پاسخ به:سرگرمی "یـک شـعـر یـک شـاعـر"
سنایی غزنوی
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم حرفی از جنس زمان نشنیدم كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یك ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری
سنایی
گر نکو بازارگانیم از چه روی هرگز این سود و زیانرا نشمریم
جان زبون گشته است و در بند تنیم عقل فرسوده است و در فکر سریم
روح را از ناشتائی میکشیم سفرهها از بهر تن میگستریم
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
ناصر حامدی
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار وین بر و این تخم نه هر ساعت است
ناصر خسرو
به رخ نور محض و به تن سیم ناب به صافی چو اشک و به پاکی چو آب
به روشندلی قطره شبنم است به پاکیزگی دامن مریم است
رهی معیری
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
پروین اعتصامی
ــــــــــ
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
غزال خوش صدا توئی ، راسخون
شیرین تر از عسل توئی ، راسخون
بین تموم سایتهای اینترنت
نگین بی بدل توئی ، راسخون
اخوان ثالث
امروز نه کس ز عشق آگه چو من است کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است
در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است
ملک الشعرا بهار
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز که روزی رساند، تو چندین مسوز
سعدی
ـــــــــ
هر سری با عالم خاصی خوش است هر که را یک چیز خوب و دلکش است
نیما یوشیج
یار آمد و یار دلنواز آمد باز بهر دل خسته چارهساز آمد باز
عمرم همه رفته بود از رفتن او صد شکر که عمر رفته باز آمد
هلالی جغتایی
این هستی تو ، هستی هست دگر است وین مستی تو ، مستی مست دگر است رو ، سر به گریبان تفکر درکش کاین دست تو ، آستین دست دگر است
کسایی
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
در بسته به روی من یعنی که برو واپس بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
مولوي
زخمی که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را گفتی که : دل بدوده ، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را