0

جاویدنامه اقبال لاهوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فلک مریخ - اهل مریخ

رخت بردم زی جهانی دیگری

با زمان و با مکانی دیگری

آفتاب ما به آفاقش رسید

روز و شب را نوع دیگر آفرید

تن ز رسم و راه جان بیگانه ایست

در زمان و از زمان بیگانه ایست

جان ما سازد بهر سوزی که هست

وقت او خرم بهر روزی که هست

می نگردد کهنه از پرواز روز

روزها از نور او عالم فروز

روز و شب را گردش پیهم ازوست

سیر او کن زانکه هر عالم ازوست

مرغزاری با رصدگاه بلند

دور بین او ثریا در کمند

خلوت نه گنبد خضراست این

یا سواد خاکدان ماست این

گاه جستم وسعت او را کران

گاه دیدم در فضای آسمان

پیر روم آن مرشد اهل نظر

گفت «مریخ است این عالم نگر

چون جهان ما طلسم رنگ و بوست

صاحب شهر و دیار و کاخ و کوست

ساکنانش چون فرنگان ذوفنون

در علوم جان و تن از ما فزون

بر زمان و بر مکان قاهرترند

زانکه در علم فضا ماهرترند

بر وجودش آنچنان پیچیده اند

هر خم و پیچ فضا را دیده اند

خاکیان را دل به بند آب و گل

اندرین عالم بدن در بند دل

چون دلی در آب و گل منزل کند

هر چه می خواهد به آب و گل کند

مستی و ذوق و سرور از حکم جان

جسم را غیب و حضور از حکم جان

در جهان ما دو تا آمد وجود

جان و تن آن بی نمود آن با نمود

خاکیان را جان و تن مرغ و قفس

فکر مریخی یک اندیش است و بس

چون کسی را میرسد روز فراق

چسصت تر می گردد از سوز فراق

یک دو روزی پیشتر از آن مرگ

می کند پیش کسان اعلان مرگ

جانشان پروردهٔ اندام نیست

لاجرم خو کردهٔ اندام نیست

تن بخویش اندر کشیدن مردن است

از جهان در خود رمیدن مردن است

برتر از فکر تو آمد این سخن

زانکه جان تست محکوم بدن

رخت اینجا یکدو دم باید گشاد

اینچین فرصت خدا کس را نداد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکومت الهی

رسم و راه و دین و آئینش ز حق

زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق

عقل خود بین غافل از بهبود غیر

سود خود بیند نبیند سود غیر

وحی حق بینندهٔ سود همه

در نگاهش سود و بهبود همه

عادل اندر صلح و هم اندر مصاف

وصل و فصلش لایراعی لایخاف

غیر حق چون ناهی و آمر شود

زور ور بر ناتوان قاهر شود

زیر گردون آمری از قاهری است

آمری از «ما سوی الله» کافری است

قاهر آمر که باشد پخته کار

از قوانین گرد خود بندد حصار

جره شاهین تیز چنگ و زود گیر

صعوه را در کارها گیرد مشیر

قاهری را شرع و دستوری دهد

بی بصیرت سرمه با کوری دهد

حاصل آئین و دستور ملوک

دهخدایان فربه و دهقان چو دوک

وای بر دستور جمهور فرنگ

مرده تر شد مرده از صور فرنگ

حقه بازان چون سپهر گرد گرد

از امم بر تختهٔ خود چیده نرد

شاطران این گنج ور آن رنج بر

هر زمان اندر کمین یکدگر

فاش باید گفت سر دلبران

ما متاع و این همه سوداگران

دیده ها بی نم ز حب سیم و زر

مادران را بار دوش آمد پسر

وای بر قومی که از بیم ثمر

می برد نم را ز اندام شجر

تا نیارد زخمه از تارش سرود

می کشد نازاده را اندر وجود

گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ

من به جز عبرت نگیرم از فرنگ

ای به تقلیدش اسیر آزاد شو

دامن قرآن بگیر آزاد شو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تذکیر نبیهٔ مریخ

دلبری اندر جهان مظلومی است

دلبری محکومی و محرومی است

در دو گیسو شانه گردانیم ما

مرد را نخچیر خود دانیم ما

مرد صیادی به نخچیری کند

گرد تو گردد که زنجیری کند

خود گدازیهای او مکر و فریب

درد و داغ و آرزو مکر و فریب

گرچه آن کافر حرم سازد ترا

مبتلای درد و غم سازد ترا

همبر او بودن آزار حیات

وصل او زهر و فراق او نبات

مار پیچان از خم و پیچش گریز

زهرهایش را بخون خود مریز

از امومت زرد روی مادران

ای خنک آزادی بی شوهران

وحی یزدان پی به پی آید مرا

لذت ایمان بیفزاید مرا

آمد آن وقتی که از اعجاز فن

می توان دیدن جنین اندر بدن

حاصلی برداری از کشت حیات

هر چه خواهی از بنین و از بنات

گر نباشد بر مراد ما جنین،

بی محابا کشتن او عین دین

در پس این عصر اعصار دگر

آشکارا گردد اسرار دگر

پرورش گیرد جنین نوع دگر

بی شب ارحام دریابد سحر

تا بمیرد آن سراپا اهرمن

همچو حیوانات ایام کهن

لاله ها بی داغ و با دامان پاک

بی نیاز از شبنمی خیزد ز خاک

خود بخود بیرون فتد اسرار زیست

نغمه بی مضراب بخشد تار زیست

آنچه از نیسان فرو ریزد مگیر

ای صدف در زیر دریا تشنه میر

خیز و با فطرت بیا اندر ستیز

تا ز پیکار تو حر گردد کنیز

رستن از ربط دو تن توحید زن

حافظ خود باش و بر مردان متن

رومی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نوای طاهره

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام

خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده‌ام

دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو

در دل خویش طاهره ، گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو

سوز و ساز عاشقان دردمند

شورهای تازه در جانم فکند

مشکلات کهنه سر بیرون زدند

باز بر اندیشه ام شبخون زدند

قلزم فکرم سراپا اضطراب

ساحلش از زور طوفانی خراب

گفت رومی «وقت را از کف مده

ایکه میخواهی گشود هر گره

چند در افکار خود باشی اسیر

این قیامت را برون ریز از ضمیر»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید

از مقام مؤمنان دوری چرا

یعنی از فردوس مهجوری چرا

حلاج

مرد آزادی که داند خوب و زشت

می نگنجد روح او اندر بهشت

جنت ملا ، می و حور و غلام

جنت آزادگان سیر دوام

جنت ملا خور و خواب و سرود

جنت عاشق تماشای وجود

حشر ملا شق قبر و بانگ صور

عشق شور انگیز خود صبح نشور

علم بر بیم و رجا دارد اساس

عاشقان را نی امید و نی هراس

علم ترسان از جلال کائنات

عشق غرق اندر جمال کائنات

علم را بر رفته و حاضر نظر

عشق گوید آنچه می آید نگر

علم پیمان بسته با آئین جبر،

چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبر

عشق آزاد و غیور و ناصبور

در تماشای وجود آمد جسور

عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست

گرچه او را گریهٔ مستانه ایست

این دل مجبور ما مجبور نیست

ناوک ما از نگاه حور نیست

آتش ما را بیفزاید فراق

جان ما را سازگار آید فراق

بی خلشها زیستن ، نا زیستن

باید آتش در ته پا زیستن

زیستن این گونه تقدیر خودی است

از همین تقدیر تعمیر خودی است

ذره ئی از شوق بیحد رشک مهر

گنجد اندر سینه او نه سپهر

شوق چون بر عالمی شبخون زند

آنیان را جاودانی می کند

زنده رود

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

برآمدن انجم شناس مریخی از رصدگاه

پیر مردی ریش او مانند برف

سالها در علم و حکمت کرده صرف

تیز بین مانند دانایان غرب

کسوتش چون پیر ترسایان غرب

دیر سال و قامتش بالا چو سرو

طلعتش تابنده چون ترکان مرو

آشنای رسم و راه هر طریق

آشکار از چشم او فکر عمیق

آدمی را دید و چون گل بر شکفت

در زبان طوسی و خیام گفت

«پیکر گل آن اسیر چند و چون

از مقام تحت و فوق آمد برون

خاک را پرواز بی طیاره داد

ثابتان را جوهر سیاره داد»

نطق و ادراکش روان چون آب جو

محو حیرت بودم از گفتار او

این همه خوابست یا افسونگری

بر لب مریخیان حرف دری

گفت «بود اندر زمان مصطفی

مردی از مریخیان با صفا

بر جهان چشم جهان بین را گشاد

دل به سیر خطه آدم نهاد

پر گشود اندر فضا های وجود

تا به صحرای حجاز آمد فرود

آنچه دید از مشرق و مغرب نوشت

نقش او رنگین تر از باغ بهشت

بوده ام من هم به ایران و فرنگ

گشته ام در ملک نیل و رود گنگ

دیده ام امریک و هم ژاپون و چین

بهر تحقیق فلزات زمین

از شب و روز زمین دارم خبر

کرده ام اندر بر و بحرش سفر

پیش ما هنگامه های آدم است

گرچه او از کار ما نامحرم است»

رومی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فلک زحل - ارواح رذیله که با ملک و ملت غداری کرده و دوزخ ایشانرا قبول نکرده

پیر رومی آن امام راستان

آشنای هر مقام راستان

گفت ای گردون نورد سخت کوش

دیده ئی آن عالم زنار پوش

آنچه بر گرد کمر پیچیده است

از دم استاره ئی دزدیده است

از گران سیری خرام او سکون

هر نکو از حکم او زشت و زبون

پیکر او گرچه از آب و گل است

بر زمینش پا نهادن مشکل است

صد هزار افرشتهٔ تندر بدست

قهر حق را قاسم از روز الست

دره پیهم می زند سیاره را

از مدارش بر کند سیاره را

عالمی مطرود و مردود سپهر

صبح او مانند شام از بخل مهر

منزل ارواح بی یوم النشور

دوزخ از احراقشان آمد نفور

اندرون او دو طاغوت کهن

روح قومی کشته از بهر دو تن

جعفر از بنگال و صادق از دکن

ننگ آدم ، ننگ دین ، ننگ وطن

نا قبول و ناامید و نامراد

ملتی از کارشان اندر فساد

ملتی کو بند هر ملت گشاد

ملک و دینش از مقام خود فتاد

می ندانی خطهٔ هندوستان

آن عزیز خاطر صاحبدلان

خطه ای هر جلوه اش گیتی فروز

در میان خاک و خون غلطد هنوز

در گلش تخم غلامی را که کشت

این همه کردار آن ارواح زشت

در فضای نیلگون یکدم بایست

تا مکافات عمل بینی که چیست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نوای غالب

اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم

وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم

اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم

وگر خلیل شود میهمان بگردانیم

بجنگ باج ستانان شاخساری را

تهی سبد ز در گلستان بگردانیم

به صلح بال فشانان صبحگاهی را

ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم

ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود

گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نوای حلاج

نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست

به ملک جم ندهم مصرع نظیری را

«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»

اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت

تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست

تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری

چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست

ز قید و صید نهنگان حکایتی آور

مگو که زورق ما روشناس دریا نیست

مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت

به جاده ئی که در و کوه و دشت و دریا نیست

شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش

حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نالهٔ ابلیس

هیچگه از حکم من سر بر نتافت

چشم از خود بست و خود را در نیافت

خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی

از شرار کبریا بیگانه ئی

صید خود صیاد را گوید بگیر

الامان از بندهٔ فرمان پذیر

از چنین صیدی مرا آزاد کن

طاعت دیروزهٔ من یاد کن

پست ازو آن همت والای من

وای من ، ای وای من ، ای وای من

فطرت او خام و عزم او ضعیف

تاب یک ضربم نیارد این حریف

بندهٔ صاحب نظر باید مرا

یک حریف پخته تر باید مرا

لعبت آب و گل از من باز گیر

می نیاید کودکی از مرد پیر

ابن آدم چیست ، یکمشت خس است

مشت خس را یک شرار از من بس است

اندرین عالم اگر جز خس نبود

این قدر آتش مرا دادن چه سود

شیشه را بگداختن عاری بود

سنگ را بگداختن کاری بود

آنچنان تنگ از فتوحات آمدم

پیش تو بهر مکافات آمدم

منکر خود از تو می خواهم بده

سوی آن مرد خدا راهم بده

بنده ئی باید که پیچد گردنم

لرزه اندازد نگاهش در تنم

آن که گوید «از حضور من برو»

آنکه پیش او نیرزم با دو جو

ای خدا یک زنده مرد حق پرست

لذتی شاید که یابم در شکست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آشکارا می شود روح هندوستان

در جبینش نار و نور لایزال

در دو چشم او سرور لایزال

حله ئی در بر سبکتر از سحاب

تار و پودش از رگ برگ گلاب

با چنین خوبی نصبیش طوق و بند

بر لب او ناله های درد مند

گفت رومی «روح هند است این نگر

از فغانش سوزها اندر نگر»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حرکت بجنت الفردوس

بی یمین و بی یسار است این جهان

فارغ از لیل و نهار است این جهان

پیش او قندیل ادراکم فسرد

حرف من از هیبت معنی بمرد

با زبان آب و گل گفتار جان

در قفس پرواز میآید گران

اندکی اندر جهان دل نگر

تا ز نور خود شوی روشن بصر

چیست دل یک عالم بی رنگ و بوست

عالم بی رنگ و بو بی چار سوست

ساکن و هر لحظه سیار است دل

عالم احوال و افکار است دل

از حقایق تا حقایق رفته عقل

سیر او بی جاده و رفتار و نقل

صد خیال و هر یک از دیگر جداست

این بگردون آشنا آن نارساست

کس نگوید این که گردون آشناست

بر یمین آن خیال نارساست

یا سروری کاید از دیدار دوست

نیم گامی از هوای کوی اوست

چشم تو بیدار باشد یا بخواب

دل ببیند بی شعاع آفتاب

آن جهان را بر جهان دل شناس

من چگویم زانچه ناید در قیاس

اندر آن عالم جهانی دیگری

اصل او از کن فکانی دیگری

لازوال و هر زمان نوع دگر

ناید اندر وهم و آید در نظر

هر زمان او را کمالی دیگری

هر زمان او را جمالی دیگری

روزگارش بی نیاز از ماه و مهر

گنجد اندر ساحت او نه سپهر

هر چه در غیب است آید روبرو

پیش از آن کز دل بروید آرزو

در زبان خود چسان گویم که چیست

این جهان نور و حضور و زندگیست

لاله ها آسوده در کهسار ها

نهر ها گردنده در گلزار ها

غنچه های سرخ و اسپید و کبود

از دم قدوسیان او را گشود

آبها سیمین ، هوا ها عنبرین

قصرها با قبه های زمردین

خیمه ها یاقوت گون زرین طناب

شاهدان با طلعت آئینه تاب

گفت رومی «ای گرفتار قیاس

در گذر از اعتبارات حواس

از تجلی کارهای خوب و زشت

می شود آن دوزخ این گردد بهشت

این که بینی قصر های رنگ رنگ

اصلش از اعمال و نی از خشت و سنگ

آنچه خوانی کوثر و غلمان و حور

جلوهٔ این عالم جذب و سرور

زندگی اینجا ز دیدار است و بس

ذوق دیدار است و گفتار است و بس»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فلک مشتری - ارواح جلیلهٔ حلاج و غالب و قرة العین طاهره که به نشیمن بهشتی نگرویدند «و بگردش جاودان گر

من فدای این دل دیوانه ئی

هر زمان بخشد دگر ویرانه ئی

چون بگیرم منزلی گوید که خیز

مرد خود رس بحر را داند قفیز

زانکه آیات خدا لا انتهاست

ای مسافر جاده را پایان کجاست

کار حکمت دیدن و فرسودن است

کار عرفان دیدن و افزودن است

آن بسنجد در ترازوی هنر

این بسنجد در ترازوی نظر

آن بدست آورد آب و خاک را

این بدست آورد جان پاک را

آن نگه را بر تجلی می زند

این تجلی را بخود گم می کند

در تلاش جلوه های پی به پی

طی کنم افلاک و می نالم چو نی

این همه از فیض مردی پاک زاد

آنکه سوز او بجان من فتاد

کاروان این دو بینای وجود

بر کنار مشتری آمد فرود

آن جهان آن خاکدانی ناتمام

در طواف او قمر ها تیز گام

خالی از می شیشه تاکش هنوز

آرزو نارسته از خاکش هنوز

نیم شب از تاب ماهان نیم روز

نی برودت در هوای او نه سوز

من چو سوی آسمان کردم نظر

کوکبش دیدم بخود نزدیک تر

هیبت نظاره از هوشم ربود

شد دگرگون نزد و دور و دیر و زود

پیش خود دیدم سه روح پاکباز

آتش اندر سینه شان گیتی گداز

در برشان حله های لاله گون

چهره ها رخشنده از سوز درون

در تب و تابی ز هنگام الست

از شراب نغمه های خویش مست

گفت رومی «این قدر از خود مرو

از دم آتش نوایان زنده شو

شوق بی پروا ندیدستی ، نگر

زور این صهبا ندیدستی ، نگر

غالب و حلاج و خاتون عجم

شورها افکنده در جان حرم

این نواها روح را بخشد ثبات

گرمی او از درون کائنات»

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس

صحبت روشندلان یک دم ، دو دم

آن دو دم سرمایهٔ بود و عدم

عشق را شوریده تر کرد و گذشت

عقل را صاحب نظر کرد و گذشت

چشم بر بربستم که با خود دارمش

از مقام دیده در دل آرمش

ناگهان دیدم جهان تاریک شد

از مکان تا لامکان تاریک شد

اندر آن شب شعله ئی آمد پدید

از درونش پیر مردی بر جهید

یک قبای سرمه ئی اندر برش

غرق اندر دود پیچان پیکرش

گفت رومی خواجهٔ اهل فراق

آن سراپا سوز و آن خونین ایاق

کهنهٔ کم خندهٔ اندک سخن

چشم او بینندهٔ جان در بدن

رند و ملا و حکیم و خرقه پوش

در عمل چون زاهدان سخت کوش

فطرتش بیگانه ذوق وصال

زهد او ترک جمال لایزال۔

تا گسستن از جمال آسان نبود

کار پیش افکند از ترک سجود

اندکی در واردات او نگر

مشکلات او ثبات او نگر

غرق اندر رزم خیر و شر هنوز

صد پیمبر دیده و کافر هنوز

جانم اندر تن ز سوز او تپید

بر لبش آهی غم آلودی رسید

گفت و چشم نیم وا بر من گشود

«در عمل جز ما که بر خوردار بود

آنچنان بر کار ها پیچیده ام

فرصت آدینه را کم دیده ام

نی مرا افرشته ئی نی چاکری

وحی من بی منت پیغمبری

نی حدیث و نی کتاب آورده ام

جان شیرین از فقیهان برده ام

رشتهٔ دین چون فقیهان کس نرشت

کعبه را کردند آخر خشت خشت

کیش ما را اینچنین تأسیس نیست

فرقه اندر مذهب ابلیس نیست

در گذشتم از سجود ای بیخبر

ساز کردم ارغنون خیر و شر

از وجود حق مرا منکر مگیر

دیده بر باطن گشا ظاهر مگیر

گر بگویم نیست این از ابلهی است

زانکه بعد از دید نتوان گفت نیست

من «بلی» در پردهٔ «لا» گفته ام

گفتهٔ من خوشتر از نا گفته ام

تا نصیب از درد آدم داشتم

قهر یار از بهر او نگذاشتم

شعله ها از کشتزار من ارمن دمید

او ز مجبوری به مختاری رسید

زشتی خود را نمودم آشکار

با تو دادم ذوق ترک و اختیار

تو نجاتی ده مرا از نار من

وا کن ای آدم گره از کار من

ایکه اندر بند من افتاده ئی

رخصت عصیان به شیطان داده ئی

در جهان با همت مردانه زی

غمگسار من ز من بیگانه زی

بی نیاز از نیش و نوش من گذر

تا نگردد نامه ام تاریک تر

در جهان صیاد با نخچیرهاست

تا تو نخچیری به کیشم تیر هاست

صاحب پرواز را افتاد نیست

صید اگر زیرک شود صیاد نیست»

گفتمش «بگذر ز آئین فراق

ابغض الاشیاء عندی الطلاق»

گفت «ساز زندگی ، سوز فراق

ای خوشا سر مستی روز فراق

بر لبم از وصل می ناید سخن

وصل اگر خواهم نه او ماند نه من»

حرف وصل او را ز خود بیگانه کرد

تازه شد اندر دل او سوز و درد

اندکی غلطید اندر دود خویش

باز گم کردید اندر دود خویش

ناله ئی زان دود پیچان شد بلند

ای خنک جانی که گردد درد مند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه

هر کجا استیزه ی بود و نبود

کس نداند سر این چرخ کبود

هر کجا مرگ آورد پیغام زیست

ایخوش آنمردی که داند مرگ چیست

هر کجا مانند باد ارزان حیات

بی ثبات و با تمنای ثبات

چشم من صد عالم شش روزه دید

تا حد این کائنات آمد پدید

هر جهان را ماه و پروینی دگر

زندگی را رسم و آئینی دگر

وقت هر عالم روان مانند زو

دیر یاز اینجا و آنجا تند رو

سال ما اینجا مهی آنجا دمی

بیش این عالم به آن عالم کمی

عقل ما اندر جهانی ذوفنون

در جهان دیگری خوار و زبون

بر ثغور این جهان چون و چند

بود مردی با صدای دردمند

دیدهٔ او از عقابان تیز تر

طلعت او شاهد سوز جگر

دمبدم سوز درون او فزود

بر لبش بیتی که صد بارش سرود

«نه جبریلی نه فردوسی نه حوری نی خداوندی

کف خاکی که میسوزد ز جان آرزومندی»

من به رومی گفتم این دیوانه کیست

گفت« این فرزانهٔ المانوی ست

در میان این دو عالم جای اوست

نغمهٔ دیرینه اندر نای اوست

باز این حلاج بی دار و رسن

نوع دیگر گفته آن حرف کهن

حرف او بی باک و افکارش عظیم

غربیان از تیغ گفتارش دو نیم

همنشین بر جذبه او پی نبرد

بندهٔ مجذوب را مجنون شمرد

عاقلان از عشق و مستی بی نصیب

نبض او دادند در دست طبیب

با پزشکان چیست غیر از ریو و رنگ

وای مجذوبی که زاد اندر فرنگ

ابن سینا بر بیاضی دل نهد

رگ زند یا حب خواب آور دهد

بود حلاجی به شهر خود غریب

جان ز ملا برد و کشت او را طبیب

مرد ره دانی نبود اندر فرنگ

پس فزون شد نغمه اش از تار چنگ

راهرو را کس نشان از ره نداد

صد خلل در واردات او فتاد

نقد بود و کس عیار او را نکرد

کاردانی مرد کار او را نکرد

عاشقی در آه خود گم گشته ئی

سالکی در راه خود گم گشته ئی

مستی او هر زجاجی را شکست

از خدا ببرید و هم از خود گسست

خواست تا بیند به چشم ظاهری

اختلاط قاهری با دلبری

خواست تا از آب و گل آید برون

خوشه ئی کز کشت دل آید برون

آنچه او جوید مقام کبریاست

این مقام از عقل و حکمت ماوراست

زندگی شرح اشارات خودی است

لا و الا از مقامات خودی است

او به لا درماند و تا الا نرفت

از مقام عبده بیگانه رفت

با تجلی همکنار و بی خبر

دور تر چون میوه از بیخ شجر

چشم او جز رؤیت آدم نخواست

نعره بیباکانه زد «آدم کجاست»

ق

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:34 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها