تذكره الاوليا
عطار نيشابوري
ذكر ابراهيم ادهم " رحمه الله عليه "
آن سلطان دنيا ودين، آن سيمرغ قاف يقين، آن گنج عالم عزلت، آن گنجينه اسرار دولت، آن شاه اقليم اعظم، آن پرورده لطف وكرم، شيخ عالم، ابراهيم ادهم - رحمه الله عليه - متقي وقت بود وصديق روزگار...
او پادشاه بلخ بود. ابتداي حال او آن بود در وقت پادشاهي، كه عالم زير فرمان داشت، وچهل سپر زرين در پيش وچهل گرز زرين در پس او ميبردند .يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب، سقف خانه بجنبيد .چنانكه كسي بر بام بود، گفت: كيست؟ گفت: "آشنايم، شتر گم كردهام " گفت: اي نادان، شتر بر بام چگونه باشد ؟
گفت: اي غافل، تو خداي را بر تخت زرين ودر جامه اطلس ميجويي شتر بر بام جستن از آن عجيبتر است ؟
از اين سخن، هبتي در دل وي پديد آمد وآتشي در دل وي پيدا گشت. متفكر ومتحير واندوهگين شد. ودر روايتي ديگر گويند كه: روزي بار عام بود .اركان دولت هر يكي بر جاي ايستاده بودند وغلامان، در پيش او صف زده ناگاه مردي با هيبت از در در آمد، چنان كه هيج كس را از خدم وحشم، زهره آن نبود كه گويد: تو كيستي؟ وبه چه كار ميآيي؟ آن مرد هم چنان ميآمد تا پيش تخت ابراهيم .
ابراهيم گفت: چه ميخواهي؟
گفت: دراين رباط فرو ميآيم "
گفت: اين، رباط نيست، سراي من است "
گفت: اين سراي، پيش از اين از آن كه بود؟ گفت: " از آن پدرم " گفت: پيش از او از آن كه بود؟ گفت: از آن پدر فلان كس " گفت: همه كجا شدند ؟گفت: همه برفتند وبمردند " گفت اين نه رباط باشد؟ كه يكي ميآيد و يكي ميرود؟ اين بگفت وبه تعجيل از سراي بيرون رفت.
ابراهيم در عقبش روان گشت وآواز داد وسوگند كه: بايست، تا با تو سخني گويم " بايستاد گفت: تو كيستي واز كجا ميآيي كه آتشي در جانم زدي ؟
گفت: ارضي وبحري وبري و سمائي ام ونام معروف من خضر است .
گفت: توقف كن تا به خانه روم وباز آيم .
گفت: الامر اعجل من ذلك " وناپديد گشت .
سوز ابراهيم زيادت شد ودردش بيفزود گفت: تا اين چه حالت است كه به شب ديدم وبه روز شنيدم؟ گفت: اسب زين كنند كه به شكار ميروم ،تا اين حال به كجا خواهد رسيد؟ برنشست وروي به صحرا نهاد چون سرآسيمهاي در صحرا ميگشت، چنانكه نميدانست كه چه ميكند. در آن حال از لشكر جدا شد ودور افتاد .آوازي شنيد كه: " بيدار باش " او ناشنيده كرد .دوم بار همين آواز شنيد سيم بار خويشتن را از آنجا دور ميكرد وناشنوده ميكرد .باز چهارم آوازي شنيد كه: بيدار گرد پيش از آن كه بيدارت كنند " چون اين خطاب بشنيد بيك بار از دست برفت. ناگاه آهويي پديد آمد، خويشتن را بدو مشغول گردانيد .آهو به سخن آمد وگفت:
" مرا به صيد تو فرستادهاند، نه تو را به صيد من .تو مرا صيد نتواني كرد. تو را از براي اين آفريدهاند كه بيچارهاي را به تير زني وصيد كني؟ هيچ كار ديگر نداري ؟
ابراهيم گفت: " آيا اين چه حالت است؟ روي از آهو بگردانيد .همان سخن كه از آهو شنيده بود از قربوس زين بشنيد .جزعي وخوفي در وي پديد آمد وكشف زيادت گشت. چون حق تعالي - خواست كه كار تمام كند، بار ديگر از گوي گريبان شنيد. كشف آنجا تمام شد وملكوت بر او برگشادند .و واقعه رجال الله مشاهده نمود ويقين حاصل كرد وگويند: چندن بگريست كه همه اسب وجامه او از آب ديده،تر شد وتوبه نصوح كرد وروي از راه يك سو نهاد، شباني را ديد، نمدي پوشيده وكلاهي از نمد بر سر نهاده و گوسپندان در پيش كرده، بنگريست .غلام او بود قباي زربفت بيرون كرد و به وي داد، وگوسفندان به وي بخشيد .ونمد او بگرفت ودر پوشيد، وكلاه او بر سر نهاد وبعد از آن، پياده در كوهها و بيابانها ميگشت وبر گناهان ميگريست، تا به مرو رسيد .آنجا پلي ديد، نابينايي را ديد كه از پل در گذشت .تا نيفتد گفت: اللهم احفظه " معلق در هوا بايستاد. وي را بگرفتند وبركشيدند ودر ابراهيم، خيره بماندند كه: اين چه مردي بزرگ است. پس از آنجا برفت تا به نشابور رسيد. گوشهاي خالي ميجست، تا به طاعت مشغول شود. غاري است آنجا مشهور .نه سال در آن غار ساكن بود، در هر خانهاي سه سال كه داند كه در آن غار، شبها وروزها چه مجاهده كشيدي ؟
روز پنجشنبه بالاي غار آمدي وپشتهاي هيزم جمع كردي و صبجگاه به نيشابور بردي وبفروختي ونماز آدينه بگزاردي و بدان سيم، نان خريدي ونيمهاي به درويش دادي و نيمهاي به كار بردي وتا هفته ديگر با آن قناعت كردي واحوال روزگارش بدين منوال گذشتي.
نقل است كه زمستان شبي در آن غار بود، وشبي بود سرد، واو يخ شكسته بود وغسل آورده .تا سحر گاه در نماز بود، و وقت سحر، بيم بود كه از سرما هلاك شود، مگر به خاطرش آمد كه آتشي بايستي يا پوستيني هم در آن ساعت پوستيني، پشت او گرم كرد، تا در خواب شد .چون از خواب بيدار شد، روز، روشن شده بود واو گرم بر آمده بگريست وآن پوستين اژدهايي بود با دو چشم، چون دو قدح عظيم - ترسي در دل او پديد آمد .گفت: خداوندا، اين به صورت لطف به من فرستادي .اكنون در صورت قهرش ميبينم، طاقت نميدارم " اژدها روان شد ودو سه بار روي در زمين ماليد در پيش وي، وناپديد شد وبرفت.
نقل است كه چون مردمان از كار وي اندكي آگه شدند، از آن غار بگريخت وروي به مكه نهاد وآن وقت (كه) شيخ ابوسعيد - قدس الله سره - به زيارت آن غار رفته بود، گفت: سبحان الله اگر اين غار پر مشك بودي، چندين بوي ندادي كه جوانمردي، روزي چند به صدق در اينجا بوده است، كه همه روح وراحت گشته است .
پس روي به ياد به نهاد، تا از اكابر دين يكي به وي رسيد ونام اعظم خداوند - تعالي - به وي آموخت واو بدان نام، خداي - تعالي - را بخواند در حال خضر را بديد گفت: "اي ابراهيم " آن برادر من بود الياس كه تو را نام بزرگ خداوند - تعالي - در آموخت پس ميان او وخضر بسي سخن رفت .پير او خضر بود...
نقل است كه چهارده سال بايست تا باديه را قطع كند، همه راه در نماز وتضرع بودتا به مكه رسيد .پيران حرم خبر يافتند، به استقبال او آمدند .او خويشتن را در پيش قافله انداخت تا كسي او را نشناسد.خادمان پيش از پيران بيرون آمدند ومي رفتند .مردي را ديدند كه در پيش قافله ميآمد. از او پرسيدند كه: ابراهيم ادهم نزديك رسيده است؟ كه مشايخ حرم نزديك آمدهاند، استقبال او را "
ابراهيم گفت: " چه ميخواهند از آن پير زنديق؟"
ايشان دست بر آوردند وسيلي برگردن او در پيوستند كه: تو چنين كسي را زنديق ميخواني؟ زنديق تويي " گفت: من هم اين ميگويم " (چون از او در گذشتند) بانفس گفت " هان خوردي؟ ميخواستي تا مشايخ حرم محترم به استقبال تو آيند؟ الحمدالله كه به كام خودت ديدم "
تا آن گاه كه بشناختند وعذرها خواستند .پس در مكه ساكن شد واو را دوستان وياران پيدا شدند .واو هميشه از كسب خود خوردي .گاه هيزم كشي كردي وگاهي پاليز مردمان نگاه داشتي .
نقل است كه چون از بلخ برفت، او را پسري مانده بود شيرخواره چون بزرگ شد، پدر خويش را از مادر طلب كرد.
مادر گفت: پدر تو گم شده است وبه مكه نشانش ميدهند.
گفت: " من به مكه روم وخانه را زيارت كنم وپدر را به دست آورم، ودر خدمتش بكوشم .
فرمود كه منادي كنند كه: هر كه را آرزوي حج است. بيايند، زاد و راحله بدهم .گويند چهار هزار آدمي جمع شدند .همه را بازاد وراحله خود به حج برد .اميد آن را كه باشد كه ديدار پدر بيند. چون به مسجد در آمد، مرفع پوشان را ديد .پرسيد .ازايشان كه: ابراهيم ادهم را شناسيد؟ " گفتند: " شيخ ماست " به طلب هيزم رفته است به صحراي مكه .و او هر روز پشتهاي هيزم آورد وبفروشد ونان خرد وبرما آرد."
پس به صحراي مكه بيرون آمد، پيري را ديد كه پشته هيزم گران بر گردن نهاده ميآمد .گريه بر پسر افتاد .خود را نگاه ميداشت .ودر پي او ميآمد، تا به بازار در آمد .واو آواز ميداد ومي گفت: " من يشتري الطيب بالطيب؟" مردي بخريد ونانش داد. نان را سوي اصحاب برد وپيش ايشان نهاد وبه نماز مشغول گشت.
ايشان نان ميخورند و او نماز ميكرد .واو ياران خودرا پيوسته، وصيت كردي كه: خود را از امردان نگاه داريد واز زنان نامحرم .خاصه امروز، كه در حج زنان باشند وكودكان باشند، چشم نگاه داريد." همه قبول كردند .
چون حاجيان در مكه آمدند وخانه را طواف كردند - وابراهيم با ياران همه در طواف بودند - پسري صاحب جمال پيش او آمد .ابراهيم، تيز تيز در وي بنگريست ياران ديدند .چون آن، مشاهده كردند، از او تعجب كردند. چون از طواف فارغ شد، گفتند: "رحمك الله " ما را فرموده بودي كه به هيچ زن وامرد نگاه مكنيد، وتو خود به غلامي صاحب جمال نگاه كني؟
گفت: " شما ديديد؟" گفتند: ديديم گفت: دست برخاطر نهيد كه در گمان ما، آن فرزند بلخي ماست. كه چون از بلخ بيرون آمدم، پسري شيرخواره گذاشتم .چنين دانم كه اين غلام، آن پسر است.
وپسر خود را هيچ آشكارا نميكرد .تا پدر نگريزد .هر روز ميآمدي ودر روي پدر نگاه ميكردي.
ابراهيم بر آن گمان خود بايكي از ياران بيرون آمد وقافله بلخ طلب كرد وبه ميان قافله در آمد .خيمهاي ديد از ديبا زده وكرسيي در ميان خيمه نهاده، وآن پسر بر آن كرسي نشسته، قران ميخواند، گويند بدين آيت رسيده بود، قوله - تعالي ـ " انما اموالكم واولادكم فتنه "
ابراهيم بگريست وگفت: راست گفت خداوند من، جل جلاله " و بازگشت وبرفت وآن يار خود را گفت:" در آي واز آن پسر بپرس كه تو: فرزند كيستي؟
آن كس در آمد وگفت: "تو از كجايي "
گفت: " من از بلخ "
گفت: " تو پسر كيستي؟ " سر در پيش افكند ودست بر روي بنهاد و گريه بر او افتاد وبگريست گفت: " پسر ابراهيم ادهمم " ومصحف از دست بنهاد وگفت: " من پدر را نديدهام مگر ديروز .ونمي دانم تا او هست يا نيست .ومي ترسم كه اگر بگويم، بگريزد كه او از ما گريخته است " مادرش با او بهم بود (درويش) گفت: بياييد تا شما را به نزديك او برم " بيامدند .
ابراهيم با ياران در پيش ركن يماني نشسته بودند، ابراهيم از دور نگاه كرد .يار خود را ديد با آن پسر ومادرش. چون زن، ابراهيم را بديد، صبرش نماند. بخروشيد وگفت: " اينك، پدر تو " جمله ياران وخلق بيك بار در گريه افتادند وپسر از هوش برفت در گريه چون به خود باز آمد، بر پدر سلام كرد .ابراهيم جواب داد.
ودر كارش گرفت وگفت: " بر كدام ديني؟ " گفت: بر دين اسلام ". گفت: "الحمد الله " ديگر گفت " قران ميداني؟ " گفت: ميدانم " گفت: الحمد الله ديگر گفت: از علم چيزي آموختي؟ گفت: آموختم " گفت: الحمدلله."
پس، ابراهيم خواست تا برود، پسر دست از وي نداشت، ومادر فرياد ميكرد .واو پسر اندر كنار او جان بداد .ياران گفتند: يا ابراهيم چه افتاد؟ گفت: چون او را در كنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبيد، ندا آمد كه: يا ابراهيم تدعو محبتنا وتحب معنا غيرنا؟ يعني: دعوي دوستي ما ميكني؟ ويا ما بهم ديگري را دوست ميداري؟ وبه ديگري مشغول ميشوي؟ ودوستي به انبازي كني؟ وياران را وصيت كني كه در هيچ زن و كودك نگاه مكنيد وتو بدين كودك وزن در آويزي؟
چون، اين ندا شنيدم، دعا كردم وگفتم: يارب العزه، مرا فرياد رس .اگر محبت او مرا از محبت تومشغول خواهد كرد، يا جان او بردار ،يا جان من .
دعاي من در حق او اجابت يافت .اگر كسي را ازاين حال عجب آيد، بگويم: از ابراهيم عجب نيست قربان كردن پسر را .
نقل است كه گفت: شبها فرصت ميجستم تا كعبه را خالي يابم از طواف، وحاجتي خواهم. هيچ فرصت نمييافتم .تا شبي باران عظيم ميآمد، برفتم وفرصت را غنيمت دانستم تا چنان شد كه كعبه ماند و ابراهيم .طواف كردم ودست در حلقه زدم وعصمت خواستم از گناه .
ندايي شنيدم كه: عصمت ميخواهي تو از گناه؟ وهمه خلق از من اين ميخواهند .اگر من، همه را عصمت دهم، درياهاي غفوري وغفاري و رحيمي ورحماني من كجا رود وبه چه كار آيد؟ "
پس گفتم: " الهم اغفرلي ذنوبي " شنيدم كه " از جهان با ما سخن گوي، وسخن خود مگوي. آن به كه سخن تو ديگران گويند..."
نقل است كه از او پرسيدند كه «تو را چه رسيد كه آن مملكت بماندي13؟» گفت: «روزي بر تخت نشسته بودم آيينه اي در پيش من داشتند در آن آينه نگاه كردم، منزل خود گور ديدم و در او انيسي و غمگساري نه. و سفري ديدم دور، و راه دراز در پيش، و مرا زادي و توشه اي نه، قاضي عادل ديدم و مرا حجت نه ملُك بر دلم سد شد»....
نقل است كه وقتي از او پرسيدند كه: «بندۀ كيي؟» بر خود بلرزيد و بيفتاد و بر خاك غلتيدن گرفت. آن گاه برخاست و اين آيت برخواند:
ان كُلُ مَنْ في السماوات و الارض» الا اتي الرحمن عبداً14
پرسيدند كه: «چرا اول جواب ندادي؟»
گفت: «ترسيدم كه اگر گويم بندۀ ويم، او حق بندگي از من طلب كند و گويد حق بندگي ما چون گزاردي؟ و اگر گويم: نيم اين خود چگونه توان گفت؟ و؟ نتوانم اين گفت».....
نقل است كه گفت: وقتي باغي نگاه مي داشتم خداوند باغ بيامد و گفت: «انار شيرين بيار» طبقي بياوردم، هم ترش بود گفت: «سبحان الله چندين گاه در اين باغ بوده اي؛ انار شيرين از انار ترش نمي داني؟»
گفتم: «[من] باغ را نگاه مي دارم اما طعم انار ندانم كه نچشيده ام»
مرد گفت: «بدين زاهدي كه تويي، گمان مي برم كه ابراهيم ادهمي».
چون اين شنيدم از آنجا برفتم.
(تذكرةالاولياء تصحيح دكتر استعلامي، ص 123- 102)
1- «الامر ....» كار شتابنده تر از آن است.
2- قربوس: كوهه زرين
3- واقعه رجال: يا واقعه مردان. اين اصطلاح را عطار به معني تحولي روحاني به كار مي برد كه در آن، مرد سالك از پيوند نفس رها مي شود و كام در منازل كمال و طريق وصال مي نهد._تعليقات (تذكرةالاولياء طبع دكتر استعلامي)
4- توبه نصوح: توبه خالص كه از آن بازنگردند(لغت نامه).
5- اللهم احفظه: بار خدايا نگاهدار او را.
6- «به كام ....» به كام خود تو را ديدم ابراهيم ادهم به نفس خود گفت از اينكه به تو سيلي زدند خوشحالم.
7- «من يشتري...» چه كسي مي خرد پاك را با ما حلال؟
8- آشكار نمي كرد: معرفي نمي كرد.
9- «انما...» اموال و اولادتان مايه آزمون شما هستند. (انفال 8/28)
10- «الهي اغثني»: معبود من، فريادم رس.
11- چنانچه روشن است ايهام به حضرت ابراهيم خليل دارد.
12- «الهم....» بار خدايا گناهان مرا بيامرز
13- «تو را چه....» به تو چه رسيد كه مملكت و سلطنت را رها كردي و گذاشتي.
14- «ان كل ....» جز اين نيست كه هر موجودي كه در آسمانها و زمين است بنده وار سر به درگاه خداي رحمان فرود مي آورد (سوره مريم 19/93 ترجمه خرمشاهي)
سبك شناسي:
تذكرةالاولياء، از نخستين كتابهايي است كه در شرح احوال عرفان و صوفيان به فارسي گفته نگاشته شده است. نويسنده كتاب شيخ فريدالدين عطار همانگونه كه در كتب منظوم خويش به بيان حقايق عرفاني بيش از ظواهر كلام توجه دارد، در اين كتاب نيز سادگي و رواني سخن را بر پيچيدگي و اغلاق كه در قرن ششم در مد نظر بسياري از نويسندگان بوده است ترجيح داده است و كتاب او كه در شرح احوال بزرگان طريقت است با انشايي نگاشته آمده كه براي رهروان طريقت كه درهر پايه از مزيت خواندن باشند. سودمند افتد. نثر او به محاوره نزديك است و از تصنع در كلام دور. جز در اين موارد ضرورت غير فارسي استفاده نمي كند و جز آيات كريمه قرآني، از عبارات عربي مگر در مواردي كه ناگزير است براي استشهاد نمي آورد.
شماره لغات عربي در تذكرة الاولياء در حدود 17 در صد است.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20