم در مسجد بودند خطبه خواند و گفت: یکی از شما مرغ همسایه را می دزدد و داخل مسجد می شود در حالتی که پر او بر سرش است.

مردی دست بر سر کشید ... حضرت گفت: بگیرید که دزد اوست.

حكايت امام زمانِ اشتباهی!

 

یکی از شاگردان آیت الله سید عبدالکریم کشمیری رحمة الله علیه می گوید:

روزی استاد بعد از نماز صبح به حرم امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدند و دیدند کسی استخاره می گیرد و عده ای از مردم هم دورش جمع هستند. فرمودند: کنجکاو شدم و جلو رفتم، دیدم شخصی استخاره می گیرد اما قسمتی از دعای استخاره را جا می اندازد. به او گفتم این قسمت دعا را هم باید بخوانید که نخوانده اید!

بعدا شخصی گفت: فلان شخص در حرم استخاره می گرفت، امام زمان آمد و دعای استخاره را فرمود و رفت!

من به گوینده گفتم: امام زمانش من بودم! من به او گفتم

حكايت استيضاح وزير

وزيري ديدم دل شكسته، بر در مجلس شورا نشسته و آه و ناله در پيوسته.

آن چنان گرم از نهادش، آه مي آمد برون

كز برايش قلب نرم سنگ هم مي شد كباب

دانستم كه زخم خورده استيضاح است. در كنارش كشاندم و بوسه بر جبينش نشاندم؛ كه مصايب دنيا، اگر چه جانسوز است

دل خوش دار كه همين دو روز است

مقام و مكنت و مال اي پسر ، به باد رود

بكوش تا دل بيچاره اي به دست آري

چهار سال وزارت كه امن عيش در اوست

خوش است؛ گر دل مستضعفي نيازاري

گفت: دست از من بدار و نام وزارت پيش من ميار كه دهان خاطرم طعم بزرگي به تمامت نچشيد و دوره وزارتم به چهار سال نكشيد.

ندانم آتش حسرت نشان استيضاح چه طرفه بود كه خواب مرا پريشان كرد؟

مرا دردي است كه حكيمان، حكمتش ندانند و طبيبان، معالجتش نتوانند؛ كه در امثال آورده اند: «امراضِِ الاكابر اكابرالامراض

ديگر از داشتن نام وزير چه حاصل؟ كه وزير بي وزارت چون نانواي بدون آرد است و قصاب بدون كارد.

چه نالم از وكلا اي پسر، كه طالع و بخت برآن شدند كه آجر كنند، نان مرا

حال اي ملاّ ! تو نيز چيزي بگو گفتم:

 دل خوش دار كه اگر امروزت از رأس اين كار بردارند، فردا به كار ديگرت گمارند.

به مصداق آن كه گفته اند:

«دهاني كه باز است، حوالتش به رزّاق كار ساز است.»

يا آن كه مولانا گفت:

هله، نوميد نباشي چو تو را يار براند

گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند؟

گفت:

مرحوم مولانا، اشعار زياد گفته، تو از خودت چيزي بگوي.

گفتم:

شنيدم پير زالي، بر گذر گفت كه:

گشتم پير و كس قدرم نداند

ندارم شو هري كز مهرورزي

نواي مهر در گوشم بخواند

شنيد اين قصه، پيري رند و گفتش:

دهان باز بي روزي نماند.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:52 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت دزد و كاسب

ناخدا ترسي را شنيدم كه همه روزخسبيدي و چون شب در آمدي، بر ديوار خانه مردمان شدي و هر چه باب دندان بودي، ربودي.

يكي مي كوفت درب ! خانه ام دوش

كه بارت مي برم بي اجر و بي مزد

اگر در وا كني منّت پذيرم

بگفتم:كيستي؟ گفتا: منم، دزد

في الجمله مرا رگ امر به معروف و نهي از منكر بجنبيد. وقتي، آستينش گرفتم كه: شرم نداري كه شام تاريك از بهر غارت به خانه مردمان درآيي؟

گفت: شرم دارم كه شب مي روم وگرنه چون فلان كاسب، به روز روشن راه مردمان مي زدم.

اي دوست، نيش سوزن ما را مكن قياس

با كا سبي كه تير جگر دوز مي زند

فرق است بين حضرت ايشان و من، كه من

راهي كه شام مي زنم، او روز مي زند

گفتمش:  قدم بر «ديده مخلص» نه

حكايت ابوريحان بيروني و مزدور

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.

دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟

ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . ابوريحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است .

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ای بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:52 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت ادعاي نبوت

شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست ؟

گفت معجزه ام این که هر چه در دل شما می گذرد، مرا معلوم است، چنان که اکنون در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم

حكايت از حلق تا خلق

یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت:

یا شیخ همه عمر در جستجوی حق به سر بردم و چند بار به حج پیاده بگذاردم و چند دشمنان دین را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهده ها کشیدم،‌ و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمی‌شود. هر چه می‌جویم کمتر می‌یابم. هیچ توانی گفت که کی به مقصود برسم؟

شیخ گفت :‌ جوانمردا این جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمی برگیر از خلق که به حق برسی.

مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم خوش آید و چه گویم که خلق را از من خوش آید از تو حدیث حق نیاید...

حكايت از شیطان آسوده مباش

حاج امام قلی نخجوانی استاد معارف مرحوم سید حسن آقا قاضی والد مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی گوید:

پس از آنکه به سن پیری و کهولت رسیدم، شیطان را دیدم که هر دوی ما در بالای کوهی ایستاده ایم. من دست خود را بر محاسن خود گذارده و به او گفتم: مرا سن پیری و کهولت فرا گرفته، اگر ممکن است از من در گذر. شیطان گفت: این طرف را نگاه کن ... وقتی نظر کردم، دره ای را بسیار عمیق دیدم که از شدت خوف و هراس، عقل انسان مبهوت می ماند.

شیطان گفت: در دل من رحم و مروت و مِهر قرار نگرفته. اگر چنگال من بر تو بند گردد، جای تو در ته این دره خواهد بود که تماشا می کنی.

 

 

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:54 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت از پیراهن یوسف فهمیدم

جنید بغدادی گفت: روزی به حضور شیخ سری سقطی )استادم) در آمدم. مردی را دیدم نزد وی از هوش رفته است. از حال وی پرسیدم.

گفت: آیتی از کلام حق شنیده و سرّی از اسرار آن آیۀ قرآن بر وی مکشوف گشته و از این جهت هوش در او زائل شده است.

جنید گوید گفتم: همان آیه را بر او بخوانند.

چون خواندند به هوش آمد. شیخ سری سقطی از من پرسید: این علم به تو از کجا رسیده است؟

گفتم ای شیخ، موجب رفتن نور دیدهی یعقوب، دیدن پیراهن خون آلود بود، باز سبب آمدن نور چشم، دیدن همان پیراهن یوسف بود

حكايت اگر دانشمندی ...

شمس تبریزی فرمود: یک نفر دانشمند بود برای برادرش که قوم تتار او را کشتند می گریست.

گفتم: اگر دانش داری، دانی که تتار او را به زخم شمشیر، زندهی ابدی کرد

حكايت اگر دزد شیطان بود

روزی شخصی بر سهل بن عبد الله تستری وارد شد و گفت: دزدی داخل خانه من شده و متاع مرا بدزدید و برد.

در جواب فرمود: شکر خدای را بجای آور، چون اگر دزد که شیطان است داخل قلب تو می شد و توحید را از دل تو می برد آن وقت چه می کردی؟

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها