0

داستان کوتاه

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

 اثر

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 18 اردیبهشت 1391  9:01 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

فوتبال در بهشت!!!!


دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت.
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو… 
خسرو گفت: کيه؟ 
:
منم، بهمن

:”
تو بهمن نيستى، بهمن مرده
:
باور کن من خود بهمنم
:
تو الان کجايی؟ 
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند
حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم 
و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.
و از همه بهتر اين که می توانيم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنيم
و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.

خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟ 
بهمن گفتمربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391  2:00 PM
تشکرات از این پست
reza_rasekhekhoon
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

آرزوی دانه کوچک


دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

"
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:

"
نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391  2:08 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

امتحان وزیران

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !…

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 21 اردیبهشت 1391  8:44 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود...، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم. مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی.

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم. خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند. مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم ...

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره 10 برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟ من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آخه من یه دخترم !

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 21 اردیبهشت 1391  9:11 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

هخامنشیان ـ لشکرکشی اسکندر به ایران

نبرد گوگمل

اسکندر پس از این پیروزی عازم مصر شد.مصریان که از پیروزیهایش آگاهی یافته بودند،از در فرمانبرداری در آمدند.اسکندر بی هیچ زحمتی بر سراسر مصر دست یافت و فرمان داد تا در کنار دریای مدیترانه بندری به نامش ساخته شود:بندر اسکندریه.
شاه مقدونی سپس به عزم تعقیب داریوش و تسخیر ایران از مصر به سوریه بازگشت،با شتاب از فرات و دجله گذشت و در گوگمل واقع در نزدیکی موصل امروزی با سپاه دشمن روبرو گردید.در آنجا فزونی سپاهیان داریوش موجب هراس سربازان اسکندر شد.اما او ایشان را دلداری داده به جنگ برانگیخت.نخست پیروزی با ایرانیان بود و آنان بخشی از اردوی مقدونیان را غارت کردند.ولی باز هم اسکندر ـ چنانکه شیوه ی او بود ـ به جانب داریوش تاخت و بازوبینی ارابه ران وی را از پای در آورد.افراد سپاه ایران که گمان می کردند به جان شاه آسیب رسیده است،راه گریز در پیش گرفتند.داریوش که خود را تنها یافته بود،پای به فرار نهاد و اسکندر که امیدی به پیروزی نداشت کامروا گردید.
داریوش از گوگمل به سوی همدان رفت.اسکندر نیز به جانب ایران رهسپار شده شهرهای بابل و شوش را به سبب خیانت حکمرانان آنها بی هیچ رنجی گرفت،خزاین و نفایس بسیاری به چنگ آورد و عازم پارس و تخت جمشید شد.در بندر پارس یک سردار ایرانی به نام آریوبرزن که بیست و پنج هزار سپاهی در اختیار داشت راه بر اسکندر گرفت و بسیاری از سپاهیان مقدونی را نابود ساخت.این سردار کار را بدانجا رسانید که اسکندر ناگزیر به عقب نشینی شد.ولی سرانجام به راهنمایی یکی از اسیران جنگی،خود را از بیراهه به پشت سپاه ایران رساند و جنگاوران آریوبرزن را در محاصره گرفت.سردار دلیر ایرانی که خود را در محصور دشمن می دید،با پنجهزار مرد جنگی بر سپاه مقدونی حمله برد،گروهی از آنان را به هلاکت رساند،صفهای دشمن را در هم شکست و راه تخت جمشید در پیش گرفت.اما از آنجا که دسته ای از سپاهیان اسکندر میان او و تخت جمشید قرار گرفته بودند،نتوانست بدانجا وارد شود.ناگزیر بازگشت و آنقدر جنگید تا خود و همه ی سربازانش بر خاک افتاده در راه میهن خویش جان سپردند.اسکندر تخت جمشید را هم به آسانی گرفت،شمار انبوهی از مردم بیگناه را کشت و شهر را به باد غارت و یغما داد.
ستمکاری و بدرفتاری اسکندر در این مورد به پایه ای رسید که تاریخ از بیان آن ننگ دارد.بسیاری از ایرانیان خانه ها را سوختند و خود را کشتند.کاخهای شاهی ایران لگد کوب سربازان بی سروپای مقدونی گردید.خزاین شاهنشاهان هخامنشی بدست آن قوم وحشی به یغما رفت.سربازان اسکندر بر سر تقسیم غنائم،خون یکدیگر را می ریختند.اسکندر برای تکمیل اعمال ننگین خویش،کاخ شاهنشاهان هخامنشی را به آتش کشید و با این کار،خاکستر بدنامی بر سر خویش ریخت.او از سر نادانی بر این باور بود که با سوختن تخت جمشید،به استقلال ایران خاتمه خواهد داد.ولی برخلاف پندار اسکندر،پس از زوال دولت مستعجل او باز هم استقلال کشور شاهنشاهی ایران بر مبنائی استوار قرار گرفت و از آن کشور گشائی خرابکارانه جز نامی ننگین در تاریخ ایران بر جای نماند.
اسکندر پس از آسوده خاطری از غارت و انهدام تخت جمشید،به همدان رفته آنچه را که از چپاول خزاین بابل و شوش و تخت جمشید گرد آورده بود با ششهزار مقدونی در آن شهر نهاد و به دنبال داریوش عازم پارت(خراسان)گردید.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 21 اردیبهشت 1391  9:13 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

همیشه به پیام تلفنی تان پاسخ دهید

 

 تنها چیزی که نیاز دارید،عشق است.

جان لنون

آنجلا می دانست که شارلوت،بهترین دوستش در شرایط سختی به سر می برد.شارلوت افسرده و عصبی بود.او همه،به جز آنجلا را از خود رانده بود.او با مادر و خواهرش به شدت مشاجره می کرد.بیش از همه اشعار غمگین و ناامیدانه ی شارلوت آنجلا را نگران کرده بود.

در آن تابستان هیچ کس رابطه ی خوبی با شارلوت نداشت.او با اکثر دوستانش بد رفتاری می کرد.آنان علاقه ای به معاشرت با کسی که افسرده و عصبی بود،نداشتند.تلاش های آنان برای دوست بودن با او با تهمت ها و بدخلقی های شارلوت روبرو می شد.

آنجلا تنها کسی بود که می توانست با او رابطه داشته باشد.با آنکه آنجلا دوست داشت به گردش برود،اما بیشتر وقت خود را در کنار دوست افسرده اش می ماند.سپس زمان آن رسید که آنجلا مجبور شد خانه اش را تغییر دهد.او به نقطه ی دیگری از شهر می رفت و حالا دیگر همسایه ی شارلوت نبود و آنان زمان کمی در کنار هم بودند.

در اولین روز سکونت در خانه ی جدید،آنجلا که بیرون از خانه به همسایه های جدیدش بازی می کرد،با خود فکر کرد اکنون شارلوت در چه حالی است.وقتی غروب به خانه بازگشت،مادرش به او گفت که شارلوت تلفن کرده است.

آنجلا به طرف تلفن رفت و به او زنگ زد.کسی جواب نداد.در دستگاه پیغامگیر،پیامی برای شارلوت گذاشت.«سلام شارلوت،آنجلا هستم.به من تلفن بزن.»

نیم ساعت بعد شارلوت زنگ زد.«آنجلا باید چیزی به تو بگویم.وقتی تو زنگ زدی،من در زیرزمین بودم و تفنگی رو روی سرم گذاشته بودم.می خواستم خودم را بکشم که صدای تو را از پیغامگیر تلفن شنیدم.

آنجلا در صندلی اش فرو رفت.

_«وقتی صدای تو را شنیدم،فهمیدم که کسی مرا دوست دارد و خیلی خوشحال شدم که آن کس تو هستی.می خواهم کمکم کنی،چون من فقط تو را دوست دارم.»

شارلوت تلفن را گذاشت.آنجلا به خانه ی شارلوت رفت و با هم روی تاب نشستند و گریه کردند.

گمنام

سوپ جوجه برای تقویت روح دختران و پسران _ انتشارات عقیل

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 21 اردیبهشت 1391  9:32 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

* خروپف های زن‎ پیر

 


زن
 و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت

 

 

 

 

 

پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. 

 

 

 

 

 

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد 
وی برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند
شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

 

 

 

 

 

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد

 

 

 

 

 

به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

 

 

 

 

 

 از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
 

 

 

 

 

 

قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 21 اردیبهشت 1391  9:54 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

 راز نگهدار باشیم

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود …

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی …

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  2:59 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

تعقیب مشتاقانه ی امکان پذیرها

 

 «رویاهای خود را گرامی بدارید. زیرا آن ها فرزندان روح شما هستند و موفقیت های نهایی شما نهفته در آن هاست.»

 ناپلئون هیل

سالها پیش وقتی باستان شناسی مقبره ی مصر باستان را حفاری می کرد، به بذرهایی که در تکه ای چوب پنهان شده بود، برخورد نمود. پس از ۳۰۰۰ سال که این بذرها کاشته شدند، نیروی بالفعل خود را بازیافتند. علاوه بر استعدادهای ذاتی، آیا حالت هایی چنین ناامید کننده در حیات بشر وجود دارد که بشر را به یأس مطلق محکوم کند؟ یا در وجود انسان ها هم بذرهایی وجود دارد، انگیزه  ای که با آن پوسته ی سخت بدبختی را بشکافند؟

به این داستان که در ۲۳ ماه مه ۱۹۸۴ به آسوشیتدپرس مخابره شد، توجه کنید:

مری گرودا در کودکی خواندن و نوشتن را نیاموخت. دکترها در او تشخیص عقب افتادگی دادند. در نوجوانی برچسب «اصلاح ناپذیری» هم به او اضافه شد و محکوم به دو سال حبس در دارالتأدیب شد. در این محیط بسته مری برای یادگیری تلاش کرد و روزی ۱۶ ساعت درس می خواند. بعد هم پاداش تلاشش را گرفت. یعنی موفق به کسب دیپلم دبیرستان شد.

اما بدبختی باز هم به سراغش آمد. او گرفتار مشکلات خانوادگی شد و دو سال بعد، با یاری پدرش توانست آنچه را از دست داده بود، بازیابد.

مری  دچار مشکلات مالی عدیده ای شده بود، با یاری مؤسسه خیریه به زندگی خود ادامه داد. در این زمان بود که دوره هایی را در کالج سپری کرد. هنگام تکمیل دوره ی کاری خود، برای خواندن رشته پزشکی، به مدرسه طب آلبانی در خواستی فرستاد و پذیرفته شد.

مری گرودا لوئیز که اکنون ازدواج کرده است، در بهار ۱۹۸۴ در ارگون لباس فارغ التحصیلی را پوشید و وقتی می خواست مدرک اعتماد به نفس و پشتکار خود را بگیرد، هیچ کس حدس نمی زد در فکر او چه می گذرد.

در این نقطه کوچک از سیاره زمین، شخصی ایستاده بود که شجاعانه رؤیایی غیر ممکن را تحقق بخشیده بود. شخصی که الوهیت انسانی را به منصه ظهور رساند. اینجا دکتر مری گرودا لوئیز ایستاده بود.

جیمز ئئ. کانر

برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل


 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  3:02 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

 رفتاری محبت آمیز

«باید برای همنوعان خود وقت صرف کنید. حتی برای مدتی کوتاه کاری برای دیگران انجام دهید. در ازای آن کار پولی نگیرید و فقط به انجامش افتخار کنید.»

 آلبرت شوایترز

در زمان جنگ، آبراهام لینکلن اغلب به بیمارستانها سر می زد و با سربازان زخمی صحبت می کرد. یک بار دکترها به سرباز جوانی گفتند که در آستانه ی مرگ است. لینکلن بالای سر او رفت.

رئیس جمهور از او پرسید: «از دست من کاری بر می آید؟»

سرباز که لینکلن را نشناخته بود، به زحمت گفت: «می شود یک نامه به مادرم بنویسید؟»

قلم و کاغذ آوردند و رئیس جمهور هرچه جوان می توانست بگوید، نوشت: «مادر عزیزم، هنگام انجام وظیفه، سخت مجروح شدم. متأسفانه دیگر حالم خوب نمی شود. خواهش می کنم برای من ناراحت نباش. از طرف من ماری و جان را ببوس. خداوند یاور تو و پدرم باشد.»

سرباز انقدر ضعیف شده بود که نتوانست ادامه بدهد. به همین دلیل لینکلن نامه را از طرف او امضا کرد و اضافه نمود: «از طرف پسر شما نوشته شده، توسط آبراهام لینکلن.»

مرد جوان خواست نامه را ببیند. وقتی فهمید چه کسی نامه را نوشته است، پرسید: «شما رئیس جمهور هستید؟»

لینکلن به آرامی پاسخ داد: «بله، من رئیس جمهور هستم.» سپس پرسید که آیا کار دیگری هم می تواند برای او انجام دهد.

سرباز گفت: « می شود دست مرا نگه دارید؟ این به من کمک می کند تا واپسین لحظات عمرم را راحت تر سپری کنم.»

در آن اتاق ساکت، رئیس جمهور بلند قد و لاغر اندام، دسن پسر را گرفت و تا دم مرگ، با گرمی با او سخن گفت.

بهترین نکته ها و حکایتها

برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  3:29 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.  گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.  اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  3:32 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

بوسه و سیلی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانم ها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند ۲ چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت:از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

 

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  4:25 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

فرار از زندگی

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.

استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل.

استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  4:48 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

نشانه عشق او

هرگز فکر نمی کردم که بلیط هواپیمای ما برای من رفت و برگشت و برای دان فقط رفت باشد. برای جراحی قلب باز، عازم هوستون بودیم. این سومین جراحی دان بود. به غیر از این مشکل، دان ۶۱ ساله کاملا سرحال و قبراق بود. پزشک معالج مطمئن بود که جراحی دریچه قلب را به خوبی پشت سر خواهد گذاشت. کسان دیگری هم دو یا چند بار جراحی قلب باز داشته اند، بنابراین دان هم می توانست.

روز جراحی فرا رسید. یک روز بسیار طولانی.پس از شش ساعت، پزشک از اتاق عمل خارج شد تا بگوید نمی توانند دان را از دستگاه قلب و ریه جدا کنند. قلب دان ضربان نداشت. یک دریچه ی کمکی برای بطن چپ کار گذاشته بودند. با گذشت دو روز از پیوند این دستگاه، پزشکان تصمیم گرفتند که آن را بردارند. دان پنج روز در کما بود و به تمام دستگاه های حیاتی ممکن وصل شده بود. صبح آن روز پزشکان به علامت تأسف سر تکان داده و اظهار کردند که گویی شکست خورده اند. در وقت معین کنار او رفتم و به او گفتم که چقدر دوستش دارم، و می دانم که او در تلاش است تا به زندگی برگردد، و من هر کاری از دستم برآید برای رهایی او انجام خواهم داد. گفتم: «من همیشه دوستت خواهم داشت. می خواهم بدانی که اگر مجبور به رفتن بشوی، من تحمل می کنم، نگران من نباش.»

همان شب او از دنیا رفت.

در راه بازگشت به دنور، برادر عزیزم مرا همراهی کرد. فرزندانم برای تشییع جنازه آمدند. آن ها حمایت و محبت فوق العاده ای از خود نشان دادند، اما من هنوز سر در گم بودم. پس از یک جدایی سی ساله که بعد از اتمام دانشکده رخ داده بود، او را دوباره پیدا کرده بودم. هر کدام از ما زندگی جداگانه ای داشتیم. من در هوستون و دان در دنور. من طلاق گرفته بودم که ناگهان نامه و عکس این دوست عزیز دانشگاهی به دستم رسید. احساس کردم که باید جواب نامه اش را بدهم. سلامی پس از سی سال. نامش را در دفتر تلفن دنور یافتم و نامه را برایش ارسال کردم. مشتاقانه صبر کردم. او پاسخ نامه ام را داد و گفت که دو ماه قبل از نامه اش، همسرش فوت کرده است. ما چند بار نامه رد وبدل کردیم تا در نهایت تصمیم به دیدار مجدد گرفتیم. چه دیداری بود. ما دوباره به هم دل بستیم.همان دلبستگی و صمیمیت راحت و ساده که سال ها پیش نسبت به هم داشتیم. دو سال پس از دیدار مجدد، در ماه آوریل ازدواج کردیم. من به دنور نقل مکان کردم. شش سال بی نظیر و عالی را با هم سپری کردیم. ما برای سال های زیادی با هم بودن برنامه ریزی کرده بودیم.

روز قبل از تشییع جنازه، بیرون از خانه روی لبه ی پاسیو نشسته بودم و احساس می کردم که زندگی برای من هم تمام شده است. بیش تر از هر چیز می خواستم از راحت بودن دان اطمینان حاصل کنم. این که او در آرامش است و هیچ درد و ناراحتی ندارد. دوست داشتم همیشه روحش را در نزدیکی خود احساس کنم. التماس کنان گفتم: «نشانم بده! لطفا یک علامتی به من بده.»

تابستان گذشته، دان بوته ی گل رزی را در باغچه کاشته بود که قرار بود گل های زرد بدهد. او همواره مرا این گونه صدا می کرد: «رز زرد تگزاس!» اما این بوته در سه ماه گذشته حتی یک غنچه هم نداده بود. اکنون نگاهم به آن بوته افتاد. یکه خوردم. آنچه را که می دیدم باور نداشتم. بلند شده و نزدیکتر رفتم تا بهتر ببینم. یک شاخه چند غنچه ی سالم و شاذاب داشت که در حال باز شدن بودند. تعداد دقیق آن ها شش عدد بود. یکی برای هر سال از ازدواجمان. اشک روی صورتم جاری شد و آهسته گفتم: «متشکرم.» روز بعد در تشییع جنازه، یک دسته گل رز زرد در دستان دان قرار دادم.

پاتریشیا فوربس

برگرفته از کتب سوپ جوجه برای روح زن و شوهرها _ انتشارات: موسسه فرهنگی هنری نقش سیمرغ

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 23 اردیبهشت 1391  4:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها