0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بدر / غزوه

بدر / غزوه

بدر نام سه غزوه در صدر اسلام است: بدر اولى يا غزوه سَفَوان، بدر كبرى يا بدر القتال و بدر‌الموعد؛ ولى اگر به صورت مطلق به كار رود، مورد دوم منظور است. غزوه بدر، نخستين و مهم‌ترين جنگ ميان مسلمانان و كافران قريش است كه خداوند در قرآن از آن نام برده: «و لَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدر» (آل‌عمران/3، 123) و با عنايتى خاص آن را به طور گسترده در سوره‌هايى مانند انفال و آل‌عمران آورده و نكاتى را درباره آن بيان كرده كه كمتر مورد توجه مورخان قرار گرفته است. ابن‌اسحاق و واقدى نيز آيات مربوط به جنگ بدر را كه بيشتر در سوره انفال است، آورده و به تفسير آنها پرداخته‌اند.[1]
قرآن روز بدر را «يَومَ الفُرقانِ» (انفال/8‌،41) يعنى روز جدايى حق از باطل ناميده[2] و آن را آيتى براى مردم دانسته است: «قَد كانَ لَكُم ءايَةٌ فى فِئَتَينِ التَقَتا فِئَةٌ تُقـتِلُ فى سَبيلِ اللّهِ واُخرى كافِرَةٌ» .[3] (آل‌عمران/3، 13) خداوند در اين جنگ به وضوح وعده پيروزى دين خود بر مشركان و قطع ريشه كافران را به رسولش‌داده است: «ويُريدُ اللّهُ اَن يُحِقَّ الحَقَّ بِكَلِمـتِهِ و يَقطَعَ دابِرَ الكـفِرين = و خدا مى‌خواست حق [= اسلام] را با كلمات خويش ثابت و كافران را ريشه‌كن كند. (انفال/8‌،7)
منطقه بدر جايگاهى براى گرد همايى اعراب به شمار مى‌رفت و بازار آن هر سال از آغاز ماه ذيقعده به مدت 8‌روز بر پا مى‌شد. هم اكنون منطقه بدر به شهرى در 155 كيلومترى مدينه تبديل شده كه فاصله‌اى در حدود 310 كيلومتر با مكه و حدود 45 كيلومتر با ساحل درياى سرخ دارد.
[4]

علل و عوامل شكل‌گيرى جنگ بدر:

بنابر نقل مشهور، اين رخداد مهم در صبحگاه روز جمعه، هفدهم رمضان[5] و بنا بر نقلى روز دوشنبه هفدهم يا نوزدهم رمضانِ[6] سال دوم هجرت (نوزدهمين ماه هجرت) اتفاق افتاد.
مسلمانان تا پيش از هجرت به طرق گوناگون مورد اذيت و آزار و شكنجه و تبعيد كافران قرار گرفته و از خانه و كاشانه خود بيرون رانده (بقره/2،‌217) و از مناسك حج بازداشته شدند (انفال‌/8‌، 34)؛ ولى از سوى خداوند اجازه رويارويى و جنگ با مشركان قريش را نداشتند و تنها به صبر فرا خوانده مى‌شدند. با هجرت مسلمانان به مدينه، خداوند ضمن برشمردن ستمهايى كه بر مسلمانان رفته بود به آنان اجازه مبارزه داد: «اُذِنَ لِلَّذينَ يُقـتَلونَ بِاَنَّهُم ظُـلِموا و اِنَّ‌اللّهَ عَلى نَصرِهِم لَقَدير * اَلَّذينَ اُخرِجوا مِن‌دِيـرِهِم بِغَيرِ حَقّ اِلاّ اَن يَقولوا رَبُّنَا اللّهُ» . (حجّ‌22/، 39 ـ 40)
تا پيش از جنگ بدر مسلمانان چند سريّه و غزوه داشتند كه هدف از آنها ضربه زدن به قريش و تصرف كاروانهاى تجارى آنان بود، هر چند كه جز سريه نخله، هيچ يك نتيجه‌اى نداشت. در اين سريّه كه در ماه حرام و به فرماندهى عبدالله‌بن جحش و حدود يك ماه و نيم پيش از غزوه بدر رخ داد، با كشته شدن يك تن از مشركان (عمرو‌بن حضرمى) و اسارت دو تن، كاروان تجارى به غنيمت گرفته شد.
[7] قريش اين شكست را مايه سرافكندگى خود در ميان قبايل عرب مى‌دانست و طالب خونبهاى عمرو‌بن حضرمى بود. اين موضوع نقش قابل توجهى در وقوع جنگ بدر داشت.
از جمله كاروانهاى تجارى كه به دست مسلمانان نيفتاد كاروانى بود كه به سركردگى ابوسفيان به مقصد غزه مى‌رفت.
[8] پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا ذوالعُشَيره (در 5 منزلى مدينه) پيش رفت؛ ولى بدان دست نيافت[9]، پس پيامبر به مدينه بازگشت. ابوسفيان با هشدارهايى كه دريافت كرد مى‌دانست كه در بازگشت، مسلمانان در كمين كاروان او خواهند نشست، ازاين‌رو، از سرزمين تبوك، ضمضم‌بن عمرو را براى جلب كمك قريش، به مكه اعزام كرد.[10] از سوى ديگر گزارشگران پيامبر(صلى الله عليه وآله) و به روايتى، جبرئيل[11] نيز خبر بازگشت كاروان را از غزه به سوى مكه به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)دادند.[12]

خروج مسلمانان از مدينه:

با بازگشت كاروان از غزه به سوى مكّه خداوند پيامبرش را براى خروج از مدينه براى پيروزى بر كاروان يا سپاه مشركان فرمان داد. (ر. ك: آيات 6 ـ 7 انفال/8) رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نيز با اعلام اين مطلب از مدينه خارج شد.
زمان خروج از مدينه به اختلاف روز شنبه، يكشنبه و دوشنبه، هشتم يا دوازدهم ماه رمضان، نوزدهمين ماه از هجرت گفته شده است
[13]؛ اما بر اساس تقويم تطبيقى هشتم ماه رمضان و روزهاى يكشنبه و دوشنبه نمى‌تواند درست باشد؛ زيرا آن زمان مصادف با روز سه شنبه است و تنها روز شنبه مصادف است با 12 رمضان مطابق با 25 فروردين و 11 آوريل 621 ميلادى.[14]
واقدى آورده است كه بخشى از مسلمانان مايل نبودند با سپاه بدر اعزام شوند و مى‌گفتند كه ما گروهى اندك هستيم و بيرون رفتن به صلاح نيست.[15] در آيات 5 ـ 6 انفال/8 اشاره شده كه بخشى از اصحاب به جهت همراهى نكردن با پيامبر به بحث و نزاع پرداخته، شركت در اين نبرد را با مرگ خويش برابر مى‌دانستند: «... و اِنَّ فَريقـًا مِنَ المُؤمِنينَ لَكـرِهون * يُجـدِلونَكَ فِى الحَقِّ بَعدَ ما تَبَيَّنَ كَاَنَّما يُساقونَ اِلَى المَوتِ وهُم يَنظُرون»
گويا مورخانى چون واقدى با تصريح به اينكه درباره خروج از مدينه بين مسلمانان گفت و گويى فراوان بوده، خواسته‌اند نيامدن گروهى از مردم را، با اين بيان كه گمان نمى‌كردند جنگى روى دهد، توجيه كنند، چنان كه وقتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با پيروزى وارد مدينه شد گروهى با اين توجيه از آن حضرت عذر خواستند.
[16] ميبدى نيز به تبعيت از واقدى با توجيهاتى خواسته اين نقيصه را از اصحاب بزدايد.[17]
در تفسير «اَلَم تَرَ اِلَى الَّذينَ قيلَ لَهُم كُفّوا اَيدِيَكُم واَقيموا الصَّلوةَ وءاتُوا الزَّكوةَ فَلَمّا كُتِبَ عَلَيهِمُ القِتالُ اِذا فَريقٌ مِنهُم يَخشَونَ النّاسَ كَخَشيَةِ اللّهِ اَو اَشَدَّ خَشيَةً وقالوا رَبَّنا لِمَ كَتَبتَ عَلَينَا القِتالَ لَولا اَخَّرتَنا اِلى اَجَل قَريب قُل مَتـعُ الدُّنيا قَليلٌ والأخِرَةُ خَيرٌ لِمَنِ اتَّقى ولا تُظـلَمونَ فَتيلا» (نساء/4، 77) نيز آمده كه ابتدا گروهى از مهاجران بر اثر سختيها و شكنجه‌هايى كه در مكه مى‌ديدند از پيامبر(صلى الله عليه وآله)اذن جنگ مى‌خواستند و حضرت مى‌فرمود كه چنين دستورى نيامده است؛ ولى هنگامى كه جنگ بدر پيش آمد و دستور جهاد داده شد اين گروه از رفتن به جنگ از خود كراهت شديد نشان دادند، چنان كه در آيه مزبور به خوبى حال آنان وصف شده است.[18] بنا به نقل ابن‌عباس آيه 95 نساء/4 نيز دراين باره نازل شده است كه به يكسان نبودن كسانى كه در نبرد بدر حاضر شده و آنان كه از آن باز ماندند اشاره دارد: «لاَيَستَوِى القـعِدونَ مِنَ المُؤمِنينَ غَيرُ اُولِى الضَّرَرِ والمُجـهِدونَ فى سَبيلِ اللّهِ ...» . (نساء/4،95)[19] بنابر روايتى از عكرمه آيه‌39‌توبه/ 9 به تخلف كنندگان از نبرد بدر اشاره دارد[20]: «اِلاّ تَنفِروا يُعَذِّبكُم عَذابـًا اَليمـًا... = اگر (به سوى ميدان جهاد) حركت نكنيد، شما را مجازات دردناكى مى‌كند». البته با توجه به نزول سوره توبه در سالهاى متأخر دوره مدنى صحت چنين روايتى بعيد به نظر مى‌رسد و ارتباط آن با غزوه تبوك از شهرت برخوردار است.
به هر حال پيامبر(صلى الله عليه وآله) در دوازدهم ماه رمضان از مدينه خارج شد و در سُقْيا فرود آمد و كم سالان را به مدينه بازگرداند.
[21] شامگاه همان روز به همراه 305 يا 313 تن (270 تن از انصار و باقى از مهاجران) از سقيا خارج شدند.[22] يعقوبى شمار مسلمانان را 300 نفر دانسته كه 232 نفر از انصار و باقى از مهاجران بودند.[23] در بيشتر روايات شمار مسلمانان شركت كننده در بدر به طور دقيق 313 تن بيان نشده، بلكه غالباً مى‌گويند: 300 و چند نفر بوده‌اند؛ ولى چون گفته مى‌شود: شمار آنان به عدد سپاه طالوت يعنى 313 تن بوده اين عدد شهرت يافته است.[24]

قريش و خروج از مكه:

ضمضم طبق خواسته ابوسفيان با شترِ بينى بريده خون آلود و جهاز واژگون و لباسهاى پاره شده وارد مكه شد و مشركان را براى نجات كاروان تجارى قريش تحريك كرد.[25] مشركان با ديدن اين صحنه و فريادهاى ضمضم به جنبش درآمدند. ابوجهل نيز بر بام كعبه، مكيان را براى نجات اموالشان تشويق مى‌كرد[26]؛ اما خواب بدى كه عاتكه دختر عبدالمطلب سه روز پيش از ورود ضمضم ديده و در مكه شايع شده بود چنان وحشتى در ميان مكيان افكنده بود كه تا رسيدن به بدر پيوسته از آن ياد مى‌كردند.[27] وى خواب ديده بود كه مردى وارد مكه شد و گفت كه تا سه روز ديگر شما به كشتارگاه خويش مى‌رويد. آن مرد سه بار مطلب خود را بر كعبه و كوه ابوقبيس فرياد زد و بعد سنگى به زير افكند كه هر ذره آن داخل خانه‌اى از قريش ـ جز بنى‌هاشم و بنى‌زهره ـ شد.[28]بعدها عمروعاص نيز مدعى بود كه او نيز آن رؤيا را ديده‌است.[29]
با اين حال ترس از دست رفتن كاروانى كه تقريباً همه قريش در آن سرمايه گذارى كرده بودند و حفظ آن، برايشان جنبه حيثيتى داشت، و هشدارها و ترغيبهاى بزرگانى از قريش براى نجات كاروان، همه را واداشت كه يا خود به جنگ بيايند يا كسى را به جاى خود بفرستند. ابولهب بر اثر بيمارى يا بنا بر نظر واقدى به سبب ترس از خواب عاتكه، در جنگ بدر شركت نكرد و سخنان قريش از جمله ابوجهل در او اثر نگذاشت[30] او به جاى خود عاص‌بن هشام را كه در قمار، از ابولهب باخته بود[31] ملزم كرد در سپاه حاضر شود.[32]
افزون بر خواب عاتكه، سخنان ضَمْضَم[33] و گفتار عِداس مسيحى مبنى بر عدم استوارى كوهها در مقابل پيامبر(صلى الله عليه وآله)[34] و قرعه زدن با تير و نهى از رفتن[35]كه ابوسفيان* به ضمضم سفارش كرده بود تا قريش را از اين كار بازدارد[36] سايه ترس و دودلى را چنان بر سر گروهى از بزرگان قريش انداخته بود كه برخى چون حارث‌بن عامر با يقين به مرگ خود، بخشى از اموالشان را ميان فرزندانشان قسمت كردند[37]؛ همچنين هراس عجيبى امية‌بن خلف را فرا گرفته بود، زيرا كه سعد‌بن معاذ پيش‌تر سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را درباره كشته شدنش، به او گزارش داده و ازاين‌رو به شدت نگران بود.[38] افزون بر حارث و اميه، عتبه و شيبه فرزندان ربيعه، حكيم‌بن حزام، ابوالبخترى، على‌بن اميه و عاص بن مُنَبَّه نيز رغبتى به جنگ نداشتند و ازاين‌رو ابوجهل و عقبة‌بن ابى معيط اين افراد را ترسو مى‌خواندند.[39] سخنان اين دو[40] بر طبل جنگ مى‌نواخت و به سخنان خردمندان و خيرخواهان قريش از جمله حكيم‌بن حزام كه آنان را از رفتن باز مى‌داشتند گوش نمى‌دادند.[41]
مشركان با تعداد 950 يا 1000 نفر با نوازندگان و آوازه خوانان و با ساز و برگ تمام و تكبر و غرورى خاص از مكه بيرون آمدند و 100‌اسب را نيز براى خودنمايى يدك مى‌كشيدند.[42] خداوند وضع آنان را چنين وصف مى‌كند: «و‌لا‌تَكونوا كَالَّذينَ خَرَجوا مِن دِيـرِهِم بَطَرًا و رِئاءَ النّاسِ = شما همانند كسانى نباشيد كه با حالت سرمستى و به صرف نمايش به مردم از شهر و ديار خود بيرون آمدند.» [43] (انفال/8‌،‌47)
از ظاهر خطاب آيه به مسلمانان برمى‌آيد كه سپاه اعزامى قريش پيش از مسلمانان از مكه به سوى بدر حركت كرده‌اند. شواهدى نيز همين نكته را تأييد مى‌كند؛ نخست آنكه كراهت برخى صحابه براى حضور در نبرد بدر مؤيد اطلاع ايشان از تعداد و امكانات سپاه قريشيان پس از خروج از مكه است؛ همچنين تلاقى همزمان دو سپاه در بدر با اينكه مسلمانان نسبت به قريش به بدر بسيار نزديك‌تر بوده‌اند مؤيد اين مطلب است. همچنان كه مشخص است مسلمانان 5‌روزه‌(شامگاه 12 تا 17 رمضان) اين مسافت را پيموده‌اند با توجه به اينكه فاصله مكه تا بدر نسبت به فاصله مدينه تا آنجا حدود دو برابر بوده است رسيدن قريش به بدر طى همين زمان بسيار بعيد است.
اين در حالى است كه گزارشهاى مورخانى چون ابن‌اسحاق و واقدى نشان مى‌دهد كه مسلمانان پيش از حركت قريش* بدون آمادگى براى جنگ و به قصد گرفتن كاروان تجارى از مدينه خارج شدند و چون خبر حركت سپاه مكه را شنيدند گفتند كه ما براى جنگ بيرون نيامده بوديم
[44]؛ اما اين توجيه با آيات و شواهدى كه بيان‌شد سازش ندارد، به خصوص كه برخى مفسران گفته‌اند: آيه «و اِذ يَعِدُكُمُ اللّهُ اِحدَى الطّائِفَتَينِ اَنَّها لَكُم وتَوَدّونَ اَنَّ غَيرَ ذاتِ الشَّوكَةِ تَكونُ لَكُم ...» (انفال/8‌، 7) پيش از آيه «كَما‌اَخرَجَكَ رَبُّكَ مِن بَيتِكَ بِالحَقِّ‌...» (انفال/8‌، 5) نازل شده است.[45]
12 نفر تهيه خوراك سپاه قريش را بر عهده داشتند كه عبارت‌اند از: عتبه و شيبه فرزندان ربيعه، نبيه و منبه فرزندان حجاج، ابوجهل، ابوالبخترى‌بن هشام، نضربن‌حارث، حكيم‌بن حزام، ابى‌بن خلف، زمعة‌بن اسود، حارث‌بن عامر و عباس‌بن عبدالمطلب. اين افراد كه در تاريخ به عنوان «مُطْعِمين» شهرت يافته‌اند در قرآن چنين نكوهش شده‌اند: «اِنَّ الَّذينَ كَفَروا يُنفِقونَ اَمولَهُم لِيَصُدّوا عَن سَبِيلِ اللّهِ فَسَيُنفِقونَها ثُمَّ تَكونُ عَلَيهِم حَسرَةً ثُمَّ يُغلَبونَ والَّذينَ كَفَروا اِلى جَهَنَّمَ يُحشَرون‌ = انكارورزان اموالشان را هزينه مى‌كنند تا ]مردم را] از راه خدا باز دارند؛ ولى مايه حسرت آنان خواهد شد و سپس شكست خواهند خورد و كافران به دوزخ گرد آورده خواهند‌شد».[46] (انفال/8‌، 36) شيخ طوسى نزول آيه بعدى را نيز در اين ارتباط مى‌داند[47]: «لِيَمِيزَ اللّهُ الخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ويَجعَلَ الخَبِيثَ بَعضَهُ عَلى بَعض ...» . (انفال/8‌،37)
سپاهيان قريش پيكى براى ابوسفيان فرستادند تا او را از حركت خود آگاه سازند؛ ولى بر اثر تغيير مسير كاروان تجارى، پيك با ابوسفيان ديدار نكرد. رخدادهاى گوناگون در جريان حركت كاروان تجارى، از جمله خواب ديگرى كه يكى از مشركان حاضر در كاروان به نام جهيم‌بن صلت در جُحفه ديد و در آن از كشته شدن بزرگان قريش آگاهى يافت
[48] همگى بر ترديد كاروانيان در ادامه مسير و تمايل ايشان به بازگشت به سوى مكّه مى‌افزود.
از سوى ديگر، وقتى ابوسفيان نزديك مدينه رسيد ترس شديدى او را گرفت و با يافتن آثار شتران دو تن از جاسوسان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در بدر، مسلم دانست كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با نيروهايش براى دستيابى به كاروان از مدينه خارج خواهند شد، از همين رو بلافاصله مسير كاروان را از منطقه بدر به سوى كناره درياى سرخ تغيير داد و توانست از محدوده آنان خارج شود و پيكى نيز به سوى سپاه قريش فرستاد تا آنان را از ماجرا باخبر كند و به بازگشت به مكه فراخواند.
[49] در جحفه (چند منزلى بدر) پيام به سپاه قريش رسيد؛ ولى آنان بازگشت را مايه‌سرافكندگى خود مى‌دانستند و مى‌خواستند با‌قدرت‌نمايى، ضعفى را كه از سريه نخله بر آنان تحميل شده بود جبران كنند تا در ميان قبايل‌عرب بار ديگر سرافكنده نشوند، ازاين‌رو تصميم گرفتند سه روز در بدر براى قدرت نمايى خود به عيش و نوش و نوازندگى بپردازند.[50] تنها بنى‌زهره با سخنان و حيله اخنس‌بن شريق (از‌همپيمانان بنى زهره) توانستند از سپاه جدا‌شده، به مكه بازگردند.[51] بنو عدى نيز گروه ديگرى بودند كه با تغيير مسير خود به سوى دريا، به مكه بازگشتند.[52]

استقرار دو سپاه در بدر:

پيامبر(صلى الله عليه وآله)پس از پيمودن منازلى كه ابن‌هشام همه آنها را برشمرده است[53]، در پانزدهم ماه رمضان به «روحا» رسيد و كنار چاهِ آن نماز گزارد و بزرگان قريش از جمله ابوجهل و زمعة‌بن اسود را نفرين كرد.[54] نزديك بدر جبرئيل خبر نزديك شدن سپاه قريش را به رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) داد.[55] پيامبر(صلى الله عليه وآله)اصحاب خود را به مشورت طلبيد.
گويند: ابوبكر و عمر سخنانى گفتند؛ ولى از عدم نقل سخنانشان
[56] معلوم مى‌شود كه سخنانشان نيكو نبوده است. واقدى تنها كسى است كه سخنان عمر را نقل كرده كه كاملا بر ترس و نوميدى از قدرت مسلمانان در برابر قريش دلالت دارد؛ اما مقداد از مهاجران گفت: اى رسول خدا ما چون قوم يهود نيستيم كه به موسى گفتند: تو و خدايت برويد و بجنگيد و ما اينجا نشسته‌ايم، بلكه ما از راست و چپ و پيش و پس تو مى‌جنگيم.[57] باز رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خواستار نظر اصحاب شد. خطاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حقيقت متوجه انصار بود، آنان بيشترين جمعيت سپاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تشكيل مى‌دادند ليكن بر اساس پيمان خود با پيامبر(صلى الله عليه وآله)متعهد دفاع از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خارج از مدينه نبودند[58]، ازاين‌رو سعد‌بن معاذ رئيس اوس كه متوجه اين موضوع شده بود به نمايندگى از انصار سخنان پرشورى گفت و اطاعت انصار را از فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام كرد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از سخنان مقداد و سعد بسيار خوشحال شد و فرمود: خداوند به من وعده پيروزى بر يكى از دو گروه (تجارى يا سپاه اعزامى مكه) را داده است. (انفال/8‌، 7) به خدا سوگند هم‌اكنون محل كشته شدن آنان را مى‌بينم[59] و حتى آن را به اصحاب خود نشان داد.[60]
مسلمانان با سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) متوجه فرار كاروان تجارى شدند و آنان كه تا آن هنگام پرچم جنگ نبسته بودند، پرچمهاى جنگ را برافراشته، و به راه افتادند و شامگاه هفدهم ماه رمضان در بدر فرود آمدند. مسلمانان از لشگرگاه قريش بر اثر وجود تپه‌هاى شنى كه ميان آنان بود خبر نداشتند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) چند نفر از جمله على(عليه السلام)، را براى كسب خبر به سوى چاهى كه در نزديك آنان بود فرستاد. آنان با ساقيان قريش برخورد و دو تن از آنان را اسير كردند. پس از بازجويى معلوم شد كه سپاه قريش با شمار 900 تا 1000 نفر كه اغلب بزرگان قريش را همراه دارد در پشت تپه‌هاى شنىِ منطقه اردو زده‌اند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: مكه جگرگوشه‌هاى خود را به سوى شما روانه كرده است.[61]
پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ياران خود درباره محلّى كه فرود آمده بودند مشورت خواست. حباب‌بن منذر انصارى ضمن نامطلوب خواندن آن موضع، پيشنهاد كرد تا در كنار چاههاى بدر فرود آيند و ديگر چاهها را پر كنند. بر اساس روايتى كه مورد نقد برخى محققان نيز قرار گرفته[62] جبرئيل فرود آمد و نظر حباب را تأييد كرد[63]و او را حباب ذوالرأى خواندند[64]، ازاين‌رو اردوگاه خود را در كنار چاههاى بدر قرار داد.
خبر رسيدن سپاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به وسيله يك نفر ساقى فرارى به مشركان رسيد. در اين هنگام حكيم‌بن حزام و عتبة‌بن ربيعه از لشكركشى بيهوده خود سخن به ميان آورده، به ابوجهل* اعتراض كردند و از ترس شبيخون زدن مسلمانان آن شب را پاسدارى دادند و حتى نتوانستند گوشتهايى را كه كباب كرده بودند بخورند و آن شب را گرسنه سپرى كردند.
[65]
قرآن وصف دقيقى از موقعيت مسلمانان و مشركان ارائه كرده است: «اِذ اَنتُم بِالعُدوةِ الدُّنيا وهُم بِالعُدوةِ القُصوى والرَّكبُ اَسفَلَ مِنكُم ولَو تَواعَدتُم لاَختَلَفتُم فِى الميعـدِ ولـكِن لِيَقضِىَ اللّهُ اَمرًا كانَ مَفعولاً ... = آنگاه كه شما در طرف نزديك‌تر [به مدينه و دره موضع گرفته] بوديد و آنان در طرف دورتر [از مدينه و ميانه آنان تپه‌هايى از شن بود] و كاروان [تجارى قريش] پايين‌تر ]از بدر و در كنار دريا] بود. اگر با هم قرار مى‌گذاشتيد قطعاً در وعده‌گاه [خود] اختلاف مى‌كرديد؛ ولى خداوند امرى (كشته شدن كافران) را كه [دربدر] انجام شدنى بود انجام داد». (انفال/8‌،‌42)
ميان مورخان و مفسران درباره اينكه كدام‌يك از دو سپاه زودتر به بدر رسيدند اختلاف وجود دارد؛ مورخانى چون واقدى و ابن‌اسحاق گفته‌اند كه مسلمانان زودتر به بدر رسيدند و چاههاى آب را گرفتند؛ ولى مفسران ورود سپاه قريش را پيش از مسلمانان دانسته‌اند، از همين روست كه وقتى در شب بدر مسلمانان خوابيدند و صبح نياز به آب پيدا كردند نتوانستند غسل كنند و شيطان آنان را بر اثر وضعيت بدى كه پيدا كرده بودند وسوسه مى‌كرد. خداوند بدين منظور و نيز جهت محكم كردن زمين زير پاى آنان باران فرستاد: «... و يُنَزِّلُ عَلَيكُم مِنَ السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُم بِهِ ويُذهِبَ عَنكُم رِجزَ الشَّيطـنِ ولِيَربِطَ عَلى قُلوبِكُم و يُثَبِّتَ بِهِ الاَقدام» .
[66] (انفال/8‌،11) ساختن حوضهاى آب نيز پس از اين باران بود، زيرا آن‌قدر آب در آبراهها جارى شد كه اين حوضها را براى جمع‌آورى آبها ساختند.[67]
خداوند در آن شب براى آرامش مسلمانان، خواب را بر آنان مسلط كرد: «اِذ‌يُغَشّيكُمُ النُّعاسَ اَمَنَةً مِنهُ ...» . (انفال/8‌، 11) بر پايه روايتى از اميرمؤمنان(عليه السلام) در آن شب در حالى كه همه اصحاب به خواب رفته بودند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در كنار درختى تا هنگام صبح به عبادت پرداخت.[68]

صف‌آرايى دو سپاه:

هنگام صبح پيامبر(صلى الله عليه وآله)به آرايش سپاه پرداخت كه در اين حال سپاه قريش از تپه عَقَنْقَل ظاهر شد. رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله)چون آنان را ديد فرمود: خدايا اين قريش است كه با غرور و تكبر به جنگ با تو و تكذيب رسولت آمده است. خدايا! خواهان نصرتى هستم كه به من وعده داده‌اى. خدايا! بامدادان آنان را نابود كن.[69] سپاهيان پيامبر پشت به آفتاب و و سپاه قريش رو به آفتاب قرار داشتند.[70]
واقدى گويد: بر ميمنه و ميسره هيچ‌يك از دو سپاهِ مسلمانان و مشركان كسى فرمانده نشد.[71] لواى رياست به نام عقاب[72] كه تنها در دست بزرگان و افراد خاص قرار مى‌گرفت[73]، در دست على(عليه السلام)بود.[74]
ابتدا پيامبر(صلى الله عليه وآله) طى پيامى، ضمن اعلام عدم تمايل به رويارويى با قريش، آنان را از جنگ برحذر داشت. برخى چون حكيم‌بن حزام پيام را منصفانه دانسته، خواهان بازگشت شدند؛ اما جنگ‌طلبى و گردنفرازى ابوجهل مانع شد.[75]
عميربن وهب جمحى هم كه با گروهى مسلمانان را دور زدند تا از نداشتن كمينگاه مطمئن شوند در بازگشت مسلمانان را گروهى بى‌ساز و برگ ولى مصمم براى مرگ توصيف كرد. تحكيم‌بن حزام نيز نزد عتبة‌بن ربيعه، از بزرگان و ثروتمندان قريش، رفت و از او خواست تا با پرداخت خونبهاى عمرو‌بن حضرمى و خسارت كالاهايى كه مسلمانان در سريه نخله گرفته بودند، از درگيرى جلوگيرى كند و آنگاه عتبه پس از سخنرانى و برشمردن پيامدهاى اين جنگ متعهّد شد كه خونبها و قيمت كالاها را بپردازد؛ امّا ابوجهل از آن روى كه اگر مردم بازگردند عتبه را بزرگ خود خواهند دانست خطاب به مردم گفت كه عتبه از روى ترس و نيز حضور پسرش ابوحذيفه در كنار محمد(صلى الله عليه وآله) و ارتباط نسبى با پيامبر(صلى الله عليه وآله)چنين سخنانى را مى‌گويد.[76] گويند: چند نفر از جمله حكيم‌بن حزام براى برداشتن آب كنار حوضهاى مسلمانان آمدند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور داد كه كسى متعرض آنان نشود و بر پايه روايتى ديگر به جز حكيم ساير آنان كشته شدند.[77]

نابرابرى نيروها:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) چون كمى ياران خود و كثرت سپاه قريش را ديد از خدا كمك خواست[78]، ازاين‌رو در روز بدر چون لحظاتى خواب برايشان مستولى شد خدا دشمنان را در نظر او كم شمار جلوه داد و فرمود: «اِذ يُريكَهُمُ اللّهُ فى مَنامِكَ قَليلاً ولَو اَرَكَهُم كَثيرًا لَفَشِلتُم ولَتَنـزَعتُم فِى الاَمرِ ولـكِنَّ اللّهَ سَلَّمَ اِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدور = و اگر ايشان را به تو بسيار نشان مى‌داد قطعاً سست مى‌شديد و در كار (جهاد) منازعه مى‌كرديد؛ ولى خدا شما را به سلامت داشت، چرا كه او به راز دلها داناست (انفال/ 8‌، 43)؛ نيز مى‌فرمايد: «و اِذ يُريكُموهُم اِذِ التَقَيتُم فى اَعيُنِكُم قَليلاً ويُقَلِّلُكُم فى اَعيُنِهِم لِيَقضِىَ اللّهُ اَمرًا كانَ مَفعولاً واِلَى اللّهِ تُرجَعُ‌الاُمور[79]= و آنگاه كه روبه رو شديد آنان را در چشم شما اندك نماياند [تا قويدل شويد] و شما را نيز در چشم آنان اندك نشان داد [تا تجهيز كامل نكنند] تا خدا امرى را كه انجام يافتنى بود، سرانجام دهد و همه كارها به خدا باز گردانده مى‌شود». (انفال/8‌، 44)
اين اندك نمايى دو جانبه چنان بود كه بر اساس روايت عبدالله‌بن مسعود برخى از صحابه مى‌گفتند: مشركان 70 يا 100 نفرند.
[80] ابوجهل نيز وقتى مسلمانان را ديد گفت: ياران محمد لقمه‌اى بيش نيستند.[81] اين موضوع در آيه 13‌آل‌عمران/3 چنين بيان شده است: «... يَرَونَهُم مِثلَيهِم رَأىَ العَينِ واللّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصرِهِ مَن يَشاءُ ... =[مشركان] به چشم خويش ايشان را دو برابر مى‌ديدند...». آيه دوم چنين تفسير شده كه منظور مسلمانان هستند كه كافران را دو برابر خويش مى‌ديدند و اين بدان سبب بود كه خداوند مسلمانان را به مقاومت 100 به 200 و 1000 به 2000 امر كرده و پيروزى آنها را تضمين كرده بود: «فَاِن يَكُن مِنكُم مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغلِبوا مِائَتَينِ واِن يَكُن مِنكُم اَلفٌ يَغلِبوا اَلفَينِ بِاِذنِ اللّهِ ...» (انفال/8‌،66) و خداوند شمار مشركان را به همان حسابى كه تعيين كرده بود در چشم آنان قرار داد؛ يعنى مسلمانان، كفار را به جاى 1000 نفر، آنچنان كه طبرسى نقل كرده است، 626 تن مى‌ديدند[82] و اين همان اندك نمايى است كه در آيه 44 انفال/8 بيان شده است. برخى نيز گفته‌اند كه منظورْ مشركان هستند كه مسلمانان را دو برابر خود مى‌ديدند و اين معنا با آيه «ويُقَلِّلُكُم فى اَعيُنِهِم» (انفال/8‌،44) كه بيان مى‌كند دشمنان، شما مسلمانان را اندك مى‌ديدند مخالفتى ندارد، زيرا آيه سوره انفال پيش از نبرد را بيان مى‌كند و علت آن اين است كه مشركان تجهيز كامل نكنند؛ ولى به هنگام نبرد دو برابر ببينند تا ترس بر آنان مسلط‌شود.[83]
در اين رابطه برخى در شأن نزول آيه «اِذ يَقولُ المُنـفِقونَ والَّذينَ فى قُلوبِهِم مَرَضٌ غَرَّ هـؤُلاءِ دينُهُم ومَن يَتَوَكَّل عَلَى اللّهِ فَاِنَّ اللّهَ عَزيزٌ حَكيم» (انفال/8‌،49) آورده‌اند كه گروهى از مكيان اسلام آوردند، ولى هجرت نكردند و با قريش به بدر آمدند و چون كم شمارى مسلمانان را ديدند گفتند: اينان به دينشان چنان مغرور شده‌اند كه با اين شمار اندك به جنگ با اين شمار فراوان آمده‌اند.[84]
فرمان تشويق كردن مؤمنان به جنگ و پايدارى 20 نفر از مسلمانان در برابر 200 نفر و 100 نفر در برابر 1000 نفر از مشركان به هنگام جنگ بدر به پيامبر(صلى الله عليه وآله)داده شد: «يـاَيُّهَا النَّبِىُّ حَرِّضِ المُؤمِنينَ عَلَى القِتالِ اِن يَكُن مِنكُم عِشرونَ صـبِرونَ يَغلِبوا مِائَتَينِ و اِن يَكُن مِنكُم مِائَةٌ يَغلِبوا اَلفـًا مِنَ الَّذينَ كَفَروا بِاَنَّهُم قَومٌ لا يَفقَهون» (انفال/8‌، 65)؛ ولى اين حكم تخفيف داده شد و دستور پايدارى 100 به 200 و 1000 به 2000 در آيه بعد صادر شد: «اَلــنَ خَفَّفَ اللّهُ عَنكُم و عَلِمَ اَنَّ فيكُم ضَعفـًا فَاِن يَكُن مِنكُم مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغلِبوا مِائَتَينِ واِن يَكُن مِنكُم اَلفٌ يَغلِبوا اَلفَينِ بِاِذنِ اللّهِ واللّهُ مَعَ الصّـبِرين» .(انفال/8‌، 66)
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خطابه‌اى مسلمانان را به جنگ تحريض و به ثواب ترغيب و بارها براى پيروزى مسلمانان دعا كرد و مى‌فرمود: خدايا! اگر اين گروه اندك كشته شوند ديگر كسى تو را عبادت نخواهد كرد.
[85] آيه «اِذ‌تَستَغيثونَ رَبَّكُم فَاستَجابَ لَكُم» (انفال/8‌،9) نشان مى‌دهد كه مسلمانان بيمناك و مضطرب بوده و از خدا كمك و يارى مى‌طلبيده‌اند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نيز آن‌قدر دعا كرد كه رداى مباركش از دوشش افتاد.[86]
بنابر گزارشى كه مورد نقد جدى برخى محققان است [87] براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) سايبانى ساختند[88]؛ ولى بر اساس سخن اميرمؤمنان(عليه السلام)پيامبر(صلى الله عليه وآله) در بدر از همه مسلمانان به دشمن نزديك-تر بود و هرگاه جنگ سخت مى‌شد مسلمانان به آن حضرت پناه مى‌بردند.[89]

نبرد تن به تن و آغاز جنگ:

پيش از شروع جنگ تن به تن، ابوجهل براى خنثا كردن سخنان عتبه و نيز تحريك عواطف مردم، به عامر حضرمى فرمان داد تا سر خود را تراشيده، با ريختن خاك بر سر خود خون برادرش را طلب كند. گويند: عامر نخستين كسى بود كه به صفوف مسلمانان هجوم برد تا صفوف آنان درهم ريزد؛ ولى نيروهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)از خود ثبات قدم نشان‌دادند.[90] زخم زبانهاى تند و پيوسته ابوجهل و قريش به عتبه، او را وا داشت تا در جنگى كه خود براى خاموشى آن تلاش مى‌كرد، نخستين كسى باشد كه به همراه پسرش وليد و شيبه پا به ميدان نهند و جنگ تن به تن را آغاز كنند.[91]
پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه گويا كراهت داشت انصار در نخستين درگيرى، طرفِ قريش باشند حمزه، على(عليه السلام) و عبيدة‌بن حارث را به ميدان فرستاد. حمزه عتبه را كشت و على(عليه السلام)وليد را و عبيده با كمك حمزه و على(عليه السلام) شيبه را كشتند. بر اساس روايتى از على(عليه السلام) آن حضرت در كشتن هر سه نفر شركت داشته است.[92] به نقلى آيه «هـذانِ خَصمانِ اختَصَموا فى رَبِّهِم فَالَّذينَ كَفَروا قُطِّعَت لَهُم ثيابٌ مِن نار يُصَبُّ مِن فَوقِ رُءوسِهِمُ الحَميم = اينها [مؤمنان و كافران] دو گروه دشمن يكديگرند كه درباره [هستى و يگانگى] پروردگارشان با هم ستيزه كردند، پس كسانى كه كافر شدند برايشان جامه‌هايى از آتش بريده‌اند و از بالاى سرشان آب جوشان ريخته مى‌شود» (حجّ/22، 19) درباره اين نبرد تن به تن نازل‌شد.[93]
كشته شدن اين سه تن ضربه سختى به قريش بود؛ ولى ابوجهل با سخنان خود به مردم اطمينان مى‌داد كه پيروز خواهند شد و خطاب به مسلمانان شعار داد: «لنا العُزّى و لا عُزّى لكم» و منادى پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: «الله مولانا و لا مولا لكم».[94] پيامبر(صلى الله عليه وآله) با برداشتن مشتى خاك و پاشيدن آنها به سوى كافران فرمود: رويتان سياه باد.[95] خدايا! دلهايشان را سرشار از ترس و قدمهايشان را سست و لرزان كن. بر اساس روايتى از امام سجاد(عليه السلام)و امام صادق(عليه السلام)، پيامبر(صلى الله عليه وآله)از على(عليه السلام)خواست تا از مكانى خاص، مشتى خاك به او دهد و على(عليه السلام) اين را از مناقب خاص خود مى‌دانست.[96] در منابع اهل سنت اين روايت از ابن‌عباس نقل شده و در ادامه آمده كه اين خاكها به چشمان همه مشركان فرو رفت و به گزارشى آيه «و ما رَمَيتَ اِذ رَمَيتَ ولـكِنَّ اللّهَ رَمى» (انفال/8‌،17) در اين باره نازل شد.[97]
بدين گونه جنگ ميان صفوف مسلمانان و مشركان درگرفت و اين در حالى بود كه شعار مسلمانان در اين جنگ «يا‌منصور امت» [98] و بنا به نقلى «اَحَدٌ اَحَد» [99] بود. خداوند مسلمانان را در بدر از هرگونه عقب‌نشينى در برابر كافران به شدت برحذر داشت و آنان را به دوزخ تهديد كرد. آيه ذيل به اين مطلب تصريح دارد: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا اِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَروا زَحفـًا فَلا تُوَلّوهُمُ الاَدبار * و مَن يُوَلِّهِم يَومَئِذ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفـًا لِقِتال اَو مُتَحَيِّزًا اِلى فِئَة فَقَد باءَ بِغَضَب مِنَ اللّهِ و مَأوهُ جَهَنَّمُ و بِئسَ المَصير = اى مؤمنان چون با كافران رو به رو شديد كه ]به سوى شما] روى مى‌آورند، به آنها پشت نكنيد و هركه در آن هنگام به عقب بازگردد - مگر براى تاكتيك جنگى يا پيوستن به گروهى ديگر ـ به خشم خدا گرفتار خواهد شد و جايگاهش دوزخ است و بد سرانجامى است». (انفال/8‌،15 ـ 16) برخى مفسران اهل سنت اين حكم را تنها مخصوص بدريان دانسته‌اند.[100] اين احتمال مى‌رود كه چنين تحليلى از سوى مفسران براى رعايت شأن برخى از صحابه صورت گرفته باشد كه در جنگهايى چون احد و حنين و ... فرار كردند.
با توجه به اينكه پيروزى بدر ضربه‌اى مهلك به سران قريش در مكه بود، برخى مفسران آيات دربردارنده وعده شكست كافران را بر كشتگان بدر تطبيق كرده‌اند
[101]: «سَيُهزَمُ الجَمعُ ويُوَلّونَ الدُّبُر = به زودى جمعشان درهم شكسته شده، فرارى خواهند شد». (قمر/54‌، 45)

امدادهاى غيبى در بدر:

برخى از امدادهاى الهى در بدر عبارت است از: مسلط شدن خواب بر مؤمنان براى آرامش؛ فرو فرستادن باران براى طهارت و محكم شدن زمين رملى زير پاى آنان براى مناسب شدن موقعيت جغرافيايى و جنگى، تقليل نيروهاى دو سپاه، در نگاه يكديگر به گونه‌اى كه موجب تقويت روحيه مسلمانان و مغرور شدن و تضعيف روحيه مشركان گرديد و نيز حضور فرشتگان در بدر.
در قرآن و روايات بر حضور فرشتگان در بدر تأكيد شده است. گزارشهاى متعددى از دو گروه مسلمانان
[102] و مشركان[103] در اين خصوص وجود دارد. ظاهر آيه «... فَاستَجابَ لَكُم اَنّى مُمِدُّكُم بِاَلف مِنَ المَلَـئِكَةِ مُردِفين» (انفال/8‌، 9) بر حضور 1000 فرشته از ابتداى جنگ دلالت دارد[104]؛ حضورى كه در ادامه جنگ به 3000 افزايش يافت[105]: «اِذ‌تَقولُ لِلمُؤمِنينَ اَلَن يَكفِيَكُم اَن يُمِدَّكُم رَبُّكُم بِثَلـثَةِ ءالـف مِّنَ المَلـئِكَةِ مُنزَلين = در آن هنگام كه تو به مؤمنان مى‌گفتى: آيا كافى نيست پروردگارتان شما را به 3000 فرشته كه از [آسمان] فرود مى‌آيند يارى كند»؟ (آل عمران/3، 124) همچنين خداوند به مؤمنان وعده داده بود كه چنانچه صبر و تقوا پيشه كنند اين تعداد به 5000 افزايش يابد[106]: «بَلى اِن تَصبِروا و تَتَّقوا ويَأتوكُم مِن فَورِهِم هـذا يُمدِدكُم رَبُّكُم‌بِخَمسَةِ ءالـف مِنَ المَلـئِكَةِ مُسَوِّمين» . (آل‌عمران/3،125)
از اميرمؤمنان(عليه السلام) نيز روايت شده كه در بدر سه تندباد وزيد كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل هريك با 1000 نفر حاضر شدند. جبرئيل در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله)و ميكائيل در سمت راست سپاه و اسرافيل در جناج چپ سپاه مستقر شدند.
[107] طبرسى و ابوالفتوح رازى در تفاسير خود تعداد 8000 يا 9000 را نيز نقل كرده‌اند.[108]رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نيز مسلمانان را به حضور ملائكه بشارت داد.[109] برخى مقصود از غمام در آيه «... فى ظُـلَل مِنَ الغَمامِ والمَلـئِكَةُ» (بقره/2،210) را همان ابرهاى سفيدى دانسته‌اند كه ملائكه روز بدر در آن آمدند.[110]
از جمله امدادهاى غيبى كه نقشى بسيار مهم در شكست مشركان داشت وحشت و هراسى بود كه خداوند بر دل مشركان افكند: «اِذ يوحى رَبُّكَ اِلَى المَلَـئِكَةِ اَنّى مَعَكُم فَثَبِّتُوا الَّذينَ ءامَنوا سَاُلقى فى قُلوبِ الَّذينَ كَفَروا الرُّعبَ فَاضرِبوا فَوقَ الاَعناقِ واضرِبوا مِنهُم كُلَّ بَنان = به يادآور آن هنگام را كه پروردگارت به فرشتگان وحى كرد كه من با شما هستم؛ مؤمنان را پايمردى بخشيد. به زودى در دل كافران هراس مى‌افكنم، پس بر فراز گردنهايشان بزنيد و دستهايشان را قطع كنيد». (انفال/8‌،12) برخى اين وحشت را ناشى از صداهاى مهيبى مى‌دانند كه همانند ريختن سنگ در طشت بود.[111] از امام باقر(عليه السلام)روايت شده كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمودند: من با رعب و ترسى كه خدا بر دشمنان وارد مى‌كرد يارى شده‌ام.[112]
خداوند اين كمكها را بشارتى به مسلمانان و مايه قوت و اطمينان و تسكين قلب آنان دانسته است: «... و ما جَعَلَهُ اللّهُ اِلاّ بُشرى ولِتَطمَئِنَّ بِهِ قُلوبُكُم و مَا النَّصرُ اِلاّ مِن عِندِ اللّهِ اِنَّ اللّهَ عَزيزٌ حَكيم» (الانفال/ 8‌،10)، ازاين‌رو بجاست كه خداوند تير انداختن و كشتن مشركان را به خود نسبت دهد: «فَلَم تَقتُلوهُم ولـكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُم وما رَمَيتَ اِذ رَمَيتَ ولـكِنَّ اللّهَ رَمى ولِيُبلِىَ المُؤمِنِينَ مِنهُ بَلاءً حَسَنـًا اِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيم» (انفال/8‌، 17) و مكر كافران را سست گرداند: «ذلِكُم واَنَّ اللّهَ موهِنُ كَيدِ الكـفِرين» .[113] (انفال/8‌، 18)

پايان جنگ بدر:

بر اساس برخى روايات مشركان هنگام خروج از مكه پرده كعبه را گرفته، گفتند: خدايا! برترين از اين دو سپاه و هدايت شده‌ترين از اين دو گروه و باكرامت‌ترين اين دو حزب را پيروز گردان. در بدر ابوجهل نيز از خدا خواست تا آن كسى را كه پيوند خويشاوندى را گسسته و امرى ناآشنا آورده شكست دهد و براى خود نيز فتح و پيروزى خواست. آيه 19 انفال/8 بدين امر اشاره دارد: «اِن‌تَستَفتِحوا فَقَد جاءَكُمُ الفَتحُ و اِن تَنتَهوا فَهُوَ خَيرٌ لَكُم = [114] اگر شما فتح و پيروزى مى‌خواهيد پيروزى به سراغ شما آمد و اگر [از‌مخالفت [خوددارى كنيد براى شما بهتر‌است‌...».
جنگ بدر با شهادت 14 تن از مسلمانان (6‌تن از مهاجران و 8 تن از انصار) و با كشته شدن 70 نفر و اسير شدن همين تعداد از مشركان به پايان رسيد.
[115]
ابن قتيبه شمار كشتگان قريش را 50 و اسيران را 44 نفر گفته است[116] كه 35 تن از آنان تنها به دست على(عليه السلام)به هلاكت رسيدند.[117] اين در حالى بود كه بسيارى از مشركان در بيابانهاى اطراف پراكنده شده، براى فرا رسيدن شب و رهايى از دست مسلمانان لحظه شمارى مى‌كردند.[118]
پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز كه منتظر خبر كشته شدن ابوجهل بود و او را رأس پيشوايان كفر و فرعون امت ناميده بود[119] با شنيدن خبر قتل او گفت: خدايا! وعده خود را محقق ساختى.[120] ابوجهل به دست دو جوان كم سال يعنى معاذ‌بن عمرو و معاذ‌بن عفراء كشته شد و هنوز رمقى در بدن داشت كه عبدالله‌بن مسعود، سر او را از تن جدا كرد.[121]
از ديگر افرادى كه پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) وى را نفرين كرد و خواهان كشته شدن او بود نوفل‌بن خويلد بود كه به دست على‌(عليه السلام)كشته شد. با مرگ او پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)تكبير گفت و فرمود: خدا را سپاس كه دعايم را به اجابت رساند.[122]
درباره شهداى بدر برخى بر اساس پندارهاى خود مى‌گفتند كه فلانى مُرد و از لذتهاى دنيا بهره‌اى نبرد. خداوند براى رد گفته‌هايشان اين آيه را نازل كرد: «و لا تَقولوا لِمَن يُقتَلُ فى سَبيلِ اللّهِ اَموتٌ بَل اَحياءٌ و لـكِن لا تَشعُرون» . (بقره/2،154)[123] بر اساس روايتى ديگر چون شهداى بدر در بهشت از كرامت و نعمتهاى بهشتى برخوردار شدند گفتند: اى كاش خويشان ما مى‌دانستند كه حال ما چگونه است، در نتيجه اين آيه نازل شد[124] كه با آيه «و لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ اَموتـًا بَل اَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقون» (آل‌عمران/3،169) كه در شأن شهداى احد نازل شده متفاوت است.[125]
جنگ بدر كه بيش از نصف روز طول نكشيد[126] يكى از مهم‌ترين رخدادهاى صدر اسلام را رقم زد، چنان كه پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)درباره آن فرمود: هيچ‌گاه شيطان كوچك‌تر و در مانده‌تر از روز عرفه نبوده، مگر در روز بدر.[127]

بدر وعده‌گاه عذاب الهى:

خداوند بارها از بدر به وعدگاه عذاب الهى تعبير كرده كه مشركان به عللى بايد آن عذاب را مى‌چشيدند، چنان‌كه در آيات 13 ـ 14 انفال/8 اين عذاب را بر اثر مخالفت مشركان با خدا و پيامبر دانسته، از عذاب آتش براى كافران خبر مى‌دهد: «ذلِكَ بِاَنَّهُم شاقُّوا اللّهَ ورَسولَهُ ومَن يَشاقِقِ اللّهَ و رَسولَهُ فَاِنَّ اللّهَ شَديدُ العِقَاب * ذلِكُم فَذوقوهُ و اَنَّ لِلكـفِرينَ عَذابَ النّار» (انفال/8‌، 13 ـ 14)؛ همچنين در آيه 34 انفال/8 اين عذاب را نتيجه منع و بازداشتن كافران از مسجد الحرام معرفى مى‌كند و اين در حالى بود كه آنان شايستگى تو ليت مسجد را نداشتند: «و ما لَهُم اَلاّ يُعَذِّبَهُمُ اللّهُ وهُم يَصُدّونَ عَنِ المَسجِدِ الحَرامِ وما كانوا اَولِياءَهُ اِن اَولِياؤُهُ اِلاَّ المُتَّقونَ ولـكِنَّ اَكثَرَهُم لا‌يَعلَمون» . كفر و انكار خداوند از ديگر عوامل نزول عذاب در بدر است: «فَذوقوا العَذابَ بِما‌كُنتُم تَكفُرون» .[128] (آل‌عمران/3، 106) خداوند در جاى ديگر از اين عذاب به «عذاب يوم عقيم» ياد كرده است: «... يَأتِيَهُم عَذابُ يَوم عَقِيم» (حجّ/22، 55)، زيرا هيچ خير و بركتى براى مشركان نداشت[129] و نيز در آن روز شبى براى مشركان وجود نداشت، زيرا پيش از فرا رسيدن شب نابود شدند.[130] از نظر برخى مفسران آيه «و‌لَقَد صَدَقَكُمُ اللّهُ وعدَهُ اِذ تَحُسّونَهُم بِاِذنِه» (آل‌عمران/3،152) به تحقق وعده خداوند درباره قتل دشمنان در جنگ بدر اشاره دارد[131]، هرچند كه سزاوار آن است كه مقصود از آن جنگ احد است؛ نيز برخى مقصود از «و اِذ غَدَوتَ مِن اَهلِكَ تُبَوِّئُ المُؤمِنين» (آل‌عمران/3،121) را نصرت خداوند در نبرد بدر دانسته‌اند.[132]
بعضى از مفسران نيز با تطبيق برخى آيات مكىِ عذاب بر روز بدر بر عظمت شكست مشركان در اين روز تأكيد كرده‌اند: 1. «و اُخِذوا مِن مَكان قَريب = آنان را از جايى نزديك (به عذاب) فرا‌گيرند». (سبأ/34، 51) 2. «يَومَ نَبطِشُ البَطشَةَ الكُبرى اِنّا مُنتَقِمون = [133] روزى كه (كافران را) سخت فرو مى‌گيريم كه ما انتقام گيرندگانيم». (دخان/44، 16) 3. «و‌لَنُذيقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الاَدنى دونَ العَذابِ الاَكبَرِ= هر آينه آنان را از عذاب نزديك‌تر پيش از عذاب بزرگ‌تر بچشانيم». (سجده/32، 21)[134] 4. «حَتّى اِذا فَتَحنا عَلَيهِم بابـًا ذا عَذاب شَديد اِذا هُم فيهِ مُبلِسون‌=[135]تا هنگامى‌كه درى از عذاب سخت بر آنان بگشوديم، آنگاه در آن (عذاب) از هر خيرى نوميد گشتند». (مؤمنون/23، 77)، 5‌. «حَتّى اِذا اَخَذنا مُترَفيهِم بِالعَذابِ = تا زمانى كه متنعمان مغرور آنها را در چنگال عذاب گرفتار سازيم». (مؤمنون/23، 64)[136]، 6. «اَن عَسى اَن يَكونَ قَدِ اقتَرَبَ اَجَلُهُم = (اعراف/7،185)؛ ]آيا در اين نيز انديشه نكردند كه] شايد پايان زندگى آنها نزديك شده باشد»؟ 7. «اَفَبِعَذابِنا يَستَعجِلون * فَاِذا نَزَلَ بِسَاحَتِهِم فَساءَ صَبَاحُ المُنذَرين = آيا آنها براى عذاب ما شتاب مى‌كنند؟! اما هنگامى كه عذاب ما درآستانه خانه‌هايشان فرود آيد، انذار شدگان صبحگاه بدى خواهندداشت». (صافّات/37،176ـ177)[137] 8. «واِنَّ لِلَّذينَ ظَـلَموا عَذابـًا دونَ ذلِكَ = و براى ستمگران عذابى قبل از آن است». (طور/52‌، 47)[138] 9. «فَاصبِر اِنَّ وعدَ اللّهِ حَقٌّ فَاِمّا نُرِيَنَّكَ بَعضَ الَّذى نَعِدُهُم... = پس صبر كن كه وعده خدا حق است، پس هرگاه قسمتى‌از مجازاتهايى را كه به آنها وعده داده‌ايم در حال حياتت به تو ارائه دهيم...». (غافر/40، 77)[139]10. «عَسى‌اَن يَكونَ ... بَعضُ الَّذى تَستَعجِلون = بگو: شايد پاره‌اى از آنچه درباره آن شتاب مى‌كنيد، نزديك و در كنار شما باشد» (نمل/27، 72) كه مقصود عذاب روز بدر است.[140] 11. «ولَولا كَلِمَةٌ سَبَقَت مِن رَبِّكَ لَكانَ لِزامـًا واَجَلٌ مُسَمّى = و اگر سنت و تقدير پروردگارت و ملاحظه زمان مقرر نبود، عذاب الهى به زودى دامان آنان را مى‌گرفت». (طه/20،129)[141] 12. «و اَحَلّوا قَومَهُم دارَ‌البَوار = و قوم خود را به سراى نيستى و نابودى كشاندند». (ابراهيم/14، 29)[142] 13. «... فلا يستعجلون = بنابراين عجله نكنند». (ذاريات /51‌،59)[143] 14. «و اِذًا لا يَلبَثونَ خِلـفَكَ اِلاّ قَليلا = پس از تو، جز مدت كمى نمى‌ماندند». (اسراء/17،76) 15.‌ «فَلَنُذيقَنَّ الَّذينَ كَفَروا عَذابـًا شَديدًا = به‌يقين، به كافران عذابى شديد مى‌چشانيم». (فصّلت/41،27)[144]

غنايم بدر:

در پايان جنگ بدر دو موضوع جديد سبب بروز اختلافهايى شد: نخست تقسيم غنايم بود؛ هر شخصى افزون بر آنچه از وسايل شخصى كشتگان به دست آورده بود در غنايم كلى نيز سهمى مى‌طلبيد. غنايم كلى عبارت بود از 150 شتر، 10 اسب و مقدارى چرم و پارچه و ابزار جنگى.[145] از عبادة‌بن صامت نقل است كه ما درباره غنايم جنگى با هم اختلاف كرديم و رفتار زشتى از خود نشان داديم.[146]
روايات مختلفى كه در شأن نزول اولين آيه انفال /8 نقل شده تمامى بر اين اختلاف دلالت‌دارد.[147] آيات اول انفال به بيان حكم اين موضوع پرداخته است. آيه نخست بيان مى‌كند كه اصحاب پيوسته به نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمده، از او در‌باره غنايم مى‌پرسيدند: «يَسـَلونَكَ عَنِ الاَنفالِ قُلِ الاَنفالُ لِلّهِ والرَّسولِ فَاتَّقُوا اللّهَ واَصلِحوا ذاتَ بَينِكُم واَطيعُوا اللّهَ ورَسولَهُ اِن كُنتُم مُؤمِنين» .
در اين آيه براى اولين بار، قرآن از غنايم جنگى به «انفال» ياد كرده و در ابتدا، اين غنايم را مخصوص خدا و رسولش قرار داده تا هر چه خواهند تصميم گيرند و خطاب به مسلمانان تأكيد مى‌كند كه اگر مؤمنان حقيقى باشيد بايد از خدا و رسولش اطاعت كنيد. بدين ترتيب كسانى كه از اين غنايم برده بودند موظف به بازگرداندن آنها شدند.
[148] در آيه 41 انفال/8 حكم اين انفال چنين بيان شده است: «واعلَموا اَنَّما غَنِمتُم مِن شَىء فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ ولِلرَّسولِ ولِذِى القُربى واليَتـمى والمَسـكينِ و ابنِ‌السَّبيلِ اِن كُنتُم ءامَنتُم بِاللّهِ وما اَنزَلنا عَلى عَبدِنا يَومَ الفُرقانِ يَومَ التَقَى الجَمعانِ واللّهُ عَلى كُلِّ شَىء قَدير = اگر به خدا و آنچه بر بنده [و رسول] خود در روز تميز حق از باطل، روز درگيرى دو سپاه [در جنگ‌بدر] نازل كرديم ايمان داريد بدانيد كه از هر چيزى كه به غيمت گرفتيد خمس آن از آنِ خدا و رسولش و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و در‌راه‌ماندگان است و خدا بر هركارى تواناست».
بديهى است كه باقى غنايم براى مجاهدان بود و پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) نيز آنها را ميانشان قسمت كرد. رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)براى كسانى كه در مدينه و قبا جانشين خود كرده بود سهمى پرداختند. سعد‌بن عباده نيز كه بر اثر مارگزيدگى نتوانست همراهى كند ولى انصار را براى حضور در بدر تشويق كرده بود سهمى به او داده شد.
[149] بدين ترتيب مسلمانان كه هنگام خروج از مدينه تنها يك يا دو اسب[150] و 70 شتر داشتند و هر دو يا سه يا 4 نفر از يك شتر استفاده مى‌كردند[151] هنگام بازگشت، هر يك بر يك يا دو شتر سوار بود و برهنگان جامه پوشيده و به زاد و توشه قريش دست يافته، سير شده بودند و چون فديه آزادى اسيران را نيز گرفتند هر فقيرى ثروتمند شد و اين استجابتِ همان دعاى پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)بود كه هنگام حركت از سقيا به سوى بدر گفت: خدايا! ايشان گروه پيادگان‌اند، سوارشان كن، برهنه‌اند آنان را بپوشان، گرسنه‌اند، سيرشان كن و نيازمندند، به فضل خود بى نيازشان فرماى.[152]
بر اساس روايت ابن‌عباس، از جمله غنايم جنگ بدر پارچه‌اى سرخ رنگ بود كه مفقود شد. برخى گفتند: شايد رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله) آن را براى خود برداشته است! بنا به روايتى در پاسخ به اين تهمت بود كه آيه 161 آل‌عمران/3 نازل شد: «و ما كانَ لِنَبِىّ اَن يَغُلَّ ... = [153] ممكن نيست هيچ پيامبرى خيانت‌كند».
جست و جوها آشكار ساخت كه يكى از حاضرانِ در بدر آن را برداشته، در زمين پنهان كرده بود. پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)دستور داد آن را بيابند و چون آن را يافتند كسى گفت: اى رسول خدا براى اين مرد طلب آمرزش كن. اين درخواست چند بار تكرار شد. پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) فرمود: درباره مجرمان چنين چيزى نخواهيد.
[154]
همچنين درباره حكم اسيران جنگى پيامبر پيش از جنگ، مسلمانان را از كشتن افرادى چون ابوالبخترى از قبيله بنى اسد به سبب خدماتش به مسلمانان در مكه و حارث‌بن عامر‌بن نوفل و بنى هاشم را بر اثر خروج اجبارى و زمعة‌بن اسود منع و بر اسير كردن آنان تأكيد ورزيده بود.[155] اگرچه مسلمانان بر اثر ناآشنايى با برخى از اين افراد آنان را در جنگ كشتند؛ همچنين در پى اعلام پيامبر برخى از مسلمانان نيز تلاش كردند كه در زمان جنگ افراد ديگرى از سپاه قريش را به اسارت درآورند. شايد بتوان انگيزه اين گروه از مسلمانان را در اين كار حفظ جان بستگان يا دوستان خود كه در جبهه مخالف قرار داشتند يا حتى انگيزه‌هاى اقتصادى و در يافت فديه در برابر آزادى اسيران دانست، به هر روى خداوند در آيات 67 ـ 68 انفال/8 كه پس از بدر نازل شد عمل اين دسته از مسلمانان را نكوهش و ضمن رد اسارت گرفتن دشمنان در زمان جنگ، متخلفان از اين دستور را به عذابى بزرگ تهديد كرد: «ما كانَ لِنَبِىّ اَن يَكونَ لَهُ اَسرى حَتّى يُثخِنَ فِى الاَرضِ تُريدُونَ عَرَضَ الدُّنيا واللّهُ يُريدُ الأخِرَةَ واللّهُ عَزيزٌ حَكيم * لَولا كِتـبٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُم فيما‌اَخَذتُم عَذابٌ عَظيم» .
پس از جنگ در تعيين سرنوشت اسيران مشرك اختلافهايى روى داد؛ از يك سو برخى از مسلمانان از جمله سعد‌بن معاذ
[156] كه از انگيزه‌هاى قوى دينى برخوردار بودند خواهان كشتن اسرا بودند. در اين ميان عمر‌بن خطاب نيز از كشتن اسرا[157] حمايت مى‌كرد و بر آن پاى مى‌فشرد[158]. شايد بتوان گفت كه از قبيله عمر فردى در سپاه قريش نبود[159] تا عمر بخواهد با اسارت گرفتن وى جانش را نجات دهد، ازاين‌رو وى به راحتى از كشتن اسرا سخن‌مى‌گفت... .
از سوى ديگر پيامبر ضمن فرمان قتل برخى از اسيران مشرك چون عقبة بن* ابى معيط
[160]، نضربن* حارث و طعيمة‌بن ابى عدى كه سابقه‌اى ديرين در دشمنى با مسلمانان داشتند و حكم اعدام آنان به دست اميرمؤمنان على‌(عليه السلام) اجرا گرديد[161]، از آزادى ساير اسيران در برابر پرداخت فديه* يا تعليم كودكان مسلمان، سخن به ميان آورد.[162] مسلمانان نيز طبق نظر آن حضرت رفتار كردند. بنابر رواياتى از اميرمؤمنان على‌(عليه السلام) و امام باقر‌(عليه السلام)آيه: «اَوَلَمّا اَصـبَتكُم مُصيبَةٌ قَد اَصَبتُم مِثلَيها قُلتُم اَنّى هـذا قُل‌هُوَ‌مِن عِندِ اَنفُسِكُم اِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَىء قَدير» (آل‌عمران/3،165) به آزادى اسرا در برابر فديه اشاره دارد.[163]
گزارشهاى متعددى از برخورد خوب مسلمانان با اسيران در راه بازگشت به مدينه و همچنين در زمان حضور در مدينه آمده است.[164] به موجب گزارشهايى، قريش در ابتدا نمى‌خواست تا هم كشته داده باشد و هم فديه بپردازد، ازاين‌رو مُطَّلِب پسر ابووداعه، نخستين كسى كه فديه پرداخت و پدرش را آزاد ساخت، مورد سرزنش قريش قرار گرفت؛ ولى پس از اين، ممنوعيت پرداخت فديه برداشته شد.[165]

بازتاب جنگ بدر در مدينه:

رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)سه روز در بدر ماند[166] و پس از خاكسپارى شهدا و انداختن كشته‌هاى قريش[167] در يكى از چاههاى بدر[168] (‌=>‌اصحاب قليب)، زيد‌بن حارثه و عبدالله‌بن رواحه را از اثيل به مدينه فرستاد تا خبر پيروزى مسلمانان را به مدينه برسانند.[169]
جنگ بدر در مدينه، هم در ميان مسلمانان و هم در ميان يهوديان و منافقان[170] بازتاب گسترده‌اى داشت. اين پيروزى چنان عظيم و مهم بود كه نه تنها مسلمانان بلكه عمده منافقان و يهوديان سخن زيد‌بن حارثه و عبدالله‌بن رواحه را كه پيش از رسيدن سپاه به مدينه خبر پيروزى را به مدينه رساندند باور نمى‌كردند و مى‌گفتند كه آنان نمى‌دانند چه مى‌گويند. حتى سخنان زيد را ناشى از هراسى كه از شكست مسلمانان بر او عارض شده مى‌دانستند.[171] اين تعجب از آن رو بود كه مردم مدينه با نام برخى از بزرگان قريش در ميان اسامى كشته‌شدگان مواجه شدند.[172] مردم از جمله بزرگان خزرج با شنيدن اين خبر به روحا آمدند و پيروزى بدر را به پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)شادباش گفتند و كسانى كه در اين غزوه حاضر نشده بودند از رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)عذرخواهى كردند.[173] يهوديان و منافقان نيز وقتى اسيران را با دستهاى بسته ديدند خوار و زبون شدند. حتى با توجه به غنايم مسلمانان چنان احساس حقارت كردند كه آرزو كردند با پيامبر در بدر حضور مى‌داشتند تا غنيمتى به دست مى‌آوردند، زيرا معتقد بودند ديگر پرچمى براى او افراشته نخواهد شد، مگر اينكه پيروز شود. كعب‌بن اشرف از بزرگان يهود در آن هنگام مرگ را برتر از زندگى دانست و گفت: امروز زير زمين بهتر از روى آن است. وى كشته شدگان را، بزرگان و پادشاهان عرب و اهل حرم دانست. او نتوانست خشم و ناراحتى خود را اظهار نكند، ازاين‌رو به مكه رفت و با مرثيه سرايى بر كشته‌شدگان قريش، آنان را به انتقام از پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)ترغيب كرد.[174]
حقارت اسراى مشرك به ويژه اشراف از آنان مانند سهيل‌بن عمرو تا بدان حد بود كه سوده همسر پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) را نيز تحت تأثير قرار داده بود، ازاين‌رو به سهيل گفت: اى ابو يزيد چگونه به اسارت تن دادى؟! مگر نمى‌توانستى با بزرگوارى بميرى! پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى سوده آيا بر ضد خدا و رسول او ترغيب و تحريك مى‌كنى؟ سوده گفت: اى رسول خدا! سوگند به كسى كه تو را به حق پيامبر قرار داده است وقتى ابو يزيد را ديدم كه دستهايش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى كنم.[175]
در آن هنگام كه هنوز نوشيدن شراب ممنوع نشده بود عده‌اى از جمله خليفه اول و دوم در خانه ابوطلحه انصارى اجتماع كرده، ضمن نوشيدن شراب در سوگ كشته شدگان قريش اشعارى سرودند. رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)هنگامى كه از اشعار آنان باخبر شد با چهره‌اى برافروخته و دامن كشان نزد ابوبكر آمد. عمر با ديدن چهره غضبناك پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)از خشم ايشان به خدا پناه برد و سوگند ياد كرد كه ديگر شراب ننوشد.[176] زمخشرى اين اشعار را به‌عمر نسبت داده است.[177]سيد حميرى و شيخ‌طوسى به اين اشعار استناد كرده‌اند.[178] ديك‌الجن نيز اشعار وى در آن جلسه را نزد متوكل خوانده است.[179]
علامه امينى[180] و علامه شرف الدين عاملى[181] و سيد جعفر مرتضى عاملى[182] به تفصيل به اين موضوع پرداخته‌اند.
از جمله پيامدهاى ديگر جنگ بدر در مدينه نگرانى انصار نسبت به همپيمانان يهودى خود بود و ازاين‌رو به آنان گفتند: پيش از اينكه همانند آنچه بر قريش در بدر وارد شد بر شما بيايد اسلام را بپذيريد.
[183]

بازتاب جنگ بدر در مكه:

بازتاب جنگ بدر در مكه بسيار گسترده‌تر از مدينه بود. خبر شكست مشركان را حَيْسُمان‌بن حابس خزاعى به مكه رساند.[184] مكيان نيز همانند مردم‌مدينه در اولين برخورد با اين رويداد مهم سخن او را به شدت انكار و او را به هزيان گويى متهم مى‌كردند. اين ناباورى چنان بود كه صفوان‌بن‌اميه كه در حجر اسماعيل نشسته بود مى‌گفت: در‌باره من از او سؤال كنيد. پرسيدند: آيا از صفوان خبرى دارى؟ حيسمان گفت: او در حجر اسماعيل است؛ ولى پدر و برادرش را در ميان كشته‌شدگان ديدم.[185]
چون قريش به مكه بازگشت و همه چيز روشن شد ابوسفيان براى برافروخته نگه داشتن خشم مشركان نسبت به مسلمانان آنان را از هر گونه گريستن و نوحه و مرثيه سرايى بر كشتگان و از هر گونه خوشى و لذتجويى برحذر داشت.[186] برخى كه نمى‌توانستند براى كشته شدگانشان عزادارى نكنند به بيرون مكه رفته، در آنجا نوحه سرايى مى‌كردند[187]؛ اما وقتى كعب‌بن اشرف يهودى به مكه آمد و مرثيه سرايى كرد ديگران نيز اشعار او را خوانده، گريه و زارى را آشكار كردند. مكه يك ماه در غم و اندوه فرو رفته بود و هيچ خانه‌اى نبود مگر اينكه بر كشتگان خود مرثيه مى‌خواند. زنها نيز موهاى خود را پريشان كردند. گاه گِرد شتر يا اسب مردى كه كشته شده بود به نوحه خوانى مى‌پرداختند.[188] قريش بر كشتگان خود اشعار غم‌انگيز فراوانى سراييده كه در كتابهاى تاريخى و ادبى آمده است.[189] اين خشم چنان بود كه عمير‌بن وهب جُمَحى با تشويق و حمايت صفوان‌بن اميه تصميم به كشتن پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) گرفت؛ ولى چون به مدينه رسيد دستگير و نزد رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)آورده شد. پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) از هدف او پرسيد. او گفت: براى آزادى اسيرى آمده‌ام؛ اما وقتى رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)سخنان او و صفوان را فاش ساخت به حقانيت پيامبر‌(صلى الله عليه وآله) اعتراف كرد و مسلمان شد و درخواست كرد تا به مكه رفته، قريش را به اسلام فراخواند. وى پس از كسب اجازه وارد مكه شد و با آگاه شدن صفوان و مكيان از مسلمان شدن او وى را نفرين كردند. گروه زيادى نيز با سخنان او مسلمان شدند.[190]
مصيبت بس سنگين بدر بر مكيان نه تنها در سال بعد جنگ احد را در پى داشت، بلكه كينه‌اى در دل بزرگان قريش به خصوص امويان نهاده بود كه حتى پس از مسلمان شدن هرگاه فرصتى دست مى‌داد كينه خود را به گونه‌هاى مختلف آشكار مى‌كردند. در اين ميان اهل‌بيت پيامبر و انصار بيشتر آماج اين كينه‌ها بودند، چنان كه بارها اميرمؤمنان(عليه السلام) از امويان و قريش شكوه و به ظلم و دشمنى آنان با خود اشاره كرده است.[191] عثمان نيز با توجه به اين نكته به آن حضرت مى‌گفت: گناه من چيست كه قريش شما را دوست ندارند؟ دشمنى آنان ازاين‌روست كه 70 نفر از كسانى را كه چون طلا مى‌درخشيدند كشتيد.[192] اوج اين دشمنى در واقعه كربلا نسبت به اهل‌بيت‌(عليهم السلام)ظاهر شد، چنان كه يزيد در اشعار خود صريحاً به انتقامجويى از كشته‌هاى بدر اعتراف كرد[193] و وليد‌بن يزيد از ابن‌عايشه خواست تا اين اشعار را با غنا بخواند[194]؛ همچنين واقعه حرّه نسبت به انصار در‌اين راستا بود.

بازتاب جنگ بدر در خارج از حجاز:

بازتاب اين جنگ افزون بر مدينه و مكه، به خارج از مرزها كشيده شد. در حبشه نجاشى از اين خبر مسرور شد و خبر آن را به مسلمانان مهاجر در حبشه رساند.[195]

مقام بدريها از منظر قرآن و روايات:

مقام بدريها در رواياتِ ناظر به برخى آيات و نيز سخنان صحابه جايگاه مهم و ويژه‌اى يافت و در اعتقادات اهل‌سنت بدريان از ديگر صحابه جايگاه برترى دارند. برخى از مفسران در شأن نزول آيه «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا اِذا قيلَ لَكُم تَفَسَّحوا فِى المَجــلِسِ فَافسَحوا يَفسَحِ اللّهُ لَكُم ...» (مجادله/58‌،11) آورده‌اند كه گروهى از بدريان وارد مجلسى شدند كه رسول‌خدا‌(صلى الله عليه وآله) در آن حضور داشت. اصحاب براى آنان جا باز نكردند، ازاين‌رو پيامبر(صلى الله عليه وآله)به برخى فرمان داد تا برخيزند و بدريان بنشينند. برخى از اصحاب از اين فرمان اندكى ناراحت شدند و منافقان نيز سخنان فتنه‌انگيزى گفتند و آيه مزبور در شأن بدريها نازل شد.[196] از نظر عطاء‌بن رياح، بدريان مصداق: «والسّـبِقونَ الاَوَّلونَ مِنَ المُهـجِرينَ والاَنصارِ ...» (توبه/9، 100) هستند كه در ذيل آيه به آنان وعده بهشت داده شده است.[197] مطابق قولى از عكرمه اصحاب بدر بهترين امت دانسته شده‌اند.[198]
مقام بدريان چنان بود كه مجاهد گويد: برخى كه در بدر حاضر نشده بودند آرزو مى‌كردند در جنگ بدر شركت بودند تا همانند آنان ثواب و اجر مى‌داشتند؛ ولى چون روز احد شد آنان فرار كردند و خداوند آنان را چنين مورد عتاب قرار داد: «ولَقَد كُنتُم تَمَنَّونَ المَوتَ مِن قَبلِ اَن تَلقَوهُ فَقَد رَاَيتُموهُ و اَنتُم تَنظُرون» .[199] (آل عمران/3،143)
در باور اهل سنت بر اساس آيه «لَولا كِتـبٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ ...» (انفال/8‌، 68) گناهان گذشته و آينده بدريان بخشوده شده و اين از معانى پنج گانه‌اى است كه مجاهد، حسن بصرى و سعيدبن جبير براى آيه گفته‌اند.
[200] قريب به اين معنا را چنين گفته‌اند كه خداوند هيچ يك از اصحاب بدر را عذاب نخواهد كرد[201]؛ همچنين قرطبى احتمال داده كه مراد از «يَومَئِذ» در آيه «اَلمُلكُ يَومَئِذ لِلَّهِ ...» (حجّ/22،56) روز بدر است كه خدا در آن‌به هلاك كافران و سعادت مؤمنان حكم كرده بود و سعادت بدريان همانا بخشش همه گناهانشان است، زيرا وقتى حاطب‌بن ابى بلتعه خواست به وسيله پيكى مشركان را از قصد پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)براى فتح مكه آگاه كند، ولى قضيه فاش شد، عمر از رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)خواست او را بكشد؛ ولى پيامبر‌(صلى الله عليه وآله)فرمود: خدا بر اهل بدر آگاهى يافته و گفته است: شما هر كارى مى‌خواهيد بكنيد، زيرا شما را بخشوده‌ام. در برخى نقلها نيز آمده است: زيرا بهشت بر شما واجب شده‌است.[202]
با استناد به اين روايت، بدريان در باور اهل‌سنت افزون بر اصل عدالت صحابه، از ديگران ممتاز شده‌اند.
اشكالهايى بر اين روايت وارد و آن را از ارزش انداخته است. علامه طباطبايى در ذيل آيات افك آنها را بيان كرده است؛ از جمله مخالفت با نص‌قرآن؛ مانند حكم قصاص قتل نفس محترمه، مخالفت با سنت و عمل رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)در موارد مشابه؛ مانند اجراى حد افك بر مسطح‌بن اثاثه بدرى، عمل صحابه به ويژه پس از رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)و در جريان منازعات و فتنه‌ها
[203]؛ همچنين اجراى حد بر قدامة‌بن مظعون ابو عمر جمحى كه از بدريان بود؛ ولى عمر به سبب شرابخوارى بر او حد جارى كرد.[204] چنان كه گذشت رسول خدا‌(صلى الله عليه وآله)حتى حاضر نشد براى كسى كه جامه‌اى از غنايم را برده و در زير خاك پنها كرده بود آمرزش بخواهد و در برابر اصرار صحابه به آنان فرمود كه درباره مجرمان چنين چيزى را نخواهيد[205]، از همين رو ابن‌ابى‌الحديد چنين برائتى را براى اهل بدر به نقد كشيده است.[206]
به نظر مى‌رسد برخى خواسته‌اند با بهره‌گيرى از مسئله مقام بدريان، مقاومت و مخالفت برخى صحابه پيامبر را در برابر سياستهاى اميرمؤمنان، امام على(عليه السلام)در دوران خلافتش تحليل و عملكرد آنها را توجيه كنند. اين عده با نقل رواياتى مى‌كوشند تا آيات را چنان تفسير كنند كه اشكالى متوجه هيچيك از دو گروه نشود، چنان كه گويند: از على‌(عليه السلام)روايت شده كه آيه «و‌نَزَعنا ما فى صُدورِهِم مِن غِلّ ...» (اعراف/7،43) درباره بدريان نازل شده است[207] و على‌بن ابى‌طالب خود اين آيه را درباره عثمان و طلحه و زبير پس از جنگ جمل مى‌دانسته است[208]، بر اين اساس همه ظلمها و همچنين كدورتهايى كه ميان اميرمؤمنان(عليه السلام)با خليفه اول و دوم و نيز زبير و سعد‌بن ابى وقاص بوده به فراموشى سپرده شود و ديگر آن فتنه‌اى كه در آيه «واتَّقوا فِتنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَـلَموا مِنكُم خاصَّةً ...» (انفال/8‌،25) آمده و خواسته شده تا از آن پرهيز شود جايگاهى نداشته باشد! در حالى كه مى‌گويند: منظور از فتنه، جنگ جمل و در باره بدريان است.[209]
اصحاب بدر از نظر اقتصادى و اجتماعى نيز جايگاهى ممتاز داشتند؛ خليفه دوم در ديوان مالى براى آنان امتياز خاصى قائل شد و سهم هر يك از آنان را 5000 درهم در سال قرار داد.[210] شايد بر همين اساس است كه برخى صحابه نگاران چون ابن‌سعد و ابونعيم در ترتيب، اسامى صحابه بدرى را بر ديگران مقدم مى‌دارند و در اين باره رواياتى مبنى بر فضايل ويژه آنان نقل مى‌كنند.[211]
اصحاب بدر از نظر موقعيت اجتماعى در جايگاهى ممتاز قرار داشتند، به گونه‌اى كه پس از كشته شدن عثمان و هجوم مردم به سوى اميرمؤمنان(عليه السلام) و تقاضاى بيعت با او، ايشان ـ در مقام لزوم مقبوليت خلافت از سوى اهل حل و عقد ـ فرمود: خلافت با اهل شورا و بدريان است و آنان حق انتخاب خليفه را دارند[212]؛ مقداد نيز خطاب به اعضاى شوراى خلافت گفت: كسى را كه در بدر حاضر نبوده خليفه نكنيد.[213]
حضور نيروهاى بدرى در هر سپاه و گروه و حزبى امتياز ويژه براى تأييد آن گروه و حزب به شمار مى‌رفت و اين از باورهاى اجتماعى در قرن اول بود. سعيد‌بن قيس ارحبى براى تشويق نيروهاى خود براى جنگ با معاويه و اثبات درست بودن راهى كه برگزيده‌اند، در سخنان خود به حضور 70 بدرى در سپاه و در رأس آنان اميرمؤمنان(عليه السلام)اشاره كرد و متذكر شد كه با اين تعداد ديگر هيچ‌گونه شبهه‌اى در حقانيت خود نداشته باشند.[214] همين ديدگاه را مى‌توان ازاين‌روايت به دست آورد كه از ابان‌بن تغلب پرسيده شد: آيا صحابه در جنگهاى على‌(عليه السلام)حضور داشته‌اند؟ ابان گفت: گويا شما مى‌خواهيد با حضور آنان حقانيت اميرمؤمنان(عليه السلام) را به دست آوريد، در حالى كه آن حضرت ميزان حقانيت ديگران است.
در منابع و روايات شيعه نيز شمار اصحاب حضرت مهدى(عج) به عدد اصحاب بدر گفته شده است.
[215]
نظر به جايگاه ويژه اصحاب بدر نزد مسلمانان از همان قرنهاى نخست، در كتابهايى كه درباره صحابه نوشته شده، موضوعى به اين گروه تخصيص يافته است. كتابهاى فراوانى در اين باره نوشته شده كه در ذيل به برخى از آنها اشاره مى‌شود:
1. كتاب من شهد صفين مع على(عليه السلام) من البدريين از هشام‌بن محمد‌بن سائب كلبى (م.‌204 ق.).
[216] 2.‌هالة البدر فى عدد اهل بدر از محمد‌بن احمد‌بن عثمان ذهبى (م. 748 ق).[217] 3.‌روضة المحبين لأسماء الصحابة البدريين اثر محمدبن مصطفى البنانى المصرى.[218]

منابع

اسباب النزول، واحدى؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاغانى؛ الامالى، طوسى؛ الامامة و‌السياسه؛ انساب الاشراف؛ ايضاح المكنون فى الذيل على كشف الظنون؛ بحارالانوار؛ بلاغات النساء؛ تاريخ الامم و‌الملوك، طبرى؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير جوامع الجامع؛ تفسير عبدالرزاق؛ تفسير العياشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير؛ تفسير القمى؛ تفسير مجاهد؛ تقويم تطبيقى؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجمل و‌النصر لسيد العترة فى حرب البصره؛ حقائق التأويل فى متشابه التنزيل؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ دولت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)؛ الذريعة الى تصانيف الشيعه؛ ربيع الابرار و نصوص الاخبار؛ روض الجنان و روح الجنان؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سبل الهدى و‌الرشاد؛ السيرة‌النبويه، ابن‌هشام؛ السير و‌المغازى؛ شرح نهج البلاغه، ابن‌ابى الحديد؛ صحيح البخارى؛ صحيح مسلم با شرح سنوسى؛ الصحيح من سيرة‌النبى الاعظم(صلى الله عليه وآله)؛ الطبقات الكبرى؛ العقد الفريد؛ عيون الاثر فى فنون المغازى و‌الشمائل و‌السير؛ الغدير فى‌الكتاب و‌السنة و‌الادب؛ الكافى؛ كتاب الخصال؛ الكشاف؛ كشف‌الاسرار و عدة الابرار؛ اللمعة البيضاء؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مجمع الزوائد و منبع الفوائد؛ المستدرك على الصحيحين؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ مسند احمد‌بن حنبل؛ المصنف؛ المصنف فى الاحاديث و الآثار؛ المعارف؛ معانى القرآن، فراء؛ المعجم الكبير؛ معرفة الصحابه؛ المغازى؛ مقاتل الطالبيين؛ مناقب آل‌ابى‌طالب؛ المنتظم فى تاريخ الملوك والامم؛ الموطأ؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ النص و‌الاجتهاد؛ النكت و‌العيون، ماوردى؛ نوادرالاصول فى احاديث الرسول(صلى الله عليه وآله)؛ وقعة صفين؛ الهداية الكبرى.
محمدرضا هدايت پناه




[1]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌322 - 333؛ المغازى، ج‌1، ص‌131 - 138.
[2]. السير والمغازى، ص‌130.
[3]. تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌358.
[4]. دولت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)>، ص‌212.
[5]. السير والمغازى، ص‌130؛ الطبقات، ج‌2، ص‌14 - 15؛ تاريخ يعقوبى، ج‌2، ص‌45.
[6]. الطبقات، ج‌2، ص‌14‌ـ‌15؛ المعارف، ص‌158.
[7]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌252‌ـ‌254؛ المغازى، ج‌1، ص‌13ـ16.
[8]. المغازى، ج‌1، ص‌28.
[9]. المغازى، ج‌1، ص‌12؛ السيرة‌النبويه، ج‌2، ص‌248‌ـ‌249.
[10]. المغازى، ج‌1، ص‌28.
[11]. الكشاف، ج‌2، ص‌197.
[12]. المغازى، ج‌1، ص‌131.
[13]. ر.ك: السيرة النبويه، ج‌2، ص‌263؛ المغازى، ج‌1، ص‌21؛ الطبقات، ج‌2، ص‌8‌.
[14]. ر.ك: تقويم تطبيقى، ص‌354.
[15]. المغازى، ج‌1، ص‌131.
[16]. همان، ص‌20 - 21، 131.
[17]. كشف‌الاسرار، ج‌2، ص‌588 - 589‌.
[18]. التبيان، ج‌3، ص‌261؛ مجمع البيان، ج‌3، ص‌118‌ـ‌119؛ زاد المسير، ج‌2، ص‌134.
[19]. التبيان، ج‌3، ص‌301.
[20]. الدرالمنثور، ج‌3، ص‌239.
[21]. المغازى، ج‌1، ص‌21.
[22]- همان، ص‌23؛ المعارف، ص‌152.
[23]. تاريخ يعقوبى، ج‌2، ص‌45.
[24]. ر.ك: الطبقات، ج‌2، ص‌14؛ صحيح‌البخارى، ج5‌، ص‌6‌ـ‌7؛ مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌708‌ـ‌709.
[25]. المغازى، ج‌1، ص‌28‌ـ‌29.
[26]. الكشاف، ج‌2، ص‌197.
[27]. المغازى، ج‌1، ص‌29 - 31، 33، 41‌ـ‌42.
[28]. همان، ص29؛ السيرة النبويه، ج2، ص‌258‌ـ‌259.
[29]. المغازى، ج‌1، ص‌29.
[30]. همان، ص‌33.
[31]. انساب الاشراف، ج‌4، ص‌413.
[32]. السيرة‌النبويه، ج2، ص261؛ المغازى، ج‌1، ص‌33؛ تاريخ يعقوبى، ج‌2، ص‌45.
[33]. المغازى، ج‌1، ص‌31.
[34]. همان، ص‌33، 35، 42؛ سبل الهدى، ج‌2، ص‌439.
[35]. المغازى، ج‌1، ص‌33.
[36]. همان، ص‌34.
[37]. همان، ص‌36.
[38]. همان، ص‌35.
[39]. همان، ص‌37.
[40]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌263؛ التبيان، ج‌5‌، ص‌134‌ـ‌135.
[41]. المغازى، ج‌1، ص‌37.
[42]. همان، ص‌39؛ تاريخ يعقوبى، ج‌2، ص‌45.
[43]. تفسير عبدالرزاق، ج‌2، ص‌124؛ المغازى، ج‌1، ص‌39؛ التبيان، ج‌5‌، ص‌133.
[44]. التبيان، ج‌5‌، ص‌81‌.
[45]. همان.
[46]. اسباب‌النزول، ص‌195؛ كشف‌الاسرار، ج4، ص‌43.
[47]. التبيان، ج‌5‌، ص‌120.
[48]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌270.
[49]. همان، ص‌269‌ـ‌270؛ المغازى، ج‌1، ص‌39‌ـ‌41.
[50]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌270؛ المغازى، ج‌1، ص‌43‌ـ‌44.
[51]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌271؛ المغازى، ج‌1، ص‌44؛ المعارف، ص‌153.
[52]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌271؛ المغازى، ج‌1، ص‌44‌ـ‌45.
[53]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌264‌ـ‌267.
[54]. المغازى، ج‌1، ص‌46.
[55]. همان، ص‌131.
[56]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌266.
[57]. المغازى، ج‌1، ص‌48؛ صحيح البخارى، ج‌5‌، ص‌4.
[58]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌267.
[59]. همان، ص‌266‌ـ‌267.
[60]. المغازى، ج‌1، ص‌48‌ـ‌49.
[61]. همان، ص‌51‌ـ‌53‌؛ السيرة‌النبويه، ج‌2، ص‌269.
[62]. الصحيح من سيره، ج‌5‌، ص‌29‌ـ‌30.
[63]. المغازى، ج‌1، ص‌53‌ـ‌54‌.
[64]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌272.
[65]. المغازى، ج‌1، ص‌55‌.
[66]. التبيان، ج‌5‌، ص‌86‌؛ جامع البيان، مج‌6‌، ج‌9، ص‌257‌ـ‌259؛ الميزان، ج‌9، ص‌22.
[67]. الكشاف، ج‌2، ص‌204.
[68]. روض الجنان، ج‌5‌، ص‌47.
[69]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌273.
[70]. المغازى، ج‌1، ص‌56‌.
[71]. همان، ص‌58‌.
[72]. المصنف، ابن‌ابى شيبه، ج‌7، ص‌721؛ الاستيعاب، ج‌4، ص240.
[73]. الاستيعاب، ج‌4، ص‌240؛ تاريخ دمشق، ج‌24، ص‌118.
[74]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌264؛ الاغانى، ج‌4، ص‌180؛ الصحيح من سيره، ج‌5‌، ص‌37؛ ج‌6‌، ص‌115‌ـ‌121.
[75]. المغازى، ج‌1، ص‌61‌.
[76]. همان، ص‌62‌ـ‌64‌؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌274‌ـ‌275.
[77]. المغازى، ج‌1، ص‌61‌.
[78]. التبيان، ج‌5‌، ص‌84‌.
[79]. تفسير ابن‌كثير، ج‌2، ص‌328.
[80]. التبيان، ج‌5‌، ص‌131؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌358؛ تفسير قرطبى، ج‌4، ص‌26.
[81]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌623‌؛ تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌147؛ عيون الاثر، ج‌1، ص‌334.
[82]. مجمع البيان، ج‌1، ص‌709؛ معانى القرآن، ج‌1، ص‌363.
[83]. مجمع البيان، ج‌1، ص‌709؛ حقائق التأويل، ص‌34‌ـ‌45.
[84]. التبيان، ج‌5‌، ص‌136؛ تفسير عبدالرزاق، ج‌2، ص‌260‌ـ‌261؛ زاد المسير، ج‌2، ص‌178.
[85]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌279؛ المغازى، ج‌1، ص‌58‌ـ‌59‌، 81‌.
[86]. جامع البيان، مج‌6‌، ج‌9، ص‌251؛ مسند احمد، ج‌1، ص‌30؛ مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌437.
[87]. الصحيح من سيره، ج‌5‌، ص‌41‌ـ‌45.
[88]. المغازى، ج‌1، ص‌55‌؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌272‌ـ‌273؛ الطبقات، ج‌2، ص‌11.
[89]. مسند احمد، ج‌1، ص‌86‌، 126؛ مسند ابى يعلى، ج‌1، ص‌329؛ الطبقات، ج‌2، ص‌17.
[90]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌278؛ المغازى، ج‌1، ص‌67‌.
[91]. المغازى، ج‌1، ص‌66‌ـ‌67‌.
[92]. روض الجنان، ج‌5‌، ص‌48.
[93]. المغازى، ج‌1، ص‌68‌ـ‌70؛ جامع‌البيان، مج‌10، ج‌17، ص‌172‌ـ‌173؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌8‌، ص‌2479.
[94]. سبل الهدى، ج‌4، ص‌36.
[95]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌280.
[96]. الخصال، ص‌576‌؛ تفسير عياشى، ج‌2، ص‌52‌.
[97]. المعجم الكبير، ج‌11، ص‌227؛ الكشاف، ج‌2، ص‌207؛ مجمع الزوائد، ج‌6‌، ص‌84‌.
[98]. المغازى، ج‌1، ص‌72؛ الطبقات، ج‌2، ص‌10.
[99]. السيرة‌النبويه، ج‌2، ص‌287.
[100]. جامع البيان، مج‌6‌، ج‌9، ص‌266.
[101]. همان، مج13، ج27، ص‌142‌ـ‌143؛ مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌293.
[102]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌285‌ـ‌286؛ المغازى، ج‌1، ص‌76، 78‌ـ‌79، 81‌، 91؛ الطبقات، ج‌2، ص‌19.
[103]. السيرة‌النبويه، ج‌2، ص‌301؛ المغازى، ج‌1، ص‌76‌ـ‌77؛ مناقب، ج‌1، ص‌118.
[104]. التبيان، ج‌5‌، ص‌84‌؛ مجمع البيان، ج‌4، ص‌436.
[105]. التبيان، ج، 2، 579‌؛ جامع البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌101‌ روض الجنان، ج‌5‌، ص‌53‌.
[106]. تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌752؛ مجمع البيان، ج‌1، ص‌828‌؛ روض الجنان، ج‌5‌، ص‌52‌ـ‌56‌.
[107]. المغازى، ج‌1، ص‌57‌؛ جامع البيان، مج‌6‌، ج‌9، ص‌259؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌2، ص‌302.
[108]. مجمع البيان، ج‌1، ص‌828‌؛ روض الجنان، ج‌5‌، ص‌56‌.
[109]. المغازى، ج‌1، ص‌70‌ـ‌71.
[110]. التبيان، ج‌1، ص‌258.
[111]. المغازى، ج‌1، ص‌95؛ اسباب النزول، ص‌192؛ سبل الهدى، ج‌4، ص‌48.
[112]. جامع البيان، مج‌6‌، ج‌10، ص‌62‌.
[113]. الكشاف، ج‌2، ص‌208.
[114]. اسباب النزول، ص‌193؛ الكشاف، ج‌2 ص‌208.
[115]. الطبقات، ج‌2، ص‌12؛ ر. ك: المغازى، ج‌1، ص‌145‌ـ‌152.
[116]. المعارف، ص‌155.
[117]. روض الجنان، ج‌5‌، ص‌50‌.
[118]. المغازى، ج‌1، ص‌95.
[119]. همان، ص‌91؛ جامع البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌322؛ الامالى، ص‌310.
[120]. المغازى، ج‌1، ص‌91.
[121]. ر. ك: صحيح البخارى، ج‌2، ص‌68‌ـ‌69‌.
[122]. المغازى، ج‌1، ص‌91‌ـ‌92.
[123]. اسباب النزول، ص‌44؛ مجمع البيان، ج‌1، ص‌433.
[124]. زاد المسير، ج‌1، ص‌161.
[125]. مجمع البيان، ج‌2، ص‌880‌.
[126]. المغازى، ج‌1، ص‌75، 112.
[127]. الموطأ، ج‌1، ص‌422؛ المصنف، صنعانى ج4، ص‌378؛ المغازى، ج‌1، ص‌77‌ـ‌78.
[128]. المغازى، ج 1، ص 133.
[129]. تفسير عبدالرزاق، ج‌2، ص‌410؛ جامع البيان، مج‌10، ج‌17، ص‌253؛ تفسير ماوردى، ج‌4، ص‌37.
[130]. زادالمسير، ج‌5‌، ص‌445.
[131]. التبيان، ج‌3، ص‌23.
[132]. زاد‌المسير، ج‌2، ص‌23.
[133]. التبيان، ج‌9، ص‌228.
[134]. همان، ج‌3، ص‌23.
[135]. تفسير ماوردى، ج‌4، ص‌64‌.
[136]. المغازى، ج‌1، ص‌137.
[137]. همان، ص‌133.
[138]. زاد‌المسير، ج‌7، ص‌2.
[139]. همان، ج‌4، ص‌22.
[140]. التبيان، ج‌8‌، ص‌115.
[141]. همان، ج‌7، ص‌513‌.
[142]. زاد‌المسير، ج‌7، ص‌314.
[143]. المغازى، ج‌1، ص‌137.
[144]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌20.
[145]. المغازى، ج‌1، ص‌100، 102 . 103.
[146]. همان، ص‌99؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌296؛ مسند احمد، ج‌6‌، ص‌441.
[147]. اسباب النزول، ص‌190‌ـ‌191.
[148]. المغازى، ج‌1، ص‌99.
[149]. همان، ص‌101.
[150]. همان، ص‌27.
[151]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌264.
[152]. المغازى، ج‌1، ص‌26.
[153]. همان، ص‌102؛ اسباب النزول، ص‌107.
[154]. المغازى، ج‌1، ص‌102.
[155]. السيرة‌النبويه، ج‌2، ص‌281‌ـ‌282؛ المغازى، ج‌1، ص‌80‌ـ‌81‌.
[156]. السيرة‌النبويه، ج2، ص281؛ المغازى، ج1، ص106.
[157]. همان؛ المغازى، ج‌1، ص‌105، 108‌ـ‌109.
[158]. اسباب النزول، ص‌198؛ سبل الهدى، ج‌4، ص‌92.
[159]. المعارف، ص‌153.
[160]. تفسير ماوردى، ج‌5‌، ص‌238.
[161]. المغازى، ج1، ص106‌ـ‌107؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌298؛ عيون الاثر، ج‌1، ص‌347؛ سبل الهدى، ج‌4، ص‌63‌ـ‌64‌.
[162]. الطبقات، ج‌2، ص‌13، 16.
[163]. مجمع البيان، ج‌1، ص‌877‌.
[164]. المغازى، ج‌1، ص‌119؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌299‌ـ‌300؛ تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌159.
[165]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌302‌ـ‌303.
[166]. المنتظم، ج‌2، ص‌225.
[167]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌292؛ المغازى، ج‌1، ص‌111؛ صحيح مسلم، ج‌5‌، ص‌181.
[168]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌292؛ المغازى، ج‌1، ص‌111.
[169]. المغازى، ج1، ص114‌ـ‌115، 120؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌296، 300.
[170]. السيرة النبويه، ج2، ص‌300‌ـ‌302؛ المغازى، ج‌1، ص‌121‌ـ‌124‌ـ‌125؛ اسباب النزول، ص‌85‌.
[171]. المغازى، ج1، ص114‌ـ‌115، 120؛ السيرة النبويه، ج‌2، ص‌296، 300.
[172]. المغازى، ج‌1، ص‌115.
[173]. همان، ص‌116‌ـ‌117.
[174]. همان، ص‌121‌ـ‌122.
[175]. همان، ص‌118‌ـ‌119.
[176]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌180؛ نوادر الاصول، ج‌1، ص‌248.
[177]. ربيع الابرار، ج‌4، ص‌51‌ـ‌53‌.
[178]. الهداية الكبرى، ص‌110؛ الاصابه، ج‌4، ص‌22؛ بحارالانوار، ج‌63‌، ص‌487؛ ج‌76، ص‌131.
[179]. اللمعة البيضاء، ص‌439.
[180]. الغدير، ج‌7، ص‌95‌ـ‌103.
[181]. النص و الاجتهاد، ص‌310.
[182]. الصحيح من سيره، ج‌9، ص‌5‌، 305‌ـ‌307.
[183]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌6‌، ص‌372؛ مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌354.
[184]. السيرة النبويه، ج‌2، ص‌300.
[185]. همان، ص‌300‌ـ‌302؛ المغازى، ج‌1، ص‌120.
[186]. المغازى، ج 1، ص 121 ، 123.
[187]. همان، ص‌123.
[188]. المغازى، ج 1، ص‌122‌ـ‌123.
[189]. العقدالفريد، ج‌3، ص‌300‌ـ‌301؛ الاغانى، ج‌1، ص‌23‌ـ‌24.
[190]. المغازى، ج‌1، ص‌125‌ـ‌127.
[191]. ر.ك: الجمل، ص‌123‌ـ‌124، 171.
[192]. الجمل، ص‌186؛ شرح نهج البلاغه، ج‌9، ص‌23.
[193]. مقاتل الطالبيين، ص‌80‌؛ بلاغات النساء، ص‌21.
[194]. ر.ك: تاريخ طبرى، ج‌6‌، ص‌337.
[195]. المغازى، ج‌1، ص‌120؛ الكافى، ج‌2، ص‌121.
[196]. مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌378؛ اسباب‌النزول، ص350؛ زادالمسير، ج‌8‌، ص‌191.
[197]. مجمع البيان، ج‌5‌، ص‌111.
[198]. زادالمسير، ج‌2، ص‌16.
[199]. تفسير مجاهد، ج‌1، ص‌137؛ جامع البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌145‌ـ‌146.
[200]. التبيان، ج‌5‌، ص‌157؛ زاد المسير، ج‌3، ص‌259‌ـ‌260؛ تفسير قرطبى، ج‌8‌، ص‌50‌.
[201]. جامع البيان، مج‌6‌، ج‌10، ص‌61‌.
[202]. تفسير عبدالرزاق، ج‌3، ص‌287؛ صحيح البخارى، ج‌4، ص‌19؛ مسند احمد، ج‌1، ص‌80‌.
[203]. ر.ك: الميزان، ج‌19، ص‌236‌ـ‌238.
[204]. الاصابه، ج‌5‌، ص‌324.
[205]. المغازى، ج‌1، ص‌102.
[206]. شرح نهج البلاغه، ج‌20، ص‌18‌ـ‌19.
[207]. تفسير عبدالرزاق، ج‌2، ص‌229؛ جامع‌البيان، مج‌5‌، ج‌8‌، ص‌240.
[208]. المصنف، ابن‌ابى شيبه، ج‌8‌، ص‌718؛ المستدرك، ج‌3، ص‌105، 376‌ـ‌377.
[209]. جوامع الجامع، ج‌2، ص‌18.
[210]. تاريخ المدينه، ج‌3، ص‌1051؛ الطبقات، ج‌1، ص‌12؛ ج‌3، ص‌296.
[211]. ر.ك: الطبقات، ج‌3؛ معرفة الصحابه، ج‌1، ص‌35‌ـ‌36.
[212]. الامامة و السياسه، ج‌1، ص‌65‌.
[213]. الجمل، ص‌122.
[214]. وقعة صفين، ص‌236، 238؛ شرح نهج البلاغه، ج‌5 ص‌188، 191.
[215]. مجمع البيان، ج‌5‌، ص‌246.
[216]. الذريعه، ج‌29، ص‌229.
[217]. ايضاح المكنون، ج‌2، ص‌416.
[218]
. همان، ج‌1، ص‌596‌.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:51 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بيت المعمور

بيت المعمور : كعبه، خانه‌‌اى محاذى كعبه در آسمان

بيت‌‌المعمور كه از آن به ضُراح،[1] ضريح[2] و عروبا[3] نيز تعبير شده، تركيبى وصفى از «بيت» و «معمور» است. «بيت» در لغت معادل منزل و مسكن[4] و به معناى خانه و «معمور» اسم مفعول از مصدر «عمران» و به معناى آباد است[5]، بنابراين بيت‌‌المعمور يعنى خانه آباد. خانه آباد در لغت به خانه‌‌اى اطلاق مى‌‌شود كه متروك نباشد و اهلش در آن سكونت داشته باشند.[6]
تركيب «البيت المعمور»تنها يك بار در آيه‌‌4‌‌سوره طور/52، آمده است. در آغاز اين سوره‌‌خداوند در كنار چند قَسَم، به آن نيز سوگند‌‌ياد كرده است: «والطّور * و كِتـب مَسطور * فى رَقّ مَنشور * والبَيتِ المَعمور * والسَّقفِ المَرفوع».(طور/52،‌‌1‌‌ـ‌‌5)
سوگند خداوند به «البيت المعمور»حاكى از قداست، حرمت و عظمت والاى اين خانه آباد در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 396
پيشگاه اوست. مفسران درباره اينكه اين خانه مقدس چيست اختلاف نظر دارند؛ برخى با توجه به اينكه در قرآن از كعبه با نام بيت ياد شده بيت‌‌المعمور را به كعبه تفسير كرده‌‌اند كه به وسيله زائران و حاجيان همواره معمور و آباد است و نخستين خانه‌‌اى است كه براى عبادت بر روى زمين ساخته و آباد شده است.
[7]
برخى ديگر گفته‌‌اند: منظور از آن خانه دلهاى مؤمنان است كه با معرفت و اخلاص آباد است.[8]
برخى مى‌‌گويند: بيت‌‌المعمور اشاره است به دلهاى عارفان كه به معرفت و محبت خداوند آبادان و به نظر او زنده و به لطف او شادان است.[9]
برخى نيز بيت‌‌المعمور را به قلب عالم يعنى نفس ناطقه كليه كه همان لوح قدر است تفسير كرده‌‌اند كه با طواف ملكوت بر گرد آن همواره آباد است.[10]
بنابر آنچه در علوم عقلى و عرفانى ثابت است همه موجودات عالم ماده مسبوق به تحقق در عوالم قبل از عالم ماده‌‌اند كه از آن جمله كعبه است، از اين رو بايد قبل از تحقق مادى آن، در عوالم پيشين (عالم مثال، عقل و لاهوت) متحقق شده باشد. بيت‌‌المعمور اشاره به وجود كعبه در عالم‌‌مثال است كه در برخى از اقوالِ مشهورتر به بيتى در محاذات كعبه (در آسمان اول، چهارم يا هفتم) تفسير شده است[11]، از اين رو بر اساس روايتى: كعبه مربع ساخته شده، چون محاذى بيت‌‌المعمور است و بيت‌‌المعمور مربع است، چون در محاذات عرش قرار دارد و عرش نيز مربع است، زيرا كلماتى كه اسلام بر آن بنا شده 4 تاست: «سبحان الله و الحمد لله و لا إله إلا الله و الله اكبر».[12] حرمت بيت‌‌المعمور در آسمانها همانند حرمت كعبه در زمين است.[13] اين خانه با عبادت فرشتگان معمور و آباد است[14] و براساس روايات هر روز 70000 فرشته به زيارت آن مى‌‌آيند و هرگز به آن باز نمى‌‌گردند.[15]
با توجه به اينكه بيت‌‌المعمور حقيقت مثالى كعبه در عوالم غيبى آسمان چهارم يا هفتم[16] است مقصود از محاذات آن با كعبه محاذات معنوى است نه مادى[17]، بنابراين، اين شبهه كه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 397
«اگر بيت‌‌المعمور در آسمان همواره محاذى كعبه باشد بايد هم زمين حركت كند هم آسمان يا هيچ يك حركت نكنند، چون اگر يكى حركت كند و ديگرى ساكن باشد از محاذات يكديگر بيرون مى‌‌روند» ظاهرنگرى ناشى از پندار جسمانى بودن بيت‌‌المعمور است.
[18]
براساس برخى از روايات و نيز نظر برخى از مفسران بيت‌‌المعمور همان مسجدالأقصى است[19] كه در آيه 1 اسراء/17: «سُبحـنَ الَّذى اَسرى بِعَبدِهِ لَيلاً مِنَ المَسجِدِ الحَرامِ اِلَى المَسجِدِ الاَقصَا الَّذى بـرَكنا حَولَهُ لِنُرِيَهُ مِن ءايـتِنا اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ البَصير»‌‌ذكر شده و پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آنجا با ملائكه و پيامبران الهى نماز خوانده[20] و با حضرت ابراهيم(عليه السلام)به گفتوگو پرداخته است.[21]
البته بنابر اصل تطابق عالم كبير كيانى و عالم صغير انسانى آنچه در عالم كبير موجود است در عالم صغير انسانى نيز وجود دارد و بيت‌‌المعمور عالم صغير انسانى قلب انسان است، از اين رو برخى از اقوال كه بيت‌‌المعمور را به قلب انسان كامل تفسير كرده[22] مى‌‌تواند اشاره به اين مطلب باشد.
در روايات ويژگيهاى ديگرى براى بيت‌‌المعمور ذكر شده است كه برخى از آنها عبارت است از:
1. قرآن كريم نخست به صورت دفعى به بيت‌‌المعمور، سپس از بيت‌‌المعمور به صورت تدريجى و در ظرف 20 سال بر رسول‌‌اكرم(صلى الله عليه وآله)نازل‌‌شد.
[23]
2. بيت‌‌المعمور 50000 سال پيش از آفرينش آسمانها و زمين آفريده شده است.[24]
3. بر بيت‌‌المعمور نام خداى متعالى نوشته شده است:«و باسمك المكتوب في‌‌البيت المعمور».[25]
4. هرروز 70000 فرشته‌‌بر بيت‌‌المعمور نازل شده، پس از طواف آن خانه به زمين مى‌‌آيند و به طواف كعبه مى‌‌پردازند، آنگاه به زيارت قبر رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله) شتافته و سپس به زيارت قبر امير‌‌مؤمنان(عليه السلام) مى‌‌روند و از آنجا به كربلا رفته و پس از زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) به آسمان عروج مى‌‌كنند.[26]
5. فرشتگان به هنگام طواف بيت‌‌المعمور با خواندن دعاى «يا من أظهر الجميل و ستر القبيح، يا من لم‌‌يؤاخذ بالجريرة...»به نيايش مى‌‌پردازند.[27]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 398
6. نام محمد(صلى الله عليه وآله)، على، حسن، حسين و ائمه(عليهم السلام) و شيعيانشان بر پوستى از نور و آويخته بر بيت‌‌المعمور نگاشته‌‌است.
[28]
7. نگهبان بيت‌‌المعمور فرشته‌‌اى است كه او را «زرين» مى‌‌گويند. در نسخه‌‌اى «رزين» و در نسخه‌‌اى ديگر «درزين» آمده است.[29]

منابع

بحارالانوار؛ بيان السعادة فى مقامات العباده؛ تفسير اطيب البيان؛ تفسير روح البيان؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القرآن الكريم، ابن عربى؛ تفسير القمى؛ تفسير نمونه؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ رحمة من الرحمن فى تفسير و اشارات القرآن؛ روض الجنان و روح الجنان؛ علل الشرايع؛ كشف‌‌الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المصباح المنير؛ معجم مقاييس اللغه؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ نثر طوبى.
ابوطالب طالبى دارابى و بخش فلسفه و كلام




[1]. جامع‌‌البيان، مج 13، ج 27، ص‌‌23؛ مجمع البيان، ج 9، ص247؛ تفسير ابن كثير، ج 4، ص 256.
[2]. جامع‌‌البيان، مج 13، ج 27، ص 23؛ روح‌‌البيان، مج 9، ج 27، ص 185.
[3]. روح‌‌البيان، مج 9، ج 27، ص 185.
[4]. المصباح، ص 68 «بيت».
[5]. مقاييس اللغه، ج 2، ص 175، «عَمَرَ».
[6]. المصباح، ص 429، «عَمَرَ».
[7]. كشف‌‌الاسرار، ج 9، ص 333؛ مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 247؛ الميزان، ج 19، ص 6‌‌.
[8]. روح‌‌البيان، مج 9، ج 27، ص 186؛ نمونه، ج 22، ص 412.
[9]. كشف‌‌الاسرار، ج 9، ص 345.
[10]. تفسير ابن عربى، ج 2، ص 547 ـ 548.
[11]. جامع‌‌البيان، مج 13، ج 27، ص 23 ـ 24؛ كشف‌‌الاسرار، ج 1، ص 366؛ الميزان، ج 19،ص 8.
[12]. مجمع‌‌البيان، ج 1، ص 382.
[13]. جامع البيان، مج 13، ج 27، ص 23؛ تفسير ابن كثير، ج 4، ص‌‌256؛ كشف‌‌الاسرار، ج 9، ص 333.
[14]. روض‌‌الجنان، ج 18، ص‌‌123 ـ 124؛ رحمة من الرحمن، ج 4، ص 200؛ كشف‌‌الاسرار، ج 1، ص 366.
[15]. جامع‌‌البيان، مج 9، ج 17، ص 19؛ ج 13، ص 22 ـ 24؛ مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 247؛ الدرالمنثور، ج 7، ص 627 ـ 629.
[16]. نثر طوبى، ج 1، ص 101.
[17]. الميزان، ج 8‌‌، ص 171.
[18]. نثر طوبى، ج 1، ص 102.
[19]. بحارالانوار، ج 37، ص 317؛ اطيب‌‌البيان، ج 8‌‌، ص 219.
[20]‌‌. بحارالانوار، ج 37، ص 317؛ ج 26، ص 307.
[21]. جامع‌‌البيان، مج 9، ج 17، ص 19؛ بحارالانوار، ج 18، ص 326.
[22]. بيان السعاده، ج 4، ص 117.
[23]. تفسير قمى، ج 2، ص 264.
[24]. بحارالانوار، ج 26، ص 307.
[25]. بحارالانوار، ج 92، ص 372.
[26]. بحارالانوار، ج 97، ص 122.
[27]. بحارالانوار، ج 92، ص 353 ـ 354.
[28]. علل‌‌الشرايع، ج 1، ص 7.
[29]
. روض‌‌الجنان، ج 18، ص 123.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:53 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بابل

بابل: شهرى‌باستانى دربين‌النهرين، محل به آتش افكندن ابراهيم(عليه السلام)

اين واژه در عبرى «بابل» يا «باول»، در يونانى «بابيلون» و در اصل "Bab-illu" و پيش‌تر "Bab-illim" به معناى دروازه خدا بوده است.[58] ويرانه‌هاى شهر بابل هم‌اكنون بر كرانه رود فرات، نزديك حله كنونى و 88 كيلومترى جنوب بغداد قرار دارد.[59] منطقه تمدنى بابل نيز در جنوب بين النهرين از بغداد تا خليج فارس امتداد داشته[60] و همواره ميدان نزاع سومريان و اكديان (ساميها) و بعدها آشوريان و بابليان بوده است.[61] بابل از لحاظ تاريخ و نژاد مردم‌آن نتيجه آميختن اكديان و سومريان، البته با‌غلبه عنصر سامى است.[62] از آغاز شهر بابل اطلاع دقيقى در دست نيست؛ اما چون اين واژه، ريشه سومرى يا سامى شناخته شده‌اى ندارد، بايد ميراثى از ساكنان پيش از سومر باشد.[63]
حمورابى، تدوين‌كننده اولين قانون نامه[64] شناخته شده (موسوم به قانون حمورابى) از مشهورترين و مقتدرترين پادشاهان بابل، از سلسله نخست بابلى در سده 18 پيش از ميلاد بر اين شهر حكم راند.[65] بخت*نصر (نِبوكد نُصَّر) (562 ـ 605 ق.م.) از سلسله چهارم بابلى (كلدانيان) از ديگر پادشاهان مشهور بابل است.[66] وى به سبب حمله به اورشليم و اسير كردن يهوديان و بازتاب وسيع آن در كتاب مقدس شهرت فراوانى يافته است.[67] بابل شكوهمندترين دوران خود را در اين زمان تجربه مى‌كرد. قصرهاى بزرگ و باغهاى معلق، معابد و زيگوراتهاى بلند، خيابانهاى مستقيم، ديوارهاى عظيم دفاعى، پلهاى متحرك و كانالهاى آبرسانى، آن را به بزرگ‌ترين و شكوهمندترين پايتخت دنياى قديم تبديل كرده بود.[68] در كتاب مقدس، اشاره‌هايى به عظمت و شكوه بابل شده است[69] و هرودوت، شگفتيهاى فراوانى از آن نقل مى‌كند كه با وجود كاوشهاى باستان‌شناسى اخير چندان دور از واقعيت نيست.[70]
بابل در سال 539 ق.م. به دست كورش هخامنشى فتح شد و يهوديان به اسارت رفته در آن آزاد گذاشته شدند كه به اورشليم باز گردند.[71] در سال 331 ق.م. نيز اسكندر مقدونى بر آن سلطه يافت و آن را پايتخت خود گرداند[72]؛ ولى مرگ ناگهانى وى باعث آشفتگى در امپراتورى شد و بابل به تدريج اهميت خود را از دست داد.[73]
ارتباط عميقى ميان اديان بين النهرين مى‌توان يافت كه همگى ريشه در فرهنگ سومرى دارد.[74] همه دولت شهرهاى بين‌النهرين گروه خدايان واحدى را مى‌پرستيدند، با اين حال هر دولت شهر، خداى نگهبان خاص خود را داشت كه خداى برتر آنان به شمار مى‌رفت.[75] اديان ساكنان بين النهرين، بيشتر جنبه كاربردى داشت. وابستگى شديد زندگى و اقتصاد ساكنان بابل به طبيعت به ويژه زمين و آب، آنان را وا مى‌داشت تا براى پديده‌هاى طبيعى، باطنى را تجسم كنند كه پرستش آن، به افزايش آن پديده مى‌انجامد.[76] تصوير اين خدايان در ذهن ايشان متناسب با كارآيى آنها بود؛ مثلاً خداى رعد و طوفان را پرنده‌اى تيره و بزرگ با سر شير مى‌پنداشتند. گاه نيز براى آنها تصويرى انسانى يا نيمه انسانى تجسم مى‌كردند.[77] اين رب النوعها سه خصوصيت داشتند: در رفتار خصلت انسانى داشتند، مى‌خوردند، مى‌نوشيدند و توليد مثل مى‌كردند، هيچ‌يك به تنهايى قادر مطلق نبودند، و فعاليت آنها به طور كلى در دنياى طبيعى انجام مى‌گرفت؛ نه در جهانى وراى اين جهان.[78]
شماره خدايان بابل در سده نهم پيش از ميلاد به 65000 مى‌رسيد، زيرا نيروى تخيل مردم و احتياجاتى كه مردم براى آنها خود را نيازمند خدايان مى‌دانستند، حدّى نداشت.[79] اجرام آسمانى مانند شمس، رب‌النوع خورشيد و بِنا، رب النوع ماه نيز به عنوان كهن‌ترين خدايان، مورد پرستش بابليان قرار داشت.[80] به طور كلى نمونه‌اى از يكتا‌پرستى نظير آنچه در ميان قوم يهود وجود داشت، در بابل يافت نمى‌شد، با اين حال گسترش مملكت پس از جنگها، اين خدايان محلى را به فرمان خداى يگانه درمى‌آورد؛ همچنين پاره‌اى از شهرها از روى حب وطن، خداى خاص و محبوب خود را صاحب قدرت مطلق و مسلط بر همه چيز مى‌دانستند. اين دو علت باعث شد كه خرده خدايان، مظاهر يا صفاتى از خداى بزرگ را نمايش دهند و به اين ترتيب شماره خدايان كاهش يافت.[81]
مراسم و سنتهاى آيينى نزد بابليان از اهميت بيشترى نسبت به عمل نيكو برخوردار بود.[82] هدف از آيينهاى نيايشى در درجه نخست، غذاى كافى دادن به خدايان و اطمينان از رفاه آنان بوده است. براى انجام اين امور، معمولاً از مجسمه خدايان يا نشانه‌هاى آنها، در مقدس‌ترين بخش معبد استفاده مى‌شده است. آنها به قدرى زنده تصور مى‌شدند كه هنگام مراسم ملبس مى‌گشتند[83]؛ همچنين رسم قربانى كردن براى خدايان در ميان ايشان، همچون‌قوم يهود رايج بوده است[84]؛ همچنين تنها‌خدايان به بهشت مى‌رفتند.[85]
بابل از لحاظ اخلاقى در اوج فساد قرار داشت[86]؛ هرودوت از سنت فحشاى مقدس[87] و كشتن زنان در هنگام محاصره براى صرفه‌جويى در آذوقه[88]گزارشهايى آورده است. از جهت پايبند بودن به اوهام و خرافات و اعتقاد به سحر و پيشگويى و كهانت نيز هيچ تمدنى به پاى تمدن بابلى نمى‌رسد.[89]
بابل در افسانه‌ها و روايات اسلامى، اقليم چهارم[90] يا سوم[91] از اقاليم هفت‌گانه جهان بوده و در مركز عالم قرار داشته[92] و آن را متشكل از 7‌شهر دانسته‌اند كه هر شهر به امرى خارق عادت شهرت يافته بود.[93] نويسندگان قديم همه جا شهر و كشور بابل را به يك نام خوانده‌اند. در مورد تاريخ آن نيز گفته شده كه هابيل و قابيل در آن ساكن بودند[94] و اولين شهرى بود كه پس از طوفان نوح ساخته شد.[95] از نوح[96]، قينان‌بن انوش‌بن شيث[97]، ضحاك[98] و برخى پادشاهان كيانى[99] به عنوان بنيانگذار بابل نام برده‌اند. اين شهر در بين نويسندگان مسلمان نيز به سحر و شراب شهرت دارد[100] و مردمش در علم نجوم و هيئت و حساب خسوف و كسوف مهارت داشته‌اند.[101]
در احاديث اسلامى، شهرى ملعون و محل نزول دو يا سه عذاب دانسته شده است.[102] ماجراى رد‌الشمس نيز بنا به نظرى در آن واقع شده است.[103]برخى تصور كرده‌اند، نماز خواندن در آن حرام است[104]؛ اما از امام صادق(عليه السلام)منقول است كه در مسجد كوفه، واقع در مركز بابل، 1070 پيامبر، نماز گزارده‌اند، و عصاى‌موسى، انگشتر سليمان، محل رويش شجره يقطين براى يونس (صافّات/37، 146)، ساخت كشتى نوح(عليه السلام) و فوران تنور در داستان وى (هود/11، 40) در آن است.[105]

يادكرد بابل در قرآن و تفاسير:

واژه بابل تنها يك بار در قرآن و به عنوان شهرى كه هاروت* و ماروت در آن به مردم سحر مى‌آموختند، آمده است. (بقره/2، 102) مناظره ابراهيم با قوم خويش (انعام / 6‌، 74 ـ 81‌؛ شعرا/26، 72 ـ 73؛ انبياء/21، 53 ـ 54‌؛ عنكبوت/29، 16)، شكستن بتها به دست وى (انبياء/21، 58)، پرتاب كردنش در آتش (انبياء/21 / 68 ـ 69‌؛ عنكبوت/29، 24)، مناظره‌اش با نمرود* (بقره/2، 258) و سپس ساختن برجى بلند به دست وى براى رويارويى با خداى ابراهيم (نحل/16، 26) را نيز در بابل دانسته‌اند؛ همچنين بابل تبعيدگاه يهوديانى معرفى شده كه ياد كرد طغيان و سركوبى ايشان در آيات 4 ـ 7 اسراء/17 آمده است.

ابراهيم(عليه السلام) و نمرود در بابل:

بيشتر مفسران مسلمان، ابراهيم*(عليه السلام) را ساكن بابل و معاصر نمرود شمرده‌اند.[106] طبق گزارش قرآن، آن حضرت در سرزمينى آلوده به انواع شرك مى‌زيسته است، به‌طورى كه پس از تلاشهاى بسيار براى هدايت ساكنان آن، تنها لوط* به وى ايمان آورد و با هم از آنجا هجرت كردند. (عنكبوت/29، 26) كتاب مقدس زادگاه او را كه پدر اعراب و يهود است، «اوركلدانيان» معرفى مى‌كند[107] و احتمالاً مسلمانان از روى تشابه اين نام با نام سلسله چهارم بابلى، او را ساكن بابل دانسته‌اند. نمرود نيز در كتاب مقدس، فرمانرواى زمين و بانى شهر بابل خوانده شده است.[108] پرسش ابراهيم(عليه السلام)از چيستى مجسمه‌هاى مورد پرستش قومش (انبياء/21، 52) و پاسخ غيرمنطقى آنان مبنى بر اينكه تقليدى از پدرانشان است (انبياء/21، 53‌؛ شعراء/26، 74) تحجر عقلى آنان و نيز ديرينه بودن بت‌پرستى در ميان آنها (شعراء/26،76) را نشان مى‌دهد.[109] آنها حتى پس از شكستن بتها به‌دست ابراهيم(عليه السلام) نيز به ناتوانى خدايان خود حتى در دفاع از خويش، پى‌نبرده[110]، به‌دنبال عامل‌شكستن آنها مى‌گردند. (انبياء/21،‌59) تصريح ابراهيم بر گمراهى آنها و عمويش آزر (انبياء/21، 54) آنان را در اعتقادشان متزلزل‌مى‌كند: «قالوا اَجِئتَنا بِالحَقِّ اَم اَنتَ مِنَ اللّـعِبين» (انبياء/21،55)، زيرا آنان از روى تدبر و تعقل به نتيجه‌اى مطمئن نرسيده بودند و سخنان وى برايشان تازگى داشت.[111] سپس ابراهيم، خداوند‌يكتا را پروردگار آسمانها و زمين و آفريدگار آنها معرفى مى‌كند. آيه 56 انبياء/21 به طور كامل خداى يكتا را از خدايان بابلى متمايز مى‌سازد، زيرا خداى يكتا همانند خدايان بابلى، رب‌النوع نبوده، بلكه آفريدگار همه جهان است.[112] قرآن به رواج پرستش اجرام آسمانى در بابل نيز اشاره‌اى دارد. (انعام‌6‌،76‌-‌78)
از نوع استدلال حضرت ابراهيم(عليه السلام) و پاسخها و واكنشهاى نمرود
[113] و مشركان مى‌توان دريافت كه بابليان به رغم پيشرفت قابل توجه در تمدن مادى، داراى تفكر و تعقل ابتدايى بوده‌اند، زيرا نمرود در برابر سخن ابراهيم كه خدايش زنده مى‌كند و مى‌ميراند، دو اسير آورده، يكى را مى‌كشد و ديگرى را آزاد مى‌كند.[114] (بقره/2، 258) نمرود پس از آن به قصد رويارويى با خداى ابراهيم به‌وسيله 4‌عقاب به آسمان پرواز مى‌كند؛ ليكن نقشه‌اش ناكام مى‌ماند. آيه 46 ابراهيم/14 را بر‌اين ماجرا تفسير كرده‌اند.[115] پس از آن دستور‌مى‌دهد به همان منظور، برجى بلند در بابل بسازند. گفته شده كه طول آن 5000 و عرضش 3000 ذراع بوده است.[116] خداوند آن را به وسيله طوفان يا زلزله[117] يا جبرئيل[118] از بنيان ويران‌مى‌كند: «قَد مَكَرَ الَّذينَ مِن قَبلِهِم فَاَتَى اللّهُ بُنيـنَهُم مِنَ القَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيهِمُ السَّقفُ‌مِن فَوقِهِم واَتـهُمُ العَذابُ مِن حَيثُ لا‌يَشعُرون» . (نحل/16،26) بسيارى از مفسران اين آيه را بر نمرود و برجش در بابل تطبيق كرده‌اند.[119] ترس حاصل از افتادن برج باعث مى‌شود كه هر دسته از مردم به زبانى سخن گويند و ديگر زبان همديگر را نفهمند و در نتيجه به مكانى ديگر مهاجرت كنند. روايت ديگرى نيز از اين ماجرا وجود دارد كه نمرود در آن حضور ندارد.[120] برخى بر اين اساس و تحت تأثير گزارشهاى كتاب مقدس، وجه تسميه بابل را به‌سبب تشويش زبانها در آن از «بلبلة‌الالسن» دانسته‌اند.
داستان برج بابل در كتاب مقدس به گونه‌اى ديگر آمده است
[121]؛ انسانها پس از طوفان نوح تصميم گرفتند كه در بابل برجى بسازند كه سرش به آسمان برسد تا نامى براى خود بيابند و مانع پراكندگى آنان شود؛ اما خداوند كه از ايجاد اتحاد ميان آنان مى‌ترسيد، تصميم گرفت زبان آنها را تغيير دهد تا سخن همديگر را نفهمند. دانشمندان بر اين عقيده‌اند كه برج ياد شده در سفر پيدايش، يك زيگورات يا معبد بوده است. در كاوشهايى كه در قرن نوزدهم صورت گرفت، بقاياى معبد مردوك، خداى محلى بابل كشف شد كه ابتدا در زمان حمورابى ساخته شده بود و گمان مى‌رود همان برج بابل باشد.[122]

هاروت و ماروت در بابل:

در آيه 102 بقره/2 با خرده‌گيرى از يهوديان به سحرآموزى آنان از شيطانها و دو فرشته‌اى كه در بابل بوده‌اند اشاره شده است: «واتَّبَعوا ما تَتلوا الشَّيـطينُ عَلى مُلكِ سُلَيمـنَ وما كَفَرَ سُلَيمـنُ ولـكِنَّ الشَّيـطينَ كَفَروا يُعَلِّمونَ النّاسَ السِّحرَ وما اُنزِلَ عَلَى المَلَكَينِ بِبابِلَ هـروتَ ومـروتَ وما يُعَلِّمانِ مِن اَحَد حَتّى يَقولا اِنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُر...» . رواج گسترده جادوگرى و تعليم و تعلم آن در ميان بابليان اين دوره و استفاده نابجا از آن براى فتنه‌انگيزى همانند ايجاد جدايى ميان زن و شوهر از اين آيات قابل برداشت است.[123] اين آيه از پرچالش‌ترين آيات قرآن است[124]؛ از جمله داستان سرايان در مورد سبب آمدن هاروت و ماروت گفته‌اند كه فرشتگان پس از فزونى عصيان آدميان، بر آنها خرده گرفتند و خداوند دو نفر از ايشان به نامهاى هاروت و ماروت را با ويژگيهاى بشرى به زمين فرستاد تا بر آنها ثابت شود كه آنان نيز در صورت برخوردارى از ويژگيهاى بشرى كمتر از انسانها معصيت نمى‌كنند. اين دو فرشته در زمانى اندك دست به گناهان بزرگى زدند و خداوند آنها را به عنوان مجازات در چاهى در بابل به بند كشيد.[125] اين حكايت با روايتهاى گوناگون در شمارى از تفاسير شيعه[126] و سنى[127] گزارش شده است كه برخى از مفسران آن را از اسرائيليات و ناسازگار با آيات قرآنى دانسته‌اند كه فرشتگان را منزه از شرك و گناه مى‌خواند.[128] مفسرانى از اين دست هدف از آمدن هاروت و ماروت و آموزشهاى آنان را آزمايش الهى براى مردم بابل دانسته و بر اين باورند كه بر اثر گسترش جادوگرى در بابل خداوند اين دو را مأمور كرد تا سحر و روش ابطال آن را به مردم بياموزند تا آزمايشى براى آنها باشد و در غير موارد مجاز مانند ابطال سحر و شناسايى سحر از معجزه از آن استفاده نكنند.[129] نظير چنين داستانى در ميان يهود نيز وجود دارد[130]؛ اما اين دو واژه احتمالاً از زردشتى اقتباس شده است[131]، با اين حال بيشتر بر اين عقيده‌اند كه اين شهر، همان بابل باستانى در عراق كنونى است[132]، هرچند برخى در اقوال نادرى آن را در دماوند يا مغرب زمين دانسته‌اند.[133] فراگيرى سحر توسط يهوديان نيز احتمالاً در زمان اسارت آنها در بابل صورت گرفته[134]، زيرا عقايد يهودى، تأثيرات فراوانى از فرهنگ بابلى يافته است.

اسارت يهود در بابل:

اسارت يهود در بابل موضوع ديگرى است كه بابل را به تفسيرها راه داده است. در آيات ابتدايى سوره اسراء/17 از دو بار طغيان و فسادانگيزى بنى اسرائيل سخن رفته است: «و قَضَينا اِلى بَنى اِسرءيلَ فِى الكِتـبِ لَتُفسِدُنَّ فِى‌الاَرضِ مَرَّتَينِ ولَتَعلُنَّ عُلُوًّا كَبيرا» (اسراء/17،4) و خداوند در هر بار گروهى از بندگان پيكار جوى خود را ضد آنان بر مى‌انگيزد. (اسراء/17، 5 - 7) تقريباً همه مفسران بر اين باورند كه يكى از اين حمله‌ها به دست بخت نصر صورت گرفته است. گروهى نيز هر دو هجوم را به وى نسبت داده‌اند.[135] سپاه بابل در سال 586 يا 587ق.م. با ويران ساختن ديوارهاى دفاعى، شهر اورشليم را اشغال كرد.[136] در اين حمله، صدقيا، حاكم اورشليم اسير و كور شد و اشراف و بزرگان شهر كشته شدند و ساكنان شهر به بابل تبعيد گرديدند.[137] طبق روايت تورات، همه مردم شهر از جمله دانيال و عزرا، به غير از افراد فقير و بى چيز به بابل تبعيد شدند.[138] داستان اصحاب*‌اخدود (بروج /85‌،4) نيز بنا به روايتى در ارتباط با يهوديان به اسارت رفته در بابل است.[139]

منابع

آثار البلاد و اخبار العباد؛ آغاز قانون‌گذارى (تاريخ حقوق بين النهرين)؛ الاخبار الطوال؛ اديان جهان باستان؛ اعلام قرآن؛ بابل تاريخ مصور؛ بحارالانوار؛ البحر المحيط فى التفسير؛ البدء و‌التاريخ؛ البداية و النهاية؛ برهان قاطع؛ بنوخذ نصرالثانى؛ تاج العروس من جواهرالقاموس؛ تاريخ ابن‌خلدون؛ تاريخ بابل از تأسيس سلطنت تا غلبه ايران؛ تاريخ تمدن؛ تاريخ حضارة وادى الرافدين؛ تاريخ هرودوت؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير التحرير و‌التنوير؛ تفسير القرآن‌العظيم، ابن‌كثير؛ تفسير القمى؛ تفسير كنز‌الدقائق و بحرالغرائب؛ تفسير مبهمات القرآن؛ تفسير مجاهد؛ التنبيه و‌الاشراف؛ جامع البيان عن تأويل آى‌القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ زاد‌المسير فى علم‌التفسير؛ غررالتبيان فى من لم يسم فى القرآن؛ فى ظلال القرآن؛ قاموس كتاب مقدس؛ كتاب تقويم البلدان؛ كتاب صورة الارض؛ كتاب مقدس؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ مجمع‌البيان فى تفسير القرآن؛ المستطرف فى كل فن مستظرف؛ مصباح الفقيه؛ المعارف؛ معجم البلدان؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد و‌المواضع؛ المنتظم فى تاريخ الملوك و الامم؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ نثر طوبى؛ نزهة القلوب؛ وسائل الشيعه.
Britanica.
Judaica.
Religion

محمد جواد معمورى



[58]. التحقيق، ج‌1، ص‌204؛ نثر طوبى، ص‌60‌، «بابل».
[59]. Britanica: Babylon.
[60]. Britanica: Babylonia.
[61]. ر.ك: بابل تاريخ مصور، ص‌44‌ـ‌193؛ تاريخ حضارة وادى الرافدين، ج‌2، ص‌15‌ـ‌172؛>
Babylonia

[62]. اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌171.
[63]. Judaica: Babylon.
[64]. ر.ك: آغاز قانون‌گذارى، ص‌147‌ـ‌202.
[65]. تاريخ حضارة وادى الرافدين، ج‌2، ص‌59 .
[66]. نبوخذ نصر الثانى، ص‌58‌ـ‌59‌.
[67]. ر.ك: نبوخذ نصر الثانى، ص‌79 - 83‌؛ كتاب مقدس: دوم پادشاهان، 24: 1‌ـ‌2، 25: 1‌ـ‌7؛ دوم تواريخ، 36.
[68]. ر.ك: تاريخ بابل، ص‌83 - 84؛ تاريخ حضارة وادى الرافدين، ج‌2، ص‌148 - 160؛ نبوخد نصر الثانى، ص‌95 - 110.
[69]. كتاب مقدس: اشعيا، 13 : 19؛ ارميا، 51: 53 - 58‌.
[70]. تاريخ هرودوت، ص‌116 - 123.
[71]. بابل تاريخ مصور، ص‌207 .
[72]. تاريخ حضارة وادى الرافدين، ج‌2، ص‌171 .
[73]. تاريخ بابل، ص‌173‌ـ‌174.
[74]. ر.ك: اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌201، 220؛ تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌277، 285.
[75]. اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌202 .
[76]. Enc. of Religion : Mesopotamian Religions؛ اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌203 - 206 .
[77]. Ibid.
[78]. اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌204 .
[79]. تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌277 .
[80]. Encyclopedia of Religions: Mesopotamian Religions.
[81]. تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌277‌ـ‌278 .
[82]. اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌236 .
[83]. اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌273 .
[84]. تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌283 .
[85]. اديان جهان باستان، ج‌2، ص‌290؛ تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌283.
[86]. تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌288، 292.
[87]. تاريخ هرودوت، ص‌132‌ـ‌133.
[88]. همان، ص‌268.
[89]. تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌287 .
[90]. التنبيه والاشراف، ص‌32؛ المنتظم، ج‌1، ص‌131.
[91]. نزهة القلوب، ص‌38؛ برهان قاطع، ص‌140.
[92]. المستطرف، ج‌1، ص‌592؛ برهان قاطع، ص‌140.
[93]. معجم‌البلدان، ج‌1، ص‌310‌ـ‌311؛ آثار البلاد، ص‌304‌ـ‌305.
[94]. معجم البلدان، ج‌1، ص‌311.
[95]. مبهمات القرآن، ج‌1، ص‌169؛ معجم البلدان، ج‌1، ص‌309.
[96]. معجم البلدان، ص‌309.
[97]. نزهة القلوب، ص‌38 .
[98]. تقويم البلدان، ص‌303؛ صورة الارض، ص‌244؛ نزهة القلوب، ص‌39.
[99]. البدء و‌التاريخ، ج‌4، ص‌99؛ تاج‌العروس، ج‌28، ص‌50‌؛ تاريخ‌ابن خلدون، ج‌2، ص‌183.
[100]. معجم البلدان، ج‌1، ص‌309 .
[101]. اعلام قرآن، ص‌243‌ـ‌244.
[102]. وسائل الشيعه، ج‌5‌، ص‌180‌ـ‌181.
[103]. همان؛ مصباح الفقيه، ج‌2، ص‌187.
[104]. تفسير قرطبى، ج‌10، ص‌33.
[105]. بحار الانوار، ج‌11، ص‌58 .
[106]. جامع البيان، مج 3، ج‌3، ص‌34؛ تفسير قرطبى، ج‌3، ص‌184.
[107]. قاموس كتاب مقدس، ص‌4.
[108]. همان، ص‌891‌.
[109]. فى ظلال القرآن، ج‌4، ص‌2385.
[110]. همان، ص‌2386.
[111]. همان، ج‌2، ص‌2386.
[112]. فى ظلال‌القرآن، ج‌2، ص‌2385؛ التحرير والتنوير، ج‌17، ص‌96.
[113]. مجمع البيان، ج‌2، ص‌635‌؛ كشف الاسرار، ج‌1، ص‌704.
[114]. الميزان، ج‌2، ص‌354.
[115]. جامع البيان، مج‌8‌، ج‌13، ص‌320؛ مجمع البيان، ج‌6‌، ص‌498؛ تفسير قرطبى، ج‌10، ص‌65‌.
[116]. معجم ما استعجم، ج‌1، ص‌219؛ البحر المحيط، ج‌6‌، ص‌521 .
[117]. تفسير قرطبى، ج‌10، ص‌65‌.
[118]. البحر المحيط، ج‌6‌، ص‌521‌.
[119]. جامع‌البيان، مج‌8‌، ج‌14، ص‌130؛ غررالتبيان، ج‌4، ص‌301؛ مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌549‌.
[120]. الاخبار الطوال، ص‌2؛ تفسير قرطبى، ج‌2، ص‌37؛ تاريخ يعقوبى، ج‌1، ص‌19‌ـ‌20.
[121]. كتاب مقدس، پيدايش، 11 : 3‌ـ‌4.
[122]. Judaica: Babel, Tower of.
[123]. الميزان، ج‌1، ص‌235.
[124]. جامع‌البيان، مج1، ج1، ص623‌ـ‌632‌؛ زادالمسير، ج‌1، ص‌123‌ـ‌125؛ الميزان، ج‌1، ص‌233.
[125]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌638‌؛ التبيان، ج‌1، ص375‌ـ‌376؛ كشف‌الاسرار، ج1، ص295ـ297.
[126]. تفسير قمى، ج1، ص83ـ85‌؛ التبيان، ج1، ص376؛ مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌330‌ـ‌331.
[127]. جامع‌البيان، مج1، ج1، ص‌634‌ـ‌635‌؛ زادالمسير، ج‌1، ص‌123‌ـ‌124؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌142‌ـ‌143.
[128]. التبيان، ج‌1، ص‌376؛ كنزالدقائق، ج‌2، ص‌104؛ الميزان، ج‌1، ص‌239، 241.
[129]. مبهمات القرآن، ج‌1، ص‌171؛ التحرير و‌التنوير، ج‌1، ص‌641‌؛ الميزان، ج‌1، ص‌235.
[130]. Judaica: Uzza, and Aza.
[131]. Britanica: Harut & Marut.
[132]. جامع البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌643‌؛ مبهمات القرآن، ج‌1، ص‌170؛ التحرير والتنوير، ج‌1، ص‌641‌.
[133]. معجم‌البلدان، ج‌1، ص‌309؛ روح المعانى، مج‌1، ج‌1، ص‌539‌.
[134]. نثر طوبى، ج‌1، ص‌61‌.
[135]. تفسير مجاهد، ج‌1، ص‌358؛ المعارف، ج‌13، ص‌47.
[136]. نبوخذ نصر الثانى، ص‌72‌ـ‌74؛ بابل تاريخ مصور، ص‌197؛ Jadaica: Nebuchadrezzer II
[137]. كتاب مقدس. دوم پادشاهان، 25.
[138]. كتاب مقدس. دوم پادشاهان، 25: 11‌ـ‌12.
[139]
. البداية والنهايه، ج‌2، ص‌103.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:53 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اَيْلَه

اَيْلَه: بندرى باستانى در كنار درياى سرخ و نزديك خليج عقبه، زيستگاه اصحاب سبت

اَيله در زبان عبرى به معناى درختان است.[126] برخى منابع تاريخى آن را نام شهرى ميان يَنْبُع و مصر، يا روستايى ميان مَدْيَن و كوه طور دانسته‌اند[127]؛ ولى بنابر قول مشهور شهرى است از نواحى شام كه در كنار درياى قُلْزُم (سرخ)، نزديك خليج عَقَبه ميان مصر و شام واقع شده[128] و امروزه به نام ايلات معروف است.[129] برخى آن را منسوب به دختر مَدْيَن‌بن ابراهيم(عليه السلام)دانسته‌اند.[130]
در عهد عتيق چندين بار از ايلا (Ila) يا ايلت (Elath) يا ايلوت (Eloth) نام برده شده است كه در ساحل شرقى درياى قُلزُم واقع بوده و اسرائيليان هنگام خروج از مصر از اين شهر گذشته‌اند و حضرت داود(عليه السلام)آن را مسخّر كرده و در زمان حضرت سليمان(عليه السلام) آباد شده است.[131]
در قرآن كريم، لفظ اَيله به طور صريح نيامده؛ اما در برخى آيات به ماجراهاى مربوط به آن اشاراتى شده است. (بقره/ 2، 65‌؛ مائده/ 5‌، 78؛ اعراف/ 7، 163 ـ 166؛ كهف/ 18، 77)

موقعيت تاريخى و جغرافيايى:

ايله از شهرها و بنادر باستانى فلسطين و در دوره‌هاى گوناگون تاريخى از مراكز مهم تلاقى راههاى تجارى مصر، شام، عراق و عربستان بوده است. اين شهر ساليانى چند تحت فرمان حاكمان يونانى مصر بود و كانون ارتباط تجارى نبطيان به شمار مى‌رفت. در سال 106 ميلادى و پس از پايان حاكميت نبطيان، روميان بر آنجا مستولى شدند. نخستين ارتباط ايله با مسلمانان در سال 9 قمرى اتفاق افتاد.[132] در اين سال وقتى پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)در تبوك بود يوحنا‌بن رؤبه ـ اسقف ايله ـ به شرط پرداخت جزيه و تسهيل عبور مسلمانان از شهر، پيمان صلحى را با آن حضرت امضا كرد.[133] در دوره جنگهاى صليبى، آسيبهاى فراوانى به شهر ايله وارد شد. در سال 565 قمرى (1170 ميلادى) صلاح الدين ايوبى، آن را از صليبيها بازپس گرفت و ضميمه مصر كرد. ايله در سالهاى 1335 تا 1343 قمرى (1917 ـ 1925 ميلادى) جزئى از سرزمين حجاز به شمار مى‌آمد؛ اما از آن پس به اردن منضم شد و سرانجام در سال 1956 ميلادى اسرائيل آن را اشغال كرد. ويرانه‌هاى اين شهر باستانى در گوشه غربى خليج عقبه و در يك كيلومترى شمال بندر عقبه (اردن) قرار دارد.[134]

يادكردهاى اَيله در تفاسير:

در مورد ساكنان سرزمين ايله، برخى، اصحاب سبت و برخى ديگر نيز اصحاب ايكه را نام برده‌اند. گروهى از مورخان و مفسران نيز آنها را بخشى از قوم ثمود پنداشته‌اند كه بر اثر همجوارى با بنى‌اسرائيل به دين يهود گرويده‌اند[135]؛ اما بيشتر مفسران نخستين و متأخر، اصحاب سبت را جزو ساكنان ايله برشمرده‌اند.[136] اين قوم در عصر پيامبرى حضرت داود(عليه السلام)بوده[137] و بر اساس آيه 65 بقره/2 خداوند به قوم موسوم به اصحاب سبت* فرمان داده بود كه روز شنبه را تعطيل كرده، به عبادت بپردازند؛ اما آنها از فرمان الهى تعدى كردند و ازاين‌رو خداوند چهره انسانى آنان را به صورت حيوان (بوزينه) دگرگون ساخت[138]: «و لَقَد عَلِمتُمُ الَّذينَ اعتَدَوا مِنكُم فِى السَّبتِ فَقُلنا لَهُم كونوا قِرَدَةً خـسِـين» . آيات 163 ـ 166 اعراف/7 نيز به همين مضمون آمده است. بنا به روايتى از امام باقر(عليه السلام) نيز مسخ شدگان بنى‌اسرائيل، اهل ايله ـ سرزمينى در ساحل دريا ـ بودند.[139] در آيه 78 مائده/5 نيز همين جريان آمده است كه از امام باقر(عليه السلام)روايت شده: حضرت داود(عليه السلام) اهالى شهر ايله را نفرين كرد...: «لُعِنَ الَّذينَ كَفَروا مِن بَنى اِسرءيلَ عَلى لِسانِ داوودَ...» .[140] از طرق اهل‌سنت نيز اين روايت از مجاهد و قتاده و ديگران نقل شده‌است.[141]
در تفسير آيه 77 كهف /18 نيز كه به داستان حضرت خضر* و موسى*(عليهما السلام) مى‌پردازد به قريه ايله اشاره‌اى شده است؛ هنگامى كه آنها به قريه‌اى رسيدند و از اهل آن غذا خواستند آنها از مهمان كردنشان خوددارى كردند ...: «فَانطَـلَقا حَتّى اِذا اَتَيا اَهلَ قَريَة...» . برخى مراد از قريه را همان شهر ايله دانسته‌اند[142]
برخى، دو واژه ايله و ايكه را، هم معنا و نام يك محل شمرده‌اند كه در نتيجه مردم ايله همان اصحاب ايكه* خواهند بود.[143]
چون قريه ايله نزديك به مدين است و در لغت عبرى معناى اصلى ايله، درختان بوده و اين نام به صورتهاى گوناگون نيز آمده است[144] و از طرفى ايكه را اهل تفسير و لغت به معناى درخت يا بيشه دانسته‌اند[145] (چرا كه ساكنان ايكه در سرزمينى پر از باغ و درخت زندگى مى‌كرده‌اند) مى‌توان حدس زد كه با ايله رابطه‌اى داشته باشد و اصحاب ايكه همان مردم ناحيه ايله باشند كه دوران ترقى و انحطاط را پياپى ديده‌اند. شايان يادآورى است كه آيه 85 اعراف/7 و 84 هود/11 به روشنى مى‌گويد كه شعيب، پيامبر سرزمين يا قوم مدين (اصحاب ايكه) بوده است. سرزمين اين قوم را در شبه جزيره سينا يا نزديك آن و در حاشيه درياى قلزم دانسته‌اند.[146]

منابع

اعلام قرآن؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير العياشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير؛ تفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير نمونه؛ التنبيه و الاشراف؛ جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ فتوح البلدان؛ قاموس كتاب مقدس؛ الكافى؛ الكامل فى التاريخ؛ الكشاف؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ مجمع البحرين؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ معجم البلدان؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد و المواضع؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ الموسوعة الذهبية للعلوم الاسلاميه؛ الميزان فى تفسير القرآن.
امير مسعود صفرى




[126]. قاموس كتاب مقدس، ص‌142.
[127]. مجمع‌البحرين، ج‌1، ص‌140، «ايل»؛ معجم البلدان، ج‌4، ص‌48.
[128]. معجم‌البلدان، ج‌1، ص‌206، 292؛ ج‌2، ص‌48، 69‌؛ معجم ما استعجم، ج‌1، ص‌200.
[129]. نمونه، ج‌6‌، ص‌418.
[130]. معجم البلدان، ج‌1، ص‌292؛ معجم ما استعجم، ج‌1، ص‌200.
[131]. قاموس كتاب مقدس، ص142؛ اعلام قرآن، ص144؛ المفصل، ج‌1، ص‌142.
[132]. الموسوعة‌الذهبيه، ج6‌، ص283ـ284؛ دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌711.
[133]. فتوح البلدان، ص‌71؛ التنبيه والاشراف، ص‌236؛ الكامل، ج‌2، ص‌280.
[134]. دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌711.
[135]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌271؛ الميزان، ج‌8‌، ص‌301‌ـ‌302.
[136]. جامع البيان، مج 6، ج‌9، ص‌122؛ تفسير قرطبى، ج‌7، ص‌194؛ تفسير ابن كثير، ج‌2، ص‌267.
[137]. كشف الاسرار، ج‌1، ص‌223.
[138]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌471؛ التبيان، ج‌1، ص‌292؛ ج‌5‌، ص‌13، 17؛ مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌756.
[139]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌271؛ تفسير عياشى، ج‌2، ص‌166؛ الدرالمنثور، ج‌3، ص‌588‌.
[140]. الكافى، ج‌8‌، ص200؛ مجمع‌البيان، ج3، ص357؛ البرهان، ج‌2، ص‌343.
[141]. كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌197؛ الكشاف، ج‌1، ص‌666‌؛ التفسيرالكبير، ج‌12، ص‌63‌.
[142]. جامع‌البيان، مج‌9، ج‌15، ص‌288؛ كشف‌الاسرار، ج‌5‌، ص‌722؛ مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌751.
[143]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌244؛ الميزان، ج‌8‌، ص‌293‌ـ‌294، 301.
[144]. اعلام قرآن، ص‌144.
[145]. مجمع البيان، ج‌6‌، ص‌527‌ـ‌528‌؛ لسان العرب، ج‌1، ص‌289.
[146]
. مجمع البيان، ج‌4، ص‌688‌؛ اعلام قرآن، ص‌143‌ـ‌144، 153‌ـ‌154.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:53 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ايرانيان

ايرانيان

ايرانيان از اعلام غير مصرّح قرآن كريم است كه مفسران بسيارى ذيل آيات 54 مائده/5‌؛ 133 نساء/4؛ 39 توبه/9؛ 2ـ9 روم/30 و برخى آيات ديگر از آنها ياد كرده و اين آيات را بر آنان تطبيق‌داده‌اند.
واژه ايرانيان برگرفته از «آرياييان»
[1] يا «آريانا» [2] و بر پايه قولى ديگر، از «أئيريَّنَ وَئجَه ـ ايران ويج» سرزمين اوليه آرياييها گرفته شده[3] و ايى رِيا يا أئيريّن نام قوم ايران بوده كه به تدريج به آران و ايران مبدل شده است[4]. برخى منابع اسلامى آنها را از نسل يافث‌بن نوح[5]، ايرَج، ايران‌بن أفريدون[6] و فارِس‌بن باسور (ياسور)‌بن سام‌بن نوح(عليه السلام)[7]، و مطابق قولى از فرزندان اسحاق‌بن ابراهيم(عليهما السلام)دانسته‌اند.[8]
ايرانيان كه در منابع اسلامى از آنها به «فُرْس» تعبير مى‌شود به ساكنان سرزمين ايران (ايرانشهر) اطلاق مى‌شود. اين سرزمين قبل از ورود اسلام شامل فلات وسيع ايران بود كه از شرق به رودسند (در پاكستان كنونى)، از غرب به جلگه بين‌النهرين (عراق)، از شمال به درياى خزر، از شمال شرق به رود جيحون و ازجنوب به خليج فارس محدود مى‌شد.[9]
آنها شاخه‌اى از نژاد سفيد آريايى (آريانها) محسوب مى‌شوند كه قبل از مهاجرت به مناطق ديگر، با ديگر همنژادان خود (هند و اروپايى) احتمالاً در سرزمينهاى آسياى مركزى، مى‌زيستند؛ اما به عللى به مناطق جنوبى‌تر كوچ كرده[10]، سپس شاخه‌اى از آنها وارد سرزمينى شدند كه از اين پس آن را بر اثر ورود ايشان «ايران» ناميدند. اين اقوام در سه گروه متمايز «ماد»، «پارْس» و «پارْت»، غرب، جنوب و شرق ايران را فرا گرفتند. تازه واردان درگذر تاريخ به تدريج با غلبه بر بوميان با آنان درآميختند و نژاد امروزين آفريده اين تاريخ دير پاى است.[11]

تشكيل دولت:

با مهاجرت قوم آريايى به ايران در هزاره اول قبل از ميلاد[12] يك طايفه از آنان به نام مادها متشكل از 6 تيره، نخستين دولت آريايى را در اوايل قرن هفتم ق.م. در نيمه غربى ايران به پايتختى هگمتانه (همدان) تأسيس‌كردند.[13]
پس از سقوط ماد در 550 ق. م.[14]، طايفه ديگر آريايى به نام «پارسها» به رهبرى كوروش ـ‌كه برخى مفسران ذوالقرنين در آيه 83 كهف/18 را بر وى تطبيق كرده‌اند[15] ـ با فايق آمدن بر دولتهاى بابل، ليديه و مصر، بزرگ‌ترين امپراتورى آسيا (هخامنشيان 330 ـ 550 ق. م.) يا وسيع‌ترين و پر جمعيت‌ترين ساخت سياسى آن‌روز[16] را كه حدود آن از شرق به رود سند و از غرب تا مصر مى‌رسيد، بنياد كردند.[17] ايرانيان در اين دوره با بهره مندى از دستاوردهاى تمدنى ملل مغلوب، شالوده تمدن بزرگى را پى ريزى كردند كه تشكيلات منظم ادارى، پست، ضرب سكه و ساختن راهها و بناهايى چون تخت جمشيد و كاخ‌آپادانا از مظاهر‌آن به شمار مى‌آيد.[18]
پس از سقوط هخامنشيان به دست رقيب قدرتمندشان اسكندر[19]، جانشينان وى با نام «سُلوكيان» بر ايرانيان حكم راندند (250‌ـ‌312‌م.). آنان همه تلاش خود را براى نفوذ فرهنگ هِلنى (يونانى) به كار بستند؛ اما توفيق چندانى نيافتند.[20] شاخه‌اى ديگر از آرياييهاى ساكن شمال شرق ايران با براندازى دولت سلوكيان، حكومت پارت (اشكانيان) را در حدود سال 250‌ق.م. تأسيس كردند[21] كه پيروزى در جنگهاى متمادى بر روميان و يونانى زدايى از شاخصه‌هاى آن بود.[22]
ساسانيان، آخرين دودمان حاكم بر ايران قبل از اسلام بودند. مدت فرمانروايى اين سلسله پس از ساقط كردن اشكانيان از سال 224 تا 652‌م. ادامه‌داشت و ازسوى عرب مسلمان برچيده شد.[23]

وضع ايران مقارن ظهور اسلام:

در اين زمان جامعه ايران از لحاظ اجتماعى، به دو طبقه اكثريت و اقليت تقسيم شده بود و انتقال افراد يك طبقه به طبقه ديگر غير ممكن بود. اين تقسيم بندى موجب انحصار مالكيت در نجبا و نارضايتى توده مردم از آنان شده بود.[24]
از نظر دينى هجوم ديانت بودايى و مسيحى از شرق و غرب به قلمرو ديانت زرتشتى و ظهور مانى و مزدك موجب پيدايش يك بحران دينى فراگير در ايران شد و كوشش روحانيون زردشتى و اقدامات انوشيروان در سركوب مزدكيان سودى نبخشيد.[25]
از لحاظ سياسى هر چند به ظاهر حكومت ساسانى، به خصوص در روزگار خسروپرويز (590‌ـ‌628‌م.) كه حكومتش هم‌زمان با ظهور اسلام بود، قدرتمند مى‌نمود و وسعت قلمرو ايران به زمان هخامنشيان رسيده بود و پيروزى ايران بر روم، استمرار سلطه بر يمن، حضور در سواحل جنوبى خليج فارس و تجارت با شرق و غرب نويدبخش بود؛ اما سياست نابخردانه و توسعه‌طلبانه خسرو در نقض صلح با روم[26] و شروع مجدد جنگهاى خانمانسوز (627 ـ 603 م.) و پيامدهاى آن، از جمله شورش سپاهيان[27]، بستن مالياتهاى گزاف بر طبقه محروم و بحران دينى، جامعه ايران را به سوى هرج و مرج سوق داد و موجب نارضايتى عمومى گرديد[28] كه از نتايج آن شكست ايران از روم و كشته شدن خسرو بود. حكومت پسرش شيرويه (628م.)[29] دولت مستعجل بود و كودتاهاى پياپى و فرمانروايى زنان، آشكارا از فرسودگى حكومت ساسانيان خبر مى‌داد.[30] تلاش بزرگان ايران و سلطنت يزدگرد[31] جوان هم سودبخش نبود و اين زمانى رخ داد كه اسلام در جزيرة العرب قوت مى‌گرفت وسرانجام حكومت ساسانى به دست عرب نو مسلمان برچيده شد.

گسترش اسلام درميان‌ايرانيان:

با ظهور اسلام نخستين فرد ايرانى كه به اسلام گرويد سلمان فارسى بود كه نزد رسول خدا و مسلمانان مقام ارجمندى يافت.[32] پس از آن در سال ششم هجرت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پادشاه وقت ايران، خسروپرويز را به اسلام فراخواند؛ اما او مغرورانه نامه حضرت را دريد. در پى آن، خسروپرويز به حاكم خود در يمن (باذان) دستور داد تا پيامبر را دستگير كند. او نيز دو تن از ايرانيان مقيم يمن را بدين منظور روانه مدينه كرد.[33] پيامبر(صلى الله عليه وآله)ضمن پيشگويى خبر قتل خسروپرويز، باذان‌بن ساسان را به اسلام فرا خواند و به وى وعده داد كه چنانچه اسلام بياورد در مقام خود ابقا شود.[34] با اسلام باذان به پيروى از او ديگر ايرانيان ساكن يمن نيز مسلمان شدند. در منابع اسلامى از آنها به «ابناء» ياد شده است.[35] شهر‌بن‌باذان پس از مرگ پدر از جانب رسول خدا، در يمن به قدرت رسيد و در جنگ با اسودعَنْسى از پيامبران دروغين به شهادت رسيد[36]، آنگاه ايرانيان مقيم يمن به رياست فيروز و به فرمان رسول خدا مأمور جنگ با اسود شده، او را كشتند.[37] بحرينيها نيز از ديگر ايرانيان بودند كه در زمان رسول خدا اسلام آوردند.[38] پيروزيهاى اوليه عرب در دوره ابوبكر به ويژه سقوط حيره (شهرى در نزديكى كوفه، در مجاورت صحراى عربستان)[39] در سال 12 هجرى[40] راه را براى پيشروى در قلمرو ايران هموار كرد.
جنگهاى پياپى مسلمانان چون نبرد جِسْر در سال 13 هجرى
[41]، قادسيه در سال 15 يا 16[42] فتح مداين در سال 16[43]، جلولا در سال 16[44] و فتح نهاوند يا فتح الفتوح در سال 21 يا 22[45] فرصت چاره‌انديشى را از يزدگرد گرفت و در مدتى كوتاه شهرهاى ايران پياپى فتح شد و با قتل يزدگرد در سال 31 هجرى، دولت ساسانى سقوط كرد.[46] مسلمانان عرب در برخورد با ايرانيان بر اساس قاعده و رفتار با اهل كتاب عمل‌كردند.[47]
ايرانيان نومسلمان توانستند پس از يك قرن فتح اسلامى نقش قابل توجهى در اركان دولت و تمدن اسلامى ايفا‌كنند.[48]
سادگى و روشنى مبانى اسلام و مناسبت عقايد اين دين با مذاهب اهل كتاب، اختلاط و آميزش عرب با ايرانيان و مهاجرتشان به اين سرزمين، زمينه مساعدى براى رواج اسلام در ميان آنها فراهم كرد. اميد ايرانيان براى رهايى از اختلاف شديد طبقاتى و دستيابى به مساوات بين ضعفا و اقويا و گرايش به يك شريعت آسان، نيز رفتار خوب مسلمانان با ايرانيان قبل از چيرگى بنى اميه بر دستگاه خلافت و مخير ساختن آنان به پذيرش اسلام يا پرداخت جزيه از ديگر عوامل گرايش اين ملت به دين مبين اسلام‌بود.

نقش ايرانيان در تمدن اسلامى:

سهم ايرانيان در همه ابعاد علوم اسلامى آنچنان آشكار است كه هيچ‌كس را ياراى انكار آن نيست. ابن‌خلدون براى ايرانيان در علم و تمدن و صنعت اسلام، سهم وافرى قائل است.[49] بسيارى از مهم‌ترين علماى اسلامى در رشته‌هاى فقه، حديث، رياضيات، فلسفه، قرائت، تفسير و ... از ايرانيان هستند. مؤلفان 6‌مجموعه رسمى حديث اهل سنت[50] و بيشتر حافظان قرآن، راويان حديث، مفسران، فقيهان و دانشمندان ايرانى بودند.[51] به اعتقاد ادوارد براون اگر از آنچه علم عربى ناميده مى‌شود، كارهايى كه ايرانيان كرده‌اند برداشته شود بهترين قسمتهاى آن از ميان مى‌رود. همو سهم ايرانيان در ادبيات عرب را بسيار قابل توجه و از حدود 44 تن برجستگان در ادبيات عرب، حدود 30‌ آنان را ايرانى دانسته است.[52] در نهضت ترجمه، خاندانهاى بزرگ ايرانى در دستگاه خلافت، چون بَرْمَكيان، بنى سهل، بنونوبخت و آل‌بختيشوع سهم فراوانى داشتند. حتى هسته اصلى كتابخانه مركزى بغداد (زمان مأمون عباسى) كه «بيت‌الحكمه» نام گرفت به دست ايرانيان پديد آمد.[53] گسترش اسلام در ميان مردمان مناطق جنوب شرقى آسيا و شمال آفريقا نيز مرهون فعاليتهاى ايرانيان است كه از طريق دريانوردى و بازرگانى و غيره اسلام را به دورترين نقاط آسيا‌رسانيدند.[54]

نقش ايرانيان در علوم قرآنى:

در تفسير بزرگانى چون ضحاك‌بن مزاحم بلخى خراسانى (م. 105 ق.)، حسن‌بصرى(م.110 ق.)، عطاء‌بن ابى مسلم ميسره خراسانى (م. 135 ق.)، مُقاتل‌بن حيان بلخى(م. 150 ق.)، مُقاتل‌بن‌سليمان بلخى (م. 150 ق.)، ابن‌فريس رازى (م. 294 ق.)، عبدالله‌بن محمد دينورى (م. 308 ق.)، محمد‌بن‌مسعود عياشى (م. 320 ق.)، كاتب اصفهانى (م332 ق.)، ابوبكر محمد‌بن عزير سجستانى (م330 ق.)، ابن‌حبيب نيشابورى (م.‌406 ق.)[55]؛ نيز سليمان‌بن مهران اعمش (م.‌150‌ق.)، فراء، على‌بن ابراهيم قمى، شيخ طوسى، طبرسى، طبرى، زمخشرى، فخر رازى، نظام نيشابورى، بيضاوى، ابوالفتوح رازى و ميبدى از مفسران برجسته ايرانى تبارند.[56]
در قرائت، 4 يا 5 تن از قراء معروف هفت‌گانه: عاصم (م. 128 ق.)، نافع (م. 169 ق.)، ابن‌كثير (م.‌120‌ق.) و كسائى (م.‌189 ق.) منشأ ايرانى دارند.[57]خليل‌بن احمد دانشمند بصرى و در اصل ايرانى، نخستين كسى است كه همزه و تشديد و رَوْم و اِشْمام را وضع كرد.[58] ابوحاتم سجستانى نيز از ايرانيانى بود كه رساله‌اى درباره رسم الخط قرآن نگاشته كه بخشهايى از آن هنوز موجود است[59]؛ نيز يحيى بن يَعْمُر از قراى معروف بصره، ايرانى بود.[60]
در ترجمه قرآن نيز ايرانيان بيش و پيش از همه مسلمانان اقوام ديگر به آن اهتمام كردند و ترجمه‌هاى كهن و متعدد از قرون سوم، چهارم و پنجم هجرى قمرى به فارسى مانده كه ترجمه تفسير طبرى نمونه‌اى از آنهاست و ترجمه‌هاى موجود در تفاسير كهن مانند تفسير ابوالفتوح رازى، كشف الاسرار ميبدى، تاج‌التراجم از همين منابع و ذخاير است. در برخى فرهنگنامه‌هاى قرآنى، بيش از 140 ترجمه كهن فراهم آمده است.[61] مطابق برخى نظرها آغاز ترجمه فارسى قرآن كريم به سلمان* فارسى باز مى‌گردد كه وى با مشورت پيامبر(صلى الله عليه وآله)يا فرمان آن حضرت به آن اقدام كرد.[62]
در علوم قرآنى از ديگر كسان مى‌توان به ابن‌ابى داود سجستانى (م. 316 ق.)، ابو معاذ فضل‌بن‌خالد مَرْوزى (م. 211 ق.)، ابن‌مهران نيسابورى (م.381 ق.)، ابوحفص طبرى (م.351‌ق.)، ابوالحسن الرازى (م. 410 ق.)[63] و راغب اصفهانى (م. 425 ق.) اشاره كرد.

ايرانيان در شأن نزول:

1. مشهور در ميان مفسران آن است كه آيات آغازين سوره روم /30 پس از آن نازل گشت كه مسلمانان از شنيدن خبر پيروزى ايرانيان بر روميان* شگفت زده و غمگين شدند، زيرا آنها از پيروزى مجوس (زرتشتيان) بر اهل كتاب (مسيحيان) كراهت داشتند. در مقابل، مشركان خوشحال شده، به شماتت مسلمانان پرداختند و از اين حربه براى تضعيف روحيه مسلمانان بهره جستند.[64] در اين شرايط، آيات «الم‌* غُلِبَتِ الرّوم * فى اَدنَى الاَرضِ وهُم مِن بَعدِ غَلَبِهِم سَيَغلِبون * فى بِضعِ سِنينَ لِلّهِ الاَمرُ مِن قَبلُ ومِن بَعدُ ويَومَئِذ يَفرَحُ المُؤمِنون * بِنَصرِ اللّهِ يَنصُرُ مَن يَشاءُ وهُوَ العَزيزُ الرَّحيم * وَعدَ اللّهِ لا يُخلِفُ اللّهُ وَعدَهُ ولـكِنَّ اَكثَرَ النّاسِ لا يَعلَمون» (روم /30، 1 ـ 6) نازل شد. برخى مفسران ذيل اين آيات به تفصيل درباره جنگهاى دو ابرقدرت آن روز(ايران وروم) سخن گفته، نزول آيات ياد شده را براى تسليت خاطر مسلمانان دانسته‌اند. در اين آيات، خداوند از شكست ايرانيان از روميها در آينده نزديك خبر داده و وعده الهى را تخلف‌ناپذير دانسته است. فاصله زمانى پيروزى ايرانيان تا هزيمت ايشان از روميها را كمتراز 10 سال ذكر كرده‌اند.[65] مفسران «بِضعِ سِنينَ» را در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)از سه تا 9 سال شمرده‌اند.[66] «فى اَدنَى‌الاَرضِ» نيز در آيات ياد شده بر محلى به نام اَزْرُعات شام تطبيق شده كه روميها در آنجا از ايرانيان شكست خوردند.[67]
بنا به نقل قتاده با نزول آيات مذكور، مسلمانان گفته پروردگار را تصديق كردند تا اينكه خبر شكست ايران در سال ششم هجرت در جريان صلح حديبيه به مؤمنان رسيد و آنها شاد شدند.[68] بنا به گزارشهاى ديگرى مسلمانان در آغاز هجرت[69] يا در سال دوم هجرت و روز بدر از اين حادثه مطلع شدند.[70] گويند: پيامبر پيروزى روميها بر ايرانيان را در مكه به مسلمانان نويد داده و فرموده بود: «اِن‌الروم ستغلب فارساً» .[71]
علت آغاز جنگهاى ايرانيان و روميها در عصر ظهور اسلام، بهانه قتل امپراتورى روم بود كه حامى خسروپرويز در دستيابى به سلطنت بود. وى به اين بهانه به روم حمله كرد.[72] در اين نبردها دو سردار ايرانى (شَهْر بُراز و فَرُّخان) فتوحات[73] بسيارى كرده، تقريباً همه متصرفات آسياى بيزانس و مصر (619 م.) را فتح كردند. حتى قسطنطنيه پايتخت بيزانس در خطر سقوط قرار گرفت؛ اما طولانى شدن جنگ و لجاجت خسروپرويز بر ادامه آن، سپاه بيزانس را آماده تلافى كرد. آنان از سال 622 ميلادى هجومهاى تعرضى خود را بر ضدّ ايرانيان آغاز كردند. در اين حملات آذربايجان و ارمنستان غارت شد و سپاهيان روم بر بين النهرين تسلط يافتند.[74]
2. بنا به نقل برخى مفسران رسول خدا پيروزى مسلمانان بر ايرانيان و روم را در غزوه خندق[75] (سال‌پنجم هجرى) يا هنگام فتح مكه[76] (سال هشتم هجرى) نويد داد. منافقان آن را بعيد دانسته، گفتند: آيا مكه و مدينه براى محمّد كافى نيست كه در ملك فارس و روم طمع كرده است؟ در اين باره آيه «قُلِ اللَّهُمَّ مــلِكَ المُلكِ‌تُؤتى المُلكَ مَن تَشاءُ وتَنزِعُ المُلكَ مِمَّن‌تَشاءُ‌...[77]= بگو بارالها مالك حكومتها تويى. به هركس بخواهى حكومت مى‌بخشى و از هر كس بخواهى حكومت را مى‌گيرى...» (آل‌عمران3، 26) نازل شد. مطابق روايتى ديگر، اين آيه پس از آن نازل گشت كه پيامبر از خداوند خواست تا مُلك فارس و روم را براى امتش قرار‌دهد.[78]
3. بنا به نقل مفسران شيعه[79] و سنى[80] هنگامى كه آيه 133 نساء/4 نازل شد: «اِن يَشَأ يُذهِبكُم اَيُّهَا النّاسُ ويَأتِ بِـاخَرينَ وكانَ اللّهُ عَلى ذلِكَ قَديرا = اى مردم اگر او بخواهد شما را از ميان مى‌برد و افراد ديگرى را به جاى شما مى‌آورد و خدا بر اين كار تواناست»، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دست بر پشت سلمان زد و فرمود: آنها عجم و فارس، قوم سلمان‌هستند.
4. در آيه « يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا مَن يَرتَدَّ مِنكُم عَن دينِهِ فَسَوفَ يَأتِى اللّهُ بِقَوم يُحِبُّهُم ويُحِبّونَهُ اَذِلَّة عَلَى‌المُؤمِنينَ اَعِزَّة عَلَى الكـفِرينَ يُجـهِدونَ فى سَبيلِ اللّهِ ولا يَخافونَ لَومَةَ لائِم ...» = اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد هر كسى كه از شما از آيين خود باز گردد [به خدا زيانى نمى‌رساند و] خداوند در آينده جمعيتى را مى‌آورد كه آنان را دوست دارد و آنان نيز او را دوست دارند. در برابر مؤمنان، فروتن و در برابر كافران نيرومندند. آنها در راه خدا جهاد مى‌كنند و از ملامت سرزنش كنندگان هراسى ندارند...» (مائده/5‌، 54)، روى سخن با مرتدانى است كه طبق پيش‌بينى قرآن از آيين اسلام روى بر مى‌گردانند. خداوند در اين آيه به مسلمانان عرب هشدار مى‌دهد كه اگر شما از دين باز گرديد خدا به جاى شما گروهى را مى‌آورد كه داراى صفاتى ممتاز بوده، دين خدا را يارى خواهند كرد. برخى مفسران اهل سنت
[81] و تشيع[82] مقصود از آن قوم را ايرانيان دانسته و نوشته‌اند: چون اين آيه نازل‌شد، ياران رسول خدا از آن حضرت پرسيدند: آنها چه كسانى هستند كه اگر ما باز گرديم خدا آنان را جايگزين ما مى‌كند؟ در آن هنگام، سلمان فارسى نزد رسول خدا بود. پيامبر(صلى الله عليه وآله)دست خود را بر دوش او نهاد و فرمود: اين و كسان او (هذا و ذووه) يا مردمى كه اين از آنان است. سپس رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله)گفت: اگر دين در ستاره ثريا باشد، هر آينه مردانى از فارس به آن دست خواهند‌يافت.
5‌. در تفسير آيه «اِلاّ تَنفِروا يُعَذِّبكُم عَذابـًا اَليمـًا و‌يَستَبدِل قَومـًا غَيرَكُم ولا تَضُرّوهُ شيــًا واللّهُ عَلى كُلِّ‌شَىء قَدير = اگر (به سوى ميدان جهاد) حركت نكنيد، شما را مجازات دردناكى مى‌كند و گروه ديگرى غير از شما را به جاى شما قرار مى‌دهد و هيچ زيانى به او نمى‌رسانيد و خداوند بر هر چيزى تواناست». (توبه/9، 39) از سعيد‌بن جبير نقل شده كه مراد از قوم ديگر، ابناى فارس هستند.
[83]
6‌. بخش پايانى آيه 38 محمد/47: «و‌اِن تَتَوَلَّوا يَستَبدِل قَومـًا غَيرَكُم ثُمَّ لا يَكونوا اَمثــلَكُم» هشدارى است به عرب مسلمان كه اگر قدردان نعمت پاسدارى از آيين پاك اسلام نباشند و از آن روى برگردانند خداوند اين مأموريت را به گروه ديگرى خواهد سپرد كه در ايثار و فداكارى و نثار جان و مال در راه خدا به مراتب از آنان برترند. آورده‌اند كه پس از نزول اين آيه، برخى صحابه از رسول خدا پرسيدند: مقصود از اين گروهى كه خداوند به آنان اشاره كرده چه كسانى هستند؟ در آن هنگام سلمان كنار پيامبر بود. آن حضرت دستش را بر ران او زد و فرمود: سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست او و قومش اگر ايمان به ثريا آويخته‌باشد آنها بدان دست خواهند يافت.[84] امام‌صادق(عليه السلام) نيز آنان را غير عرب و از موالى دانسته است.[85] بنا به نقل برخى مفسران با نزول اين آيه پيامبر خدا خوشحال شد و فرمود: «هى أحب إلىّ من الدنيا = اين براى من محبوب‌تر است از دنيا».[86]
7. مطابق قولى از ابن‌عباس و مجاهد، در تفسير آيه «قُل لِلمُخَلَّفينَ مِنَ الاَعرابِ سَتُدعَونَ اِلى قَوم اولى بَأس شَديد تُقـتِلونَهُم اَو يُسلِمونَ ... = به بازماندگان از اعراب بگو: به زودى از شما دعوت مى‌شود كه به سوى قومى نيرومند و جنگجو برويد و با آنان پيكار كنيد تا اسلام بياورند ...» (فتح/48، 16) مراد از قوم نيرومند و با صلابت، ايرانيان هستند.[87] اقوال ديگرى نيز در اين خصوص ذكر شده است. طبرسى تفسير مناسب آيه را همه اقوامى مى‌داند كه رسول خدا در زمان حياتشان با آنان جنگيد؛ مانند اهل حنين، طائف، مؤته و... .[88]
8‌. مسلم در صحيح خود از ابوهريره روايت كرده است كه گفت: ما نزد پيامبر بوديم كه سوره جمعه نازل شد: «هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الاُمّيّينَ رَسولاً...‌= او كسى است كه در ميان مردم بى‌سواد رسولى از جنس خودشان مبعوث كرد...». آن حضرت آن را تلاوت كرد تا به آيه «وءاخَرينَ مِنهُم لَمّا يَلحَقوا بِهِم‌...‌= (و همچنين) رسول بر گروه ديگرى كه هنوز به آنها ملحق نشده‌اند ...» (جمعه/62‌، 3) رسيد. يكى از صحابه از آن حضرت پرسيد: مقصود از كسانى كه هنوز به ما نپيوسته‌اند كيان‌اند؟ رسول خدا دست مباركشان را بر سلمان كه در جمع ما حضور داشت، نهاد و فرمود: اگر ايمان در ثريّا باشد، هر آينه مردانى از آنها (ايرانيان) بدان دست خواهند يافت.[89] مانند اين روايت به طرق ديگر نيز از قيس‌بن سعد‌بن عباده و ... نقل شده است.[90] سيوطى اين روايت را از برخى كتب حديث، از جمله صحيح بخارى، صحيح مسلم و... از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نقل كرده است.[91] قرطبى بهترين تفسيرِ «وَ‌آخَرينَ مِنهُم» را ايرانيان مى‌داند[92]، شايد به اين اعتبار كه دانشمندان فراوانى از ميان آنها برخاسته‌اند.
9. مفسران، كلمه «مجوس*» در آيه 17 حجّ/22 را معتقدان به ديانت زرتشتى مى‌دانند كه مصداق بارز آن ايرانيان بودند «اِنَّ الَّذينَ ءامَنوا والَّذينَ هادوا والصّـبِـينَ والنَّصـرى والمَجوسَ...» . حاكمان اسلامى پس از فتح ايران به پيروى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مردم آن را در زمره اهل كتاب قلمداد كرده، مطابق با آنان رفتار كردند
[93]، چنان‌كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله)و على(عليه السلام)نقل شده كه مجوس، پيامبر و كتاب آسمانى داشته‌اند.[94]
10. برخى مفسران چون ميبدى، آلوسى و رشيدرضا ذيل آيه «فَاِن يَكفُر بِها هـؤُلاءِ فَقَد وكَّلنا بِها قَومـًا لَيسوا بِها بِكـفِرين» (انعام/6‌،89) مقصود از قومى را كه در راه كفر گام برنمى‌دارند و در برابرحق تسليم‌اند ايرانيان دانسته‌اند[95] كه به زودى اسلام را پذيرفته، در پيشرفت آن، با تمام قوا كوشيدند و دانشمندان آنها در فنون مختلف اسلامى كتابهاى فراوانى تأليف كردند.[96] برخى ذيل اين آيه روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)آورده‌اند كه آن حضرت قريش را بهترين عرب و فارس را بهترين عجم معرفى كرد.[97]
11. به موجب روايتى، امام صادق(عليه السلام)هنگامى كه آيه «فَاِذا جاءَ وَعدُ اُولـهُما بَعَثنا عَلَيكُم عِبادًا لَنا اولى بَأس شَديد...» (اسراء/17،5) را تلاوت فرمود، از آن حضرت پرسيده شد: مراد از قوم رزمنده و پيكارجو در اين آيه كيان‌اند؟ فرمود: به خدا سوگند آنان اهل قم هستند.[98]

منابع

الاتقان فى علوم القرآن؛ اخبار الزمان؛ الاخبار الطوال؛ اسباب النزول، واحدى؛ اطلس تاريخ اسلام؛ ايران از آغاز تا اسلام؛ ايران در زمان ساسانيان؛ ايران قديم؛ ايران و تمدن ايرانى؛ ايرانيان در قرآن و روايات؛ بحارالانوار؛ البداية و النهايه؛ تاج‌التراجم فى تفسير القرآن للاعاجم؛ التاج فى اخلاق الملوك؛ تاريخ ادبى ايران؛ تاريخ ادبيات در ايران؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ ايران؛ تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه؛ تاريخ ايران باستان؛ تاريخ ايران زمين؛ تاريخ تمدن؛ تاريخ تمدن اسلام؛ تاريخ التراث‌العربى فى علوم القرآن و الحديث؛ تاريخ خليفة‌بن خياط؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران؛ تاريخ شاهنشاهى هخامنشى؛ تاريخ قرآن؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ مردم ايران؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تجارب‌الامم؛ تفسير روح‌البيان؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير؛ التفسير الكبير؛ تفسير المنار؛ تفسير نمونه؛ تفسير نورالثقلين؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى؛ دائرة‌المعارف بستانى؛ دائرة‌المعارف فارسى، مصاحب؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روض‌الجنان و روح الجنان؛ سبل الهدى و الرشاد؛ السيرة‌النبويه، ابن‌هشام؛ صحيح مسلم با شرح سنوسى؛ الطبقات الكبرى؛ علوم قرآنى؛ فتوح البلدان؛ فرهنگ نامه قرآنى؛ كارنامه اسلام؛ الكامل فى التاريخ؛ الكشاف؛ كشف‌الاسرار وعدة الابرار؛ كليات تاريخ و تمدن ايران پيش‌از اسلام؛ لغت نامه؛ مؤلفات جرجى زيدان الكامله؛ المبسوط؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مجموعه آثار، استاد مطهرى؛ المحبر؛ مروج الذهب و معادن الجوهر؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ المعارف؛ معجم البلدان؛ مقدمة‌ابن‌خلدون؛ المنمق فى اخبار قريش؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ نخبة الدهر فى عجائب البر و البحر؛ النكت‌و‌العيون، ماوردى؛ وسائل‌الشيعه؛ وفيات الاعيان و ابناء ابناء الزمان.
سيد محمود سامانى




[1]. دائرة‌المعارف بستانى، ج‌4، ص‌733؛ ايران قديم، ص‌26.
[2]. دائرة‌المعارف مصاحب، ج‌1، ص‌325.
[3]. تاريخ ايران باستان، ج‌1، ص‌156؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌523‌؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌12.
[4]. لغت نامه، ج‌3، 3173‌ـ‌3174؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌13.
[5]. تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌92، 126؛ اخبار الزمان، ص‌100.
[6]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌245؛ معجم‌البلدان، ج‌1، ص‌289.
[7]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌244؛ نخبة الدهر، ص‌337.
[8]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌248.
[9]. كليات تاريخ و تمدن ايران، ص‌187 - 188؛ اطلس تاريخ اسلام، ص‌28.
[10]. تاريخ ايران باستان، ج‌1، ص‌154‌ـ‌155؛ تاريخ سياسى و اجتماعى فرهنگى ايران، ص‌11‌ـ‌14.
[11]. ايران قديم، ص‌26؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌11 - 15.
[12]. ايران از آغاز تا اسلام، ص‌65‌؛ دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌523‌.
[13]. ايران و تمدن ايرانى، ص‌28 - 30؛ تاريخ ايران زمين، ص‌19؛ ايران قديم، ص‌61‌.
[14]. تاريخ ايران باستان، ج‌1، ص‌264؛ تاريخ و تمدن ايرانى، ص‌43.
[15]. الميزان، ج‌13، ص‌393؛ تاريخ و تمدن ايرانى، ص‌43.
[16]. ايران از آغاز تا اسلام، ص‌134‌ـ‌143؛ تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌408‌ـ‌409؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌19.
[17]. ايران و تمدن ايرانى، ص‌242؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌21.
[18]. ايران از آغاز تا اسلام، ص‌117؛ ايران و تمدن ايرانى، ص‌97‌ـ‌116؛ كليات تاريخ و تمدن ايران، ص‌67‌ـ‌99؛ ايران قديم، ص‌125‌ـ‌130.
[19]. تاريخ شاهنشاهى هخامنشى، ص‌683 به بعد؛ تاريخ ايران زمين، ص‌48.
[20]. تاريخ ايران باستان، ج‌3، ص‌2110 - 2119؛ تاريخ تمدن، ج‌2، ص‌646‌.
[21]. تاريخ ايران زمين، ص‌61‌ـ‌62‌.
[22]. ايران و تمدن ايرانى، ص‌125 - 128؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌37‌ـ‌40.
[23]. ر. ك: ايران در زمان ساسانيان، ص‌131 - 660‌؛ تاريخ ايران زمين، ص‌79 - 106؛ كليات تاريخ و تمدن ايران، ص‌150.
[24]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌252؛ التاج، ص‌65‌ـ‌74؛ ايران در زمان ساسانيان، ص‌425 - 431.
[25]. تاريخ ايران زمين، ص‌103؛ ايران قديم، ص‌250؛ تاريخ مردم ايران، ج‌1، ص‌484‌ـ‌491.
[26]. تاريخ ايران زمين، ص‌97 - 99؛ ايران قديم، ص‌214 - 215.
[27]. ايران قديم، ص‌214‌ـ‌215؛ تجارب الامم، ج‌1، ص‌140‌ـ‌141.
[28]. تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه، ص‌230ـ231.
[29]. تاريخ ايران زمين، ص‌99 - 100.
[30]. تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌486، تجارب الامم، ج‌1، ص‌142‌ـ‌145؛ اخبارالطوال، ص‌107-111.
[31]. المعارف، ص‌666‌؛ تجارب الامم، ج‌1، ص‌145.
[32]. السيرة‌النبويه، ج‌1، ص‌218؛ ج‌2، ص‌560‌؛ الطبقات، ج‌4، ص‌59 - 60‌.
[33]. تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌132‌ـ‌133.
[34]. السيرة‌النبويه، ج‌1، ص‌69‌؛ سبل الهدى، ج‌1، ص‌55‌؛ ج‌11، ص‌338، 362.
[35]. المحبر، ص‌266؛ المنمق، ص‌173؛ تاريخ طبرى، ص‌2، ص‌134.
[36]. البداية و النهايه، ج‌2، ص‌142.
[37]. الكامل، ج‌2، ص‌337‌ـ‌338؛ تاريخ المدينه، ج‌2، ص‌578‌.
[38]. فتوح البلدان، ص‌89‌؛ المحبر، ص‌77.
[39]. معجم البلدان، ج‌2، ص‌328.
[40]. فتوح البلدان، ص‌242‌ـ‌244؛ تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌315‌ـ‌316.
[41]. فتوح البلدان، ص‌253؛ اخبار الطوال، ص‌113.
[42]. فتوح البلدان، ص‌256.
[43]. همان، ص‌262‌ـ‌263.
[44]. تاريخ ابن‌خياط، ص‌75؛ اخبار الطوال، ص‌127.
[45]. تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌518‌ـ‌519‌؛ تاريخ ايران زمين، ص‌102‌ـ‌103.
[46]. تاريخ ايران زمين، ص‌103 - 104.
[47]. تاريخ ادبيات در ايران، ج‌1، ص‌41.
[48]. كارنامه اسلام، ص‌30؛ تاريخ ادبيات در ايران، ج‌1، ص‌25.
[49]. مقدمه ابن خلدون، ج‌1، ص‌498 - 499.
[50]. تاريخ ايران، ج‌4، ص‌405‌ـ‌415.
[51]. مؤلفات جرجى زيدان، ج‌11، ص‌647‌.
[52]. تاريخ ادبى ايران، ج‌1، ص‌407؛ ايرانيان در قرآن و روايات، ص‌152.
[53]. دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌663‌.
[54]. مجموعه آثار، ج‌14، ص‌79 - 80‌؛ «خدمات متقابل اسلام و ايران».
[55]. تاريخ التراث العربى، ج‌1، ص‌63 - 111.
[56]. مجموعه آثار، ج‌14، ص‌401‌ـ‌411، «خدمات متقابل اسلام و ايران».
[57]. مجموعه آثار، ج‌14، ص‌399 - 400؛ «خدمات متقابل اسلام و ايران»؛ علوم قرآنى، ص‌189‌ـ‌191.
[58]. الاتقان، ج‌2، ص‌171؛ تاريخ قرآن، ص‌537‌.
[59]. تاريخ قرآن، ص‌538‌.
[60]. وفيات الاعيان، ج‌6‌، ص‌173.
[61]. ر .ك: فرهنگنامه قرآنى.
[62]. تاج‌التراجم، ج‌1، ص‌8‌؛ المبسوط، ج‌1، ص‌37.
[63]. تاريخ التراث العربى، مج‌1، ج‌1، ص‌29 - 52‌.
[64]. جامع البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌22 - 23.
[65]. جامع‌البيان، مج11، ج21، ص25 - 26؛ الدرالمنثور، ج‌6‌، ص‌481.
[66]. جامع‌البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌26؛ كشف‌الاسرار، ج‌7، ص‌427؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌436.
[67]. جامع‌البيان، مج11، ج21، ص‌22، 24؛ الدرالمنثور، ج‌6‌، ص‌481‌ـ‌482.
[68]. جامع‌البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌24‌ـ‌25.
[69]. تاريخ تمدن اسلام، ص‌29.
[70]. جامع‌البيان، مج11، ج21، ص‌21، 26؛ مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌380؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌433.
[71]. جامع البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌25.
[72]. تاريخ ايران باستان، ج‌4، ص‌2804‌ـ‌2807؛ ايران در زمان ساسانيان، ص‌582‌؛ تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌466.
[73]. جامع البيان، مج 11، ج‌21، ص‌23 ـ 24؛ تفسير ابن كثير، ج‌3، ص‌433ـ434.
[74]. تاريخ ايران باستان، ج‌4، ص‌2806‌ـ‌2810.
[75]. اسباب النزول، ص‌87‌ـ‌88‌؛ التفسير الكبير، ج‌8‌، ص‌4.
[76]. اسباب النزول؛ ص‌86‌؛ كشف الاسرار، ج‌2، ص‌70ـ71.
[77]. اسباب النزول، ص‌86‌؛ كشف‌الاسرار، ج‌2، ص‌71.
[78]. اسباب النزول، ص‌86‌؛ التفسير الكبير، ج‌8‌، ص‌4.
[79]. التبيان، ج‌3، ص‌352؛ مجمع‌البيان، ج3، ص‌187.
[80]. تفسير ماوردى، ج‌1، ص‌534‌؛ كشف‌الاسرار، ج‌2، ص‌720.
[81]. كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌147؛ الكشاف، ج‌1، ص‌646‌؛ التفسير الكبير، ج‌12، ص‌19 - 20.
[82]. مجمع البيان، ج‌3، ص‌321.
[83]. الكشاف، ج2، ص271؛ مجمع‌البيان، ج‌5‌، ص47؛ تفسير قرطبى، ج‌8‌، ص‌91.
[84]. جامع‌البيان، مج‌13، ج‌26، ص‌86‌؛ الكشاف، ج‌4، ص‌231؛ مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌164.
[85]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌164؛ نورالثقلين، ج‌5‌، ص‌46.
[86]. التبيان، ج‌9، ص‌311؛ تفسير قرطبى، ج‌16، ص‌171.
[87]. جامع البيان، مج 13، ج‌26، ص‌107 ـ 108؛ مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌176؛ روض‌الجنان، ج‌17، ص‌335.
[88]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌176.
[89]. صحيح مسلم، ج‌7، ص‌192؛ جامع‌البيان، مج‌14، ج‌28، ص‌122؛ كشف‌الاسرار، ج‌10، ص‌96 - 97؛ الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌152‌ـ‌153.
[90]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌429؛ الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌15.
[91]. الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌153.
[92]. تفسير قرطبى، ج‌18، ص‌61‌.
[93]. الدرالمنثور، ج‌3، ص‌228‌ـ‌229؛ مسند ابى يعلى، ج‌1، ص‌257.
[94]. وسائل‌الشيعه، ج‌15، ص‌126‌ـ‌129.
[95]. كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌418؛ تفسيرالمنار، ج‌7، ص‌594‌؛ روح المعانى، مج‌5‌، ج‌7، ص‌313.
[96]. نمونه، ج‌5‌، ص‌334.
[97]. كشف الاسرار، ج‌3، ص‌418؛ روح البيان، ج‌8‌، ص‌526‌.
[98]
. بحارالانوار، ج‌57‌، ص‌216.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:53 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

انطاكيه

انطاكيه: شهرى عذاب شده به جهت تكذيب فرستادگان الهى

اَنطاكِيه كه با تاى منقوط نيز خوانده شده[85] شهرى در روم باستان[86] بوده كه به دست يونانيان[87] در سال 300 قبل از ميلاد[88] بنا شده و هم‌اكنون جزو قلمرو كشور تركيه است.[89] سازنده آن را انطيقس يا انطيوخوس (معرّب انطيوكوس) سومين پادشاه پس از اسكندر گفته‌اند[90]؛ ولى برخى فرزند وى سلوكوس نيكاتور را سازنده آن دانسته‌اند. وى اين شهر را انطاكيه ناميد تا منسوب به پدرش انطيخوس باشد.[91] برخى نيز برآن‌اند كه پدر بناى آن را آغاز و پسر پس از درگذشت او آن را به پايان رساند[92]؛ امّا دسته‌اى از موّرخان بناى آن‌را توسط انطاكية دختر روم بن يقن بن سام بن نوح(عليه السلام)دانسته‌اند.[93] اين شهر زمانى يكى از سه شهر بزرگ سرزمين روم به شمار مى‌آمد و داراى موقعيتى سرسبز، نهرهاى آب خوش‌گوار و مركز تجارت آسياى غربى و نزد يونانيان به انطاكيه زيبا و ملكه شرق مشهور بود.[94] نصارا نيز از شهر انطاكيه با وصف شهر خدا، شهر شاهى و مادر شهرها ياد مى‌كردند، زيرا نخستين شهرى بود كه اهل آن همگى به حضرت مسيح و به دين نصارا گرويدند.[95] پولس و برنابا از حواريان حضرت عيسى(عليه السلام)در آنجا به تبليغ اشتغال داشتند.[96] شهر انطاكيه پيش از اسلام محل كشمكش و درگيرى بين قومها و پيروان اديان يهود، نصارا و بت پرستان بوده است. اين شهر يك‌بار به دست شاپور اول در سال 260[97] و بار ديگر توسط كسرا انوشيروان در سال 538 ميلادى فتح شد.[98] در سال 638 ميلادى مطابق با سال 17 هجرى قمرى مسلمانان، انطاكيه را به تصرّف خود درآوردند.[99] قبر مؤمن آل‌ياسين كه نامش را حبيب نجّار گفته‌اند در انطاكيه زيارتگاه مردم است.[100]قبر يحيى بن زكريا(عليهما السلام)نيز در اين شهر است.[101]
در قرآن‌كريم نام انطاكيه نيامده؛ ليكن مفسران در شأن نزول آياتى، از انطاكيه و شهروندان آن ياد كرده‌اند. اين آيات دو دسته است:
1. آياتى كه به نظر جمعى از مفسران درباره انطاكيه و اهل آن است
[102] و آن آيه 13 يس/36: «واضرِب لَهُم مَثَلاً اَصحـبَ القَريَةِ اِذ جاءَهَا المُرسَلون» و آيات پس از آن است كه به داستان اصحاب قريه پرداخته است و بيشتر مفسران مقصود از قريه را انطاكيه دانسته‌اند؛ ليكن در چگونگى داستان و نام فرستادگانى كه به آنجا گسيل شده‌اند و اينكه از جانب خداوند يا حضرت عيسى اعزام شده‌اند و چگونگى برخورد آنها با مردم و برخورد حاكم و مردم با آنان، نيز كشتن مردى كه به اين سه رسول گراييد و سرانجامِ كافران و پادشاه، در نگاه مفسران و مورّخان اختلاف است.[103]
از شواهد تاريخى و برخى روايات و گفته مفسران ذيل آيه 14 صفّ/61[104] بر مى‌آيد كه اهل انطاكيه و پادشاه آن همگى يا دسته‌اى از آنان ايمان آوردند[105] و از سويى روايات و شواهد تاريخى ديگر و ظاهر آيات پيشگفته سوره يس بيانگر كفر و سرانجام عذاب همه آنان از جمله پادشاه است[106]، ازاين‌رو برخى درباره قول مشهور ترديد كرده[107] و برخى آن را ردّ كرده و گفته‌اند: پيوند داستان طرح شده در سوره يس با انطاكيه بسيار ضعيف است[108]، جز اينكه بگوييم در انطاكيه در دو برهه زمانى دو رويداد اتفاق افتاده است: يكى فرستادن رسولان از سوى خداوند و تكذيب آنان از سوى اهل انطاكيه، در حالى‌كه تنها يك نفر (مؤمن* آل‌ياسين) ايمان آورد و به دست آنان كشته شد و خداوند اهل آن شهر را با عذاب فراگير نابود كرد و ديگرى آنكه پس از آبادانى مجدّد شهر انطاكيه حضرت عيسى(عليه السلام)فرستادگانى به آنجا گسيل داشته و اين بار مردم انطاكيه به آنها ايمان آوردند[109] و اين موضوع در آيه 14 صفّ/61 گزارش شده است:«... فَـامَنَت طَـائِفَةٌ مِن بَنى اِسرءيل ...» [110] اين احتمال نيز دور از حقيقت نيست كه داستانهاى متفاوت ممكن است مربوط به دو انطاكيه باشد[111]، زيرا در گذشته شهرهاى زيادى به نام انطاكيه وجود داشته است.[112] ( =>  اصحاب القريه)
2. آيات مورد اختلاف كه برخى آن را درباره شهر انطاكيه دانسته‌اند:
الف. در آيه 14 صفّ/61 خداوند به ايمان دسته‌اى از بنى‌اسرائيل به حضرت عيسى(عليه السلام)اشاره دارد: «فَـامَنَت طَـائِفَةٌ مِن بَنى اِسرءيلَ و كَفَرَت طَـائِفَةٌ فَاَيَّدنَا الَّذينَ ءامَنوا عَلى عَدُوِّهِم فَاَصبَحوا ظـهِرين»  برخى بر آن‌اند كه مقصود از بنى‌اسرائيل در اين آيه اهل انطاكيه‌اند.
[113]
ب. برخى اصحاب رسّ در دو آيه ذيل را اهل انطاكيه دانسته‌اند: «و عادًا وثَمودا واَصحـبَ الرَّسِّ و قُرونـًا بَينَ ذلِكَ كَثيرا» (فرقان/25،38)، «كَذَّبَت قَبلَهُم قَومُ نوح واَصحـبُ الرَّسِّ و ثَمود» (ق/50 ،12) گفته‌اند: رسّ چاهى بود در انطاكيه كه بت پرستان مؤمن آل ياسين را در آن افكنده و كشتند[114] و ازاين‌رو به اصحاب رسّ مشهور شدند.
ج.«فَانطَـلَقا حَتّى اِذا اَتَيا اَهلَ قَريَة اِستَطعَما اَهلَها فَاَبَوا اَن يُضَيِّفوهُما فَوَجَدا فيها جِدارًا يُريدُ اَن يَنقَضَّ فَاَقامَهُ قالَ لَو شِئتَ لَتَّخَذتَ عَلَيهِ اَجرا.» (كهف/18،77) اين آيه و آيات پيش از آن همراهى موسى و خضر(عليهما السلام)را گزارش مى‌كند؛ آن دو در سفر به قريه‌اى رسيدند و از اهل آن طعام خواستند؛ امّا اهل قريه از اطعام آنان خوددارى كردند. برخى مفسران مراد از قريه در اين آيه را انطاكيه دانسته‌اند.
[115]
د. برخى مقصود از قريه در آيه 163 اعراف/7 را انطاكيه دانسته‌اند.[116] در اين آيه به تجاوز اصحاب سبت از حدود الهى اشاره شده است: «وسـَلهُم عَنِ القَريَةِ الَّتى كانَت حاضِرَةَ البَحرِ اِذ يَعدونَ فِى‌السَّبتِ اِذ تَأتيهِم حيتانُهُم يَومَ سَبتِهِم شُرَّعـًا ويَومَ لا يَسبِتونَ لا تَأتيهِم كَذلِكَ نَبلوهُم بِما كانوا يَفسُقون»

منابع

آثار البلاد و اخبار العباد؛ البداية و النهايه؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ اليعقوبى؛ التعريف و الاعلام؛ تفسير التحرير و التنوير؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ التفسير المنير فى العقيدة و الشريعة و المنهج؛ تفسير نمونه؛ التنبيه و الاشراف؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجوهر الثمين فى تفسير الكتاب المبين؛ دائرة المعارف الاسلاميه؛ دائرة المعارف بستانى؛ روض الجنان و روح الجنان؛ قاموس كتاب مقدس؛ قصص الانبياء، راوندى؛ الكشاف؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مروج‌الذهب و معادن‌الجوهر؛ المسالك و الممالك؛ معجم‌البلدان؛ الموسوعة الذهبية للعلوم الاسلاميه.
محمد مهدى خراسانى




[85].  التعريف والاعلام، ص 111؛ تفسير قرطبى، ج 15، ص 11.
[86]. جامع‌البيان، مج 12، ج 22، ص 186؛ قاموس كتاب مقدس، ص 115؛ نمونه، ج 18، ص 340 ـ 359.
[87].  دائرة‌المعارف بستانى، ج 4، ص 508 .
[88]. دائرة‌المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 62 ؛ قاموس كتاب مقدس، ص 115.
[89]. نمونه، ج 18، ص 340.
[90]. معجم البلدان، ج 1، ص 266.
[91]. قاموس كتاب مقدس، ص 116.
[92]. معجم البلدان، ج 1، ص 266.
[93]. معجم‌البلدان، ج 1، ص 266؛ آثار البلاد، ص 150.
[94]. دائرة‌المعارف بستانى، ج 4، ص 506 ؛ معجم البلدان، ج 1، ص 266 ـ 267؛ نمونه، ج 18، ص 359.
[95]. التنبيه والاشراف، ص 116؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 577؛ البداية والنهايه، ج 1، ص 207.
[96]. قاموس كتاب مقدس، ص 115.
[97]. دائرة‌المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 62 .
[98]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 165؛ مروج الذهب، ج 1، ص 291؛ المسالك، ج 1، ص 288.
[99]. دائرة‌المعارف الاسلاميه، ج3، ص63 ؛ دائرة‌المعارف بستانى، ج 4، ص 511 .
[100]. الموسوعة الذهبيه، ج‌6‌، ص‌180؛ آثار البلاد، ص‌151؛ الكشاف، ج‌4، ص‌10..
[101]. آثارالبلاد، ص 151.
[102]. تفسير قرطبى، ج15، ص11؛ المنير، ج22، ص 300، 302؛ التحرير والتنوير؛ ج 22، ص 358.
[103]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 379.
[104]. البداية والنهايه، ج 2، ص 67 ؛ التحرير و التنوير، ج 22، ص 359.
[105]. تفسير قمى، ج 2، ص 187 ـ 189؛ قصص الانبياء، راوندى، ص 274.
[106]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 576 .
[107]. همان، ص 574 .
[108]. البداية والنهايه، ج 1، ص 207.
[109]. همان، ص 207 ـ 208.
[110]. همان، ج 2، ص 67 .
[111]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 577 .
[112]. قاموس كتاب مقدس، ص 116.
[113]. البدايه والنهايه، ج 2، ص 67 .
[114]. روض الجنان، ج 14، ص 222.
[115]. مجمع البيان، ج 6 ، ص 751؛ الجوهرالثمين، ج 4، ص 93.
[116]
. التعريف و الاعلام، ص 111.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:54 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اِرَم

اِرَم: نام قوم يا سرزمينى باستانى

واژه «ارم» فقط يك بار در آيه‌7 فجر/89‌، در گزارشى از قوم «عاد*» ذكر شده است: «اَلَم‌تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعاد * اِرَمَ ذاتِ العِماد». ارم در لغت به‌معناى نشانه‌اى از سنگ و مانند آن است كه در گذشته براى راهنمايى رهگذران در بيابان‌ها نصب مى‌شده است.[1] جمع اين واژه به‌صورت «آرام» و «اروم» گزارش شده است.[2] در فرايند ريشه‌يابى اين كلمه، ميان واژه پژوهان و به پيروى از آنان مفسّران، به اتّفاق نظرى نمى‌توان دست يافت. بيش‌تر كسانى‌كه در صدد كاوش درباره اين واژه بوده يا به تفسير آيه مزبور پرداخته‌اند، ارم را واژه‌اى عربى دانسته و در تكاپوى استدلال‌هاى گوناگون بر مدّعاى خويش، از قرائت‌ها و تركيب آيه بهره برده‌اند.[3] برخى از پژوهندگان واژه‌هاى غيرعربى در قرآن، در ديدگاهى متفاوت با مشهور لغويان، اختلاف قرائت‌هاى آيه را بر عجمى بودن «اِرم» گواه گرفته و به جستوجوى ريشه اين واژه در زبان‌هاى ديگر پرداخته[4] و عدّه‌اى از آنان با استناد به وجود واژه‌اى شبيه به آن در عهد عتيق،[5] آن را واژه‌اى عبرى دانسته‌اند كه در زبان عربى به‌صورت «اِرم» درآمده است.[6]
به‌هر حال، همان‌گونه كه از آيات 6‌ـ‌7 فجر/89 برمى‌آيد، خداوند متعالى در تذكّرى به پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) و همه مخاطبان قرآن، از سرنوشت قومى كه در پى سرپيچى از دستورهاى خداوند و طغيان و سركشى، گرفتار عذاب شده و سرانجامى ناگوار براى آنان رقم خورده است، خبر مى‌دهد: «اَلَم تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعاد». مفسّران درباره تفسير اين آيه و آيه بعد«اِرَمَ ذاتِ العِماد» بر يك نظر نيستند. جمهور مفسّران، مقصود از «عاد» را همان «عاد أُولى» مى‌دانند كه در آيه «واَنَّهُ اَهلَكَ عادًا الاولى» (نجم/53،50)، و «وفى عاد اِذ اَرسَلنا عَلَيهِمُ الرّيحَ العَقيم» ‌(ذاريات/51،41)، از نابودى آنان به‌وسيله طوفانى سهمگين، خبر داده شده است.[7] هم‌چنين مفسّران با توجّه به ديدگاههاى گوناگون در تركيب ادبى آيه «اِرَمَ ذاتِ العِماد» ، تفاسير مختلفى از آن ارائه كرده‌اند. بيش‌تر آنان به پيروى از نظر مشهور در تركيب آيه به‌صورت «بعاد اِرَمَ ذاتِ العِماد» بنابراين‌كه «ارم» بدل يا عطف بيان از عاد باشد،[8] آن را نام «قبيله‌اى» مى‌دانند.[9] در توجيه اين نام‌گذارى گفته شده: «ارم» نام جد[10] يا مادر عاد[11] يا لقب[12] خود او بوده; ازاين‌رو قبيله‌اش بدين نام شهرت يافته‌اند. در فرض ديگرى «ارم» مضافٌ اليه براى «عاد» يا مضاف محذوفى مانند «اهل» يا «صاحب» گزارش شده است. بنابراين فرض، مقصود از آن، نام شهر يا سرزمينى خواهد بود. محمد‌بن كعب قرظى، آن شهر را «اسكندريّه»[13] و سعيد‌بن مسيّب و عكرمه آن را «دمشق» دانسته‌اند.[14]
برخى از گزارش‌ها، ارم را همان شهر افسانه‌اى مى‌دانند كه شداد‌بن عاد با جمع‌آورى جواهرات، سنگ‌هاى قيمتى و‌... در طول سيصد‌سال و با مشكلات فراوان بنا كرد; ولى هرگز نتوانست از آن بهره‌اى ببرد.[15] همچنين در حكايت افسانه‌اى ديگر گفته شده: اين شهر، در كنار نهرى بزرگ بوده است كه هر سال، ماهى عظيمى در آن عبور مى‌كرد و مردم از آن بهره‌مى‌بردند و سال‌هاى بعد اين جريان تكرار‌مى‌شد.[16]
در برخى از اشعار عربى كه مجاهد، آن‌ها را نقل كرده، «ارم» به‌معناى «امّت» يا «امت قديمه» آمده است.[17] ابوعبيده گفته: دو عاد وجود داشته است: عاد نخست كه همان ارم است و آيه‌50 نجم/53 درباره‌اش نازل شده و عاد ديگرى كه در برخى از آيات مانند آيه «فَاِن اَعرَضوا فَقُل اَنذَرتُكُم صـعِقَةً مِثلَ صـعِقَةِ عاد وثَمود» (فصلت/41،13)، از احوال آنان خبر داده است.[18] در قرائت شاذّى نيز «ارم» به صيغه فعل ماضى «أَرَّمَ» (به فتح و تشديد راء) يا «أَرَمَّ» (به فتح و تشديد ميم)، به‌معناى «هلكوا» قرائت شده است. ابن‌ابى‌حاتم از ضحاك نقل كرده كه «الارم» به‌معناى «الهلاك» است،[19] و با همين مناسبت گفته مى‌شود: «ارم بنو فلان»، يعنى «هلكوا»; البتّه ابن‌حجر اين معنا را فقط بنابر قرائت «اَرَّمَ» (به فتح هر دو و تشديد راء) صحيح دانسته است[20] بنابراين قرائت، «ذات العماد»، مفعولٌ به و منصوب است. چنان‌چه «ارم» بدل يا عطف بيان از «عاد» يا مضافٌ‌اليه باشد، به‌دليل وجود دو عامل «تأنيث» و «علميّت» غير منصرف و مفتوح خواهد بود.[21]
مفسّران در تفسير «ذات العماد» نيز همانند «ارم»، ديدگاه‌هاى گوناگونى را مطرح كرده‌اند كه برخى از آن‌ها بر تفاسيرى كه از «ارم» ارائه شده، مبتنى است. در روايت عطا از ابن‌عبّاس، و كلبى از قتاده نقل شده كه «ذات العماد» از «عمود» به‌معناى «ستون» گرفته شده; زيرا اين قوم به‌سبب كوچ‌نشينى داراى چادرهايى بوده‌اند كه در فصل بهار به‌سوى صحراها و مناطق گياه‌خيز كوچ مى‌كردند و هنگامى كه گياهان خشك مى‌شدند، به خانه‌هاى خود بازمى‌گشتند.[22] برخى مفسّران با استفاده از معناى لغوى «عماد» و با توجّه به اين‌كه، عرب مرد قد بلند را «معمّد» مى‌نامد،[23] بر اين باورند كه اين قوم داراى قدهاى بلندى بوده و از نظر طول قامت شهرت يافته‌اند.[24] در برخى از نقل‌ها، طول قدهاى آن‌ها از 11 تا 60 ذراع گزارش شده است.[25]گروهى از مفسّران با استشهاد به آيه بعد «اَلَّتى لَم يُخلَق مِثلُها فِى البِلـد» (فجر/89‌، 8)، و‌با ارجاع ضمير «ها» در اين آيه به «ذات العماد»، مقصود از آن را صاحبان بناهاى رفيع و مستحكم دانسته‌اند[26] بنابراين تفسير، «تخلق» به صيغه مؤنّث و به‌صورت مجهول قرائت شده و بيان كننده اين است كه تا آن هنگام هيچ كس همانند آن ساختمان‌ها را بنا نكرده است. ابن‌كثير با بهره‌گيرى از معناى لغوى «ارم» كه به «علامت» و «نشانه» ترجمه شده، ذات العماد را به‌معناى برج‌ها و اسطوانه‌هايى مى‌داند كه براى راهنمايى رهگذران در اطراف شهرها يا در صحراها نصب مى‌كردند.[27]
با وجود اختلاف نظرهايى كه از مفسّران درباره تفسير «ارم» و «ذات العماد» مطرح شد، با استفاده از قرائت مشهور كه آيه را به‌صورت «بعاد اِرَمَ ذاتِ العِماد» قرائت كرده‌اند[28] و با كمك از اين نظريّه اديبان قرآنى مانند: فرّاء، كسائى، ابن‌انبارى و‌... كه ارم را «بدل» يا «عطف بيان» از عاد گرفته‌اند،[29] اين ديدگاه كه ارم نام قبيله يا شهرى باشد كه قوم عاد در آن مى‌زيسته‌اند و ذات العماد صفت بناهاى رفيع آنان بوده است، تقويت مى‌شود; افزون بر اين‌كه اين تفسير با آيات ديگرى كه به‌گونه‌اى از احوال قوم عاد گزارش داده‌اند، سازگارى دارد: «وفى عاد اِذ اَرسَلنا عَلَيهِمُ الرّيحَ العَقيم» (ذاريات/51،41)، «كَذَّبَت قَبلَهُم قَومُ نوح وعادٌ وفِرعَونُ ذو الاَوتاد» ; (ص/38،12) به‌ويژه اين‌كه درباره آيه دوم، برخى از مفسّران، «ذو الاَوتاد» را به‌معناى صاحبان بناها و ساختمان‌ها دانسته‌اند[30] و اين معنا با «ذات العماد» كه در وصف «ارم» آمده است، سازگارى بيش‌ترى دارد.

ارم در عهدين:

اگر چه در هيچ جاى عهدين، واژه «ارم» به صراحت نيامده است، با اين حال، برخى از واژه پژوهان اذعان داشته‌اند كه اين واژه از ريشه‌اى عبرى اشتقاق يافته است.[31] در‌صورت پذيرش اين ديدگاه مى‌توان با جستوجوى عهدين به‌كاربردهاى متفاوت اين واژه كه برخى از آن‌ها با معانى و كاربردهاى قرآن سازگارى دارند، دست يافت. در عهدين، ارام گاهى به‌معناى سرزمين، نام قوم يا برخى افراد آمده است. در عهد عتيق از سه شخص با اين نام ياد‌شده: ارام‌بن سام‌بن نوح[32]; ارام نوه ناحور[33] (برادر ابراهيم(عليه السلام)) و ارام يكى از نياكان عيسى(عليه السلام).[34] در گزارشى ديگر، ارام به نام مملكتى نزديكى شام آمده است كه عبرانيان آن را براى تمام املاكى كه در شمال فلسطين قرار داشته و در جهت شرق، از دجله امتداد مى‌يافته و تا درياى اوسط مى‌رسيده و در جهت شمال تا سلسله كوه‌هاى «تاروس» كشيده مى‌شده است، به‌كار مى‌بردند.[35] در اين صورت، اين منطقه، الجزيره را كه عبرانيان آن را «ارام نهريم»[36] يا «پَدن ارام»[37] (يعنى دشت ارم) مى‌گفتند، شامل مى‌شود; هم‌چنين در گزارشى ديگر، از شهرهايى مانند: «ارام‌دمشق»،[38] «ارام‌مَعَكه»،[39] «ارام‌جشور»[40] و «ارام‌صُوبه»،[41]نام‌برده شده است. گاهى نيز «ارام‌نهريم» و «پَدَّن‌ارام» نامى براى شهرها دانسته شده است; مانند گزارش عهد عتيق از سفر غلام ابراهيم(عليه السلام)به «ارام‌نهريم»[42]، و ازدواج اسحاق(عليه السلام)با «رِبِكا» دختر «بتوئيل‌ارامى» در شهر «پَدَّن‌ارام».[43]

بازتاب ارم در ادبيات عربى و فارسى:

بر اثر اسطوره‌اى و افسانه‌اى بودن شهر ارم در ميان مسلمانان و با بهره‌گيرى از گزارش‌هاى تاريخى و روايى بسيارى كه در وصف اين شهر يا قبيله در منابع اسلامى آمده، استفاده از اين نام در آثار ادبى فراوان به چشم مى‌خورد. در اشعار كهن عربى و ديوان‌هاى گوناگون به‌كاربردهاى متفاوت و گاه متعارضى از اين واژه بر مى‌خوريم[44] كه براى نمونه مى‌توان از برخى اشعار شبيب‌بن يزيد‌بن نعمان‌بن بشير[45] و بُحترى[46] ياد‌كرد; هم‌چنين در نظم و نثر فارسى نيز از نام و داستان ارم به وفور استفاده شده است.[47]
به نظر مى‌رسد حالت اسطوره‌اى اين نام يا گزارش‌هاى مفصّل كه آن شهر يا قبيله را داراى بناهايى رفيع و منطقه‌اى خرّم و خوش آب و هوا و داراى سرزمين‌هايى سرسبز و حاصل‌خيز معرّفى كرده‌اند، در اين استفاده‌ها دخالت داشته است.

منابع

ارشاد العقل السليم الى مزايا القرآن الكريم،ابى‌السعود الاكليل; انوار التنزيل و اسرار التاويل، بيضاوى; البرهان فى تفسير القرآن; البرهان فى غريب القرآن; البيان فى غريب اعراب القرآن; تاريخ مدينة دمشق; التبيان فى تفسير القرآن; التحقيق فى كلمات القرآن; تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير; تفسير المراغى; تنوير المقباس من تفسير ابن‌عباس; جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لأحكام القرآن، قرطبى; جمهرة انساب‌العرب; الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور; ديوان، ابن‌نصير العبادى; ديوان، امرؤ القيس; ديوان، سنايى; شاهنامه; الفريد فى اعراب القرآن المجيد; قاموس كتاب مقدس; كتاب مقدس; الكشاف; كنز الدقائق و بحر الغرائب; مجمع‌البيان فى تفسير القرآن; المجموع المغيث فى غريب القرآن و الحديث; مدارك التنزيل و حقائق التأويل، نسفى; مروج الذهب و معادن الجوهر; معانى القرآن، فراء; معانى القرآن، زجاج; معجم البلدان; معجم ما‌استعجم من اسماء البلا و الموانع; معجم مقاييس اللغه; مفردات الفاظ القرآن; الميزان فى تفسير القرآن;نزهة القلوب فى تفسير غريب القرآن العزيز; النكت و العيون، ماوردى; واژه‌هاى دخيل در قرآن.
سيد محمود دشتى، ابوالفضل روحى




[1]. مفردات، ص‌74; البرهان فى غريب القرآن، ص‌17; مقاييس اللغه، ج‌1، ص‌85‌.
[2]. مفردات، ص‌74; المجموع المغيث، ج‌1، ص‌56.
[3]. معانى القرآن، فرّاء، ج‌3، ص‌260.
[4]. واژه‌هاى دخيل، ص‌110.
[5]. كتاب مقدس، پيدايش 10 و 22‌ـ‌23.
[6]. التحقيق، ج‌1، ص‌73.
[7]. جامع‌البيان، مج13، ج27، ص‌101; التبيان، ج‌10، ص‌342; مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌737.
[8]. البرهان، ج‌6، ص‌508; البيان، ج‌2، ص‌511; الفريد فى اعراب القرآن، ج‌4، ص‌668.
[9]. مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌737; جامع‌البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌220; تفسير بيضاوى، ج‌4، ص‌414.
[10]. مجمع البيان، ج‌10، ص‌737; نزهة القلوب، ص‌135.
[11]. الفريد فى اعراب القرآن، ج‌4، ص‌668.
[12]. مجمع‌البيان، ج10، ص737; تفسيرمراغى، مج10، ج30، ص142.
[13]. تفسير ابن‌كثير، ج‌4، ص‌542; الدر المنثور، ج‌8، ص‌509; تفسير قرطبى، ج‌20، ص‌32.
[14]. التبيان، ج10، ص342; تاريخ دمشق، ج‌1، ص‌13; معجم ما استعجم، ج‌1، ص‌140.
[15]. معجم‌البلدان، ج1، ص155; تنويرالمقباس، ص510; مجمع البيان، ج‌10، ص‌738.
[16]. مروج الذهب، ج‌1، ص‌201.
[17]. تفسير ماوردى، ج‌6، ص‌267‌ـ‌268; جامع البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌219; تفسير ابن‌كثير، ج‌4، ص‌542.
[18]. التبيان، ج10، ص342; تفسيرنسفى، ج‌4، ص‌336; الميزان، ج‌20، ص‌280.
[19]. الدر المنثور، ج‌8، ص‌506.
[20]. الدر المنثور، ج‌8، ص‌506.
[21]. البرهان، ج‌6، ص‌508; البيان، ج‌2، ص‌511.
[22]. مجمع البيان، ج‌10، ص‌737; تفسير ابن‌كثير، ج‌4، ص‌542; تفسير قرطبى، ج‌20، ص‌31.
[23]. معانى القرآن، زجاج، ج‌5، ص‌322; الكشاف، ج‌4، ص‌747.
[24]. تفسير قرطبى، ج20، ص31; التبيان، ج10، ص342; تفسير ابى‌السعود، ج9، ص‌154.
[25]. تفسير قرطبى، ج‌20، ص‌31.
[26]. جامع البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌225; كنز الدقائق، ج‌14، ص‌268.
[27]. جامع البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌225.
[28]. الفريد فى اعراب القرآن، ج‌4، ص‌668; البيان، ج‌2، ص‌511.
[29]. البيان، ج‌2، ص‌511.
[30]. جامع البيان، مج‌12، ج‌23، ص‌156; مجمع البيان، ج‌8، ص‌729; التبيان، ج‌8، ص‌54.
[31]. واژه‌هاى دخيل، ص‌110.
[32]. كتاب مقدس، پيدايش، 10:22.
[33]. همان، 22:21.
[34]. همان، لوقا، 3:33.
[35]. قاموس كتاب مقدس، «ارام»، ص‌31.
[36]. كتاب مقدس، پيدايش، 24:10.
[37]. همان، 25:20.
[38]. كتاب مقدس، اول تواريخ، 19: 6.
[39]. كتاب مقدس، اول تواريخ، 19: 6.
[40]. قاموس كتاب مقدس، ص‌31.
[41]. كتاب مقدس، دوم سموئيل، 10: 6 و 8.
[42]. كتاب مقدس، پيدايش، 24:10.
[43]. همان، 25:20.
[44]. ديوان، المرؤ القيس، ص‌215; الاكليل، ج‌1، ص‌89‌ـ‌90.
[45]. جمهرة انساب العرب، ص‌364.
[46]. ديوان، العبادى، ص‌84.
[47]
. شاه‌نامه، ج‌1، ص‌67; ديوان، سنايى، ص‌167.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:54 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بقعه مبارك

بقعه مبارك: قطعه‌اى معين از وادى مقدسِ طُوى كه نداى الهى، نخستين بار از آنجا به گوش موسى(عليه السلام)رسيد

بُقعه از ريشه (ب ـ ق ـ ع) و در لغت به معناى قطعه‌اى از زمين[116] و نيز قطعه زمينى است كه به سبب تفاوت در رنگ، شكل و... از زمينهاى همجوار، متمايز است.[117] «بقعه مباركه» به معناى قطعه زمينى متبرّك و بابركت است. اين عنوان فقط يك بار و با «ال» در گزارش مربوط به مكان و چگونگى بعثت حضرت موسى(عليه السلام)آمده است؛ هنگامى كه موسى*(عليه السلام) از مدين عازم مصر بود، شبانه آتشى از جانب طور سينا ديد و براى كسب آگاهى در اين باره يا آوردن شعله‌اى از آتش به‌سوى آن روانه شد. (قصص/28،29 و نيز نمل/27،7) هنگامى كه نزد آتش رسيد از كرانه راستِ «وادى* مقدس» و از ميان درختى ندا داده شد كه اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان: «فَلَمّا اَتـها نودِىَ مِن شـطِىِ الوادِ الاَيمَنِ فِى البُقعَةِ المُبـرَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ اَن يـموسى اِنّى اَنَا اللّهُ رَبُّ العــلَمين» . (قصص/28،30) در همين جا بود كه خداوند با دادن معجزه عصا و يد بيضا حضرت موسى(عليه السلام) را به پيامبرى برگزيد و به سوى فرعونيان روانه كرد. (قصص/28،31‌ـ‌32) اين گزارش هرچند به شكلى متفاوت، در سوره‌هاى طه/20، 10 ـ 24؛ نمل/27،8 ـ 12 و نازعات /79، 16 ـ 17 نيز آمده است. در دو مورد از آيات، مكانى كه نداى الهى در آن به گوش موسى(عليه السلام)رسيد، «وادى مقدس طُوى» خوانده شده است. (طه/20،11 ـ 12؛ نازعات/79، 16) وادى ياد شده، جلگه‌اى است در جنوب صحراى سينا و نزديك كوه طور با آب و هوايى خوش و انبوهى از درختان زيتون[118] (‌=>‌وادى مقدس)، بر اين اساس گروهى از مفسران، بقعه مباركه و وادى مقدس طوى را كه همان «وادى ايمن» است يكى دانسته‌اند[119]؛ اما ظاهر آيه مورد بحث (قصص/28،30) كه بقعه مباركه و وادى ايمن را جداگانه آورده است نشان مى‌دهد كه آن دو دقيقاً يكى نيستند. در مقابل، شمارى نيز بقعه مباركه را قطعه مشخصى از كوه طور، در كرانه راستِ وادى مقدس، جايى كه درخت ياد شده در آن قرار داشت مى‌دانند.[120] اين ديدگاه با ظاهر آيه ياد شده سازگار و به وسيله ظاهر آيه «فَلَمّا جاءَها نودِىَ اَن بورِكَ مَن فِى‌النّارِ ومَن حَولَها» (نمل/27،8) قابل تأييد است.[121] كوه طور و در نتيجه بقعه مباركه، همچنين درّه طُوى كه از آن به وادى مقدس و ايمن نيز تعبير شده است در جنوب صحراى سينا قرار دارد.[122] چون هنگام رفتن به مصر از سوى مدين، دره ياد شده در سمت راست كوه* طور قرار دارد از آن به وادى ايمن ياد شده است.[123]
درباره علت مبارك خواندن بقعه ياد شده، اغلب مفسّران شيعه[124] و سنى[125] برآن‌اند كه سخن گفتن خدا با موسى(عليه السلام) در آنجا و گزينش وى به رسالت، سبب آن است، زيرا زمينه‌ساز خير و بركت فراوانى براى بشر شد. در مقابل، برخى وجود انبوهى از درختان و ميوه‌ها را مايه بركت و مباركى بقعه ياد شده دانسته‌اند[126]؛ اما با توجه به آيه‌8 نمل/27 و نيز سياق آيه مورد استناد (قصص/28،30) ديدگاه نخست درست است[127]، زيرا اصولا در يك نظام اعتقاد توحيدى، تقدس و تبرك مكانها و زمانها اغلب به سبب حوادث دينى است كه در آنها روى داده يا مناسكى است كه در آن انجام مى‌پذيرد.[128] مبارك خواندن مواردى چون خانه خدا (آل‌عمران/3، 96)، قرآن (انعام/6‌، 92، 155)، اطراف مسجد الاقصى (اسراء/17،1) و شب قدر (دخان/44،3) از سوى خداوند دقيقاً بر‌همين اساس است. يادكرد مدفن امامان شيعه در برخى زيارتنامه‌ها به عنوان «بقعه مباركه» به‌معناى مكانى متبرك نيز مى‌تواند مؤيد اين معنا باشد.[129]
افزون بر تفاسير، در منابع روايى شيعه نيز از بقعه مباركه ياد شده است؛ در برخى احاديث، پرسش يكى از عالمان يهود از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)درباره 10 سخنى كه خداوند در بقعه مباركه به موسى گفت گزارش شده است.[130] برخى ديگر، «شاطى الوادى الايمن» را به فرات و بقعه مباركه را به كربلا تأويل كرده‌اند.[131] اين تأويل برخلاف صريح آيه است و مفسران شيعه نيز بدان توجهى نكرده‌اند.

منابع

الاختصاص؛ ارشاد العقل السليم الى مزايا القرآن الكريم، ابى السعود؛ الامالى، صدوق؛ انوار التنزيل و اسرار التأويل، بيضاوى؛ بحارالانوار؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ ترتيب كتاب العين؛ تفسير الجلالين؛ التفسير الكبير؛ تهذيب الاحكام؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ زاد المسير فى علم التفسير؛ الصحاح تاج اللغة و صحاح العربيه؛ كامل الزيارات؛ كتاب المزار؛ لسان العرب؛ مجمع‌البيان فى تفسير القرآن؛ المصباح المنير؛ معجم البلدان؛ الميزان فى تفسير القرآن.
حسن حيدرى و بخش اديان




[116]. الصحاح، ج‌3، ص‌1187؛ المصباح، ص‌57‌، «بقع».
[117]. ترتيب العين، ص‌9؛ لسان العرب، ج‌1، ص‌462؛ التحقيق، ج‌1، ص‌314، «بقع».
[118]. مجمع البيان، ج‌7، ص‌392؛ بحارالانوار، ج‌87‌، ص‌111؛ التحقيق، ج‌5‌، ص‌292.
[119]. مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌392؛ روح‌المعانى، مج‌11، ج‌20، ص‌109.
[120]. جامع البيان، مج‌11، ج‌20، ص‌88‌؛ ر. ك: تفسير بيضاوى، ج‌3، ص‌302؛ الميزان، ج‌16، ص‌32.
[121]. تفسير بيضاوى، ج‌3، ص‌272؛ تفسير ابى السعود، ج‌4، ص‌187.
[122]. التحقيق، ج‌1، ص‌314؛ ج‌7، ص‌135.
[123]. معجم البلدان، ج‌3، ص‌269؛ لسان العرب، ج‌8‌، ص‌232.
[124]. التبيان، ج‌8‌، ص‌146؛ مجمع البيان، ج‌7، ص‌392؛ الميزان، ج‌16، ص‌32.
[125]. زادالمسير، ج‌6‌، ص‌218؛ التفسير الكبير، ج‌23، ص‌244؛ تفسير الجلالين، ص‌512‌.
[126]. ر. ك: مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌392.
[127]. مجمع البيان، ج‌7، ص‌392.
[128]. الميزان، ج‌14، ص‌137‌ـ‌138.
[129]. المزار، ص23؛ بحارالانوار، ج97، ص160‌ـ‌161؛ ج‌98، ص‌128؛ ج‌107، ص‌152.
[130]. الامالى، ص‌254؛ الاختصاص، ص‌33.
[131]
. كامل الزيارات، ص‌109؛ تهذيب، ج‌6‌، ص‌44؛ بحارالانوار، ج‌13، ص‌25.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:54 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : الاسراء و علاقته بقضیة فلسطین فی الارض المبارکة

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : ارض مقدس و مختصات آن در قرآن کریم و تورات

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

جمعه 21 مهر 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بيت المقدس

بيت المقدس : اُورشليم، مركز فلسطين، دومين شهر مقدس و جايگاه نخستين قبله مسلمانان

بيت‌‌المقدس، نام عربى و اسلامى پايتخت فلسطين است كه بيشتر و پيش‌‌تر با نام عبرى اُورشليم خوانده مى‌‌شد. اين شهر نزديك نقطه مركزى فلسطين، در حدود 24 كيلومترى غرب بحرالميت و 56 كيلومترى شرق درياى مديترانه، در آب پخشان بين جلگه مديترانه و دره رود اردن قرار دارد. شهرى كوهستانى است با ارتفاع750‌‌متر از درياى مديترانه و ارتفاع 1150 متر از بحرالميت.[1] آب و هواى آن نيمه گرم و نيمه‌‌خشك، همراه با تابستانهاى گرم و خشك و زمستانهاى سرد و بارانى‌‌است.[2]
بيت‌‌المقدس شهرى باستانى با قدمتى 35 قرن است و تاريخ بناى آن به زمانى بسيار پيش از ورود بنى اسرائيل و حتى ابراهيم(عليه السلام)به آن ديار باز مى‌‌گردد.[3] قديمى‌‌ترين ساكنان آن را قبيله‌‌اى از اعراب كنعانى به نام «يَبُوسيان» در هزاره سوم يا چهارم پيش از ميلاد دانسته‌‌اند و نخستين بناى آن را به «مَلِك صادوق» يا «مَلِكيصادُق»، پادشاه «يَبُوسى» نسبت مى‌‌دهند.[4]برخى او را همان «سام‌‌بن‌‌نوح» دانسته‌‌اند.[5]
بيت‌‌المقدس در طول تاريخ، نامهايى گوناگون به خود گرفته است. پادشاه كنعانى به احترام «شاليم» (خداى صلح) آن را «يُوْرشاليم» به معناى شهر صلح و آرامش خواند. پيش از تصرف شهر به دست حضرت داود(عليه السلام) «يَبُوس» خوانده
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 399
مى‌‌شد و داود(عليه السلام) آن را به «اُورشليم» تغيير داد.
[6] «اُور» در زبان سومرى و آرامى به معناى «شهر» است كه وارد زبان عبرى شده و با «شليم» به معناى مقدس، صلح و آرامش، روى هم رفته، معناى شهر مقدس، شهر صلح، سلامتى و آرامش را مى‌‌دهد.[7]
در تورات از اين شهر با نامها و عناوينى چون: اَريئيل[8] ، شاليم[9]، يَبوس[10]، شهر يهودا[11]، شهر خدا[12]، قريه پادشاه عظيم[13] و شهر مقدس[14] ياد شده است. روميان آن را «ايلياء» به معناى خانه مقدس يا خانه خدا[15] و يهوديان «بيت هميقداش»[16] مى‌‌خواندند. نام ايلياء تا زمان ظهور اسلام معروف بود و به تدريج اسامى بيت المُقدّس، بيت‌‌المَقْدِس، قُدس، قدس شريف و مدينه مقدسه به آن اطلاق شد.[17]
بيت المقدس به سبب حضور، تولد، زندگى يا دفن شمارى از پيامبران و شخصيتهاى بزرگ الهى در آن، از قبيل ابراهيم، يعقوب، داود، سليمان، مريم، عيسى(عليهم السلام) و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، همچنين وجود بسيارى از آثار، اماكن و بناهاى دينى و مقدس كهن در آن، از ارزش و قداست ويژه‌‌اى در نزد پيروان همه اديان ابراهيمى برخوردار است.[18] صخره مقدس (مذبح اسماعيل، قبله موسى و بنى‌‌اسرائيل و جايگاه عروج پيامبر اسلام)[19]، قبة‌‌الصخره، هيكل سليمان، برج داود، ديوار ندبه، كليساى قيامت، مسجد الأقصى و قبة‌‌المعراج و دهها اثر دينى و تاريخى ديگر از اين‌‌قبيل در آن است.[20] بر اساس گزارش برخى منابع فقط آثار و اماكن اسلامى آن به بيش از‌‌110‌‌مورد مى‌‌رسد.[21]
بيت‌‌المقدس در طول تاريخ شاهد حوادث بسيارى بوده است. اين شهر بر اثر موقعيت جغرافيايى خاص، كه آن را شاهراه ارتباطى شرق و غرب قرار مى‌‌دهد و نيز به سبب سرسبزى و خرّمى، تنوع محصولات كشاورزى و برخوردارى از پيشينه تاريخى و تقدس دينى، همواره مورد توجه قدرتها و شاهد لشكركشيهاى بسيارى بوده است،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 400
به‌‌گونه‌‌اى كه دو بار به طور كلى به دست مهاجمان ويران، 18 بار تجديد بنا و سه بار معبد آن‌‌بازسازى ومرمت شده است و 6 بار مردم آن مجبور به تغيير آيين و مذهب خود شده‌‌اند.
[22] كنعانيها، حيتيها، حويان، فريسيان، يبوسيان و فلسطيان از جمله اقوامى بودند كه قبل از هجوم قوم عبرانى در سرزمين فلسطين مى‌‌زيستند.[23] حضرت داود(عليه السلام)در سال 1010 يا 1020 ق. م. با شكست يبوسيان شهر بيت المقدس را به تصرف خود درآورد و آن را مركز حكومت بنى‌‌اسرائيل قرار داد و به فرمان الهى بناى قدس، خانه خدا را آغاز كرد كه به دست حضرت سليمان تكميل شد. ساخت اين بناى باشكوه و عظيم، معروف به «هيكل سليمان» در سال 970 ق. م. پايان يافت.[24] پس از سليمان، بلايا و مصائب فراوانى بر اورشليم وارد شد؛ آشوريان بارها به آن هجوم برده، آن را غارت كردند. سخت‌‌ترين و ويرانگرترين حمله به وسيله بخت نصر دوم (نبوكدنصر)، پادشاه بابل، در 586 يا 587 ق. م. صورت گرفت كه در جريان آن ديوارهاى دفاعى شهر به دست سپاه بابل تخريب و اورشليم پس از اشغال به كلى ويران شد و ساكنانش اسير و به بابل برده شدند.[25] در اين حمله، صدقيا، حاكم اورشليم، اسير و كور شد و اشراف و بزرگان شهر كشته شدند. قصر پادشاه و هيكل سليمان به آتش كشيده شد. ظروف و وسايل قيمتى معبد به تاراج رفت[26] و تابوت عهد[27] و نص تورات[28] به كلى از ميان رفت. طبق روايت تورات، همه مردم شهر از جمله دانيال و عزرا، به غير از افراد فقير و بى‌‌چيز به بابل تبعيد شدند.[29] با غلبه كوروش، پادشاه ايران بر بابليها در سال 538 ق. م. و بازگشت يهوديان اسير، بيت المقدس پس از 50 سال خرابى دوباره آباد شد.[30] در 332 ق. م. اسكندر مقدونى با شكست امپراطورى ايران اين شهر را نيز فتح كرد.[31] پس از اسكندر، بيت المقدس متناوباً زير سلطه بطالسه مصر و پادشاهان سلوكى بود.[32] در سال 63 ق. م. روميان براى نخستين بار بر بيت المقدس مسلط شدند. در سال 70 م. و در پى شورش يهوديان بيت‌‌المقدس «تيتوس»، فرمانرواى روم، اين شهر را براى بار دوم با خاك يكسان كرد. هادريانوس در 132 م. بار ديگر بيت المقدس را بنا كرد و آن را «ايلياء كاپيتولينا» ناميد و از ورود يهوديان به اين شهر
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 401
ممانعت كرد.
[33] در 312 م. با گرايش امپراطور كنستانتين به دين مسيح، كليساهاى متعدد از جمله كليساى قمامه (قيامت) در اين شهر ساخته شد.[34] در سال 614 م. خسرو دوم شاه ايران، بيت المقدس را از دست روميان خارج كرد و يهوديان دوباره در آن ساكن شدند؛ ولى پس از اندكى در 629 م. امپراطورروم، هرقل (هراكليوس)، دوباره شهر را پس گرفت. بيت المقدس يا ايلياء همچنان در دست روميان بود تا اينكه در 637 م. به تصرف مسلمانان درآمد.[35] امويان، عباسيان، طولونيان، أخشيديان، فاطميان و سلجوقيان به ترتيب بر اين شهر حكمرانى كردند.[36] سال 1099 م. در نخستين جنگ صليبى، بيت المقدس، همراه با قتل و غارت وحشيانه، به دست صليبيان افتاد. در سال 1187‌‌م. صلاح الدين ايوبى دوباره اين شهر مقدس را پس گرفت.[37]بيت المقدس و فلسطين همچنان صحنه جنگهاى صليبى بود تا اينكه در 1517 م. دولت عثمانى با شكست مماليك، اين شهر را به تصرف خود درآورد.[38] در پى شكست روسها در نبرد با عثمانيها كه از حمايت فرانسه و انگليس برخوردار بودند، پاى فرانسويها و انگليسيها به فلسطين باز شد. با ورود دولت عثمانى به جنگ جهانى اول، انگليس، تلاش براى تجزيه عثمانى را آغاز كرد[39]، از اين رو براى كسب حمايت مالى و سياسى يهوديان و در پى مذاكرات با صهيونيستها، دولت انگليس با صدور اعلاميه معروف بالفور (1917 م.) تأسيس «وطن ملى يهود» راتعهد كرد و يك ماه پس از آن بيت‌‌المقدس را به اشغال نظامى خود درآورد. از آن تاريخ تاكنون، بيت المقدس به عنوان مركز فلسطين، كانون تحولات، چالشها و درگيريهاى بسيار نظامى، سياسى و اجتماعى ميان مسلمانان و صهيونيستها بوده است.[40]

 يادكرد بيت المقدس در قرآن:

بيت‌‌المقدس از اعلام غير مصرّح قرآن است و بيشتر مفسّران، تعابيرى مانند«الاَرضِ الَّتى بـرَكنا فيها»(انبياء/21،81؛ اعراف/7،137)، «الاَرضُ المُقَدَسَة»(مائده/5،21)، «القَريَة»(بقره/2،58) و «الاَرض»(اسراء/17،4) را بر آن تطبيق كرده‌‌اند. در آيات مربوط به تغيير قبله (بقره/2، 142 ـ 150) نيز تلويحاً از بيت‌‌المقدس‌‌
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 402
ياد شده است
[41] (‌‌‌‌قبله)؛ همچنين شمارى از مفسران نخستين آياتى چون 114 ـ 115 بقره/2 و 41‌‌ق/50 را نيز به بيت‌‌المقدس مربوط دانسته‌‌اند.[42]
1. نخستين يادكرد از بيت المقدس در آيه‌‌اى است كه ماجراى هجرت ابراهيم(عليه السلام)از بابل را گزارش مى‌‌كند. حضرت ابراهيم پس از ماجراى شكستن بتها و نجات معجزه‌‌آسا از آتش نمروديان به همراه حضرت لوط(عليه السلام)، خانواده و ديگر پيروانش به سوى سرزمينى روانه مى‌‌شود كه خداوند آن را مايه بركت براى جهانيان خوانده است: «و نَجَّينـهُ و لوطـًا اِلَى الاَرضِ الَّتى بـرَكنا فيها لِلعــلَمين».(انبياء/21،71) مشهور مفسران مراد از اين سرزمين را شام و فلسطين دانسته‌‌اند كه مسلماً شهر بيت المقدس را نيز در برمى‌‌گيرد.[43]
2. يادكرد ديگر بيت المقدس كه در آيات متعددى مورد اشاره قرار گرفته، در ارتباط با داستان بنى‌‌اسرائيل و سكونت آنان در سرزمين فلسطين است. بنى‌‌اسرائيل كه در مصر با آزار و شكنجه‌‌هاى سخت فرعونيان به ستوه آمده بودند، همواره آرزوى بازگشت به فلسطين را داشتند؛ سرزمينى كه نياكان آنها يعنى يعقوب و فرزندانش، پيش از مهاجرت به مصر آنجا ساكن بودند. موسى با فراخوان بنى اسرائيل به صبر و پايدارى و يارى جستن از خدا در برابر شكنجه‌‌هاى فرعونيان، آنان را به بازگشت به سرزمين فلسطين و بيت‌‌المقدس و زندگى در آن اميدوار مى‌‌ساخت:«قالَ موسى لِقَومِهِ استَعينوا بِاللّهِ واصبِروا اِنَّ الاَرضَ لِلّهِ يورِثُها مَن يَشاءُ مِن عِبادِهِ...».(اعراف/7،128) بنى‌‌اسرائيل در پى خروج از مصر و ورود به فلسطين، در شهر بيت‌‌المقدس با قومى معروف به عمالقه روبه‌‌رو شدند.[44] موسى(عليه السلام)از آنان خواست كه وارد سرزمين مقدس شده، با عمالقه بجنگند و در غير اين صورت دچار خسران و زيان خواهند شد: «يـقَومِ ادخُلوا الاَرضَ المُقَدَّسَةَ الَّتى كَتَبَ اللّهُ لَكُم و لا تَرتَدّوا عَلى اَدبارِكُم‌‌فَتَنقَلِبوا خـسِرين».(مائده/5،21) مشهور مفسران شيعه[45] و سنى[46] به تبع مفسران نخستينى چون ابن‌‌عباس، ابن زيد، سدّى و أبى على[47]سرزمين مقدس ياد شده را شهر بيت المقدس دانسته‌‌اند.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 403
برخى نيز دمشق، فلسطين و سرزمين طور و بخشى از اردن را گفته‌‌اند كه چندان با تعبير‌‌«ارض مقدس» سازگار نيست.
[48]
مفسران، قداست اين شهر را ناشى از حضور، زندگى و دفن انبياء و مؤمنان در آن دانسته‌‌اند.[49] برخى نيز عارى بودن آن ازشرك و كفر و گناه را سبب تقدسش ذكر كرده‌‌اند[50] كه با پيشينه تاريخى اين شهر، حضور مشركان و كافران و فساد بنى اسرائيل در آن چندان سازگار نيست.
بنى‌‌اسرائيل به بهانه نيرومندى و جنگاورى عمالقه و هراس از آنان، فرمان ورود به شهر و هشدارهاى موسى را ناديده گرفته، از موسى خواستند كه با خداى خود به جنگ آنها رفته، شهر را تسخير كنند تا آنها وارد آن گردند. (مائده/5،22 - 24) در پى اين نافرمانى، بنى اسرائيل دچار كيفر الهى شده، به مدت 40 سال از ورود به بيت‌‌المقدس محروم و در وادى تيه (‌‌<=‌‌تيه) سرگردان شدند: «قالَ فَاِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيهِم اَربَعينَ سَنَةً يَتيهونَ فِى‌‌الاَرضِ فَلا تَأسَ عَلَى القَومِ الفـسِقين».(مائده/5،26) پس از 40 سال آنان به فرماندهى يوشع بن نون موفق به فتح بيت‌‌المقدس گشتند.
[51] مفسران آيه 58 بقره/2 را اشاره به اين ورود تاريخى بنى‌‌اسرائيل مى‌‌دانند:«و اِذ قُلنَا ادخُلوا هـذِهِ القَريَةَ فَكُلوا مِنها حَيثُ شِئتُم رَغَدًا وادخُلوا البابَ سُجَّدًا وقولوا حِطَّةٌ نَغفِر لَكُم خَطـيـكُم وسَنَزيدُ المُحسِنين».بر اساس ديدگاه مشهور مفسران شيعه[52] و سنى[53] مراد از «القَريَة»شهر بيت‌‌المقدس است و بنى‌‌اسرائيل فرمان يافتند كه براى طلب آمرزش نسبت به گناهان و نافرمانيهاى پيشين خويش، متواضعانه و خاشعانه از درى موسوم به «باب‌‌حطّه» نيز رد شده، جمله‌‌اى را جهت استغفار بر زبان جارى سازند. (‌‌<=‌‌باب حطه)
در مقابل، شمارى ديگر از مفسران مانند ابن‌‌زيد، مراد از «القريه» را شهر اريحا گفته‌‌اند.
[54] اين شهر در وادى اردن به فاصله 8 مايلى از شمال غربى محل اتصال رودخانه اردن با درياى مرده قرار دارد.[55] اريحا نخستين شهر سرزمين موعود بود كه پس از پايان 40 سال آوارگى بنى‌‌اسرائيل و به فرماندهى يوشع، تسخير و تخريب شد[56] و هنگام تقسيم آن سرزمين ميان قبايل دوازده‌‌گانه،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 404
به قبيله بنيامين‌‌تعلق گرفت.
[57] در زمان حكومت اخاب دوباره بازسازى[58] و بعدها به دست سپاه بخت‌‌نصر بار‌‌ديگر ويران شد.[59] به احتمال زياد تسخير اريحا‌‌پيش از شهرهاى ديگر، زمينه طرح ديدگاه دوم مبنى بر‌‌تطبيق «القريه» بر آن بوده باشد.
در شمار ديگرى از آيات هم پس از اشاره به نابودى فرعونيان، خوش فرجامى بنى‌‌اسرائيل و سكونت آنها در سرزمين پُر خير و بركت به عنوان پاداش بردبارى و تحمّل آنها در برابر آزار و شكنجه‌‌هاى فرعونيان، ياد شده است:«و اَورَثنَا القَومَ الَّذينَ كانوا يُستَضعَفونَ مَشـرِقَ‌‌الاَرضِ و مَغـرِبَهَا الَّتى بـرَكنا فيها و تَمَّت كَلِمَتُ رَبِّكَ الحُسنى عَلى بَنى اِسرءيلَ بِما صَبَروا...».(اعراف/7،137) بركت مورد اشاره در اين آيه و نيز شمار ديگرى از آيات: (انبياء/21، 71، 81؛ اسراء/17،1؛ سبأ /34،18) كه به سرزمين فلسطين و بيت‌‌المقدس نسبت داده شده است از سوى بيشتر مفسران به معناى حاصلخيزى، خوش آب و هوا بودن آن سرزمين و فراوانى درختان و ميوه‌‌هاى آن گرفته شده است
[60]، چنان‌‌كه عبارت«مُبَوَّاَ صدق»كه مراد از آن را نيز بيت‌‌المقدس گفته‌‌اند، به معناى مسكنى پسنديده و رضايت‌‌بخش گرفته شده است؛ جايى كه در آنجا همه نيازمنديهاى زندگى براى بنى اسرائيل فراهم بود[61]: «ولَقَد بَوَّأنا بَنى اِسرءيلَ مُبَوَّاَ صِدق و رَزَقنـهُم...».(يونس /10، 93) البته با توجه به حضور شمارى از پيامبران الهى و رفت و آمد فرشتگان به اين سرزمين مى‌‌توان بركت ياد شده را اعم از مادى و معنوى دانست.[62] در برخى منابع نيز تنها به بُعد معنوى اشاره شده است[63]، چنان‌‌كه كعبه نيز به رغم وجود آب و هواى گرم و سوزان مكه و خشك و بى‌‌آب و علف بودن زمينهاى اطراف آن، مبارك خوانده شده است. (آل‌‌عمران/3، 96)
3. مفسران، سرزمين مورد اشاره در آيات آغازين سوره اسراء را نيز بيت المقدس دانسته‌‌اند. براساس اين آيات، خداوند در تورات به بنى‌‌اسرائيل خبر داده است كه آنان دو بار در بيت‌‌المقدس دست به فسادانگيزى خواهند زد و در هر دو بار، اقوام بيگانه‌‌اى بر آنان تسلط يافته، بيت‌‌المقدس را ويران خواهند كرد
[64]: «و قَضَينا اِلى بَنى اِسرءيلَ فِى الكِتـبِ لَتُفسِدُنَّ
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 405
فِى‌‌الاَرضِ مَرَّتَينِ... * فَاِذا جاءَ وَعدُ اُولهُما بَعَثنا عَلَيكُم عِبادًا لَنا اولى بَأس شَديد... *... فَاِذا جاءَ وَعدُ الأخِرَةِ لِيَسوءوا وُجوهَكُم و لِيَدخُلُوا المَسجِدَ كَما دَخَلوهُ اَوَّلَ مَرَّة ولِيُتَبِّروا ما عَلَوا تَتبيرا».‌‌(اسراء/17،4 ـ 7) مفسران در اين‌‌باره كه فسادانگيزى دوگانه بنى اسرائيل چه بوده است، اختلاف دارند؛ برخى آن را اشاره به كشتن زكرياى پيامبر و فرزند وى حضرت يحيى دانسته‌‌اند
[65] و برخى ديگر اراده قتل ارمياى نبى و عيسى مسيح(عليه السلام) را هم افزوده‌‌اند[66]، چنان‌‌كه هويت كسانى كه بر بيت‌‌المقدس سلطه يافته، آن را تخريب كرده‌‌اند مورد اختلاف است. برخى تسلط و تخريب نخست را به بخت نصر و مرتبه دوم را به تيتوس، وزير اسبيانوس (امپراطور روم)[67] و بعضى به سنحاريب و جالوت[68]و شمارى نيز به پادشاه پارس (شاپور) و بخت نصر[69] نسبت داده‌‌اند. گزارشهاى تاريخى، ديدگاه اول را تأييد مى‌‌كند. به خرابى بيت المقدس به دست بخت نصر در ذيل آيه «اَو‌‌كالَّذى مَرَّ عَلى قَريَة وهِىَ خاوِيَةٌ عَلى عُروشِها قالَ اَنّى يُحيى هـذِهِ اللّهُ بَعدَ مَوتِها»(بقره/2،259) نيز اشاره شده است.
به اعتقاد شمارى از مفسران وقتى كه عزير يا ارمياى نبى از كنار خرابه‌‌هاى بيت المقدس گذر كرده، به ياد رستاخيز مى‌‌افتد، چگونگى زنده شدن دوباره مردگان براى او مورد سؤال واقع مى‌‌شود و در پى آن خداوند او را ميرانده، پس از 100 سال دوباره زنده مى‌‌كند.
[70] طبق گزارش برخى از منابع آيه «و مَن اَظلَمُ مِمَّن مَنَعَ مَسـجِدَ اللّهِ اَن يُذكَرَ فيهَا‌‌اسمُهُ وسَعى فى خَرابِها اُولئِكَ ما كانَ لَهُم اَن يَدخُلوها اِلاّ خائِفينَ»(بقره/2،114) نيز مربوط به خراب شدن بيت المقدس به دست بخت نصر و جلوگيرى از ذكر خدا در آن است.[71]
4. در داستان حضرت سليمان و تسخير باد در دست او نيز از بيت‌‌المقدس ياد شده است: «و‌‌لِسُلَيمـنَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجرى بِاَمرِهِ اِلَى الاَرضِ الَّتى بـرَكنا فيها...».(انبياء/21،81) برخى از مفسران شيعه[72] و سنى[73] زمين مباركى را كه حضرت سليمان، باد را به سوى آن به گردش درمى‌‌آورد، شام و برخى ديگر بيت المقدس و شام گفته‌‌اند.[74] با توجه به پيشينه تاريخى بيت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 406
المقدس و حكومت حضرت سليمان در آن و مناطق اطراف و نيز با توجه به اينكه «الَّتى بـرَكنا فيها»در سوره انبياء/21 آيه 71 به صورت وصف بيت المقدس ذكر شده، مطمئناً سرزمين مبارك ياد شده، بيت‌‌المقدس را نيز‌‌دربرمى گيرد.
5. مكانى كه حضرت مريم هنگام تولد حضرت عيسى و پس از آن به آنجا پناه برد نيز بر اساس ديدگاه مشهور مفسران، بيت‌‌المقدس دانسته شده است: «و جَعَلنَا ابنَ مَريَمَ واُمَّهُ ءايَةً وءاوَينـهُما اِلى رَبوَة ذاتِ قَرار و مَعين».(مؤمنون/23،50) مفسران با استناد به تعبير «رَبَوة ذاتِ قَرار وَ مَعين»مكان ياد شده را سرزمينى خوانده‌‌اند كه در عين مرتفع بودن نسبت به زمينهاى اطراف، مسطح، وسيع، و برخوردار از آب جارى
[75] و در نتيجه حاصلخيز و پربركت بوده[76] كه همان بيت المقدس است. مكان ياد شده بر مصر، كوفه، دمشق يا رمله در فلسطين نيز تطبيق شده است.[77] برخى، ديدگاه نخست را به احتمال، متأثر از كتاب مقدس دانسته‌‌اند كه بيت‌‌المقدس را نزديك‌‌ترين نقطه زمين به آسمان خوانده است.[78]
6. در آيه 18 سبأ/34 نيز سرزمين مبارك و پيوستگى آن با سرزمين سبأ ياد شده است كه به دوران آبادانى يمن بازمى‌‌گردد. ساكنان سبأ در سفرهاى تجارى به فلسطين و بيت‌‌المقدس از يك آبادى به آبادى ديگر مى‌‌رفتند و هرگز ناگزير به عبور از بيابانهاى گسترده و غير مسكونى نبوده‌‌اند:[79]«و جَعَلنا بَينَهُم و بَينَ القُرَى الَّتى بـرَكنا فيها قُرًى ظـهِرَةً و قَدَّرنا فيهَا السَّيرَ سيروا فيها لَيالِىَ واَيّامـًا ءامِنين».(سبأ/34،18) مسافرت از اين مسير براى مسافران، راحت و توأم با امنيت بود كه به عنوان نعمت براى ساكنان سبأ از آن ياد شده است. بيشتر مفسران شيعه[80] و سنى[81] مراد از «القُرَى الَّتى بـرَكنا فيها»را روستاهاى شام و برخى نيز روستاهاى شامات گفته‌‌اند كه مشتمل بر شام، اردن و فلسطين است.[82] شمارى نيز آن را خصوص بيت المقدس دانسته‌‌اند كه با توجه به ذكر صفت پربركت بودن براى اين مناطق در آيات ديگر منافاتى در جمع آنها نيست.
7. يكى ديگراز يادكردهاى بيت‌‌المقدس در قرآن مربوط به داستان معراج و سير دادن پيامبر‌‌اكرم(صلى الله عليه وآله) از مكه به بيت‌‌المقدس و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 407
مسجدالأقصى است: «سُبحـنَ الَّذى اَسرى بِعَبدِهِ لَيلاً مِنَ المَسجِدِ الحَرامِ اِلَى المَسجِدِ الاَقصَا الَّذى بـرَكنا حَولَهُ...».(اسراء/17،1) بيشتر مفسران شيعه
[83] و سنى[84] «المسجدالاقصى» را مسجد بيت المقدس دانسته‌‌اند كه در اين صورت بى‌‌شك، «التى بـرَكنا حَولَهُ»ابتدا شهر بيت‌‌المقدس و سپس مناطق اطراف آن و فلسطين است كه مبارك به حضور انبيا و اوليا[85] و پربركت به لحاظ درختان و ميوه‌‌هاست.[86]
8. برخى از مفسران در آيه «و استَمِع يَومَ يُنادِ المُنادِ مِن مَكان قَريب»(ق/50،41) «مَكان قَريب»را بر صخره بيت‌‌المقدس تطبيق داده‌‌اند[87] كه جبرئيل يا اسرافيل بر آن مى‌‌ايستد و در صور دميده، مردگان را براى رستاخيز ندا مى‌‌دهد. به احتمال فراوان اين گروه از مفسّران، متأثر از كتاب مقدس بوده‌‌اند كه بيت المقدس را نزديك‌‌ترين نقطه زمين به آسمان به اندازه 18 ميل معرفى مى‌‌كند.[88] برخى، آيات‌‌3‌‌فجر/89[89] و 1 تين/95 را نيز با بيت‌‌المقدس ارتباط داده‌‌اند.[90]

منابع

احكام‌‌القرآن، جصاص؛ الانس الجليل فى قصة موسى و فرعون و بنى‌‌اسرائيل؛ انوارالتنزيل و اسرار التأويل، بيضاوى؛ بيت‌‌المقدس شهر پيامبران؛ تاريخ اورشليم (بيت المقدس)؛ تاريخ جامع اديان؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير الجلالين؛ تفسير جوامع الجامع؛ تفسير الصافى؛ تفسير غريب القرآن الكريم؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير كنزالدقايق و بحرالغرائب؛ تفسير نمونه؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجواهر الحسان فى تفسير القرآن، ثعالبى؛ دائرة‌‌المعارف بستانى؛ دانش‌‌نامه جهان اسلام؛ دايرة‌‌المعارف تشيع؛ دايرة‌‌المعارف كتاب مقدس؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روح‌‌المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ فتح القدير؛ قاموس كتاب مقدس؛ كتاب مقدس؛ الكشاف؛ كشف‌‌الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ كوروش كبير (ذى‌‌القرنين)؛ لغت‌‌نامه؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ معانى القرآن، نحاس؛ معجم اللاهوت الكتابى؛ الموسوعة العربية العالميه؛ الموسوعة الفلسطينيه؛ الميزان فى تفسير القرآن.
Britannica.
حسين اترك




[1]. بيت‌‌المقدس، ص 1 ـ 2؛ الموسوعة الفلسطينيه، ج 3، ص 508.
[2]. بيت المقدس، ص 4؛
Britannica : Jerusalem

[3]. بيت المقدس، ص 18؛ تاريخ اورشليم، ص 25.
[4]. تاريخ اورشليم، ص 16؛ بيت المقدس، ص 18.
[5]. الانس‌‌الجليل، ج 1، ص 22 و 24.
[6]. تاريخ اورشليم، ص 15 ـ 16؛ الموسوعة الفلسطينيه، ج 3، ص‌‌510.
[7]. ر. ك: دايرة‌‌المعارف بستانى، ج 4، ص 623؛ قاموس كتاب مقدس، ص 118؛ تاريخ اورشليم، ص 15.
[8]. كتاب مقدس، اشعيا 29: 1.
[9]. همان، مزامير 76: 2.
[10]. همان، داوران 19: 10 ـ 11.
[11]. همان، دوم تواريخ ايام 28: 25.
[12]. همان، مزامير  46: 4.
[13]. همان، مزامير 48: 2.
[14]. همان، نحميا 11 : 19.
[15]. قاموس كتاب مقدس، ص 118؛ الانس الجليل، ج 1، ص 6.
[16]. تاريخ اورشليم، ص 16.
[17]. تاريخ اورشليم، ص 16.
[18]. ر. ك: معجم اللاهوت، ص 124؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 5، ص‌‌95؛ الانس الجليل، ج 1، ص 240 ـ 239.
[19]. تاريخ اورشليم، ص 17؛ دايرة‌‌المعارف تشيع، ج 3، ص‌‌558؛ الموسوعة العربيه، ج 18، ص 86.
[20]. ر. ك: بيت المقدس، ص 116 ـ 164؛ دانشنامه جهان اسلام، ج‌‌3، ص 104؛ الموسوعة العربيه، ج 18، ص 86 ـ 87.
[21]. ر. ك: بيت المقدس، ص 116 ـ 164.
[22]. تاريخ اورشليم، ص 17.
[23]. همان، ص 25.
[24]. قاموس كتاب مقدس، ص 121؛ تاريخ اورشليم، 72 ـ 83؛ لغت نامه، ج 14، ص 20878.
[25]. قاموس كتاب مقدس، ص 123؛ تاريخ اورشليم، ص‌‌107؛ Britannica : Jerusalem.
[26]. كتاب مقدس، دوم پادشاهان، 25.
[27]. تاريخ جامع اديان، ص 527.
[28]. كوروش كبير، ص 216.
[29]. كتاب مقدس، دو پادشاهان، 25: 11 ـ 12.
[30]. الموسوعة الفلسطينيه، ج 3، ص 511؛ تاريخ اورشليم، ص 114.
[31]. همان.
[32]. الموسوعة الفلسطينيه، ج 3، ص 511.
[33]. قاموس كتاب مقدس، ص 128؛ الموسوعة الفلسطينيه، ج 3، ص‌‌511؛ Britannica : Jerusalem
[34]. تاريخ اورشليم، 167 ـ 168.
[35]. قاموس كتاب مقدس، ص 128؛ تاريخ اورشليم، ص 173، 186‌‌ـ‌‌189.
[36]. بيت المقدس، ص 30 ـ 42؛ تاريخ اورشليم، ص 196 ـ 203.
[37]. قاموس كتاب مقدس، ص 128؛ بيت المقدس، ص 52؛ تاريخ‌‌اورشليم، ص 218.
[38]. قاموس كتاب مقدس، ص 128؛ بيت المقدس، ص 64؛ بيت‌‌المقدس، ص 56 ـ 58 ، 63 ـ 78.
[39]. بيت‌‌المقدس، ص 66، 80 ـ 89.
[40]. بيت المقدس، ص 79 ، 101 ـ 102؛ الموسوعة العربيه، ج 18، ص 89.
[41]. جامع‌‌البيان، مج 2، ج 2، ص 3 ـ 10 ، 17 ـ 39؛ مجمع‌‌البيان، ج‌‌1، ص‌‌414 ـ 424؛ الدرالمنثور، ج 1، ص 260 ـ 270.
[42]. جامع‌‌البيان، مج 1، ج 1، ص 695 ـ 705؛ مج 13، ج 26، ص‌‌235؛ مجمع البيان، ج 1، ص 361 ـ 363؛ ج 9، ص 226؛ الدرالمنثور، ج 1، ص 204؛ ج 6، ص 131.
[43]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 194؛ تفسير جلالين، ص 330؛ الميزان، ج 8، ص 228.
[44]. الكشاف، ج 1، ص 620؛ مجمع البيان، ج 1، ص 229؛ تفسير‌‌قرطبى، ج 6، ص 83.
[45]. مجمع‌‌البيان، ج 1، ص 225؛ كنزالدقائق، ج 1، ص 253؛ غريب‌‌القرآن، ص 308.
[46]. احكام القرآن، ج 2، ص 561؛ زادالمسير، ج 2، ص 323؛ تفسير‌‌ابن كثير، ج 1، ص 101.
[47]. ر. ك: التبيان، ج 3، ص 483؛ مجمع البيان، ج 3، ص 307؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 101.
[48]. ر. ك: التبيان، ج 3، ص 483؛ جوامع الجامع، ج 1، ص 331؛ احكام القرآن، ج 2، ص 561.
[49]. جوامع الجامع، ج 1، ص 331؛ غريب القرآن، ص 308؛ احكام‌‌القرآن، ج 2، ص 561.
[50]. ر. ك: التبيان، ج 3، ص 483؛ معانى القرآن، ج 2، ص‌‌288؛ احكام‌‌القرآن، ج 2، ص 561.
[51]. تفسير ابن كثير، ج 1، ص 101 ـ 102؛ تفسير جلالين، ص 115.
[52]. مجمع البيان، ج 1، ص 247؛ الصافى، ج 2، ص 245؛ فتح القدير، ج 1، ص 89.
[53]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 426؛ تفسير قرطبى، ج 1، ص 278؛ غريب‌‌القرآن، ص 59.
[54]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 426؛ التبيان، ج 1، ص 261.
[55]. دايرة‌‌المعارف كتاب مقدس، ص 761.
[56]. كتاب مقدس، يوشع 2 : 1 ـ 2؛ 6 : 1 ـ 27.
[57]. كتاب مقدس، يوشع 18 : 10 ـ 21.
[58]. كتاب مقدس، اول پادشاهان، 16: 34.
[59]. دايرة‌‌المعارف كتاب مقدس، ص 762.
[60]. الكشاف، ج 2، ص 149؛ مجمع‌‌البيان، ج 4، ص 725؛ الميزان، ج 13، ص 7.
[61]. مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 199؛ الميزان، ج 10، ص 120.
[62]. جوامع الجامع، ج 1، ص 592.
[63]. ر. ك : مجمع البيان، ج 5، ص 199؛ غريب القرآن، ص 308؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 447.
[64]. جامع البيان، مج 9، ج 15، ص 30 ـ 32؛ مجمع البيان، ج 6، ص‌‌614 ـ 617؛ روح‌‌المعانى، مج 9، ج 15، ص 23.
[65]. تفسير جلالين، ص 286.
[66]. الكشاف، ج 2، ص 649.
[67]. الميزان، ج 13، ص 44؛ ر. ك: نمونه، ج 12، ص 27 ـ 30.
[68]. ر. ك: الكشاف، ج 2، ص 649؛ جوامع الجامع، ج 1، ص 744؛ التبيان، ج 6، ص 448.
[69]. ر. ك: جامع البيان، مج 9، ج 15، ص 29 ـ 32؛ مجمع البيان، ج‌‌6، ص 616.
[70]. مجمع البيان، ج 2، ص 639 ـ 640؛ معانى‌‌القرآن، ج‌‌1، ص 277؛ تفسير قرطبى، ج 3، ص 188.
[71]. ر. ك: التبيان، ج 1، ص 416؛ احكام القرآن، ج 1، ص 86؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 161.
[72]. مجمع البيان، ج 7، ص 93؛ الميزان، ج 14، ص 313.
[73]. تفسير قرطبى، ج 11، ص 213؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 196؛ الدرالمنثور، ج 5، ص 651.
[74]. تفسير قمى، ج 2، ص 73؛ الصافى، ج 3، ص 350.
[75]. التبيان، ج 7، ص 373؛ الميزان، ج 15، ص 35؛ نمونه، ج 14، ص 251.
[76]. جوامع الجامع، ج 2، ص 103؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 256؛ تفسير جلالين، ص 348.
[77]. ر. ك: الكشاف، ج 3، ص 189 ـ 190؛ التفسير الكبير، ج 23، ص‌‌103؛ التبيان، ج 7، ص 373.
[78]. ر. ك: الكشاف، ج 3، ص 190؛ تفسير ثعالبى، ج 2، ص 424؛ معانى القرآن، ج 4، ص 462.
[79]. كشف الاسرار، ج 8، ص 129.
[80]. مجمع البيان، ج 8، ص 605؛ الصافى، ج 4، ص 216؛ الميزان، ج 16، ص 365.
[81]. جامع‌‌البيان، مج 12، ج 22، ص 103؛ التفسير الكبير، ج 25، ص‌‌252؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 541.
[82]. تفسير قرطبى، ج 14، ص 185؛ نمونه، ج 18، ص 63.
[83]. التبيان، ج 6، ص 446؛ مجمع البيان، ج 6، ص 611؛ الميزان، ج 13، ص 6.
[84]. جامع البيان، مج 9، ج 15، ص 8؛ زادالمسير، ج 5، ص 5؛ تفسير بيضاوى، ج 3، ص 431.
[85]. ر. ك: مجمع البيان، ج 6، ص 611.
[86]. جامع‌‌البيان، مج 9، ج 15، ص 241؛ الكشاف، ج 2، ص 648؛ مجمع‌‌البيان، ج 6، ص 611.
[87]. جامع‌‌البيان، مج 13، ج 26، ص 235؛ تفسير جلالين، ص 523؛ فتح القدير، ج 5، ص 81.
[88]. ر. ك: تفسيرثعالبى، ج 3، ص 229؛ الدرالمنثور، ج 7، ص 611 ـ 612؛ زادالمسير، ج 8، ص 24 ـ 25.
[89]. ر. ك: تفسير قرطبى، ج 20، ص 28؛ زادالمسير، ج 9، ص 107.
[90]
. ر. ك: مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 392؛ زادالمسير، ج 9، ص 169؛ الدرالمنثور، ج 8، ص 554.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ارض مقدّس

ارض مقدّس: سرزمين مقدّس فلسطين يا همراه بخشى از شام يا همه منطقه شامات، مهد پيامبران و سرزمين موعود بنى‌اسرائيل

همه مناطق كره زمين از جهت انتساب به آفريدگارشان از صبغه‌اى قدسى برخوردارند. (عنكبوت/29، 56; فصلت/41، 10) با اين حال، در قرآن فقط يك سرزمين را مقدّس دانسته (مائده/5، 21; طه/20، 12; نازعات/79، 16)، و مناطق گوناگون آن، مبارك خوانده شده است[1] (اعراف/7، 137; اسراء/17، 1; انبياء/21، 71 و 81; قصص/28، 30; سبأ/34، 18); البتّه صفت مبارك در يك مورد ديگر نيز براى كعبه به‌كار رفته است (آل‌عمران/3، 96). واژه «طور» (طه/20،80; مؤمنون/23، 20; تين/95، 2) و گاه، ارض با الف و لام عهد (اسراء/17، 104)، به سرزمين مورد نظر اشاره دارند. اين سرزمين در قرآن به «مُبَوَّاَ صِدق» به‌معناى جايگاه صدق و راستى (يونس/10، 93) و «رَبوَة ذاتِ قَرار و مَعين» به‌معناى سرزمين مرتفع داراى امنيّت و داراى آب (مؤمنون/23، 50) نيز وصف شده است.

تاريخچه:

سابقه اين سرزمين به پيش از هجرت ابراهيم* به آن بازمى‌گردد و از ديرباز به سرزمين كنعانيان معروف بوده است.[2] برخى نيز از نگاه اسطوره‌اى، سابقه آن را به آغاز ظهور بشر در زمين بازگردانده‌اند.[3] اورشليم در نقش نمادى از تمام آن سرزمين مقدّس، از مهم‌ترين مناطق آن به‌شمار مى‌رود كه نخستين اثر باستانى آن به قرن‌19 و سپس 14 قبل از ميلاد باز‌مى‌گردد.[4] اين شهر در كتاب مقدّس، به نام‌هاى يبوس،[5] اريئيل،[6]شهر نيكى و عدالت و امان،[7] شهر پاكى،[8] شهر مقدّس،[9] عروس خداوند،[10] سرزمين مقدّس،[11] ارض موعود،[12] و سرزمين اسرائيل[13] ياد‌‌ده است. بيت‌المقدّس، در طول تاريخ، ساكنان گوناگونى را به خود ديده است; كنعانيان، حثّيان، يبوسيان، اموريان[14] عبرانيان (يهود*) و سرانجام عرب‌ها هريك در دوره‌اى به آن روى‌آورده‌اند.
برخى، وعده‌هاى كتاب مقدّس درباره مالكيّت اين سرزمين را دست‌آويزى براى برخى يهوديان افراطى موسوم به صهيونيست‌ها، جهت كسب مشروعيّت سلطه بر آن سرزمين مى‌دانند كه بر اثر آن (و‌موقعيّت راهبردى فلسطين در خاورميانه) موضوع سرزمين مقدّس، صبغه سياسى شديدى يافته و نزاع‌هاى درون طايفه‌اى و بين الاديانى فراوانى را پديد آورده است.
[15] فراتر از نگاه غير‌مذهبى و سكولار رايج در جهان امروز كه مشروعيّت اين‌گونه مالكيّت‌ها را پذيرا نيست، آن‌چه از نگاه مطالعات تاريخى و كشفيّات باستان‌شناسى و نيز گزارش‌هاى عهد‌عتيق مسلّم است، سرزمين مقدّس در اصل از آن اقوام بومى ديگرى (معروف به كنعانيان بيش‌تر از نژاد سامى و برخى از آن‌ها از قبايل عرب شبه جزيره عربستان) غير از بنى‌اسرائيل* بوده[16] و فقط در دوره‌اى متأخّر در حدود 1000 قبل از ميلاد به مركز حكومت يهود تبديل شده كه آن نيز مدّت زمان بسيارى نپاييده و اين حكومت فقط در زمان داوود* و سليمان* به‌طور مستقل وجود داشته و در دوره‌هاى بعد بر اثر حملات فرعون‌هاى مصر*، آشوريان، بابليان، مقدونيان و روميان، همواره مستعمره قدرتى بيگانه بوده و سرانجام در دوره تيتوس و آدريانوس رومى به كلّى محو و نابود شده است و يهوديان براى هميشه از آن به نقاط گوناگون جهان كوچ‌كرده‌اند.
افزون بر آن در دوره حضور يهوديان نيز نزاع‌هاى مستمرى ميان ايشان و اقوام بومى آن سرزمين گزارش شده است.
[17] نزاع‌هاى مستمر مذهبى بر سر اين سرزمين، بيش‌تر ميان يهوديان و مسيحيان در يك دوره، و مسيحيان و مسلمانان در دوره ديگر (طىّ كشورگشايى‌هاى اسلامى و سپس جنگ‌هاى صليبى) جريان داشته و هيچ گاه جز در عصر حاضر، نزاعى ميان مسلمانان و يهوديان بر سر حاكميّت اين سرزمين وجود نداشته است.[18] در اين ميان، انگيزه‌هاى صرفاً سياسى ـ استعمارى و غير مذهبى از سوى گروهى از يهوديان افراطى به‌طور مشهود به چشم مى‌خورد كه يهوديان مذهبى بسيارى با آن مخالفت كرده‌اند. وعده‌ها و به‌طور كلّى پيام كتاب مقدّس از نگاه بسيارى از متألّهان يهود درباره آرمان اخلاقى و سنّت معنوى پيامبران بنى‌اسرائيل و نه انديشه‌اى صرفاً نژادپرستانه و ملّت محور بوده و به ضرورت اتّحاد مردم يهود با خداى پيامبرانشان اشاره دارد. تقدّس اين سرزمين از نگاه پيامبران يهود، نه از خاك و نژاد آن، بلكه از وحدت مردم آن با خداوند نشأت مى‌گيرد كه مالكيّت الهى بر آن نيز تابعى از اين اصل است. احساس تعارض جدّى ميان سنّت معنوى پيامبران يهود با تشكيل دولتى سياسى در فلسطين كه مستلزم جنگ و خون‌ريزى و اختلاف اديان و مذاهب توحيدى است، از سوى بسيارى از شخصيّت‌هاى مذهبى، سياسى و علمى يهود چون مارتين بوبر، به صراحت ابراز شده و همچنان از سوى برخى محافل مذهبى يهود دنبال‌مى‌شود.[19]
تقدّس اين سرزمين نزد پيروان هر يك از سه دين ابراهيمى معتبر است.[20] آثار و بناهاى مذهبى فراوانى در اين سرزمين براى هر يك از پيروان اين سه دين وجود دارد كه ديوار ندبه براى يهوديان، كليساى قيامت براى مسيحيان و مسجدالاقصى* براى مسلمانان از اهمّ آن‌ها بوده و تداعى‌گر خاطره‌هاى مذهبى هر يك از آن ديانت‌ها هستند.[21] روايات بسيارى درباره برترى بيت‌المقدّس* در منابع اسلامى آمده[22] و كتاب‌هاى بسيارى نيز به اين منظور نگاشته شده كه تعداد آن‌ها بنا به كتاب‌شناسى يكى از معاصران به بيش‌از پنجاه مورد مى‌رسد.[23] روايات فراوانى نيز درباره برترى همه سرزمين شام در دست است[24] كه با‌توجّه به وجود انگيزه براى جعل اين‌گونه فضايل از سوى بنى‌اميّه، درباره بسيارى از آن‌ها ترديد جدّى وجود دارد.[25] وجه قداست و مبارك بودن آن سرزمين از هر دو جهت دينى و دنيايى گزارش شده است. آن سرزمين پرنعمت، آب فراوان و زمين حاصل‌خيز داشته[26] و مهد پيامبران،[27] محلّ نزول وحى،[28] معبد عابدان و مسكن صالحان،[29] مسكن يعقوب* و اسحاق* و يوسف*[30] و محلّ دفن ابراهيم[31] بوده و مردم آن در برهه‌هاى متعدّدى از تاريخ، سردمدار توحيد و مبارزه با شرك و مظاهر آن‌بوده‌اند.[32]
اختلاف نظرهايى در تعيين حدود اين سرزمين وجود دارد. محدوده اين سرزمين در دوره‌هاى گوناگون حضور يهود در آن، همواره متغيّر بوده است;[33] امّا در تورات، مرزهاى كاملاً مشخصّى براى سرزمين موعود بنى‌اسراييل معيّن‌شده[34] كه در برخى تفاسير نيز منعكس شده است.[35] با اين حال، عموم مفسّران و مورّخان اسلامى كه قداست آن را فراتر از جريان مالكيّت بنى‌اسرائيل بر آن مى‌نگرند، با توجّه به آيات گوناگون قرآن نظريّات متعدّدى درباره حدود آن ارائه داده‌اند كه مى‌توان آن‌ها را سه دسته كرد سرتاسر زمين شام،[36] از مصر تا فرات،[37] بخش‌هايى از فلسطين و شام،[38] مصر و شام،[39] فلسطين.[40] گويا مركز اين سرزمين مقدّس، همان اورشليم يا بيت‌المقدس و طور* سينا، محلّ ملاقات موسى* با خدا بوده; سپس قداست آن به مناطق اطراف نيز به مناسبت‌هاى گوناگونى كه براى پيامبران ابراهيمى رخ داده، تسرى يافته است. برخى از اين مناسبت‌ها در دعاى سمات ياد‌شده‌اند;[41] بنابراين، همه منطقه شامات از آن روى كه مهد پيامبران و محلّ ظهور و گسترش اديان الهى بوده است، مقدّس شمرده مى‌شود[42] و هر يك از ماجراهاى قرآنى درباره اين سرزمين، به منطقه‌اى از آن مربوط مى‌گردد.

يادكردهاى سرزمين مقدّس در قرآن:

1. نخستين ياد از اين سرزمين به‌طور هماهنگ در قرآن و تورات به ماجراى هجرت ابراهيم از بابل* مربوط مى‌شود. ابراهيم به همراه لوط* پس از ماجراهايى كه در بابل برايش رخ داد، به‌سوى سرزمينى به راه افتاد كه از سوى خداوند، مبارك شناسانده شده است: «و‌نَجّينـهُ و لوطـًا إِلَى الأَرضِ الَّتِى بـرَكنا فِيها لِلعـلَمين». (انبياء‌/‌21، 71) مفسّران، اين سرزمين را فلسطين يا شام دانسته‌اند[43] و بركت آن را براى جهانيان از آن روى شمرده‌اند كه شرايع آسمانى و اديان الهى از آن سرزمين به ديگر نقاط جهان گسترش يافت.[44] اين محلّ در تورات، سرزمين كنعان معرّفى شده[45] و آن را در زمره سرزمين‌هاى ميان فرات تا نيل،[46] هديه‌اى از‌سوى خدا به نسل ابراهيم دانسته[47] كه گزارش آن در منابع اسلامى نيز راه يافته است.[48] برخى پژوهشگران معاصر در اعتبار اين دسته از گزاره‌هاى كتاب مقدّس تشكيك كرده و آن را از اسطوره‌هاى يهود شمرده‌اند;[49]ازاين‌روى، يهود به آن «سرزمين مواعيد» گفته‌اند.[50] گزارش نامشهورى نيز به استناد آيه «إِنّ أَوّلَ بَيت وُضِعَ لِلنّاسِ لَلّذِى بِبَكّةَ مُبارَكـًا و هُدىً لِلعـلَمِين» (آل‌عمران/3، 96)، سرزمين هجرت ابراهيم را مكّه دانسته است.[51]
پس از ابراهيم، يعقوب و فرزندان وى به دنبال قدرت يافتن يوسف در مصر و پديد آمدن قحطى در كنعان، اين سرزمين را ترك گفته، به‌سوى مصر روان شدند[52] تا آن‌كه سال‌ها بعد موسى در بازگشت از مدين به مصر از بخشى از اين سرزمين گذر مى‌كند. او در منطقه‌اى كه قرآن از آن با عنوان وادى مقدّس كه احتمالاً نام آن طوى بوده[53] «فَلَمّا أَتـلـها نُودِىَ يـموسى * إنّى أَنا رَبُّكَ فَاخلَع نَعلَيكَ إِنّكَ بِالوادِ المُقدّسِ طُوًى» (طه/20، 11‌ـ‌12)، و وادى ايمن «فَلَمّا أَتـلـهَا نودِىَ مِن شَـطِىِ الوَادِ الأَيمنِ فِى‌البُقعةِ المُبـركةِ‌...» (قصص/28، 30) ياد مى‌كند، در حال گذر بود كه ماجراى سخن گفتن خداوند با وى در آن مكان رخ داد و به پيامبرى به‌سوى فرعون فرستاده شد. در آيه‌20 مؤمنون/23 و 2 تين/95 از منطقه‌اى به نام طور سينا يا طور سينين ياد‌شده كه به اعتقاد برخى مفسّران، همان محلّ ديدار موسى با خدا بوده است.[54] اين منطقه را نام كوهى در فلسطين يا سرزمين ميان مصر و ايله دانسته‌اند.[55]
موسى در ماجراى كوچ بنى‌اسرائيل از مصر، همواره آنان را به سكونت و استقرار در زمين موهوب از سوى خدا اميد مى‌داد: «قالَ موسى لِقومِه استَعِينوا بِاللّهِ و اصبِروا إِنّ الأرضَ لِلّهِ يورِثُها مَن يَشاءُ مِن عِبادِهِ ... * قالوا أُوذِينا مِن قَبلِ أَن تَأتِينا و مِن بَعدِ ما جِئتَنا قالَ عَسى رَبُّكُم أَن يُهلِكَ عَدوَّكُم و يَستَخلِفَكُم فِى‌الأَرض‌...». (اعراف/7، 128‌ـ‌129) در آيات 5‌ـ‌6 قصص/28 نيز به اراده خداوند مبنى بر حاكميّت بنى‌اسرائيل در زمين، پس از استضعاف به‌دست فرعونيان اشاره شده است: «و‌نُرِيدُ أَن‌نَمُنَّ عَلَى الّذِينَ استُضعِفوا فِى الأَرضِ و‌نَجعَلهُم أَئِمّةً و نَجعَلهُم الورِثين * و نُمكِّنَ لَهُم فِى‌الأَرضِ و نُرِىَ فِرعَونَ و هـمـنَ و‌جُنودَهُما مِنهُم ما كانوا يَحذَرون». مفسّران، مقصود از اين سرزمين موهوب را مصر يا عنوانى عام براى هر سرزمينى دانسته‌اند;[56] امّا با توجّه به ديگر آيات مربوط به كوچ بنى‌اسرائيل به نظر مى‌رسد كه مقصود، همان سرزمين موعود در فلسطين‌است.
موسى پس از خروج از مصر و نابودى فرعون*، بنى‌اسرائيل را به‌سوى مشرق گسيل داشت و آنان را به فتح سرزمين مقدّس فرمان داد كه خداوند از آنِ ايشان ساخته بود: «يـقَومِ ادخُلوا الأَرضَ المُقدَّسةَ الّتِى كَتبَ اللّهُ لَكُم و لاَتَرتَدّوا عَلى أَدبارِكُم فَتنقَلِبوا خـسِرين». (مائده/5، 21) بنى‌اسرائيل از ساكنان نيرومند آن كه در تفاسير به نام عمالقه معروفند،
[57] هراسيده، از رفتن به آن ديار پرهيز كردند: «قالوا يـموسى إنّ فِيها قَومًا جَبّارِين و إِنّا لَن‌نَدخُلَها حَتّى يَخرُجوا مِنها فَإِن يَخرُجوا مِنها فَإِنّا دخِلون». (مائده/5،22) برخى مفسّران، ذيل اين آيات به نقل گزارش تورات*[58] مبنى بر فرستادن نقباى* بنى‌اسرائيل براى تجسّس از احوال مردم آن سرزمين پرداخته‌اند.[59] آن 12 نقيب با مشاهده هيكل تنومند و نيروى بسيار آن مردم به هراس آمده و به رغم فرمان موسى يا پيمان بين خويش مبنى بر كتمان اين خبر، آن را ميان قبايل خويش شايع كردند و بدين وسيله هراس را در دل آن‌ها افكندند.[60] در منابع اسلامى، گزارش‌هاى افسانهوار[61] بسيارى در وصف تنومندى و نيرومندى آن مردم و رهبرشان عوج‌بن‌عناق آمده است.[62] از ميان نقباى دوازده‌گانه فقط دو نفر به نام يوشع‌بن‌نون و كالب‌بن‌يوفنا به آن فرمان يا پيمان وفادار ماندند. آنان مردم را به مبارزه با عمالقه تشويق كرده، پيروزى آن‌ها را حتمى شمردند:[63] «قالَ رَجُلانِ مِنَ الّذِينَ يَخافونَ أَنعمَ اللّهُ عَليهِمَا ادخُلوا عَليهِم البابَ فَإِذا دَخلتُموهُ فَإِنّكُم غـلِبونَ و عَلَى اللّهِ فَتوكَّلوا إِن كنتُم مُؤمِنين». (مائده/5، 23) برخى، با قرائت «يخافون» به‌صورت مجهول، آن دو مرد را از عمالقه شمرده‌اند كه به موسى ايمان آورده بودند.[64] به هر روى، مردم با بى‌اعتنايى به سفارش آن دو مرد و بنا به برخى روايات با تهديد آن‌ها به مرگ[65] از فرمان موسى سرپيچيدند: «قالوا يـموسى إِنّا لَن‌نَدخُلَها أَبدًا مادَاموا فِيها فَاذهَب أَنتَ و ربُّكَ فَقـتِلا إِنّا هـهُنا قـعِدون» (مائده/5، 24) و خواهان بازگشت به‌سوى مصر شدند[66]: «...قالَ أَتستَبدِلونَ الّذِى هُوَ أَدنى بِالّذِى هُوَ خَيرٌ اهبِطوا مِصرًا فَإِنَّ لَكُم ما سَألتُم و ضُرِبَت عَلَيهِم الذِّلّةُ والمَسكنَة‌...». (بقره/2، 61) موسى با دلى شكسته، شكايت قوم خود را نزد خدا برد و داورى اورا درباره ايشان طلبيد[67]: «قالَ رَبِّ إِنّى لاَ‌أَملِكُ إلاّ نَفسِى و أَخِى فَافرُق بَينَنا و بَينَ القَومِ الفَـسِقين» (مائده/5، 25)، و بدين ترتيب، خداوند، سرگردانى 40 ساله را در بيابان‌هاى بين مصر و فلسطين براى آنان مقدر كرد: «قالَ فَإِنّها مُحرَّمةٌ عَليهِم أَربعِينَ سَنةً يَتِيهونَ فِى‌الأرضِ فَلاَ تَأسَ عَلَى القَومِ الفَـسِقين». (مائده/5،26) در روايتى غير مشهور، به عزيمت موسى به همراه ياران اندكش براى جنگ با عمالقه اشاره شده و از فتح آن سرزمين به‌دست وى، خبر داده شده است; امّا بنا به روايات مشهور كه با گزارش تورات نيز سازگار است، يوشع*بن‌نون جانشين موسى پس از پايان دوره سرگردانى به فتح آن سرزمين موفّق شد[68] و آن را ميان اسباط* بنى‌اسرائيل تقسيم كرد.[69] خداوند، پيش از فتح فلسطين به آنان فرمان داد تا هنگام ورود به آن سرزمين، عبارتى را به منظور سپاس از او و استغفار از گناهانشان بر زبان آورند;[70] امّا آنان اين بار نيز از فرمان خداوند سرپيچيدند: «و‌إِذ قُلنا ادخُلوا هـذِهِ القَريةَ فكُلوا مِنها حَيثُ شِئتُم رَغدًا وادخُلوا البابَ سُجّدًا و قولوا حِطّةٌ نَغفِر لَكُم خَطـيـكُم و سَنزيدُ المُحسِنينَ * فَبَدَّلَ الّذِينَ ظَلَموا قَولاً غَيرَ الّذِى قِيلَ لَهُم‌...». (بقره/2، 58‌ـ‌59) واقعه فتح فلسطين و سكونت يهود در آن و مناطقى از اردن و شام در آيات متعدّدى يكى از نعمت‌هاى بزرگ خداوند به بنى‌اسرائيل دانسته شده است: «و‌أَورَثنا القَومَ الّذِينَ كانوا يُستَضعَفونَ مَشـرِقَ الأَرضِ و مَغـرِبَها الَّتِى بـرَكنا فِيها و تَمّت كَلِمَتُ رَبِّكَ الحُسنَى عَلى بَنِى‌إسرءِيلَ بِما صَبَروا‌...». (اعراف/7، 137; نيز يونس/10، 93; اسراء/17، 104) در اين آيات، ماجراى قدرت يافتن و تسلّط بنى‌اسرائيل بر سرزمين موعود، بى‌درنگ پس از ماجراى غرق فرعون آمده و در آيه‌59 شعراء/26 نيز به صراحت از جانشينى بنى‌اسرائيل به جاى فرعونيان ياد‌شده كه برخى مفسّران را واداشته تا آن سرزمين را مصر بپندارند[71] كه چندان قابل قبول به نظر نمى‌رسد.[72] برخى نيز گزارش يوسيفوس، مورّخ يهودى[73] مبنى بر بازگشت موسى به مصر و حكومت بر آن را تقويت كرده‌اند.[74] عدّه‌اى ديگر از تسلّط داوود و سليمان بر مصر به‌صورت تأويل اين آيات ياد‌كرده‌اند;[75] امّا به نظر مى‌رسد با توجّه به سلطه فرعونيان بر سرزمين‌هاى اطرافشان، منظور از استخلاف بنى‌اسرائيل در جاى فرعونيان، تسلّط آن‌ها بر مستعمراتشان در فلسطين و شام و اردن باشد.[76] دانشمندان اسلامى هنگام بحث از تعارض دو فرمان خداوند مبنى بر واگذارى سرزمين‌هاى مقدّس به بنى‌اسرائيل و حرام شمردن آن سرزمين‌ها برايشان (مائده/5، 21 و 26) در برابر گزارش تورات كه در ملكيّت دائم يهود بر سرزمين‌هاى مقدّس ظهور دارد،[77] آن را به استناد برخى آيات قرآن، مالكيّتى مشروط به طاعت و بندگى خدا دانسته‌اند[78]: «...‌و يَستَخلِفكُم فِى‌الأَرضِ فَينظُرَ كَيفَ تَعمَلون». (اعراف/7، 129; ابراهيم/14، 7) خداوند در آغاز سوره اسراء نيز از سلطه اقوامى ديگر بر سرزمين‌هاى مقدّس براى مجازات بنى‌اسرائيل ياد‌كرده و از تكرار اين مجازات در‌صورت بد‌كردارى دوباره آنان خبر داده است: «و‌قَضَينا إِلى بَنِى‌إِسرءِيلَ فِى الكِتـبِ لَتُفسِدُنّ فِى‌الأَرضِ مَرّتَين ... * فَإذا جَاءَ وَعدُ أولَـهُما بَعَثنا عَليكُم عِبادًا لَنا أُولِى بَأس شَدِيد ... * ... فإِذا جَاءَ وعدُ الأَخِرةِ لِيَسُـُوا وُجوهَكُم و لِيَدخُلوا المَسجِدَ ... * ... و إِن عُدتُّم عُدنا‌...». (اسراء/17،4‌ـ‌8)
2. ديگر يادكرد سرزمين مقدّس در قرآن به تسخير باد در دست سليمان مربوط مى‌شود. باد همانند برخى ديگر از پديده‌ها در اختيار سليمان قرار گرفته بود و او آن را در سرزمين با بركت خداوند به گردش درمى‌آورد: «و‌لِسُلَيمـنَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجرِى بِأمرِه إِلَى الأَرضِ الّتِى بـرَكنا فِيها‌...». (انبياء/21،81) برخى مفسّران، ذيل اين آيه، گزارشى افسانهوار را از سوار شدن سليمان و يارانش بر اين پديده طبيعى ذكر كرده‌اند
[79] كه آيات قرآن گوياى آن نيست.
3. پيوستگى سرزمين سبأ به شام و فلسطين در دوره آبادانى يمن از ديگر يادكردهاى سرزمين مقدّس در قرآن است. مردم سبأ در سفر بازرگانى به شام و بيت‌المقدّس از روستايى به روستاى ديگر درآمده، هرگز نيازمند گذر از بيابان‌هاى گسترده و غيرمسكون نبودند
[80]: «و‌جَعلنا بَينهُم و بَينَ القُرَى الَّتِى بـرَكنا فِيها قُرًى ظـهِرَةً و قَدَّرنا فِيهَا السَّيرَ سِيروا فِيها لَيالِىَ و أَيّامًا ءَامِنين». (سبأ/34،18) آنان چون قدر اين نعمت را ندانستند، خداوند آن را از ايشان گرفت و جاده بازرگانى آن‌ها خراب و ناآباد شد و خود نيز پاره پاره و پراكنده شدند[81]: «فَقالوا رَبَّنا بَـعِد بَينَ أَسفارنا و ظَلَموا أَنفسَهُم فَجَعلنـهُم أَحادِيثَ و مزّقنـهُم كُلَّ مُمزَّق‌...». (سبأ/34، 19)
4. مفسّران، ذيل داستان عزير يا ارميا كه هنگام گذر از اورشليم خراب، به ياد رستاخيز افتاد و به مرگى صد ساله فرو رفت، از سرزمين مقدّس ياد‌كرده‌اند
[82]: «كَالّذِى مَرَّ عَلى قَريَة ... قالَ أَنَّى يُحيى هَـذِهِ اللّهُ بَعدَ مَوتِها‌...». (بقره/2، 259) در آيه‌50 مؤمنون/23 از مأوا گزيدن عيسى* و مادرش مريم* در مكانى بلند و امن و داراى آب، ياد‌شده كه به بيت‌المقدس يا برخى مناطق اطراف آن تفسير شده[83] و به جريان ولادت حضرت مربوط دانسته شده است.[84]
5. يادكرد ديگر سرزمين مقدّس در قرآن به ماجراى معراج پيامبر از مكّه به مسجدالاقصى در مرحله اوّل و پس از آن‌جا به آسمان در مرحله دوم مربوط مى‌شود[85]: «سُبحَـنَ الّذِى أَسرَى بِعبدِه لَيلاً مِنَ المَسجِدِالحَرامِ إِلَى المَسجِد الأَقصَا الَّذِى بَـركنَا حَولَهُ لِنُرِيَه مِن ءَايـتِنا‌...». (اسراء/17،1) (=>‌مسجدالاقصى)
عبدالله‌بن سلام از راويان اسرائيليات در تفسير آيه‌41 ق/50 صحراى محشر را در ارض مقدّسه دانسته و آن را در زمره فضايل بيت‌المقدّس شمرده است.
[86] ارض مقدّسه در برخى روايات شيعه بر سرزمين‌هاى مقدّس ديگر مانند نجف و كربلا تطبيق شده است.[87]

منابع

الاشباه و النظاير فى القرآن الكريم; انوار التنزيل و‌اسرار التأويل، بيضاوى; الانس الجليل فى قصة موسى و‌فرعون و بنى‌اسرائيل; بحارالانوار; البرهان فى تفسير‌القرآن; بيت‌المقدس شهر پيامبران; تاريخ الامم و‌الملوك، طبرى; تاريخ يك ارتداد; تفسير التحرير و‌التنوير; تفسير عبدالرزاق; التفسير الكبير; تفسير المنار; تفسير نمونه; تهذيب‌الاحكام; جامع‌البيان عن تأويل آى‌القرآن; الجامع‌لأحكام القرآن، قرطبى; جمال الاسبوع بكمال العمل المشروع; الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور; روح‌المعانى فى تفسير القرآن العظيم; روضة الواعظين; الفرقان فى تفسير القرآن; قاموس الكتاب المقدس; قصص‌الانبياء، راوندى; الكامل فى التاريخ; كتاب مقدس; الكشاف; كشف‌الاسرار و عدة‌الابرار; مؤلفات جرجى‌زيدان الكامله; مجمع‌البيان فى تفسير القرآن; مختصر كتاب البلدان; معانى‌الاخبار; معجم اللاهوت الكتابى; مقارنة الاديان اليهوديه; الموسوعة الذهبيه للعلوم‌الاسلاميه; الموسوعة الفلسطينيه; الميزان فى تفسير‌القرآن.
EncycLopedia of IsLam.
EncycLopedia of Britanica.
على معمورى



[1]. الميزان، ج‌8‌، ص‌228.
[2]. قاموس الكتاب المقدس، ص‌789.
[3]. الانس الجليل، ج‌1، ص‌7‌ـ‌8‌.
[4]. قاموس الكتاب المقدس، «اورشليم»; معجم‌اللاهوت الكتابى، ص‌124.
[5]. كتاب مقدّس، داوران 19: 10‌ـ‌11.
[6]. همان، اشعيا 29: 1.
[7]. همان، اشعيا 1: 26.
[8]. همان، اشعيا 48: 2.
[9]. همان، متى 4: 5.
[10]. همان، اشعيا 62: 4.
[11]. همان، زكريا 2: 12.
[12]. همان، عبرانيان 11: 9.
[13]. همان، سموئيل دوم 1: 13.
[14]. همان، تكوين 15: 18‌ـ‌21; عدد 13:29; التحرير والتنوير، ج6، ص‌163.
[15]. مقارنة‌الاديان، ج‌1، ص‌33‌ـ‌37; تاريخ يك ارتداد، ص‌35‌ـ‌70.
[16]. قاموس‌الكتاب‌المقدس، ص685 و 691‌ـ‌694; مؤلفات‌جرجى زيدان، ج‌19، ص‌466‌ـ‌467; الموسوعة الفلسطينيه، ج‌3، ص‌510 و 511.
[17]. مقارنة الاديان، ج‌1، ص‌70‌ـ‌86‌; الموسوعة الفلسطينيه، «قدس» ج‌3، ص‌510‌ـ‌511.
[18]. EncycLopedia of IsLam,ALkuds.
[19]. تاريخ يك ارتداد، ص‌13‌ـ‌70.
[20]. الموسوعة الفلسطينيه «قدس»، ج‌3، ص‌510;
Britanica, jerusalem

[21]. مؤلفات جرجى زيدان، ج‌19، ص‌474‌ـ‌508; الموسوعة الفلسطينيه «قدس»، ج‌3، ص‌511.
[22]. مختصر كتاب البلدان، ص‌91‌ـ‌99; الانس الجليل، ج‌1، ص‌238‌ـ‌243.
[23]. بيت‌المقدس شهر پيامبران، ص‌11‌ـ‌16; الموسوعة الذهبيه، ج‌8، ص‌127‌ـ‌129.
[24]. جامع‌البيان، مج‌10، ج‌17، ص‌61; الدرالمنثور، ج‌3، ص527‌ـ‌531; كشف‌الأسرار، ج‌3، ص‌75.
[25]. روح‌المعانى، مج‌6، ج‌9، ص‌57.
[26]. تفسير قرطبى، ج‌6، ص‌83; كشف‌الأسرار، ج‌5، ص‌481; التفسيرالكبير، ج‌22، ص‌190.
[27]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌276; تفسير بيضاوى، ج‌1، ص‌421.
[28]. كشف‌الأسرار، ج‌5، ص‌481.
[29]. كشف‌الأسرار، ج‌5، ص‌481.
[30]. قصص‌الأنبياء، ص176; بحارالانوار، ج13، ص177.
[31]. التحريروالتنوير، ج‌6، ص‌162.
[32]. مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌276.
[33]. قاموس الكتاب المقدس، ص‌685‌.
[34]. كتاب مقدّس، عدد 34.
[35]. التحرير‌و‌التنوير، ج‌6‌، ص‌162.
[36]. جامع‌البيان، مج4، ج6، ص234; الكشاف، ج1، ص620 و ج3، ص126; كشف‌الأسرار، ج3، ص75.
[37]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌6‌، ص‌235; الدرالمنثور، ج‌3، ص‌47.
[38]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌276; التفسيرالكبير، ج‌11، ص‌196‌ـ‌197; الاشباه و النظائر، ص‌201.
[39]. الكشاف، ج‌2، ص‌149; مجمع‌البيان، ج‌6، ص‌686 .
[40]. قصص الأنبياء، ص‌176; بحارالانوار، ج‌13، ص‌177.
[41]. جمال‌الاسبوع، ص‌321; بحارالانوار، ج‌87، ص‌96‌ـ‌100.
[42]. نمونه، ج‌4، ص‌337 و ج‌12، ص‌313.
[43]. جامع‌البيان، مج‌10، ج‌17، ص‌61; الكشاف، ج‌3، ص‌126.
[44]. الكشاف، ج‌3، ص‌126.
[45]. كتاب مقدّس، تكوين 12: 5.
[46]. همان، تكوين 15: 7‌ـ‌9.
[47]. همان، تكوين 13: 14‌ـ‌17; تثنيه 6: 10 و 18.
[48]. الكشاف، ج‌1، ص‌620; كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌76; التفسير الكبير، ج‌11، ص‌196‌ـ‌197.
[49]. تاريخ يك ارتداد، ص‌35‌ـ‌54.
[50]. التفسير الكبير، ج‌11، ص‌196; المنار، ج‌6، ص‌325.
[51]. مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌89.
[52]. قاموس الكتاب المقدس، ص‌790.
[53]. جامع‌البيان، مج‌9، ج‌16، ص‌182‌ـ‌183.
[54]. الكشاف، ج‌3، ص‌180 و ج‌4، ص‌773.
[55]. همان، ج‌3، ص‌180.
[56]. روح‌المعانى، مج‌6، ج‌9، ص‌45.
[57]. تفسير قرطبى، ج6، ص83; الكشاف، ج‌1، ص‌620.
[58]. كتاب مقدس، عدد 13‌ـ‌14.
[59]. تفسير قرطبى، ج6، ص83; جامع‌البيان، مج4، ج6، ص237‌ـ‌239; التفسير الكبير، ج‌11، ص‌197.
[60]. كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌77.
[61]. روح‌المعانى، مج‌4، ج‌6، ص‌157.
[62]. كشف‌الأسرار، ج‌3، ص‌76; تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌253‌ـ‌254; الكامل، ج‌1، ص‌149.
[63]. تفسير بيضاوى، ج‌1، ص‌421‌ـ‌422; مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌277; جامع‌البيان، مج‌4، ج‌6، ص‌239.
[64]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌279; تفسير قرطبى، ج‌6، ص‌84 .
[65]. تفسير قرطبى، ج‌6، ص‌84 .
[66]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌6، ص‌239; الكشاف، ج‌1، ص‌620 .
[67]. الكشاف، ج‌1، ص‌622; تفسير بيضاوى، ج‌1، ص‌422.
[68]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌277; الكشاف، ج‌1، ص‌622 .
[69]. كتاب مقدس، يشوع، 18‌ـ‌19.
[70]. الكشاف، ج‌1، ص‌142.
[71]. مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌725; الدرالمنثور، ج‌3، ص‌531.
[72]. بحارالانوار، ج13، ص176; الميزان، ج8، ص228.
[73]. المنار، ج‌9، ص‌98.
[74]. مجمع‌البيان، ج‌5، ص‌199.
[75]. الكشاف، ج‌2، ص‌149; كشف‌الأسرار، ج‌3، ص‌721; الفرقان، ج‌9، ص‌267.
[76]. المنار، ج‌9، ص‌98; التفسيرالكبير، ج14، ص221.
[77]. كتاب مقدس، تثنيه 9: 4‌ـ‌6 .
[78]. التفسير الكبير، ج‌11، ص‌197; الميزان، ج‌5، ص‌289‌ـ‌290.
[79]. التفسير الكبير، ج21، ص190; جامع‌البيان، مج10، ج17،ص‌73.
[80]. كشف‌الاسرار، ج‌8، ص‌129.
[81]. الكشاف، ج‌3، ص‌577; مجمع‌البيان، ج‌8، ص‌606.
[82]. جامع‌البيان، مج‌3، ج‌3، ص‌43; البرهان، ج‌1، ص‌529 و 532; مجمع‌البيان، ج‌1‌ـ‌2، ص‌640.
[83]. تفسير عبدالرزاق، ج‌2، ص‌416; جامع‌البيان، مج‌10، ج‌18، ص‌34‌ـ‌36; التبيان، ج‌7، ص‌373.
[84]. الميزان، ج‌15، ص‌35.
[85]. الكشاف، ج‌2، ص‌646 .
[86]. روضة الواعظين، ص‌409.
[87]
. معانى‌الاخبار، ج‌2، ص‌372; تهذيب، ج‌6، ص‌44; بحارالانوار، ج‌14، ص‌239‌ـ‌240.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : آشنايي با نواحي و اماكن جغرافياي قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : آشنايي با نواحي و اماكن جغرافياي قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه 21 مهر 1391  1:56 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

احقاف

احقاف: صحراى ناهموار با تپّه‌هاى شنى، سرزمين قوم عاد

واژه احقاف از ريشه «حقف» به‌معناى برآمدگى و انحنا است[1] كه تپّه‌هاى منحنى شن،[2] خميدگى پشت شتر و ديگر حيوانات[3] و خميدگى هلال ماه،[4] از كاربردهاى مشهور آن به‌شمار مى‌رود. احقاف در نقش صيغه جمع، به مجموعه تپّه‌هاى شنى در بيابان‌هاى كويرى اطلاق شده، براى ديگر گونه‌هاى برآمدگى زمين به‌كار نمى‌رود;[5] گرچه از برخى مفسّران نخستين، اطلاق آن بر كوه‌ها نيز گزارش شده است.[6]
قرآن فقط يك بار اين واژه را در آيه‌21 احقاف/46 به‌صورت محلّ سكونت قوم عاد* و پيامبرى هود(عليه السلام)به‌كار برده و سوره مذكور به همين مناسبت به اين نام شهرت يافته است; البتّه ماجراى قوم عاد، در 17 سوره ديگر نيز بازگو شده كه گاه از خلال آن به برخى نكات درباره محلّ سكونت اين قوم دست مى‌يابيم. با اين حال، محلّ دقيق اين منطقه در قرآن تعيين نشده و وجود بيابان‌هاى شنى فراوان در مناطق گوناگون جزيرة‌العرب نيز بيش‌تر بر اين ابهام افزوده است. در تورات و تواريخ پيش از اسلام نيز به‌طور صريح از عاد و احقاف، يادى به‌ميان نيامده است، جز آن كه در آثار اقليم نگاران يونانى از قوم Oadite در شمال غربى جزيرة‌العرب ياد‌شده كه احتمال تطبيق آن بر قوم عاد از سوى برخى پژوهش‌گران مطرح شده است.[7] گويا جرجى زيدان بر همين اساس، عاديان را از عرب‌هاى شمال شمرده;[8] اين در‌حالى است كه احقاف از نظر عموم مفسّران اسلامى، در منطقه‌اى از يمن در جنوب عربستان قرار داشته است; البتّه برخى نيز احقاف را نام كوهى در شام[9] يا منطقه‌اى اطراف حسمى[10] در شمال جزيرة‌العرب دانسته‌اند كه آبادانى و سرسبزى اين منطقه با برخى گزارش‌هاى قرآن از محلّ سكونت عاد، شباهت دارد. وجود كوهى به نام «ارم» فرضيّه وقوع سرزمين احقاف در اين منطقه را نزد برخى خاورشناسان تقويت كرده است.[11] در تورات نيز از منطقه‌اى به نام «حويله» ياد‌شده كه آن واژه، از ريشه عبرى «حول» به‌معناى شن اشتقاق يافته، به سرزمين شن‌زار اطلاق مى‌شود. محدوده دقيق اين منطقه، به روشنى در تورات تعيين نشده و گويا افزون بر يمن و عمان، در عربستان جنوبى تا مركز و شمال جزيرة‌العرب امتداد داشته است.[12] كنار هم آمدن نام «حويله» و «حضرموت» به‌صورت فرزندان يقطان و همچنين «سبأ» و «حويله» به‌صورت بنوكوش[13] (با توجّه به تطبيق نام شهرها و قبايل با اسامى فرزندان نوح از نگاه عهد عتيق) فرضيّه تطابق حويله با احقاف را تقويت مى‌كند; به‌ويژه آن كه قبايل قحطانى عرب كه گويا نام خود را از ريشه عبرى «يقطان» برگرفته‌اند، گاهى در برابر تفاخر عدنانيان به پيامبرى جدّشان اسماعيل، پيامبرى جدّشان هود را يادآور مى‌شدند.[14] گزارش تورات از وجود رودى در حويله و كانى‌ها و سنگ‌هاى قيمتى بسيار و عطرهاى گياهى در آن منطقه، با گزارش قرآن از باغ‌ها و آب‌ها و نعمت فراوان در محلّ سكونت عاديان مطابقت مى‌كند (شعراء/26، 132‌ـ‌134).[15] تشابه عاديان در ويژگى‌هاى جسمانى با عمالقه كه در تورات از حويله به‌صورت يكى از مناطق حضور آن‌ها ياد‌شده، تأييدى ديگر بر اين فرضيّه‌است[16] (اعراف/7،96; توبه/9، 69‌ـ‌70; احقاف/46،26). افزون بر اين، اين دو گروه، از يك نژاد و خانواده شمرده شده‌اند.[17]
كاوش‌هاى باستان‌شناسى در مناطق گوناگون جزيرة‌العرب نيز اطّلاعات بسيارى از اقوام گذشته اين سرزمين در اختيار گذاشته كه البتّه همه آن‌ها بى‌شباهت با وضعيّت قوم عاد نيستند; امّا تاكنون آثار مشخّصى از عاديان ساكن احقاف به‌گونه‌اى كه از تطابق گزارش قرآن بر آن اطمينان حاصل شود، به‌دست نيامده است.[18]شايد از همين روى برخى معاصران، عاديان را ازاقوام ما قبل تاريخ شمرده‌اند.[19] برخى ضرب‌المثل‌هاى رايج ميان عرب جاهلى نيز از قدمت عاد و فاصله بسيار آن مردم از عصر نزول قرآن حكايت دارد.[20] قرآن در غالب يادكردهاى خويش از عاديان، آنان را پس از قوم نوح مى‌شمرد و هم‌چنين گرچه تعبير «عاداً الاولى: عاد نخستين» از نظر برخى مفسّران نشان‌دهنده وجود عاد ديگرى است، مى‌تواند بر قدمت بسيار اين قوم كهن دلالت كند (=>‌عاد). با‌اين همه، دست نخورده ماندن مناطق بسيارى از جزيرة‌العرب در اثر وضعيّت سخت آب و هوايى، اميد به يافتن آثارى از سرزمين عاد را از ميان نبرده است. به هر روى، سرزمين اين قوم، بنا به گزارش قرآن در جزيرة‌العرب يا منطقه‌اى نزديك به آن قرار داشته است: «و‌لَقَد اَهلَكنا ما حَولَكُم مِنَ‌القُرى». (احقاف/46،27) از برخى آيات قرآن نيز آشنايى عرب با ماجراى قوم عاد برمى‌آيد: «اَلَم‌يَأتِكُم نَبَأُ الَّذينَ مِن قَبلِكُم قَومِ نوح و عاد و ثمود‌...» (ابراهيم/14،9) كه در كنار سفارش خداوند به كافران عرب جهت مسافرت براى عبرت‌گيرى ازعاقبت شوم برخى اقوام گذشته: «واِن يُكَذِّبوكَ فَقَد كَذَّبَت قَبلَهُم قَومُ نوح وعادٌ وثَمود... اَفَلَم يَسيروا فِى الاَرضِ فَتَكونَ لَهُم قُلوبٌ‌...» (حج/22، 42ـ46) احتمالا نشان دهنده نزديكى اين منطقه به جزيرة‌العرب است پاره‌اى از گزارش‌هاى برخى مورّخان اسلامى نيز از آن حكايت مى‌كند كه محلّ سكونت قوم عاد، به‌طور كامل نزد عرب شناخته شده بود و در مسير گذرگاه‌هاى آنان قرار داشت.[21] در برخى روايات و اخبار تفسيرى نيز از وجود آثارى از اين قوم در محلّ سكونتشان خبر داده شده است.[22] وراى اين گزارش‌ها و روايات چه بسا غير مطمئن، قرآن در دو آيه ديگر به صراحت از ماندن آثار محلّ سكونت عاد تا برهه‌اى از زمان «فَاَصبَحوا لا‌يُرى اِلاّ مَسـكِنُهُم» (احقاف/46،25) و شناخته شدن آن مكان نزد عرب «وعادًا وثَمودَا وقَد تَبَيَّنَ لَكُم مِن مَسـكِنِهِم» (عنكبوت/29،38) ياد‌كرده است. از سوى ديگر، اشاره به ماجراى قوم عاد در سخنان مؤمن آل فرعون آشنايى مصريان با آنان و احتمالا نزديكى منطقه‌شان به مصر را نشان‌مى‌دهد: «اِنّى اَخافُ عَلَيكُم مِثلَ يَومِ الاَحزاب * مِثلَ دَأبِ قَومِ نوح وعاد وثَمودَ‌...». (غافر/40، 30‌ـ‌31)
گرچه از نام احقاف برمى‌آيد كه سرزمين عاديان، منطقه‌اى بيابانى و خشك بوده است، در آياتى ديگر از باغ‌ها و چشمه‌سارهاى محلّ سكونتشان ياد‌شده است (شعراء/26،134); هم‌چنين وعده هود به نزول باران در‌صورت توبه و استغفار ايشان (هود/11،52) و انتظار آنان براى نزول باران (احقاف/46،24) نشان مى‌دهد كه آنان در سرزمين خشك يا در حال گذراندن دوره‌اى از خشك‌سالى بوده‌اند.
[23] برخى روايات تفسيرى و اخبار جاهلى نيز از اين حادثه خبر داده‌اند.[24] اين دو گزارشِ در ظاهر متناقض،[25] به دو گونه قابل جمع‌است: اين دو سرى آيات به دو مرحله گوناگون از تاريخ قوم عاد و احتمالا دو منطقه مختلف اشاره دارند; همان‌گونه كه برخى مفسّران از تعبير «عاداً الاولى» اين را استفاده كرده‌اند[26] و در برخى روايات نيز تأييدى بر آن ذكر شده است.[27]از سوى ديگر، مطالعات زمين‌شناسى و باستان‌شناسى نشان مى‌دهد كه بيابان‌هاى جزيرة‌العرب در دوره‌هاى پيشين، از سرسبزى و اعتدال آب و هوايى برخوردار بوده و در دوره‌اى خاص در اثر تغيير وضعيّت جوّى، اين منطقه به شكل بيابان درآمده كه در اثر آن، مهاجرت‌هاى متعدّدى از اين سرزمين رخ داده است.[28] در برخى روايات تفسيرى نيز به تغيير و تحوّل زيست محيطى محلّ سكونت عاديان در اثر خشم خداوند اشاره شده است;[29] بنابراين، شايد آن دو گزارش، به دو دوره از پيامبرى هود مربوط بوده يا آن كه نام احقاف، نه از آغاز، بلكه در دوره‌هاى متأخّر پس از وقوع عذاب بر ساكنانش بر آن نهاده شده باشد. از توضيحات برخى مفسّران[30]و كاربردهاى گوناگون اين كلمه[31] نيز برمى آيد كه احقاف بيش از آن كه نامى براى سرزمين خاصّى باشد، بر عموم بيابان‌هاى داراى تپّه‌هاى شنى اطلاق مى‌شود. تقسيم عاد به دو گروه باديه‌نشين و شهرنشين در برخى روايات،[32] راه حلّ سومى را پيش روى ما مى‌نهد. بر اين اساس، گزارش‌هاى متفاوت از محلّ سكونت عاد، در واقع هر يك خطاب به گروه خاصّى از آنان بوده است.
در آياتى ديگر، از بناى آثار تمدّنى بزرگى در منطقه سكونت عاديان ياد‌شده است. آنان بر اماكنى مرتفع در سرزمين خويش بناهايى بدون سود مى‌ساختند كه گويا اماكنى براى عيش و نوش و سرگرمى و تفاخر* بوده است:
[33] «اَتَبنونَ بِكُلِّ ريع ءايَةً تَعبَثون». (شعراء/26، 128) اين در‌حالى است كه تعبير «اوديه» جمع وادى در آيه‌24 احقاف/46 نشان مى‌دهد كه آنان در دشت‌هاى مسطّحى مى‌زيستند. احتمالا آنان همانند قوم ثمود* (به‌ويژه با توجّه به تقارن ياد آن‌ها در قرآن) در دشت‌هايى نزديك كوهستان زندگى مى‌كرده (فجر/89، 6‌ـ‌9)، اين بناها را بر قلّه تپه‌ها و كوه‌هاى اطراف مى‌ساختند. سرزمين يمن در جنوب و منطقه حسمى در شمال عربستان كه تركيبى از دشت و كوه است[34] و هم‌چنين منطقه «وادى‌القرى» در حجاز با توجّه به اكتشاف آثارى دست نوشته و بقاياى يك معبد بر فراز كوهى در آن،[35] با گزارش اين آيات مطابقت دارند. همچنين آنان بناهاى بزرگ ديگرى نيز مى‌ساختند: «وتَتَّخِذونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُم تَخلُدون» (شعراء/26،129) كه گويا نوعى قلعه و كاخ بوده است.[36] همچنين از تهاجم و حمله‌هاى سخت و شديد اين قوم به سرزمين‌هاى اطراف ياد‌شده: «واِذا بَطَشتُم بَطَشتُم جَبّارين» (شعراء/26،130) كه نشان دهنده اقتدار آنان در منطقه‌اى به نسبت گسترده است.[37] انتشار آنان در چنين منطقه‌اى كه از يمن تا شام دانسته شده،[38] و در برخى اخبار حكايت شده است.[39] چه بسا گزارش متفاوت از محل سكونت آن‌ها كه گاه خشك و كويرى و گاه آباد و سرسبز يا گاه مسطّح و گاه كوهستانى معرّفى شده، نشان‌دهنده تنوّع زيست محيطى مناطق تحت نفوذ آن‌ها باشد.
در گزارشى ديگر از شيوه و محلّ زندگى اين قوم، آيات «اَلَم تَرَ كَيفَ فعلَ رَبُّكَ بِعاد * اِرَمَ ذاتِ العِماد * الَّتى لَم يُخلَق مِثلُها فِى البِلد» (فجر/89،6‌ـ‌8) از‌نظر بسيارى مفسّران به وجود بناهايى عظيم با ستون‌هاى بزرگ در شهر ارم* كه مركز تجمع آنان بوده و همانند آن شهر در جهان پديد نيامده است، اشاره دارد
[40] كه البتّه تعبير «ارم ذات العماد» در ديدگاهى مخالف از سوى گروهى ديگر از مفسّرانِ نخستين و متأخّر، به قبيله ارم در نقش تيره‌اى ازعاد كه در خيمه‌هاى ستون دار مى‌زيستند، تفسير، و دليلى بر كوچ نشينى آن‌ها دانسته شده و بى‌همتايى مورد اشاره در آيه مزبور، به قدرت بدنى و هيكل بزرگ و نيرومند آن‌ها و نه شهر و تمدّنشان ارتباط داده شده است.[41] اين تفسير نيز با توجّه به طبيعت زندگى كوچ‌نشينى كه دامنه متنوّعى از مناطق داراى ويژگى‌هاى زيست محيطى گوناگون را در بر مى‌گيرد، راه حلى براى رفع تناقض ظاهرى گزارش‌هاى قرآن از محل سكونت عاديان پيش‌روى مى‌گذارد. برخى مفسّرانِ نخستين، تحت تأثير تفسير اوّل از آيات مزبور، شهر دمشق يا اسكندريّه را همان ارم محلّ سكونت عاد شمرده‌اند[42] ابن‌بطوطه نيز از قبرى منسوب به هود(عليه السلام) در مسجد دمشق ياد‌كرده[43]كه احتمال دارد از آنِ يكى از قدّيسان مسيحى بوده يا ناشى از فضيلت سازى‌هاى دوره بنى‌اميّه باشد.[44] برخى معاصران نيز با توجّه به وجود قلعه‌ها و ستون‌هاى سنگى بزرگ در مناطقى از سوريه و لبنان كه ظاهراً بازمانده از تمدّن رومى است، اين احتمال را مطرح ساخته‌اند كه عاديان در آن منطقه مى‌زيستند.[45] به هر روى، پژوهش‌هاى باستان‌شناسى و تاريخى، تصوّر روشن‌ترى از ارم در مقايسه با احقاف به‌دست داده كه صرف نظر از آراى تمايز دهنده ارم و احقاف مى‌توانند در روشن‌تر شدن محلّ سكونت عاد يارى رسانند.‌(‌=>‌ارم)
اقليم‌نگاران مسلمان
[46] و مفسّران قرآن[47] در شناسايى محل سكونت عاديان با تكيه بر مفهوم واژه احقاف و گزارش‌هاى شبه تاريخى و روايى، بيش‌تر، مناطقى ميان عمان و يمن و عربستان در جنوب ربع‌الخالى را ذكر كرده‌اند. عمده اين اقوال به بخش‌هاى گوناگون يا تمام منطقه به نسبت گسترده‌اى از شمال حضرموت تا شهر ساحلى شحر[48] به سمت شرق در امتداد خليج عدن[49] تا شهر مهره در ساحل خليج قمر و در نهايت سرزمين عمان[50] تا شهر ظفار[51] اشاره دارند. برخى نيز با توسعه بيش‌تر دامنه اين سرزمين، تا عمق صحراى مركزى و شمال شرقى عربستان پيش رفته و از «دهناء» نيز در زمره منطقه نفوذ عاد ياد‌كرده‌اند[52] كه در اين صورت، وجه جمعى ميان فرضيّه‌هاى وقوع احقاف در جنوب و شمال جزيرة‌العرب برقرار شده و افزون بر اين، قولى كه احقاف را نام كوهى در باديه شام در اطراف تبوك مى‌داند نيز با توجّه به وقوع منطقه مورد نظر در شمال غربى عربستان به موازات دهناء چندان نامعقول و خلاف نظر مشهور نمى‌نمايد يا آن كه منطقه «جبل الشّام» در شمال عمان مورد نظر بوده كه به اشتباه، كوهى در شام قلمداد شده است. با اين همه، احتمالاً عذاب الهى در محدوده خاصّى از اين منطقه گسترده كه شايد محلّ اصلى گردهمايى و تمركز آنان بوده، رخ داده است. در اين ميان، سرزمين يمن با توجّه به وجود منطقه‌اى كوهستانى در شمال آن و منطقه‌اى سرسبز و آباد در امتداد ساحل درياى سرخ در غرب آن و بيابانى خشك و كويرى در جنوب آن، ادّعاى وجود احقافِ محلّ عذاب عاد (در مقايسه با كاربرد گسترده واژه احقاف كه بخش‌هاى بيابانى گوناگونى از جزيرة‌العرب را شامل مى‌شود) در آن، با مجموع گزارش‌هاى تاريخى و كاوش‌هاى باستان‌شناسى و تحقيقات زمين‌شناسى بيش‌تر سازگار است. در اين سرزمين، هنوز آثار نه چندان كمى از تمدن‌هاى پيشين[53] و شهرها و روستاهاى كهن ويران شده، بر جاى مانده است و آثارى از فعّاليّت‌هاى آتشفشانى در برهه‌اى نه چندان دور نيز در برخى مناطق آن به‌دست آمده[54] كه با نوع عذاب مردم عاد كه صاعقهوار به هر چه دست مى‌يافت، خاكستر و نابود مى‌ساخت (فصلت/41، 13; احقاف/46، 25; ذاريات/51، 42) قابل تطبيق است. برخى گزارش‌ها نيز از وجود قبرى منسوب به هود(عليه السلام)در اين منطقه حكايت دارند[55] كه ابن‌بطوطه آن را در سفرنامه خويش وصف كرده[56] و گويا از دوره جاهليّت تاكنون، محلّ زيارت مردم آن سرزمين بوده‌است.[57]
در روايات و اخبار اسلامى، همانند بسيارى ديگر از داستان‌ها به رد پاى افسانه پردازانى مانند وهب‌بن منبه برمى‌خوريم[58] كه اعتماد پژوهشگران را به پاره‌اى از آن‌ها از ميان برده است.[59] در رواياتى ديگر، از احقاف به‌صورت بدترين وادى[60] و دورترين منطقه جهان[61] ياد‌شده كه شايد به وضعيّت بسيار سخت آب و هوايى و فقدان هرگونه آثار حيات و آبادانى در آن اشاره دارد. هم‌چنين سرزمين مزبور با چاه برهوت كه محل استقرار جان‌هاى كافران است، در ارتباط دانسته شده[62] كه احتمالاً نوعى تأويل و تمثيل به‌شمار مى‌رود. در همين جهت، برخى نيز احقاف را كوهى از زبرجد سبز با برخى ويژگى‌هاى غير طبيعى دانسته[63] و آن را همان كوه قاف شمرده‌اند.[64]

منابع

الاحتجاج; احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم; الاعلام; بحارالانوار; البداية والنهايه; بصائرالدرجات; تاريخ‌ابن‌خلدون; تاريخ مدينة دمشق; التبيان فى تفسير القرآن; ترتيب كتاب العين; تفسير عاملى; تفسير عبدالرزاق; تفسير غريب القرآن الكريم; تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير; تفسير مجاهد; تفسير المنار; تفسير نمونه; تنوير الحوالك; جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; الجواهر فى تفسير القرآن الكريم; حجة‌التفاسير و بلاغ الاكسير; دراسات تاريخيه فى القرآن الكريم; الدرالمنثور فى‌التفسير بالمأثور; دلائل‌الامامه; رحلة ابن‌بطوطه; شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابى‌الحديد; صبح الاعشى فى صناعة الانشاء; الصحاح تاج اللغة و صحاح‌العربيه; الفائق فى غريب الحديث; فتح‌البارى شرح صحيح‌البخارى; فتح‌القدير; الفرقان فى تفسير القرآن; القاموس المحيط; قاموس الكتاب المقدس; قصص الانبياء، ابن‌كثير; قصص‌الانبياء، راوندى; قصص‌الانبياء، نجار; الكتاب المقدس; الكشف والبيان، ثعلبى; كنزالعمال فى سنن‌الاقوال و الافعال; لسان‌العرب; مؤلفات جرجى زيدان الكامله; مجمع‌البيان فى تفسيرالقرآن; مدينة‌المعاجز; المسالك والممالك; المستدرك على‌الصحيحين; المصنف; معانى القرآن، نحاس; معجم‌البلدان; معجم ما استعجم من اسماء البلاد والمواضع; مفردات الفاظ القرآن; المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام; ميزان‌الحكمه; الميزان فى تفسير القرآن; نزهة المشتاق فى احتراق الآفاق; النور السافر عن اخبار القرن العاشر.
Encyclopedia of the quran.
على معمورى



[1]. ترتيب‌العين، ص‌190، «حقف»; غريب القرآن، ص‌388.
[2]. معانى‌القرآن، ج‌6، ص‌452; الصحاح، ج‌4، ص‌1345‌ـ‌1346; مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌135.
[3]. الفائق، ج‌1، ص‌261; القاموس المحيط، ج‌3، ص‌129; تنويرالحوالك، ص‌329.
[4]. مفردات، ص‌248; لسان‌العرب، ج‌9، ص‌53.
[5]. جامع‌البيان، مج‌13، ج‌26، ص‌32 و مج‌15، ج‌30، ص‌223.
[6]. تفسير قرطبى، ج‌16، ص‌135; تفسيرابن كثير، ج‌4، ص‌173.
[7]. المفصل، ج‌1، ص‌301‌ـ‌305; دراسات تاريخيه، ج‌1، ص‌246‌ـ‌249.
[8]‌. مؤلفات جرجى زيدان، ج‌10، ص‌131.
[9]. معجم‌البلدان، ج‌1، ص‌115.
[10]. تفسير مجاهد، ص‌603; معجم ما استعجم، ج 1، ص‌110.
[11]. المفصل، ج‌1، ص‌168.
[12]. قاموس الكتاب المقدس، ص‌337.
[13]. كتاب مقدس، تكوين، 10: 7 و 26‌ـ‌30 و اخبار اوّل، 1: 9 و 20‌ـ‌23.
[14]. المفصل، ج‌1، ص‌313‌ـ‌314; تاريخ دمشق، ج‌62، ص‌414; تاريخ ابن‌خلدون، ج‌2، ص‌20.
[15]. كتاب مقدس، تكوين، 2: 11‌ـ‌12.
[16]. كتاب مقدس، اعداد، 13: 28‌ـ‌33.
[17]. شرح نهج‌البلاغه، ج‌10، ص‌280‌ـ‌281; مؤلفات جرجى زيدان، ج‌10، ص‌86‌ـ‌87‌; حجة‌التفاسير، ج‌6‌، ص‌145.
[18]. مؤلفات جرجى زيدان، ج‌10، ص‌90; الجواهر، ج‌11، ص‌200; تفسير عاملى، ج‌7. ص‌531.
[19]. الميزان، ج‌10، ص‌307; ميزان‌الحكمه، ج‌4، ص‌3048.
[20]. المفصل، ج‌1، ص‌299‌ـ‌308; حجة‌التفاسير، ج‌6، ص‌145.
[21]. تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌423; المفصل، ج‌1، ص‌307‌ـ‌308; EQ,Vol.1,P.21-22.
[22]. الاحتجاج، ج2، ص333‌ـ‌334; كنزالعمال، ج‌12، ص‌479‌ـ‌480; بحارالانوار، ج‌11، ص‌353، 356 و 360.
[23]. الميزان، ج‌10، ص‌30; EQ,Vol.1,P 21-22
[24]. جامع‌البيان، مج‌5، ج‌8، ص‌280‌ـ‌284; البداية والنهايه، ج‌1، ص145; بحارالانوار، ج‌11، ص‌353.
[25]. نمونه، ج‌21، ص‌351.
[26]. قصص الانبياء، ابن‌كثير، ص‌113.
[27]. البداية والنهايه، ج‌1، ص‌126; فتح البارى، ج‌8، ص‌444.
[28]. المفصل، ج‌1، ص‌240‌ـ‌246.
[29]. فتح البارى، ج‌6، ص‌267.
[30]. التبيان، ج‌9، ص‌280; مجمع البيان، ج‌9، ص‌135‌ـ‌136.
[31]. مستدرك، ج2، ص488; الاحتجاج، ج2، ص334; بحارالانوار، ج‌6، ص‌292.
[32]. فتح البارى، ج‌6، ص‌268.
[33]. تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌354; الميزان، ج‌15، ص‌300.
[34]. تفسير قرطبى، ج‌16، ص‌135.
[35]. المفصل، ج‌1، ص‌169.
[36]. تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌354; الميزان، ج‌15، ص‌300.
[37]. مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌310.
[38]. المنار، ج‌8، ص‌496.
[39]. جامع‌البيان، مج‌5، ج‌8، ص‌284; تفسير قرطبى، ج‌16، ص‌135; فتح‌القدير، ج‌5، ص‌22.
[40]. جامع‌البيان، مج15، ج30، ص220‌ـ‌222; تفسير ثعلبى، ج10، ص196; معجم البلدان، ج‌1، ص‌155.
[41]. جامع‌البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌220‌ـ‌222; تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌355; البدايةوالنهايه، ج‌1، ص‌119; فتح البارى، ج‌8‌، ص‌539.
[42]. جامع البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌222.
[43]. رحلة ابن‌بطوطه، ج‌1، ص‌105 و 288.
[44]. المفصل، ج‌1،ص 313.
[45]. الفرقان، ج‌26، ص‌50‌ـ‌53.
[46]. احسن‌التقاسيم، ج1، ص74 و88; المسالك، ص26.
[47]. جامع البيان، مج‌13، ج‌26، ص‌32; التبيان، ج‌9، ص‌279‌ـ‌280; مجمع البيان، ج‌9، ص‌136.
[48]. تفسير عبدالرزاق، ج‌3، ص‌199; البداية و النهايه، ج‌1، ص‌119.
[49]. تاريخ ابن‌خلدون، ج‌1، ص‌57.
[50]. معجم البلدان، ج‌1، ص‌115 و ج‌5، ص‌442; معجم ما استعجم، ج‌1، ص‌110‌ـ‌111.
[51]. رحلة ابن‌بطوطه، ج‌1، ص‌288; صبح الاعشى، ج‌5، ص‌12.
[52]. فتح البارى، ج‌6، ص‌267.
[53]. قصص‌الانبياء، نجار، ص‌51.
[54]. المفصل، ج‌1، ص‌172.
[55]. نزهة‌المشتاق، ج1، ص56; النورالسافر، ج1، ص62‌.
[56]. رحلة ابن‌بطوطه، ج‌1، ص‌105 و 288.
[57]. المفصل، ج‌1، ص‌313; الاعلام، ج‌8‌، ص‌102.
[58]. قصص‌الانبياء، راوندى، ص‌88‌ـ‌89‌; بحارالانوار، ج‌11، ص‌357 و 361‌ـ‌362.
[59]. مؤلفات جرجى زيدان، ج‌10، ص‌17.
[60]. المصنف، ج5، ص116; الدرالمنثور، ج7، ص448.
[61]. دلائل الامامه، ص‌228; مدينة المعاجز، ج‌5، ص‌54‌ـ‌55.
[62]. المصنف، ج5، ص‌116; بصائرالدرجات، ص‌528; بحارالانوار، ج‌6، ص‌291، ج‌11، ص‌232، ج‌46، ص‌243 و ج‌61، ص‌331.
[63]. ترتيب‌العين، ص‌150 «حقف»; لسان‌العرب، ج‌9، ص‌53.
[64]
. معجم البلدان، ج‌1، ص‌115.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:56 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى غِفار

بنى غِفار: شاخه‌‌اى از قبيله كنانى از عرب‌‌عدنانى مستقر در حجاز

آنان به غفار‌‌بن مليل‌‌بن ضمره نسب مى‌‌برند.[1] تيره ديگرى از عمالقه كه در نجد مى‌‌زيستند نيز به غفار شهرت دارند كه مد نظر نيستند.
غِفار بن مليل فرزندانى داشت كه هريك شاخه‌‌هاى ريزترى در ميان غفار پديد آوردند؛ بنو‌‌احيمس (احمس)
[2]، بنوجروه[3]، بنوحاجب‌‌بن عبدالله[4]، بنوحراق[5]، بنوحرام[6]، بنوحماس‌‌[7]، بنو‌‌مُبَشِّر، بنوعبدالله‌‌بن حارثه، بنومعيص[8] و بنونار[9] از آن جمله‌‌اند.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 227

 موقعيت جغرافيايى بنى‌‌غفار:

شاخه‌‌هاى غفار عمدتاً در جنوب مدينه يعنى در نيمه شمالى راه مكه به مدينه سكنا داشتند. نام چاههاى آب، منازل و نواحى آنان حاكى از سكونت ايشان در مناطق جنوب مدينه است. از بدر[10]، قاحه (=‌‌سُقيا)[11]، شَبكه شَدَخ[12] (يا شبكه جرح[13])، بغيبغه، غيقه و اذناب الصفراء[14] به عنوان عمده آبهاى بنى‌‌غفار ياد‌‌شده‌‌است.
آنان در صَفراء (به ويژه دو تيره بنونار و بنو‌‌حراق)
[15]، كراع الغَميم (در 8 ميلى عُسفان)[16] و بَعال (در‌‌نزديكى سقيا)[17]پراكنده بودند. از عمده‌‌ترين مراكز جمعيتى آنان مى‌‌توان به وَدّان (در 8 ميلى ابواء)[18] و غَيْقَه[19]‌‌(به ويژه براى دو تيره بنو‌‌نار و بنو‌‌حراق)[20] اشاره كرد.
البته برخى از غفاريان در مناطق ديگرى ساكن بودند. به دليل انتساب چاه رُوْمَه
[21] و اَضائة غفار (آبگير مانندى در مدينه) به غفاريان، استقرار برخى از آنان در آنجا بوده است.[22] غفاريها از غيقه (ميان‌‌مكه و مدينه) به مدينه بسيار رفت و آمد داشتند.[23] اَضائة غفار در 10 ميلى مكه[24] به عنوان ميقات بنوغفار[25]؛ خَضْخاض در نزديكى اضائه[26] و نيز تَناضِب در يك منزلى مكه[27] به بنى غفار منسوب است. از دره‌‌اى در منطقه نجد به نام مَناصف به عنوان ميقات ديگر غفار ياد شده‌‌است.[28]

 غفار پيش از اسلام:

آنان از طريق دامدارى و چوپانى[29] امرار معاش مى‌‌كردند. راهزنى آنان در مسير كاروانهاى تجارى و غارت اموال
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 228
حجاج موجب شده بود كه در ميان برخى قبايل به اهل سَلَّه (دزد)
[30] و سُرّاق الحَجيج[31] مشهور شوند.
با وجود تفكر صحرانشينى در ميان غفاريها
[32] كسانى از ايشان به آيين جاهلى پشت كرده بودند. چنان‌‌كه ابوذر موحد بود[33] و آبى اللحم غفارى از خوردن گوشتهايى كه براى بتان قربانى مى‌‌كردند اجتناب مى‌‌كرد.[34]
غفاريها با يهود خيبر[35] و بنى اسلم[36] همپيمان بودند، به گونه‌‌اى كه نام غفار در بسيارى از گزاره‌‌هاى تاريخى با نام اسلم همرديف است. در منابع از برخى جنگهاى آنان ياد شده است: روح عصبيت، فخرفروشى و عزت‌‌طلبىِ ابو‌‌منيعه غفارى موجب شد تا با خواندن رجزى در بازار عُكاظ خود را عزيزترِ عرب معرفى كند و از مخالف گفتارش بخواهد پاى وى را قطع كند. اين امر سبب بروز جنگ جاهلىِ فِجارِ دوم و به قولى فجار اول[37] شد و به فِجار فخر يا فِجار رِجْل مشهور گرديد. بر پايه شعرى دو تيره فراس و غفار از قبيله كنانه در نبرد اَتْم (موضعى در ديار بنو‌‌سليم يا‌‌عراق) نيز شركت داشتند.[38] به گفته ابوعمرو شيبانى، ميان غفار و بنوليث (از ديگر قبايل كنانى) نيز نبردى رخ داد كه به پيروزى بنو‌‌ليث انجاميد.[39]

 اسلام غفار:

غفاريها از همان آغاز با بعثت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مكه آشنا شدند. وجود ابوذر به عنوان چهارمين يا پنجمين مسلمان[40] و بازگشت او به ميان قبيله‌‌اش و تبليغ اسلام در نزد آنان[41] خود دليلى بر اين ادعاست؛ اما در خصوص اسلام غفاريان، به جز معدودى كه در دوران مكى يا اوايل هجرت، مسلمان شدند روايات مختلف است. برخى گزارشها به اسلام ايماء بن رَحضه بزرگ، خطيب و امام غفار به همراه نيمى از قبيله‌‌اش پيش از هجرت اشاره دارند.[42] در مقابل، گزارشى حاكى از تصميم ايماء يا پسرش خفاف براى يارى رساندن قريش در بدر به همراه مردان جنگى خود بر ضد پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.[43] بر پايه خبر ابن اسحاق[44] تيره‌‌هاى بنونار و بنوحراق از غفاريها دست‌‌كم تا زمان جنگ بدر مسلمان نبودند، چنان‌‌كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)به هنگام حركت به سوى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 229
بدر به نامهاى زشت
[45] اين دو تيره و دو كوه آنان مُسْلِح و مخرئ تفأل زد و با پرهيز از ورود به مناطق آنان، راه ديگرى را برگزيد تا به ذَفِران رسيد و از آنجا به بدر رفت[46]. روايت طبرانى[47] نيز گواه اسلام آوردن غفار در مدينه است. نامه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در سال دوم و در پى غزوه سَفَوان (واقع در نواحى بدر[48]) به بنوغفار[49] نيز نامسلمانى غفار را تا آن زمان و احتمال همكارى آنان را با دشمنان اسلام نشان مى‌‌دهد. برخى زمان نوشتن نامه را پس از سال هفتم ذكر كرده‌‌اند[50].
پيش از غزوه احد
[51] (سال سوم) يا خندق[52] (سال‌‌پنجم) برخى از بزرگان يهود بنى‌‌نضير براى جلب حمايت قريش در حمله به مدينه با بزرگان مكه ملاقات كردند. مكيان ضمن برشمردن صفات نيكوى خود، پيروان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را دزدان بنى‌‌غفار معرفى و از بزرگان يهود درباره برترى هريك از آيين اسلام و آيين بت پرستى قريش نظرخواهى كردند. يهوديان ياد شده آيين مكيان را برتر دانستند. آيه«اَلَم تَرَ اِلَى الَّذينَ اُوتوا نَصيبـًا مِنَ الكِتـبِ يُؤمِنونَ بِالجِبتِ والطّـغوتِ و يَقولونَ لِلَّذينَ كَفَروا هـؤُلاءِ اَهدى مِنَ الَّذينَ ءامَنوا سَبيلا»(نساء/4،‌‌51) كه در اين خصوص نازل شده به اين گفت و گو اشاره دارد. خداوند در اين آيه اين يهوديان را مؤمنان به بت و طاغوت معرفى كرده است. بنابر روايت عكرمه منظور از مؤمنين در آيه مجموعه‌‌هايى از جمله بنى‌‌غفارند كه يهوديان، قريش را بر ايشان ترجيح داده‌‌اند.[53] برخى نزول آيه «اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الاَبتَر»(كوثر/108، 3) را نيز به اين رخداد مرتبط دانسته‌‌اند[54]؛ اما اين دو گزارش نيز نمى‌‌تواند به تنهايى به اسلام غفار تا قبل از غزوه احزاب (خندق) دلالت داشته باشد، زيرا مطرح كردن پيروى غفار از دولت مدينه، شايد با هدف تخريب چهره حضرت صورت گرفته و تنها مى‌‌تواند مؤيد اسلام برخى از غفاريان باشد، به خصوص آنكه برخى گزارشها از اسلام ايماء بن رحضه غفارى (از بزرگان غفار) اندكى قبل از حديبيه در سال ششم خبر داده‌‌اند.[55] پس از صلح حديبيه، كه به موجب آن مسلمانان متعهد شده بودند كه از آن پس تازه مسلمانانى را كه به يثرب پناه مى‌‌برند به مكه باز گردانند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)ابوبصير نومسلمان را به مكه بازگرداند؛ اما وى گريخت و در مناطق بيابانى ميان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 230
مكه و مدينه ماند. 300 تن از غفاريان مسلمان همراه وى شدند و بر ضدّ قريش اقداماتى انجام دادند.
[56] اين گزارش نيز احتمال اسلام آوردن غفار را در دوره مدنى و پيش از صلح حديبيه تقويت مى‌‌كند.
در خصوص نحوه اسلام غفار آمده است كه آنان گرفتار خشكسالى شده، براى تهيه خوراكى، به مدينه آمدند و در ملاقات با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خود را غفارى و بر آيين صابئى معرفى كرده، تصريح كردند كه مسلمان نيستند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)در پايان آن روز فرمان داد مردم از غفاريها پذيرايى كنند. صبح روز بعد همگى آنان به مسجد مدينه آمده، مسلمان شدند.
[57] مسلمان شدن غفار، قريش را در برابر دعوت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)سرسخت‌‌تر كرد. آيه «و قالَ الَّذينَ كَفَروا لِلَّذينَ ءامَنوا لَو كانَ خَيرًا ما سَبَقونا اِلَيهِ واِذ لَم‌‌يَهتَدوا بِهِ فَسَيَقولونَ هـذا اِفكٌ قَديم»(احقاف/46،11) در اين باره نازل شد.[58] پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)غفار را براى بسيارى از مردم سبب امتحان دانست[59] و در برابر شماتت برخى، داير بر پيروى راهزنانى چون غفار از رسول خدا، آن حضرت غفاريها را دوستان خدا و رسول و از بهترينها در قيامت برشمرده، از قبايل بزرگى مانند تميم* بهتر دانست.
اسلام برخى از غفاريان با هدف حفظ جان و مال و به دور از ايمان بوده است، از اين‌‌رو در مقاطع حساس، نفاق اين دسته با سرپيچى از دستور رسول خدا آشكار مى‌‌شد، چنان‌‌كه آيه 14 حجرات/49: «قالَتِ الاَعرابُ ءامَنّا قُل لَم تُؤمِنوا ولـكِن قولوا اَسلَمنا و لَمّا يَدخُلِ الايمـنُ فى قُلوبِكُم واِن تُطيعُوا اللّهَ ورَسولَهُ لا يَلِتكُم مِن اَعمــلِكُم شيــًا اِنَّ اللّهَ غَفورٌ رَحيم»به اين امر اشاره دارد. در اين آيه خداوند آنان را فاقد ايمان دانسته است.
[60] برخى مفسران همچنين آيه 101 توبه/9 را در خصوص نفاق اين گروه از غفار و برخى قبايل ديگر دانسته‌‌اند[61]: «و‌‌مِمَّن حَولَكُم مِـنَ الاَعرابِ مُنـفِقونَ ومِن اَهلِ المَدينَةِ مَرَدوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعلَمُهُم نَحنُ نَعلَمُهُم سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَينِ ثُمَّ يُرَدّونَ اِلى عَذاب عَظيم».در اين آيه خداوند برخى‌‌از مسلمانان را نيز اهل نفاق خوانده و آنان را در دنيا و آخرت به عذاب خود تهديد كرده‌‌است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در سال ششم هجرى قصد عمره كرد و براى فزونى جمعيت، قبايلى از جمله غفار را فراخواند. برخى از منافقان غفارى با بهانه كردن بى‌‌سرپرستى خانواده و نخلستانهايشان، تخلف كرده، عذر آوردند. آيه «سَيَقولُ لَكَ المُخَلَّفونَ مِنَ الاَعرابِ شَغَلَتنا اَمولُنا واَهلونا
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 231
فَاستَغفِر لَنا يَقولونَ بِاَلسِنَتِهِم ما لَيسَ فى قُلوبِهِم قُل فَمَن يَملِكُ لَكُم مِنَ اللّهِ شيــًا اِن اَرادَ بِكُم ضَرًّا اَو اَرادَ بِكُم نَفعـًا بَل كانَ اللّهُ بِما تَعمَلونَ خَبيرا»(فتح/48،10) در اين باره‌‌نازل شد. خداوند در اين آيه از نيّت قلبى آنان خبر مى‌‌دهد و گفته‌‌ها و ادعاهاى آنان را با اعتقادشان يكى نمى‌‌داند.
[62]
همچنين آمده است كه برخى از غفاريان در غزوه خيبر (در سال هفتم) پيامبر را يارى دادند[63] و عمارة بن عقبه غفارى در اين نبرد به شهادت رسيد[64] و غفار از غنايم خيبر بهره برد.[65] اين در حالى بود كه برخى از قريش پيروزى يهود را با همكارى غفار و ديگر همپيمانان ايشان پيش بينى مى‌‌كردند.[66]
پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سال هشتم ابورُهم را مأمور فراخوانى غفار براى فتح مكه كرد[67] و آنان به استعداد 300 يا 400 تن[68] به مسلمانان پيوستند. ابوذر (و به قولى ايماء‌‌بن رَحضَه) در اين غزوه، پرچم غفار را در دست داشت[69] و همراه خالد‌‌بن وليد از سمت پايين مكه وارد آن شهر شدند.[70] برخى ضمن گزارش از تخلّف برخى از غفاريان از دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله)براى شركت در فتح مكه آيه‌‌10‌‌فتح/48 را در اين خصوص ذكر كرده‌‌اند.[71]
بنى‌‌غفار در نبرد حنين* نيز به پرچمدارى ابوذر، شركت داشتند[72]؛ اما در غزوه تبوك* بيش از 80 تن از ايشان از دعوت پيامبر، سرپيچى كرده[73]، موجب ناخرسندى رسول خدا شدند.[74] برخى مفسران[75] مقصود از «معذرون» در آيه 90 توبه/9 را، آنان و ديگر كسانى مى‌‌دانند كه از شركت در جهاد خوددارى كرده، عذرهاى واهى مى‌‌تراشيدند: «وجاءَ المُعَذِّرونَ مِنَ الاَعرابِ لِيُؤذَنَ لَهُم وقَعَدَ الَّذينَ كَذَبُوا اللّهَ ورَسولَهُ سَيُصيبُ الَّذينَ كَفَروا مِنهُم عَذابٌ‌‌اَليم».واقدى با اشاره به دعاى پيامبر درباره برخى از مسلمانان و نفرين بر گروهى از عذرآورندگان تبوك آيه: «لَيسَ لَكَ مِنَ الاَمرِ شَىءٌ اَو يَتوبَ عَلَيهِم اَو يُعَذِّبَهُم فَاِنَّهُم ظــلِمون»(آل‌‌عمران/3، 128) را در اين خصوص مى‌‌داند.[76]
با هجرت غفاريها به مدينه، رسول خدا زمينى به ايشان واگذار كرد، كه در آن مستقر‌‌شده،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 232
مسجدى در آن بنا نهادند كه از مساجد نُه‌‌گانه مدينه در عصر رسالت‌‌شمرده‌‌مى‌‌شد.
[77]

 غفار پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

در جريان فتوحات، برخى از غفاريها، در فتح مصر شركت داشتند و چون تعدادشان براى داشتن رايت، ديوان يا محله‌‌اى خاص كافى نبود، با برخى‌‌تيره‌‌هاى عرب تحت يك رايت گرد آمده، به اهل‌‌الرايه معروف شدند و در محله رايت واقع در فسطاط مصر سكونت گزيدند.[78] برخى نيز به عراق كوچ كرده، در بصره[79] و كوفه[80] ساكن گشتند.
گروهى از غفاريها ابوذر* را در ملاقاتى با عثمان كه به تبعيد وى به ربذه منجر شد، همراهى كردند
[81] و از برخورد ظالمانه عثمان با او خشمگين بودند.[82] از نقش آنان در دوران خلافت على(عليه السلام) گزارشى نرسيده است، جز آنكه حَكَم (اقرع)بن عمرو غفارى از يارى آن حضرت خوددارى كرد و به قاعدان* پيوست.
در حادثه كربلا عبدالله و عبدالرحمن پسران قيس‌‌بن ابى‌‌عروه غفارى، از بزرگان و شجاعان كوفه، شركت داشتند.
[83] آنان و همچنين جون‌‌بن احوى مولاى ابوذر در شمار شهداى كربلا هستند.[84] از نقش آنان در قيام نفس زكيه نيز گزارشهايى در دست است[85]، هرچند با خيانت برخى از ايشان در هدايت نيروهاى عباسى به مدينه، نفس زكيه به قتل‌‌رسيد.[86]

 برجستگان غفارى :

ابوذر از نخستين مسلمانان و از اركان اربعه شيعه و همسرش ليلى (به‌‌قولى اميه، امه يا آمنه) دختر ابوصلت[87] در شمار راويان حديث نبوى بودند. از‌‌ديگر محدثان مى‌‌توان به ابو الاحوص[88]، ابو حازم‌‌تمار[89]، ابوالغصن ثابت‌‌بن قيس[90]، صالح‌‌بن كيسان(فقيه، محدث، و استاد عمر بن عبد العزيز)[91]، نافع بن عباس[92]، عمرو‌‌بن سعد فدكى[93] و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 233
صخر بن اسحاق حجازى
[94] كه همگى از مواليان غفارى بودند اشاره كرد.
آبى‌‌اللحم غفارى از اشراف و شاعران عصر جاهلى و اسلام و از شهداى حنين (سال‌‌هشتم)، ايماء بن رحضه، بزرگ و نماينده غفاريان و به قولى پرچمدار بنو غفار در فتح مكه، ابورُهم از مهاجران و سرپرست شتران شيرى رسول خدا، و مأمور فراخوانى غفار براى شركت در فتح مكه و تبوك و ابوسريحه از اهل صفه و از ياران امام مجتبى(عليه السلام)از ديگر برجستگان غفارى به شمار آمده‌‌اند.
ام شريك دختر جابر
[95] و اسماء دختر نعمان[96] نيز در شمار همسران پيامبر از تيره غفار نام برده شده‌‌اند.

منابع

الاحاديث الطوال؛ اسباب النزول؛ اسد‌‌الغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ اعلام الورى باعلام الهدى؛ الاغانى؛ اقبال الاعمال؛ اكرام الضيف؛ الانساب؛ انساب الاشراف؛ بحارالانوار؛ البداية و‌‌النهايه؛ تاج‌‌العروس من جواهر القاموس؛ تاريخ الاسلام؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ خليفة بن خياط؛ التاريخ الكبير؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير القرآن العظيم، ابن ابى حاتم؛ تفسير‌‌القرآن العظيم، ابن‌‌كثير؛ تهذيب التهذيب؛ تهذيب الكمال فى اسماء الرجال؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجرح و التعديل؛ جمهرة انساب العرب؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ دلائل النبوه؛ سبل الهدى و الرشاد؛ سنن الدار قطنى؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ سيرة‌‌النبى(صلى الله عليه وآله) من القرآن الكريم والسنة الصحيحه؛ الطبقات الكبرى؛ فتح البارى شرح صحيح‌‌البخارى؛ كتاب الثقات؛ لسان العرب؛ اللهوف فى قتل الطفوف؛ مثيرالاحزان؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ المستدرك على‌‌الصحيحين؛ مسند ابى‌‌يعلى الموصلى؛ مشاهير علماء الامصار؛ معجم‌‌البلدان؛ معجم قبائل العرب القديمة والحديثه؛ المعجم الكبير؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد والمواضع؛ مكاتيب الرسول(صلى الله عليه وآله)؛ المنمق فى اخبار قريش؛ ميزان الاعتدال فى نقدالرجال؛ النكت والعيون، ماوردى؛ النهاية فى غريب الحديث والاثر.
حسين حسينيان مقدم




[1]. جمهرة انساب العرب، ص 186، 465؛ الانساب، ج 4، ص 304؛ معجم قبائل العرب، ج 3، ص 889 ـ 890‌‌.
[2]. جمهرة انساب العرب، ص 186.
[3] . تاريخ ابن خياط، ص 72.
[4]. جمهرة انساب العرب، ص 186؛ تاريخ دمشق، ج 96، ص 278؛ البداية و النهايه، ج 9، ص 282.
[5]. سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج 2، ص 447.
[6]. تاريخ ابن خياط، ص 72.
[7]. تاريخ ابن خياط، ص 432.
[8]. الثقات، ج 3، ص 354.
[9]. السيرة النبويه، ج 2، ص 266.
[10]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 231؛ جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 99؛ تاج‌‌العروس، ج 3، ص 34.
[11]. اسد الغابه، ج 1، ص 344.
[12]. معجم البلدان، ج 3، ص 322 ، 328؛ معجم ما استعجم، ج 3، ص 779.
[13]. لسان العرب، ج 7، ص 21؛ النهايه، ج 2، ص 441، «شبك».
[14]. معجم ما استعجم، ج 2، ص 659‌‌.
[15]. السيرة النبويه، ج 2، ص 266‌‌؛ معجم البلدان، ج 5، ص 72؛ معجم ما استعجم، ج 4، ص 1227.
[16]. اسدالغابه، ج 1، ص 384؛ معجم البلدان، ج 4، ص 214 ، 443.
[17]. معجم‌‌البلدان، ج 1، ص 452؛ تاج العروس، ج 7، ص 230.
[18]. معجم‌‌البلدان، ج 15، ص 365 ـ 366؛ معجم قبائل‌‌العرب، ج 3، ص 890‌‌؛ معجم ما استعجم، ج 3، ص 1052؛ ج 4، ص 1374.
[19]. الطبقات، ج 4، ص 245؛ ر.ك: الثقات، ج 3، ص 355؛ معجم‌‌البلدان، ج 4، ص 222.
[20]. معجم ما استعجم، ج 3، ص 1010؛ ج 4، ص 1227.
[21]. معجم‌‌البلدان، ج 1، ص 299 ـ 300؛ تاريخ‌‌المدينه، ج 1، ص‌‌153.
[22]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 164؛ فتح البارى، ج 9، ص 23.
[23]. الجرح و التعديل، ج 8‌‌، ص 347؛ اسد الغابه، ج 4، ص 118.
[24]. معجم البلدان، ج 1، ص 214.
[25]. اسباب النزول، ص 249.
[26] . معجم ما استعجم، ج 2، ص 501.
[27] . تاج العروس، ج 1، ص 489، «نضب».
[28] . اسباب النزول، ص 249.
[29] . ر.ك: المغازى، ج 2، ص 571؛ اسد الغابه، ج 2، ص 335.
[30] . دلائل النبوه، ج 3، ص 194.
[31]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 363.
[32]. مسند ابى يعلى، ج 1، ص 383.
[33] . الطبقات، ج 4، ص 222.
[34] . اسد الغابه، ج 1، ص 147.
[35] . المغازى، ج 2، ص 702.
[36] . سيرة النبى‌‌(صلى الله عليه وآله)، ج 4، ص 529.
[37] . المنمق، ص 161.
[38] . معجم ما استعجم، ج 1، ص 104.
[39] . الاغانى، ج 21، ص 21.
[40] . المعجم الكبير، ج 6‌‌، ص 126؛ تاريخ دمشق، ج 20، ص 384.
[41] . الطبقات، ج 4، ص 220‌‌ـ‌‌225.
[42] . اسد الغابه، ج 1، ص 160؛ الاصابه، ج 1، ص 284، 315؛ ج 8، ص 387.
[43]. المغازى، ج 1، ص 60؛ ر.ك: سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج 2، ص 453؛ انساب‌‌الاشراف، ج 11، ص 128.
[44] . سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج 2، ص 446 ـ 447.
[45] . ر.ك: سبل الهدى، ج 4، ص 79.
[46] . معجم ما استعجم، ج 4، ص 1227.
[47]. الاحاديث الطوال، ص 23.
[48] . المحبر، ص 111.
[49] . الطبقات، ج 1، ص 274.
[50] . مكاتيب الرسول(صلى الله عليه وآله)، ج 3، ص 258.
[51]. دلائل النبوه، ج 3، ص 193.
[52]. تاريخ الاسلام، ج 2، ص 159؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 452 ـ 453.
[53] . المعجم الكبير، ج 11، ص 201؛ التبيان، ج 3، ص 224.
[54]. تفسير‌‌ابن ابى حاتم، ج 3، ص 973؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 525؛ الدرالمنثور، ج 2، ص 306.
[55] . انساب الاشراف، ج 11، ص 128؛ اسدالغابه، ج 1، ص 160.
[56]. دلائل النبوه، ج 4، ص 173؛ اعلام الورى، ص 106 ـ 107؛ تاريخ دمشق، ج 25، ص 300.
[57] . اكرام الضيف، ص 42.
[58] . تفسير ماوردى، ج 5، ص 274؛ مجمع البيان، ج 9، ص 142.
[59] . المعجم الكبير، ج 7، ص 268.
[60] . تفسير قرطبى، ج 16، ص 227.
[61] . اسباب النزول، ص 213؛ مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 114.
[62] . مجمع البيان، ج 9، ص 189 ـ 190.
[63] . المغازى، ج 2، ص 664‌‌؛ السيرة النبويه، ج 3، ص 342.
[64] . المغازى، ج 2، ص 700.
[65] . السيرة النبويه، ج 3، ص 350 - 351.
[66] . المغازى، ج 2، ص 702.
[67] . المغازى، ج 2، ص 799.
[68] . السيرة النبويه، ج 4، ص 421.
[69]. المغازى، ج 2، ص 819؛ ج 3، ص 896‌‌.
[70] . السيرة النبويه، ج 4، ص 407.
[71]. تفسير قرطبى، ج 16، ص 178.
[72] . المغازى، ج 3، ص 896.
[73]. المغازى، ج 3، ص 995، 1070، 1075؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 518.
[74]. السيرة النبويه، ج 4، ص 529؛ المغازى، ج 3، ص‌‌1001‌‌ـ‌‌1002.
[75]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 266 ـ 267.
[76] . المغازى، ج 1، ص 350.
[77]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 260 ـ 263؛ سنن الدار قطنى، ج 2، ص‌‌71.
[78]. معجم البلدان، ج 3، ص 22.
[79]. الطبقات، ج 7، ص 28؛ اسدالغابه، ج 5، ص 54؛ تاريخ ابن خياط، ص 72.
[80]. تاريخ ابن خياط، ص 72 ـ 73.
[81] . الطبقات، ج 4، ص 232.
[82] . تاريخ المدينه، ج 4، ص 1158؛ الثقات، ج 2، ص 258 ـ 259.
[83]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 337؛ مقتل الحسين(عليه السلام)، ص 150؛ مثير‌‌الاحزان، ص 43.
[84]. اقبال الاعمال، ج 3، ص 78، 345؛ بحارالانوار، ج 45، ص‌‌22؛ اللهوف، ص 64.
[85]. تاريخ طبرى، ج 6‌‌، ص 207 ، 212.
[86] . تاريخ طبرى، ج 6، ص 217 ـ 218.
[87] . تهذيب التهذيب، ج 21، ص 352.
[88] . ميزان الاعتدال، ج 4،ص 487؛ التاريخ الكبير، ج 9، ص 7.
[89] . مشاهير، ص 129؛ تهذيب التهذيب، ج 21، ص 56.
[90] . التاريخ الكبير، ج 2، ص 167؛ الجرح و التعديل، ج 2، ص 456.
[91] . الجرح و التعديل، ج 4، ص 410؛ مشاهير، ص 216.
[92]. الجرح و التعديل، ج 8، ص 453؛ تهذيب التهذيب، ج 10، ص 362.
[93]. التاريخ الكبير، ج 6، ص 340؛ الجرح و التعديل، ج 6، ص 236؛ تهذيب الكمال، ج 22 ،ص 33.
[94] . تهذيب التهذيب، ج 4، ص 360.
[95] . اسد الغابه، ج 7، ص 339؛ الاصابه، ج 8‌‌، ص 415.
[96]
. المستدرك، ج 4، ص 34.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:56 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى عامر بن صعصعه

بنى عامر بن صعصعه : از قبايل بزرگ عدنانى نجد

بنى‌‌عامر از قبايل بزرگ و مهم شبه جزيره و از فرزندان عامربن صعصعة‌‌بن معاوية بن بكر‌‌بن هوازن، از قبايل عدنانى بودند كه از شاخه قيس‌‌بن عيلان منشعب شدند.[1] منسوبان به آنان را عامرى مى‌‌گفتند.[2] رياست در قبايل قيس‌‌بن عيلان پس از عَدوانيها و بنى فَزاره و عبس، در اختيار بنى‌‌عامر بود.[3] مُرّه، غالب و ربيعه از ديگر فرزندان صعصعه بودند كه در عرض بنى عامر سر منشأ قبايل و بطون مهمى شدند. از عامر‌‌بن صعصعه كه در جد نهم خود (عيلان) به جد هفدهم پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى‌‌رسد 4‌‌پسر به نامهاى هلال، ربيعه، نُمَير و سوائه باقى ماند كه از آنها تيره‌‌هايى چون بنى‌‌كلاب بن ربيعه، بنى‌‌نمير بن عامر، بنى‌‌جعفر بن كلاب، بنى سوائة بن‌‌عامر، بنى قُشيربن كعب، بنى هلال‌‌بن عامر شكل گرفت. در مجموعه‌‌هاى منتسب به بنى عامر بيشترين آمار جمعيتى به ربيعة بن عامر تعلق دارد. از يهوديان بنى‌‌نضير[4]، بنى‌‌قريظه[5] و همچنين قبايل و تيره‌‌هاى بنى غنى بن اعصر[6]، بجيله[7]، ثقيف[8] و اياد[9] به عنوان متحدان بنى‌‌عامر ياد شده است. بنى‌‌عامر همچنين از سخنوران و شاعران بنامى در عرب برخوردار بودند كه از آنها خطابه‌‌ها و اشعار ماندگارى موجود است.[10]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 197

 موقعيت جغرافيايى:

گستردگى و پراكندگى بنى‌‌عامر تعيين دقيق مناطق مسكونى آنان را دشوار مى‌‌سازد؛ ولى مى‌‌توان عمده حضور آنان را در منطقه جنوب نجد و بين منازل قبايل هوازن، سُليم و ثقيف دانست. اينان همچنين در برهه‌‌اى از زمان در طائف، در 12 فرسخى مكه[11] سكنا داشتند. منابع در اين خصوص آورده‌‌اند كه وقتى بنى‌‌عامر به سبب جمعيت انبوه خود توانستند بر عدوانيهاى هوازنى ساكن در طائف چيره شوند و آنان را از طائف بيرون رانند اين شهر را مسكن تابستانى خود، در كنار نجد به عنوان مسكن زمستانى خود قرار دادند؛ ولى پس از آنكه حاضر شدند در برابر نيمى از محصولات كشاورزى سالانه طائف، شهر را به ثقيف و اطرافيان او واگذارند به واقع طائف را‌‌از دست دادند و از لشكركشى بر ضدّ ثقيف نيز چيزى عايدشان نشد.[12]
در منابع جغرافيايى از نجد به عنوان عمده منطقه مسكونى بنى‌‌عامر ياد كرده‌‌اند و در كنار آن از مناطق بسيارى نام برده‌‌اند كه از مهم‌‌ترين آنها مى‌‌توان به «يمامه»، «تربه» در نزديك مكه، «حرّه‌‌بنى هلال» در شرق طائف، «حِمَى ضريّه» كه عبارت بود از حِمَى رَبَذَه و حمى كليب در اطراف مدينه (در جهات مدينه، فدك و عوالى) اشاره كرد[13]، چنان‌‌كه برخى از بنى‌‌عامر چون تيره بنى‌‌عقيل در بحرين ساكن بودند[14]؛ همچنين از ذويقن، شرَف، شُريف، بئر معونه همگى در نجد و اطراف آن، خرّاء در غرب يمامه، ناميه، ابرقان و صُفيّه در وسط حمى بنى كلاب به عنوان برخى از مهم‌‌ترين آبهاى بنى عامر نام برده شده است.[15]از كوههاى آنان نيز مى‌‌توان به «نبكاء» در نجد، «اَخرجان»، «جَبَلّه» و «جشر» در ضريه و همچنين «ذات السواس» و «بدومان» ياد كرد.[16] «قرماء» از حواشى يمامه، «اُضاح» در يمامه، «اُسن» چسبيده به يمن، «تربه» در نزديكى مكه و «جلذان» در شرق طائف از واديهاى بنى‌‌عامر، و «ملهم» و «قران» در نجد، و «اُكمه» و «صداره» در يمامه از روستاهاى بنى‌‌عامراند.[17]

 جنگهاى جاهلى:

درگيريها و جنگهاى فراوان و مهم بنى عامر تا قبل از ظهور اسلام را كه‌‌خود بيانگر گستردگى و قدرت آنان مى‌‌تواند باشد، مى‌‌توان در سه گروه اصلى جنگ با كانونهاى قدرت در شمال، در جنوب و همچنين نبردهاى داخلى دسته‌‌بندى كرد.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 198
گروه اول كه شامل جنگهاى متعدد بنى‌‌عامر با بنى‌‌تميم، غطفان و همچنين نُعمان‌‌بن منذر حاكم حيره است عبارتند از:
1. «يوم شعب جَبَله»؛ در اين جنگ، كه به نظر برخى منابع از سخت‌‌ترين و بزرگ‌‌ترين ايام جنگى عرب بود و 57 سال قبل از اسلام رخ داد، بر بنى‌‌تميم غالب آمدند.
[18]
2. «يوم ذى نَجَب»؛ در اين جنگ كه يك سال پس از شعب جَبَله روى داد بنى‌‌تميم انتقام شكست پيشين خود را گرفت.[19]
3. «ليلة الوَتِدَه»؛ در اين جنگ نيز بنى‌‌تميم ضمن غلبه بر بنى‌‌عامر 80‌‌تن از بزرگان بنى هلال‌‌بن عامر را كشتند.[20]
4. از «يوم المروت» نيز به عنوان يكى ديگر از جنگهاى دو قبيله نام برده‌‌اند.[21]
5 ـ 7. «يوم قَرَن»[22]، «يوم ساحوق»[23] و «يوم‌‌النباه» يا «النباءه»[24] كه هر سه در رويارويى با غطفانيان بود.
8. «يوم منعج» كه در آن بنى عامر با حمايت از بنى غنىّ ابن اعصر به عنوان قاتل شأس‌‌بن زهير‌‌بن جذيمه عَبْسى به جنگ با عبسيهاى غطفانى پرداخت.
[25]
9. «يوم السُلان»؛ در اين جنگ كه در پى تجاوز بنى‌‌عامر به كالاى تجارى نعمان بن منذر حاكم حيره رخ داد سپاه نُعمان رو در روى بنى‌‌عامر قرار گرفت.[26] ابو عبيده از اين جنگ با عنوان يوم القرنتين نام برده است.[27]
در گروه دوم نيز مى‌‌توان از اين جنگها ياد كرد:
1. «يوم خزاز»؛ بطون ربيعة بن عامر بن صعصعه و مُضر در انتخاب حاكمى از ميان خود اختلاف كردند، پس تصميم گرفتند كه حاكمى از يمن از فرزندان شراحيل بن حارث آكل المرار را انتخاب كنند؛ ولى هريك براى خود فرزندى از فرزندان مرار را برگزيدند و پس از مدتى حاكمان خود را كشتند. در پى مرگ حاكمان يمنى، يمنيها به خونخواهى آنان سپاهى به سوى مضريان و بنى‌‌عامر به راه انداختند؛ ولى اين سپاه با تحمل خسارات سنگين به يمن بازگشت.
[28] برخى از منابع «يوم خزاز» را با شرحى متفاوت آورده‌‌اند[29].
2. جنگ با سپاه يمنى اعزامى از سوى ابرهه به فرماندهى بشر‌‌بن حصن رهبر بنى‌‌سعد وابوجابر رهبر كنده كه در منطقه «تربه» صورت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 199
گرفت. اين نبرد در 547 ميلادى يعنى‌‌16 سال قبل از اعزام سپاه ابرهه براى تخريب كعبه روى داد. عامريان در اين نبرد‌‌دچار شكست سنگينى شدند. البته برخى گمان دارند كه اين جنگ در ارتباط با سپاه‌‌فيل است.
[30]
3. از «يوم سفوان» بين تيره‌‌هاى عامرى بنى‌‌جعده و بنى‌‌قشير با لخميان يمن به عنوان ديگر جنگ بنى‌‌عامر با يمنيها ياد كرده‌‌اند.[31]
4. از ديگر جنگهاى بنى عامر به «جنگ فجار» (كه در مقابله با قريش و بنى كنانه روى داد)[32] مى‌‌توان اشاره كرد.
در گروه سوم نيز مى‌‌توان به جنگهاى درون قبيله‌‌اى بنى عامر اشاره كرد:
بنى‌‌عامر در درون بطون و تيره‌‌هاى خود شاهد جنگهاى متعددى بود كه «يوم الفتاة»
[33] (روز غلبه بنى‌‌عامر بر بنى خالد‌‌بن جعفر‌‌بن‌‌كلاب)، «يوم‌‌الهراميث»[34] و «يوم حرابيب»[35] (هر دو بين بنى‌‌ضباب و بنى جعفر بن كلاب) و «يوم‌‌فيف الريح»[36] (روز غلبه بنى عامر بر بنى حارث‌‌بن كعب) از جمله آنهاست.

 آداب و عقايد بنى‌‌عامر:

بنى‌‌عامر نيز مانند بسيارى از قبايل شبه جزيره بت‌‌پرست بودند. اينان متولى نگهدارى بتى به نام «ذواللبا» بودند[37]؛ همچنين در كنار قريش، كنانه، خزاعه، ثقيف و ... از حُمْسيها بودند.[38] اين قبايل كه بر اثر تعصب و اهتمام فراوان در مناسك حج به حُمْس مشهور شده بودند، براى خود عاداتى ويژه، چون ترك وقوف در عرفات و عريان طواف كردن داشتند، ضمن آنكه براى ديگران نيز احكامى خاص چون حرمت خوردن غذايى كه از بيرون حرم به داخل مى‌‌آوردند يا وجوب طواف در لباس تهيه شده در حرم جعل كرده بودند.[39] خداوند با نزول آيه‌‌26 اعراف/7 اينان را از طواف عريان برحذر داشت و لباس را وسيله ستر عورت و تقوا را برترين لباس دانست[40]:«يـبَنى ءادَمَ قَد اَنزَلنا عَلَيكُم لِباسـًا يُورى سَوءتِكُم وريشـًا و لِباسُ التَّقوى ذلِكَ خَيرٌ ذلِكَ مِن ءايـتِ اللّهِ لَعَلَّهُم يَذَّكَّرون».حمسيها همچنين مقرر كرده بودند كه فرد محرم حق ندارد از درِ خانه وارد آن شود، بلكه بايد از پشت خيمه يا بالاى سقف وارد خانه شود. خداوند با نزول آيه 189 بقره/2 ضمن رد اين سنت جاهلى از همه مسلمانان مى‌‌خواهد كه ضمن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 200
رعايت تقوا بر خلاف سنت گذشتگان از درِ خانه‌‌ها وارد آنها شوند
[41]: «و لَيسَ البِرُّ بِاَن تَأتوا البُيوتَ مِن ظُهورِها و لـكِنَّ البِرَّ مَنِ اتَّقى وَأتوا البُيوتَ مِن اَبوبِها واتَّقوا اللّهَ لَعَلَّكُم تُفلِحون».از ديگر اعتقادات بنى‌‌عامر و قبايلى چون ثقيف و خزاعه حرمت خوردن قسمتى از زراعت خود و همچنين گوشت برخى از حيوانات بود؛ مانند بحيره* (ناقه‌‌اى كه پس از دهمين زايمان خود گوشش را مى‌‌شكافتند و رهايش مى‌‌كردند) يا سائبه* (شترى‌‌كه بر اثر نذرى آن را رها مى‌‌كردند يا چون 10 بچه ماده زاييده بود آن را رها مى‌‌كردند و ديگر نه بر آن سوار مى‌‌شدند و نه از شير آن مى‌‌خوردند) يا وصيله* (بچه هفتم گوسفند اگر نر بود آن را نذر بتها مى‌‌كردند) يا حام (حيوانى نر كه 10 فرزند داشت و از آن پس بر پشت آن بار نمى‌‌بردند). خداوند با نزول آيه 168 بقره/2 با رد اين‌‌گونه عقايد، مردم را به استفاده صحيح و حلال از نعمتهاى خود توصيه مى‌‌كند[42]: «يـاَيُّهَا‌‌النّاسُ كُلوامِمّا فِى‌‌الاَرضِ حَلـلاً طَيِّبـًا ولا تَتَّبِعوا خُطُوتِ الشَّيطـنِ اِنَّهُ لَكُم عَدُوٌّ مُبين»برخى با عطف ضمير «هُم» در آيه‌‌170 بقره/2 به مخاطبان آيه 168 اين آيه را نيز در شأن بنى عامر مى‌‌دانند.[43] خداوند در اين آيه ضمن بيان گفتار اين افراد كه با رد احكام خداوند عمل به سنتها و گفته‌‌هاى پيشينيان خود را لازم مى‌‌دانستند اعمال و گفتار گذشتگان آنان را مردود و آنان را گمراه خوانده است: «واذا قيلَ لَهُمُ اتَّبِعوا ما اَنزَلَ اللّهُ قالوا بَل نَتَّبِعُ ما اَلفَينا عَلَيهِ‌‌ءاباءَنا‌‌اَولَو كانَ ءاباؤُهُم لايَعقِلونَ شَيــًا و لا‌‌يَهتَدون».(بقره/2،170)

 بنى عامر و اسلام:

با بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله)بنى‌‌عامر نيز مانند بسيارى از قبايل حجاز و شبه جزيره عربستان از ظهور دين جديد آگاه شده، عكس العملهاى متفاوتى از خود نشان دادند؛ برخى از عامريان اسلام آوردند و گروهى عناد ورزيده، به توهين و ايذاى آن حضرت و مسلمانان پرداختند؛ ولى بسيارى نيز موضع بى‌‌طرفانه اتخاذ كردند و به احتمال در انتظار روشن شدن ارتباط پيامبر و قريش بودند. با توجه به گستردگى قبيله بنى‌‌عامر و حضور آنان در نقاط گوناگون مى‌‌توان نوع واكنش آنان به ظهور اسلام را با توجه به شرايط زيست محيطى و منطقه سكونت آنان بررسى كرد.
حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) پس از اعلام علنى دعوت به اسلام، از موسم حج و حضور قبايل مختلف در مكه بهره مى‌‌جست و به تبيين و تبليغ دين خود مى‌‌پرداخت. بنى‌‌عامر نيز از اين دعوت پيامبر بى‌‌نصيب نماندند، زيرا در يكى از اين اوقات حضرت با حضور در ميان تيره بنى‌‌كعب بن ربيعه، اصول و اعتقادات اسلامى را به اطلاع آنان رساند؛
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 201
ولى اين دعوت كه در ابتدا با اقبال بنى عامر آغاز شده بود در پى حضور بيحرة بن فراس از بنى قشير و توهين وى به پيامبر(صلى الله عليه وآله)بى‌‌نتيجه ماند.
[44] برخى منابع با پرداختن جزئى‌‌تر به اين واقعه آورده‌‌اند كه پس از بى ادبى بيحره به پيامبر(صلى الله عليه وآله) زنى از بنى عامر بنام ضباعه دختر عامربن قرط كه از زنان مسلمان بود بنى‌‌عامر را به حمايت از حضرت فرا خواند. پس سه تن از جوانان عامرى به نامهاى غطيف و غطفان (از فرزندان سهل) و عروه يا عذره (فرزند عبدالله بن سلمه) به مقابله با بيحره برخاستند؛ ولى در آن سو دو نفر از مردان تيره بنى قشير و بنى‌‌عقيل در حمايت از بيحره با اينان درگير شدند كه به شهادت ياوران پيامبر انجاميد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين خصوص فرمود: «اللهم بارك هؤلاء والعن هؤلاء»[45]؛ همچنين آورده‌‌اند كه اين تيره عامرى در بازگشت به سرزمين خود اخبار موسم حج و حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله)را براى پيرى از مردمان خود نقل كردند. پيرمرد با شنيدن سخنان آن حضرت از زبان راويان، ضمن شهادت بر حقانيت پيامبر به نكوهش كسانى پرداخت كه به آن بى‌‌حرمتى كرده بودند.[46] اين اخبار خود مؤيدى بر اسلام برخى از بنى عامر تا قبل از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مدينه است.
تاريخ نگاران همچنين به دفعات از حضور مردان و بزرگانى از بنى عامر در نزد پيامبر و پرسش از دعوت آن حضرت و دين جديد و حتى درخواست معجزه
[47] خبر داده‌‌اند. در اين خصوص آمده است كه بزرگى از بنى عامر نزد پيامبر آمد و از‌‌آن جناب در خصوص ماهيت و حقيقت دينش در مقايسه با دينهاى ابراهيم، عيسى و موسى(عليهم السلام) و ... پرسيد پيامبر نيز با تشريح دعوت خود به يكايك پرسشهاى او پاسخ گفت. آن مرد نيز با پذيرش اسلام و اعلام آن، مجلس را ترك گفت.[48]
با هجرت پيامبر به مدينه و گسترش و تقويت اسلام، رويكرد بنى‌‌عامر به پيامبر شكل گسترده‌‌تر و منسجم‌‌ترى به خود گرفت، به نحوى كه در سال چهارم هجرت، ابوبراء عامربن مالك بن جعفر ملقب به ملاعب الاسنّه از بزرگان بنى‌‌عامر و تيره بنى‌‌كلاب با حضور در مدينه و ملاقات با حضرت، از پيامبر درخواست اعزام مسلمانانى براى تبليغ اسلام در بنى عامر مستقر در نجد كرد و ضمن قبول حمايت از مبلغان، نگرانى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را از احتمال وقوع خطر جانى براى آنان برطرف كرد.[49] اين حركتِ رئيس و بزرگ بنى‌‌عامر خود مى‌‌تواند بيانگر پديد آمدن زمينه گسترش اسلام در بنى‌‌عامر در سال چهارم هجرى باشد. از سوى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 202
ديگر برخى از عامريان نيز با آنكه اسلام نياورده بودند در جوار و حمايت پيامبر(صلى الله عليه وآله)قرار گرفتند كه در اين رابطه مى‌‌توان به داستان دو عامرى اشاره كرد كه به دست عمروبن اميه ضمرى پس از واقعه بئر معونه كشته شدند
[50] و اين امر موجب شد كه حضرت براى پرداخت ديه آنان از بنى‌‌نضير (متحد بنى عامر) كمك بگيرد.[51]
در مقابل اين گروه از عامريان مسلمان يا متمايل به اسلام، افراد و تيره‌‌هايى نيز از آنان تمام توان خود‌‌را در رويارويى با اسلام و مسلمانان صرف كردند. اگرچه اين برخوردهاى منفى حتى در سال نهم هجرى و در جريان اعزام هيئت به مدينه نيز گزارش شده؛ اما گستردگى آن به حدى نبوده كه بتوان در گزارشى كلى بنى‌‌عامر را به طور غالب، معاند اسلام معرفى كرد، در هر صورت به اسارت درآمدن دو تن از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دست بنى‌‌عامر كه در جواب آن، حضرت نيز مردى از ثقيف، متحد بنى‌‌عامر را اسير كرد[52]، تهييج و تحريك بنى عامر به وسيله عامربن طفيل (از بزرگان بنى عامر و از تيره بنى‌‌جعفر بن كلاب) براى قتل مبلغان پيامبر(صلى الله عليه وآله)[53] و شركت بنى هلال بن عامر در جنگ حنين در كنار هوازن در سال هشتم هجرى[54]نمونه‌‌هايى از عنادورزى عامريان با اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله)است؛ همچنين برخى از اينان در واكنش به اسلام قبايلى چون غفار، اسلم و جهينه ضمن انكار خداوند و تكذيب پيامبر(صلى الله عليه وآله)مدعى مى‌‌شدند كه اگر در اين دين خير و نفعى بود ما خود زودتر به آن ايمان مى‌‌آورديم. خداوند با نزول آيه 11 احقاف/46 به اين امر اشاره مى‌‌كند[55]: «قالَ‌‌الَّذينَ كَفَروا لِلَّذينَ ءامَنوا لَو كانَ خَيرًا ما سَبَقونا اِلَيهِ و اِذ لَم يَهتَدوا بِهِ فَسَيَقولونَ هـذا اِفكٌ قَديم»؛همچنين در منابع از تدارك دو سريه يكى به فرماندهى ابوبكر به سوى بنى‌‌كلاب در ناحيه ضريه[56] و ديگرى به فرماندهى ضحاك‌‌بن سفيان كلابى به سوى تيره قرطاء از بنى‌‌كلاب[57] گزارش شده است. ضمن آنكه از سريه‌‌هاى عمربن خطاب[58] و شجاع‌‌بن وهب[59] به تربه و ركبه از اراضى بنى‌‌عامر سخن به ميان آمده است؛ ولى در گزارشها هيچ اشاره‌‌اى به بنى‌‌عامر نشده، از اين رو اين احتمال وجود دارد كه اين اعزامها با هدف برخورد با ساكنان غير عامرى اين مناطق
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 203
بوده باشد.
با فتح مكه در سال هشتم هجرى گروهى از بزرگان تازه مسلمان شده بنى عامر در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حنين رو‌‌در‌‌روى خويشاوندان هوازنى خود  قرار گرفتند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) با هدف نرم كردن قلبهاى اين دسته از عامريان پس از به دست آوردن غنايم حنين مقدارى از آن را به برخى از بزرگان و سران بخشيد
[60] كه بدانان مؤلفة القلوب مى‌‌گفتند. مفسران آيه 60 توبه/9 را در اين خصوص مى‌‌دانند: «اِنَّمَا الصَّدَقـتُ لِلفُقَراءِ والمَسـكينِ والعـمِلينَ عَلَيها والمُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم‌‌و‌‌...».[61] ابن هشام به افرادى از تيره بنى‌‌ربيعة بن عامربن صعصعه چون علقمة بن علاثه، لبيدبن ربيعه و خالد‌‌بن هوزه در ميان تأليف قلوب شدگان اشاره كرده است.[62]
با شروع سال نهم هجرى و ورود هيئتهاى متعدد قبايل به مدينه ـ با هدف اعلام اسلام و تابعيت از حكومت مدينه ـ قبيله بنى عامر و تيره‌‌هاى متعدد آن نيز هريك جداگانه هيئتهايى را اعزام داشتند كه در آن ميان مى‌‌توان به هيئتهاى تيره‌‌هايى چون بنى روأس بن كلاب، بنى عقيل بن كعب، بنى جعدة بن كعب، بنى بكاء، بنى نميربن عامر، بنى قشير بن كعب و بنى كلاب اشاره كرد.[63] پيامبر نيز پس از اعلام اسلام از سوى هر گروه افرادى از آنها را مأمور جمع‌‌آورى زكات قبيله خود مى‌‌كرد[64] و به برخى از بزرگان آنها هدايايى مى‌‌داد[65]؛ همچنين به دستور آن حضرت نامه‌‌هايى در تأييد اسلام آنان نوشته و در اختيار آنان قرار مى‌‌گرفت تا به قبيله خود عرضه كنند.[66] در ميان هيئتهاى بنى‌‌عامر، هيئتى كه به وفد بنى عامربن صعصعه معروف شده و رياست آن را عامر‌‌بن‌‌طفيل و اربد‌‌بن قيس و جبار‌‌بن سَلَمى كه هر سه از تيره بنى‌‌جعفر‌‌بن‌‌كلاب بودند بر عهده داشتند، قابل توجه است، زيرا عامربن طفيل وقتى با درخواست مردم خود مبنى بر رو آوردن به اسلام روبه رو شد ضمن‌‌اعلام عدم تبعيت ازپيامبر(صلى الله عليه وآله) با هدف كشتن آن حضرت با كمك اربدبن قيس در قالب هيئتى وارد مدينه شد و چون به نزد رسول خدا رسيدند عامر گفت: اى محمد! با من خلوت كن؛ ولى پيامبر اين امر را مشروط به ايمان عامر كرد. عامر تقاضاى خود را تكرار مى‌‌كرد، به اين اميد كه اربد از فرصت بهره جويد و با شمشير خود حضرت را بكشد.[67] به گفته برخى منابع عامر خواهان جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله)و دريافت يك چهارم غنايمى بود كه در جاهليت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 204
«مرباع» خوانده مى‌‌شد
[68] و چون حضرت براى او هيچ سهمى در اين امر قائل نشد با تهديد پيامبر مبنى بر اينكه مدينه را پر از سواره و پياده خواهد كرد از محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله)خارج شد. با خروج عامر‌‌بن طفيل پيامبر از خداوند هدايت بنى‌‌عامر و دفع شر عامر‌‌بن طفيل را خواست.[69] برخى از گزارشها نيز از نفرين پيامبر(صلى الله عليه وآله) در خصوص عامر‌‌بن طفيل خبر داده‌‌اند[70]، به هر روى عامر در راه بازگشت به سرزمين خود بر اثر غده‌‌اى كه در گردن او پديدار شد در منزل زنى از بنى‌‌مسلول مُرد.[71] اربد نيز وقتى به نزد قوم خود بازگشت بر اثر صاعقه‌‌اى هلاك شد.[72]

 شخصيتهاى بنى‌‌عامر:

از زنان معروف بنى‌‌عامر چند تن را مى‌‌توان ياد كرد؛ از جمله‌‌همسران پيامبر از اين قبيله چون زينب دختر‌‌خزيمة‌‌بن حارث از بنى‌‌هلال، معروف به امّ‌‌المساكين كه در سال سوم هجرى خود را به‌‌پيامبر(صلى الله عليه وآله)بخشيد[73] و خداوند با حلال شمردن اين زنان براى آن حضرت چنين ازدواجهايى را فقط در خصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله)جايز دانست (احزاب/33،50)، ميمونه دختر حارث‌‌بن حزن كه در سال هفتم پس از عمرة‌‌القضاء در منطقه سَرِف به ازدواج حضرت درآمد.[74] وى از جمله زنانى بود كه گاه با‌‌درخواستهاى خود براى زياد شدن نفقه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در وضعيتى سخت قرار مى‌‌دادند، به نحوى كه خداوند از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى‌‌خواهد زنانى را كه تنها خواهان زندگانى دنيوى هستند به وجهى نيكو رها سازد.[75] (احزاب/33،29) ميمونه از آن دسته همسرانى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از سوى خداوند مجاز بود كه هرگاه بخواهد موعد آنان را به تأخير‌‌اندازد.[76] (احزاب/33،51)؛ همچنين ضُباعه دختر عامر‌‌بن قُرْط از بنى‌‌كعب كه از حمايت او از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سالهاى حضور در مكه سخن به ميان آمده است[77] و كلابيه كه در سال هشتم به ازدواج حضرت درآمد[78] و همچنين شاعه دختر رفاعه از بنى‌‌كلاب.[79] از ديگر زنان اين قبيله بايد به ام‌‌البنين‌‌همسر على بن ابى طالب و مادر ابوالفضل‌‌العباس(عليهما السلام)[80]، امّ سعيد همسر
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 205
عقيل‌‌بن ابى طالب
[81]، صفيّه همسر عبدالمطّلب[82]، ام‌‌الفضل همسر عباس بن عبدالمطلب[83] و ليلى الاخيليه شاعره عرب[84] اشاره كرد.
در ميان مردان عامرى نيز بايد از اينان ياد كرد: ابوبراء عامر‌‌بن مالك رئيس بنى‌‌عامر در جنگ فجار بر ضدّ قريش و كنانه
[85]و حامى مبلغان اعزامى پيامبر به نجد در واقعه بئر‌‌معونه[86]، قُرّة‌‌بن‌‌هُبيره عامل جمع‌‌آورى زكات از سوى پيامبر در بنى‌‌كعب از‌‌تيره‌‌هاى بنى‌‌عامر[87] كه پس از رحلت حضرت از دادن زكات قوم خود امتناع ورزيد[88]، عامر‌‌بن طفيل از بزرگ‌‌ترين خطيبان عرب[89] و از دشمنان سرسخت پيامبر و عامل قتل مبلغان پيامبر در حادثه بئر‌‌معونة[90]، لبيد‌‌بن ربيعه از شعراى بزرگ عرب و از كسانى كه پيامبر در تقسيم غنايم حنين براى متمايل ساختن قلب او به اسلام غنايم بيشترى به او داد[91] (‌‌‌‌مؤلفة القلوب)، ابومطرّف عبدالله‌‌بن الشِّخِّير از بزرگان بنى‌‌عامر و از راويان احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله)[92]، علقمة‌‌بن عُلاثه از اشراف بنى‌‌ربيعه و از مؤلفة‌‌القلوب كه پس از بازگشت پيامبر از طائف و بنابر نقلى پس از رحلت پيامبر مرتد شد و به شام گريخت.[93] وى را از بزرگ‌‌ترين سخنوران عرب مى‌‌دانند كه خطابه‌‌اش نزد قيصر روم مشهور است[94]، ضحاك‌‌بن سفيان مأمور تبليغ اسلام تيره بنى‌‌جعفر بن كلاب[95] و عامل جمع‌‌آورى زكات آنان[96]، نابِغَه جَعْدِى كه به سبب نبوغش در شعر به نابغه مشهور شد. وى را پيش از اسلام از حنفاء مى‌‌دانند[97]، وهب‌‌بن عبدالله از تيره بنى سوائه كه پس از مهاجرت به كوفه در شمار ياران على(عليه السلام)قرار گرفت و حضرت او را وهب‌‌الخير ناميد[98] و همچنين ليلى و مجنون كه داستان عشق آنان در منابع ادبى شهره گرديد از بنى عامر بودند.[99]

 بنى‌‌عامر پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

در پى رحلت پيامبر و ارتداد دينى و سياسى بسيارى از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 206
نو‌‌مسلمانان در شبه جزيره، گروهى از بنى‌‌عامر پس از ترديد بسيار بين باقى ماندن بر اسلام و بازگشت از آن، سرانجام با پيروى از طليحة بن خويلد اسدى، پيامبر دروغينِ سرزمين نجد، از اسلام روى‌‌گردانيدند و ضمن نالايق شمردن ابوبكر
[100] از دادن زكات به حكومت مدينه سرباز زدند. گروهى از آنان حتى از كشتن و سوزاندن برخى از كارگزاران پيامبر نيز خوددارى نكردند.[101] ابوبكر با شنيدن خبر ارتداد بنى‌‌عامر ضمن نامه‌‌اى به خالد‌‌بن وليد او را مأمور سركوب آنان كرد و به او فرمان قتل عام‌‌بنى‌‌عامر و سوزاندن آنان را داد.[102] خالد نيز در‌‌مسير حركت خود جهت سركوب بنى‌‌عامر ابتدا با طليحه مواجه شد. قرة‌‌بن هبيره عامل جمع‌‌آورى زكات بنى قشير‌‌بن كعب، از تيره‌‌هاى بنى‌‌عامر، كه خود از ارسال زكات قوم خود به مدينه خوددارى كرده بود و رهبرى مرتدان بنى‌‌كعب را عهده‌‌دار بود با ديدن سپاه خالد از كرده خود هراسناك شد و از بنى‌‌عامر نيز خواست تا از ارتداد دست بردارند و در حمايت از طليحه جان خود را به خطر نيندازند؛ ولى عامريان گفته‌‌هاى او و قرة‌‌بن سلمه را رد كرده، همچنان تا روشن شدن وضعيت طليحه، بنى‌‌اسد، غطفان و فزاره به اقدامات خود ادامه دادند.[103] با شكست سپاهيان طليحه و بازگشت پيروان او به اسلام، بنى‌‌عامر نيز چاره‌‌اى جز اظهار اسلام نديدند. پس به دنبال تسليم كردن آن دسته از مرتدان خود كه به كشتن و سوزاندن مسلمانان اقدام‌‌كرده بودند با اعلام اسلام، با حكومت مدينه بيعت كردند. سپاه خالد نيز كه به فرماندهى هشام‌‌بن‌‌عاصى به سرزمين بنى‌‌عامر وارد شده بود با به اسارت گرفتن قرة‌‌بن هبيره و اطرافيانش به مدينه بازگشتند[104] و بدين شكل شورش و ارتداد بنى‌‌عامر دفع گرديد. در اين ميان علقمة بن علاثه نيز كه رهبرى تيره بنى‌‌كلاب را در ماجراى ارتداد برعهده داشت متوارى شد و خانواده او پس از تبرّى جستن از اعتقادات و اقدامات او از اسارت مسلمانان آزاد شدند.[105]
پس از آن بنى‌‌عامر را مى‌‌توان در بسيارى از رخدادهاى دوران پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، حاضر ديد. از برخى از آنان به عنوان عمّال و حكّام منصوب از سوى خلفا نام برده شده[106] و گروههايى از آنان در فتوحات دوره خلفا و پس از آن حضور داشتند.[107]با شروع حكومت على(عليه السلام) و درگيرى حضرت با معاويه در هر دو سو افرادى از بنى‌‌عامر ديده مى‌‌شوند.[108] در حوادث قيام امام حسين(عليه السلام)نيز
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 207
حضور بنى‌‌عامر با فردى چون شمر‌‌بن ذى‌‌الجوشن از بنى‌‌ضباب كه از تيره‌‌هاى بنى عامر بود كاملا مشهود است.
[109]

منابع

اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاغانى؛ ايام‌‌العرب قبل الاسلام؛ البداية والنهايه؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ خليفة بن خياط؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير مبهمات القرآن؛ التنبيه والاشراف؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة‌‌النسب؛ الدرالمنثور فى‌‌التفسير بالمأثور؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سير اعلام‌‌النبلاء؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ الطبقات‌‌الكبرى؛ فتوح‌‌البلدان؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الثقات؛ كتاب‌‌الرده؛ كتاب الفتوح؛ كتاب النسب؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ المعارف؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد والمواضع؛ معجم البلدان؛ معجم قبائل‌‌العرب القديمة والحديثه؛ المعجم الكبير؛ المغازى و السير؛ المفصل فى تاريخ‌‌العرب قبل الاسلام؛ المنتخب من كتاب ذيل المذيل من تاريخ الصحابة والتابعين؛ المنتظم فى تاريخ‌‌الملوك والامم؛ المنمق فى‌‌اخبار قريش.
سيد على خير خواه علوى




[1]. المعارف، ص 86؛ جمهرة النسب، ج 2، ص 1.
[2]. الطبقات، ج 2، ص 153؛ اسدالغابه، ج 3، ص 138؛ الثقات، ج‌‌3، ص 311.
[3]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 227.
[4]. السيرة النبويه، ج 3، ص 190؛ المغازى، ج 1، ص‌‌364.
[5]. تاريخ دمشق، ج 3، ص 166.
[6]. المفصل، ج 3، ص 213.
[7]. النسب، ص 264.
[8]. المعجم الكبير، ج 18، ص 190.
[9]. المفصل، ج 1، ص 515.
[10]. تاريخ دمشق، ج 41، ص 149. اسد الغابه، ج 5، ص 276.
[11]. معجم البلدان، ج 4، ص 9.
[12]. الكامل، ج 1، ص 684 ـ 685؛ معجم‌‌البلدان، ج 4، ص 11 ـ 12.
[13]. معجم‌‌البلدان، ج 3، ص 24؛ معجم قبايل‌‌العرب، ج 1، ص 194، 267؛ ج3، ص 989، 1195، 1221؛ المفصل، ج 4، ص 498، 522.
[14]. المفصل، ج 4، ص 498 ، 522.
[15]. معجم‌‌البلدان، ج 2، ص 104؛ معجم قبايل العرب، ج 1، ص‌‌194‌‌ـ 195؛ ج 3، ص 1195.
[16]. معجم‌‌البلدان، ج 1، ص 120؛ ج 2، ص 104 ، 141؛ معجم قبايل العرب، ج 1، ص 194؛ ج 2، ص 423؛ ج 3، ص 1195.
[17]. معجم‌‌البلدان، ج 1، ص 190؛ معجم قبايل العرب، ج 1، ص‌‌194؛ ج 3، ص 1195 ، 1221.
[18]. السيرة النبويه، ج 1، ص 200؛ الكامل، ج 1، ص‌‌583؛ معجم‌‌البلدان، ج 2، ص 104.
[19]. السيرة‌‌النبويه، ج‌‌1، ص 201؛ الكامل، ج 1، ص 595؛ معجم‌‌قبايل العرب، ج 2، ص 709.
[20]. معجم‌‌البلدان، ج 5، ص 360.
[21]. الكامل، ج 1، ص 631.
[22]. معجم البلدان، ج 4، ص 331.
[23]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 226.
[24]. الكامل، ج 1، ص 646؛ المفصل، ج 5، ص 362.
[25]. ايام العرب، ص 457؛ المفصل، ج 3، ص 213.
[26]. الكامل، ج 1، ص 639؛ المفصل، ج 3، ص 275.
[27]. ايام‌‌العرب، ص 549.
[28]. معجم البلدان، ج 2، ص 365 ـ 366.
[29]. ايام العرب، ص 379 ـ 381.
[30]. المفصل، ج 3، ص 495 ـ 498.
[31]. معجم قبايل العرب، ج 1، ص 194.
[32]. الكامل، ج 1، ص 619؛ الطبقات، ج 1، ص 101 ـ 102.
[33]. معجم قبايل العرب، ج 1، ص 328.
[34]. معجم قبايل العرب، ج 2، ص 660؛ المفصل، ج 5، ص 522.
[35]. معجم قبايل العرب، ج 1، ص 195.
[36]. الكامل، ج 1، ص 632.
[37]. المفصل، ج 6، ص 214.
[38]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 200؛ النسب، ص 259؛ المنمق، ص 128.
[39]. السيرة النبويه، ج 1، ص 202 ـ 203؛ المنمق، ص 127 ـ 128.
[40]. الدرالمنثور، ج 3، ص 433؛ مبهمات القرآن، ج 1، ص 475.
[41]. مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 509.
[42]. مجمع البيان، ج 1، ص 459؛ زادالمسير، ج 1، ص 168.
[43]. زادالمسير، ج 1، ص 173.
[44]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 424.
[45]. البداية و النهايه، ج 3، ص 112.
[46]. السيرة النبويه، ج 2، ص 425.
[47]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 458؛ تاريخ دمشق، ج 4، ص 362 ـ 363.
[48]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 456 ـ 457؛ تاريخ‌‌دمشق، ج 3، ص 469 ـ 473.
[49]. السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 184؛ الطبقات، ج 2، ص 40؛ المغازى، ج 1، ص 346.
[50]. المغازى، ج 1، ص 351؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 186؛ الطبقات، ج 2، ص 41.
[51]. المغازى، ج 1، ص 364؛ السيرة النبويه، ج 3، ص 190.
[52]. المعجم الكبير، ج 18، ص 190.
[53]. المغازى، ج 1، ص 347؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 185؛ الطبقات، ج 2، ص 40.
[54]. التنبيه و الاشراف، ص 235.
[55]. التبيان، ج 9، ص 273؛ مجمع البيان، ج 9، ص 129؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 489.
[56]. التنبيه و الاشراف، ص 227.
[57]. الطبقات، ج 2، ص 162؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 598.
[58]. السيرة النبويه، ج 4، ص 609؛ التنبيه و الاشراف، ص 227.
[59]. الطبقات، ج 3، ص 70.
[60]. السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 495.
[61]. مجمع البيان، ج 5، ص 65؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص‌‌114.
[62]. السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 495.
[63]. الطبقات، ج 1، ص 229 ـ 231؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 592 ـ 599.
[64]. اسدالغابه، ج 4، ص 383؛ الطبقات، ج 1، ص 231؛ تاريخ‌‌ابن‌‌خياط، ص 63.
[65]. الطبقات، ج 1، ص 231.
[66]. الطبقات، ج 1، ص 230 ، 232.
[67]. السيرة النبويه، ج 4، ص 568.
[68]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 519؛ الطبقات، ج 1، ص 236.
[69]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 520؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 568؛ الطبقات، ج 1، ص 236.
[70]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 519.
[71]. السيرة النبويه، ج 4، ص 568؛ الطبقات، ج 1، ص 236.
[72]. السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 569؛ الطبقات، ج 1، ص 236؛ تاريخ‌‌المدينه، ج 2، ص 520.
[73]. المحبر، ص 83؛ النسب، ص 264؛ تاريخ دمشق، ج 3، ص 206؛ المنتخب، ص 88.
[74]. المحبر، ص 91؛ النسب، ص 263؛ السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 644 ـ 646؛ الطبقات، ج 8، ص 104.
[75]. مجمع البيان، ج 8، ص 544 ـ 545.
[76]. مجمع البيان، ج 8، ص 573 ـ 574.
[77]. تاريخ دمشق، ج 3، ص 244؛ البداية والنهايه، ج 3، ص 112.
[78]. السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 647؛ الطبقات، ج 8، ص 112؛ المنتخب، ص 103.
[79]. تاريخ دمشق، ج 3، ص 166.
[80]. المعارف، ص 88.
[81]. الطبقات، ج 4، ص 31.
[82]. اسدالغابه، ج 1، ص 142.
[83]. السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 646؛ الطبقات، ج 8، ص 104.
[84]. تاريخ دمشق، ج 70، ص 60.
[85]. الطبقات، ج 1، ص 102.
[86]. الطبقات، ج 2، ص 40؛ اسدالغابه، ج 3، ص 138.
[87]. الطبقات، ج 1، ص 231.
[88]. فتوح البلدان، ص 106.
[89]. المفصل، ج 8، ص 776.
[90]. تاريخ دمشق، ج 26، ص 103؛ المغازى، ج 1، ص 348؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 185.
[91]. اسدالغابه، ج 4، ص 483 ـ 485؛ الطبقات، ج 6، ص 107.
[92]. اسدالغابه، ج 3، ص 275؛ الطبقات، ج 1، ص 236.
[93]. اسدالغابه، ج 4، ص 83؛ تاريخ دمشق، ج 41، ص 145.
[94]. تاريخ دمشق، ج 41، ص 148 ـ 150.
[95]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 598.
[96]. تاريخ ابن خياط، ص 63.
[97]. المنتخب، ص 66؛ اسدالغابه، ج 5، ص 276 ـ 277.
[98]. اسدالغابه، ج 5، ص 429.
[99]. الاغانى، ج 2، ص 44؛ سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 5؛ النسب، ص 261.
[100]. الفتوح، ج 1، ص 12.
[101]. مسند ابى يعلى، ج 13، ص 146.
[102]. مسند ابى يعلى، ج 13، ص 146.
[103]. الفتوح، ج 1، ص 11؛ الرده، ص 130 ـ 131؛ الثقات، ج 2، ص‌‌163.
[104]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 265؛ فتوح البلدان، ص 106.
[105]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 264.
[106]. تاريخ دمشق، ج 41، ص 141.
[107]. اسدالغابه، ج 2، ص 313.
[108]. المنتظم، ج 3، ص 338؛ تاريخ دمشق، ج 18، ص 447؛ ج 19، ص 34؛ ج 40، ص 286.
[109]
. الطبقات، ج 6، ص 118.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها