پاسخ به:سرگرمی "یـک شـعـر یـک شـاعـر"
پروین اعتصامی
هر روز می گذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما امروز هم گذشت در باز و بسته شد
غزال خوش صدا توئی ، راسخون
شیرین تر از عسل توئی ، راسخون
بین تموم سایتهای اینترنت
نگین بی بدل توئی ، راسخون
دلم قلمرو جغرافیای ویرانیست
هوای ناحیۀ ما همیشه بارانیست
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگۀ پریشانیست
قیصر امین پور
آنقدر مدارا کردهام , که دیگر مدارا عادتم شده ... وقتی خیلی نرم شدی , همه تو را خمّ میکنند ...
سیمین دانشور
این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو رسوا شدهٔ کوچه و بازارم ازو
من میخواهم که دست ازو بردارم دل نگذارد که دست بردارم ازو
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
هاتف اصفهاني
رودكي ای که پنداری که نبود حشمت و جاهی ترا هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی ترا از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر رو بخویش آور که هست از خود باو راهی ترا
ملا هادی سبزواری
علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند چارپاپیی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر
سعدي
بر لبِ لرزان من ، فــریادِ دل ، خاموش بود ----- آخــر آن تنها امیــد جــان من تنــهــا نـبــود
جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ ----- آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود
شهریار
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی
حافظ
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
مولوی
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای گفت یا ابریست یا برقیست یا افسانه ای
گفتم آنها که دل براونهند گو باز چیست؟ گفت یا کورند یا کرند یا دیوانه ای
ابو سعید ابوالخیر
سنایی غزنوی
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به در بند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
مه عابدان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش نشان کس ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت ندارد فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افگنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
سعدی
چون نگنجید در جهان تاجش تخت بر عرش بست معراجش
سر بلندیش راز پایه پست جبرئیل آمده براق به دست