0

جاویدنامه اقبال لاهوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

روح هندوستان ناله و فریاد می کند

شمع جان افسرد در فانوس هند

هندیان بیگانه از ناموس هند

مردک نامحرم از اسرار خویش

زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش

بر زمان رفته می بندد نظر

از تش افسرده میسوزد جگر

بند ها بر دست و پای من ازوست

ناله های نارسای من ازوست

خویشتن را از خودی پرداخته

از رسوم کهنه زندان ساخته

آدمیت از وجودش دردمند

عصر نو از پاک و ناپاکش نژند

بگذر از فقری که عریانی دهد

ای خنک فقری که سلطانی دهد

الحذر از جبر و هم از خوی صبر

صابر و مجبور را زهر است جبر

این به صبر پیهمی خوگر شود

آن به جبر پیهمی خوگر شود

هر دو را ذوق ستم گردد فزون

ورد من «یالیت قومی یعلمون»

کی شب هندوستان آید بروز

مرد جعفر ، زنده روح او هنوز

تا ز قید یک بدن وا می رهد

آشیان اندر تن دیگر نهد

گاه او را با کلیسا ساز باز

گاه پیش دیریان اندر نیاز

دین او آئین او سوداگری است

عنتری اندر لباس حیدری است

تا جهان رنگ و بو گردد دگر

رسم او آئین او گردد دگر

پیش ازین چیزی دگر مسجود او

در زمان ما وطن معبود او

ظاهر او از غم دین دردمند

باطنش چون دیریان زنار بند

جعفر اندر هر بدن ملت کش است

این مسلمانی کهن ملت کش است

خند خندان است و با کس یار نیست

مار اگر خندان شود جز مار نیست

از نفاقش وحدت قومی دونیم

ملت او از وجود او لیم

ملتی را هر کجا غارتگری است

اصل او از صادقی یا جعفری است

الامان از روح جعفر الامان

الامان از جعفران این زمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین

«نی عدم ما را پذیرد نی وجود

وای از بی مهری بود و نبود

تا گذشتیم از جهان شرق و غرب

بر در دوزخ شدیم از درد و کرب

ق

یک شرر بر صادق و جعفر نزد

بر سر ما مشت خاکستر نزد

گفت دوزخ را خس و خاشاک به

شعلهٔ من زین دو کافر پاک به

آنسوی نه آسمان رفتیم ما

پیش مرگ ناگهان رفتیم ما

گفت «جان سری ز اسرار من است

حفظ جان و هدم تن کار من است

جان زشتی گرچه نرزد با دو جو

ایکه از من هدم جان خواهی برو

اینچنین کاری نمی آید ز مرگ

جان غداری نیاساید ز مرگ»

ای هوای تند ای دریای خون

ای زمین ای آسمان نیلگون

ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب

ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب

ای بتان ابیض ای لردان غرب

ای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرب

این جهان بی ابتدا بی انتهاست

بندهٔ غدار را مولا کجاست»

ناگهان آمد صدای هولناک

سینهٔ صحرا و دریا چاک چاک

ربط اقلیم بدن از هم گسیخت

دمبدم که پاره بر که پاره ریخت

کوهها مثل سحاب اندر مرور

انهدام عالمی بی بانگ صور

برق و تندر از تب و تاب درون

آشیان جستند اندر بحر خون

موجها پر شور و از خود رفته تر

غرق خون گردید آن کوه و کمر

آنچه بر پیدا و ناپیدا گذشت

خیل انجم دید و بی پروا گذشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صحبت با شاعر هندی برتری هری

حوریان را در قصور و در خیام

ناله من دعوت سوز تمام

آن یکی از خیمه سر بیرون کشید

وان دگر از غرفه رخ بنمود و دید

هر دلی را در بهشت جاودان

دادم از درد و غم آن خاکدان

زیر لب خندید پیر پاک زاد

گفت «ای جادو گر هندی نژاد»

آن نوا پرداز هندی را نگر

شبنم از فیض نگاه او گهر

نکته آرائی که نامش برتری است

فطرت او چون سحاب آذری است

از چمن جز غنچه نورس نچید

نغمه تو سوی ما او را کشید

پادشاهی با نوای ارجمند

هم به فقر اندر مقام او بلند

نقش خوبی بندد از فکر شگرف

یک جهان معنی نهان اندر دو حرف

کارگاه زندگی را محرم است

او جم است و شعر او جام جم است‘‘

ما به تعظیم هنر برخاستیم

باز با وی صحبتی آراستیم

زنده رود

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زیارت امیر کبیر حضرت سید علی همدانی و ملا طاهر غنی کشمیری

حرف رومی در دلم سوزی فکند

آه پنجاب آن زمین ارجمند

از تپ یاران تپیدم در بهشت

کهنه غمها را خریدم در بهشت

تا در آب گلشن صدائی دردمند

از کنار حوض کوثر شد بلند

«جمع کردم مشت خاشاکی که سوزم خویش را

گل گمان دارد که بندم آشیان در گلستان»

غنی

گفت رومی «آنچه می آید نگر

دل مده با آنچه بگذشت ای پسر

شاعر رنگین نوا طاهر غنی

فقر او باطن غنی ، ظاهر غنی

نغمه ئی می خواند آن مست مدام

در حضور سید والا مقام

سید السادات ، سالار عجم

دست او معمار تقدیر امم

تا غزالی درس الله هو گرفت

ذکر و فکر از دودمان او گرفت

مرشد آن کشور مینو نظیر

میر و درویش و سلاطین را مشیر

خطه را آن شاه دریا آستین

داد علم و صنعت و تهذیب و دین

آفرید آن مرد ایران صغیر

با هنر های غریب و دلپذیر

یک نگاه او گشاید صد گره

خیز و تیرش را بدل راهی بده»

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصر شرف النسا

این مقام این منزل این کاخ بلند

حوریان بر درگهش احرام بند

ای تو دادی سالکانرا جستجوی

صاحب او کیست با من باز گوی

گفت «این کاشانهٔ شرف النساست

مرغ بامش با ملائک هم نواست

قلزم ما اینچنین گوهر نزاد

هیچ مادر اینچنین دختر نزاد

خاک لاهور از مزارش آسمان

کس نداند راز او را در جهان

آن سراپا ذوق و شوق و درد و داغ

حاکم پنجاب را چشم و چراغ

آن فروغ دودهٔ عبد الصمد

فقر او نقشی که ماند تا ابد

تا ز قرآن پاک می سوزد وجود

از تلاوت یک نفس فارغ نبود

در کمر تیغ دو رو ، قرآن بدست

تن بدن هوش و حواس الله مست

خلوت و شمشیر و قرآن و نماز

ایخوش آن عمری که رفت اندر نیاز

بر لب او چون دم آخر رسید

سوی مادر دید و مشتاقانه دید

گفت اگر از راز من داری خبر

سوی این شمشیر و این قرآن نگر

این دو قوت حافظ یکدیگرند

کائنات زندگی را محورند

اندرین عالم که میرد هر نفس

دخترت را ایندو محرم بود و بس

وقت رخصت با تو دارم این سخن

تیغ و قرآن را جدا از من مکن

دل به آن حرفی که میگویم بنه

قبر من بی گنبد و قندیل به

مؤمنان را تیغ با قرآن بس است

تربت ما را همین سامان بس است

عمر ها در زیر این زرین قباب

بر مزارش بود شمشیر و کتاب

مرقدش اندر جهان بی ثبات

اهل حق را داد پیغام حیات

تا مسلمان کرد با خود آنچه کرد

گردش دوران بساطش در نورد

مرد حق از غیر حق اندیشه کرد

شیر مولا روبهی را پیشه کرد

از دلش تاب و تب سیماب رفت

خود بدانی آنچه بر پنجاب رفت

خالصه شمشیر و قرآن را ببرد

اندر آن کشور مسلمانی بمرد»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود

«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار

هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر

ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون

بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را

چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت

پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را

کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»

ابدالی

آن جوان کو سلطنت ها آفرید

باز در کوه و قفار خود رمید

آتشی در کوهسارش بر فروخت

خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت

زنده رود

امتان اندر اخوت گرم خیز

او برادر با برادر ، در ستیز

از حیات او حیات خاور است

طفلک ده ساله اش لشکر گر است

بی خبر خود را ز خود پرداخته

ممکنات خویش را نشناخته

هست دارای دل و غافل ز دل

تن ز تن اندر فراق و دل ز دل

مرد رهرو را به منزل راه نیست

از مقاصد جان او آگاه نیست

خوش سرود آن شاعر افغان شناس

آنکه بیند باز گوید بی هراس

آن حکیم ملت افغانیان

آن طبیب علت افغانیان

راز قومی دید و بیباکانه گفت

حرف حق با شوخی رندانه گفت

«اشتری یابد اگر افغان حر

با یراق و ساز و با انبار در

همت دونش از آن انبار در

می شود خوشنود با زنگ شتر»

ابدالی

در نهاد ما تب و تاب از دل است

خاک را بیداری و خواب از دل است

تن ز مرگ دل دگرگون می شود

در مساماتش عرق خون میشود

از فساد دل بدن هیچ است هیچ

دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ

آسیا یک پیکر آب و گل است

ملت افغان در آن پیکر دل است

از فساد او فساد آسیا

در گشاد او گشاد آسیا

تا دل آزاد است آزاد است تن

ورنه کاهی در ره باد است تن

همچو تن پابند آئین است دل

مرده از کین زنده از دین است دل

قوت دین از مقام وحدت است

وحدت ار مشهود گردد ملت است

شرق را از خود برد تقلید غرب

باید این اقوام را تنقید غرب

قوت مغرب نه از چنگ و رباب

نی ز رقص دختران بی حجاب

نی ز سحر ساحران لاله روست

نی ز عریان ساق و نی از قطع موست

محکمی او را نه از لادینی است

نی فروغش از خط لاتینی است

قوت افرنگ از علم و فن است

از همین آتش چراغش روشن است

حکمت از قطع و برید جامه نیست

علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ

مغز میباید نه ملبوس فرنگ

اندرین ره جز نگه مطلوب نیست

این کله یا آن کله مطلوب نیست

فکر چالاکی اگر داری بس است

طبع دراکی اگر داری بس است

گرکسی شبها خورد دود چراغ

گیرد از علم و فن و حکمت سراغ

ملک معنی کس حد او را نبست

بی جهاد پیهمی ناید بدست

ترک از خود رفته و مست فرنگ

زهر نوشین خورده از دست فرنگ

زانکه تریاق عراق از دست داد

من چه گویم جز خدایش یار باد

بندهٔ افرنگ از ذوق نمود

می برد از غربیان رقص و سرود

نقد جان خویش در بازد به لهو

علم دشوار است می سازد به لهو

از تن آسانی بگیرد سهل را

فطرت او در پذیرد سهل را

سهل را جستن درین دیر کهن

این دلیل آنکه جان رفت از بدن

زنده رود

می شناسی چیست تهذیب فرنگ

در جهان او دو صد فردوس رنگ

جلوه هایش خانمانها سوخته

شاخ و برگ و آشیانها سوخته

ظاهرش تابنده و گیرنده ایست

دل ضعیف است و نگه را بنده ایست

چشم بیند دل بلغزد اندرون

پیش این بتخانه افتد سرنگون

کس نداند شرق را تقدیر چیست

دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست

ابدالی

آنچه بر تقدیر مشرق قادر است

حزم و حزم پهلوی و نادر است

پهلوی آن وارث تخت قباد

ناخن او عقدهٔ ایران گشاد

نادر آن سرمایهٔ درانیان

آن نظام ملت افغانیان

از غم دین و وطن زار و زبون

لشکرش از کوهسار آمد برون

هم سپاهی هم سپه گر هم امیر

با عدو فولاد و با یاران حریر

من فدای آنکه خود را دیده است

عصر حاضر را نکو سنجیده است

غربیان را شیوه های ساحری است

تکیه جز بر خویش کردن کافری است

سلطان شهید

باز گو از هند و از هندوستان

آنکه با کاهش نیرزد بوستان

آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد

آنکه اندر دیر او آتش فسرد

آنکه دل از بهر او خون کرده ایم

آنکه یادش را بجان پرورده ایم

از غم ما کن غم او را قیاس

آه از آن معشوق عاشق ناشناس

زنده رود

هندیان منکر ز قانون فرنگ

در نگیرد سحر و افسون فرنگ

روح را بار گران آئین غیر

گرچه آید ز آسمان آئین غیر

سلطان شهید

چون بروید آدم از مشت گلی

با دلی ، با آرزوی در دلی

لذت عصیان چشیدن کار اوست

غیر خود چیزی ندیدن کار اوست

زانکه بی عصیان خودی ناید بدست

تا خودی ناید بدست ، آید شکست

زائر شهر و دیارم بوده ئی

چشم خود را بر مزارم سوده ئی

ای شناسای حدود کائنات

در دکن دیدی ز آثار حیات

زنده رود

تخم اشکی ریختم اندر دکن

لاله ها روید ز خاک آن چمن

رود کاویری مدام اندر سفر

دیده ام در جان او شوری دگر

سلطان شهید

ای ترا دادند حرف دل فروز

از تپ اشک تو می سوزم هنوز

کاو کاو ناخن مردان راز

جوی خون بگشاد از رگهای ساز

آن نوا کز جان تو آید برون

میدهد هر سینه را سوز درون

بوده ام در حضرت مولای کل

آنکه بی او طی نمی گردد سبل

گرچه آنجا جرأت گفتار نیست

روح را کاری به جز دیدار نیست

سوختم از گرمی اشعار تو

بر زبانم رفت از افکار تو

گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست

اندرو هنگامه های زندگی است

با همان سوزی که در سازد بجان

یکدو حرف از ما به کاویری رسان

در جهان تو زنده رود او زنده رود

خوشترک آید سرود اندر سرود

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قلزم خونین

من چه دیدم قلزمی دیدم ز خون

قلزمی ، طوفان برون ، طوفان درون

در هوا ماران چو در قلزم نهنگ

کفچه شبگون بال و پر سیماب رنگ

موجها درنده مانند پلنگ

از نهیبش مرده بر ساحل نهنگ

بحر ساحل را امان یک دم نداد

هر زمان که پاره ئی در خون فتاد

موج خون با موج خون اندر ستیز

درمیانش زورقی در افت و خیز

اندر آن زورق دو مرد زرد روی

زرد رو عریان بدن آشفته موی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

احوال دوشیزهٔ مریخ که دعوی رسالت کرده

در گذشتیم از هزاران کوی و کاخ

بر کنار شهر میدان فراخ

اندر آن میدان هجوم مرد و زن

در میان یک زن قدش چون نارون

چهره اش روشن ولی بی نور جان

معنی او بر بیان او گران

حرف او بی سوز و چشمش بی نمی

از سرور آرزو نامحرمی

فارغ از جوش جوانی سینه اش

کور و صورت ناپذیر آئینه اش

بیخبر از عشق و از آئین عشق

صعوهٔ رد کردهٔ شاهین عشق

گفت با ما آن حکیم نکته دان

«نیست این دوشیزه از مریخیان

ساده و آزاده و بی ریو و رنگ

فرز مرز او را بدزدید از فرنگ

پخته در کار نبوت ساختش،

اندرین عالم فرو انداختش

گفت نازل گشته ام از آسمان

دعوت من دعوت آخر زمان

از مقام مرد و زن دارد سخن

فاش تر می گوید اسرار بدن

نزد این آخر زمان تقدیر زیست

در زبان ارضیان گویم که چیست»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حضور شاه همدان

زنده رود

از تو خواهم سر یزدان را کلید

طاعت از ما جست و شیطان آفرید

زشت و ناخوش را چنان آراستن

در عمل از ما نکوئی خواستن

از تو پرسم این فسون سازی که چه

با قمار بدنشین بازی که چه

مشت خاک و این سپهر گرد گرد

خود بگو می زیبدش کاری که کرد

کار ما ، افکار ما ، آزار ما

دست با دندان گزیدن کار ما

شاه همدان

بنده ئی کز خویشتن دارد خبر

آفریند منفعت را از ضرر

بزم با دیو است آدم را وبال

رزم با دیو است آدم را جمال

خویش را بر اهرمن باید زدن

تو همه تیغ آن همه سنگ فسن

تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت

ورنه باشی در دو گیتی تیره بخت

زنده رود

زیر گردون آدم آدم را خورد

ملتی بر ملتی دیگر چرد

جان ز اهل خطه سوزد چون سپند

خیزد از دل ناله های دردمند

زیرک و دراک و خوش گل ملتی است

در جهان تر دستی او آیتی است

ساغرش غلطنده اندر خون اوست

در نی من ناله از مضمون اوست

از خودی تا بی نصیب افتاده است

در دیار خود غریب افتاده است

دستمزد او بدست دیگران

ماهی رودش به شست دیکران

کاروانها سوی منزل گام گام

کار او نا خوب و بی اندام و خام

از غلامی جذبه های او بمرد

آتشی اندر رگ تاکش فسرد

تا نپنداری که بود است اینچین

جبهه را همواره سود است اینچنین

در زمانی صف شکن هم بوده است

چیره و جانباز و پر دم بوده است

کوههای خنگ سار او نگر

آتشین دست چنار او نگر

در بهاران لعل میریزد ز سنگ

خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ

لکه های ابر در کوه و دمن

پنبه پران از کمان پنبه زن

کوه و دریا و غروب آفتاب

من خدارا دیدم آنجا بی حجاب

با نسیم آواره بودم در نشاط

«بشنو از نی» می سرودم در نشاط

مرغکی می گفت اندر شاخسار

با پشیزی می نیرزد این بهار

لاله رست و نرگس شهلا دمید

باد نو روزی گریبانش درید

عمرها بالید ازین کوه و کمر

نستر از نور قمر پاکیزه تر

عمر ها گل رخت بر بست و گشاد

خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد

نالهٔ پر سوز آن مرغ سحر

داد جانم را تب و تاب دگر

تا یکی دیوانه دیدم در خروش

آنکه برد از من متاع صبر و هوش

«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجوی

بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی

گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد

غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی

این مشت پر کجا و سرود اینچنین کجا

روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی

باد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،

حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی

دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند

قومی فروختند و چه ارزان فروختند»

شاه همدان

با تو گویم رمز باریک ای پسر

تن همه خاک است و جان والا گهر

جسم را از بهر جان باید گداخت

پاک را از خاک می باید شناخت

گر ببری پارهٔ تن را ز تن

رفت از دست تو آن لخت بدن

لیکن آن جانی که گردد جلوه مست

گر ز دست او را دهی آید بدست

جوهرش با هیچ شی مانند نیست

هست اندر بند و اندر بند نیست

گر نگهداری بمیرد در بدن

ور بیفشانی ، فروغ انجمن

چیست جان جلوه مست ای مرد راد

چیست جان دادن ز دست ایمرد راد

چیست جان دادن بحق پرداختن

کوه را با سوز جان بگداختن

جلوه مستی خویش را دریافتن

در شبان چون کوکبی بر تافتن

خویش را نایافتن نابودن است

یافتن خود را بخود بخشودن است

هر که خود را دید و غیر از خود ندید

رخت از زندان خود بیرون کشید

جلوه بد مستی که بیند خویش را

خوشتر از نوشینه و داند نیش را

در نگاهش جان چو باد ارزان شود

پیش او زندان او لرزان شود

تیشهٔ او خاره را بر می درد

تا نصیب خود ز گیتی می برد

تا ز جان بگذشت جانش جان اوست

ورنه جانش یکدو دم مهمان اوست

زنده رود

گفته ئی از حکمت زشت و نکوی

پیر دانا نکتهٔ دیگر بگوی

مرشد معنی نگاهان بوده ئی

محرم اسرار شاهان بوده ئی

ما فقیر و حکمران خواهد خراج

چیست اصل اعتبار تخت و تاج

شاه همدان

اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب

یا رضای امتان یا حرب و ضرب

فاش گویم با تو ای والا مقام

باج را جز با دو کس دادن حرام

یا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوست

آیهٔ حق حجت و برهان اوست

یا جوانمردی چو صرصر تند خیز

شهر گیر و خویش باز اندر ستیز

روز کین کشور گشا از قاهری

روز صلح از شیوه های دلبری

می توان ایران و هندوستان خرید

پادشاهی را ز کس نتوان خرید

جام جم را ای جوان باهنر

کس نگیرد از دکان شیشه گر

ور بگیرد مال او جز شیشه نیست

شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست

غنی

هند را این ذوق آزادی که داد

صید را سودای صیادی که داد

آن برهمن زادگان زنده دل

لالهٔ احمر ز روی شان خجل

تیزبین و پخته کار و سخت کوش

از نگاهشان فرنگ اندر خروش

اصلشان از خاک دامنگیر ماست

مطلع این اختران کشمیر ماست

خاک ما را بی شرر دانی اگر

بر درون خود یکی بگشا نظر

اینهمه سوزی که داری از کجاست

این دم باد بهاری از کجاست

این همان باد است کز تأثیر او

کوهسار ما بگیرد رنگ و بو

هیچ میدانی که روزی در ولر

موجه ئی می گفت با موج دگر

چند در قلزم به یکدیگر زنیم

خیز تا یک دم بساحل سر زنیم

زادهٔ ما یعنی آن جوی کهن

شور او در وادی و کوه و دمن

هر زمان بر سنگ ره خود را زند

تا بنای کوه را بر می کند

آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت

پرورش از شیر صد مادر گرفت

سطوت او خاکیان را محشری است

این همه از ماست، نی از دیگری است

زیستن اندر حد ساحل خطاست

ساحل ما سنگی اندر راه ماست

با کران در ساختن مرگ دوام

گرچه اندر بحر غلتی صبح و شام

زندگی جولان میان کوه و دشت

ای خنک موجی که از ساحل گذشت

ایکه خواندی خط سیمای حیات

ای به خاور داده غوغای حیات

ای ترا آهی که می سوزد جگر

تو ازو بیتاب و ما بیتاب تر

ای ز تو مرغ چمن را های و هو

سبزه از اشک تو می گیرد وضو

ایکه از طبع تو کشت گل دمید

ای ز امید تو جانها پر امید

کاروانها را صدای تو درا

تو ز اهل خطه نومیدی چرا

دل میان سینهٔ شان مرده نیست

اخگر شان زیر یخ افسرده نیست

باش تا بینی که بی آواز صور

ملتی بر خیزد از خاک قبور

غم مخور ای بندهٔ صاحب نظر

بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر

شهر ها زیر سپهر لاجورد

سوخت از سوز دل درویش مرد

سلطنت نازکتر آمد از حباب

از دمی او را توان کردن خراب

از نوا تشکیل تقدیر امم

از نوا تخریب و تعمیر امم

نشتر تو گرچه در دلها خلید

مر ترا چونانکه هستی کس ندید

پردهٔ تو از نوای شاعری است

آنچه گوئی ماورای شاعری است

تازه آشوبی فکن اندر بهشت

یک نوا مستانه زن اندر بهشت

زنده رود

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن

گفتند جهان ما آیا بتو می سازد

گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن

در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست

با رستم دستان زن با مغچه ها کم زن

ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت

این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن

تو سوز درون او تو گرمی خون او

باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن

عقل است چراغ تو در راهگذاری نه

عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن

لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم

لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زنده رود رخصت میشود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل زنده رود

دگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کش

پریده رنگ ز باد صبا چه می جوئی

دو قطره خون دلست آنچه مشک مینامند

تو ای غزال حرم در ختا چه میجوئی

عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است

سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی

سراغ او ز خیابان لاله میگیرند

نوای خون شدهٔ ما ز ما چه میجوئی

نظر ز صحبت روشندلان بیفزاید

ز درد کم بصری توتیا چه میجوئی

قلندریم و کرامات ما جهان بینی است

ز ما نگاه طلب ، کیمیا چه می جوئی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پیغام سلطان شهید به رود کاویری

حقیقت حیات و مرگ و شهادت

رود کاویری یکی نرمک خرام

خسته ئی شاید که از سیر دوام

در کهستان عمر ها نالیده ئی

راه خود را با مژه کاویده ئی

ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات

ای دکن را آب تو آب حیات

آه شهری کو در آغوش تو بود

حسن نوشین جلوه از نوش تو بود

کهنه گردیدی شباب تو همان

پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان

موج تو جز دانه گوهر نزاد

طره تو تا ابد شوریده باد

ای ترا سازی که سوز زندگی است

هیچ میدانی که این پیغام کیست؟

آنکه میکردی طواف سطوتش

بوده ئی آئینه دار دولتش

آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت

آنکه نقش خود بخون خود نوشت

آنکه خاکش مرجع صد آرزوست

اضطراب موج تو از خون اوست

آنکه گفتارش همه کردار بود

مشرق اندر خواب و او بیدار بود

ای من و تو موجی از رود حیات

هر نفس دیگر شود این کائنات

زندگانی انقلاب هر دمی است

زانکه او اندر سراغ عالمی است

تار و پود هر وجود از رفت و بود

اینهمه ذوق نمود از رفت و بود

جاده ها چون رهروان اندر سفر

هر کجا پنهان سفر پیدا حضر

کاروان و ناقه و دشت و نخیل

هر چه بینی نالد از درد رحیل

در چمن گل میهمان یک نفس

رنگ و آبش امتحان یک نفس

موسم گل ماتم و هم نای و نوش

غنچه در آغوش و نعش گل بدوش

لاله را گفتم یکی دیگر بسوز

گفت راز ما نمی دانی هنوز

از خس و خاشاک تعمیر وجود

غیر حسرت چیست پاداش نمود

در سرای هست و بود آئی میا

از عدم سوی وجود آئی میا

ور بیائی چون شرار از خود مرو

در تلاش خرمنی آواره شو

تاب و تب داری اگر مانند مهر

پا بنه در وسعت آباد سپهر

کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز

ماهیان را در ته دریا بسوز

سینه ئی داری اگر در خورد تیر

در جهان شاهین بزی شاهین بمیر

زانکه در عرض حیات آمد ثبات

از خدا کم خواستم طول حیات

زندگی را چیست رسم و دین و کیش

یک دم شیری به از صد سال میش

زندگی محکم ز تسلیم و رضاست

موت نیرنج و طلسم و سیمیاست

بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ

یک مقام از صد مقام اوست مرگ

می فتد بر مرگ آن مرد تمام

مثل شاهینی که افتد بر حمام

هر زمان میرد غلام از بیم مرگ

زندگی او را حرام از بیم مرگ

بندهٔ آزاد را شأنی دگر

مرگ او را میدهد جانی دگر

او خود اندیش است مرگ اندیش نیست

مرگ آزادان ز آنی بیش نیست

بگذر از مرگی که سازد با لحد

زانکه این مرگست مرگ دام و دد

مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک

آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک

آن دگر مرگ انتهای راه شوق

آخرین تکبیر در جنگاه شوق

گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر

مرگ پور مرتضی چیزی دگر

جنگ شاهان جهان غارتگری است

جنگ مؤمن سنت پیغمبری است

جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست

ترک عالم اختیار کوی دوست

آنکه حرف شوق با اقوام گفت

جنگ را رهبانی اسلام گفت

کس نداند جز شهید این نکته را

کو بخون خود خرید این نکته را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حضور

ما ز اصل خویشتن در پرده ایم

طائریم و آشیان گم کرده ایم

علم اگر کج فطرت و بد گوهر است

پیش چشم ما حجاب اکبر است

علم را مقصود اگر باشد نظر

می شود هم جاده و هم راهبر

می نهد پیش تو از قشر وجود

تا تو پرسی چیست راز این نمود

جاده را هموار سازد اینچین

شوق را بیدار سازد اینچنین

درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا

گریه های نیم شب بخشد ترا

علم تفسیر جهان رنگ و بو

دیده و دل پرورش گیرد ازو

بر مقام جذب و شوق آرد ترا

باز چون جبریل بگذارد ترا

عشق کس را کی بخلوت می برد

او ز چشم خویش غیرت می برد

اول او هم رفیق و هم طریق

آخر او راه رفتن بی رفیق

در گذشتم زان همه حور و قصور

زورق جان باختم در بحر نور

غرق بودم در تماشای جمال

هر زمان در انقلاب و لایزال

گم شدم اندر ضمیر کائنات

چون رباب آمد بچشم من حیات

آنکه هر تارش رباب دیگری

هر نوا از دیگری خونین تری

ما همه یک دودمان نار و نور

آدم و مهر و مه و جبریل و حور

پیش جان آئینه ئی آویختند

حیرتی را با یقین آمیختند

صبح امروزی که نورش ظاهر است

در حضورش دوش و فردا حاضر است

حق هویدا با همه اسرار خویش

با نگاه من کند دیدار خویش

دیدنش افزودن بی کاستن

دیدنش از قبر تن برخاستن

عبد و مولا در کمین یکدگر

هر دو بیتاب اند از ذوق نظر

زندگی هر جا که باشد جستجوست

حل نشد این نکته من صیدم که اوست

عشق جان را لذت دیدار داد

با زبانم جرأت گفتار داد

ای دو عالم از تو با نور و نظر

اندکی آن خاکدانی را نگر

بندهٔ آزاد را ناسازگار

بر دمد از سنبل او نیش خار

غالبان غرق اند در عیش و طرب

کار مغلوبان شمار روز و شب

از ملوکیت جهان تو خراب

تیره شب در آستین آفتاب

دانش افرنگیان غارتگری

دیر ها خیبر شد از بی حیدری

آنکه گوید لااله بیچاره ایست

فکرش از بی مرکزی آواره ایست

چار مرگ اندر پی این دیر میر

سود خوار و والی و ملا و پیر

اینچنین عالم کجا شایان تست

آب و گل داغی که بر دامان تست

ندای جمال

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حرکت به کاخ سلاطین مشرق

گفت رومی «چشم دل بیدار به

پا برون از حلقهٔ افکار نه

کرده ئی بر بزم درویشان گذر

یک نظر کاخ سلاطین هم نگر

خسروان مشرق اندر انجمن

سطوت ایران و افغان و دکن

نادر آن دانای رمز اتحاد

با مسلمان داد پیغام وداد

مرد ابدالی وجودش آیتی

داد افغان را اساس ملتی

آن شهیدان محبت را امام

آبروی هند و چین و روم و شام

نامش از خورشید و مه تابنده تر

خاک قبرش از من و تو زنده تر

عشق رازی بود بر صحرا نهاد

تو ندانی جان چه مشتاقانه داد

از نگاه خواجهٔ بدر و حنین

فقر سلطان وارث جذب حسین

رفت سلطان زین سرای هفت روز

نوبت او در دکن باقی هنوز»

حرف و صوتم خام و فکرم ناتمام

کی توان گفتن حدیث آن مقام

نوریان از جلوه های او بصیر

زنده و دانا و گویا و خبیر،

قصری از فیروزه دیوار و درش

آسمان نیلگون اندر برش

رفعت او برتر از چند و چگون

می کند اندیشه را خوار و زبون

آن گل و سرو و سمن آن شاخسار

از لطافت مثل تصویر بهار

هر زمان برگ گل و برگ شجر

دارد از ذوق نمو رنگ دگر

اینقدر باد صبا افسونگر است

تا مژه برهم زنی زرد احمر است

هر طرف فواره ها گوهر فروش

مرغک فردوس زاد اندر خروش

بارگاهی اندر آن کاخی بلند

ذره او آفتاب اندر کمند

سقف و دیوار و اساطین از عقیق

فرش او از یشم و پرچین از عقیق

بر یمین و بر یسار آن وثاق

حوریان صف بسته با زرین نطاق

در میان بنشسته بر اورنگ زر

خسروان جم حشم بهرام فر

رومی آن آئینهٔ حسن ادب

با کمال دلبری بگشاد لب

گفت «مردی شاعری از خاور است

شاعری یا ساحری از خاور است

فکر او باریک و جانش دردمند

شعر او در خاوران سوزی فکند»

نادر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:36 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

خطاب به جاوید

گرچه من صد نکته گفتم بی حجاب

نکته ئی دارم که ناید در کتاب

گر بگویم می شود پیچیده تر

حرف و صوت او را کند پوشیده تر

سوز او را از نگاه من بگیر

یا ز آه صبحگاه من بگیر

مادرت درس نخستین با تو داد

غنچهٔ تو از نسیم او گشاد

از نسیم او ترا این رنگ و بوست

ای متاع ما بهای تو ازوست

دولت جاوید ازو اندوختی

از لب او لااله آموختی

ای پسر ذوق نگه از من بگیر

سوختن در لااله از من بگیر

لااله گوئی بگو از روی جان

تا ز اندام تو آید بوی جان

مهر و مه گردد ز سوز لااله

دیده ام این سوز را در کوه و که

این دو حرف لااله گفتار نیست

لااله جز تیغ بی زنهار نیست

زیستن با سوز او قهاری است

لااله ضرب است و ضرب کاری است

مؤمن و پیش کسان بستن نطاق

مؤمن و غداری و فقر و نفاق

با پشیزی دین و ملت را فروخت

هم متاع خانه و هم خانه سوخت

لااله اندر نمازش بود و نیست

نازها اندر نیازش بود و نیست

نور در صوم و صلوت او نماند

جلوه ئی در کائنات او نماند

آنکه بود الله او را ساز و برگ

فتنهٔ او حب مال و ترس مرگ

رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور

دین او اندر کتاب و او بگور

صحبتش با عصر حاضر در گرفت

حرف دین را از دو «پیغمبر» گرفت

آن ز ایران بود و این هندی نژاد

آن ز حج بیگانه و این از جهاد

تا جهاد و حج نماند از واجبات

رفت جان از پیکر صوم و صلوت

روح چون رفت از صلوت و از صیام

فرد ناهموار و ملت بی نظام

سینه ها از گرمی قرآن تهی

از چنین مردان چه امید بهی

از خودی مرد مسلمان در گذشت

ای خضر دستی که آب از سر گذشت

سجده ئی کزوی زمین لرزیده است

بر مرادش مهر و مه گردیده است

ق

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:36 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
دسترسی سریع به انجمن ها