0

برشی_از_یک_کتاب

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

شاید برایتان عجیب باشد، اما من به وجود زامبی ها اعتقاد عجیبی دارم. قبل از آن باید بگویم که زامبی، آدم نیست. پیشترش البته که آدم بوده! ولی یکبار مرده است. بعد دوباره زنده شده و حالا دیگر آن آدمی که پیش تر بوده، نیست. بیشتر یک "چیز" است. یک چیزی شبیه آدمیزاد که قلب ندارد و مغزش کوچک است. بی هدف دور می چرخد. از این سو به آن سو. کار خاصی هم ندارد الا گاز گرفتن آدمیزاد. آدم را گاز می گیرد که آلوده شود. که قلبش از دست برود، که بمیرد و دوباره به شکل زامبی زاده شود. اینگونه است که نسل آدم ها رو به زوال می رود و نسل زامبی ها بدون اینکه نیازی به مهر، عشق و حتا قلب باشد، رو به افزونی می گذارد. راستش را بخواهید من زامبی زیاد دیده ام. شما هم دیده اید اما دوست دارید انکارش کنید. دموکراسی است دیگر. شما هر چی را دوست نداشتید می توانید انکار کنید. الا زامبی ها را.

 

 لااقل همین دور و بر خودتان را خوب چشم بندازید. زن ها، مردها، دخترها و پسر ها. خیلی هاشان آدم های گَزیده ای هستند. گزیده توسط یک زامبی. به سمت هیچ آدمی نمی روند، الا برای آلوده کردنش. برای گازگرفتنش. برای اینکه به تو ثابت شود قلب به درد نمی خورد. باید راه رفت، گزید، خورد و نسل زیاد کرد. نسل؟ اصلا همین که آدم ها میتوانند عشق قدیمی شان را به خاطر بیاورند و با تصورش درد بکشند، یعنی اینکه آن ها زامبی شده اند. گَزیده. توی هر رابطه ای بروند، با هر کسی بشینند و پا شوند و دست بدهند و آغوش وا کنند، باز هم قلب شان آنطور که باید نمی تپد. نمی تپد. نمی تپد. آن وقت هی با این می نشینند، با آن، آرام آرام قلبشان می میرد. دیگر اشک شان نمی آید. نفسشان تنگ گرفته نمی شود. از این سو به آن سو. از این زامبی به آن زامبی. حالا که خوب تر فکر می کنم اعتقاد به زامبی ها عجیب چیز نفس گیری است. این که آلوده باشی و ندانی. آلوده باشی و نخواهی که بدانی. راستی، اولین بار که یکی دیگری را گزید، گفت که چرا؟ یا همین طوری بوده؟ می خواست رابطه شان هوا بخورد؟ فاصله بیفتد توش؟ شما چی؟ دلتان برای دیدن آدمیزاد تنگ هست؟ اشکتان می آید هنوز؟ پناهگاهی دارید؟ پناهی؟ نفس بلند را چطور می نویسند؟ همانطور!

 

#مرتضی_برزگر

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:36 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

خوشبختى تان را فرياد نزنيد!

خيلى ها چشمِ ديدنِ خوشبختىِ شما را ندارند!

دستِ خودشان نيست،

خصلتشان همين است!

دقيقاً همانجا كه روى صندلى ايستاده ايد و خودتان را خوشبخت ترين آدمِ روى زمين فرياد ميزنيد،

طورى زيرِ پايتان را خالى می كنند

كه تمامِ بدبختى هاى دنيا به سراغتان مى آيد!

 

#علی_قاضی_نظام

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:36 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

رنجوری را گفتند:

 

 دلت چه میخواهد؟

 

 

گفت: آنکه دلم چیزی نخواهد!

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:37 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.

موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم

گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی"

وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.

 

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی 

را برق انداخته‌است.

گاز را شسته‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ است و...

 

وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...

و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد..

 

امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم

برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم 

برایم نوشت: "من همیشه به یادتم...چه با بستنی...چه بی بستنی"

 

و من 

نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، 

که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها، 

پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،

تنها یک کلمه نیست، 

بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.

«قدر خانواده را بدانید»

 

#کیومرث_مرزبان

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:37 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

گاهی هم جواب تمام حرف هایت به دیگران می شود 

"برو خدارو شکر کن که سالمی!"

 

درست است. سلامتی خوب است ولی آدم تنها نباشد خیلی بهتر است. سالم باشی اما تنها، هزارجور فکر و خیال میکنی، حرص میخوری، فشارت می رود بالا، کم کم ته دلت این بغض ها، خفگی ها روی هم جمع می شوند

اسمشان می شود: سکته، سرطان،

 می شود درد بی درمان!

 

حالا اگر مریض باشی و تنها نباشی، همین که یکی بی آید و بگوید:

قول بده زود خوب شی ما بدون تو نمیتونیم!

آدم دلش هعی میخواهد بیمار باشد! آن هم از نوع الکی!

 

#مهدیه_صالحی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:38 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

همیشه دوس داشتم اینو بهت بگم. نمی دونم چرا هیچوقت نشد. شاید به خاطر این که همیشه تا می خواستم حرف بزنم زل می زدی توی چشمام.هیچوقت بهت نگفتم اما از وقتی که خیلی کوچیک بودم وقتی یکی مستقیم تو چشمام نگاه می کرد هول میشدم و حرفام یادم میرفت.هنوزم همینطورم.مخصوصا تو.با اون نگاه خیس و براقت که همیشه فکر میکردم اگه یه لحظه پلک بزنی اشکات راه میفتن روی صورتت.انگار یه قطره اشک همیشه وسط اون ‌سیاهی مطلق می رقصید و می چرخید.

خواستم بگم من هیچوقت حرفامو با کلمه ها نمیزنم. بگم من وقتی کنارت راه میام یا نگات میکنم تمام حرفامو باهات میزنم. بدون دخالت هیچ حرف و کلمه ای.خیلی دلم می خواست تو اینو می فهمیدی.

می فهمیدی و دیگه مثل اون روز توی اون کافه که به خاطر دود حال به هم زنش ، خیسی چشمات حرفامو از یادم نمی برد، وقتی داشتی قاشق رو ته فنجونت می کوبیدی نمی گفتی بهت حسودیم میشه که اینقدر خونسردی. میدونی خیلی ها بودن که این جمله رو بهم گفتن. خیلی ها. ولی تو که نا سلامتی قرار بود فرق داشته باشی با خیلی ها و بقیه و همه ی اون هفت میلیارد دیگه.

یا اون روز که روی همون تخته سنگ همیشگی. گفتی دوست داری داد بزنی؟ من چشمامو بستم و تو گفتی عاقل بودنم خوبه گاهی. بازم بهت نگفتم که گاهی داد زدنم صدا نمی خواد.

دیروز که رفته بودم توی همون کافه که دودش دیگه حالم رو بهم نمی زد و دیگه کسی رو صندلی چوبی نبود که قاشق رو ته فنجون بکوبه و بگه بهت حسودیم میشه که اینقدر خونسردی، داشتم فکر می کردم که شاید توام حرفات رو با کلمه ها نمی زنی.

تو فکر می کنی چند نفر تو دنیا هستن که حرفای آدم رو بدون کلمه ها بفهمن؟اصلا کسی هست؟

 

#سپیده_بیگدلی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:38 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

اون سال پاییز نخواست که ساعتِ مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه. 

میگفت از اینکه دیر برسم می ترسم.

بذار زمان گولم بزنه یا چه میدونم ... بهم یاداوری کنه که داره دیر میشه! 

همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم، میگفت هشت ِ من! هفتِ شما.

یا وقتی می خواستیم قرار بذاریم 

بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو.

دیگه عادت کرده بودم که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه!

 

اما کم کم، اون شور و هیجان، اون دلدادگی از بین رفت.

انگار که زندگی به حالت تکرار و عادیِ روزمره ی خودش برگرده.

مثل ساعتی که با اومدن بهار، دوباره میره به سمت جلو.

چند سال بعد که دیدمش! هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود. بهش گفتم که نمیدونم از کجا، همه چی تموم شد.

گفت: دیر کردی، خیلی دیر کردی! 

نگاهی به ساعتش کردم و گفتم با ساعته تو یا....

حرفمو قطع کرد. 

گفت: ساعت ِ دلم!

 

از اون روز به بعد فهمیدم که عشق، یعنی با ساعت دلِ آدمی که دوسش داریم هماهنگ باشیم! نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره... نذاریم بخوابه. همین!

 

#الهه_سادات_موسوی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:40 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

وقتی برای رفتن به هر جایی خلوت ترین و دور ترین خیابان را انتخاب میکنی

وقتی که به پشت در میرسی و سیل کفش های میهمان ها را میبینی و بدون معطلی سر خرت را کج میکنی و میزنی به جاده تا آب ها از آسیاب بیوفتد و خانه هم به مانند خیابان دم دم های چهار صبح خلوتِ خلوت شود

وقتی قید همه ی دوست داشتنی هایت را از بیخ و بُن میزنی

وقتی به هر کاری متوسل میشوی تا دورهمی هایت را بپیچانی و وارد شلوغی بیش از دو نفر نشوی

وقتی سفیدی زیاد اذیتت میکند

وقتی چشمانت همیشه ی خدا پشت یک عینک دودی بی مروت قائم میشود

 

وقتی آنقدر عمیق و مستاصل نفس میکشی که سوپر مارکتی سر محل هم میفهمد که یک چیزی درست نیست !

وقتی هیچ آغوشی بی منظور باز نمیشود

یعنی یک جای کار می لنگد ، یعنی دیر یا زود جایی از نفس خواهی افتاد ، یعنی اینکه وارد شدن به طوفان نزدیک تر از هر موقع دیگری است.

و بدین ترتیب است که ذره ذره ته میکشیم

ذره ذره ، ارام آرام

 

#پويان_اوحدى

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:40 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

بعضی رابطه‌ ها که تمام میشود

هرچقدر هم ناراحت بودید و دلتنگ؛

دوباره برای شروعش تلاش نکنید

دیر میفهمید

هیچ چیزی مثل گذشته نیست؛

نقشتان در زندگیش کمرنگتر از وقتیست که اصلا یکدیگر را نمیشناختید!

و احساسات ظاهرا دوطرفه‌تان به هیچ کجا نمیرسد.

شروع دوباره یک رابطه شبیه وصله کردن یک لباس مجلسیست!

شاید ظاهرا پاره نباشد؛

اما در هیچ مهمانی به کارتان نمی‌آید!

 

#فاطمه_حمزه

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:41 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

از همون بچگی هیچوقت بازی با بادکنک واسم لذت بخش نبوده. واسم جالب نبود که یه تیکه پلاستیکو باد کنی و بفرستیش بالا و تهشم انقد بره بالا که ناپدید بشه. حالا اگر که خوش شانسی میاوردی و وسط کار نمیترکید یا با گازی پُر میکردیش که انقد سبک باشه که بتونه بالا بره...

جذاب نبود این پلاستیکای چاق و چله ی چند رنگ! ترس ِ نابود شدنشون جذابیتشونو از بین می برد. نیاز به مواظبت زیادی داشتند. از همون اول باید مواظبشون میبودی که زیاد باد نکنیشون که بترکن. بعدشم باید انقد حواست بهشون می بود که صدای ترکیدنشون گوشت رو آزار نده. البته بادکنکا همونجور که رنگای مختلف دارن سایزاشونم متفاوته. بعضیارو میشه خیلی باد کرد. بعضیارو نه.

 

حالا که بزرگ شدم میببنم خیلی از آدمای دوروبرم شبیه همین بادکنکن! از همون اول که باهاشون ارتباط میگیری باید حواست بهشون باشه که زیاد نزدیکشون نشی. که یهو پیششون نترکی و سفره ی دلت رو جلوی هر کسی باز کنی. که بعد از ارتباط و در طول روزایی که پیششونی نه اونقدر ازشون فاصله داشته باشی که اصلا بود و نبودت واسشون مهم نباشه و نه اونقدر بهشون نزدیک باشی که از سرِ سوزنِ زندگیت با خبر باشن. آدمام مثلِ بادکنکا سایزای مختلف دارن. پیش بعضیا حتی ساده ترین چیزارو هم نباید بگی ولی پیش یسریای دیگه میتونی با خیال راحت دردِ دل کن. بستگی به ظرفیتشون داره. اگه بتونی این فاصله رو حفظ کنی بُردی. فقط کافیه آدما رو شبیه همین بادکنکا ببینی، با رنگای مختلف، تویِ سایزای متفاوت!

 

#کامل_غلامی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:41 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

حالا ما هی حرفش را می‌زنیم، هی تئوری می‌بافیم، هی راه‌کار نشان می‌دهیم، هی ادایش را در می‌آوریم، هی به روی خودمان نمی‌آوریم، هی هی هی؛ ولی دل کندن، یک چیزِ سختِ ناشدنی‌ای است آقاجان. انقدر راحت به آدم ها نگویید بهتر که تمام شد راحت شدی. شما که نمی دانید در دلش چه می گذرد...

 

#حسين_وحدانى

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:42 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟

گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!

یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.

- اونموقع ها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.

 

نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یه بار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..

میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!

لپای بی جونش گل میندازن: اون موقع مثل الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اون موقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..

آقاجونت که میخورد و میخندید

پاییز نبود دیگه بهار میشد..!

 

#نازنین_هاتفی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:42 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

شاید...

یک روز؛

یک شب؛

یک جا؛

یک نفر؛

فقط یک نفر شبیه تو آمد و گفت...

سلام!

اما...شک نکن من دیگر شبیه خودم عاشقش نخواهم شد!

 

#حامد_نیازی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:43 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

چهارده سالم بود که داداشم ازدواج کرد خانومش با بقیه فرق می کرد. همش مجله های سینمایی می خوند و فیلم می دید. فیلمایی که برادرش از تهران گیر می آورد و واسش می فرستاد. با تماشای اون فیلما دنیای منم عوض شد. آرزو عاشق اینگرید برگمن بود. آرشیو همه ی فیلماشو داشت. پوستراشو زده بود به دیوار. مامانم و صنم از کاراش حرص می خوردن. ولی داداشم می گفت مهم اینه که قورمه سبزی خوب جا بیفته و بوش تو خونه بپیچه که اینم به راهه. بقیه ش دیگه با یه بچه حل می شه. بذارین یه شکم بزاد. همین طورم شد. یه روز همه ی اون پوسترا و فیلما رو به من داد و گفت من جرات و جربزه شو نداشتم ولی تو واسه رسیدن به رویاهات کوتاه نیا...!

 

#هاله_مشتاقی_نیا

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:44 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

یک خواهش کوچولو....

وقتی داغین و حس میکنید تو اوج عاشق بودنین 

قول موندن ندین ...

آره قول ندین!

از این قولا که میمونم تا تهش و ...

 

شاید اولش همه چی خوب باشه!

شاید اون موقع کیلو کیلو تو دلش قند آب شه ،

اما..... واااای به حال و روزش وقتی زیر حرفاتون میزنین ....

اون موقع کارش میشه مرور شبانه روزی حرفا و 

قولای عاشقانه که باهاشون زندگی کرده و نفس کشیده....

 

میدونین نتیجش میشه چی؟

میشه یکی که دیگه هییییچ قولی رو باور نمیکنه.

هـیـــــچ دوسِت دارمی رو جز به شوخی نمیگیره ...

میشه یه آدم سرد و بی احساس

 که آرزوش فقط برگشتن اون لحظه هاست...

 

#حدیث_نادرى

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:45 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها