شمارهٔ ۴۵ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی و شکر نعمت او
از خواص سخای مجد کرم
که همه دین و دانش و دادست
آنکه گردون در انتظام امور
تا که شاگرد اوست استادست
آنکه تا بنده میخرد جودش
در جهان سرو و سوسن آزادست
آنکه با اشتمال انصافش
ایمنی را کمینه بنیادست
سال و ماه از تواتر کرمش
کان و دریا ازو به فریادست
معجزی بین که غور اشکالش
نه به پای توهم افتادست
گوییا لا اله الا الله
از خواص پیمبری زادست
واندرین روزها مگر کرمش
حاجتم را زبان همی دادست
که ندانی خبر همی داری
که ز بختت چه کار بگشادست
غایت مهر خواجه بردادن
مهر زر از پی تو بنهادست
طلبم چون نکرد آن تعجیل
که در اخلاق آدمی زادست
رغبت همتش که رتبت او
از ورای خراب و آبادست
خواجهای را که خازن او اوست
معطی کافتاب ازو رادست
کیست آن کس عطارد فلکی
که بدو جان آسمان شادست
دوش وقت سحر بدان معنی
که مرا زانچه گفتهام یادست
نابیوسان ز بخت و طالع من
به تقاضای آن فرستادست
آفرین باد بر چنین معطی
کافرینش به نزد او بادست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۴۶ - بیگاه به حضرت رفت در عذر آن گوید
تو آن فرزانهٔ آزاد مردی
که آزادی ز مادر با تو زادست
دلت گر یک زمان در بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست
اگر بیتو نشستی بود ما را
غرامت را به جانی ایستادست
تو گر گویی که روز آمد به آخر
حدیثی از سر انصاف و دادست
ولیکن چون تویی روز زمانه
ترا هر گه که بینم بامدادست
شمارهٔ ۴۸
چشمهٔ آفتاب رخشان را
خازن نقد آسمان کردست
کز نحیفی و ناتوانی و ضعف
دورم از روی تو چنان کردست
که مرا دور بودن از رویت
هرچه گویم فزون از آن کردست
نتوان شرح داد آنکه مرا
غم هجر تو بر چه سان کردست
شمارهٔ ۴۹ - شراب خواهد
به گرمایی چنین در چار طاقش
به دست چار خوارزمی سپردست
بنتوانی شنید آخر که گویند
که آن صافی سخن محبوس دردست
به آبی چند آبش باز روی آر
اگر دانی که آن آتش نمردست
مصون باد از حوادث نفس عالیت
الا تا نقش گیتی ناستردست
شمارهٔ ۴۷ - در طلب جو این قطعه فرموده
ای بزرگی که دین یزدان را
لقبت صد کمال نو دادست
دان که من بنده را خداوندی
میوه و گوشتی فرستادست
میوه در ناضج اوفتاد و کسی
اندر این فصل میوه ننهادست
گوشتی ماند و من درین ماندم
زانکه رعنا و محتشم زادست
لبش آهنگ کاه مینکند
چه عجب نه لبش ز بیجادست
گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آمادست
گفت جو، گفتمش ندارم، گفت
در کدیه خدای بگشادست
گفتمش آخر از که خواهم جو
اینت محنت که با تو افتادست
گفت خواه از کمال دین مسعود
که ولی نعمتی بس آزادست
منعما مکرما درین کلمات
کین زبان بستهام زبان دادست
به کرم ایستادگی فرمای
کز شره بر دو پای استادست
شمارهٔ ۵۲
به خدایی که با بزرگی او
چرخ با آنچه اندرو خردست
که مرا پای در رکاب سفر
دست بوسیدن تو آوردست
شمارهٔ ۵۰ - در شکایت دوری از بزم مخدوم
شاها بدان خدای که بر دست قدرتش
هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست
فرماندهی که در خم چوگان حکم اوست
این گویهای زر که بدین سبز گنبدست
کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند
روزی دم خوش از دم او برنیامدست
شمارهٔ ۵۳ - قطعهٔ زیر را به خواجه اسحاق پدر خواندهٔ خود فرستاده
مرا مقصود فرزندان آدم
ز فرزندان صدق خود شمردست
خداوند اوحدالدین خواجهاسحق
که گیتی با بزرگیهاش خردست
گرش بینی بگو ای آنکه پایت
ز رتبت پایهٔ گردون سپردست
خبر داری که فرزند عزیزت
چه پای امروز در خواری فشردست
ز پای اندر میفکن دست گیرش
که اندر پایمال و دست بردست
شمارهٔ ۵۴ - در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی
آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم
کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست
زان روز که قصد فلک از غصهٔ رتبت
در گوشهٔ حبسش گرو حادثه کردست
بالله به نان و نمک او که جهان نیز
جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست
شمارهٔ ۵۶ - از الب ارغون فرش و اسب و زین و خیمه خواسته
ایا خسروی کز پی جاه خویش
فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بیصبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
شمارهٔ ۵۵ - مطایبه
گفتمش ای بزرگ چت بودست
طبع پاک تو از چه پژمردست
گفت زین مقر یک همی جوشم
رونق وحی ایزدی بردست
آنچه این زن به مزد میخواند
جبرئیل آن به من نیاوردست
شمارهٔ ۵۷ - اظهار اشتیاق کند
دست حکمش به کیلهٔ خورشید
خرمن روزگار پیمودست
که ز چشمم به عشق خدمت تو
جان به عرض سرشک پالودست
این سخن را عزیز دار که دوش
چرخ با من در این سخن بودست
شمارهٔ ۵۸ - حساد او را به تهمتی منسوب کردند قسمیات در نفی تهمت و ذم شاعری و استغفار گوید
بدان خدای که در جست و جوی قدرت او
مسافران فلک را قدم بفرسودست
به دست احمد مرسل به کافران قریش
هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست
ز ناودان قضا آب حکم بگشادست
به لاژورد بقا بام چرخ اندودست
کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی
ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست
مقدسی است که آسیب دامن امکان
بساط بارگه کبریاش نبسودست
ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را
طریق کسب کمالات خاص بنمودست
مشاعل فلکی را ز کارخانهٔ صنع
بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست
چنان که طرهٔ شب را به قهر شانه زدست
به لطف آینهٔ جرم ماه بزدودست
ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک
نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست
خمیرمایهٔ بخشش به خاک بخشیدست
برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست
سوار روح به چوگان یای نسبت او
ز کوی گردون گوی کمال بربودست
درازدستی ادراک و تیزگامی وهم
طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست
جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق
زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست
کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد
سنان لاله به خون دلش بیالودست
سیاه روی سپهر کبود کسوت را
رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست
پس از خزانهٔ حسن و جمال خورشیدش
کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست
بیاض روز به پالونهٔ هوای مشف
هزار سال بر این تیره خاک پالودست
گهی به خرج بخار از بحار کم کردست
گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست
ترا که میر خراسانی از ره تقدیم
بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست
که انوری را بیخدمت مبارک تو
هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست
در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری
خیال رایت و آواز نوبتت بودست
شکستهای امانی به عشوه میبسته است
درشتهای حوادث به حیله میبودست
کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو
چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست
که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد
نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست
نه بر زبان گذرانیدهام نه بر خاطر
نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست
شمارهٔ ۵۹
عاقلا از سر جهان برخیز
که نه معشوقهٔ وفادارست
گیر کامروز بر سر گنجی
پا نه فردات بر دم مارست
شمارهٔ ۶۱
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
کو سواد مه و بیاض خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و دعا و شکر و ثنا
رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است