0

داستان کوتاه

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

داستان کوتاه

 

 

پادشاهي كه خوشبخت نبود

 

در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.

پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»

جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.

مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.»

مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  5:42 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

داستانی از عشق و فداکاری

 

 

 

داستانی از <a href="http://tehrankids.com/index.php?do=cat&category=poem" title="اشعار و مطالب عاشقانه">عشق</a> و فداکاری

 

 

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود ون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدمروز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟ اون هيچ جوابي نداد.... حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!" گم شو از اينجا! همين حالا اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد . يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم آخه تو وقتی کوچیک بودی توی یک تصادف یکی از چشمات رو از دست دادی و من به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين چشم خودم رو دادم به تو براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه با همهعشق و علاقه من به تو!!!!!!!!!!!!

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  5:43 PM
تشکرات از این پست
reza_rasekhekhoon sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

پندها...

 

 

از خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست، تو بايد از آن ها دست بکشي.

از خدا خواستم تا شکيبايي ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکيبايي زاده رنج و سختي است، شکيبايي بخشيدني نيست، به دست آوردني است .

از خدا خواستم تا خوشي و سعادت ام بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت داده ام، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوري.

از خدا خواستم تا از رنج هايم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختي، تو را از دنيا دورتر و دورتر و به من نزديک تر و نزديک تر مي کند .

از خدا خواستم تا روحم را تعالي بخشيد،
خدا گفت: نه!
بايسته آن است که تو خود سربرآوري و ببالي اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوي.

من هر چيزي را که به گمانم در زندگي لذت مي آفريد از خدا خواستم، و باز خدا گفت: نه!
من به تو زندگي خواهم داد، تا تو خود را از هر چيزي لذتي به کف آري.
از خدا خواستم ياري ام دهد تا ديگران را دوست بدارم، همان گونه که او مرا دوست دارد،
و خدا گفت: آه، سرانجام چيزي خواستي تا من اجابت کنم!

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  5:48 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

مزدور

 
 

روزي ابوريحان درس به شاگردان مي گفت که خونريز و قاتلي پاي به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او مي نگريستند و در دل هزار دشنام به او مي دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روي به حکيم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت .

فرداي آن روز، شاعري مديحه سراي دربار، پاي به محل درس گذارده تا سئوالي از حکيم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشايعت نموده تا به پاي صندلي استاد برسد.
که ديدند از استاد خبري نيست هر طرف را نظر کردند اثري از استاد نبود .

يکي از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال مي نمود در ميانه کوچه جلوي استاد را گرفته و پرسيد: چگونه است ديروز آدمکشي به ديدارتان آمد پاسخ پرسش هايش را گفتيد و امروز شاعر و نويسنده ايي سرشناس آمده ، محل درس را رها نموديد ؟!

ابوريحان گفت: يک بزهکار تنها به خودش و معدودي لطمه ميزند ، اما يک نويسنده و شاعر خود فروخته کشوري را به آتش مي کشد.

شاگرد متحير به چشمان استاد مي نگريست که ابوريحان بيروني از او دور شد .

ارد بزرگ انديشمند يگانه کشورمان مي گويد :  هنرمند و نويسنده  مزدور ، از هر کشنده اي زيانبارتر است .
ابوريحان بيروني دانشمند آزاده ايي بود که هيچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خويش را وقف ساختن ابوريحان هاي ديگر کرد .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  5:51 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

بهترين جاي عالم از ديدگاه خواجه نصيرالدين طوسي

 
عطاملك‌ جويني‌ كه‌ يكي‌ از وزيران‌ دربار هلاكو مي‌باشد و كتاب‌ تاريخ‌ جهانگشاي‌ او معروف‌است‌ به خواجه نصيرالدين توسي گفت اکنون که ايران در زير يوغ اجنبي است و هيچ جاي نفس کشيدن نيست بهترين جاي دنيا براي اقامت گزيدن کجاست ؟ تا از براي رشد و حفظ جان به آنجا در آييم؟

خواجه خنده ايي کرد و گفت بهترين جا ايران است و از براي شخص خود من زادگاهم توس ، شما را ديگر نمي دانم مختاريد انتخاب کنيد و عزم سفر نماييد.

عطاملک پاسخ داد براي دانشمنداني نظير ما بستر آرامش دروازه هاي باشکوهتري به روي آيندگان خواهد گشود و خواجه به طعنه گفت البته اگر آينده اي باشد ! چرا که فرار اهل خرد ، نفع شخصي عايدشان مي کند  و در اين حال ديار مادري همچنان خواهد سوخت امروز مهمترين وظيفه ما ايستادن و خرد را به کار بردن براي رفع ايستيلاي اجنبي است و اگر اين کار نتوانيم ديگر فايده ايي براي زنده بودن نمي بينم .

ارد بزرگ انديشمند و متفکر برجسته کشورمان مي گويد : آنکه به سرنوشت ميهن و مردم سرزمين خويش بي انگيزه است ارزش ياد کردن ندارد .
عطاملک جويني در حالي که به زمين مي نگريست به خواجه نصير الدين توسي گفت براي من بزرگترين نعمت همين است که در کنار آزاده مردي همچون شما هستم .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  5:56 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

خشم فرمانرواي يزد

 
 
گويند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پيش فرمانرواي شهر يزد آوردند چون او را بديد بي درنگ شمشير از نيام بيرون کشيده و سرش را از بدن جدا ساخت.

يکي از پيشکاران گفت گرگ در گله خويش بزرگ مي شود اين گرگ حتما خانواده دارد بگوييد آنها را هم مجازات کنند .

فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از ميان برخواهم داشت تا کسي هوس راهزني به سرش نزند .

همسر و کودک راهزن و همچنين برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن مي گريستند و برادر راهزن التماس مي کرد و مي گفت چاه کن است و گناهي مرتکب نشده  اما فرمانروا در کوره خشم بود و هيچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمي آورد .

چون فرمانروا دست به شمشير برد يکي از رايزنان پير سالخورده  گفت وقتي برادر شما محاکمه شد شما کجا بوديد . فرمانروا به ياد آورد که زماني برادر خود او را به جرم دزدي و غارت از دم تيغ گذرانده بودند.

پيرمرد گفت من آن زمان همين جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزديکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانرواي عادل ، بيگناهان را براي ايجاد عدل نمي کشد .
فرمانرواي يزد دست از شمشير برداشت و گفت اين بيچارگان را رها کنيد .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:01 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

اتاق کار فرشتگان چه جوري خنک مي شود؟

 

 دروغگويي مي ميرد و به جهان آخرت مي رود.

در آنجا مقابل دروازه هاي بهشت مي ايستد سپس ديوار بزرگي مي بيند که ساعت هاي مختلفي روي آن قرار گرفته بود.

از يکي از فرشتگان مي پرسد “اين ساعت ها براي چه اينجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ مي دهد :”اين ساعت ها ساعت هاي دروغ سنج هستند و هر کس روي زمين يک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد يک دروغ بگو يد عقربه ي ساعت يک درجه جلوتر ميرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کيه؟!”

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتي يک دروغ هم نگفته بنابراين ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- واي باور کردني نيست . خوب آن ساعت کيه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لينکلن(رئيس جمهور سابق آمريکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

 - خيلي جالبه راستي ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفي استفاده مي کنند.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:08 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

اسرار زندگي

 
 


 

هنگامي که پروردگار جهان را خلق مي کرد، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند.

خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصميمش ياري اش دهند که اسرار زندگي را کجا جاي دهد يکي از فرشتگان پاسخ داد: در زمين دفن کن.

ديگري گفت: در اعماق دريا جاي بده.

يکي ديگر پيشنهاد کرد: در کوه ها پنهان کن.

خداوند پاسخ داد: اگر آنچه را شما مي گوييد انجام دهم، تنها اشخاص معدودي اسرار زندگي را مي يابند. اسرار زندگي بايد در دسترس همه باشد.

يکي از فرشتگان در جواب گفت: بله درک مي کنم، پس در قلب تمام ابناي بشر جاي بده.
هيچ کس فکر نمي کند که آنجا دنبالش بگردد.

خداوند گفت: درست است! در قلب تمام انسانها.

پس بدين ترتيب اسرار زندگي در وجود همه ما جاي دارد.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:11 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

حتی یک نفر

 

چاد کوچولو آرام و خجالتی بود. روزی به خانه آمد و به مادرش گفت که می خواهد برای همکلاسی هایش یک کارت تبریک درست کند. قلب مادر فرو ریخت. در دل گفت: «کاش واقعا این کار را بکند.»

او بارها دیده بود که وقتی بچه ها از مدرسه به خانه برمی گشتند، پسرش، چاد پشت سر آنها راه می رفت. بچه ها همیشه با هم حرف می زدند، ولی چاد هیچ گاه در جمع آن ها شرکت نمی کرد. به هر حال او تصمیم گرفت به پسرش کمک کند. بنابراین کاغذ و چسب و مقوا خرید و ظرف سه هفته چاد توانست ۳۵ کارت درست کند.

روز عید فرا رسید. چاد خیلی خوشحال بود. با دقت کارتها را روی هم گذاشت و آن ها را در پاکتی بزرگ قرار داد و از خانه بیرون رفت. مادر تصمیم گرفت برای او شیرینی مورد علاقه اش را درست کند تا وقتی از مدرسه برمی گردد، شیر داغ به او بدهد. مادر می دانست که اگر پسرش کارت زیادی دریافت نکند، ناراحت می شود. شاید اصلا هیچ کارتی دریافت نمی کرد. این فکر خاطرش را آزرد. آن روز بعد از ظهر مادر شیرینی و شیر را روی میز گذاشت. وقتی صدای بچه ها را شنید، از پنجره به بیرون نگاه کرد. آن ها لبخندزنان جلو می آمدند. مثل همیشه چاد پشت سر آنها بود. او کمی تندتر از همیشه راه می رفت. مادرش انتظار داشت چاد به محض ورود به خانه، گریه کند. متوجه شد چیزی در دست پسرش نیست. وقتی در را باز کرد، جلوی گریه اش را گرفت و گفت: «چاد برایت شیرینی و شیر آماده کردم.»

ولی او متوجه حرف مادرش نشد و از کنارش گذشت. صورتش بر افروخته بود. فقط توانست بگوید: «حتی یک نفر، حتی یک نفر!»

قلب مادر فرو ریخت. سپس پسرک گفت: «من حتی یک نفر را فراموش نکرده بودم!»

دیل گالوی

برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 16 اردیبهشت 1391  9:51 AM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

اگر نمی تونی کپی نکن!

از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.


استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"


ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت!



استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"


حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.


او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوشزنی گذرانده ام که همسرم نبود!"


همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. 


مدیر که وقت را مناسب دید،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"


نتیجه اخلاقی:
اگر نمی تونی کپی نکن!

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 16 اردیبهشت 1391  1:02 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 عیدی طلخک (از کتاب مکتوب قلندران)



از بهر روز عید پیش سلطان محمود خلعت هرکس تعیین می کردند. چون به طلخک رسید سلطان فرمود پالانی بیاورید و روز عید به وی دهید.

 

چنان کردند. چون مردم خلعت بپوشیدند طلخک آن پالان بر دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از آن جا معلوم کنید که شما را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاص از تن بدر کرده در من پوشانید.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 16 اردیبهشت 1391  1:03 PM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

خرد و فرزانگی در یک کلام

ضرب المثل چینی

آیا عجیب نیست که فردی خردمند و دانا در مکان و زمان درست می تواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد؟ این همان چیزی است که در زندگی من رخ داد. وقتی ۱۴ ساله بودم، با اتومبیل هایی که رایگان مرا سوار می کردند، از هوستون، تگزاس و آل پاسو، به کالیفرنیا می رفتم. به دنبال رؤیاهایم بودم و خورشید همسفرم بود. به خاطر ضعفهایم از مدرسه اخراج شده بودم و این سبب شد که بر عظیم ترین امواج دنیا، موج سواری کنم. ابتدا در کالیفرنیا و بعد در هاوایی، جایی که بعدها در آنجا سکونت کردم.

وقتی به آل پاسو رسیدم، پیرمرد بی خانمانی را در گوشه خیابان دیدم. او مرا دید و راهم را سد کرد. از من پرسید که آیا از خانه فرار کرده ام. فکر می کنم علت این سؤال، این بود که من هنوز خیلی جوان بودم. به او گفتم: «دقیقا نه آقا.»

پیرمرد تا بزرگراه هوستون مرا رساند و برایم دعا کرد و گفت: «مهم این است که آنچه در قلبت است دنبال می کنی، پسرم.»

بعد پیرمرد مرا به نوشیدن فنجانی چای دعوت کرد. به طرف مغازه ی نوشیدنی فروشی رفتیم و روی چهار پایه های چرخانی نشستیم.

پس از آنکه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم، پیرمرد مهربان به من گفت که دنبالش بروم. گفت چیز استثنایی دارد که می خواهد به من نشان دهد. از چند چهار راه گذشتیم و به کتابخانه ی ملی شهر آل پاسو رسیدیم. از پله ها بالا رفتیم و جلوی میز اطلاعات ایستادیم. پیرمرد با خانم مسنی صحبت کرد و از او خواست تا دقایقی مواظب وسایل من باشد تا ما به کتابخانه برویم. وسائلم را نزد آن زن گذاشتم که قیافه ای مانند مادربزرگها داشت و وارد راهروی بزرگ مطالعه شدیم.

ابتدا پیرمرد مرا به طرف میزی راهنمایی کرد و از من خواست بنشینم و چند دقیقه منتظر بمانم تا در قفسه ها دنبال چیزی بگردد. چند دقیقه بعد با چند کتاب قدیمی در دست برگشت و آنها را روی میز گذاشت. سپس کنار من نشست و با جملات خاصی صحبتهایش را آغاز کرد که زندگی مرا دگرگون کرد. او گفت: «می خواهم دو چیز به تو بیاموزم. اول اینکه هرگز در مورد کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. زیرا جلد می تواند تو را فریب دهد.» سپس در ادامه گفت: «شرط می بندم فکر می کنی من بی خانمان و ولگردم، این طور نیست مرد جوان؟»

گفتم: «خب، بله، فکر می کنم آقا.»

«خوب مرد جوان، می خواهم کمی غافلگیرت کنم. من یکی از ثروتمندترین مردان دنیا هستم. شاید هر چیزی را که هر انسانی می خواهد داشته باشم. و تمام چیزهایی را که می شود با پول خرید، دارم. اما یک سال پیش همسرم فوت کرد و از آن پس به زندگی عمیق تر می نگرم. من متوجه شدم که در زندگی چیزهایی وجود دارد که هنوز تجربه نکرده ام. یکی از آنها زندگی کردن در خیابانها مثل یک ولگرد بود. با خودم عهد کردم که تا یک سال مانند ولگردها زندگی کنم. در یک سال گذشته از شهری به شهر دیگر رفتم و خانه به دوش بودم. می بینی؟ نباید یک کتاب را از روی جلدش قضاوت کنی. زیرا جلد کتاب ممکن است تو را فریب دهد.

دوم اینکه بیاموزی چگونه کتاب بخوانی. زیرا تنها یک چیز است که نمی شود از تو گرفت و آن هم خرد و دانایی توست.»

در این لحظه دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و روی کتابهایی گذاشت که از قفسه آورده بود. آن کتابها نوشته های افلاطون و ارسطو بودند. ادبیات جاودان یونان و روم باستان.

سپس پیرمرد مرا نزد خانم مسن و مهربان برد، از پله ها پایین رفتیم و به خیابان رسیدیم. درست همانجایی که یکدیگر را ملاقات کرده بودیم. هنگام وداع، از من خواست هرگز آنچه را به من آموخته است، فراموش نکنم.

من هم فراموش نکردم.

جان اف. دی مارتینی

بر گرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 17 اردیبهشت 1391  9:05 AM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 

 وعده پادشاه

 

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 17 اردیبهشت 1391  9:08 AM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 حکایت تبدیل ابله به نابغه ...


در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند . ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد . بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت :مساله ای نیست ! ساده است ٬ وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن .


اگر کسی ادعا می کند که ” این آدم مقدس است “٬ فوری بگو ” نه ! خوب می دانم که گناهکار است٬”


اگر کسی بگوید ” این کتابی معتبر است “٬ فوری بگو ” من خوانده و مطالعه کرده ام “٬ نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو ” مزخرف است !”٬ 


اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است ” راحت بگو ” این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد”. انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.


بعد از هفت روز٬ آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : ” ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد. نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند . جه مغز نقاد شگرفی !چه تحلیل گر و نابغه ی بزرگی ! ”
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت :دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم . تو آدم ابلهی هستی !
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند :” چون نابغه ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد!!!‬

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 17 اردیبهشت 1391  9:43 AM
تشکرات از این پست
sotehdelan
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه

 


يك صوفي, سفره‌اي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي مي‌كرد و جامه خود را مي‌دريد و شعر مي‌خواند:

«نانِ بي‌نان, سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان مي‌كند».

شور و شادي او زياد شد.

صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو مي‌زدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند.

مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما مي‌كنيد؟

 رقص و شادي براي سفره بي‌نان و غذا چه معني دارد؟

صوفي گفت: مرد حق در فكر «هستي» نيست.

 عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه, سود مي‌برند.

 آنها «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را.

آنها مرداني هستند كه بي‌بال دور جهان پرواز مي‌كنند.

عاشقان در عدم ساكن‌اند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.

مثنوی-دکتر محمود فتوحی

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 17 اردیبهشت 1391  11:20 AM
تشکرات از این پست
sotehdelan
دسترسی سریع به انجمن ها