شمارهٔ ۳۱ - صاحب ناصرالدین را مدح گوید
ای سرافرازی که از یک سعی تو
پای محکم کرد ملک و سر فراخت
جز تو از ارکان دولت فتح را
تا بدین غایت کسی آلت نساخت
حق سلطان این چنین باید گزارد
قدر دولت این چنین باید شناخت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۳۳ - در شرح اشتیاق گوید
به خدایی که از میان دو حرف
هفت چرخ و چهار طبع انگیخت
بوی کافور و عود و مشک آورد
رنگ طاوس و کبک و زاغ آمیخت
که مرا درد هجر تو بر سر
خاک اندوه و آتش غم بیخت
از برم دل به خدمت تو رسید
وز تنم جان ز فرقت تو گریخت
این چنین کارها زمانه کند
با زمانه نمیتوان آویخت
شمارهٔ ۳۴ - در هجو صفی محمد تاریخی
صفی محمد تاریخی از خدای بترس
به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت
فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت
جوان و پیر به تصریح چند رانندت
گمان بری که ظریفی ولی نمیدانی
که پیش مردمک دیده مینشانندت
هزار ... خر اندر ... زن آن قوم
که تا فجی بنمیری ظریف دانندت
شمارهٔ ۳۲ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
گره عهد آسمان سست است
گره کیسهٔ عناصر سخت
آنکه بگشاد هیچ وقت نبست
گره عهد و بندگیش ز بخت
کیست بحری که موج بخشش اوی
کیسهٔ بحر و کان کند پردخت
میر بوطالب آنکه او ثمرست
اسدالله باغ و نعمه درخت
پادشاهیست نسبت او را تاج
شهریاریست همت او را تخت
جرم ماه از اشارت جدش
هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت
عرش میگفت در احد تکبیر
پدرش تیغ فتح میآهخت
در ترازوی همتش هرگز
حاصل روزگار هیچ نسخت
دست او سایه بر جهان افکند
با عدم برد تنگدستی رخت
باد دستش قوی و از دستش
دشمنش لخت لخت گشته به لخت
شمارهٔ ۳۶ - در شکایت گوید و توقع تلطف کند
چون برگهای طوبی طبعم به نام تو
یک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست
در خاطرم که بلبل بستان نعت تست
اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست
با برگ و با نوای چنین بندهای چو من
هر روز بینواتر و بیبرگتر چراست
شمارهٔ ۳۷ - در مدح گوید
بادا همیشه ملک جمال تو منتظم
کز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاست
بیطبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست
بیلفظ جانفزای تو از نی شکر نخاست
دعوی همی کنم که در آفاق چون تویی
از مسند امامت صدری دگر نخاست
شمارهٔ ۳۵ - در شکایت دنیا
دور دور خشکسال دین و قحط دانشست
چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید
تو زنخ میزن که در من گنج پنهانی کجاست
خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست
ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
شمارهٔ ۳۸ - در مدح موئتمن سرخسی
رتبت و تمیکن صدر موئتمن
همچو قدر و همتش بیمنتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آوردهام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه میدانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
شمارهٔ ۳۹ - در محمدت صاحب ناصرالدین
قدر میخواست تا کار دو عالم
به یکبار از پی سلطان کند راست
چو او اندیشهٔ برخاستن کرد
قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست
شمارهٔ ۴۰ - فیالحکمة
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
شمارهٔ ۴۲
به خدایی که در ولایت غیب
عالم السر و الخفیاتست
که غمت شه رخم به اسب فراق
آن چنان زد که بیم شهماتست
شمارهٔ ۴۱ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه میگویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
شمارهٔ ۴۳ - شراب خواهد
ای کریمی که در عطا دادن
خاک پایت مرا به سر تاجست
جان شیرین من به تلخ چو آب
به سر تو که نیک محتاجست
شمارهٔ ۴۴ - در هجا گوید
رای مجدالملک در ترتیب ملک
ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست
یارب اندر ناکسی چون کیست او
باش دانستم چو تاج صالحست