0

مجله ادبیات

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

عتبة الكتبه

    اتابك جويني   

 

        تقليد1 قضاء طوس



ان الله يأمركم ان تؤدو الامانات الي اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل ان الله2 نعما يعظكم به ان الله كان سميعا بصيراً 3
تا رايت دولت ما به حول و قوت ايزد تبارك و تعالي در ممالك جهان افروخته گشته ست و به تأييد و تقدير او عز و علا سايه همايون بر اقاليم عالم افگنده است و عنان حل و عقد 4 و ابرام و نقص5 امور مملكت بسيط روي زمين در قبضه اقتدار ما آمده و رقاب و اعناق6 ملوك و سلاطين كه در آفاق، شرقاً و غربا،ً براً و بحراً نشاندگان و صنايع رأي و فرمان ماند مذلل و مسخر اوامر و نواهي ما شده و همواره همت ما بر اتباع7 فرمان آفريدگار سبحانه تعالي و تقدس در اصطناع8 مستحقان و رعايت ذمم و حقوق ايشان از ائمه و قضاة و اهل بيوتات بر حسب اختلاف طبقات و تفاوت درجات مقصود بودست و تقرير اعمال ديني كه اساس دولت بدان مستحكم ماند بر كساني كه استحقاق و استعداد آن را داشته اند انتساباً و اكتساباً از لوازم دانسته ايم و مقاعد9 و قواعد اعمال و احوال ملك و دولت را به انتهاج10 اين منهاج11 و سلوك اين طريق موكد و ممهد12 دانسته و آلاء و نعماء13 ايزدي را كه هر روز آثار آن ظاهر ترست و آمداد14 آن متظاهر از ميامن و بركات آن شمرده و بين وسيلت و ذريعت15، استمداد و استدامت نعم او عزوعلا كرده و مهمترين كارها به اجالت16 رأي در تربيت آن فرمودن و عنايت به حفظ و حواشي و اطراف آن از خلل و خطل17 مصروف گردانيدن شغل قضاء و حكومت18 است كه اشتمال آن بر مصالح خلق، پوشيده نيست و منتصب19 در آن منصب مرموق20 و بر متحمل اعباء21 آن امانت بزرگ، جر آن كس نتواند بود كه او را در خاندان علم و شريعت و سداد طريقت عرقي عريق22 باشد . اتصاف . اتسام23 به مآثر و مفاخر ديني و دنياوي از قد قدر او قاصر نيايد و اعتلاء رتبت او بر مراتب اتراب24 و اضراب25 اولاالباب مستنكر26 نمايد.
و چون گفته اند كه: معني ظلم وضع الشي في غيرموضعه27 است از قضيت اين سخن لازم آيد كه: عدل وضع الشيء في موضعه28 باشد و ما از آفريننده جلت عظمته در تنفيذ احكام، ميان خاص و عام به افاضت عدل مأموريم و به سپردن كار به كاردان و رسانيدن مستحق به رتبت استحقاق و تقويت او در آن مخاطب و منسوب.
و معلوم است كه امير اجل جلال الدين ادام الله تأييده قضاء و لايت طوس و مضافات آن را ميراث داراي مستحق است و مدتي مديد به فرمان ما ملايس29 و مباشر آن بودست و آثار جميل نموده و در دولت به وسايل و شوافع30 موروث و مكتسب متوسل و متصل است و به علم و عفاف كه مقتضي و موجب تقليد امور ديني باشد متجلي و متوشح31.
بر قضيت32 اين مقدمات و سوابق صفات، رأي چنان ديد كه بعد از استخارات33 قضاء ولايت طوس به جملگي از سر طوس تا پاي طوس به وي ارزاني داشتيم و اين شغل بزرگ و مهم نازك بر وي مقرر فرموديم و او را مقلد34 و متكلف آن گردانيديم و زمام آن امانت جسيم وديعت عظيم به دست شهامت و ديانت و كمال علم و عفت او داديم و مي فرمايم تا مراقبت و اتقاء35 جانب ايزد تعالي حليت احوال و عهده حصول آمال خويش اسزد عاجلاً و اجلاً36 و استصحاب37 صنع لطيف و فضل عميم او عز شأنه و عم احسانه38 درآنجا طلبد و مقاصد به وسيلت تقوي و ثبات قدم بر سنن هدي كند «ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون39» و نصوص قرآن مجيد را كه: «لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد40» در فصل خصومات متقدي دارد. و به اخبار سيد المرسلين ـ صلوات الله عليه كه تلو41 كلام رب العزه است و مي گويد عز من قاتل42: «ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا43......» و مقتدي و مهتدي باشد و جملگي دقايق و رسوم آداب قضا را كه از توصيف بدان مستغني گشته است مرعي دارد و از معطن44و مغمز45 اجتناب نمايد انشاالله تعالي.
(
عتبة الكتبه منخب الدين جويني، به تصحيح علامه قزويني و عباس اقبال، ص 66- 64)

پانوشت:
1-
تقليد: در گردن كردن كار (لغت نامه)
2- «
ان الله...» آيه 58 از سوره نساء در متن كتاب «ان الله»وسط آيه افتاده است
3- «
ان الله ...» همانا خداوند فرمانتان دهد كه بازگزدانيد سپرده ها را به اهل آنها و اگر داوري كنيد ميان مردم آنكه داوري كنيد به داد، چه خوب است آنچه اندرز دهد شما را بدان. همانا خداوند است شنونده بينا (نساء 4/58 ترجمه معزي)
4-
حل و عقد: گشاد و بست (كارها)
5-
ابرام و نقص: محكم كردن و شكستن
6-
رقاب اعناق: هر دو به معني گردنها.
7-
اتباع: پيروي
8-
اصطناع: برگزيدن، بر كشيدن.
9-
مقاعد: جمع مقعد، مكانهاي قرار گرفتن (معين)
10-
انتهاج: راه جستن (معين)
11-
منهاج:‌راه پيدا و گشاده (معين)
12-
ممهد: آماده شده
13-
آلاء و نعماء: آلاء جمع الي به معني نيكي و نعماء به معناي نعمت و احسان
14-
اَمداد: جمع مدد افواجي كه پي در پي برسند (لغت نامه)
15-
ذريعت: دست آويز
16-
اجالت: گردانيدن: برگردانيدن (لغت نامه)
17-
خطل: سستي
18-
حكومت: قضاوت
19-
منتصب: برقرار گردنده(معين)
20-
منصب مرموق: شغل مورد نظر
21-
اعباء: جمع عبî، تحمل سختي، بار
22-
عريق: آنكه او را رگي در كرم و در پستي باشد (لغت نامه) كريم يا لثيم در اينجا با توجه به سياق عبارت «عرقي عريق» به معناي دارنده رگ كرامت است.
23-
اتسام: به چيزي نشان شدن (لغت نامه)
24-
اتراب:‌خاك آلوده شدن
25-
اضراب: سر افگندن و خاموش ماندن
26-
مستنكر: ناپسنديده
27- «
وضع الشي ...» قرار دادن چيزي نه درجاي خويش
28- «
وضع شي في موضعه»: قرار دادن چيزي درجاي خويش
29-
ملابس: همراه، قراين، ملازم (لغت نامه)
30-
شوافع: جمع شافع و شافعه وسايل و وسائط (دهخدا)
31-
متوشح: مزين و آراسته
32-
فضيت: حكم
33-
استخارات: تفأل زدن
34-
متقلد: به عهده گيرنده
35-
اتقاء: پرهيز، تقوي
36-
عجلاً و اجلاً: در حال و آينده
37-
استصحاب: ياري خواستن
38- «
عز...» بزرگ است شأن و مرتبه او همگاني است بخشش و احسان او
39- «
ان الله ......» بي گمان خداوند با پرهيزگاران و نيكوكاران است (نحل16/128 قرآن كريم با ترجمه بهاءالدين خرمشاهي)
40- «
لايأتيه ...» كه در اكنون يا آينده اش باطل در آن [قرآن] راه نمي يابد فرو فرستاده اي از سوي [خداوند] فرزانه ستوده است (فصلت 41/42) ترجمه خرمشاهي
41-
تلو: پس رو چيزي (لغت نامه)
42-
عز من قاتل: (جمله فعلي دعايي) گرامي باد گوينده (در مورد خدا استعمال شود آنگاه كه بخواهند كلام خداوندي را نقل كنند)...معين
43- «
ما اتأكم .....» و آنچه پيامبر شما را دهد آن را بپذيرند و آنچه شما را از آن بازدارد، از آن دست برداريد (قسمتي از آيه شماره 7 سوره حشر 59 ترجمه خرمشاهي)
44-
مطعن: بسيار طعن زننده به دشمن(معين)
45-
مغمز: غمازي، عيب جويي.

سبك شناسي
1-
كتاب «عتبة الكتبه» مجموعه نامه هاي ديوان سنجر است به قلم اتابك جويني. كه در قرن ششم هجري نوشته شده است معمولاً نثر نامه هاي سده هاي پيشين، مصنوع و دشوار بوده است و سببش آن بوده كه دبيران و كاتبان، براي آنكه مرتبت فضيلت خود و ديوان رسائل امير يا سلطان متبوع خود را نمايان سازند به نثر مصنوع و دشوار دست ميازيده اند و چون دبير طرف مقابل هم همين شيوه را ادامه مي داد يا بر دشواري مي افزود اين مسابقه دشوار نويسي متداول
مي گشت.
از جمله نثرهاي دشوار مكاتيب، نامه هاي منتخب الدين جويني است كه تعداد لغات عربي آن به 75 در صد مي رسد و تنها در حدود 25 درصد لغات، فارسي است.
2-
در اين كتاب آورده لغات به صورت موازنه فراوان است مانند: «تأييد و تقدير»، «شرقاً و غرباً»، «براً و بحراً» .
3-
استناد به آيات قرآني و احاديث و جمله هاي بزرگان مكرر ديده مي شود.
4-
كلمه هاي متقابل مانند «حل و عقد»، «ابرام و نقض»، «اوامر و نواهي» فراوان است.

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 30 مرداد 1389  12:14 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

كشف المحجوب

    هجويري       

 

    در حقيقت رضا



...
رضا بر دو گونه باشد يكي رضاي خداوند از بنده و ديگري رضاي بنده از خداوند ـ تعالي و تقدس ـ
اما حقيقت رضاي خداوند ـ عزوجل ـ ارادت ثواب و نعمت كرامت بنده باشد و حقيقت رضاي بنده اقامت1 بر فرمان هاي وي و گردن نهادن مرا حكام وي را.
پس، رضاي خداوند ـ تعالي ـ مقدم است بر رضاي بنده، كه تا توفيق وي ـ جل جلاله ـ نباشد بنده مر حكم وي را گردن ننهد و بر مراد وي ـ تعالي و تقدس ـ اقامت نكند از آن كه رضاي بنده مقرون به رضاي خداوند است عزوجل و قيامش بدان است.
و در جمله رضاي بنده استواي2 دل وي باشد بر طرف قضا3، اما4 منع و اما عطا و استقامت سرش بر نظاره احوال اما جلال و اما جمال. چنان كه اگر به منع واقف شود، و يا به عطا سابق5 شود به نزديك رضاي وي متساوي باشد.
و اگر آتش هيبت و جلال حق بسوزد و يا به نور لطف و جمال وي بفروزد سوختن و فروختن6 به نزديك دلش يكسان شود ار آن چه از وي بود، وي را همه نيكو بود اگر به قضاي وي رضا دارد.
و از اميرالمؤمنين حين بن علي ـ رضي الله عنه و كرم الله وجهه ـ پرسيدند از قول بوذر غفاري ـ رضي الله عنع ـ كه گفت: «الفقر الي احب من الغني و القسم احب من الصحة» فقال: «رحم الله اباذر، اما انا فاقول من اشرف علي حسن اختيار الله لم يتمن الا ما اختار الله له» درويشي به نزديك من دوستر از توانگري و بيماري دوستر از تندرستي» حسين ـرضي الله عنه ـ گفت: «رحمت خداي بر ابوذر باد. اما من مي گويم هركرا بر اختيار خداي اشراف افتد. هيچ تمني نكند به جز آن كه حق تعالي وي را اختيار كرده باشد
و چون بنده اختيار جق بديد از اختيار خود اغراض كرد از همه اندوهان برست و اين اندر غيبت درست نيايد كه اين حضور بايد بايد «لان الرضا للا حزان نافيه و للغفلة معافة . «رضا مرد را از اندوهان برهاند و از چنگ غفلت بربايدو» و انديشه غير از دلش بزدايد و از بنده مشقت ها آزاد گرداند، كه رضا را صفت رهانيدن است.
اما حقيقت معاملات رضا، پسند، كاري بنده باشد به علم خداوند ـ عزوجل ـ و اعتقاد وي كه خداوند تعالي در همه احوال بدو بينا است.
و اهل دين بر چهار قسمند: گروهي آنان كه از حق تعالي راضي اند به عطا7 و آن معرفت است و گروهي آنان كه راضي اند به نعما8 و آن دنيا است و گروهي آنان راضي اند به بلا 9 و آن محن گوناگون است و گروهي آنان كه راضي اند به اصطفا10 و آن محبت است
پس از آن معطي11 به عطا نگرد آن را به جان قبول كند و چون قبول كرد كلفت12 و مشقت از دل زايل شود، و آن كه از عطا باز ماند و به تكلف راه رضا رود و اندر تكلف جمله رنج و مشقت بود و معرفت آن گاه حقيقت بود كه بنده مكاشف13 بود اندر حق معرفت چون معرفت وي را حبس و حجاب باشد آن معرفت نكرت14 بود و آن نعمت نقمت15 و آن عطا غطا16 و باز، آن كه به دنيا از وي راضي شود وي اندر هلاك و خسران بود و آن رضاي وي به جمله نيران17 بود و آن چه با سرها18 بدان نيرزد كه دوستي خاطر بدان گمارد و يا هيچ گونه اندوه آن بر ضميرش گذر كند و نعمت آن نعمت بود كه به منعم دليل19 بود چون از منعم حجاب باشد آن نعمت بلا بود.
و باز، آن كه به بلا از وي راضي باشد آن بود كه اندر بلا مبلي20 را ببيند و مشقت آن به مشاهدات مبلي بتواند كشيد رنج آن به مسرت مشاهدت دوست، به رنج ندارد.
و باز، آن را كه به اصطفاي دوست راضي باشد، آن محبان وي اند كه اندر رضا و سحظ21 هستي ايشان عاريت بود و منازل دلها ايشان به جز حضرت نباشد و سراپرده اسرار ايشان جز در روضه انس نه حاضراني باشد غايب و وحشياني عرشي22 و جسمياني روحاني موحدان رباني دل از خلق گسسته و از بند مقامات و احوال جسته و سر از مكونات23 گسسته و مر دوستي را ميان در بسته كما قال الله تعالي «لايملكون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لايملكون موتاً و لاحيوه و لا نشوراً»24
پس رضا به غير، خسروان بود و رضا بدو رضوان از آن چه رضا بدو ملكي صريح، و بدايت عافيت بود و قال التبي صلي الله عليه و سلم «من لم يرض بالله و بقضائه شغل قلبه و تعب بدند» آن كه بدو و قضاي وي راضي نباشد دلش مشغول بود و به اسباب نصيب خود و تنش رنجه به طلب آن. والله اعلم.
(
كشف المحجوب، علي بن عثمان جلابي هجويري به كوشش دكنر تسبيحي، ص 258- 261)

پانوشت:
1-
اقامت: بر پا داشتن، بر پا خاستن
2-
استوار: قرار گرفتن، استقرار( معين)
3-
قضا: حكم و خواست (خداوند)
4-
اما: يا
5-
سابق: سبقت و پيشي گيرنده.
6-
فروختن: به فتح اول، مخفف افروختن
7-
عطا: بخشش.
8-
نعما: نعمت، نيكي، احسان (معين)
9-
بلا: آزمون، سختي، محنت
10-
اصطفا برگزيدن
11-
معطي: عطا دهنده
12-
كلفت: سختي، مشقت، رنج
13-
مكاشف: گشاينده راز
14-
نكرت: نشاختن، عدم معرفت و شناخت
15-
نقمت: عتاب، معاتبه، پاداش، به عقوبت (معين)
16-
غطا: پرده، پوشش.
17-
نيران: آتش، كنايه از آتش دوزخ
18-
باسرها: بتمامي، همگي، جملگي (براي مؤنث و جمع آيد) معين.
19-
دليل: راهنما
20-
مبلي: بلا دهنده
21-
سخط: به فتح اول و دوم به ضم اول و سكون دوم ناخشنودي، در مقابل «رضا»
22-
وحشيان عرشي: وحشي در مقابل «اهلي» است كه انس نمي گيرد و مي رمد منظور از «وحشيان عرشي» انسانهايي است كه به ظاهر از ديگران مي رسد اما در حقيقت با عرش خدا و خداوند انس و پيوند دارند.
23-
مكونات: ساخته شده ها
24-
ترجمه آيه: و ندارند براي خويشتن زيان و نه سودي را و ندارند مرگ و نه زندگي و نه برانگيختن را (فرقان 25/3)

سبك شناسي
1-
كشف المحجوب هجويري با توجه به‌آنكه متن عرفاني است و مستند به آيات و احاديث و اقوال بزرگان كه بسياري از آن اقوال به صورت اصل نقل شده است شمار لغات عربي فراوان و در حدود پنجاه درصد است.
2-
به كاربردن علامت مفعولي «مر» مانند: «مر حكم وي را گردن نهد»
3-
استعمال فراوان مصادر عربي
4-
استعمال حروف عربي مانند «اما، «يا سرها».
5-
به كار بردن سجع چون: دل از خلق گسسته از بند مقامات جسته...سر از مكونات گسسته مر دوستي را ميان بسته.
6-
كاربرد «اندر» به جاي «در».
7-
تكرار فعل، فعل «بود» در يك صفحه ده بار تكرار شده است.
8-
در كشف المحجوب واژه ها و تركيبهاي فارسي كه بعضي از آنها در متون ديگر كمتر ديده
مي شود به كار رفته است مانند: گرد پاي نشستن (چهارزانو) بادناك (روزي كه باد زياد بوزد) بوده گشتن (موجه شدن)، پاي بازي (رقص)، بسنده كاري(اكتفا) پيوندانيدن (اتصال داشتن) برسيدن (كامل و تمام شدن) و نظاير آن (اين مثالها از سبك شناسي بهار نقل شده است جلد دوم ص 188).
9-
استعمال فراوان جمله هاي دعايي عربي مانند عزوجل، جل جلاله، تعالي و تقدس، رضي الله عنه.....

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 30 مرداد 1389  12:15 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

تذكره‌ الاوليا

    عطار نيشابوري‌          

ذكر ابراهيم‌ ادهم‌ " رحمه‌ الله‌ عليه‌ "


آن‌ سلطان‌ دنيا ودين‌، آن‌ سيمرغ‌ قاف‌ يقين‌، آن‌ گنج‌ عالم‌ عزلت‌، آن‌ گنجينه‌ اسرار دولت‌، آن‌ شاه‌ اقليم‌ اعظم‌، آن‌ پرورده‌ لطف‌ وكرم‌، شيخ‌ عالم‌، ابراهيم‌ ادهم‌ - رحمه‌ الله‌ عليه‌ - متقي‌ وقت‌ بود وصديق‌ روزگار...
او پادشاه‌ بلخ‌ بود. ابتداي‌ حال‌ او آن‌ بود در وقت‌ پادشاهي‌، كه‌ عالم‌ زير فرمان‌ داشت‌، وچهل‌ سپر زرين‌ در پيش‌ وچهل‌ گرز زرين‌ در پس‌ او مي‌بردند .يك‌ شب‌ بر تخت‌ خفته‌ بود. نيم‌ شب‌، سقف‌ خانه‌ بجنبيد .چنانكه‌ كسي‌ بر بام‌ بود، گفت‌: كيست‌؟ گفت‌: "آشنايم‌، شتر گم‌ كرده‌ام‌ " گفت‌: اي‌ نادان‌، شتر بر بام‌ چگونه‌ باشد ؟
گفت‌: اي‌ غافل‌، تو خداي‌ را بر تخت‌ زرين‌ ودر جامه‌ اطلس‌ مي‌جويي‌ شتر بر بام‌ جستن‌ از آن‌ عجيب‌تر است‌ ؟
از اين‌ سخن‌، هبتي‌ در دل‌ وي‌ پديد آمد وآتشي‌ در دل‌ وي‌ پيدا گشت‌. متفكر ومتحير واندوهگين‌ شد. ودر روايتي‌ ديگر گويند كه‌: روزي‌ بار عام‌ بود .اركان‌ دولت‌ هر يكي‌ بر جاي‌ ايستاده‌ بودند وغلامان‌، در پيش‌ او صف‌ زده‌ ناگاه‌ مردي‌ با هيبت‌ از در در آمد، چنان‌ كه‌ هيج‌ كس‌ را از خدم‌ وحشم‌، زهره‌ آن‌ نبود كه‌ گويد: تو كيستي‌؟ وبه‌ چه‌ كار مي‌آيي‌؟ آن‌ مرد هم‌ چنان‌ مي‌آمد تا پيش‌ تخت‌ ابراهيم‌ .
ابراهيم‌ گفت‌: چه‌ مي‌خواهي‌؟
گفت‌: دراين‌ رباط‌ فرو مي‌آيم‌ "
گفت‌: اين‌، رباط‌ نيست‌، سراي‌ من‌ است‌ "
گفت‌: اين‌ سراي‌، پيش‌ از اين‌ از آن‌ كه‌ بود؟ گفت‌: " از آن‌ پدرم‌ " گفت‌: پيش‌ از او از آن‌ كه‌ بود؟ گفت‌: از آن‌ پدر فلان‌ كس‌ " گفت‌: همه‌ كجا شدند ؟گفت‌: همه‌ برفتند وبمردند " گفت‌ اين‌ نه‌ رباط‌ باشد؟ كه‌ يكي‌ مي‌آيد و يكي‌ مي‌رود؟ اين‌ بگفت‌ وبه‌ تعجيل‌ از سراي‌ بيرون‌ رفت‌.
ابراهيم‌ در عقبش‌ روان‌ گشت‌ وآواز داد وسوگند كه‌: بايست‌، تا با تو سخني‌ گويم‌ " بايستاد گفت‌: تو كيستي‌ واز كجا مي‌آيي‌ كه‌ آتشي‌ در جانم‌ زدي‌ ؟
گفت‌: ارضي‌ وبحري‌ وبري‌ و سمائي‌ ام‌ ونام‌ معروف‌ من‌ خضر است‌ .
گفت‌: توقف‌ كن‌ تا به‌ خانه‌ روم‌ وباز آيم‌ .
گفت‌: الامر اعجل‌ من‌ ذلك‌ " وناپديد گشت‌ .
سوز ابراهيم‌ زيادت‌ شد ودردش‌ بيفزود گفت‌: تا اين‌ چه‌ حالت‌ است‌ كه‌ به‌ شب‌ ديدم‌ وبه‌ روز شنيدم‌؟ گفت‌: اسب‌ زين‌ كنند كه‌ به‌ شكار مي‌روم‌ ،تا اين‌ حال‌ به‌ كجا خواهد رسيد؟ برنشست‌ وروي‌ به‌ صحرا نهاد چون‌ سرآسيمه‌اي‌ در صحرا مي‌گشت‌، چنانكه‌ نمي‌دانست‌ كه‌ چه‌ مي‌كند. در آن‌ حال‌ از لشكر جدا شد ودور افتاد .آوازي‌ شنيد كه‌: " بيدار باش‌ " او ناشنيده‌ كرد .دوم‌ بار همين‌ آواز شنيد سيم‌ بار خويشتن‌ را از آنجا دور مي‌كرد وناشنوده‌ مي‌كرد .باز چهارم‌ آوازي‌ شنيد كه‌: بيدار گرد پيش‌ از آن‌ كه‌ بيدارت‌ كنند " چون‌ اين‌ خطاب‌ بشنيد بيك‌ بار از دست‌ برفت‌. ناگاه‌ آهويي‌ پديد آمد، خويشتن‌ را بدو مشغول‌ گردانيد .آهو به‌ سخن‌ آمد وگفت‌:
"
مرا به‌ صيد تو فرستاده‌اند، نه‌ تو را به‌ صيد من‌ .تو مرا صيد نتواني‌ كرد. تو را از براي‌ اين‌ آفريده‌اند كه‌ بيچاره‌اي‌ را به‌ تير زني‌ وصيد كني‌؟ هيچ‌ كار ديگر نداري‌ ؟
ابراهيم‌ گفت‌: " آيا اين‌ چه‌ حالت‌ است‌؟ روي‌ از آهو بگردانيد .همان‌ سخن‌ كه‌ از آهو شنيده‌ بود از قربوس‌ زين‌ بشنيد .جزعي‌ وخوفي‌ در وي‌ پديد آمد وكشف‌ زيادت‌ گشت‌. چون‌ حق‌ تعالي‌ - خواست‌ كه‌ كار تمام‌ كند، بار ديگر از گوي‌ گريبان‌ شنيد. كشف‌ آنجا تمام‌ شد وملكوت‌ بر او برگشادند .و واقعه‌ رجال‌ الله‌ مشاهده‌ نمود ويقين‌ حاصل‌ كرد وگويند: چندن‌ بگريست‌ كه‌ همه‌ اسب‌ وجامه‌ او از آب‌ ديده‌،تر شد وتوبه‌ نصوح‌ كرد وروي‌ از راه‌ يك‌ سو نهاد، شباني‌ را ديد، نمدي‌ پوشيده‌ وكلاهي‌ از نمد بر سر نهاده‌ و گوسپندان‌ در پيش‌ كرده‌، بنگريست‌ .غلام‌ او بود قباي‌ زربفت‌ بيرون‌ كرد و به‌ وي‌ داد، وگوسفندان‌ به‌ وي‌ بخشيد .ونمد او بگرفت‌ ودر پوشيد، وكلاه‌ او بر سر نهاد وبعد از آن‌، پياده‌ در كوهها و بيابانها مي‌گشت‌ وبر گناهان‌ مي‌گريست‌، تا به‌ مرو رسيد .آنجا پلي‌ ديد، نابينايي‌ را ديد كه‌ از پل‌ در گذشت‌ .تا نيفتد گفت‌: اللهم‌ احفظه‌ " معلق‌ در هوا بايستاد. وي‌ را بگرفتند وبركشيدند ودر ابراهيم‌، خيره‌ بماندند كه‌: اين‌ چه‌ مردي‌ بزرگ‌ است‌. پس‌ از آنجا برفت‌ تا به‌ نشابور رسيد. گوشه‌اي‌ خالي‌ مي‌جست‌، تا به‌ طاعت‌ مشغول‌ شود. غاري‌ است‌ آنجا مشهور .نه‌ سال‌ در آن‌ غار ساكن‌ بود، در هر خانه‌اي‌ سه‌ سال‌ كه‌ داند كه‌ در آن‌ غار، شبها وروزها چه‌ مجاهده‌ كشيدي‌ ؟
روز پنجشنبه‌ بالاي‌ غار آمدي‌ وپشته‌اي‌ هيزم‌ جمع‌ كردي‌ و صبجگاه‌ به‌ نيشابور بردي‌ وبفروختي‌ ونماز آدينه‌ بگزاردي‌ و بدان‌ سيم‌، نان‌ خريدي‌ ونيمه‌اي‌ به‌ درويش‌ دادي‌ و نيمه‌اي‌ به‌ كار بردي‌ وتا هفته‌ ديگر با آن‌ قناعت‌ كردي‌ واحوال‌ روزگارش‌ بدين‌ منوال‌ گذشتي‌.
نقل‌ است‌ كه‌ زمستان‌ شبي‌ در آن‌ غار بود، وشبي‌ بود سرد، واو يخ‌ شكسته‌ بود وغسل‌ آورده‌ .تا سحر گاه‌ در نماز بود، و وقت‌ سحر، بيم‌ بود كه‌ از سرما هلاك‌ شود، مگر به‌ خاطرش‌ آمد كه‌ آتشي‌ بايستي‌ يا پوستيني‌ هم‌ در آن‌ ساعت‌ پوستيني‌، پشت‌ او گرم‌ كرد، تا در خواب‌ شد .چون‌ از خواب‌ بيدار شد، روز، روشن‌ شده‌ بود واو گرم‌ بر آمده‌ بگريست‌ وآن‌ پوستين‌ اژدهايي‌ بود با دو چشم‌، چون‌ دو قدح‌ عظيم‌ - ترسي‌ در دل‌ او پديد آمد .گفت‌: خداوندا، اين‌ به‌ صورت‌ لطف‌ به‌ من‌ فرستادي‌ .اكنون‌ در صورت‌ قهرش‌ مي‌بينم‌، طاقت‌ نمي‌دارم‌ " اژدها روان‌ شد ودو سه‌ بار روي‌ در زمين‌ ماليد در پيش‌ وي‌، وناپديد شد وبرفت‌.
نقل‌ است‌ كه‌ چون‌ مردمان‌ از كار وي‌ اندكي‌ آگه‌ شدند، از آن‌ غار بگريخت‌ وروي‌ به‌ مكه‌ نهاد وآن‌ وقت‌ (كه‌) شيخ‌ ابوسعيد - قدس‌ الله‌ سره‌ - به‌ زيارت‌ آن‌ غار رفته‌ بود، گفت‌: سبحان‌ الله‌ اگر اين‌ غار پر مشك‌ بودي‌، چندين‌ بوي‌ ندادي‌ كه‌ جوانمردي‌، روزي‌ چند به‌ صدق‌ در اينجا بوده‌ است‌، كه‌ همه‌ روح‌ وراحت‌ گشته‌ است‌ .
پس‌ روي‌ به‌ ياد به‌ نهاد، تا از اكابر دين‌ يكي‌ به‌ وي‌ رسيد ونام‌ اعظم‌ خداوند - تعالي‌ - به‌ وي‌ آموخت‌ واو بدان‌ نام‌، خداي‌ - تعالي‌ - را بخواند در حال‌ خضر را بديد گفت‌: "اي‌ ابراهيم‌ " آن‌ برادر من‌ بود الياس‌ كه‌ تو را نام‌ بزرگ‌ خداوند - تعالي‌ - در آموخت‌ پس‌ ميان‌ او وخضر بسي‌ سخن‌ رفت‌ .پير او خضر بود...
نقل‌ است‌ كه‌ چهارده‌ سال‌ بايست‌ تا باديه‌ را قطع‌ كند، همه‌ راه‌ در نماز وتضرع‌ بودتا به‌ مكه‌ رسيد .پيران‌ حرم‌ خبر يافتند، به‌ استقبال‌ او آمدند .او خويشتن‌ را در پيش‌ قافله‌ انداخت‌ تا كسي‌ او را نشناسد.خادمان‌ پيش‌ از پيران‌ بيرون‌ آمدند ومي‌ رفتند .مردي‌ را ديدند كه‌ در پيش‌ قافله‌ مي‌آمد. از او پرسيدند كه‌: ابراهيم‌ ادهم‌ نزديك‌ رسيده‌ است‌؟ كه‌ مشايخ‌ حرم‌ نزديك‌ آمده‌اند، استقبال‌ او را "
ابراهيم‌ گفت‌: " چه‌ مي‌خواهند از آن‌ پير زنديق‌؟"
ايشان‌ دست‌ بر آوردند وسيلي‌ برگردن‌ او در پيوستند كه‌: تو چنين‌ كسي‌ را زنديق‌ مي‌خواني‌؟ زنديق‌ تويي‌ " گفت‌: من‌ هم‌ اين‌ مي‌گويم‌ " (چون‌ از او در گذشتند) بانفس‌ گفت‌ " هان‌ خوردي‌؟ مي‌خواستي‌ تا مشايخ‌ حرم‌ محترم‌ به‌ استقبال‌ تو آيند؟ الحمدالله‌ كه‌ به‌ كام‌ خودت‌ ديدم‌ "
تا آن‌ گاه‌ كه‌ بشناختند وعذرها خواستند .پس‌ در مكه‌ ساكن‌ شد واو را دوستان‌ وياران‌ پيدا شدند .واو هميشه‌ از كسب‌ خود خوردي‌ .گاه‌ هيزم‌ كشي‌ كردي‌ وگاهي‌ پاليز مردمان‌ نگاه‌ داشتي‌ .
نقل‌ است‌ كه‌ چون‌ از بلخ‌ برفت‌، او را پسري‌ مانده‌ بود شيرخواره‌ چون‌ بزرگ‌ شد، پدر خويش‌ را از مادر طلب‌ كرد.
مادر گفت‌: پدر تو گم‌ شده‌ است‌ وبه‌ مكه‌ نشانش‌ مي‌دهند.
گفت‌: " من‌ به‌ مكه‌ روم‌ وخانه‌ را زيارت‌ كنم‌ وپدر را به‌ دست‌ آورم‌، ودر خدمتش‌ بكوشم‌ .
فرمود كه‌ منادي‌ كنند كه‌: هر كه‌ را آرزوي‌ حج‌ است‌. بيايند، زاد و راحله‌ بدهم‌ .گويند چهار هزار آدمي‌ جمع‌ شدند .همه‌ را بازاد وراحله‌ خود به‌ حج‌ برد .اميد آن‌ را كه‌ باشد كه‌ ديدار پدر بيند. چون‌ به‌ مسجد در آمد، مرفع‌ پوشان‌ را ديد .پرسيد .ازايشان‌ كه‌: ابراهيم‌ ادهم‌ را شناسيد؟ " گفتند: " شيخ‌ ماست‌ " به‌ طلب‌ هيزم‌ رفته‌ است‌ به‌ صحراي‌ مكه‌ .و او هر روز پشته‌اي‌ هيزم‌ آورد وبفروشد ونان‌ خرد وبرما آرد."
پس‌ به‌ صحراي‌ مكه‌ بيرون‌ آمد، پيري‌ را ديد كه‌ پشته‌ هيزم‌ گران‌ بر گردن‌ نهاده‌ مي‌آمد .گريه‌ بر پسر افتاد .خود را نگاه‌ مي‌داشت‌ .ودر پي‌ او مي‌آمد، تا به‌ بازار در آمد .واو آواز مي‌داد ومي‌ گفت‌: " من‌ يشتري‌ الطيب‌ بالطيب‌؟" مردي‌ بخريد ونانش‌ داد. نان‌ را سوي‌ اصحاب‌ برد وپيش‌ ايشان‌ نهاد وبه‌ نماز مشغول‌ گشت‌.
ايشان‌ نان‌ مي‌خورند و او نماز مي‌كرد .واو ياران‌ خودرا پيوسته‌، وصيت‌ كردي‌ كه‌: خود را از امردان‌ نگاه‌ داريد واز زنان‌ نامحرم‌ .خاصه‌ امروز، كه‌ در حج‌ زنان‌ باشند وكودكان‌ باشند، چشم‌ نگاه‌ داريد." همه‌ قبول‌ كردند .
چون‌ حاجيان‌ در مكه‌ آمدند وخانه‌ را طواف‌ كردند - وابراهيم‌ با ياران‌ همه‌ در طواف‌ بودند - پسري‌ صاحب‌ جمال‌ پيش‌ او آمد .ابراهيم‌، تيز تيز در وي‌ بنگريست‌ ياران‌ ديدند .چون‌ آن‌، مشاهده‌ كردند، از او تعجب‌ كردند. چون‌ از طواف‌ فارغ‌ شد، گفتند: "رحمك‌ الله‌ " ما را فرموده‌ بودي‌ كه‌ به‌ هيچ‌ زن‌ وامرد نگاه‌ مكنيد، وتو خود به‌ غلامي‌ صاحب‌ جمال‌ نگاه‌ كني‌؟
گفت‌: " شما ديديد؟" گفتند: ديديم‌ گفت‌: دست‌ برخاطر نهيد كه‌ در گمان‌ ما، آن‌ فرزند بلخي‌ ماست‌. كه‌ چون‌ از بلخ‌ بيرون‌ آمدم‌، پسري‌ شيرخواره‌ گذاشتم‌ .چنين‌ دانم‌ كه‌ اين‌ غلام‌، آن‌ پسر است‌.
وپسر خود را هيچ‌ آشكارا نمي‌كرد .تا پدر نگريزد .هر روز مي‌آمدي‌ ودر روي‌ پدر نگاه‌ مي‌كردي‌.
ابراهيم‌ بر آن‌ گمان‌ خود بايكي‌ از ياران‌ بيرون‌ آمد وقافله‌ بلخ‌ طلب‌ كرد وبه‌ ميان‌ قافله‌ در آمد .خيمه‌اي‌ ديد از ديبا زده‌ وكرسيي‌ در ميان‌ خيمه‌ نهاده‌، وآن‌ پسر بر آن‌ كرسي‌ نشسته‌، قران‌ مي‌خواند، گويند بدين‌ آيت‌ رسيده‌ بود، قوله‌ - تعالي‌ ـ " انما اموالكم‌ واولادكم‌ فتنه‌ "
ابراهيم‌ بگريست‌ وگفت‌: راست‌ گفت‌ خداوند من‌، جل‌ جلاله‌ " و بازگشت‌ وبرفت‌ وآن‌ يار خود را گفت‌:" در آي‌ واز آن‌ پسر بپرس‌ كه‌ تو: فرزند كيستي‌؟
آن‌ كس‌ در آمد وگفت‌: "تو از كجايي‌ "
گفت‌: " من‌ از بلخ‌ "
گفت‌: " تو پسر كيستي‌؟ " سر در پيش‌ افكند ودست‌ بر روي‌ بنهاد و گريه‌ بر او افتاد وبگريست‌ گفت‌: " پسر ابراهيم‌ ادهمم‌ " ومصحف‌ از دست‌ بنهاد وگفت‌: " من‌ پدر را نديده‌ام‌ مگر ديروز .ونمي‌ دانم‌ تا او هست‌ يا نيست‌ .ومي‌ ترسم‌ كه‌ اگر بگويم‌، بگريزد كه‌ او از ما گريخته‌ است‌ " مادرش‌ با او بهم‌ بود (درويش‌) گفت‌: بياييد تا شما را به‌ نزديك‌ او برم‌ " بيامدند .
ابراهيم‌ با ياران‌ در پيش‌ ركن‌ يماني‌ نشسته‌ بودند، ابراهيم‌ از دور نگاه‌ كرد .يار خود را ديد با آن‌ پسر ومادرش‌. چون‌ زن‌، ابراهيم‌ را بديد، صبرش‌ نماند. بخروشيد وگفت‌: " اينك‌، پدر تو " جمله‌ ياران‌ وخلق‌ بيك‌ بار در گريه‌ افتادند وپسر از هوش‌ برفت‌ در گريه‌ چون‌ به‌ خود باز آمد، بر پدر سلام‌ كرد .ابراهيم‌ جواب‌ داد.
ودر كارش‌ گرفت‌ وگفت‌: " بر كدام‌ ديني‌؟ " گفت‌: بر دين‌ اسلام‌ ". گفت‌: "الحمد الله‌ " ديگر گفت‌ " قران‌ مي‌داني‌؟ " گفت‌: مي‌دانم‌ " گفت‌: الحمد الله‌ ديگر گفت‌: از علم‌ چيزي‌ آموختي‌؟ گفت‌: آموختم‌ " گفت‌: الحمدلله‌."
پس‌، ابراهيم‌ خواست‌ تا برود، پسر دست‌ از وي‌ نداشت‌، ومادر فرياد مي‌كرد .واو پسر اندر كنار او جان‌ بداد .ياران‌ گفتند: يا ابراهيم‌ چه‌ افتاد؟ گفت‌: چون‌ او را در كنار گرفتم‌، مهر او در دلم‌ بجنبيد، ندا آمد كه‌: يا ابراهيم‌ تدعو محبتنا وتحب‌ معنا غيرنا؟ يعني‌: دعوي‌ دوستي‌ ما مي‌كني‌؟ ويا ما بهم‌ ديگري‌ را دوست‌ مي‌داري‌؟ وبه‌ ديگري‌ مشغول‌ مي‌شوي‌؟ ودوستي‌ به‌ انبازي‌ كني‌؟ وياران‌ را وصيت‌ كني‌ كه‌ در هيچ‌ زن‌ و كودك‌ نگاه‌ مكنيد وتو بدين‌ كودك‌ وزن‌ در آويزي‌؟
چون‌، اين‌ ندا شنيدم‌، دعا كردم‌ وگفتم‌: يارب‌ العزه‌، مرا فرياد رس‌ .اگر محبت‌ او مرا از محبت‌ تومشغول‌ خواهد كرد، يا جان‌ او بردار ،يا جان‌ من‌ .
دعاي‌ من‌ در حق‌ او اجابت‌ يافت‌ .اگر كسي‌ را ازاين‌ حال‌ عجب‌ آيد، بگويم‌: از ابراهيم‌ عجب‌ نيست‌ قربان‌ كردن‌ پسر را .
نقل‌ است‌ كه‌ گفت‌: شبها فرصت‌ مي‌جستم‌ تا كعبه‌ را خالي‌ يابم‌ از طواف‌، وحاجتي‌ خواهم‌. هيچ‌ فرصت‌ نمي‌يافتم‌ .تا شبي‌ باران‌ عظيم‌ مي‌آمد، برفتم‌ وفرصت‌ را غنيمت‌ دانستم‌ تا چنان‌ شد كه‌ كعبه‌ ماند و ابراهيم‌ .طواف‌ كردم‌ ودست‌ در حلقه‌ زدم‌ وعصمت‌ خواستم‌ از گناه‌ .
ندايي‌ شنيدم‌ كه‌: عصمت‌ مي‌خواهي‌ تو از گناه‌؟ وهمه‌ خلق‌ از من‌ اين‌ مي‌خواهند .اگر من‌، همه‌ را عصمت‌ دهم‌، درياهاي‌ غفوري‌ وغفاري‌ و رحيمي‌ ورحماني‌ من‌ كجا رود وبه‌ چه‌ كار آيد؟ "
پس‌ گفتم‌: " الهم‌ اغفرلي‌ ذنوبي‌ " شنيدم‌ كه‌ " از جهان‌ با ما سخن‌ گوي‌، وسخن‌ خود مگوي‌. آن‌ به‌ كه‌ سخن‌ تو ديگران‌ گويند..."
نقل است كه از او پرسيدند كه «تو را چه رسيد كه آن مملكت بماندي13؟» گفت: «روزي بر تخت نشسته بودم آيينه اي در پيش من داشتند در آن آينه نگاه كردم، منزل خود گور ديدم و در او انيسي و غمگساري نه. و سفري ديدم دور، و راه دراز در پيش، و مرا زادي و توشه اي نه، قاضي عادل ديدم و مرا حجت نه ملُك بر دلم سد شد»....
نقل است كه وقتي از او پرسيدند كه: «بندۀ كيي؟» بر خود بلرزيد و بيفتاد و بر خاك غلتيدن گرفت. آن گاه برخاست و اين آيت برخواند:
ان كُلُ مَنْ في السماوات و الارض» الا اتي الرحمن عبداً14
پرسيدند كه: «چرا اول جواب ندادي؟»
گفت: «ترسيدم كه اگر گويم بندۀ ويم، او حق بندگي از من طلب كند و گويد حق بندگي ما چون گزاردي؟ و اگر گويم: نيم اين خود چگونه توان گفت؟ و؟ نتوانم اين گفت».....
نقل است كه گفت: وقتي باغي نگاه مي داشتم خداوند باغ بيامد و گفت: «انار شيرين بيار» طبقي بياوردم، هم ترش بود گفت: «سبحان الله چندين گاه در اين باغ بوده اي؛ انار شيرين از انار ترش نمي داني؟»
گفتم: «[من] باغ را نگاه مي دارم اما طعم انار ندانم كه نچشيده ام»
مرد گفت: «بدين زاهدي كه تويي، گمان مي برم كه ابراهيم ادهمي».
چون اين شنيدم از آنجا برفتم.
(
تذكرةالاولياء تصحيح دكتر استعلامي، ص 123- 102)
1- «
الامر ....» كار شتابنده تر از آن است.
2-
قربوس: كوهه زرين
3-
واقعه رجال: يا واقعه مردان. اين اصطلاح را عطار به معني تحولي روحاني به كار مي برد كه در آن، مرد سالك از پيوند نفس رها مي شود و كام در منازل كمال و طريق وصال مي نهد._تعليقات (تذكرةالاولياء طبع دكتر استعلامي)
4-
توبه نصوح: توبه خالص كه از آن بازنگردند(لغت نامه).
5-
اللهم احفظه: بار خدايا نگاهدار او را.
6- «
به كام ....» به كام خود تو را ديدم ابراهيم ادهم به نفس خود گفت از اينكه به تو سيلي زدند خوشحالم.
7- «
من يشتري...» چه كسي مي خرد پاك را با ما حلال؟
8-
آشكار نمي كرد: معرفي نمي كرد.
9- «
انما...» اموال و اولادتان مايه آزمون شما هستند. (انفال 8/28)
10- «
الهي اغثني»: معبود من، فريادم رس.
11-
چنانچه روشن است ايهام به حضرت ابراهيم خليل دارد.
12- «
الهم....» بار خدايا گناهان مرا بيامرز
13- «
تو را چه....» به تو چه رسيد كه مملكت و سلطنت را رها كردي و گذاشتي.
14- «
ان كل ....» جز اين نيست كه هر موجودي كه در آسمانها و زمين است بنده وار سر به درگاه خداي رحمان فرود مي آورد (سوره مريم 19/93 ترجمه خرمشاهي)

سبك شناسي:
تذكرةالاولياء، از نخستين كتابهايي است كه در شرح احوال عرفان و صوفيان به فارسي گفته نگاشته شده است. نويسنده كتاب شيخ فريدالدين عطار همانگونه كه در كتب منظوم خويش به بيان حقايق عرفاني بيش از ظواهر كلام توجه دارد، در اين كتاب نيز سادگي و رواني سخن را بر پيچيدگي و اغلاق كه در قرن ششم در مد نظر بسياري از نويسندگان بوده است ترجيح داده است و كتاب او كه در شرح احوال بزرگان طريقت است با انشايي نگاشته آمده كه براي رهروان طريقت كه درهر پايه از مزيت خواندن باشند. سودمند افتد. نثر او به محاوره نزديك است و از تصنع در كلام دور. جز در اين موارد ضرورت غير فارسي استفاده نمي كند و جز آيات كريمه قرآني، از عبارات عربي مگر در مواردي كه ناگزير است براي استشهاد نمي آورد.
شماره لغات عربي در تذكرة الاولياء در حدود 17 در صد است.
     

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 30 مرداد 1389  12:17 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

نثر كهن

 بايگاني 

 

الفتوح

 

     

 

محمدبن احمد مستوفي

 

 

 

 

 

زرقاء

بامداد روز ديگر كه خسرو ستارگان1 از مشرق طلوع كرد و جهان را لباس نوراني پوشانيد هر دو لشكر روي به يكديگر آوردند. از لشكر معاويه به چهار صف بيرون آمد و به سلاح و آلت وافر و از سر تا پاي پوشيده و دل بر مرگ نهاده. ابوالاعورالسلمي در پيش آن چهار صف مي آمد و ايشان را بر جنگ ترغيب مي داد و تحريض مي كرد و مي گفت:
«
اي اهل شام، از فرار حذر مكنيد كه در آن عيبي و عاري عظيم است. روي به جنگ لشكر عراق آريد كه ايشان اهل نفاقند و شقاق2
از آن صفوف آواز برآمد كه:
«
امروز از جنگ اهل عراق بازنگرديم تا معاويه را از خويش راضي نگردانيم او را خوشدل و شادمان نكنيم»
چون سرخيلان لشكر اميرالمؤمنين علي(ع) اين حال مشاهده كردند و آواز بوميان آن چهار صف بشنيدند سعيد بن قيس الهمداني آواز داد و قوم خويش را از همدان بخواند. عدي بن حاتم الطايي اقارب عشاير خويش را جمع كرد. اشتر نخعي با مذ حج ساخته و آراسته پيش آمد. و اشعث بن قيس سلاح پوشيده و لشكر خويش مرتب و آراسته گرادانيده بديشان پيوست پس، ديگر سواران و سرخيلان سپاه اميرالمؤمنين علي(ع) جمع شدند لشكري عظيم و انبوه در هم آمده به يك حمله بر آن چهار صف تاخت كردند و در هم آويختند. جنگي سخت بكردند ظفر و نصرت اصحاب اميرالمومنين علي(ع) را بود زيادت از سه هزار مرد از آن چهار صف در يك حمله بكشتند. بعد روي به لشكر معاويه آورده بر ايشان حمله كردند و ايشان را باز پس بردند معاويه فوج فوج سوار به مدد
مي فرستاد و ايشان را دلگرمي مي داد و عمار ياسر از ديگر جانب نعره مي زد .
قبايل عرب از هر دو جانب روي به يكديگر آوردند چنانب بني كنده افتاد، طيء مقابل طيء مذحج در برابر مذحج و تميم در مقابل تميم.
در اثناي جنگ زرقا دختر عدي بن سيرت الهمداني در ميان صف ها ايستاده قوم خود را از قبيله ي همدان مي ستود و ايشان را بر جنگ تحريص3 مي نمود و سخنان روي هر يك جداگانه در خاطر معاويه ثقلي4 مي انداخت. اين ببود تا نوبت خلافت به معاويه تقرير5 يافت يك روز عمر و عاص و بزرگان درگاه در خدمت او حاضر بودند و از هر گونه سخن
مي كردند تا گاهي كه ياد صفين كردند و كلمات زرقاء را فرياد آوردند معاويه گفت: «هيچ به خاطر مي داريد سخنان او را كه چند گزنده و دلخراش بود؟ والله دهنوز از خاطر من سترده نشده. اكنون رأي چيست؟ اگر صلاح بدانيد او را بخواهم و كيفر كردار او را در كنار او نهم
پس، امير كوفه را منشور كرد كه: «زرقاء را بخواه و به بسيج راه كن و روانه درگاه دار
امير كوفه حكم معاويه را به زرقاء ابلاغ داشت زرقاء گفت: «اگر مرا در اقامت كوفه و عزيمت شام مختار فرموده، اقامت را ازمسافرت دوست تر مي دارم»
امير كوفه گفت: «برحسب فرمان به شام بايدت رفت
زرقاء چون وارد شام شد بر در سراي معاويه آمد معاويه گفت: «هيچ مي داني تو را از بهر چه خواندم
گفت: «ندانم»
گفت: «آيا تو آن زن نيستي كه در صفين بر شتري سرخ موي برنشستي و بر قوم خويش همي عبور دادي و ايشان را بر من بشوريدي و بر جنگ من بياغاليدي و اين سخنان بگفتي؟»‌و كلمات او را لفظ به لفظ اعادت كرد.
زرقاء گفت: «آن زن من بودم و اين سخن من گفتم لكن اي معاويه صواب آن است كه از روزگار گذشته ياد نكني
معاويه گفت: «آن جمله مرا با ياد است. سوگند به خداي آن خون ها كه علي ابوطالب(ع) در صفين بريخت تو را با او شركتي تمام است و در آن جهان به تمام شركت كيفر خواهي يافت
زرقاء گفت: «اي معاويه، مرا به سعادتي بزرگ بشارت دادي كدام دولت از اين بزرگ تر است كه من با علي مرتضي(ع) در آن چه كرد شركتي داشته باشم و از ثواب آن خون ها بريخت در آن سراي مرا خطي6 و نصيبي باشد؟»
معاويه گفت: «شاد شدي و از اين شركت فرحتي7 به دست كردي؟»
زرقاء گفت: «سوگند به خداي كه هر چه تمامتر شاد شدم
معاويه گفت: «مرا شگفت مي آيد كه بعد از وفات علي ابوطالب (ع) وفاي شما را در محبت او به زيادت مي بينم
زرقاء گفت: «سوگند به خداي كه هنوز دوستي ما را با علي(ع) اندازه ندانسته اي
معاويه گفت: «دانسته ام كه شما ترك محبت علي(ع) نخواهيد گفت، لكن چون به فرمان من راهي دراز پيموده و زحمت فراوان بر خويشتن نهاده اي حاجتي كه داري بگوي تا به اجابت مقرون دارم
زرقاء گفت: «از من چنان مي سزد كه از آن كس كه بر من خاطرش تباه شد اظهار حاجت نكنم و از تو چنان مي سزد كه بيرون مسألت عطّيت8 كني و اسعاف حاجت9 فرمايي
معاويه گفت: «من از بهر اين كار هستم و بفرمود آن را عطايي گران و جامه اي گران بها دادند و بني عمان او را هر يك جداگانه عظيمي كردند و شاد خاطر به جانب كوفه روان گشت.


پانوشت:
1-
خسرو سيارگان: خورشيد
2-
شقاق: ناسازگاري
3-
تحريض: ترغيب، تشويق
4-
ثقل: سنگيني، كدورت
5-
تقرير يافت: مقرر و معلوم شد.
6-
خطي: بهره اي
7-
فرحت: شادي
8-
عطيت: بخشش
9-
اسعاف حاجت: برآوردن حاجت

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
سه شنبه 2 شهریور 1389  4:26 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

آداب الحرب و الشجاعه

    منصوربن سعيد           آداب الحرب و الشجاعه

اندر آنچه استادان بزرگ كار ديدۀ تجربه يافته ساخته اند از سلاحها و چيزهاي ديگر، چون: گوي و چوگان و گوي شاهنامه پهنه1 و سنگ برداشتن و زور آزمودن و كشتي گرفتن و جنگ مشت كردن و سنگ فلاخن2 انداختن و لت بازي3 كردن و چك4 انداختن و آنچه بدين ماند از بهر كاري و فايده اي ساخته اند و فايده گوي پهنه انداختن و گرفتن، آنست كه دست در حرب روان شود و انگشتان بر پهنه تاودار5 شود و از بسياري انداختن و برگرفتن گوي، ديدار تيز شود از نظر كردن به دقت چوگان زدن. چون گوي پرتابي آيد از آن حذر بايد كرد و سنگها كه از حصار آيد از منجنيق6 عراده و فلاخن، چون چشم مردم7 بر گوي پهنه خو كرده باشد، اندازۀ آمدن آن بداند كه كجا خواهد افتاد و از آن پرهيز تواند كرد و جز اين اندر پهنه سخن بسيارست چون: اندام نرم شدن و نظر تيز بين شدن و دست راست شدن و آنچه بدان ماند.
اما اندازه گوي انداختن به پشت اسپ و گرفتن آن از افتراك8 بيندازي، به زانو بگيري و از زانو بيندازي، برابر گوش اسپ بگيري اما چوگان زدن كه استادان نهاده اند و فايده اندر آن آنست كه همه سلاحها را شورش نهاده اند9 و شمشير در نيام كردن و تير انداختن را نشانه هدف و برجاس10
نهاده اند تا دست بر شمشير كشيدن و در نيام كردن استاخ11 شود و ضرب راندن را بشناسد كه شمشير بر اسپ چگونه بايد زد و هر سلاح كه هست چون تير انداختن به حرب و خصم بر هدف بتوان انداخت و بر شكاري و پرنده و بُرجاس.
و نيزه در ميدان گردانيدن چون ميدان ملوك و رستم و اسفنديار و ميدان سهراب و فرامرز و حلقه ربودن12 و لعب سواري13 كردن و جز آن و بر پشت اسب بدل شمشير زدن و چوگان نهاده اند تا مرد اندر وي تاودار شود و پوست دست سخت كند و انگشتان برو استوار گردد و خو كند تا شمشير و دبوس14 و خراتگيني15 و ناچخ16 و گرز زدن بر مرد آسان شود و غلبه و گردش سواران بشناسد كه چوگان زدن را بر كارزار برابر نهاده اند. مر غلبه كردن خصم را.
اما چوگان زدن به اندازه كند تا پيش كوهه و اگر كسي باشد از تو بزرگتر تا او نفرمايد به چوگان زدن اندر نشود و اگر همگنان باشند باتفاق ايشان در چوگان زدن شوند و خويشتن را از اسپ ياران نگاه دارد تا آسيب نزنند به وقت اسپ گردانيدن به دهان اسپ خويش جامه سواران آلوده نكند و چوگان نگاه دارد تا ره چوگان خويش و از آن ياران نگيرد و اگر چوگان او به چوگان مهتري يا بزرگي درآويزد نيرو نكند چنانكه چوگان از دست او بستاند و به وقت گوي زدن نگاه دارد تا گوي به مهتر و ياران نزند و بدل زدن و زخم تا بحال نهادند تا ادب نمايد و بحال زند تا گوي بر كسي نيايد و خويشتن از گوي ياران نگاه دارد تا بر نيايد و چوگان خواهد زد ميان نيايد تا بر روي اسپ خويشتن نزند. اين ادبهاي چوگان براي شمشير نهاده اند تا پيش از كار و خصم، بياموخته باشد تا به وقت كار درنماند.
و كشتي گرفتن از بهر آن نهاده اند تا چون هر دو خصم از جمله سلاحها درمانند، و كار برنيايد و اسپ پي شود تا رخم خورد يا از كار فرو ماند، به كشتي با يكديگر كوشند، نخست بند دست گيرند، در پيچند چون از آن درمانند دست در گردن يكديگر اندازند و به علم گردن بپيچند، چون از آن درمانند به پاي و ساق يكديگر اندازند و زور كنند چون از آن درمانند كمر يكديگر گيرند و قوت كنند و زور آزمايي بهر اين كار آموزند تا مرد را در توان ربود وبر زمين تواند زد تا بر خصم، قادر شود و كشتي گرفتن سنت است.......
و بهترين علمها اين است كه چون از همه درماند، پس پاي زند تا بر زمين افتد و اگر از كشتي گرفتن عاجز آيد، به جنگ مشت بر سينه و دل و بنا گوش زند تا خصم را بيفگند، اگر زخم مشت، كاري آيد، در حال مرد هلاك شود و چنانكه موسي ـ عليه السلام ـ قبطي را زد و به يك مشت هلاك كرد.
و مشت زدن سنت است اما بايد كه آموخته باشد تا درنماند؛ كه هر كه دركاري ندانسته شروع كند، در خون خود سعي كرده باشد.
اما سنگ فلاخن انداختن سلاح مردمان كوهپايه و رودبار17 است كه به سنگ انداختن خو كرده باشند و خواهند كه سنگ دورتر و سخت تر آيد و همچون سنگ عراده باشد، و زخم آن هر جا كه بيايد بشكند و اگر بر بنا گوش و تهيگاه و سينه و دل آيد، در حال18 هلاك گرداند و سلاح رايگان است چون از جمله سلاحها درماند و سلاحي ديگر نيايد بدين، كار كند. و كسي در انداختن آن ماهر شده باشد چنانكه تير بر هدف اندازد، آن كس همچنان بر نشانه بتواند زد و شب بر آواز مرد تواند انداخت20 و زد و هيچ سوار، پيش او نتواند رفت، و خود و جوشن بشكند، و سلاح داوود است ـ عليه السلام ـ كه جالوت21 را و جمله لشكرش را به يك زخم بشكست و اين چنان بود كه طالوت كه ملك بني اسراييل بود و فرمان ايزد تعالي به جنگ جالوت رفت، چون هر دو لشكر مصاف راست كردند، جالوت از ميان صف بيرون آمد بر ابلق اسپي چون كوه پاره نشسته و شخصي بس بزرگ بود از بقيه عاد و در قصص و تفسير چنين آورده اند كه ششصد من جوشن و صد و پنجاه من خود بر او بود. طالوت را آواز داد كه از ميان لشكر بيرون آي، اگر مرا بزني و بكشي، پادشاهي و لشكر من، جمله تو را باشد . اگر من تو را بكشم پادشاهي و لشكر تو مرا باشد.
طالوت از آن شخص و هيكل بزرگ او بترسيد. داوود ـ عليه السلام ـ را پيش خواند و اسپ و سلاح و خود و جوشن داد كه ايزد تعالي ايشان را آگاه كرده بود كه داوود، جالوت را بكشد. بدين موجب او را به مبارزي بيرون فرستاد چون لختي راه برفت، خود و جوشن بدو گران آمد از ميان معركه كه بازگشت. جمله لشكر گفتند كه: داوود بترسيد بدان باز آمد چون نزديك طالوت آمد از اسپ فرو نشست و خود و جوشن بينداخت گفت: تو را گذاشتيم چندانكه خواهي جنگ كن و درين راه كه با لشكر مي رفت سنگي برو سخن آمد كه مرا بر گير كه من سنگ هاروتم كه فلان ملك را به من كشتست.
آن را برگرفت در توبره نهاد، پيشتر آمد سنگي ديگر بر وي سخن آمد كه مرا برگير كه من سنگ موسي عمرانم كه فلان ملك را به من كشته است، آن را هم برگرفت و در توبره نهاد و در ميدان معركه كه در رفت و گرسنه شده بود، جفتي قرص جوين داشت از توبره بيرون آورد و بنشست و آن را به كار برد.
جالوت، داوود را عليه السلام بديد نيك خشمش آمد بدان سبب كه در شخص و هيكل خود بنگريست در هر دو لشكر ازو هيچكس بزرگ تر نبود و در داوود بنگريست ازو خردتر جثه نبود گفت: به مبارزي من بيرون آمده اي؟
گفت: آري
پس گفت كه: جنگ با من به فلاخن و سنگ خواهي كرد؟ چنانكه بر سگان سنگ اندازند!
داوود گفت: تو نيز سگي.گفت لاجرم تو را بكشم و گوشت تو را طعمه سباع و طيور كنم. داوود گفت كه: خداي تعالي گوشت تو را قسمت جانوران كند.
پس دست درتوبره كردو گفت: به نام خداي ابراهيم، يك سنگ بيرون كشيد و در فلاخن نهاد، و سنگي ديگر بيرون كشيد و گفت: به نام خداي اسحاق و در فلاخن نهاد و سنگي ديگر بيرون كشيد و گفت: به نام خداي يعقوب و در فلاخن نهاد.
ايزد تعالي هر سه سنگ را يكي گردانيد پس فلاخن بگردانيد بينداخت ايزد تعالي باد را مسخر گردانيد تا آن سنگ را بر بيني جالوت زد تا در دماغ او رفت و از پس قفا بيرن شد، سي كس را بكشت آنگاه ْا سنگ را ليزد تعالي ريزه ريزه گردانيد و بر لشكر او تفرقه كرد و بر هيچكس نبود كه از آن سنگ نرسيد تا جمله لشكر جالوت هزيمت شدند و فلاخن سلاح، و سنت داوود است و لت بازي22
كردن هم سلاحست كه از آن خصم را بتوان زد و درگردانيدن زخم، خصم را در تواند كرد.
و چك انداختن23 اگر چه بازي را ماند، اما اگر كس آن را نيكو آموخته باشد و به صواب انداختن خو كرده باشد بر گردن خصم بتوان زد و سرش را بتوان انداختن. و «چك» آهني باشد گرد و بر مثل آيينه بزرگ،‌ميان سوراخ چنانكه دست و بازو درون توان كرد و كرانه بيرون او به مثل شمشير تيز باشد در بازي كردن وبر بالا انداختن، بدان سوراخ بگيرند و اگر سوراخ نباشد در گرفتن بر هر جا كه رسد چون از بالا فرود آيد، دو نيم كند و نيك عجايب و نادر ساخته اند كه اگر خصم غافل باشد از پس يا از پيش يا از پهلو هر كجا كه انداختند سر از تن جدا گردد.
در جمله، هر كاري كه هست سلاح كار فرمودن و جز آن بايد كه نيكو آموخته باشد تا در آن خصم را مقهور كند و خود به سلامت ماند و چون مردم از سلاح فرو مانده باشند و به دست هيچ نباشد قوي تر سلاحي جنگست كه جمله سلاح از بيم آن ساخته اند، چنانكه كرد، از بيم مشت ساخته اند و خنجر و كناره24 و نيزه و نيم نيزه ناوك و غدرك25 از بيم نيزه و استادان اين صنعت چنين گفته اند كه در روز جنگ موي سر باز نبايد26 كرد تا به دست خصم درنماند و ناخنان را باز نبايد كرد تا دراز باشد، كه ناخن و دندان هم سلاحي است به وقت كار27 تا در هيچ حال از كوشش و جلدي فرود نايستد. و بدانچه بتواند، خصم را دفع كند و اگر از همه درماند پشت بر خاك كند و در روي و چشم خصم زند تا بدين هم رهايش يابد و اسير و گرفتار نوشد و بايد كه كمند انداختن هم بياموزد اگر چه حرفت چوپانان و گله بانان است، اما وقت باشد كه از جمله سلاحها بچربد و خصم را بدان گيرد و اسير كند.
چنين گويند كه: در آن وقت كه سلطان يمين الدوله محمود غازي انارالله برهانه در سنه اثني و عشرين و اربعمائه28 عزم غزاي هندوستان كرد و دوازده راي29 و لشكرهاي انبوه و قوي جمع شده بودند با تلواجيپال30 پسر شاه جيپال تا سلطان را اندازد و تلواجيپال پادشاه لاهور شود چون سلطان يمين الدوله به سبيه31 رسيد خبر يافت كه لشكر كافران براست از آب جون32 و گنگ گداره شد و تاخت، لشكر كافران بايستادند و مصادف كردند خداي تعالي او را نصرت داد تا كافران را بكشت و صد و هفتاد پيل بگرفت و زن پسر پادشاه انندپال نام بگرفت و او را خسته كرده بودند تعهد فرمود چون نيك شد خلعت و ياره زرين داده و بر مهد پيل به نزديك پسر شاه باز فرستاد و از آنجاي بتاخت به قنوج33 رفت كه لشكر افران جمع مي شدند چون سه فرسنگي قنوج رسيد فرود آمد و طليعه برگماشت. آن روز نوبت طليعه احمد انوشتكين اَخُر سالار بود و او در لعب سواري دستي داشت و در مردانگي يگانه بود و چون به طلايه بيرون شد، سر سواران راي قنوج را جيپال بودي، به طلايه آمده بودند سواري از ميان ايشان خيرگي مي كرد و هر رساعت حمله مي آورد. احمد علي انوشتكين، كمند از فتراك بگشاد چون سوار برو حمله كرد، كمند بينداخت و گردن سوار را با گردن اسپ سخت كرد و مرد و اسپ را همچنان گردن بسته پيش سلطان برد.
چون سواران كافران بديدند هزيمت شدند و راي قنوج را بگفتند كه قومي آمده اند كه چهره آدميان دارند وليكن جنگشان نه چون جنگ آدميان است، رشته مي اندازند و مردم و اسپ را مي برند.
چون كافران، اين سخن بشنيدند چهل هزار خيمه و خراپشته و دوازده سراي پرده بر جاي بگذاشتند و هر دوازده راي و چند هزار سوار بگريختند و سلطان در عقب ايشان برفت و قنوج را بزد و چندان زر و سيم عين يافتند كه هيچكس از زرينه و رويينه بر نگرفت و چون از آن غزو باز آمد، چند مسجد آدينه در قلعه لوهور مناره فرمود و يادگار بگذاشت ايزد تعالي آن پادشاه را و جمله پادشاهان غازي را بيامرزد، مي بايد مرد سپاهي، كمند از فتراك جدا ندارد كه روزي دست گيرد و بدين سبب نامدار شود و خصم را اسير كند، و شر دشمن را دفع كند.
(
آداب الحرب و الشجاعه، تأليف مباركشاه، ص 475- 466)

پانوشت:
1-
پهنه: قسمتي از چوگان كه سر آن مانند كفچه پهن است و گوي را در آن نهاده برافكنند و چون نزديك به فرود آمدن شود باز سر پهنه را بر او زنند و هعمچنين ادامه دهند و نگذارند بر زمين آيد تا به مقصد رسانند، طبطاب، راكت

هنر نمايد چندانكه چشم خيره شود
به تير و نيزه و زوبين و پهنه و چوگان

2-
فلاخن: آلت سنگ اندازي كه از رسن دوتاء (پشمي يا ابريشمي) سازند و بدان سنگ اندازند(معين).
3-
لَت: گرز، عمود، چماق
4-
چك: يكي از آلات آهنين جنگ.
5-
تاودار: با توجه به معني «تاو» كه در فرهنگها به معناي طاقت و قدرت و مقاومت آمده است «تاودار» معناي «دارندۀ طاقت» و «مقاوم» خواهد بود.
6-
منجنيق: آلتي مركب از فلاخن مانندي بزرگ كه بر سر چوبي قوي تعبيه مي شد و در جنگهاي قديم ب.سيله آن سنگ و آتش به طرف دشمن پرتاب مي كردند(معين)
7-
مردم: انسان(مفرد)
8-
فتراك:دوالي كه از زين آويخته براي بستن چيزي.
9-
شورش نهادن سلاح: سلاحشوري، سلحشوري، جنگاوري، سپاهي‌ گري
10-
برجاس: هدف، نشانه
11-
اُستاخ، صورت كهن گستاخ، اين واژه در قديم به صورت «بُستاخ» نيز به كار رفته است.
12-
حلقه ربودن: نوعي بازي با اسب كه حلقه اي را در حال حركت با نيزه مي ربايند
نظامي فرموده:
نيزه ش از حلق شير حلقه رباي
تيغش از قفل گنج حلقه گشاي
(
هفت پيكر چاپ وحيد ص 67)
13-
لعب سواري: بازي با اسب در فرهنگ معين به نقل از «سمك عيار» آمده است: «و مركب را گرد ميدان تاخت و لعبي چند غريب و عجيب بنمود
14-
دبوس: عمود آهنين، گرز آهني، چوبدستي ستبر كه سر آن كلفت و گره دار باشد (معين)
15-
خراتگين: نام نوعي از سلاح جنگ باشد كه پوشند و در بر كنند(برهان قاطع) اين واژه به صورت
خراتگيم هم نوشته شده است.
16-
ناچخ: تبر زين را گويند و آن نوعي از تبر است كه سپاهان بر پهلوي زين اسب بندند، بعضي گويند سناني است كه سر آن دو شاخ باشد و نيزه كوچك را نيز گويند (برهان قاطع).
17-
رودبار: رودخانه بزرگ (معين)
18-
در حال: فوراً
19-
رايگان: آنچه در راه يابند، مجاني(معين)
20- «
شب بر آواز...» يعني در هنگام شب با صداي دشمن مي تواند جهت تير انداختن را مشخص كند و او را هدف قرار دهد.
21-
جالوت: صورت قرآني نام «جليات» پهلوان تنومند فلسطين كه به دست داوود كشته شد.....
(
دائرةالمعارف فارسي مصاحب)
22-
لت بازي: گرز بازي(نظير شمشير بازي).
23-
چك انداختن: پرتاب كردن «چك» كه آهني گرد است و در متن نحوۀ پرتاب را شرح داده است.
24-
كناره: قداره. اصل كلمه از زبان سنسكريت است (Katara) شمشيري كوتاه است با تيغه پهن كه هندوان آن را به كار مي برند و توسط آنان در ايران رواج يافت.
در اين خانه چهار ستت مخالف
كشيده هر يكي بر تو كناره
(
ناصرخسرو)ر.ك: فرهنگ معين
25-
غدرك: جامه روز جنگ(معين)
26-
موس سر باز كردن: در لغت نامه دهخدا موي سر باز كردن به معني سر تراشيدن آمده است كه اين تركيب در سفرنامه ناصرخسرو نيز آمده است كه: «از برهنگي و عاجزي به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود كه موي سر باز نكرده بوديم» و دكتر وزين پور نيز در حاشيه كتاب سفرنامه در معناي جمله نوشته اند « موي سر نتراشيده بوديم، نزده بوديم» (حاشيه ص 109 سفرنامه ناصر خسرو به كوشش دكتر وزين پور) اما در اين متن (آداب الحرب و الشجاعه) با توجه به عبارت كه مي نويسد: «در روز جنگ، موي سر باز نبايد كرد تا به دست خصم نماند» به نظر مي رسد معناي تراشيدن مو درست نباشد چون اگر مو را بتراشند به دست دشمن نمي افتد و اگر فرض كنيم كلمه «نبايد» در اصل «بايد» بوده است باز با سياق جمله بعد كه مي نويسد: «ناخنان را باز نبايد كرد تا دراز باشد كه ناخن و دندان هم سلاحي است...» سازگار نمي وشد. بنابراين در اينجا باز كردن مو به همان معني باز كردن از زير دستار باشد نه تراشيدن.
27-
كار: كارزار.
28-
در هر پنج نسخه اثني عشرين و اربعمائه نوشته شده ولي اشتباه است و اثني عشر و اربعمائه [412] صحيح مي باشد (حاشيه متن).
29-
راي: راجه
30-
تلواجيپال: اين نام را ابوريحان در كتاب [تحقيق ما] للهند تريلو جيپال نوشته است (حاشيه متن)
31-
سبيه: از توابع چالند مي باشد (حاشيه متن)
32-
آب جون: در بنگاله مي باشد و اكنون رود جمنا ناميده مي شود (حاشيه متن)
33-
قنوج: شهري است در ناحيه فرخ آباد (هندوستان) واقع در شمال شرقي كاونپور، سلطان محمود غزنوي اين شهر را به تصرف درآورد:

خيز شاها كه به قنوج سپه گرد شده ست
روي زان سو نه و بر تاركشان آتش بار
(
فرهنگ معين)

سبك شناسي
1-
كتاب «آداب الحرب و الشجاعه) بر خلاف نامش كه با لغات عربي تركيب يافته از متون فارسي قرن ششم است كه به سبب آنكه راه و رسم جنگاوري و شكار و چوگان بازي و كشتي گرفتن و مشت زدن و ديگر رفتارهاي دلاوري را مي آموزد و مخاطب آن عموم مردم است از نثري روان و ساده برخوردار است و چون ايزار و آلات جنگ و شكار و ورزش كه از آنها نام مي برد، ابزاري ايراني و با نام ايراني است جز در موارد نادر نيازمند استفاده از لغات غير فارسي نيست و درنتيجه تعدا لغات غير فارسي آن از ده درصد بيشتر نيست.
2-
استعمال علامت مفعولي (مر) پيش از مفعول و (را) بعد از آن.
3-
استعمال صورت كهن بعضي كلمات مانند اُستاخ (=گستاخ).
4-
بعضي كلمات عربي را كه به كار برده است نشانگر آنست كه در آن روزگاران آن لغت عربي براي معناي مورد نظر مستعمل بوده است. مانند: «حرب» و «مبارزي» و «غازي»
5-
بعضي كلمات كه امروز كاملاً مهجور و متروك است در كتاب به كار رفته است مانند: «بُرجاس» به معني هدف، نشانه.

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
سه شنبه 2 شهریور 1389  4:27 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

اسكندرنامه

    به كوشش آقاي ايرج افشار          
ماجراي اسكندر و آب حيات

در داستان زندگي اسكندر مشهور است كه جهان را براي يافتن آب حيات كه موجب عمر جاوداني است زير پا گذاشت تا چشمه آب حيات را كه در ظلمات است بيابد اما توفيق نيافت.
قسمتي را كه در زير از كتاب اسكندرنامه نقل كرده ايم مربوط به همين آرزوي اسكندر است كه مي گويند جهانگيري او بوده است .

رفتن شاه اسكندر در ظلمات و آنچه او راپيش آمد

چنين روايت كند خداوند حديث كه چون خضر ـ عليه السلام ـ قصه الياس عليه السلام با شاه بگفت و شاه بنشنيد فرمود كه از اينجا بي آزار بگذريم و ازيشان نُزل1 نخواهيم.
خضر عليه السلام گفت: كه مصلحت باشد و از آنجا برگرفتند و برفتند تا به شهري رسيدند كه از‌آن شهر تا به ظلمات پنج روز راه بود.
پس شاه اسكندر، خضر را عليه السلام گفت: ما را راه دراز در پيش است و ما را برگ و ساز لشكر راست مي بياد كردن و آن روز به لشكر نگفت كه به طلب آب حيات مي روم. گفت: به جابلقا2
مي روم بر دامن كوه قاف.
يك ماه در آن شهر مقام كرد و خضر عليه السلام به شب ناپديد شدي و به روز پيدا آمدي و شاه به شب دلتنگ بودي و غم آن همي خوردي كه باشد كه آب حيات يابد يا نه؟ و از آن چهارده سال كه شنيده بود كه او را عمر مانده است و مدت پادشاهي اوست نه سال گذشته بود. پس به ساز لشكر مشغول گشت، چون برنج و نخود و ناردان و جو و گندم و انگبين تا قرب يك ماه از ولايت
مي آوردند .
پس روزي شاه اسكندر بر كوهي بود از كوههاي مغرب، راهبي ديد بر آنجا پير و مويهاي سفيد و بالا، منحني گشته، شاه را ازو عجب آمد، پيش آن راهب رفت و ازو بپرسيد كه نام تو چيست؟
گفت: نام من هوم است و اين ساعت مدت هفتصد و پنجاه سال از عمر من گذشته است و هيچ كوهي در اين عالم نمانده است كه من آنجا نرسيده ام.
پس اسكندر گفت: با من بيا تا من تو را به دامن كوه قاف3 برم.
گفت: من به هفتصد و پنجاه سال عمر به دامن كوه قاف نرسيدم تو بدين چهار پنج سال كه مانده است بدانجا خواهي خواهي رسيدن؟
اسكندر، چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و گفت: تو چه داني كه عمر من چندين مانده است؟
گفت: من دانم
اسكندر گفت: من به طلب آب حيات مي روم، اگر دريابم و باز خورم علم تو هباء منثور4 گردد.
راهب گفت:اگر خداي تعالي روزي كند.
پس راهب گفت، اگر نيكويي ها كني در عمرت بيفرايد و اگر خويشان را نيكو داري هم در عمرت فزون شود و اگر خون ريزي و ظالم باشي نه عمر يابي و نه ملك و پادشاهي، همچون افراسياب كه خون سياوش بر بي گناه بريخت و او را من گرفتم و به دست كيخسرو و بازدادم و آن قصه با شاه بازگفت كه او را چون گرفتم چنان كه در شهنامه منقول است.
اسكندر چون اين قصه از راهب بشنيد دل خوش گشت و از آنجا به زير‌آمد و چون شب درآمد احوال آن مرد با حكيم ارسطا طاليس5 باز گفت.
پس، شاه ديگر بار حكيم را گفت: مي بايد كه احوال كيخسرو تمام بدانم تا با افراسياب چه كرد و خون پدر، چون بازخواست؟
پس،؛ حكيم آن داستان با شاه بازگفت از اول تا آخر چنانكه در شهنامه به نظم فردوسي طوسي گفته است تا بدانجا باز گفت كه كيخسرو از ميان لشكر برفت و پادشاهي به لهراسب داد و او ناپديد شد و پهلوانان بعضي كه با وي بشدند در زير برف بماندند.
شاه اسكندر حكيم را گفت: اين همه از نوشته خواندي؟
گفت: بلي
پس شاه گفت: از آنجا گذر بايد كردن كه روزگار برفت.
پس چون شاه از آن شهر برفت و به كنار ظلمات رسيد، شهري ديد بس شگفت و مردماني در آنجا بودند كه كس زبان ايشان نمي دانست. شاه قومي را از آن مردمان بخواند و احوال ظلمات ازيشان باز پرسيد.
گفتند: شاها ده فرسنگ زمين مانده است تا به ظلمات.
شاه كار راست كرد و آن شب در جايگاه ببود و ديگر روز، در ظلمات رفت و لشكرش به اكراه در آنجا رفتند و چنان بود كه چهار ماه متواتر، ايشان شب از روز نشناختند و چون خضر عليه السلام برداشتي6 شاه اسكندر نيز برداشتي و البته خضر پيغمبر عليه السلام پيشرو بودي و چندان لشكر بودي كه چون پيشاهنگ فرود آمدي دُمدار7 هنوز بار ننهاده بودي.
پس، يك روز ناگاه خضر عليه السلام چيزي در دست داشت. از دست او بر زمين افتاد. او دست فرا كرد تا آن چيز بردارد. دست اوبر آب آمدو بجُست آنجا چشمه آب ديد، به طعام(=طعم) همچون عسل. بدانست كه آب حيات است، از آن آب بازخورد و به طعام(=طعم) آن هرگز هيچ چيز نخورده بود و آنجا دو ركعت نماز بكرد و خود لشكر را نگفت كه من آب حيات خوردم.
اما گفت: همچنين كه ايستاده ايد بر جاي خويش قرار گيريد تا من بازآيم و اگر پيشتر رويد هلاك گرديد و خود به تعجيل بر شاه اسكندر آمد و سر اسب شاه بگرفت و شاه بر استر كره اي نشسته بود چون بدان جايگاه رسيد خضر عليه السلام گفت: شاها آب حيات خوردم و چشمه يافتم و لشكر بدان جاي بازداشتم تا جشمه از دست نشود و خضر عليه السلام از پيش شاه مي آمد و سر اسب شاه اسكندر بگرفته و شاه بر استر كره اي نشسته بود.
چون بدان جايگاه رسيدند خضر عليه السلام چشمه آب طلب كرد نيافت،
پس لشكر را گفتند: شما هيچ فراتر شديد؟
گفتند: معاذالله، ما ازينجا يك گام پيشتر نشديم
پس، هفت شبان روز آنجا مقام كردند و لشكر فرود آمدند و و آبها [كه] بر چهارپايان بود برسيد و همچنين طعام برسيد و آن چشمه البته باز نيافتند.
و شاه رنجور دل و پشيمان و درمانده بود و آن رنجها و اميدها همه هبا شد. پس بعد از هفت روز از آنجا برداشتند و مي آمدند تا از تاريكي بيرون آمدند و به روشنايي رسيدند و چهار ماه بود تا آفتاب و ماهتاب نديده بودند و شب و روز ندانستندي و روي خوش نديده بودند و در زير البته نمي توانستند دانستن. به دهان مي بردند و به بوي مي نهادند از تاريكي نمي شناختند پس هر كس كه در ظلمات بود چون بيرون آمد از بهر آن سنگ، جمله پشيمان بودند و همچنين پيغامبر صلي الله و سلم گفته است كه همه پشيمان بودند.
گفتند: يا رسول الله چرا؟
گفت: زيرا احوال ايشان از سه بيرون نبود. قومي از آن سنگ برگرفته بودند و وقومي اندك برگرفته بودند و قومي خود نگرفته بودند. چون از آنجا بيرون آمدند بديدند كه همه جواهر و ياقوت بود و زبرجد آنكه بسيار داشت پشيمان بود كه چرا بيشتر برنگرفتم و آنكه اندك داشت هم پشيمان بود كه بسيار نداشت و آنكه خود نداشت از همه پشيمانتر بود پس بدان كه جمله پشيمان بودند.
پس چون از ظلمات بيرون آمدند و رويهاي يكديگر بديدند و يكديگر را در كنار گرفتند و به ديدار يكديگر شاد شدند كه چهار ماه بود كه ايشان ديدار يكديگر نديده بودند و شاه اسكندر از بهر آب حيات دلتنگ بود كه اميد زندگاني نمانده بود. و چون از ظلمات بيرون آمدند دامن كوه قاف ديد و اسرافيل را ديد صور در دم گرفته و يك پا بر كوه قاف نهاده و يك پا بر آسمان چهارم.
اسكندر، آسمان چهارم نديد، اما دامن كوه قاف ديد و يك پاي اسرافيل بديد. صور در دم گرفته و چشم در زير عرش گماشته تا كي فرمايد كه صور در دم.
پس اسكندر چون آنجا درماند و بترسيد و از جهان و جهانيان آنجا اثر نديد پس آوازي آمد از آنجا او را بگفتند اي شوخ8 آدمي شرم، نداري؟ اكنون جهان نماند هرچه در جهان بود با پس پشت افگندي مگر بر آسمان خواهي شدن؟ باز گرد كه زندگي تو اندكي مانده است.
اسكندر از آنجا بازگرديد و آهنگ آن موضع كرد كه آفتاب فرو مي رود. گفتند از دست چپ كوه قاف بر كناره ظلمات بايد شدن و چهار روز راه است تا آن جايگاه و چون آنجا رسي لشكر را بگويي تا نترسند كه چون آفتاب بدان چشمه فرو خواهد شدن چندان آواز نعرۀ او باشد چون صنج و دراي9 از آن چشمه برآيد كه مردم بترسند. واين آفتاب چندان است كه چهاربار از مشرق تا مغرب و اسكندر آفتاب و صورت آفتاب را آن روز بديد كه در آن چشمه فرو شد و او از هوش برفت و بيفتاد. و چون با هوش آمد برخاست قومي را يافت آنجا كه هرگز چنان قومي نديده بود و چون آنجا رسيد كه خداي تعالي و تقدس در قرآن مجيد مي گويد.
«
حتي اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمئة و وجد عندها قوماً قلنا يا ذوالقرنين اما تعذب و اما تتخذ فيهم حسناً10» پس اسكندر آنجا قومي ديد هم كافر و هم مؤمن و مي خواست كه از آنجا بود و برگذرد. خداوند تعالي مي گويد ما وحي كرديم يعني الهام داديم ذوالقرنين را تا اين قوم را گفت هر آن كس كه به خداي ايمان دارد با وي نيكو كنم و بر عاقبت خداي تعالي او را بهشت دهد و آن كس كه كافر است او را بكشم و به عاقبت، سزاي او دوزخ باشد. پس كافران را درين جهان كشتن و در آن جهان بهشت و ديدار [باشد]
پس، اسكندر از آن قوم باز پرداخت و علما را در «عين حاميه11» اختلاف است قومي برآنند كه چشمه گرم و جوشان است كه خورشيد بدان چشمه فرو مي شود و از هر نوع درين سخن گويند.
پس اسكندر چون آن بديد برگ ساخت كه از آن جايگاه برگردد و آن زمين مغرب بود و با زمين شام پيوسته بود و قومي گويند كه آن زمين قيامت خواهد بودن
پس اسكندر ده روز آن جايگاه مُقام كرد كه جاي خوش و هواي معتدل بود، اما از درخت و نبات خشك بود.
پس شاه شبي فرو خفت چون از شب پاره اي بگذشت به حاجتي برخاست آنجا ماران بسيار ديد كه در ميان لشكرگاه مي رفتند بترسيد كه رنجي رسد. لشكر را بيدار كرد و گفت: بعد از اين هيچ كس مخسبيد و خود را ازين ماران نگاه داريد. همه برخاستند و آن ماران را بكشتند و بعضي برفتند.
و چون روز برآمد اسكندر به كشتي ساختن مشغول گشت كه دريا سر را گذاره كردن دشوار بود. از روزگار كيخسرو كس آنجا گذر نكرده بود. پس از آن ولايت برگ12 دريا راست كردن نمي توانست. از آنچه داشت برگ راست كرد. و آنجا خوردني بسيار بود و گرماي گرم بود، به زبان مي آمد. پس بر آن حال كه بود، برگ راست بكرد و كشتي راست مي كرد و طلب كسي مي كرد كه احوال دريا باز داند كه چگونه است و از عجايب چيست در وي. مدتي طلب كرد و با دست نيامد و السلام
(
اسكندرنامه، به اهتمام ايرج افشار، ص 212- 206)

1-
تزل: رزق، روزي، آنچه پيش مهمانان نهند از طعام و جز آن (معين)
2-
جابلقا: قدما نام دو شهر را بردند «جابلقا» و «جابلسا» و گفته اند نخستين در مشرق كره زمين است و دومين در مغرب. كوششهاي محققان درباره اصل و منشاء و حقيقت اين دو اسم، هنوز به نتيجه قطعي نرسيده است. «سهروردي در حكمةالاشراق «جابلق» و «جابرص» و «هورقليا» را در اقليم هشتم جا مي دهد و «شهرزوري» در شرح حكمةالاشراق آن سه را اسماي شهرهاي عالم مثل مي داند و گويد جابلق و جابرص دو شهرند از عالم عناصر مُثُل و هورقليا از عالم افلاك مُثُل عارفان نيز تعبيراتي دارند. از آن جمله «جابلقا» عالمي مثالي است كه در جانب مشرق ارواح واقع است كه برزخ است ميان غيب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم و جابلسا در جانب مغرب اجسام واقع است، مردم جابلقا الطف و اصفايند و مردم شهر جابلسا بر حسب اعمال و اخلاق پست كه در نشأت دنيوي كسب كرده اند مصور به صور مظلمه اند ..(معين)
3-
كوه قاف: اين كوه افسانه اي را كوهي محيط بر زمين دانسته اند و گويند از زبرجد سبز است و سبزي آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همه كوههاي زمين است ...قدما آن را «البرز» دانسته اند بعضي آن را جبال قفقاز دانند و «قاف» را با قفقاز از يك ريشه مي دانند (معين)
4-
هباء منثور: گرد پراكنده، مآخوذ است از آيه «فجعلنا هباء منثوراً (فرقان 25/23)
5-
ارسطاطاليس معرب ارسطو فيلسوف شهير يونان كه به او لقب معلم اول داده اند و گويند معلم اسكندر بود و سپس وزير مشاور او.
6-
برداشتن: به راه افتادن، راهي شدن از جايي به جايي (لغت نامه)
7-
دمدار: دنباله كش لشكر كه به تازي «ساقه» و به تركي چند اول گويند (انجمن آرا ـ لغت نامه)
8-
شوخ:‌گستاخ
9-
صنج و دراي: سنج و دراي، دو آلت موسيقي است كه سنج دو صفحه مدور فلزي است كه بهم زده مي شود و «دراي» زنگ بزرگ و جرس است(صنج معرب سنج است).
10- «
حتي اذا....» تا گاهي كه رسيد فرودگاه خورشيد را يافتش فرو مي رود در چشمه گل آلودي و يافت نزد آن گروه را گفتيم اي ذوالقرنين يا شكنجه مي كني و يا بر مي گيري در ايشان نكويي را (كهف 18/86)
11-
عين حاميه: چمشه گل آلود و گرم
12-
برگ: توشه، آذوقه

سبك شناسي
1-
كتاب اسكندرنامه از متب داستاني منسوب به قن ششم به بعد است به سبب آنكه معمولاً كتب داستان (و سپس تاريخ) مورد استفاده عموم مردم است نه فقط خواص، از نثري ساده برخوردار است. كتاب اسكندرنامه نيز كه داستان اسكندر مشهور است با آنكه به احتمال مرحوم بهار از عربي به فارسي عامه مردم بوده اند از نثري نسبتاً ساده و خالي از لغات عربي آن به حدود پانزده درصد مي رسد.
2-
سهولت نثر آن تا بدانجا است كه تصور مي رود در سده هاي بعد، كاتبان در انشاء كتاب تصرفاتي كرده باشند اما واژه هايي كه مخصوص نثرهاي كهن است نظير برداشتن (حركت كردن) دمدار (دنباله كش لشكر، ساقه) برگ (توشه) در آن ديده مي شود.
3-
تركيبات عري محاوره اي كه در زبان عموم مردم (يا دست كم خواص و اهل قلم) متداول يوده است در متن ديده مي شود مانند: «هباء منثورا» و «معاذالله»
4-
كلمه «سنج» از آلات موسيقي را به صورت معرب آن «صنج» نگاشته است و همچنين «ارسطو» را به صورت ارسطا طاليس و نظاير آن .
     

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
سه شنبه 2 شهریور 1389  4:30 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

سياست نامه

    خواجه نظام الملك           سيرالملوك (سياست نامه)


حكايت اندر سياست
از خلفاي بني عباس هيچ كس را آن سياست و هيبت و آلت و عدت1 نبود كه معتصم را بود و چندان بنده ترك كه او داشت كس نداشت گويند كه هفتاد هزار غلام ترك داشت و بسيار كس را از غلامان بركشيده بود و به اميري رسانده و پيوسته گفتي كه خدمت را جون ترك نيست.
مگر اميري، وكيل خويش را بخواند و گفت كه: در بغداد كسي را شناسي از مردمان شهر و بازار كه به ديناري پانصد با من معامله كند كه مهم مي بايد و به وقت ارتفاع2 باز دهم؟ وكيل انديشيد. از آشنايي او را به ياد آمد كه در بازار خريد و فروخت باريك كردي و ششصد دينار زر خليفتي3 داشت كه به روزگار به دست آورده بود.
امير را گفت: مرا مردي آشنا هست كه دكان به فلان بازار دارد و من گاه گاه به دكان او مي روم و با او داد و ستد مي كنم ششصد دينار خليفتي دارد. مگر كسي بدو فرصتي و او را بخواني و به جايي نيكوش بنشاني و هر ساعت تلطف4 كني و در وقت خوان با وي تكلف نمايي و پس از نان خوردن، سخن سود و زيان در ميان آري. باشد كه از تو شرم دارد و از حشمت رد نتواند كرد.
امير همچنين كرد و كس بدو فرستاد كه: زماني رنجه شو كه با تو شغلي دارم فريضه اين مرد برخاست و به سراي امير رفت و او را هرگز با اين امير معرفت نبود5 چون پيش وي در رفت سلام كرد. امير جواب داد و روي سوي كسان خويش كرد كه: اين فلا كس است؟ گفتند: آري امير پيش وي برخاست و فرمود تا اتو را به جايي نيك بنشاندند.
پس گفت: من آزاد مردي و نيكو سيرتي و امانت و ديانت تو اي خواجه، از زبان هر كسي بسيار شنيده ام و تو را ناديده فريفته تو گشته ام و چنين مي گويند كه در همه بازار بغداد هيچكس به آزادمردي و نيكو معاملتي اين خواجه نيست.
پس او را گفت: چرا با ما گستاخي نكني6 ؟ و ما را كاري نفرمايي و خانه ما را خانه خود نداني و با ما دوستي و برادري نكني
و هرچه امير مي گفت، او خدمت مي كرد و آن وكيل مي گفت: همچنين است و صد چندين است.
زماني بود، خوان آوردند. امير او را نزديك خويش جاي كرد و هر زمان از پيش خويش بر
مي گرفت و پيش او مي نهاد و تلطف همي كرد.
چون خوان برداشتند و دست بشستند و مردمان بپراگندند، خواص ماندند. امير روي سوي اين مرد كرد . گفت: داني كه تو را از بهر چه رنجه كردم؟
گفت: امير بهتر داند.
گفت بدان كه مرا در اين شهر، دوستان بسيارند كه هر اشاراتي كه بديشان كنم از آن نگذرند و اگر پنج هزار و ده هزار ازيشان خواهم، در وقت بدهند. و دريغ ندارند. از آنكه ايشان را از معاملت من زيان نكرده است. در اين وقت مرا آروزي چنان افتد كه ميان من و تو دوستي باشد و گستاخيها كنيم. هر چند كه مرا غريمان7 بسياراند اما مي بايد كه در اين حال به ديناري هزار با من معاملت كني مدت چهار ماه يا پنج ماه كه به وقت ارتفاع باز دهم و دستي جامه بر سر نهم و دانم كه تو را چندين و اضعاف8 اين هست و از من دريغ نداري.
مردم از شرم و خلق خوش كه با او همي كرد و گفت: فرمان امير راست وليكن من از آن دكان داران نيم كه مرا هزار باشد. يا مهتران جز راست نشايد گفتن. همه سرمايه من ششصد دينار است و در بازار، بدان دست و پايي مي زنم و خريد و فروختي باريك مي كنم و اين قدر به روزگار و سختي به دست آورده ام.
امير گفت مرا درخزانه زر درست بسيار است وليكن اين كار را كه مرا مي بايد نشايد. مر از اين معاملت مقصود دوستي تو است. چه خيزد تو را از اين داد و ستد باريك كردن؟ آن ششصد دينار به من ده و ده قباله به هفتصد دينار به گواهي عدول9 از من بستان تا به وقت ارتفاع با تشريفي10 نيكو به تو دهم
وكيل همي گفت: تو هنوز امير ما را نمي شناسي از همه اركان دولت هيچكس پاك معامله تر از امير نباشد
مرد گفت: فرمان امير راست اين قدر كه مرا هست دريغ نيست. آن زر بداد و آن قباله بستد
چون حاله11 فراز آمد به دو روز پستر، مرد به سلام امير شد و به زبان هيچ تقاضا نكرد. با خود گفت چون امير مرابيند كه به تقاضاي زر آمده ام
و همچنين مي آمد تا دو ماه از حاله بگذشت و زيادت از ده بار امير را بديد و امير هيچ در آن راه نشد كه به تقاضا مي آيد يا مرا چيزي به وي بايد داد.
چون مرد بديد كه امير، تن همي زند12 قصه اي نبشت و به دست امير داد كه مرا بدان محقر زر حاجت است و از وعده دو ماه گذشت اگر صواب بيند اشارات به وكيل فرمايد تا زر به خادم تسليم كند.
امير گفت: تو پنداري كه من از كار تو غافلم. دل مشغول مدار و روزي چند صبر كن كه من درتدبير زر توأم مهر كرده به دست معتمدي از آن خويش به تو فرستم.
اين مرد دو ماه ديگر صبر كرد و اثر زر نديد به سراي امير شد و قصه اي ديگر بداد و به زبان گفت امير هم عشوه اي14 چند بداد و مرد هر دو سه روز به تقاضا مي رفت و هيچ سود نمي داشت و از حاله هشت ماه بگذشت.
مرد درماند مردمان شهر به شفيع انگيخت و به قاضي شد و او را به حكم شرع خواند و هيچ بزرگي نماند كه از بهر وي با امير سخن نگفت و شفاعت نكرد و سود نداشت و از در قاضي پنجاه كس آورد و او را به شرع نمي توانست بردن و نه آنچه محتشمان مي گفتند مي شنيدند تا از حاله سالي و نيم بگذشت.
مرد عاجز شد و بدان راضي گشت كه سود بگذارد و ازمايه، صد دينار كمتر بستاند. هيچ فايده نداشت. اميد از همه مهتران ببريد و از دويدن سير گشت.
دل در خداي عزوجل بست و به مسجد فضلومند شد و چند ركعت نماز بكرد و به خداي تعالي بناليد و زاري مي كرد و مي گفت يا رب تو فرياد رس و مرا به حق خويش باز رسان و داد من از اين بيدادگر بستان.
مگر درويشي در آن مسجد نشسته بود و آن زاري و ناله او مي شنيد دلش بر وي بسوخت. چون او از تضرع فارغ شد گفت: اي شيخ تو را چه رسيده است؟ كه چنين مي نالي با من بگوي.
گفت مرا حالي پيش آمده است كه با مخلوق گفتن هيچ سود نمي دارد مگر خداي تعالي فرياد من رسد
گفت: با من بگوي كه سببها باشد گفت اي درويش خليفه مانده است كه او را نگفته ام ديگر با همه اميران و بزرگان شهر گفته ام و به قاضي رفته ام. هيچ سود نداشت اگر با تو بگويم چه سود دارد؟
درويش گفت: با من گفتني است، اگر تو را سودي ندارد زياني هم ندارد نشنيده اي كه حكيمان گفته اند هر كه را دردي باشد با هر كسي بايد گفتن باشد كه درمان او از كمتر كسي پديد آيد. اگر حال خويش با من بگويي باشد كه تو را راحتي پديد آيد. پس اگر نباشد از اين حال كه در وي هستي در نمامي. مرد با خود گفت زاست مي گويد پس ماجراي خويش با وي بگفت.
چون درويش بشنيد گفت: اي آزاد مرد اينك رنج تو را راحت پديد آمد چون با من گفتي دل فارغ دارد كه آنچه با تو بگويم اگر بكني، هم امروز با زر خويش رسي.
گفت: چه كنم؟ گفت: هم اكنون به فلان محلت رو بدان مسجد كه مناره اي دارد و در پهلوي مسجد دري است و پس آن در دكاني است، پيرمردي بر آنجا نشسته است مرقعي پوشيده و كرباس همي دوزد و كودكي دو در پيش وي نشسته اند و چيزي مي دوزند.
بر آن دكان رو و آن پير را سلام كن و پيش او بنشين و احوال خويش با وي بگوي چون به مقصود رسي، مرا به دعا ياد دار و از اين كه گفتم هيچ كاهلي مكن. مرد از مسجد بيرون آمد، با خود انديشه كرد: اي عجب همه بزرگان و اميران را شفيع كردم و از جهت من سخن گفتند و تعصب كردند هيچ فايده اي نداشت اكنون اين درويش مرا پيش پيري عاجز رهنموني مي كند و مي گويد كه:‌مقصود تو از او حاصل آيد. مرا اين چون مخرقه16 مي نمايد وليكن چه كنم؟ هر چگونه كه هست بايد بروم، اگر صلاح پديد نيايد ازين بتر نشود كه هست.
رقت تا به در مسجد و بر آن دكان شد و به پير سلام كرد و در پيش او بنشست. ساعتي بود، پيرمرد چيزي همي دوخت از دست بنهاد و آن مرد را گفت. به چه كار رنجه شده اي؟
مرد قصه خويش از اول تا آخر با پير گفت تا در مسجد رفتن و زاري كردن و آن درويش پرسيدن و رهنموني مردن.
چون پيرمرد در زي، احوال او بشنيد گفت: كارهاي بندگان، خداي عزوجل راست آرد به دست ما سخني باشد. ما نيز در باب تو با خصم تو سخني گوييم اميدوارم كه خداي عزووجل راست آورد و تو به مقصود رسي. زماني پشت بدان ديوار نه و ساكن بنشين.
پس، از آن دو شاگرد يكي را گفت: سوزن از دست بنه و به سراي فلان امير رو و در بر حجره خاص او بنشين. هر كه در آن جا خواهد شد يا بيرون آيد بگوي كه امير را بگويد كه شاگرد فلان درزي ايستاده است و به تو پيغامي دارد.
چون تو را بخواند و او را ببيني، سلام كن و آنگاه بگوي كه: استادم سلام مي رساند و مي گويد كه مردي از دست تو به تظلم پيش من آمده است و حجتي17 به اقرار تو به مبلغ هفتصد دينار در دست دارد و از حاله يك سال و نيم گذشته است. خواهم كه هم اكنون زر اين مرد به وي رساني بتمام و كمال و او را خشنود كني و هيچ تقصير نكني و تغافل روا نداري. و زود جواب او به من آور.
اين كودك بتك خاست و به سراي امير شد و من به تعجب فرو مانده بودم كه هيچ پادشاه به كمترين بنده خويش چنان پيغام ندهد كه او بدان امير به زبان اين كودك فرستاد.
زماني بود كودك باز آمد و استاد را گفت: همچنان كه فرمودي كردم، امير را بديدم و پيغام گزاردم. امير از جاي برخاست و گفت: سلام و خدمت من به استاد برسان و بگو: «سپاس دارم، چنان كنم كه تو مي فرمايي. اينك آمدم و زر با خود مي آورم و عذر تقصير باز خواهم و در خدمت تو زر را تسليم كنم
هنوز ساعتي نگذشته بود كه امير مي آمد و با ركاب داري و دو چاكر. و از اسپ فرود آمد و بر بالاي دكان آمد و سلام كرد و دست پيرمرد درزي را بوسه داد و پيش وي بنشست و صره اي18 زر از چاكر بسته و گفت اينك زر،‌تا ظن نبري كه من، زر اين آزاد مرد فرو خواستم گرفتن، و تقصيري كه رفت از جهت وكيلان بود نه از من. و بسيار عذر خواست و چاكري را گفت: برو و از اين بازار ناقدي19 با ترازو بياور.
رفت و ناقد را بياورد زر نقد20 كرد و بركشيد، پانصد دينار خليفتي بود. امير گفت: اين پانصد دينار بايد كه امروز از من بستاند و فردا چندانكه از درگاه بازگردم،‌ او را بخوانم و دويست دينارديگر بدو تسليم كنم و عذر گذشته بخواهم و رضاي او بجويم و چنان كنم كه فردا پيش از نماز پيشين21 ثناگوي پيش تو آيد
پيرمرد گفت: اين پانصد دينار در كنار او ريز و چنان كن كه از اين قول بازنگردي.
گفت: چنين كنم زر در كنار من كرد و دست پير را بوسه داد و برفت و من از شگفت و خرمي
نمي توانستم كه بر چه حالم. دست پيش كردم و ترازو را برداشتم و صد دينار برسختم22 و پيش پير نهادم درزي گفت:‌اين چيست؟ گفتم: من بدان رضا دادم كه از سرمايه صد دينار كمتر باز ستانم. اكنون از بركات سخن تو زر تمام به من خواهد رسيد. اين صد دينار حق سعي تو است و به طوع خويش به تو بخشيدم.
پيرمرد روي ترش كرد و گره به ابرو افگند و گفت: اكنون برآسايم كه به سخني كه بگفتم، دل مسلماني از غم و رنج خلاص يافت كه اگر يك حبه از زر تو بر خود حلال كنم بر تو ظالم تر از اين ترك باشم. برخيز و با اين زر كه يافتي به سلامت برو و فردا اگر اين دويست دينار باقي به تو نرساند مرا معلوم كن و بعد از اين وقت معاملت بايد كه حريف خويش را بشناسي. چون بسيار جهد كردم و چيزي از من نپذيرفت برخاستم و از پيش او شادمان بيرون آمدم و به خانه خويش رفتم و آن شب، فارغ دل بخفتم.
ديگر روز در خانه نشسته بودم چاشتگاهي فراخ، كسِ امير به طلب من آمد و گفت: امير مي گويد كه يك لحظه به سراي من رنجه باش.
رفتم به سراي امير، چون پيش وي رفتم برخاست و مرا به جايي نيكو بنشاند و وكيلان خويش دشنام داد كه تقصير، ايشان كردند و من پيوسته به شغل و خدمت پادشاه مشغول بودم.
پس خزانه دارد را گفت: كيسه زر و ترازو بياور . و دويست دينار بر سخت و به دست من نهاد،‌خدمت كردم و برخاستم تا بروم گفت: زماني بنشين. خوان آوردند چون طعام بخورديم و دست بشستيم، امير چيزي در گوش خادمي گفت. خادم رفت و در حال باز آمد و خلعت آورد. امير گفت در پوشان. جبه اي گران مايه در من پوشاندند و دستاري قصب23 بر سر من بستند پس امير مرا گفت: به دل پاك از من خشنود گشتي؟
گفتم: آري. گفت: قباله من باز ده و همين ساعت نزد آن پير شو و او را بگوي كه من به حق خود رسيدم و از فلان خشنود گشتم.
گفتم: چنين كنم كه او خود مرا گفته است كه فردا خبري به من ده.
برخاستم و از سراي امير نزد درزي رفتم و حال با او بگفتم كه امير مرا بخواند و گرامي داشت و باقي زر بداد و اين جبه و دستار به من داد و اين همه از بركت سخن تو مي شناسم چه باشد اگر دويست دينار از من بپذيري؟ هر چند گفتم قبول نكرد و من برخاستم و به دل شاد به دكان آمدم.
ديگر روز بره اي و مرغي چند بريان كردم با طبقي حلوا و كليجه، و از بهر پيرمرد درزي بردم و گفتم: اي شيخ اگر زر نمي پذيري اين قدر خوردني به تبرك بپذير كه از كسب حلال من است تا دلم خوش گردد گفت: پذيرفتم، دست فراز كرد و از طعام من بخورد و شاگردان را بداد. پس پير را گفتم مرا به تو يك حاجت است، اگر روا كني تا بگويم. گفت بگوي.
گفتم: همه بزرگان و اميران بغداد، از بهر من با اين امير سخن گفتند، هيچ سود نداشت و سخن كس نشنيد و قاضي در كار او عاجز ماند چرا سخن تو قبول كرد و هرچه گفتي در وقت24 بجاي آورد و زر به من بداد؟ اين حرمت تو بنزديك او از كجاست؟ مرا باز گوي تا بدانم.
گفت: تو از احوال من با اميرالمؤمنين خبر نداري؟ گفتم نه. گفت: گوش دار تا بگويم.
گفت: بدان كه مرا سي سال است تا بر مناره اين مسجد مؤذني م يكنم و كسب من از درزيگري است و هرگز مي نخورده ام و زنا و لواط نكرده ام و كارهاي ناشايسته روا نداشته ام. و در اين كوچه،سراي اميري است مگر روزي نماز ديگر25 بكردم و از مسجد بيرون آمدم تا بدين دكان آيم، امير را ديدم مست مي آمد و دست در چادر زني جوان زده بود و او را به زور مي كشيد و آن زن فرياد
مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان مرا فرياد رسيد كه من زن اين كاره نيم و دختر فلان كسم و زن فلان مردم و خانه من به فلان محلت است و همه كس ستر و صلاح من دانند و اين ترك مرا به زور و مكابره مي برد تا با من فساد كند. و نيز شويم به طلاق سوگند خورده است كه اگر هيچ شب از خانه غايب شوم از او برآيم. و مي گريست و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد كه اين ترك سخت محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت و هيچكس با او سخن نمي بارست گفتن.
من لختي بانگ برداشتم سود نداشت و زن را به خانه خويش برد مرا از آن تغابن حميت دين بجنبيد وبي صبر گشتم برفتم و پيران محلت را راست كردم و به در سراي امير شديم و امر به معروف و نهر از منكر كرديم و فرياد برآورديم كه مسلماني نمانده است كه در شهر بغداد بر بالين خليفه زني را به كره و مكابره از راه بربگيرند و درخانه برند و با او فساد كنند اگر اين زن را بيرون فرستي و اگر نه هم اكنون به درگاه معتصم رويم و تظلم كنيم.
چون ترك آواز ما بشنيد با غلامان از در سراي خويش به در آمد و ما را نيك بزدند و دست و پاي ما بشكستند.
چون چنان ديديم همه بگريختيم و متفرق شديم. وقت نماز شام بود، نماز بكردم زماني بود. در جامه خواب شدم و پهلو به زمين نهادم. از آن رنج و غيرت، مرا خواب نمي برد تا از شب نيمي بگذشت. من درتفكر مانده بودم تا بر انديشه من بگذشت كه اگر فسادي خواست كردن اكنون كرده باشد و در نتوان يافت. اين بتر است كه شوهر زن به طلاق وي سوگند خورده است كه به شب از خانه غايب نباشد. من شنيده ام كه سيكي خوارگان26 چون مست شوند، خوابي بكنند. چون هشيار شوند ندانند كه از شب چند گذشته است؟ مرا تدبير آن است كه اكنون بر مناره شوم و بانك نماز بلند بكنم چون ترك بشنود پندارد كه وقت روز است، دست از اين زن بدارد و او را از سراي بيرون فرستد لابد27 رهگذراني بر در اين مسجد بُوَد من چون بانگ نماز بگويم زود از مناره فرود آيم و بر در مسجد بايستم. چون زن فراز آيد او را به خانه وشوهرش برم تا باري اين بيچاره از شوي و كدبانويي خويش برنيايد.
پس همچنين كردم و بر مناره رفتم و بانگ نماز بكردم. و اميرالمؤمنين معتصم بيدار بود چون بانگ نماز بي وقت بشنيد، سخت خشمناك شد و گفت هر كه نيم شب بانگ نماز كند مفسد باشد زيرا كه هر كه بشنود پندارد كه روز است راست از خانه بيرون آيد عسش بگيرد28 و در رنج افتد
خادمي را بفرمود كه برو و حاجب الباب را بگوي كه همين ساعت خواهم كه بروي و اين مؤذن را بياوري كه نيم شب بانگ كرده است تا او را ادبي بليغ فرمايم چنانكه هيچ مؤذن ديگر بانك بي وقت نماز نكند.
من بر در مسجد ايستاده بودم منتظر اين زن. حاجب الباب را ديدم كه با مشعله مي آمد. چون مرا ديد بر در مسجد ايستاده، گفت: اين بانگ نماز تو كردي؟ گفتم آري. گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟ كه خليفه را سخت مُنكَر آمده است و بدين سبب بر تو خشم آلوده شده است و مرا به طلب تو فرستاده است تا تو را ادب كند.
من گفتم: فرمان خليفه راست، وليكن بي ادبي مرا بدين آورد كه بانگ نماز بي وقت كردم. گفت: اين بي ادب كيست؟ گفتم: آن كس كه از خداي و از خليفه نمي ترسد.
گفت: اين كي تواند بود؟
گفتم: اين حالي است كه جز با اميرالمؤمنين نتوانم گفتن. اگر من اين بقصد كرده باشم هر ادبي كه خليفه فرمايد دون حق من باشد.
گفت: باسم الله بيا تا به در سراي خليفه شويم.
چون به در سراي رسيديم آن خادم منتظر بود. آنچه من به حاجب الباب گفتم با خادم بگفت. خادم برفت و با معتصم بگفت: خادم را گفت: برو او را نزد من آر، خادم مرا نزد معتصم برد. مرا گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟
من قصه آن ترك و آن زن از اول تا آخر بگفتم چون بشنيد عظيم برآشفت. خادم را گفت حاجب الباب را بگوي كه با صد سوار به سراي فلان امير رو و او را بگو كه خليفه تو را مي خواند. چون او را به دست آوردي آن زن را كه او ديروز به سراي خود برده بيرون آور و با اين پيرمرد و دو سه مرد ديگر به خانه خويش فرست و شوهرش را به خوان و بگوي كه: معتصم تو را سلام مي رساند و در باب اين زن شفاعت مي كند و مي گويد حالي كه رفت او را در آن هيچ گناهي نبود بايد كه او را نيكوتر از آن داري كه مي داشتي.
و اين امير را زود پيش من آر و مرا گفت: زماني اينجا باش چون يك ساعت بود امير را پيش معتصم آوردند. چون چشم معتصم بر وي افتاد گفت: اي چنين و چنين و از بي حميتي من در دين مسلماني تو را چه معلوم گشته است؟ و يا از ظلم من بر كسي چه ديده اي؟ و به روزگار من چه خللي در مسلماني آمده است؟ نه من همانم كه به سوي مسلماني كه در دست روميان اسير افتاده بود از بغداد برفتم و لشكر روم بشكستم و قيصر را هزيمت كردم و شش سال بلاد روم را همي كندم و تا قسطنطنيه را نكندم و نسوختم و مسجد جامع بنا نمكردم و تا آن مرد را از بند ايشان نياوردم باز نگشتم؟
امروز از عدل و سهم29 من گرگ و ميش به يك جا آب مي خورند تا تو را چه زهره آن باشد كه در شهر بغداد بر سر بالين من، زني را به مكابره بگيري و در سراي خود بري و فساد كني و چون مردمان امر به معروف و نهي از منكر كنند ايشان را بزني؟
فرمود كه جوالي بياورند و او را در جوال كنيد و سر جوال را محكم ببنديد. همچنين كردند پس بفرمود تا دو چوب گچ كوب بياورند و گفت: يكي از اين سو بايستد و يكي از آن سو و اورا مي زنيد تا خرد شود.
در حال، دو مرد گچ كوب درنهادند و چندانش بزدند تا خردش بكردند.
گفتند: يا اميرالمؤمنين، همه استخوانهايش خرد گشت. فرمود تا جوال را همچنان سربسته ببردند و در دجله انداختند.
پس مرا گفت: اي شيخ بدان كه هر كه از خداي عزوجل نترسد از من هم نترسد و آن كه از خداي عزوجل بترسد خود كاري نكند كه او را به دو جهان گرفتار باشد و اين مرد چون ناكردني بكرد و جزاي خويش يافت پس از اين تو را فرمودم كه هر كه بر كسي ستم كند و يا كسي را به ناحق برنجاند يا بر شريعت استخفاف كند و تو را معلوم گردد بايد كه همچنين بي وقت بانگ نماز كني تا من بشنوم و تو را بخوانم و احوال بپرسم و با آن كس همان كنم كه با اين سگ كردم، اگر همه فرزند يا برادر من باشد.
و آنگه مرا صلتي فرمود و گسل كرد و از اين احوال همه بزرگان و خواص خبر دارند و اين امير زر تو نه از حرمت من با تو داد بلكه از بيم آن جوال و گچ كوب و در دجله باز داد چه اگر تقصير كردي من در وقت30 بر مناره رفتمي و بانگ نماز كردمي و با او همان رفتي كه با ان ترك رفت.
و مانند اين حكايات بسيار است. اين قدر بدان ياد كردم تا خداوند عالم بداند كه هميشه خلفا و پادشاهان چگونه بوده اند و ميش را از گرگ چگونه نگاه داشته اند و گماشتگان را چگونه مالش داده اند و از جهت مفسدان چه احتياط كرده اند و دين اسلام را چه قولها داده اند و عزيز و گرامي داشته
(
سير الملوك (يا سياست نامه)، به اهتمام هيوبرت دارك، ص 78- 66)

پانوشت
1-
عدت: ساز و برگ
2-
ئقت ارتفاع:‌هنگام برداشت محصول زراعت
3-
زر خليفتي: سكه ضرب شده توسط خليفه (حكومت) كه اعتبار آن تضمين شده است
4-
تلطف: مهرباني
5-
معرفت بودن: آشنايي داشتن
6-
گستاخي كردن: معادل جسارت عربي است و مانند جسارت در دو معني مثبت و منفي به كار مي رود كه در معناي مثبت نزديك مفهوم شهامت و در معناي منفي پررويي است. در اينجا به معني كمرويي نكردن و بي تعارف بودن است
7-
غريمان: جمع غريم، از اضداد است هم به معني وام دهنده و هم وام گيرنده. در اينجا به معني وام دهنده است.
8-
اضعاف: دو چندان و چند چندان
9-
عدول: شاهدان عادل
10-
تشريف: خلعت، جايزه كه در قديم معمولاً لباس فاخر بوده است كه پوسيدن آن لباس كه لباسي مخصوص بوده است موجب افتخار وشرف بوده است و بدين جهت بدان «تشريف» گفته اند
11-
حاله: موعد
12-
تن زدن: خودداري كردن، شانه خالي كردن
13-
قصه: شكايت
14-
عشوه: فريب
15-
شرع: محكمه؛ شرع، دادگاه
16-
محرقه: دروغ، نيرنگ
17-
حجت: سند، مدرك
18-
صره: كيسه زر و سيم
19-
ناقد: نقد كننده، تمييز دهنده طلاي خالص از ناخالص، صراف
20-
نقد كردن: سره را از ناسره تشخيص دادن
21-
نماز پيشين: نماز ظهر
22-
برسختن: سنجيدن، اندازه كردن
23-
قصب: كتان
24-
در وقت: همان دم، همان لحظه
25-
نمازديگر: نماز عصر
26-
سيكي خواره: شرابخوار
27-
لابد: بناچار
28- «
راست كه.....» همين كه از خانه بيرون بيايد، شبگرد او را دستگير مي كند
29-
سهم: ترس
30-
رك: شماره 24

سبك شناسي
1-
كتاب سياست نامه (سيرالملوك) متن كهن ساده اي است كه اين كتاب نيز مانند قابوسنامه به سبب سادگي عبارات مورد تغير و تحريف واقع گرديده است. به عقيده مرحوم بهار اين كتاب اختلاطي است بين تاريخ بلعمي و تاريخ بيهقي كه از حيث سهولت شبيه به نثر بلعمي و از حيث لغات و اصطلاحات تازه و كنايات و استعارات و ارسال المثل و بحث در جزئيات مانند تاريخ بيهقي است و به طور خلاصه مختصات كتاب بدين قرار است
الف: لغات تازه عربي يا مركب از فارسي و عربي كه قبلاً مرسوم نبوده در اين كتاب فراوان ديده مي شود مانند: استثمار، استظهار، مشغول دل، حاجتمند، بواجب و.......
ب: تركيبات تازه اي از پارسي و تازه مانند شغل، بر وجه رانده، احتمال كردن، بر صحرا افكندن، غارتيدن و همچنين تركيبات فارسي: بالا دادن (احترام بسيار نمودن)، سر برگرفتن (سر بريدن)، داد و ستد باريك كردن (معاملات كوچك كردن)، برسختن(سنجيدن).
ج: كنايات و استعارات و امثال: طبل زير گليم زدن، در پوست نگنيجيدن، ........
د: استعمال فعل مضارع منفي به جاي نهي مانند نگويي و نكنر به جاي مگوي و مكن
هـ.: حذف افعال به قرينه: با عهد و وفا بود و مردانه و با راي و تدبير
2.
تقديم معدود بر عدد: ديناري پانصد
3.
قرار گرفتن فعل ميان صفت و موصوف: با تو شغلي دارم فريضه.
4.
افزودن (ي) وحدت به موصوف و مضاف چون: چاشتگاهي فراخ، دستاري قصب.
5-
درصد لغات عربي در سياستنامه 18 درصد است .


     

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
یک شنبه 7 شهریور 1389  4:34 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

مناجات نامه

    خواجه عبدالله انصاري           خدايا

پير طريقت گويد: خدايا به هر صفت كه هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگي تو معروفم. تا جان دارم، رخت از اين كوي برندارم؛ هر كس كه تو آن اويي بهشت او را بنده است و آن كس كه تو در زندگاني او هستي، زنده جاويد است. خداوندا، گفتار تو راحت دل است و ديدار تو زندگاني جان. زبان به ياد تو نازد و دل به مهر، و جان به اعيان. خدايا، اگر تو فضل كني ديگران چون باد. خداوندا آنچه من از تو ديدم، دو گيتي بيارايد. شگفت آنكه جان من از تو
نمي آسايد. الهي چند نهان باشي و چند پيدا؟ كه دلم حيران گشت و جان شيدا. تا كي در استتار و تجلي1 كي بُود آن تجلي جاوداني؟ خدايا چند خواني و راني؟ بگداختم در آرزوي روزي كه در آن روز تو ماني. تا كي افكني و برگيري؟ اين چه وعده است بدين درازي و بدين ديري؟
الهي، اين بوده و هست و بودني. من به قدر و شأن تو نادانم و سزاي تو را نتوانم در بيچارگي خود گردانم. روز به روز بر زيانم، چون مني چون بوُد؟ چنانم. ازنگريستن در تاريكي به فغانم، كه خود بر هيچ چيز هست ماندنم ندانم. چشم بر روي تو دارم كه تو ماني و من نمانم چون من كيست؟ اگر آن روز ببينم اگر ببينم به جان، فداي آنم.
پير طريقت گويد: روزگاري او را مي جستم، خود را مي يافتم ، اكنون خود را مي جويم او را
مي يابم. اي حجت را ياد و انس را يادگار، چون حاضري اين جُستن به چه كار.
خدابا، يافته مي جويم، با ديده ور مي گويم كه دارم چه جويم؟ كه مي بينم چه گويم؟ شيفته اين جُست و جويم گرفتار اين گفت و گويم. اي پيش از هر روز و جدا از هر كس، مرا در اين سوز هزار مطرب نه بس؟!
الهي به عنايت ازلي، تخم هدايت كاشتي؛ به رسالت پيمبران آب دادي؛ به ياري و توفيق پروردي به نظر خود به بار آوردي. خداوندا،سزد كه اكنون سموم قهر از آن بازداري و كِشته عنايت ازلي را به رعايت ابدي مددكني.
الهي، گاه گويم كه در اختيار ديوم، از پس پوشش بينم، باز ناگاه نوري تابد كه جمله بشريت در جنب آن ناپديد بود.
الها، چون عين هنوز منظر عيان است، اين بلاي دل چيست، چون اين همه راه همه بلاست پس چندين لذت چيست؟
خدايا گاه از تو مي گفتم گاه از تو مي نيوشيدم ميان جرم خود و لطف تو مي انديشيدم، كشيدم آنچه كشيدم همه نوش گشت چون آواي تو شنيدم
پير طريقت گويد: اين دوستي و محبت تعلق به خاك ندارد بلكه تعلق به نظر ازلي دارد اگر علت محبت خاك بودي در جهان خاك بسيار است كه نه جاي محبت است لكن قرعه از قدرت خود بزد ما برآمديم و فالي از حكمت بياورد، و آن ما بوديم، پس خداوند به حكم ازل به تو نگرد نه به حكم حال.
الها تو در ازل ما را برگرفتي و كس نگفت كه بردار. اكنون كه برگرفتي بمگذار2 و در سايه لطف خود مي دار.
(
گفتار پير طريقت، گردآورنده: صابر كرماني، ص 76- 78)


از مقالات خواجه عبدالله انصاري

بدانكه، هر كه ده خصلت شعار خود سازد در دنيا و آخرت كار خود سازد:
با حق به صدق، با خلق به انصاف، با نفس به قهر، با بزرگان به خدمت، با خُردان به شفقت، با درويشان به سخاوت،‌با دوستان به نصيحت،‌با دشمنان به حلم، با جاهلان به خاموشي، با عالمان به تواضع.
خواجه عالم3را پرسيدند كه چه فرمايي در حق دنيا؟ حضرت فرمودند كه: چه گويم در حق چيزي كه به محنت به دست آرند و به دنيا نگاه دارند و به حسرت بگذارند.
دنيـــا همـه تلــخ است بســان زهــره
كسني4 است كه در جگر نشاند دهره5

هر كس كه گرفت از وي امروز نصيب
فــردا ز قبـــول حـــق نـــدارد بهـــــره

بدان اي عزيز كه رنج مردم در سه چيز است: از وقت پيش مي خواهند و از قسمت، بيش
مي خواهند وآنِ ديگران را از خويش مي خواهند.
چون رزق تو از ديگران جداست پس اين همه بيهوده چراست؟ مُهر از كيسه بردار و به زبان بگذار6 و مهر از دنيا بردار و بر ايمان نه. واي بر كساني كه روز، مست غرورند وشب، در خواب سرورند.
نمي دانند كه از خداي دورند و فردا از اصحاب قبورند.
عمرم به غـم دنيي دون مي گـــذرد
هر لحظه زديده سيل خون مي گذرد

شب خفته و روز مست و تا چاشت خمار
اوقــات شريــف بين كه چــون مي گــذرد

در طفلي پستي، در جواني مستي و در پيري سستي، پس خداي را كي پرستي؟ بدانكه آنانكه ـ خداي تعالي را شناسند به غير از آن بپرداختند امروز از خداي نترسي فردا بترسي.7
قولي به سر زبان خــود در پستي
صدخانه پر از بتان يكي نشكستي

گويي كه به يك قول شهادت ز ستم
فـردات كند خمــار، كامشب مستي

اي درويش، اگر بيايي در باز است و اگر نيايي بي نياز است. دنيا را دوست مي داري مده تا بماند8 و اگر دشمن مي داري بخور تا نماند
اي درويش بر سه چيز اعتماد نكن بر دل و بر وقت و بر عمر.
دل، زنگ پذير است و وقت را تغيير است و عمر در تقصير9 است.
دي رفت و باز نيايد فردا را اعتماد نشايد، وقت را عنيمت دان كه دير بپايد....
(
مناجات و مقالات، به كوشش حامد رباني، ص 43- 41)
ميدان هفتادم «نفريد» است. از ميدان «توحيد»ميدان تفريد زايد.
قول تعالي «ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه هو الباطل10» حقيقت نفريد يگانه كردن همت است بيان آن در توحيد برفت.
و اقسام نفريد سه است.
يكي در ذكر است
و يكي در سماع
و يكي در نظر.
در ذكر آن است كه.
در ياد وي نه بر بيم باشي از چيزي جز از وي
و نه در طلب چيزي باشي جز از وي،
و نه برگوشيدن11 چيزي باشي به جز از وي
و در سماع آن است كه:
در گوش سر، از سه نداي وي بريده نيايد:
يك ندا، باز خواندن با خود در هر نفسي
يكي نداء فرمان به خدمت خود در هر طرف
سيم: نداء ملاطفت در هر چيز
و در نظر آنست كه:
نگريستن دل از وي بريده نيايد.
و نشان آن سه چيز است
يكي: آنكه گردش حال، مرد را بنگراند
ديگر: آنكه تفرقه دل به هيچ شاغل12 مرد را درنيايد
سيم آنكه مرد از خود بي خبر ماند.

كشف الاسرار و وعدةالابرار

پير طريقت گفت: الهي آنرا كه نخواستي چون آيد؟ و او را كه نخواندي كي آيد؟ ناخوانده را جواب چيست؟ و ناكشته را از آب چيست؟ تلخ را چه سودگرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوي گل در كنار است؟ آري نسب، نسب تقوي است و خويشي خويشي دين.
(
برگزيده وشرح كشف الاسرار وعدةالابرار، به كوشش منوچهر دانش پژو، ص 64)


پانوشت:
استتار: پوشيده شدن نور حقيقت به ظهور صفات بشري و تجلي: نور مكاشفه اي است كه از باري تعالي بر دل عارف ظاهر مي گردد (رك: فرهنگ لغات و اصطلاحات و تغييرات عرفاني ـ دكتر سيد جعفر سجادي).
2-
بمگذار: در متون كهن بر سر فعل نهي نيز باء تأكيد مي آورند.
3-
خواجه عالم: پيامبر اكرم (ص)
4-
كسني: كخفف كاسني كه گياهي تلخ است.
5-
دهر: شمشير دو دم كوچك كه سر آن باريك و تيز باشد.
6- «
مهر از كيسه...» معناي عبارت آن است كه كيسه را براي انفاق باز كن و زيان را مهر كن و ببيند.
7-
به ترس بودن: در ترس بودن.
8-
معناي جمله آن است كه بخشش نكني مال مي ماند (براي ميزاث خوار)
9-
تقصير: كوتاه شدن.
10-
اين بدانست كه خدا است حق و آنچه مي خوانند جز او است باطل (حج 22/62).
11-
گوشيدن، گوش داشتن، مواطبت كردن.
12-
شاغل: مشغول كننده.

سبك شناسي
1-
مناجاتها و مقالات خواجه عبدالله انصاري چون سخناني است كه بيان آرزوها و زبان دل عارف ايراني است، به زبالن محاوره اي ايراني (خراساني) سده هاي چهارم و پنجم بسيار نزديك است و از لغات عربي كه در زبان مردم، كم استعمال بوده است در آن كم ديده مي شود و مي توان گفت بيش از نيمي از لغات تازي كه در كلام خواجه عبدالله آمده است يا اصطلاحات صوفيانه است كه عيناً از زبان عربي به زبان پ1ارسي وارد شده مانند تجلي و استنار يا لغاتي است كه براي رعايت سجع در سخنان موزون خواجه، آوردن آنها لازم مي شده است مانند «برخواست تو كوقوفم....به بندگي تو معروقم» كه پيداست كلمه هاي موقوف و معروف به ضرورت سجع آمده است. شمار لغات عربي در ميان واژه هاي فارسي خواجه عبدالله انصاري د رحدود 13 در صد است.
2-
ايجاز در سخن چشمگير است: «خدايا چند خواني و راني؟»
3-
استعمال حرف (ب) تأكيد بر سر فعل نهي و نفي: «اكنون كه برگرفتي بمگذار»، «گردش حال، مرد را بنگرداند»
4-
آميختگي شعر با نثر كه اين روش خواجه عبدالله انصاري بعداً در قرن هفتم در نثر گلستان سعدي به اوج خود مي رسد.
5-
تكرار كلمه براي تأكيد: «در ياد وي نه بر بيم باشي از چيزي جز از وي...جز از وي....جز از وي»

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
یک شنبه 7 شهریور 1389  4:36 PM
تشکرات از این پست
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:مجله ادبیات

جالب بود

خسته نباشيد

موفق باشيد

    حمید.bmp

 

 

دوشنبه 22 شهریور 1389  10:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها