0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قرآن، زبان و تفكر (قرآن، زبان تفكر)

قرآن، زبان و تفكر (قرآن، زبان تفكر)

سيد محمدعلي علوي

 

اشاره

اين نوشتار، گزارش مطالعه‏اي است كه مي‏كوشد رابطه كلامي بودن معجزه پيامبر خاتم، قرآن، را با هدف و مقصد آن يعني انسان‏سازي و تربيت انسان‏ها هرچند به‏طور خلاصه تبيين كند، اميد است كه زمينه‏اي براي مطالعه و پژوهشي گسترده‏تر و عميق‏تر به وجود آيد؛ در اين نوشتار ابتدا به زبان، تفكر و فرهنگ و رابطه آن‏ها خواهيم پرداخت، سپس ويژگي قرآن به‏عنوان زبان و كلام‏الله طرح خواهد شد؛ در پايان نيز نمونه‏اي از روايات كه اهل قرآن و نتايج انس با كلام الهي را وصف مي‏كند، ذكر مي‏شود.

زبان و تفكر

زبان را ابزاري براي انديشيدن تعريف كرده‏اند و حتي گروهي گفته‏اند كه زبان خود انديشه است. يك انسان اگر بخواهد زبان داشته باشد بايد داراي شبكه‏اي از مفاهيم در ذهن باشد. البته زبان را مي‏توان از جهات مختلف مورد شناسايي قرار داد و از جمله مهم‏ترين آن‏ها ديدگاه اجتماعي به زبان است كه آن را وسيله ارتباط افراد و اجزاي اجتماع بشري باهم معرفي مي‏كند كه در تكامل اجتماعي انسان نقشي بي‏بديل دارد1 و ديگري ديدگاه روان‏شناسانه است كه چنانكه ذكر شد زبان را ابزار انديشه و تفكر انسان معرفي كرده است. حال سوءال مهم اين است كه آيا زبان تنها شرط وجود فعاليت‏هاي عالي ذهن مانند تفكر، تخيل، تعميم، استدلال، قضاوت و مانند آن است؟ آيا اگر ما زبان نمي‏آموختيم از اين فعاليت‏هاي عالي ذهن بي‏بهره مي‏بوديم؟ يا اگر بر اثر بيماري يا تصادف قدرت سخن گفتن را از دست بدهيم آيا قدرت تفكر را نيز از دست خواهيم داد؟
اين سوالات تازگي ندارد و از دير باز توجه فلاسفه و متفكرين را به خود مشغول داشته است. افلاطون معتقد بود كه در هنگام تفكر، روح انسان با خودش حرف مي‏زند، واتسون از پيشروان مكتب رفتارگرايي در روان‏شناسي اين مطلب را به نحو ديگري بيان كرده است. براساس نظريات جديد روان‏شناسي، زبان تنها شرط و يگانه عامل موثر در فعاليت‏هاي عالي ذهن چون تفكر نيست ولي شايد مهم‏ترين عامل باشد. تفكر بدون زبان ممكن است ولي اين نوع تفكر بسيار ابتدايي است و قدرت تجريد در آن بسيار ضعيف است تا آنجا كه شايد نتوان بر آن نام تفكر اطلاق كرد2. استاد محمدرضا باطني پس از ذكر اين مطالب در مقاله خود در اين‏باره شواهد و نتايجي را كه در مطالعات و آزمايش‏هاي انجام شده بر روي برخي بيماران كه قدرت تكلم آنها آسيب ديده و يا برخي حيوانات مانند شامپانزه و غيره به‏دست آمده است ذكر كرده و نتيجه مي‏گيرد كه زبان تنها شرط و يگانه عامل موثر در تفكر و ديگر فعاليت‏هاي عالي ذهن نيست ولي زبان توانايي انسان را در تفكر و ديگر فعاليت‏هاي ذهني به ميزان معجزه‏آسايي بالا مي‏برد و تفكر و استدلال در مراحل عالي و بسيار مجرد از زبان غيرقابل تجزيه است و در اين مراحل تفكر يعني زبان و زبان يعني تفكر3.

زبان، فرهنگ و جهان‏بيني؛

گفته شد كه اگر انسان بخواهد زبان داشته باشد بايد داراي شبكه‏اي از مفاهيم در ذهن باشد و شبكه مفهومي افراد ارتباط مستقيمي با محيط اجتماعي آنها دارد4، به عبارت ديگر ارتباطي مستقيم با فرهنگ، بينش‏ها و آداب و رسوم اهل آن زبان دارد و زبان، آثار كلامي و مكتوبات اهل يك زبان بهترين منبع مطالعه فرهنگ، جهان‏بيني و ارزش‏هاي آن‏هاست؛ اين ارتباط تا آنجاست كه در خود يك زبان هم اصناف و طبقات اجتماعي مختلف از جهات گوناگون مانند همديگر سخن نمي‏گويند، از لحاظ انتخاب واژگان، ساختار جملات، ساختار كل كلام، ميزان كاربرد برخي واژگان و تعبيرات و... لذا به‏طور نمونه با انجام يك تحليل متني درباره كلام دو نفر، يكي فيلسوفي اديب و ديگري كاسبي بي‏سواد به‏روشني تفاوت بسامدهاي واژگان يا تعبيرات خاصي را مي‏بينيم، براي مثال، واژه «انديشه» كه ممكن است چندين بار در كلام فيلسوف تكرار شود، در كلام كاسب بسا كه اصلاً به‏كار نرود و حتي استعمال آن از سوي او موجبات توجه و تعجب ما را ايجاد مي‏كند و يا با تحليل مفاهيم اصلي كلام آنها مي‏يابيم كه موضوع محوري در كلام فيلسوف، مثلاً امري متافيزيكي است ولي در كلام كاسب، امري مربوط به امور مادي و اغلب درباره كسب و كارش است؛ همچنين در مورد ساير طبقات اجتماعي، به لحاظ تفاوت فرهنگي، بينشي و ارزشي آن‏ها اين تفاوت‏ها را در نحوه سخن گفتن آنان به روشني مشاهده مي‏كنيم، چه اين‏كه «از كوزه برون همان تراود كه در اوست».
در زبان‏شناسي نيز به اين تفاوت‏ها توجه شده است؛ به‏طوري‏كه گويش‏هاي اجتماعي (social dialects) كه عبارتند از گونه‏هايي از زبان كه گروه‏هاي مختلف برحسب طبقه، تحصيلات، شغل، سن، جنس و پارامترهاي ديگر اجتماعي، آن‏ها را به كار مي‏برند5، درواقع همان چيزي است كه مورد توجه قرار داده‏ايم. از جمله پارامترهاي اجتماعي كه بسيار هم حائز اهميت است دين مي‏باشد كه مجموعه‏اي از بينش‏ها و ارزش‏هاست، لذا تفاوت‏هاي ديني و مذهبي كه درواقع همان تفاوت‏هاي بينشي و ارزشي است، به اختلاف و گوناگوني در زبان و گويش افراد مي‏انجامد.
با مفروض دانستن فرايند انتقال فرهنگي كه در فراگيري زبان‏ها دخيل است، مفهوم اين نكته روشن مي‏شود كه وجود گونه‏هاي زباني تا حد زيادي به وجود فرهنگ‏هاي مختلف بستگي دارد. يك نظريه كاملاً نافذ در مورد ارتباط بين زبان و ديدگاه انسان نسبت به جهان وجود دارد كه رابطه‏اي قطعي را بين اين دو مطرح مي‏كند.
«جزميت زباني» (Linguistic determinism) بيان مي‏كند كه اگر در زبان، ظاهراً داراي دو شيوه كاملاً متفاوت براي توصيف جهان باشند، آن وقت اين امكان وجود دارد كه در فراگيري يكي از آن دو زبان، نحوه سازمان يافتن زبان شما تعيين كننده چگونگي ادراكتان از سازمان يافتگي جهان خارج باشد؛ اين بدان معني است كه زبان شما يك سلسله مقولات از قبل آماده شده را در مورد آنچه درك مي‏كنيد در اختياراتان قرار مي‏دهد و در نتيجه شما به اين مسير هدايت مي‏شويد كه جهان اطراف خود را فقط در قالب آن مقولات دريابيد6.
در دهه‏هاي اخير شاهد فعاليت‏هايي روان‏شناختي، تربيتي و درماني هستيم كه به‏طوري منسجم مي‏كوشد از طريق برنامه‏ريزي خاص زباني، موجبات تحولات رواني و ذهني فرد را به‏وجود آورده و با اين تحول، رفتار ناهنجار و نامطلوب فرد و نوع نگرش وي به خود و محيط را تغيير دهند و او را تا حد ممكن به سلامت رواني و حتي از اين طريق به سلامت جسمي سوق دهند، از اين علم با عنوان N.L.p (Linguistic Programing Nearo) ياد مي‏شود7.

تفكر و رفتار انسان

تفكر كه منظور از آن فعاليت‏هاي عالي ذهني اعم از تجريد، تعميم، تخيل، سنجش، انتخاب و... مي‏باشد اساس فعاليت‏هاي ارادي انسان را تشكيل مي‏دهد؛ هيچ فرد از افراد بشر نيست كه در كارهاي اختياري خود فكرش را به‏كار نبرده باشد. هر فعل اختياري را انسان ابتدا در ذهن خود و با كمك قوه تخيل خود انجام مي‏دهد و سپس آن را در عالم خارج به فعليت مي‏رساند.
هدفي را كه انسان مدنظر مي‏گيرد، ابتدا در ذهن خود، در تخيل خود، مراحل مياني رسيدن به آن مقصود را طي مي‏كند و امكان وصول به آن را قبل از رسيدن به آن درواقع (در خارج ذهن خود)، در ذهن خود تجربه مي‏كند و به پشتوانه اين تجربه، در عالم خارج اقدام به حركت براي وصول به آن هدف مي‏كند. فرد موفق تمام مراحل رسيدن به هدف خود را با توجه به جوانب مختلف آن در ذهن و در خيال خود بسا بارها و بارها تجربه مي‏كند و سپس شروع به حركت و انجام آن كار مي‏نمايد؛ كسي كه در ذهن و خيال خود امري را براي خود نشدني در نظر بگيرد و خود را قادر به رسيدن به هدفي نداند اگرچه در حقيقت و درواقع امر، بسياري مانند او آن كار را انجام داده باشند ولي اين فرد اراده‏اي براي اقدام نخواهد داشت؛ چرا كه اراده انسان به امري نشدني تعلق نمي‏گيرد، مادام كه آن كار ممكن نباشد و يا فرد آن امر را ناممكن بداند. به بياني ديگر اگر كسي كاري را در ذهن خود به قدري تمرين كند كه اولاً آن را براي خودشدني بيابد و پس از تكرارهاي فراوان ولو خلاف حق و واقع براي انجام آن و عملي‏شدن آن مانع و رادعي نبيند و با آن مأنوس شده باشد، به‏آساني متعلق اراده او قرار گرفته و آن را در خارج انجام مي‏دهد و بدان اقدام مي‏كند؛ از طرفي اگر كسي اصلاً از يك امر تصوري ندارد و يا اين‏كه آن را فراموش كرده باشد، ديگر آن امر حداقل به‏عنوان امري ارادي و اختياري از او صادر نخواهد شد. انسان در تمام اين فعاليت‏هاي ذهني كه آن را تفكر ناميديم در گفت‏وگويي پيوسته و نزديك با خود است كه با به‏كارگيري زبان (واژگان، ساختار و معاني وراي آن‏ها) از طرفي مي‏گويد و از جهتي مي‏شنود. به‏كارگيري مفاهيم و واژگاني ويژه و نيز ساختارهايي خاص، تفكر را در كانالي خاص قرار مي‏دهد و اين تفكر خاص و تكرار آن به رفتار و كرداري خاص مي‏انجامد، لذا اگر فردي تفكر و فعاليت ذهن خود را به جهتي خاص سوق دهد؛ يعني با خود به زباني خاص (گويشي خاص) سخن بگويد، بتدريج به رفتار و كرداري خاص سوق داده خواهد شد؛ به عبارتي اگر كسي تصميم بر تحول و تغيير در رفتار و رويه خود در زمينه‏اي خاص بگيرد آنچه بايد بكند (و يا عمده‏ترين كاري كه بايد بكند) اين است كه گفت‏وگوي دروني خود يعني تفكر و ذهن خود را در اختيار بگيرد و در جهت و كانالي خاص قرار داده و جهت دهد و به بياني زبان گفت‏وگوي دروني خود را تغيير دهد. و از آنجا كه گفت‏وگوي دروني و زبان دروني فرد و زبان و گفت‏وگوي بروني فرد، تأثير و تأثر متقابل دارند عملاً در دو زمينه ذهن و زبان (عضو تكلمي) اين جهت‏دهي و تحول را به‏وجود آورد. اين تغيير زبان مستلزم و ملازم با تغيير در بينش‏ها و جهان‏بيني و در نتيجه تغيير در ارزش‏هاي فرد است؛ فرد در زبان جديد با تصورات و تصديقات جديد و احياناً با ساختار جديدي مواجه مي‏شود و در ذهن خود درگير آن‏ها مي‏گردد يا بررسي و انتخاب مي‏كند و در اين بررسي تغييراتي را مي‏پذيرد و يا بدون بررسي و انتخاب، منقاد و پذيرنده تمامي مفاهيم جديد مي‏شود؛ به‏هرحال اگر تحول زباني صورت گرفت اين تحول همراه با دگرگوني تفكر و جهان‏بيني فرد است. و اين زبان جديد و به عبارتي گويش جديد زباني در حقيقت انديشه‏اي نو و طرز تفكري جديد است كه از منابع مختلفي ممكن است به‏دست آمده و اخذ شود.
فرد با تحول زبان، تفكر جديد و گفت‏وگوي دروني تازه‏اي كه دارد بسا آنچه را كه نكرده، شدني مي‏يابد و با تمرين ذهني، آمادگي انجام خارجي آن را پيدا مي‏كند و در مرحله‏اي نيز بدان اقدام مي‏كند، و آنچه را كه تاكنون كرده است چه بسا بتدريج كاملاً (از جهت تصور و تصديق معاني و واژگان مربوط به آن) فراموش مي‏كند و يا اين‏كه هيچ‏گاه آن را درذهن خود تمرين و تكرار نمي‏كند، آن‏گاه كه مي‏شنود از درون خود كه من فلان كار را به چنان صورتي انجام دهم و خود را در لحظه‏اي در حال انجام آن كار (كه اكنون آن را ناپسند مي‏داند) ببيند فوراً اين گفت‏وگو را قطع مي‏كند و چهره از چهره گوينده كه خود اوست و آن تصوير، به سويي ديگر برمي‏گرداند.
بنابراين به گزاف سخن نگفته‏ايم اگر بگوييم، تغييرات قابل ملاحظه(و شايد هر تغييري) در زبان فرد و نيز تحولات مشهود (و شايد هر تحولي) در رفتار و كردار و بينش‏هاي او داراي رابطه‏اي نزديك و دو سويه مي‏باشند كه حصول هريك در فرد ديگري را اگرچه بتدريج به دنبال دارد؛ با تصديق اين معنا به‏روشني گفتار پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه وآله را در اين روايت شريف درك مي‏كنيم؛ لايستقيم ايمان عبد حتي يستقيم قلبه ولا يستقيم قلبه حتي يستقيم لسانه8 اعوجاج در لسان و زبان فرد با توجه به ملاك‏هاي حق‏مدار دين اسلام ثمره‏اي جزاعوجاج و عدم استقامت فكري و روحي براي صاحب آن ندارد و از طرفي نيز استقامت و راستي و حق‏مداري زبان انسان نتيجه‏اش استقامت روحي و فكري و در نتيجه استقامت ايمان فرد است و در پي آن ثمرات ايمان كه همان اعمال صالحه در رفتار و كردار اوست، به دليل سلامت و استقامت بن و ريشه، به سلامت و استقامت مي‏رسد. چنانچه همين معنا را آيه شريفه تأكيد مي‏كند و درواقع ناموس و قانون نظام آفرينش را بيان مي‏كند: يا أيهاالذين آمنوا اتقواالله وقولوا قولاً سديداً يصلح لكم اعمالكم و يغفرلكم ذنوبكم...9» در اين آيه شريفه صلاح يافتن اعمال انسان منوط به صلاح يافتن قول و گفتار او و خالي‏شدن آن از خلل، كجي و انحراف بيان شده است. همچنين در تأييد اين مطلب مضمون روايت منقول از اميرالموءمنين علي عليه‏السلام است كه «المراء مخبوء تحت لسانه» يعني انسان (شخصيت، نقص و كمال، عيب و هنرش) در وراي زبان او مخفي است و آنگاه كه به سخن گفتن درآيد اين‏همه، از كلام او آشكار مي‏گردد.

قرآن، كلام الهي

قرآن كه نزول يافته حقايقي آسماني در قالب كلام و زبان مي‏باشد، درواقع كلام الهي است كه با آن و بواسطه صاحب قرآن رسول گرامي اسلام صلي‏الله عليه و آله، با مردمان سخن گفته است و مانند هر زبان ديگري وسيله‏اي براي ارتباط و مفاهمه قرار گرفته است.
زبان عربي سال‏ها ميان اهل شهر و باديه عربستان با لهجه‏هاي كم‏وبيش مختلف و آداب و رسوم و بينش‏هاي كم‏وبيش همانند رايج بوده است و قرآن كه در همين بستر جغرافيايي ومردمي نازل گشته و در آن فضا جا باز كرده است از نظر واژگان، تركيب جملات، ساختار كلمات همان چيزي است كه در ميان عرب معاصر نزول قرآن و در زبان آن‏ها وجود داشته است يعني واژگان قرآن همگي واژگاني عربي و يا حداقل (در مواردي معدود) معرب و به‏هرحال قابل فهم براي عرب و تركيب جملات و ساختار واژگان براي عرب زبان‏ها مأنوس و قابل فهم و مورد كاربرد و نيز تركيب جملات و تغييرات قرآن غالباً مورد استعمال عرب و البته همگي قابل درك براي آن‏ها بوده است. قابل توجه اين‏كه ويژگي زايشي بودن زبان و تحول آن به‏طور عام و استعداد زبان عربي براي به‏وجود آمدن ساختارها و تركيبات نو و بديع به‏طور خاص از يك طرف و جنبه اعجاز بلاغي قرآن در كلام و تحول‏خواهي آن در اهداف و مقاصد خود و ارائه مفاهيم نو از طرف ديگر، موجب ارائه تركيبات و ساختارهاي بديعي در تغييرات و جملات و گاه كاربردهاي بومي در واژگان (در قالب‏هاي مجاز، كنايه و...) براي افاده معاني جديد موردنظر آن شده است.
نزول زبان قرآن در عين اين‏كه كاملاً براي عرب معاصر، مفهوم و قابل درك بوده است و به تعبيري داراي زباني عرفي بوده است، هيچ‏يك از اصناف و طبقات اجتماعي جامعه عرب زبان، بلكه هيچ‏يك از طبقات جامعه بشري كه داراي بينش‏ها و ارزش‏ها و آداب و رسوم خاص خود هستند، همسان و همانند آن نبوده‏اند؛ چرا كه جهان‏بيني و نظام ارزشي مبتني بر آن در قرآن الهي بوده است، درحالي‏كه اين جهان‏بيني و نظام ارزشي در هر زبان ديگر حتي در تمام گويش‏هاي اجتماعي (social dialects) زبان عربي، حداقل به اين جامعيت و كمال، وجود نداشته است، لذا با توجه به رابطه اين دو مقوله يعني زبان و جهان‏بيني كه در نظريه جزميت زباني مطرح گرديده است، بايد اذعان داشت كه زبان قرآن متفاوت از هر زبان ديگر و گويش اجتماعي است. قرآن كه كلام‏الله منزل مي‏باشد، طبعاً و لزوماً داراي چنين بي‏نظيري خواهد بود. در روايت نبوي آمده است: «فضل القرآن علي سائرالكلام لفضل‏الله علي خلقه و ذلك انه منه11» (برتري قرآن بر كلام‏هاي ديگر همانند برتري خداوند بر آفريدگانش مي‏باشد چرا كه قرآن از اوست)

قرآن، زبان اهل قرآن

با توجه به بيانات گذشته درباره زبان، تفكر و رفتار انسان، بسيار جالب است كه معجزه نبي‏خاتم صلي‏الله عليه و آله و منشور دعوت او را از جنس كلام مي‏يابيم و زباني بودن آن و اين‏كه قرآن خود را با تعبير «لسان عربي مبين» ياد مي‏كند و تأكيدها و تشويق‏هاي بسيار فراوان و گوناگوني كه در كتاب و سنت مبني بر انس با اين كلام و مداومت بر تلاوت و قرائت و دراست آن شده است، به‏راحتي ما را به حكمت الهي معترف مي‏كند و تأكيدي افزون بر غير بشري بودن اين معجزه جاودان خواهد بود.
در احاديث و روايات اسلامي آثار شگفت‏آوري مترتب بر مداومت تلاوت آيات الهي قرآن و انس و تعاهد كتاب‏الله و نيز اوصاف عجيبي براي اهل قرآن و حاملان آن ذكر شده است كه در ابتدا بسا تعجب و شگفتي انسان را برانگيزد ولي با ملاحظه مطالب گذشته اين استبعاد و تعجب برطرف خواهد شد. وقتي قرآن نه صرفاً كتابي براي مطالعه روزنامه‏اي و گذرا و احياناً با ملالت و بي‏توجهي بلكه براي تذكر و قرائت مداوم و موءثر آيات و معاني12 آن باشد، زبان قرآن بتدريج زبان تفكر و تكلم فرد خواهد شد و اين تغيير زباني همراه با تحول در بينش‏ها و ارزش‏هاي فرد خواهد بود و با اين تحول، شخصيت فرد دگرگون مي‏شود و در رفتار، كردار و بينش، فردي متفاوت از گذشته خواهد بود. تعابيري چون تعاهد، مداومت، ادمان، انس به تلاوت، تغني به قرآن و... كه در روايات آمده و بيان كننده نحوه ارتباط فرد با قرآن به‏طور نزديك و پيوسته‏اي مي‏باشد، به دنبال آن آثار و نتايجي ذكر مي‏شود كه جز با دگرگوني شخصيت و شاكله فرد در بينش‏ها و ارزش‏ها كه به تحول در رفتار و كردار فرد مي‏انجامد، حاصل نمي‏شود.
اكنون كه تأثير شگفت‏انگيز تحول زباني در شخصيت انسان را دريافته‏ايم نمونه‏اي از ثمره‏ها و آثار هم‏زباني و هم‏كلامي با خداوند را كه بواسطه انس با قرآن و حتي با سوره يا سوره‏هايي از قرآن محقق مي‏شود و در روايات به‏طور فراوان و گوناگوني بيان شده است، با نقل برخي از اين احاديث مي‏آوريم.
از امام صادق(ع) روايت شده است كه فرمود: رسول خدا(ص) فرمودند: اهل قرآن پس از پيامبران و رسولان الهي در برترين درجه ميان مردم هستند. پس حقوق ايشان را خوار و اندك مشمريد چرا كه براي ايشان از جانب خداوند عزيز جبار، مقام و رتبه‏اي بلند است13.
از امام صادق(ع) روايت شده است كه فرمود: هر جوان موءمني كه قرآن بخواند، قرآن با گوشت و خون او مي‏آميزد و خداوند عزوجل او را همراه و همنشين كاتبان ارجمند و نيكوكار خود قرار مي‏دهد و قرآن در روز قيامت مدافع و محافظ اوست14.
هركس تمامي سور مستحبات15 را قبل از خواب بخواند، نمي‏ميرد مگر اين‏كه امام قائم(ع) را ملاقات مي‏نمايد و اگر بميرد همنشين و همراه پيامبر، محمد(ص) است16.
هركه هنگام رفتن به بستر خواب سوره «قل يا ايهاالكافرون» و «قل هوالله احد» را بخواند، خداوند او را از شرك پاك مي‏نمايد17.
اين كتاب خداست كه با آن مي‏توانيد حقايق را ببينيد و با آن سخن بگوييد و به وسيله آن بشنويد18.

پاورقيها:

1 - باطني، محمدرضا «زبان و تفكر»، مقاله دوم
2 - همان مأخذ، مقاله هشتم، ص 116
3 - همان مأخذ، ص 122
4 - نك. پول، جرج، «نگاهي به زبان»، ترجمه نسرين حيدري، صص 287-288
5 - همان مأخذ، ص 280
6 - همان مأخذ، ص 288
7 - به‏طور نمونه بنگريد به كتاب «قانون شفا» اثر كاترين پاندر ترجمه گيتي خوشدل
8 - ري شهري، «ميزان الحكمة»، ج 8، حديث 16760 ترجمه حديث: ايمان هيچ بنده‏اي استقامت و درستي نمي‏يابد مگر اين‏كه قلب او استقامت و درستي يابد و قلب او مستقيم و درست نمي‏شود تا اين‏كه زبان او از كجي و انحراف پاك شده و استقامت و درستي يابد.
9 - سوره احزاب، آيه 70 و 71 ترجمه آيه: اي موءمنان تقوا پيشه كنيد و به گفتاري درست و استوار سخن بگوييد، تا خداوند اعمالتان را اصلاح كند و گناهانتان را بيامرزد....
10 - «نهج‏البلاغه» صبحي صالح حكمت 148
11 - «كنزالعمال» ح 2353، ص 525
12 - براي حصول و تحقق قرائت صحيح، مفيد و موثر خود قرآن و نيز روايات اموري را گوشزد كرده‏اند كه بدون آن‏ها قرائت فائده و اثري قابل توجه نخواهد داشت، مانند: انصاف (سكوت)، استماع، تكرار، ترتيل، تدبر، مداومت و....
13 - «اصول كافي» ج 2 كتاب فضل القرآن، باب فضل حامل القرآن، حديث 1
14 - همان مأخذ، حديث 4
15 - سوره مستحبات، سوره‏هايي هستند كه با تسبيح خداوند (سبح، يسبح، سبح) آغاز مي‏شوند و عبارتند از سوره‏هاي حديد، حشر، صف، جمعه، تغابن، اعلي.
16 - همان مأخذ، حديث 3
17 - «اصول كافي» ج2، همان باب، حديث 23
18 - «نهج‏البلاغه» صحي صالح، خ 133
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فكر و ذكر

فكر و ذكر

فرج الله فرج اللهى

درباره آيات يازده‏گانه‏اى كه با تعبير: «وَ مِن آياتِهِ»آغاز شده بود، سلسله بحثهايى تحت عنوان «نشانه‏هاى خدا در قرآن»، در هفده شماره از نظر خوانندگان گرامى گذشت. در اين شماره بر آنيم به اين پرسش پاسخ دهيم كه هدف از بيان نشانه‏ها چيست؟ و اينك:
تفكّر وانديشه گزينه‏اى است كه همه ملتها آن را براى پيشرفت و كمال بشر لازم و ضرورى مى‏دانند چرا كه عصاره انسان همان عقل او؛ و انديشه و تفكر در واقع مغز عقل است و تا انسان فكر نكند، نمى‏تواند عقل خود را بكار بياندازد.
اگر انسان شرح زندگانى مكتشفان و مخترعان و دانشمندان بزرگى را كه گاهى دنيا و تاريخ را عوض كرده‏اند مطالعه كند، مى‏بيند همه، صاحب فكر و انديشه بوده‏اند و به وسيله تفكر به آن حد از دانش رسيده‏اند و اصلاً فرق آنان با اشخاص عادى همان انديشه آنهاست. و اگر ما امروز شاهد اينهمه شكوفائى در تكنيك و غيره هستيم و زمين و آسمان در اختيار بشر قرار گرفته، به خاطر تفكّر در امكانات بالقوّه زمين و آسمان و آنچه در آنها هست، مى‏باشد.

صاحبان فكر را مى‏توان به سه قسم تقسيم كرد:

1. تفكّر در مادّيات و تكنيك؛ كه اين طرز تفكّر را به دو نوع مى‏توان تصوّر كرد:
الف: مانند كسانى كه فقط به فكر مسائل مادى هستند و تنها در اين فكرند كه از آسمان و زمين، و آنچه در آنها هست، چگونه به نفع خود استفاده كنند (كه البته تا حدودى به خواسته‏هاى خود دست يافته‏اند). اما درباره اينكه مبدأ پديده‏ها و اين مناظر زيبا و موجودات گوناگون با طبايع مختلف كيست، تدبّر نمى‏كنند. و فقط به فكر پيشرفت علمى خود و آسايش خود و ديگران هستند.
به عنوان مثال: سازندگان اولين هواپيما از «لئوناردو داوينچى»(1)(ت‏1452م - 831ش- م 1519م - 898ش - متولّد فلورانس ايتاليا)، كه از ترس حاكمان كليسا نوشته‏هاى خود را بر روى كاغذ تَرْ منقوش مى‏كرد گرفته، تا ارشميدس و برادران مونگلفيه و برادران رايتِ دوچرخه‏ساز، اختراع خود را از پرندگان كشف كرده‏اند(2) كه آن هم از مخلوقات خداوند حكيم و توانا است. و اگر آنان انديشه خود را به كار نمى‏انداختند و با يك نگاه معمولى به پرندگان از كنار آنها رد مى‏شدند، هيچ‏وقت به اين اختراع بزرگ دست نمى‏يافتند و همچنين متفكّران و مخترعان ديگر.
ب: تفكّر در مادّيات بدون در نظر گرفتن عواقب آن كه آيا به آسايش انسانها منجر خواهد شد يا مايه تباهى بشريت؟ مانند سازندگان بمب‏اتم كه بر سر مردم بى‏گناه مى‏ريزند و پشيمان هم نمى‏شوند، چون نه به ياد خدا بوده و نه در اين موارد اصلاً فكر كرده‏اند، بلكه به خاطر پيشرفت مادى خودشان حاضرند به هر جنايتى دست بزنند. به عنوان مثال: «ادوارد تلر»، كه پدر «بمب اتم» نام گرفته، و اخيراً در سن 95 سالگى درگذشت، در خاطراتش نوشته است كه:
به خاطر قربانيان و مجروحين بمباران‏هاى اتمى عميقاً متأسّف است، اما بهترين توضيح در مورد اين كه چرا از كار كردن بر روى اين سلاح‏ها متأسّف نيست، اين سؤال است: «اگر ما اين كار را نكرده بوديم، چه اتفاقى مى‏افتاد؟»(3).
تازه اين يكى از هزاران دانشمند سلاح هسته‏اى و متخصصان شهر اتمى «لوس آلاموس» LOS ALOMOS آمريكا است كه بمب‏اتمىِ معادل 20 هزار تن (تى.ان.تى) را بر سر مردم شهر هيروشيما ريختند و تا مساحت ده كيلو متر مربع تا چهل و نه درصد آثار حيات و تمدن را از بين بردند(4).
2. تفكّر در معنويات تنها. مانند ارباب كليسا، مخصوصاً قبل از رنسانس اروپا كه هر گونه تفكر در مادّيات و صنعت و تمدّن را نفى كرده و آن مايه كفر مى‏دانستند.
3. تفكّر در هر دو مورد. و اين طرز تفكّر از آموزه‏هاى اسلام و قرآن است خداوند به اين نوع تفكّر دستور داده، دو گزينه اول و دوم را تخطئه مى‏كند.
تفكر از نظر قرآن‏
در قرآن مجيد در سوره‏هاى مختلف هفده بار دستور به تفكر و انديشه داده شده است زيرا آيات قرآن تنها به خاطر خواندن و گوش كردن نيست، بلكه براى درك كردن و انديشه و فهم مردم است. آياتى كه بشر را به تفكّر در آفرينش دعوت مى‏كند، معمولاً پس از بيان احكام و نعمتهاى آسمانى و زمينى كه خداوند در اختيار انسان قرار داده، آمده است. گاهى پس از بيان حلال و حرام(5)، و گاهى پس از اشاره به آفرينش خود انسان(6)، مخصوصاً پس از اشاره به آفرينش آسمان و زمين و آنچه در آنهاست كه از بزرگترين نشانه‏هاى قدرت خدا و پيش چشم انسان قرار دارد. ما به عنوان مثال بعضى از اين آيات را مى‏آوريم:
«مسلماً در آفرينش آسمانها و زمين و آمد و رفت شب و روز، نشانه‏هاى(روشنى) براى صاحبان خرد و عقل است»(7).
همچنين مى‏فرمايد: «او آنچه در آسمانها و زمين است، همه را مسخّر شما ساخته، در اين؛ نشانه‏هاى مهمى است براى كسانى كه اهل فكرند»(8).
نيز در ذيل آيه 219 سوره بقره مى‏فرمايد: «...كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الآيات لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ» «..همچنين خداوند آيات خود را بيان مى‏كند تا شما فكر كنيد». و آيه بعدى را با تعبير «في الدُّنيا و الآخِرَةِ» «در دنيا و آخرت...» آغاز مى‏كند كه از اين تعبير دو موضوع استفاده مى‏شود:
نخست اينكه انسان با اينكه مأمور است در برابر خدا و پيامبران تسليم شود، در عين‏حال موظّف است اين اطاعت را با فكر و انديشه انجام دهد نه اينكه كوركورانه و بدون فكر پيروى كند.
ديگر اينكه نبايد انسان تنها در جهان ماده يا معنى بيانديشد، بلكه بايد هر دو را مورد انديشه و فكر قرار دهد و براى تأمين نيازمنديهاى روح و تكامل و پيشرفت هر دو تلاش كند كه دنيا و آخرت باهم مربوطند و ويرانى يكى در ويرانى ديگرى اثر مى‏كند.
البته معنى اين سخن اين نيست كه اطاعت از احكام الهى مشروط به درك فلسفه آن است، بلكه منظور اين است كه به موازات اطاعت از اين دستورات براى آگاهى از روح و اسرار آنها نيز تلاش و كوشش نمايد و به اندازه توان خود از علوم و فلسفه آفرينش استفاده كند(9).
«ياد خدا»، مكمّل فكر بشر
اگر روزى از ترس حاكمان كليساها و ساير مكتبها انديشمندان نمى‏توانستند اظهار نظر كنند و مانند داوينچى و ديگران نظريات خود را مخفيانه، بر روى كاغذِ تَرْ مى‏نوشتند، قرآن مجيد خود؛ مردم را به تفكّر و انديشه و ياد خدا دعوت مى‏كند و «ذكر و ياد خدا» را مكمّل «فكر بشر» مى‏داند و دستور به تفكر در امر دنيا و آخرت هر دو مى‏دهد و مى‏فرمايد:
«الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً و قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ...»(10).
«خردمندان، خدا را در حال ايستاده و نشسته و آنگاه كه بر پهلو خوابيده‏اند، ياد مى‏كنند، و در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى‏انديشند و مى‏گويند: خدايا اين را بيهوده نيافريده‏اى».
بلى كسانى كه عقل و خرد سالم دارند، هميشه سرگرم ذكر و ياد خدا بوده و در مورد جهان هستى و مخلوقات خداوند تفكّر و تدبّر مى‏نمايند چرا كه ذكر و ياد خدا باعث روشنى ذهن و تفكّر در باره آفرينش مى‏گردد، مرحوم علاّمه طباطبائى در معنى «ذكر» مى‏فرمايند: «تذكّر يعنى انتقال دهنده و متوجه كننده ذهن به دليل چيزى، براى نتيجه‏گيرى»(11).
اما اينكه در آيه مزبور نخست به ذكر و ياد خدا اشاره شده و سپس به تفكّر و تدبّر، گويا بيانگر اين نكته است كه تنها يادآورى خدا كافى نيست، بلكه بايد همراه با تفكّر و انديشه باشد تا نتيجه‏بخش باشد.
عكس قضيّه هم چنين است. يعنى اگر تفكر و انديشه آميخته با ياد خدا نباشد، به جائى نخواهد رسيد و اگر هم برسد، مايه بدبختى بشريت خواهد بود. چنانكه مى‏بينيم بسيارى از انديشمندان كه حتى در خلقت كرات آسمان و زمين و شگفتيهاى آنها مطالعه و تفكر مى‏نمايند، ولى به خدا نمى‏رسند، زيرا آنان فقط از دريچه مادى و ظاهرى نگاه مى‏كنند و از زاويه مبدأ آفرينش (كه چه كسى اينها را خلق كرده و اينهمه انرژى‏هاى بالقوّه را در آنها قرار داده) نگاه نمى‏كنند.
به اين ترتيب قرآن مردم را به تفكّر در آفرينش خود انسان و جهان دعوت مى‏نمايد كه هركس به اندازه استعداد خود از درياى بى‏كران و بى‏پايان جهان هستى بهره‏مند گردد.
گرچه همه آيات قرآن به خاطر كلام خدا بودن، حائز اهميت هستند ولى در پنج آيه قرآن (آيه 190 تا 194 سوره آل عمران)(12) كه مجموعه‏اى از معارف دينى و آميخته با لحن مناجات مى‏باشد، در خور توجه بيشترى است. در احاديث و روايات هم اهميت خاصى به اين آيات داده شده است. چنانكه در روايتى از على‏عليه السلام نقل شده كه پيامبر هرگاه براى نماز شب برمى‏خاست، نخست مسواك مى‏زد و سپس نظرى به آسمان مى‏افكند و آنگاه اين آيات را زمزمه مى‏كرد(13).
همچنين آن حضرت‏عليه السلام در اهميت فكر مى‏فرمايند:
«الفِكْرُ مِرآةٌ صافِيةٌ، و الإعتبارُ مُنذرٌ ناصحٌ».
«انديشه، آيينه‏اى صاف و روشن است(كه پايان كار در آن ديده مى‏شود) و عبرت گرفتن(از روزگار) بيم دهنده‏اى خيرانديش است»(14).
باز آن حضرت مى‏فرمايد:
«...بِصُنعِ اللّهِ يُسْتَدلّ عَليهِ و بالعُقولِ تعتقد معرفته و بالفِكرةِ تثبت حجّته و بآياته احتجّ على خلقه...».
«...آفرينش خدا به وجودش راهنمائى مى‏كند، و به وسيله خردها شناسائى مى‏شود و با انديشه، حجت وى ثابت مى‏گردد...»(15).

تأثير محيط بر فكر

يكى از عواملى كه در طرز تفكر انسان مؤثّر است، محيط و جامعه‏اى است كه در آن زندگى مى‏كند. چنانكه اميرمؤمنان على‏عليه السلام درباره كسانى كه در اثر جوّ نامساعد سياسى و عدم توانائى از درك صحيح و پاره‏اى از مطامع مادى، در جنگ جمل شركت كرده و بر ضدّ حق و عدالت شمشير كشيده بودند، مى‏فرمايد:
«كُنتُم جُندَ المرأة و أَتباعَ البَهِيمَةِ، رَغا فَأَجَبْتُمْ و عُقِرَ فَهَرِبتُمْ».
«شما سپاه يك زن و پيروان حيوان(16)(شتر عايشه) بوديد تا شتر صدا مى‏كرد، مى‏جنگيديد و تا دست و پاى آن قطع گرديد، فرار كرديد»(17).
از اينجا معلوم مى‏شود منظور از «اُولوالألباب»(صاحبان خرد)، كسانى هستند كه عقل و خرد خالص و بدون شائبه بوده و عارى از تعلّقات مادى و سياسى و بدور از تهاجم فرهنگى بيگانگان باشد(18).
پيام روشنى كه كلام اميرمؤمنان‏عليه السلام بر پيروان راستين قرآن و اهل بيت‏عليهم السلام دارد، اين است كه مسلمانان و بالأخصّ شيعيان دردآشناى آن حضرت با چنگ زدن به دستورات حياتبخش قرآن و اهل بيت‏عليهم السلام، اجازه ندهند بيگانگان و بيگانه‏پرستان، محيط جامعه اسلامى و فرزندان پاك و بى‏گناه كشورمان را آلوده سازند. و اين امر ممكن نيست مگر با دل سپردن به آيات خدا. و به ياد خدا و تعاليم حيات‏بخش قرآن و اهل بيت‏عليهم السلام بودن و در آنها تفكر و انديشه نمودن. چرا كه بدون اطلاعات كافى و درك مفاهيم قرآن و حقايق، نمى‏توان در مقابل دشمن ايستادگى كرد.

نتيجه تفكّر در آيات خدا

تفكّر و انديشه در جهان آفرينش آگاهى خاصى به بشر مى‏بخشد. يكى از نمونه‏هاى اين تفكّر، توجه به بيهوده نبودن آفرينش خود انسان و جهان است چرا كه انسان اگر در يكى از اعضاى كوچك خود مانند قلب و حفره‏ها و دريچه‏هاى آن و مغز و ميليونها سلّول آن كه هركدام براى هدفى ساخته شده‏اند، بينديشد و فكر خود را بكار بياندازد، به اين نتيجه مى‏رسد كه آيا ممكن است اعضاى كوچكى مانند قلب و... هركدام داراى هدف خاصى باشد، ولى مجموعه جهان هستى به اين بزرگى بى‏هدف باشد؟ لذا كسانى كه در جهان هستى تفكر و تدبّر نمايند، مى‏فهمند و اقرار مى‏نمايند كه:
خدا اين دستگاه عظيم هستى را بيهوده نيافريده و اين جهان بى‏نهايت با اين نظم خاص خود همه و همه نشانه عظمت و وحدانيت اوست(19).

پینوشت ها

1) بعدها از روى عكسها و نقاشيهاى او از پرندگان، در هواپيماسازى استفاده شد. (تاريخ اختراعات، ترجمه محسن جاويدان، ص 157 به بعد).
2) همان.
3) روزنامه كيهان، 20/6/82، صفحه آخر.
4) تاريخ اختراعات، ترجمه محسن جاويدان، ص 74 و 75 با تلخيص.
5) 219 بقره. «و يسئلونك عن الخمر و الميسر....».
6) سوره روم، 8. «اولم يتفكّروا فى أنفسهم».
7) سوره آل عمران، آيه 190.
8) سوره جاثيه: 13.
9) تفسير نمونه، ج‏2، ذيل آيه 219 سوره بقره.
10) آل عمران: 191.
11) الميزان، ج‏3، ص 29، آيه 7 سوره آل عمران.
12) اِنّ فِى خَلقِ السّماواتِ و الأَرضِ واخِْتلافِ اللَّيلِ و النَّهارِ لآياتٍ لأُولِى الأَلبابِ.
«الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً و قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ...».
رَبّنا انّك مَنْ تُدْخِل النّار فَقَدْ أَخْزَيْتَه و ما لِلظَّالِمِينَ مَنْ أَنْصار.
رَبّنا اِنّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِى لِلإيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفّرْ عَنّا سَيّئاتِنا و تَوفّنا مَعَ‏الأبرار.
ربّنا و آتنا ما وعدتنا على رُسلك و لا تُخزنا يوم‏القيامة انّك لا تُخلف الميعاد.
13) نورالثقلين، ج‏1، ص 422 - مجمع البيان، ذيل آيه 190 سوره آل عمران.
14) نهج‏البلاغه فيض الإسلام، ص 1256، حكمت 357.
15) تحف العقول، ص 61.
16) چون عايشه در اين جنگ بر شترى بنام «عسكر»» سوار بود، آن را، جنگ جمل ناميدند.
17) نهج البلاغه، ترجمه دشتى، خطبه 13، ص 56.
18) الألباب» جمع «لب» و هو العقل الزكى الخالص من الشوائب.(الميزان، ج‏4، ص 29، ذيل آيه 7- مجمع‏البيان، ذيل آيه 190 سوره آل عمران).
19) ربّنا ما خلقت هذا باطلاً». (ذيل آيه 191، آل عمران).
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

علم و عمل؛ خاستگاه فهم بالنده قرآن

علم و عمل؛ خاستگاه فهم بالنده قرآن

آيت الله محمدتقي مصباح يزدي

در باب وظايف قرآن پژوهان، توجه به دومحور مهم الزامي است: محور نخست عبارت است ازلزوم شناخت وبهره گيري از آثار قرآن پژوهان پيشين كه در حد تلاش خود گوهرهايي از درياي معارف قرآن را به بشر عرضه كرده اند. محور دوم، تلاش براي استخراج گوهرهاي ناشناخته و مستور قرآن است كه تاكنون در دسترس قرار نگرفته است. اين استخراج نياز به زمينه ها و شرايطي دارد كه افزون بر توانايي هاي علمي و نظر داشت حاصل عمر گذشتگان، عمل كردن و كاربست آموزه هاي قرآن از مهمترين آثار به شمار مي آيد. برخي آيات و احاديث، بيانگر ارتباط علم و عمل مي باشند. دراين نوشتار كه از ماهنامه معرفت شماره 143 انتخاب شده ، نمونه هاي عيني از تاثير عمل به آموزه هاي قرآن در درك عميق آن بيان شده است كه اينك با هم آن را از نظر مي گذرانيم:

لزوم كشف حقايق مستور قرآن با بهره مندي از آثار موجود

ما همه معتقديم سعادت دنيا و آخرت انسان در پيروي از اسلام است و اين وقتي حاصل مي شود كه ما اسلام را درست بشناسيم. اصيل ترين، محكم ترين، پايدارترين، و غني ترين منبع شناخت اسلام قرآن كريم است وطبق رواياتي، كه شايد متواتر معنوي باشد، قرآن كريم دريايي است كه كسي نمي تواند به عمق آن برسد (نهج البلاغه، خ 198) جز آنان كه خداي متعال حقايق را برايشان كشف كرده است. آنان حقيقت قرآن را لمس و مس مي كنند. خود قرآن نيز مي فرمايد: «انه لقرآن كريم في كتاب مكنون لايمسه الاالمطهرون» (واقعه: 77-79) به راستي كه آن خواندني ارجمندي است كه در نوشتاري پنهان قرار دارد و جز پاكيزگان بدان دست نمي يابند. بنابراين، بر اين باوريم كه قرآن آن قدر حقايق مفيد براي زندگي و سعادت انسان دارد كه هر چه ما كنجكاوي كنيم و بيشتر استنباط نماييم، بازهم پايان نمي گيرد و هيچ وقت نبايد فكر كنيم كه ديگر كار تحقيق درباره قرآن تمام شده است. ازنظر كار علمي، به عنوان يك دانشجو همواره بايد توجه داشته باشيم كه هرچه از معارف قرآن بفهميم قطره اي از درياست و هنوز اعماق ناشناخته اي وجود دارد كه جاي تحقيق بيشتر دارد. اگر اين را به واقع معتقد باشيم، انگيزه اي قوي در تحقيق و پژوهش خواهيم داشت.
كارهاي لازم و بايسته در زمينه پژوهش قرآني را مي شود به دو بخش تقسيم كرد: يكي اينكه از كارهايي كه ديگران در طول تاريخ اسلام و تشيع در اين زمينه كرده اند، درست بهره مند شويم، و ديگر اينكه سعي كنيم حقايق جديدي كشف كنيم و به معاصران و آيندگان عرضه نماييم. درست مثل كسي كه كنار يك دريا و يا كنار يك معدن عظيمي كه گنج هايي از آن استخراج شده و آماده استفاده است قرار گرفته، بايد از بخشي كه استخراج شده استفاده كرد؛ ولي بايد تلاش كنيم كه گنج هاي ديگري را نيز استخراج نماييم. وقتي مي دانيم كه در اعماق اين دريا يا در اعماق اين معدن هنوز جواهر و گوهرهاي ناشناخته اي وجود دارد، بايد تلاش كرد و آنها را كشف نمود و در معرض استفاده قرار داد. بنابراين، اولاً، بايد سعي كنيم از زحماتي كه ديگران كشيده اند حداكثر استفاده را ببريم و ثانياً، همت كنيم با بهره اي كه از دستاوردهاي ديگران مي بريم و ابزاري كه استفاده مي كنيم، معارف جديدي را استنباط نماييم و در دسترس جويندگان و پويندگان حقيقت قرار دهيم.
اما كار به اينجا تمام نمي شود، براي اينكه مفروض ما اين است كه قبل از اينكه بفهميم قرآن هنوز معارف ناشناخته اي دارد، بر اين اعتقاد بوديم كه قرآن تنها راه سعادت انسان است و اين مطالعات و تحقيقات و پژوهش ها براي اين است كه انسان چيزهاي جديدي به دست بياورد تا از آن براي سعادتش استفاده كند. زماني در اين ادعا صادق هستيم، كه به آنچه از معارف قرآن مي دانيم درست عمل كنيم. اگر مسائلي را كه در قرآن خيلي واضح و آشكار بيان شده و بر آن تأكيد گرديده، عملاً نشنيده و نديده بگيريم، چندان فرقي ندارد كه آيه اي در قرآن باشد يا نباشد. آيا در اين صورت، مي توانيم ادعا كنيم كه ما واقعاً قرآن را ضامن سعادت انسان مي دانيم؟ من خيال مي كنم- البته قياس به نفس مي كنم؛ آقايان هم مختارند به نفس خود مراجعه كنند و ببينند تا چه اندازه با بنده شباهت يا تفاوت دارند- صرف نظر از تحقيقات علمي در باب آياتي كه احتياج به مطالعات فني و تخصصي دارد، اگر يك بار روي قرآن مرور كنيم، به همين اندازه كه معناي تحت اللفظي عبارت هاي قرآن را درست بفهميم، خواهيم ديد كه قرآن مطالبي رابه ما عرضه مي كند كه در عمل به آن بسيار كوتاهي كرده و مي كنيم و به زحمت مي توان گفت كه اگر اين كتاب، كتاب عمل است، ما اهل عمل به اين كتاب هستيم! دقت ها و ريزبيني هاي مفسران وبزرگان به جاي خود محفوظ؛ مطالب روشن آيات هيچ نيازي به كارهاي تخصصي ندارد هركس كه با عبارات عربي و الفاظ قرآن انسي داشته باشد مي فهمد كه قرآن چه مي گويد. هم در بخش باورها، هم در بخش ارزش ها هم در روش هاي عملي مطالب بسيار واضحي در قرآن هست كه وقتي ما آنها را با باورها و روش هاي خودمان مقايسه كنيم مي بينيم زندگي ما با اينها تناسب ندارد، بلكه با آن خيلي فاصله دارد و نمي توان گفت زندگي ما براساس اين باورها و اين ارزش هاي قرآني شكل گرفته است.
مشروط بودن فهم عميق قرآن به عمل به آموزه هاي آن
به دست آوردن معارف عميق قرآن تا حد زيادي به عمل به قرآن بستگي دارد. معارف لطيف و عميق را كساني درك مي كنند كه به مفاد و معناي ظاهر آيات قرآن عمل كرده باشند. كساني كه به باورها و بايدها و نبايدهاي بيان شده در ظاهر قرآن متعبدند، توفيق درك مطالب عميق تر آن را مي يابند. در خود قرآن كريم آياتي دال بر اين مطالب داريم؛ مانند: «يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) (انفال:29)؛ اي كساني كه ايمان آورده ايد، اگر تقواي الهي پيشه كنيد خداوند براي شما وسيله تشخيص (حق از باطل) قرار مي دهد. در جوامع روايي نيز بابي با عنوان «استعمال العلم» (كافي، ج1، ص 44) آمده است؛ از جمله حديث منقول از حضرت امير(ع) كه مي فرمايد: «العلم مقرون بالعمل فمن علم عمل و العلم يهتف بالعمل فان اجابه و الا ارتحل عنه»؛(همان) دانش پيوسته به عمل است، پس آنكه دانست بايد عمل كند. دانش فراخواننده عمل است، اگر بدان پاسخ داده شد (باقي مي ماند)، وگرنه از او كوچ خواهد كرد. تجربه عملي بزرگان نيز همين را نشان مي دهد. بنابراين، استفاده علمي از قرآن نيازمند عمل به قرآن است، وگرنه درك درستي از قرآن حاصل نمي شود. ما مي خواهيم معارف قرآن را استنباط كنيم تا هم خودمان سعادتمند شويم و هم راه سعادت را به بشر بياموزيم. مي خواهيم بگوييم: به اين قرآن عمل كنيد تا سعادتمند بشويد. اگر عمل خودمان با قرآن توافق چنداني نداشته باشد، نه در فهم و نه در دعوت ديگران موفق نخواهيم شد. البته عمل ما توافق جزئي با قرآن دارد. نمي شود انسان مؤمن باشد و به هيچ دستور قرآن عمل نكند! اما توافق جزئي با كلي خيلي فرق دارد. به عنوان نمونه كوچك، هر كس مروري بر آيات قرآن بكند به وضوح درمي يابد كه قرآن معتقد است اين زندگي دنيا با لذت هايي كه دارد و با زيورها و زينت هايي كه خدا در آن قرار داده، نسبت به حقايق ثابت اخروي و معنوي حكم فريب را دارد: (و الحياه الدنيا الا متاع الغرور) (آل عمران: 185)؛ زندگي دنيا چيزي جز كالاي فريبنده نيست. و اصلا در مقام مقايسه با آنها قابل مقايسه نيست. آدمي فطرتا به گونه اي آفريده شده كه تمايل به امور دنيا دارد؛ اما وجود ميل به امور دنيوي نشان از هدف بودن آن ندارد، بلكه اين تمايل براي هدف ديگري است. اگر انسان نسبت به موارد مختلف امتحان، از خوردني هاي طبيعي و نفساني علاقه اي نداشته باشد، زمينه امر و نهي و امتحان فراهم نمي شود. انسان بايد نسبت به چيزي تمايل داشته باشد، آنگاه به او بگويند اگر بنده و فرمانبري، اين كار را نكن. همه اين زينت هايي كه در دنيا قرار داده شده و روزي هم همه آنها گرفته خواهد شد، براي اين است كه ما امتحان بشويم. اگر ما باور داشته باشيم كه واقعا همه كالاهاي دنيا اسباب امتحان است، بايد نقش خود را در مقابل آن نشان دهيم تا به نتيجه برسيم و پاداش بگيريم. آن پاداش اصل مطلوب ما بوده و ثابت و هميشگي و بي عيب و نقص است و رنجي به همراه ندارد: (لايمسنا فيها نصب و لايمسنا فيها لغوب) (فاطر-53)
در آن سرا نه رنجي به ما مي رسد و نه درماندگي. نه خستگي دارد، نه رنج و زحمت. اينها همه مقدمه است براي اينكه ما لياقت دريافت آن را بيابيم. آن پاداش چه مراتبي دارد و اولياي خدا به كجا مي رسند؟ بايد از خود قرآن فراگرفت و به كمك عمل به قرآن فهميد كه انسان به چه جاهايي مي تواند برسد. اگر درست عمل نكنيم، هر چه به مغزمان فشار بياوريم، نمي توانيم بفهميم كه قرآن درپي رساندن انسان به كجاست.

مسئوليت بزرگ عمل به قرآن

ما امروز از جهات متعددي مسئوليت بزرگي در مقابل عمل به قرآن داريم. اين حقيقتي غيرقابل انكار است كه دنيا تشنه حقايق قرآن است. بنابراين، بايد تحقيق نماييم و معارف قرآن را ياد بگيريم. بايد اين گنج را استخراج كنيم و در اختيار مردم جهان قرار دهيم. معارف قرآن امانتي است كه بايد به اهل آن برسانيم. رفتار ما نيز مي تواند در انجام اين رسالت اثر داشته باشد؛ يعني اگر رفتارمان نشان بدهد كه ما چندان اهميتي به معارف و احكام قرآن نمي دهيم، چگونه مي خواهيم ديگران را به اهميت دادن به آن دعوت كنيم؟ اگر رفتارمان نشان از دلبستگي به دنيا دارد، چطور مي توانيم به ديگران بگوييم كه اين كار بدي است، شما آن را انجام ندهيد؟ قرآن هم از اين كار مذمت مي كند: (وآثر الحياه الدنيا) (نازعات- 83)؛ و زندگي دنيا را برگزيد.
(الذين يستحبون الحياه الدنيا علي الاخره) (ابراهيم3)؛ آنان كه زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح مي دهند. يعني زندگي دنيا را دوست تر مي دارند، بيشتر خوششان مي آيد، اين را جدي تر مي گيرند. قرآن آمده براي اينكه اين را به مردم بفهماند: (بل توثرون الحياه الدنيا و الاخره خير وابقي ان هذا لفي الصحف الاولي صحف ابراهيم و موسي) (اعلي: 61-91)؛ بلكه زندگي دنيا را انتخاب مي كنيد، حال آنكه آخرت بهتر و پايدارتر است. به راستي كه اين مطلب در كتاب هاي پيشين آمده است؛ كتاب هاي ابراهيم و موسي. اگر رفتارمان نشان بدهد كه به اين باور نداريم، آن وقت چگونه مي خواهيم ديگران را دعوت كنيم؟ در اين صورت، تبليغاتي كه ما از اسلام و قرآن مي كنيم، نتيجه اي دربر نخواهد داشت. كم كم به اين منتهي مي شود كه اولا، مي گويند آنچه كه از قرآن به زبان مي آورند، اعتبار چنداني ندارد؛ اينها يك برداشتي است، برداشت هاي ديگري هم هست! ثانياً، دعوت پيامبران براي آن است كه مردم حقوق ديگران را تا حدي رعايت نموده و كمتر به حقوق ديگران تجاوز كنند، ولي عذاب و جهنم و بهشت و اينها واقعيتي ندارد!(5) اكنون كار بدان جا رسيده كه استاد دانشگاه به نام اسلام شناسي صريح مي گويد هيچ دليلي نداريم كه آنچه قرآن گفته راست است و اصلا دليل نداريم كه هر چه خدا مي گويد راست است! خدا و پيامبر و قرآن همه درست، قرآن هم كلام خداست، اما ما هيچ دليلي نداريم كه راست مي گويد، اينها را گفته اند تا يك مقدار جلوي فسادها را بگيرند و نظمي برقرار بشود، زندگي فقط همين دنياست!
اگر رفتار ما همين تفكر را نشان دهد، صبح كه از خواب بلند مي شويم، فكر لذت دنيا هستيم، شب هم كه به بستر مي رويم، فكر لذت دنيا هستيم، و آنجايي كه تزاحم بين دنيا و آخرت هست دنيا را انتخاب مي كنيم: (بل توثرون الحياه الدنيا و الاخره خير وابقي) (اعلي: 61و 71) مثلا، اگر وظيفه واجب فرد در يك طرف، و پول هم در طرف ديگر باشد، پول را ترجيح مي دهد. و يا اگر قرآن بگويد- مثلا- نيم ساعت پيش از اذان صبح بلند شويد و چند ركعت نماز نافله شب بخوانيد معلوم نيست چند بار در عمرمان به آن عمل كنيم: (و من الليل فتهجد به نافله لك عسي ان يبعثك ربك مقاماً محمودا) (اسراء: 97)؛ و پاسي از شب را بيدار و متهجد باش و نماز شب را كه خاص توست به جاي آور كه خدا تو را به مقام محمود مبعوث گرداند. (و من الليل فاسجد له و سبحه ليلاً طويلا) (انسان: 62)؛ و پاسي از شب براي او سجده كن و شبي بلند او را به پاكي ستايش كن. آيا ما واقعاً دوستدار قرآن و مروج قرآن هستيم؟ نتيجه دوري از عمل به قرآن به اينجا مي رسد كه كم كم فهم ما اين گونه مي شود كه احكام قرآن هم تاريخمند است؛ يعني اين احكام براي يك زمان خاصي بوده است كه- مثلا- گفته اند اگر كسي چنين و چنان كرد او را تازيانه بزنيد، ولي الان كه بشر متمدن شده، بايد آزاد باشد هر كاري دلش مي خواهد بكند! اين سخن را چه كساني مي گويند؟ مسلمان ها و متدينان! اگر فرض كنيد فقط در دانشگاه آمريكا و اروپا مي گفتند، خيلي مهم نبود؛ براي اينكه آنان از اول بنا ندارند به قرآن عمل كنند. ولي عالم مسلمان نيز كم كم مصداق آيه (أفرأيت من اتخذ الهه هواه) (جاثيه: 32) (آيا مي بيني آن را كه هواي نفسش را خداي خود قرار داده؟) مي شود. با اينكه علم دارند، خدا گمراهشان مي كند، قلبشان سياه است و نمي فهمند. چقدر ما در قرآن تعبيرهايي داريم از قبيل (ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم) (بقره: 7) (خداوند بر دل ها و گوش هايشان مهر نهاده) و (طبع الله علي قلوبهم) (نحل: 801) (خداوند بر دل هايشان مهر نهاده) و امثال آن. چطور مي شود كه انسان اين گونه مي شود؟ ريشأ همأ اينها در اين آيات بيان شده است: (اتخذ الهه هواه) (جاثيه: 32)؛ هواي نفسش را خداي خود قرار داده. (واتل عليهم نبأ الذي آتيناه آياتنا فانسلخ منها فأتبعه الشيطان فكان من الغاوين و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه أخلد الي الارض واتبع هواه) (اعراف: 571-671)؛ و بر آنان بخوان خبر كسي را كه نشانه هاي خود را به او داديم و او از آنها بيرون رفت. پس شيطان به دنبال او رفت و از گمراهان شد و اگر مي خواستيم او را با آن نشانه ها بالا مي برديم، ولي او به زمين چسبيد و از هواي خود پيروي نمود. حالا هر كسي حساب بكند آيا من مصداق اين آيه نيستم؟ نمونأ بارز اين محاسبه جايي است كه انسان در يك طرف تكليف واجبي داشته باشد و در طرف ديگر لذت دنيا باشد و اين دو با هم تزاحم داشته باشند، كدام را انتخاب مي كند؟
ما وقتي از عنايات الهي استفاده خواهيم كرد- و هيچ كس بدون عنايت خدا به جايي نمي رسد- و وقتي مشمول عنايات و ادعيه حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) قرار مي گيريم كه اين كتاب را جدي باور كنيم و بناي عمل به آن داشته باشيم. هر آيه را تحقيق كرديم و معناي واقعي آن را فهميديم، بناي عمل داشته باشيم، نه اينكه پرونده را بايگاني كنيم و بگوييم خوب فهميديم! بلكه بايد عمل كنيم؛ آيا اين آيه دروغ است؟ (لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون) (آل عمران: 29)؛ هرگز به نيكي نمي رسيد، مگر آنكه از آنچه دوست داريد (در راه خدا) خرج كنيد. آيا ما اين گونه هستيم؛ آن چيزهايي را كه دوست داريم انفاق مي كنيم؟ هركس به اندازأ خودش. آيأ (لن تنالوا البر) مخصوص ميلياردرها نيست، بلكه خطاب به همأ ماست. آيا ما دايم در اين فكريم و دوست داريم كه اندوخته هايمان افزوده شود و مصداق آيه (بل توثرون الحياه الدنيا) قرار گرفته ايم، يا دوست داريم زمينه اي فراهم بشود بهتر بتوانيم به ديگران رسيدگي و كمك كنيم؟ آيا در فرض نخست، قرآن را باور كرده و درپي ترويج آن با همين مضامين هستيم (چيزي كه خودمان باورمان نيست و خودمان عمل نمي كنيم!) نتيجه سخن آنكه ما دو وظيفه داريم:يكي اينكه سعي كنيم قرآن را بهتر بفهميم؛ ديگر اينكه سعي كنيم بهتر عمل كنيم و اين دو با هم تأثير و تأثر متقابل دارند. وقتي بهتر مي فهميم كه بهتر عمل كنيم. تا بهتر عمل نكنيم، لطايف قرآن را درك نمي كنيم.

نمونه اي از درك متعالي قرآن در پرتو عمل

گاهي خيال مي كنيم هرچه را بايد بفهميم فهميده ايم. اگر كسي اعتراف كند كه بعداز 06 سال تحقيق درقرآن، امروز چيزي فهميده است كه در طول اين 06 سال به ذهنش نرسيده است، مي گويند دروغ مي گويد. يك چيزهايي بزرگان نقل مي كنند كه بنده هم در اين سن و با ريش سفيد و استفاده از اساتيد هنوز راز آن را نمي فهمم. شايد بعضي ها به ياد داشته باشند مرحوم آيت الله اراكي(ره) قبل از انقلاب در مسجد امام حسن عسكري(ع) قم نماز جمعه مي خواندند و خيلي از ائمه جماعات هم به احترام ايشان جماعت ظهر خود را تعطيل مي كردند. در يكي از خطبه هاي نماز جمعه كه من هم حاضر بودم درباره فهم قرآن صحبت مي كردند، از مرحوم آخوند ملافتحعلي سلطان آبادي (اراكي) ياد كردند. وي در زمان ميرزاي بزرگ(ره) از طرف ايشان، در سامراء سه مسئوليت داشت: يكي اقامه نماز جماعت، ديگري درس اخلاق و سوم درس تفسير. مرحوم آيت الله اراكي راجع به تفسير ايشان نقل فرمودند كه وي در اواخر عمر نابينا شده بود و مطالعه ايشان تفكر در قرآن بود. روزي مشغول تفكر درباره آيه اي از قرآن بود كه ناگهان صيحه اي كشيد.نزديكان آمدند و از راز صيحه ايشان پرسيدند. ايشان در پاسخ فرمود: يك آيه و شش هزار معنا! ظاهرا مرحوم آقاي حكيم به استناد همين گونه بيانات مرحوم آخوند ملافتحعلي سلطان آبادي به جواز استعمال لفظ در بيش از يك معنا قايل شدند. ايشان در كتاب (حقايق الاصول، ج 1، ص 59) به اين نكته اشاره كرده اند كه مرحوم سلطان آبادي گاهي در تفسير يك آيه ده ها معنا بيان مي كردند؛ معناهايي كه همديگر را نفي نمي كنند. شايد چيزي شبيه آنچه در روايات است -و ما مقصود از آنها را نمي فهميم- كه «ان للقرآن ظهرا و بطنا»؛ به راستي براي قرآن ظاهر و باطني است. اين مطلب در احاديث فراواني آمده است؛ يك روايت نيست كه انسان بگويد اين از اسرائيليات است، يا سند آن ضعيف است. ده ها روايت به اين مضمون نقل شده است. ما معناي ظاهري آيه را درست نمي فهميم، كلي بايد زحمت بكشيم تا معناي ظاهري آيه را بفهميم؛ ولي وقتي معناي بعدي و دشوارتر فهميده مي شود كه انسان پس از فهم ظاهر آيه، آن را به دل بسپارد و عمل كند و بدان ملتزم شود. آن وقت دريچه اي باز مي شود تا معناي لايه زيرين را هم ببيند و همين طور نسبت به معناي عميق تر از آن.
قرآن گنج گران بهايي است كه قابل قيمت گذاري نبوده و به رايگاه دراختيار من و شماست و هنوز در باب استفاده از ظاهر آن درمانده و اندر خم يك كوچه ايم. معني آياتي كه عرض كردم، ظاهر بود.
مقصود ما باطن آيه (بل تؤثرون الحياه الدّنيا) نبود. اگر به همين ظاهر هم ملتزم نباشيم، چه استفاده اي از آن خواهيم كرد؟ قرآن كريم بزرگ ترين هديه الهي براي مخلوقات است كه با هيچ چيزي قابل مقايسه نيست. اگر چيزي بزرگ تر از اين ممكن بود، خداي متعال آن را مي داد. يك وقت يكي از اساتيد سؤالي خيلي ساده اما خيلي پرمعنا مطرح كردند؛ گفتند: شما فكر مي كنيد اگر ممكن بود بهتر از قرآن چيزي را بيان بكنند خداوند كوتاهي مي كرد و بخل مي ورزيد؟ خداوند اين همه تشكيلات درست كرد و از بهترين بندگانش پيغمبري فرستاد و پيامبر(ص) نيز همه مشكلات را تحمل كرد، براي اينكه قرآن به دست من و شما برسد. آيا اگر بهتر از اين مي شد، خدا كوتاهي مي كرد؟ يعني به برهان انّي اثبات مي شود كه كلامي بالاتر از اين ممكن نيست. اين قرآن در اختيار ماست كه فقط چند آيه اش را بخوانيم و يك مقدار تجويد و صوتش هم به عنوان يك هنر رعايت كنيم؟ يعني اين هنري است كه قاري نيز مانند يك آوازخوان كه آوازي مي خواند و برايش كف مي زنند، گروهي براي تشويق او «الله الله» بگويند؟ (ولو أن قرآناً سيّرت به الجبال أو قطعت به الأرض أو كلم به الموتي...) (رعد:13)؛ اگر قرآني مي بود كه كوه ها بدان جابه جا مي شد يا زمين بدان پاره پاره مي شد يا با آن با مردگان سخن گفته مي شد (همين قرآن است.) اين در وصف خود قرآن است. اگر آن بيان را به اين مطلب ضميمه كنيم؛ يعني اگر ممكن بود قرآن چنين باشد و اين قرآن نيست و چيز ديگري بايد باشد و خدا نازل نمي كرد، خدا بخل مي ورزيد! اين همان قرآني است كه (سيّرت به الجبال... او كلّم به الموتي...) اين همان قرآني است كه اهل قرآن با يك آيه آن بيمارهاي لاعلاج را شفا مي دادند؛ با خواندن يك آيه طي الارض داشتند. از كسي توقعي نيست كه به آن مراتب متعالي دست يابد، بلكه مي گوييم به همين دستورات ظاهري كه قرآن داده براي ثواب آخرت عمل كنيم. اگر باورمان است كه دنيا مقدمه است و آخرت هدف اصلي، و واقعاً خواستني است، ما كوتاهي كرده ايم.
آنچه بيان شد زبان حال خودم بود. به شما عزيزاني كه جوان هستيد و هنوز فرصت زيادي براي علم و عمل داريد، توصيه مي كنم كه قرآن را جدي بگيريد. سعي كنيد خودتان را با مضامين قرآن تطبيق بدهيد، مطالبي را كه به عنوان واقعيت ها بيان شده به جد باور كنيد. آياتي كه به عنوان دستورالعمل هست به حد توان عمل كنيد، وگرنه روزي پشيمان خواهيد شد. و پشيماني ما بيشتر از ديگران است؛ براي اينكه آنها كه نفهميدند وقتي هم بفهمند چنين چيزي از دستشان رفته، دست كم پيش خود و وجدانشان مي گويند كه ما نفهميديم. اما ما كه فهميديم و دانستيم و در اختيارمان بود و اين همه توصيه ها و تأكيدها براي عمل و توبيخ ها براي ترك آن ديده بوديم و باز هم اهميت نداديم، حسرتمان زيادتر خواهد بود. خدا انشاءالله به بركت عنايات حضرت ولي عصر- ارواحنا فداه- نورانيتي در دل هاي ما قرار دهد كه قرآن را بهتر بفهميم و بهتر عمل كنيم.


 

پنج شنبه 27 مهر 1391  4:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قیمة العلم فی القرآن و الحدیث

قیمة العلم فی القرآن و الحدیث

أبوتراب النفیسی - السیدعلی جمال الحسینی
تعریف العلم (1)

1-العلم إدراک الشی‏ء بحقیقته و ذلک ضربان:أحدهما إدراک ذات الشی‏ء و الثانی الحکم علی الشی‏ء بوجود شی‏ء هو موجود له أو نفی شی‏ء هو منفیّ عنه.
فالأوّل هو المتعدی إلی مفعول واحد، نحو:لا تعلمونهم اللّه یعلمهم، و الثانی المتعدی إلی مفعولین، نحو قوله:فإن علمتموهنّ مؤمنت، و قوله:یوم یجمع اللّه الرّسلإلی قوله:لا علم لنا.
و العلم من وجه ضربان:نظری و عملی.فالنظری ما إذا علم فقد کمل، نحو العلم بموجودات العالم، و العملی ما لا یتمّ إلاّ بأن یعمل، کالعلم بالعبادات، و من وجه آخر ضربان:عقلی و سمعی.
و أعلمته و علمته فی الأصل واحد، إلاّ أن «الإعلام»اختص بما کان بأخبار سریع، و التعلیم اختص بما یکون حتی یحصل منه أثر فی نفس المتعلم.
قال بعضهم:التعلیم تنبیه النفس لتصور المعانی، و التعلم تنبیه النفس لتصور ذلک و ربما استعمل فی معنی«الاعلام»اذا کان فیه تکرار، نحوأتعلّمون اللّه بدینکم، فمن التعلیم قوله تباک و تعالی:الرّحمن* علّم القرءان، علّم بالقلم، و علّمتم مّا لم تعلموا، علّمنا منطق الطّیر، و یعلّمهم الکتب و الحکمة، و نحو ذلک، و قوله:و علّم ءادم الأسماء کلّها فتعلیمه الأسماء هو أن جعل له قوة بها نطق و وضع أسماء الأشیاء و ذلک بإلقائها فی روعه، و کتعلیمه الحیوانات کل واحد منها فعلا یتعاطاه و صوتا یتحراه.
قال:و علّمنه من لّدنّا علما*قال له موسی هل أتّبعک علی أن تعلّمن ممّا علّمت‏ رشدا، قیل:عنی به العلم الخاص الخفی علی البشر الذی یرونه ما لم یعرّفهم اللّه منکرا بدلالة ما رآه موسی منه لما تبعه حتی عرّفه سببه.
قیل:و لعی هذا العلم فی قوله تعالی: قال الّذی عنده علم مّن الکتب و قوله:و الّذین أوتوا العلم درجت، فتنبیه منه تعالی علی تفاوت منازل العلوم و تفاوت أربابها.
و أمّا قوله:و فوق کلّ ذی علم علیم، فعلیم یصح أن یکون إشارة إلی الإنسان الذی فوق آخر و یکون تخصیص لفظ العلیم الذی هو للمبالغة تنبیها أنه بالإضافة إلی الأول علیم و إن لم یکن بالإضافة إلی من فوقه کذلک.و یجوز أن یکون قوله: «علیم»، عبارة عن اللّه تعالی.
و قوله:علم الغیب فلا یظهر علی غیبه أحدا*إلاّ من ارتضی من رّسولفیه إشارة الی أن للّه تعالی علما یخص به أولیاءه، و العالم فی وصف اللّه هو الذی لا یخفی علیه شی‏ء کما قال:لا تخفی منکم خافیة.

معجزات العلم

القرآن الکریم یتضمن العلوم جمیعا، و معجزة العلم مقدمة علی کل المعاجز للأسباب التالیة:
1-العلم معجزة لا یمکن الإحتیال فیها و تمریرها علی الإنسان العاقل.
2-کرامة العلم یراها و فهمهما الحاضر المعاصر و الغائب الذی سیأتی فی المستقبل.
3-المعجز خاص بعمل معین و فی مجال خاص بینما معجزة العلم یدرک معها حقیقة کل شی‏ء.
4-المعجز لا یمکن تعلیمه للآخرین بینما العلم یمکن تعلیمه للآخرین، و هذه کرامة عظیمة وهبها اللّه للإنسان.
5-المعجز للعوام فقط و لکن العلم للجمیع.
6-للعلم شرف لا یستبدل بأیّ شی‏ء بما فیها المعجزة.
7-المعجزة خاصة بزمان معین(فترة وجود صاحب المعجزة)، بینما العلم (القرآن)معجزة خالدة تبقی إلی آخر الدنیا.
8-العلم أعظم صفة إلهیة.
9-بالعلم یمکن الإطلاع علی حقائق الأشیاء جمیعا.
10-بالعلم یعرف اللّه و الرسول و الإمام و العظماء و أصحاب الفضل.
القرآن اذن أعظم معجزة لرسول اللّه‏ (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)و و الثقل الأکبر و عترته الطاهرة هی الثقل الأصغر، و الثقل هو النفیس الطاهر الحسن.

فهرس للآیات القرآنیة التی وردت فیها کلمة العلم و مشتقاتها

عدد الآیات التی وردت فیها مشتقات کلمة«العلم»کالتالی:
علم فی 12 آیة، علمت فی 4 آیات، علمت فی 3 آیات.علمتم فی 5 آیات، علمتموهن فی آیة واحدة، عملته فی آیة واحدة، علمنا فی 6 آیات، علمه فی آیة واحدة، علموا فی آیتین، أعلم فی 11 آیة، تعلم فی 12 آیة، لتعلمن فی آیتین، تعلمها فی آیة واحدة، تعلمهم فی آیة واحدة، تعلموا فی آیة واحدة، تعلمون فی 56 آیة، فستعلمون فی 3 آیات، تعلمونهم فی آیة واحدة، تعلموهم فی آیة واحدة، نعلم و نعلم فی 12 آیة، نعلمهم فی 4 آیات، یعلم یعلم و یعلم فی 93 آیة، سیعلم فی آیتین، لیعلّمن فی 4 آیات7یعلمه فی 4 آیات، یعلموا فی 7 آیتین، یعملهم فی 3 آیات، یعلموا فی 7 آیات، یعلمون فی 85 آیة، سیعلمون فی 5 آیات، أعلم فی 4 آیات، اعلموا فی 27 آیة، لیعلم فی آیة واحدة، علّم فی 4 آیات، علّمتک فی 4 آیات، علّمتم فی آیة واحدة، علّمتنا فی آیة واحدة، علّمتنی فی آیة واحدة، علمک فی آیة واحدة، علّمکم فی 4 آیات، علّمناه فی 4 آیات، علّمنی فی آیة واحدة، علّمه فی 4 آیات، تعلّمن فی آیة واحدة، تعلّمون فی آیتین، تعلّمونهن فی آیة واحدة، و لیعلّمه فی آیة واحدة، یعلّمان فی آیة واحدة، یعلّمک فی آیة واحدة، یعلّمکم فی 3 آیات، یعلّمه فی آیتین، یعلّمهم فی 3 آیات، یعلّمون فی آیة واحدة، علّمت فی آیة واحدة، علّمتم فی آیة واحدة، علّمنا فی آیة واحدة، یعلّمون فی آیتنی، علام فی 13 آیة، العاملون فی آیة واحدة، عالمین فی 4 آیات، علماء فی آیتین، معلوم فی 11 آیة، معلومات فی آیتین، معلّم فی آیة واحدة، العم و اعلم فی 49 آیة، علیم فی 14 آیة، علیما فی 22 آیة، علاّم فی 4 آیات، العلم و العلم و العلم فی 80 آیة، علما فی 14 آیة، علمه فی 5 آیات، علمها فی 4 آیات، علمهم فی آیة واحدة، الأعلام فی آیتین، العالمین فی 73 آیة.

من الذی علّم الإنسان و یعلمه

یخرج الإنسان من بطن أمّه و هو لا یعلم شیئا ثم یبدأ بالتعلم و اللّه سبحانه هو الذی یمنحه العلم و هو بکل شی‏ء علیم، و الجهل من صفات الإنسان(لا یعلمون-لا تعلمون).
و الإنسان یجهل نفسه و لا یعرف عنها شیئا و اللّه یعلّم الإنسان-بعد ولادته-من خلال أهل الذکر.و المصدر الأساسی لکل العلوم التعلیمیة إنما هو اللّه، و إذا ما منع شیئا فی وقت ما فإنه سیعلمه فیما بعد کما أشار إلی ذلک فی القرآن بقوله«سیعلمون».
و هذا دلیل التقدم العلمی لدی الإنسان حیث تتغیر المجهولات رویدا رویدا إلی معلومات، و یتم هذا من خلال«التعلیم» الذی ورد بألفاظ مختلفة من قبیل«علّم و علّمتک و علّمتم، علّمتنی، علّمتنا، علّمکم، عّمناه، تعلّمین، علّمه، تعلّمن، تعلّمون، تعلّمونهن، لنعلّمه، یعلّمان، یعلّمکم، یعلّمه، یعلّمهم، یعلّمون، علّمت و علّمتم، و کلها تقصد الإنسان حیث وهب اللّه التعالیم من خلال الوسائل الموجودة فی الطبیعة.
و أهم و أفضل هذه الوسائل هو عقل الإنسان، و أجودها و خیرها هم الأنبیاء و الرسل، و علی رأسهم خاتمهم الذی جاء بالرسالة الشاملة محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و أکمل وسائل الإبلاغ هو«القرآن الکریم»الذی یعالج و یقود حیاة الإنسان منذ نزوله إلی یوم القیامة، و نحن نری بوضوح أن العلم کلّما تقدم و نما یساعدنا علی إدراک حقائق جدیدة فی القرآن.
و هذا المعجز القرآنی من أعظم المعاجز الإلهیة التی وهبها اللّه لبنی الإنسان و مادام«العقل البشری»یدرک حقائق جدیدة یومیا و فی کل لحظة مما یعزّز نموه العلمی و العقلی، و کما یقول الرسول الاکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و الأئمة الأطهار علیهم السّلام أن هذا النمو و الرشد سیستمر إلی یوم القیامة، فعلیه لا بد أن یلبّی القرآن کل حاجات اإنسان إلی نهایة عمر البشر علی الأرض، باعتباره الکتاب السماوی الخاتم، و بدیهی أن نموّ العقل البشری و مستوی فهمه و وجود الوسائل الدقیقة و الحساسة سیؤدّی إلی رفع مستوی إدراکه و وعیه و بالتالی إلی اکتشاف جوانب أخری جدیدة فی القرآن الکریم.
و من هنا لا یستطیع أحد-عدا النبی و الأئمة-أن یفهم القرآن و یستوعبه جمیعا، و لکنه یستطیع أن یخطو و یتقدم لحظة بعد لحظة بشرط أن یستمر علمه و عقله بالنمو و التطور باستخدام الوسائل الأکثر حداثة و یوظفهما فی سبیل تحقیق هذا الهدف الکبیر یعنی تعلم القرآن و إدراک مضامینه و تطبیق تعالیمة فی دنیا الفرد و المجتمع.

نذکر هنا نموذجا من التعلیم و التعلم

1-تعلیم آدم الأسماء کلها(و إعداد العقل الإنسانی للرشد و النمو).
2-تعلیم القرآن(و هو أعظم وسیلة للتعلیم و تحفیز العقل البشری).
3-تعلیم البیان.
4-التعلیم بالقلم.
5-تلعیم ما لا تعلمونه أنتم و لا آباؤکم.
6-تعلیم الکتاب.
7-تعلیم الحکمة.
8-تعلیم التوراة و الإنجیل.
9-تعلیم الأطعمة المحللة.
10-تعلیم تأویل الأحادیث(التی تصل إلی الإنسان من خلال الأنبیاء و الأئمة).
11-تعلیم الحقائق ما علّمه الخضر علیه السّلام لموسی علیه السّلام.
12-تعلیم صناعة الدروع لداود (علیه السّلام).
13-تعلیم الذکر.
14-تعلیم الإنسان ما لم یعلم.
15-تعیم یوسف علیه السّلام.
16-تعلیم داود کلما أراد.
17-تعلیم منطق الطیر.
18-تلعیم الشعر.
19-تعلیم الوحی. (2)
و لکی نوضح مدی قدرة الإنسان علی التعلم، الأفضل أن نلقی نظرة علی بناء المخّ البشری و مقدار رشده و طاقاته:
کما أسلفت فی الکلمة التی ألقیتها قبل سنتین حول«الوحی»فی المؤتمر الثانی لدار القرآن الکریم، فإن معدل وزن مخ الإنسان البالغ 4/1 کیلو غرام و یتشکل مما یقارب 25 بلیون(000,000,000,25)خلیة عصبیة، و کل واحدة من تلک الخلایا تتصل بما یقارب ألف خلیة عصبیة أخری و لها ما یقارب 10/14 إتصال‏(SYNAPSE)فیما بینها.
و أهم جزء فی الدماغ هو«المخّ»أو (CEREBRUM)الذی یتکون من 12 بلیون خلیه عصبیة و 50 ملیون خلیة (GLIAL)لاصقة.و کثرة هذه الخلایا تنبئ عن«سعة وظائف المخ»من قبیل النشاطات الحرکیة و الحسّیة(التی تشترک فیها الحیوانات الراقیة)و بعض الأجزاء الخاصة بالإنسان و بنسبة ما الحیوانات الأهلیة المروضة-مثل الحافظة و الذکاء-و أخیرا الأجزاء الخاصة بالإنسان من التکلم و الشعور و الوجدان و التفکر و الفهم أو ما یصطلح علیه بالعقل و الإدراک.
و کلما استخدم الإنسان خلایاه العصبیة تصاعد رشدها و نموّها و زاد ارتباطها و اتصالها بالخلایا الأخری.
و أکثر هذه الخلایا تقع فی الجزء الأمامی من الجبهة و الصدغین و قسم منها فی مؤخر الرأس-نسبیا-.
و من خلال هذا الترشید و التنمیة للخلایا الخاصة بالإنسان تزداد قدرة الإنسان علی التعقل و الفهم و الإحساس و الشعور و یصبح خلیفة اللّه فی الأرض.
و یتم الوصول إلی هذه المراحل من التقدم عن طریق«التعلم و التعلیم»و بالنسبة إلی الأنبیاء عن طریق«الإلهام و الوحی».
و کما نعلم فإن خیرة الأنبیاء هو النبی الخاتم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و طبقا للقاعدة لا بد أن تکون جمیعا خلایا مخّه العصبیة عاملة لأنه أکمل مخلوق بلغ أرقی مراتب الإنسانیة، حتی عدّ أعظم مخلوق مفکر و هو«المعلم»الکبیر للإنسانیة.
و کان تعلیم هذا الموجود العظیم عن طریق«الوحی»کما جاء صریحا فی قوله تعالی:إن هو إلاّ وحی یوحی*علّمه شدید القوی(النجم:5)، و من هنا کلّفه اللّه سبحانه بتعلیم الإنسان حیث یقول: یعلّمکم مّا لم تکونوا تعلمون (البقرة:151)، و قد بیّن خصوصیات هذا الرسول و المعلم فی نفس الآیة المذکورة: مکا أرسلنا فیکمن رسولا منکم یتلوا علیکم ءایتنا و یزکّیکم و یعلّمکم الکتب و الحکمة و یعلّمکم مّا لم تکونوا تعلمون.و قد جاءت هذه الخصوصیات بعد الآیة التی ذکرت إتمام النعمة و هدایة البشریة.
النبی الخاتم یعنی أن أقواله و مناهجه و قرآنه کاف لهدایتهم و تعلیمهم إلی نهایة عمر الإنسان-و لا یعلم کم یستغرق ذلک من السنین-.
للنظر إذن ما هی خصوصیات هذا الإنسان الذی تحمّل وظائف خطیرة فریدة لیس لها نظیر؟
ذکرت هذه الوظائف فی هذه الآیة کالتالی:
1-إنه إنسان مثلکم.
2-یتلو علی الناس آیات اللّه.
3-یزکی الناس و یطهرهم من الأعمال و الأفکار السیئة و ینصحهم و یرشدهم -حینما یکون المتلقی علی استعداد کامل للقبول و التلقی-.
4-و یعلمکم شیئین أحدهما الکتاب -یعنی الأحکام و التعالیم المکتوبة و المقدرة الثابتة-و الآخر الحکمة.
5-یعلمکم(عن طریق القرآن الذی یبقی إلی یوم القیامة مفهوما و نافعا و معطاء)ما لم تکونوا تعلمون(و کلّما مرّ زمان سیدرک فیه جدید و ینتفع به).

ما الفرق بین العلم و الحکمة؟

العلم أن یعرف الإنسان شیئا و یفهم خصائصه و الحکمة أن یعرف السرّ الداخلی و النتیجة النهائیة، و دائما جاء فهم الکتاب مقدما علی فهم الحکمة.لأن الخطوة الأولی هی معرفة الشی‏ء ثم البحث عن خصوصیاته و فهمه...
کما قال الإمام علی علیه السّلام فی مواضع عدیدة:
1-خذ الحکمة أنّی کانت.
2-الحکمة ضالّة المؤمن أینما وجدها أخذها.
3-الحکمة ضالة المؤمن فخذ الحکمة و لو من أهل النفاق. (3)
4-خذ الحکمة أنّی کانت فإن الحکمة تکون فی صدر المنافق فتلجلج فی صدره حتی تخرج فتسکن إلی صواحبها فی صدر المؤمن.
5-یقول فی نهج البلاغة أیضا: «لا شرف کالعلم و لا علم کالتفکر»، یعنی أن تعلم العلم لا بد أن یکون هادفا و انتخاب الهدف لا بد أن یتمّ من خلال التوجه و التفکیر.
و نذکر نماذج حول فضیلة الحکمة عن النبی الأکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:
1-لیس هدیة أفضل من الحکمة.
2-علیک بالحکمة فإن اخیر فی الحکمة.
3-نعم المجلس مجلس ینشر فیه الحکمة.
4-لا حکیم إلا ذو تجربة.

خصائص العلم

العلم هو استخدام«العقل»لیصل من مرتبة«الإنزال»إلی«التنزیل»، و«التعقل»هو «التفکیر»الصحیح، و الفکر یحول«الإنزال» إلی«التنزیل».
و«الإنزال»هو المرحلة الأولی من عمل الدفاع فی سبیل التفکر.
و«التنزیل»هو الهبوط إلی المراتب الأخری و الإستعداد للإفادة و الإستفادة و توظیف تلک الأفکار و الرؤی.
و العلم یستخدم العقل لاکتشاف الحقائق، و تربیة الإنسان، و ترشید العقل، و تقدم العلم له مراحل مختلفة-تماما-کما فی تربیة جسم الإنسان.
و النوع الإنسانی له مرحلة بلوغ کما للأفراد، بمعنی أن الفرد یستطیع التقدم باستمرار و الإقتراب من الکمال دائما إذا استخدم العلم و وظف العقل فی الإختراع و الإکتشاف و فهم المشاکل و حلّها.و هذه التغییرات و التطورات تشمل المجتمع أیضا.
و فیما یلی واحد من الأمثال الواردة فی القرآن و التی تتحدث عن علاقة العقل و العلم فی قوله تعالی:و لتلک الأمثال نضربها للنّاس و ما یعقلها إلاّ العلمون(العنکبوت:43).
إذن فالطریق الأعظم للوصول إلی الفهم، البصیرة.و العقل إنما یکون من خلال العلم و التعلیم و التعلم.
و لم تؤکد الأدیان السابقة کما أکد الدین الإسلامی علی ضرورة طلب العلم لأن مستوی الفهم البشری کان أقل یومذاک مما کان علیه یوم نزول القرآن، و ما جاء فی التوراة و الإنجیل لم یکن کافیا لرشد الإنسان.
ذلک مبلغهم مّن العلم(النجم:30)
و عندما بعث النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کان أول ما نزل علیه من الوحی-کما ورد فی روایة أکثر المحدثین-هو قوله تعالی:إقرأ باسم ربّک الّذی خلقو هی تأمر النبی بالقراءة و بالتالی بالتعلم و طلب العلم کما تحمّل المسلمین مسؤولیة اتباع النبی و العمل بهذا الأمر.و قد أصبح أکثر المسلمین علی عهد النبی یقرؤون رجالا و نساء شیوخا و أطفالا.
و نفذوا هذا الأمر علی أسری الحرب حتی علموهم جمیعا و کل من تعلم تمتع بنعمة الحریة و بتعبیر آخر أصبح کل مکان مدرسة و مکتبا.
و تنفیذ هذا الأمر دلیل علی استعداد البشر منذ ذلک الحین لطلب العلم، و عبارة «إقرأ باسم ربّک»تدل علی أن العلم الذی تتعلمه أو تعلمه لا بد أن یبتدئ باسم اللّه لیکون بدایة لمعرفته...
ذلک اللّه اذلی خلق الخلق و خلقک و لهذا فالهدف من طلب العلم اتباع رضا اللّه و إطاعة أوامره و نواهیه.
و هذا هو العلم الوحید الذی فیه خیر البشریة، و قد ورد فی الحدیث أن الخیر فی عمل الفقیه أو الطبیب إذا کان باسم اللّه، و إلاّ فلیس فیه إلا الشر، لأن العلم أداة کباقی الأدوات.
و یقترن«العلم»ب«القلم»و هو أفضل وسیلة لحفظ الأفکار، و قد منح اللّه سبحانه و تعالی الإنسان إمکانیات و طاقات غیر محدودة و قدرة علی التقدم‏ و التطور و قال:علّم الإنسن ما لم یعلم، و سیمتد هذا الأمر إلی أن ینتهی عمر الإنسان.
و بالإضافة إلی العلم فقد علّم اللّه الإنسان«الحکمة»و هی تستمر من خلال الأنبیاء و العلماء.قال تعالی:یؤتی الحکمة من یشاء و من یؤت الحکمة فقد أوتی خیرا کثیرا(البقرة:269).
و الحکمة نوع من التعلیم المصحوب بالبرهان و الدلیل، و من هنا تنکشف الأسرار الخفیة، و تعرف خواص الأشیاء، و الموجودات و وظائف الإنسان و...
و لم یحصر التعلم بالإنسان بل شمل به بعض الحیوانات التی تتعلم بمستوی قدرتها و نموّ دماغها.یقول تعالی:و ما علّمتم من الجوارح مکلّبین تعلّمونهنّ ممّا علّمکم للّه(المائدة:4).و نحن الیوم نشاهد آثار تعلیم الإنسان للحیوانات فی الأفلام التی تعرض فی هذا المجال کتعلیم الکلاب و الخیل و حتی الثیران.
و الإنسان أشرف المخلوقات فی حالة توسع مستمر فی آفاقه العلمیة و هو یتقدم یوما بعد یوم إلی الأمام کما رأینا ذلک فی صناعة الکومبیوتر، ذلک الجهاز الملی الفعال الذی یقوم بإنجاز الکثیر من أعمال الإنسان و یقضی الکثیر من حوائجه.
و إذا دققنا النظر فی مسیرة التقدم البشری نری أن القاعدة الأساسیة للتقدم هی «العلم»فجمیع المجالات کعلم الإنسان و علم معرفة اللّه، و بناء الإنسان و الموجودات الخارجیة و غیرها...
و قد شاء اللّه أن لا تتوقف المسیرة العلمیة، و کل شی‏ء لم یکن علمیا لم یکن مقبولا و ینبغی اجتنابه.
و لا تقف ما لیس لک به علم (الإسراء:36).
فالظنّ ممنوع و الذین یعملون به و یفتون به و یصدرون آراءهم بناء علیه مرفوضون:
قتل الخرّصون(الذاریات:10).
و قد أوجب النبی الأکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-و عنده جوامع الکلم-أمرین علی کل مسلم و مسلمة فقال:
1-«طلب العلم فریضة علی کل مسلم»و فی بعض الأحادیث«و مسلمة».
2-«طلب الحلال فریضة علی کل مسلم»، و المقصود من الحلال کل عمل نافع مباح و العلم نافع.

العلم الواجب

العلم اسم جنس و یعنی کل شی‏ء و أیّ‏ شی‏ء، و قال صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:«العلم علمان:علم الأبدان و علم الأدیان».
و المقصود من علم الأبدان، الطب و سائر العلوم الأخری التی لها علاقة ببدن الإنسان، و علم الأدیان هو معرفة العقائد و الإرشادات و مناهج الحیاة فی هذه الدنیا...الدنیا التی تعدّ مقدة لحیاة أخری تدعی«الآخرة».
و کانت آفاق تعلیم النبی واسعة و عمیقة جدا و شاملة لکل قطاعات المجتمع و الجماعات علی اختلاف أفرادها، حیث ابتدأ النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم من الصفر فی تشکیل الجیش و بناء المساجد و المعابد و نشر القرآن و الأخلاق و الصفات الحمیدة، و العلم و غیرها، و کان موفقا ناجحا فی عمله.
و لم تمض فترة طویلة علی قیام الحکومة الإسلامیة حتی أخذ الکفار و الأجانب العلم من المسلمین وسعوا فی نشره و تطویره حتی سیطروا علیه، و بقی المسلمون فی غفلة من الأمر.فلم یکذب الأجانب فی عملهم بینما شاع الکذب بین الحکام المسلمین!
و رویدا رویدا سحق الثلاثی الذی جاء به النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-الحریة و حق الإختیار و حق الرأی-و قد عمل النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی تنفیذ ما أمر به من إعطاء الحقوق الثلاثة المذکورة لیکون قدوة و أسوة لأتباعه، و لکن الحکام المسلمین ضیّعوها تدریجیا بالرغم من أن اللّه قد قرّر هذه الأصول الأربعة فی کتابه الکریم«دستور الإسلام»و هی کما یلی:
1-الحرّیة:حیث قال:فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر(الکهف:29).
2-حق الإختیار:حیث یقول:هل أتی علی الإنسن حین من الدّهر لم یکن شیئا مّذکورا...إنّا هدینه السّبیل إمّا شاکرا و إمّا کفورا(الإنسان:1 و 3).
یعنی أن اللّه تعالی قد هداه و دلّه علی الطریق فی الحیاة الفردیة و الإجتماعیة و جعل له النبی و أتباعه المخلصین أدلاء و معینین و یبقی علیه الإنتخاب و هو حرّ فی أن یختار أیّ سبیل شاء.
3-حق الرأی:حیث قال:فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فی الامر(آل عمران:159).
4-العفو و الصفح:کما أمر اللّه سبحانه و قال:فاعف عنهم و اصفح إنّ اللّه یحبّ المحسنین(المائدة:13).
و أصدر أمرا عاما و قال سبحانه و تعالی: فاعفوا و اصفحوا حتّی یأتی اللّه بأمره(البقرة:109).
العلوم التی أمر الناس بتحصیلها
1-فی سورة الجمعة:و یعلّمهم الکتب و الحکمة، أی:کتاب اللّه و الحکمة.
2-عن أبی الحسن عن آبائه(علیهم السلام)قال:«دخل رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم المسجد فإذا جماعة قد أطافوا برجل، فقال ما هذا؟فقیل:علاّمة، قال: و ما العلاّمة؟قالوا:أعلم الناس بأنساب العرب و وقائعها و أیام الجاهلیة و أشعار العرب، فقال النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: ذاک علم لا یضرّ من جهله و لا ینفع من علمه».
3-و روی عن الکاظم علیه السّلام مثله، و زاد فی آخره:«ثم قال:إنما العلم ثلاثة: آیة محکمة أو فریضة عادلة أو سنة قائمة، و ما خلاهنّ فهو فضل».
4-قال موسی بن جعفر علیه السّلام: «أولی العلم بک ما لا یصلح لک العمل إلاّ به، و أوجب العمل علیک ما أنت مسؤول عن العمل به، و ألزم العمل لک ما دلّک علی صلاح قلبک و أظهر لک فساده، و أحمد العلم عاقبة ما زاد فی علمک العاجل، فلا تشغلنّ بعلم ما لا یضرک جهله و لا تغفلنّ عن علم ما یزید فی جهلک ترکه».
5-قال النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: «سیأتی زمان علی الناس یفرّون من العلماء کما یفرّ الغنم من الذئب، ابتلاهم اللّه تعالی بثلاثة:
الأوّل:برفع البرکة من أموالهم.
و الثانی:سلط علیهم سلطانا جائرا.
و الثالث:یخرجون من الدنیا بلا إیمان».
6-و عن النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم أیضا:«سیأتی زمان علی أمّتی لا یعرفون العلماء إلاش بثوب حسن، و لا یعرفون القرآن إلاّ بصوت حسن، و لا یعبدون م إلاّ فی شهر رمضان.إذا کان کذلک سلّط اللّه علیهم سلطانا لا علم له و لا حلم له و لا رحم له».
7-و روی فی فضل العلماء عن الإمام الصادق علیه السّلام أنه قال:
«إذا کان یوم القیامة جمع اللّه عزّ و جلّ الناس فی صعید واحد و وضعت الموازین، فتوزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فیرجح مداد العلماء علی دماء الشهداء».
8-و کان علی بن الحسین علیه السّلام إذا جاءه طالب علم فقال:«مرحبا بوصیة رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، »ثم یقول:«إن طالب العلم إذا خرج من منزله لم یضع رجلیه علی رطب و لا یابس من الأرض إلا سبحت له الأرضون السبع».
9-و قال الحسن بن علی علیه السّلام: «علّم الناس علمک و تعلّم علم غیرک، فیکون قد أتقفنت علمک و علمت ما لم تعلم».
10-و قال الصادق علیه السّلام:«من دعی الناس إلی نفسه و فیهم من هو أعلم منه فهو مبدع ضال».
11-و عن زرارة بن أعین قال:سألت أبا جعفر الباقر علیه السّلام:ما حق اللّه علی العباد؟قال:«أن یقولوا ما یعلمون و یقفوا عند ما لا یعلمون».
12-و عن أبی عبد اللّه الصادق علیه السّلام قال:«إن اللّه تعالی عبّد عباده بآیتین من کتابه أن لا یقولوا حتی یعلموا و لا یردوا ما لم یعلموا، قال اللّه عز و جل:ألم یؤخذ علیهم مّیثق الکتب ألاّ یقولوا علی اللّه إلاّ الحقّ(الأعراف:169)، و قال:بل کذّبوا بما لم یحیطوا بعلمه و لمّا یأتهم تأویله(یونس:39).
13-و فی وصیة النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لأبی ذر:«یا أبا ذر!إذا سئلت عن علم لا تعلمه فقل لا أعلمه تنح من تبعته و لا تفت بما لا علم لک به تنح من عذاب اللّه یوم القیامة.
یا أبا ذر!یطلع قوم من أهل الجنة إلی قوم من أهل النار فیقولون:ما أدخلکم النار و قد دخلنا الجنة لفضل نادیکم و تعلیمکم، یقولون:إنا کنّا نأمر بالخیر و لا نفعله».

فرض العلم و وجوب طلبه و الحثّ علیه (4) و العمل به

1-روی عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قال:«طلب العلم فریضة».و روی مثله عن الصادق علیه السّلام.
2-عن أمیر المؤمنین علی علیه السّلام قال:«أیّها الناس!اعلموا أن کمال الدین طلب العلم و العمل به، ألا و إنّ طلب العلم أوجب علیکم من طلب المال، إنّ المال مقسوم مضمون لکم قد قسمه عادل بینکم و ضمنه سیفی لکم و العلم مخزون عند أهله و قد أمرتم بطلبه من أهله فاطلبوه».
3-عن أمیر المؤمنین علی علیه السّلام عن النبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم أنه قال فی کلام له:«العلماء رجلان:رجل عالم آخذ بعلمه، فهذا ناج و عالم تارک لعلمه فهذا هالک، و إن أهل النار لیتأذون من ریح العالم التارک لعلمه، و إن أشد أهل النار ندامة و حسرة رجل دعا عبدا إلی اللّه فاستجاب له و قبل منه فأطاع اللّه فأدخله اللّه الجنة و أدخل الداعی النار بترکه علمه و اتباعه‏ الهوی و طول الأمل، أما اتباع الهوی فیصد عن الحق و أمّا طول الأمل ینسی الآخرة».
4-و عن الإمام الصادق علیه السّلام: «العلم مقرون إلی العمل، فمن علم عمل و من عمل علم و العلم یهتف بالعمل فإن أجابه و إلاّ ارتحل عنه».
5-جاء رجل إلی علی بن الحسین (علیهما السّلام)فسأله عن مسائل، فأجاب ثم عاد لیسأل عن مثلها، فقال علی بن الحسین علیه السّلام:مکتوب فی الإنجیل لا تطلبوا علم ما لا تعلمون و لمّا تعملوا بما علمتم فإن العلم طذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه إلاّ کفرا و لم یزدد من اللّه إلاّ بعدا».

مسؤولیة العالم

1-عن الإمام الصادق علیه السّلام:«یا حفص!یغفر للجاهل سبعون ذنبا قبل أن یغفر للعالم ذنب واحد».
2-و عن الإمام الصادق علیه السّلام أیضا:«إذا بلغت النفس ههنا-و أشار بیده إلی حلقه-لم یکن للعالم توبة»، ثم قرأ:إنّما التّوبة علی اللّه للّذین یعملون السّوء بجهلة...(النساء:17).

النتائج

1-یجب علی الإنسان أن یطلب العلم من المهد إلی اللّحد.
2-یمکن تحیل العلوم بکل الوسائل و السبل، سوماء کان عن طریق الأنبیاء و الأئمة أو عن طریق العلماء.
3-إن مخّ الإنسان مرکز للتعلم و الإدراک و الفهم و استقبال الحقائق و استخدام العلوم جمیعا.
4-التأمل فی نتائج العلم و مقاصد التعلیم التی تتمّ من خلال التعلم له دور مؤثر فی تحدید الهدف و اتجاه البحث و بالتالی له دور أساسی فی قطف الثمار المرجوة.
5-إن من أهمّ طرق التعلم و التعقل الإستفادة من«القرآن الکریم»و التفاسیر المرویة عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و الأئمة الأطهار التی نقلها لنا رواة صالحون.
و القرآن هو المعین الأکبر الخالد فی عطائه و تعلیمه الذی یعلم الإنسان فی کل یوم جدیدا.
هذا الطریق و هذا الزاد و الهدف
فاقدم بزادک إن کنت أهلا للمسیر

الهوامش

(1)نقل تعریف العلم من المفردات(غریب الألفاظ) للراغب الإصفهانی.
(2)هذه الآیة ثابتة فی المتن بینما ثبت الکاتب قوله تعالی:لا یخفی علیه شی‏ءفی ترجمته(المترجم).
(3)کل ما رویناه تحت هذا العنوان مقتبس من کتاب «سفینة البحار»باب العلم:219 و ما بعدها.
(4)کل ما رویناه تحت هذا العنوان مقتبس من أصول الکافی للکلینی 1:30 من الطبعة الحدیثة.
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : تأملي در امكان استعدادي فطرت

دریافت فایل pdf

 

 

 

  عنوان مقاله : البناء الفکری فی القرآن الکریم اهمیته و اسس بنائه

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 27 مهر 1391  4:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

صراط؛ خورشيد معرفت

صراط؛ خورشيد معرفت

آيت‌الله عبدالله جوادي آملي

درجات معرفت به قُرب فيض منبسط است؛ هر اندازه كه انسان درجات وجودي‌اش به اين نزديك‌تر شد، بهتر خدا را مي‌شناسد و هر اندازه دورتر شد، كمتر مي‌شناسد.
حضرت در نهج‌ البلاغه فرمود: «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ»؛ اين جمع به «الف» و «لام» است؛ اين طور نيست كه عقول انبيا را استثناء كرده باشد.
عقل هيچ‌كسي را به آنجا راه نداد؛ «وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِه» آن مقداري كه بايد بشناسيم، از راه اوصاف و صفات فعل مي‌شناسيم. در شمس هم اينچنين است؛ ما تا حال فكر مي‌كرديم كه آفتاب را مي‌بينيم، مي‌گفتيم: آفتاب آمد دليل آفتاب. بعد يك شمس‌شناس، يك شمس‌‌بان، يك كارشناس كيهاني به ما مي‌گويد: اينكه شما مي‌‌بينيد نور شمس است. تازه آن وقتي كه آفتاب را ظِل گرفته، در حال كسوف است؛ اگر بخواهيد يك گوشه‌‌اش را با چشم غيرمسلح نگاه كنيد، كور مي‌‌شويد.
مگر شمس قابل ديدن است؟! آنكه ما مي‌‌بينيم نور شمس است. از بس اين نور قوي است كه تمام آن صحنه را روشن كرده ما مي‌گوييم: آفتاب آمد دليل آفتاب ولي كارشناس مي‌گويد: خير، شما آفتاب را نمي‌بينيد. تازه اين يك وصله است نسبت به نُورُ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ.
در قرآن كريم فرمود: اين شمس و قمر را من از يك مُشت دود خلق كردم. اينطور نيست كه ما از پرنيان و برليان، شمس و قمر درست كرده باشيم؛ «ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخَانٌ... فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ....
فرمود: ما يك مُشت دود و گاز را به اين صورت درآورديم، بعد هم دوباره آنها را دود مي‌كنيم؛ «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ... إِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ » مي‌شود.
همين جا عرض كنم كه دانشگاه‌هاي ما وقتي اسلامي مي‌شود كه علومش اسلامي باشد. علوم دانشگاهي وقتي اسلامي شد، فضاي دانشگاه را هم اسلامي مي‌كند. اين عزيزان دانشگاهي ما بايد بدانند كه در علوم تجربي متأسفانه يقين بسيار كم است!
از نظر معرفت‌شناسي بايد براي اينها توجيه بشود؛ چون برخي از اين اشكالات كه بالاخره با سرعت نور هم برود، اين بدن آب مي‌شود. اين جسم است؛ جسم چگونه مي‌تواند با اين سرعت يك لحظه ميليون‌ها، ميلياردها كيلومتر را طي كند و برگردد؟ از سرعت نور هم به‌مراتب قوي‌تر بود؛ رفت‌وآمد. ديگر اين بدن چگونه مي‌تواند برود؟
علوم تجربي، يقين رياضي در آن بسيار كم است؛ يعني در طب، شما ممكن است صدها مسئله را حل كني اما به آن خط آخر نرسي. هيچ‌كس نمي‌تواند بگويد كه اين بيماري درمانش به وسيله اين داروست. «ليس إلا»؛ هيچ دارويي در عالم پيدا نمي‌شود كه اين بيماري را درمان كند، الا همين دارو.
اينگونه از فتواها مقدور طب با همه گستره‌‌اش، داروشناسي و داروسازي با همه پهنه‌‌اش، اصلاً يافت نمي‌شود! زمين‌ شناسي اينطور است، درياشناسي اينطور است، معدن‌شناسي اينطور است، دامداري اينطور است، كشاورزي اينطور است؛ اينگونه از علوم، جزم رياضي در آن بسيار كم است.
در علوم تجربي هرگز كسي نمي‌تواند فتوا بدهد كه فلان كار، شدني نيست؛ جسم نمي‌تواند با اين سرعت اين سماوات را طي كند.
چرا نمي‌تواند؟ براي اينكه تجربه، لسان اثبات دارد، نه لسان نفي؛ يعني آنها اين مقدار را آزمودند؛ هرچه آزمودند، مي‌پذيرند؛ مثلا اين جسم‌هاي عادي با شرايط فيزيكي در هر ثانيه اين مقدار راه را مي‌تواند طي كند اما هيچ عامل ديگري در عالم نيست كه جسم را با سرعت ديگر ببرد چون تجربه نكرده‌اند؛ دعا را تجربه نكرده‌اند، معجزه، كرامت، علم الهي، متافيزيك و... را تجربه نكرده‌اند؛ چون تجربه‌شدني نيست!

پنج شنبه 27 مهر 1391  4:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

معرفت فطرى در قرآن

معرفت فطرى در قرآن

على پريمى*
چكيده

اسلام كامل‌ترين شناخت از انسان را كه همه ابعاد او را دربرگرفته باشد، ارائه كرده است؛ در حالي‌كه در شناخت انسان و فصل مميز بين انسان و حيوان، در حيطه خواسته‏ها و گرايش‏ها، مهم‌ترين موضوعى كه اين‌جا مطرح شده، «فطرت» آدمى است.
بدون توجه به اصل فطرت، بسيارى از معارف اسلامى درك نخواهد شد؛ بدين جهت، بسيارى از انديشه‌وران از اين اصل مهم به «ام المعارف اسلامى» ياد مى‏كنند و معتقدند كه درباره فطرت، سخن بسيار گفته شده است؛ امّا كمتر به ژرفاى آن و ابعاد گسترده‌اي كه دربر مى‏گيرد، توجه مى‏شود. اغلب مى‏بينيم كه افرادى از فطرت دم مى‏زنند؛ ولى چون به ابعاد گسترده آن درست توجه ندارند، نظرياتى را كه سرانجام برمي‌گزينند، ضد اين اصل است.
يكى از مهم‏ترين مباحثى كه در قرآن كريم و در روايات امامان معصوم(ع) بر آن تأكيد شده، مسأله فطرت است كه از جمله، فطرت انسان و فطرى بودن دين و اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الاهى از جمله مسائلى است كه آيات و روايات به آن اشاره دارند.
فطرت كه آفرينش ويژه به‌شمار مي‌رود، اصلى‏ترين سرمايه و برترين ره توشه‏اى است كه خداوند عالم انسان را از آن نعمت بزرگ كه سرشت خداشناسى آميخته با گرايش و دلپذيرى حق‏طلبى است بهره‌مند ساخته، همواره وى را به حفظ و حراست آن سفارش مى‏كند.
در اين مقاله سعى بر آن است كه با تبيين چيستى فطرت و ابعاد آن به مسأله فطرت در قرآن پرداخته، و مسأله فطرى بودن دين با توجه به آيه30 سوره روم (30) تحقيق و بررسى شود.

واژگان كليدى:

فطرت، قرآن، دين، معرفت فطرى، قيّم، دين.

مقدمه

يكى از مباحثى كه در قرآن و سنّت، با اهميت ويژه‏اى مطرح شده، بحث فطرت است. فطرت‏مندى انسان، فطرى بودن دين، فطرت پسندى حُسن عدل و قٌبح ظلم، معلوم بودن فجور و تقوا به الهام فطرى، اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الاهى در عالم ذرّ و عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان، از جمله مسائلى است كه آيات قرآن و روايات امامان معصوم(ع) بر آن دلالت صريح دارند.فطرت كه آفرينش ويژه به‌شمار مي‌رود، اصلى‏ترين سرمايه و برترين ره توشه‏اى است كه خداوندگار عالم، انسان را از آن نعمت بزرگ كه سرشت خداشناسى آميخته با گرايش و دلپذيرى حق‏طلبى است، بهره‌مند ساخته، همواره وى را به حفظ و حراست آن سفارش مى‏كند.
فطرت انسانى از آن جهت كه رقيقه الاهى و لطيفه ربّانى است، حسّاسيت و اهميّت خاصى دارد. سالكى كه با تمسّك به عمود قيّم فطرت در راه شكوفايى و رشد آن كوشا باشد و هر دم غبار طبيعت و زنگار ماديّت را با جلاى ذكر اللَّه از چهره خداجو و خداخواه فطرت بزدايد و مصباح روشن آن را همواره با دَم تقوا و معرفت مشتعل بدارد، بدون ترديد به مقصد نايل و واصل خواهد بود.
مسأله فطرت به جهت ارتباط تنگاتنگ آن با ماهيت انسان و انسان‏شناسى از يك سو، و پيچيده و مشكل بودن ماهيت انسانى از سوى ديگر، از جمله مسائلى است كه معركه آراي انديشه‌‌وران اسلامى و غربى واقع شده است. يكى از مهم‏ترين مسائل انسان‏شناسى اين است كه آيا گرايش‏ها و بينش‏هاى انسان محصول تعاملات او با خارج است ريشه آن گرايش‏ها و بينش‏ها در خمير مايه آدمى نهاده شده است. به عبارت ديگر، آيا در انسان چيزى به نام فطرت وجود دارد يا خير؟ اگر انسان فطرت دارد، چه چيزهايى فطرى انسان هستند؟مسأله وجود فطرت انسانى بين اهل اديان و به اصطلاح از لحاظ درون‌دينى با توجه به ادلّه و شواهد دينى انكارناپذير، تقريبا امرى مسلّم و غير قابل خدشه است. اين امر با عدم بروز مناقشه‌ها و تحقيقات گسترده در اين زمينه حتى تا چند دهه اخير، ارتباط مستقيم دارد. در يك كلام مى‏توان اظهار داشت كه اگر هدايت فطرى انسان‌ها نبود، بسيارى از سنت‏هاى الهى، عقيم و سترون باقى مى‏ماند و ثمره‏اى بر آنها مترتب نمىشد فرستادن پيامبران الاهى، نزول كتاب‏هاى آسمانى، لزوم اجراى دستورهاى خداوند و برقرارى حكومت دينى، همه در جهت فعّال ساختن و استفاده برنامه‏ريزى شده از مجموعه عناصر طبيعت و فطريات نهفته در انسان است.
نكته قابل توجه اين است كه اگر در پاره‏اى از آيات، دين امرى فطرى معرفى يا اقامه عدل، هدف ارسال پيامبران دانسته شده است كه به دنبال فطرى بودن دين، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نيز فطرى خواهد بود، در پاره‏اى ديگر از آيات، سبب تشريح دين، بروز اختلاف اوليه بين انسان‌ها و نياز اضطرارى آن‌ها به دين و قوانين لازم براى رفع اختلافات، بيان گرديده شده كه بر اساس آن، چنين استنباط مى‏شود كه دين مولودى اجتماعى است كه انسان‌ها به حكم اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناه برده‏اند، نه به حكم فطرت؛ البته اين مطلب با نظريه برخى از جامعه‏شناسان نزديكى فراواني دارد.همچنين اگر در برخى آيات، از اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الاهى و عهد و پيمان خداوند با او در پيروي نكردن از شيطان سخن به ميان آمده، در برخى ديگر از آيات، خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد، از هرگونه شناخت و معلولى مطرح شده است كه اين نيز با نظريه روان‏شناسان قرابت دارد؛ بدين سبب در اين مقاله برآنيم تا ضمن بحث از معناى لغوى فطرت، با توجه به وزن و صيغه آن در كلام عرب، كاربرد مشتقات آن در قرآن و تفاوت آن با طبيعت و غريزه به بيان مبادى و مسائل كلى فطرت و تبيين بينش خاص قرآن درباره فطرت و پيامدهاى اجتماعى آن بپردازيم و در صورت لزوم، به راه‏هاى شكوفايى و رشد فطرت و موانع رشد و راه‏هاى زدودن آن بپردازيم؛ ولى آنچه در اين مقاله و پژوهش تأكيد بيشترى بر آن مى‏شود، نگاه مستقيم به بحث فطرت از ديدگاه قرآن كريم است كه با بررسى آيات مربوط به فطرت به تحليل و بررسى آن مى‏پردازيم.

چيستى فطرت

فطرت واژه‏اى عربى از ماده «فَطَر» است. فَطَر در عربى به معناى شكافتن و آفريدن ابتدايى و بدون سابقه آمده است.)ابن منظور،1416ق: ج1، ص258؛ و ر. ك: جوهرى‌، ج2، ص248 و 249؛ طريحى، 1362 ش: ج3، ص437)، و در قرآن به هر دو معنا به كار رفته است( ابراهيم(14)،10) و( انفطار(82)،:1). و از آن‌جا كه آفرينش و الاهي به منزله شكافتن پرده تاريك عدم و اظهار هستى امكانى است، يكى از معانى اين كلمه، آفرينش است؛ البته آفرينشى كه ابداعى و ابتدايى باشد.
راغب اصفهانى در مفردات، درباره معناى چنين مى‏نويسد:
و خداوند خلق را فطر كرده است و اين فطر يعنى ايجاد كردن شى‏ء به شكلى بديع و تازه بر كيفيتى كه فعلى از افعال آن صادر شود( اصفهانى، بى تا:ص396).
ابن اثير نيز در نهايه در توضيح ماده «فطر» در حديث نبوى «كل مولود يولد على الفطرة» مى‏گويد:
فطر به معناى ابتداء (غزالي، 1406 ق: ص13) و اختراع است و فطرة حالت آن ابتدا و اختراع را بيان مى‏كند؛ مانند جلسة و ركبة يعنى نوعى خاص از نشستن و سوار شدن و معناى حديث اين است كه هر فردى بر نوعى خاص از صفات جبلّى و طبيعى تولّد مى‏يابد؛ به گونه‌اى كه آماده پذيرش دين الاهى مى‏شود و اگر او را با همان صفات واگذارند، پيوسته بر آن صفات استمرار دارد و از آن‌ها مفارقت نمى‏كند و همانا علت عدول انسان‌ها از آن، آفتى از آفات بشرى يا تقليدى است كه از غير در آن‌ها اثر مى‏گذارد(ابن اثير، بى‏تا، ص457) در مصباح‏المنير نيز آمده است كه فطرت بر وزن فعله براى بيان حالت فعل و به معناى سرشت، طبيعت و خلقت خاص است. (احمد بن محمد بن على الفيّومى، 1405ق، ص.476).
واژه «فطرت» از آن‌جا كه بر وزن «فعله» و مصدر نوعى است معناى نوع خاصى از آفرينش و خلقت را كه مخصوص انسان است، دارد؛ بنابراين، رابطه بين دو واژه «خلقت» و «فطرت» از لحاظ منطقى عموم و خصوص مطلق است. برجسته‏ترين نكاتى كه در تعريف‏هاى اهل لغت به چشم مى‏خورد، بر اين واقعيت دلالت دارد كه حداقل بايد دو عنصر در يك خلقت باشد تا فطرت بر آن اطلاق شود: 1. اكتسابى نباشد؛ 2. بى سابقه و بديع باشد.
در اقرب الموارد بر ويژگى اول تأكيد شده است:
الفطره الخلقه التى خلق عليها المولود فى رحم امّه. فطرت به آفرينشى گويند كه مولود در رحم مادر بر آن آفريده شده است. فطرت، همان صفتى است كه هر موجودى از ابتداى خلقتش آن را دارد (سعيد الشرتوتى، 1403ق، ج2،ص 933).
در لسان العرب درباره ويژگى دوم فطرت چنين آمده است:
الفطره الابتداع و الاختراع. فطرت يعنى آفرينش نو و پيدايي جديد (ابن منظور، همان، ج5، ص56).
مؤلف لسان العرب، پس از نقل اين معنا، از ابن عباس چنين نقل مى‏كند:
من معناى «فاطر السموات و الارض» را نمى‏دانستم تا اين كه روزى دو اعرابى را ديدم كه بر سر چاهى، با يك‌ديگر به منازعه برخاسته بودند. يكى از آن دو در مقام اعتراض به ديگرى گفت: «أنا فطرتها اى ابتدأت حفرها» اين چاه را نخستين بار من حفر كردم (جوادى آملى، 1378ش: ص24؛ ابن اثير، همان: ج3، ص457).
در قرآن كريم مشتقات كلمه «فطر» به صورت گوناگونى به كار رفته اما كلمه فطرت فقط يك بار استعمال شده است روم(30)،30) ؛ بنابراين، فطرت به معناى سرشت خاص و آفرينش ويژه انسان است و امور فطرى، يعنى آنچه نوع آفرينش انسان اقتضاى آن را داشته و بين همه انسان‌ها مشترك باشد.
خاصيت امور فطرى آن است كه اولا مقتضاى آفرينش انسان است و اكتسابى نيست؛ ثانيا در عموم افراد وجود دارد و همه انسان‌ها آن را دارند؛ ثالثا تبديل يا تحويل‏پذير نيست؛ گرچه شدت و ضعف مى‏پذيرد.
در قرآن مجيد واژه‏هاى فطرت روم(30)، 30) ، فَطَرَكُمْ اسراء(17)،51)، فَطَرَنا طه(20):72)، فَطَرَنى هود(11)،51) و يس(36)،22)وزخرف(43)،27)، فَطَرَهُنَّ (انبياء(21)،56) فُطُور(ملك(76)،3) فَطَر انعام(6)،79) و روم(30)،30) مُنْفَطِرٌ‌ به(مزمل(73)،18) اِنْفَطَرَتْ انفطار(82)،1) فاطر( انعام(6)،41)و يوسف(12)،101) و (ابراهيم(14)،10) و( فاطر(35)،1) و(زمر(39)،46) و( شورى(42)،11) به كار رفته كه در تمام اين موارد به معناى ابداع و آفرينش بدون سابقه‏است.

تمايز ميان طبيعت، غريزه، فطرت

«طبيعت» يعنى سرشتى كه اشياى مادى بر آن آفريده شده‏اند. اين كلمه بيشتر درباره مورد اشياى بى‏جان به كار مى‏رود. اگر هم در مورد جانداران به كار رود، به جنبه‏هايى از جانداران كه با جان‌ها مشترك است، اطلاق مى‏شود.
«غريزه» بيشتر درباره حيوانات به كار مى‏رود و اگر در مورد انسان به كار رود، به جنبه‏هاى حيوانى موجود در او اطلاق مى‏شود و عبارت از حالت تسخيرى، غيرآگاهانه از ناحيه خلقت است كه برخود محورى يا بقاى نوع استوار، و به عضوى مادى از بدن انسان مربوط مى‏شود؛ مانند غريزه گرسنگى كه با سيستم عصبى هيپوتالاموس يا غريزه تشنگى كه هم با سيستم عصبى هيپوتالاموس و هم غده هيپوفيز ارتباط دارد و اين دو از نوع گرايش‌هاي فيزيولوژيكى‏اند كه براى ادامه حيات حيوان ضرورت دارد يا مانند غريزه جنسى كه از نوع گرايش‌هايى به‌شمار مي‌رود كه براى بقاى نسل لازم است؛ ولى ارضا نشدن آن، حيات موجود زنده را به خطر نمى‏اندازد؛ بلكه بقاى نوع را با مشكل مواجه مى‏كند؛اما «فطرت» كه در مورد انسان و خصلت‌هاى فرا حيوانى او به كار مى‏رود، در يك حالت آگاهانه و دربردارنده نوعى قداست است. اين كلمه همچون غريزه و طبيعت داراى سيرى تدريجى و ساختارى ثابت، اما مرحله‏اى تكاملى است كه پس از فعليت يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس از شكوفايى حسّ و خيال، يعنى همراه با پيدايي عقل، تكوّن مى‏يابد و در پرتو آن‌ها، گرايش‌هاي غريزى نيز مى‏توانند نوعى قداست داشته باشند.
فطريات در انسان به ترتيب در سه ناحيه «دانش»، «ارزش» و «گرايش» شكوفا مى‏شوند و فعليت مى‏يابند. در زمينه دانش، گزاره‏ها به شكل وصفى و خبرى بيان مى‏شوند. در زمينه ارزش، گزاره‏هاي حاكى از آنها شكلى دستورى دارند. گرايش‌ها نيز گاهى حالات نفسانى دارند كه پس از شكوفايى ارزش‌ها در انسان پديد مى‏آيند و باعث جهتگيرى وى به سوى هدفى والا و مقدس مى‏شوند. فعليت ارزش‌ها و گزاره‏هاى آن‌ها منوط به فعليت عقل نظرى و استمداد عقل عملى از آن است تا آن‌جا كه اگر عقل نظرى در انسان شكوفا نشود و از مرتبه عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد، امكان فعليت و جولان عقل عملى نخواهد بود (رازى،1375ش: ص252و253).

ويژگي‌هاى امور فطرى

برخى از ويژگي‌هاى فطرت عبارتند از:
1. ذاتى انسان و مقتضاى نوع خلقت اويند؛ بنابراين، خدادادى و غيراكتسابى‏اند؛ به همين دليل، تحقق آن‌ها به علّتى غير از علّت وجود خود انسان نياز ندارد.
2. چيزى كه اكتسابى نيست، به‌طور طبيعي در تمام افراد بايد وجود داشته باشد؛ هر چند ممكن است شدّت و ضعف داشته باشد. امام صادق(ع) در پاسخ زراره كه از مفاد آيه30 سوره روم (30) پرسيده بود، فرمود:
فَطَرَهُم جميعا على‏التوحيد(كلينى،1413ق:ج2، ص12). خداوند همه انسان‌ها را بر فطرت توحيد آفريده است.
3. انسان به آن‌ها درك روشن و معرفتى ويژه دارد. همان‌طور كه ممكن است در مورد ذات خودآگاهى، علم حضورى داشته بدون اين‌كه از لحاظ حصولى تصويرى از آن داشته باشد، فطرت نيز ممكن است از نظر علم حصولى مورد غفلت و بى‏توجهى قرار گيرد(ربانى گلپايگانى،1375ش: ص73).
4. چنان‌كه گذشت، ويژگى قداست و تعالى دارند و اين امر بدان سبب است كه انسان داراي عنصر اختيار و عقلانيت است كه او را در مدار تكليف قرار داده.
5. عناصر فطرى به دليل آن كه هويت و مايه‏هاى اوليه انسانيت را تقوّم مى‏بخشند، جدايى‏ناپذير و زوال نيافتنى‏اند.

فطرت در قرآن

در قرآن كريم فقط يك آيه وجود دارد كه در آن كلمه فطرت به كار رفته است و آن آيه30 سوره مباركه روم (30) است كه پژوهش ما بيشتر به‌همين آيه30 مربوط مي‌شود:
فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّين حنيفا فِطْرَتَ اللَّهِ الّتى فَطَر النّاسَ عَلَيها لا تبديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلك الدّينُ القيِّم و لكنّ اَكثر النّاسِ لايَعلمون.
پس روى خويش را به سوى دين يكتاپرستى فرادار؛ در حالى كه از همه كيش‏ها روى برتافته، حقگراى باشى به همان فطرتى كه خدا مردم را بر آن آفريده است. آفرينش خدا [= فطرت توحيد] را دگرگونى نيست. اين همان دين راست و استوار است؛ ولى بيشتر مردم نمى‏دانند.
در اين آيه، فطرت خداجوى بشر و بعضى از ويژگى‏هاى آن بيان شده است. طبق اين آيه، يكتاپرستى و خداجوئي جزء آفرينش انسان‏ها است و طبيعت انسان اقتضا مى‏كند در برابر مبدأ غيبى كه ايجاد بقا و سعادت او را به دست آرد، خضوع كند و شؤون زندگي‌اش را با قوانين واقعى جارى در عالم هستى، هماهنگ سازد. دين فطرى كه مورد تأكيد قرآن و ديگر كتاب‌هاي آسمانى است، همان خضوع و همين هماهنگى است(طباطبايى،1390ق: ج8، ص299). همچنين طبق اين آيه همراهى و ملازمت انسان با آفرينش خود (همان آفرينشى كه خداوند همه انسان‏ها را بر آن نوع آفريده است) با توجه كامل به دين مساوى و برابر است( جوادى آملى، همان، ص28).
دينى كه خداوند، توجه به آن را از ما مى‏خواهد، تشريح مبتنى بر تكوين است. از ديدگاه قرآن،اصل مشترك بين همه انسان‏ها يعنى فطرت، داراى سه ويژگى است: نخست آن كه خدا را مى‏شناسد و او را مى‏خواهد، فقط دين خدا را مى‏خواهد. دوم آن كه در همه آدميان به وديعت نهاده شده است؛ به طورى كه هيچ بشرى بدون فطرت الاهى آفريده نشده و نمى‏شود. سوم آن كه از گزند هرگونه تغيير و تبديل مصون است؛ زيرا قرآن مى‏فرمايد:
فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ. از فطرت الاهى پيروى كن كه خداوند مردم را بر پايه آن آفريده است. آفرينش خدا تغيير نمى‏پذيرد.
علامه بزرگوار عسكرى در كتاب ارزشمند عقايد اسلام در قرآن كريم تحت عنوان اسلام با فطرت انسان سازگار است، به شرح و تفسير آيه پرداخته، مى‏گويد:
در دين كه متناسب و سازگار با فطرت آدمى است، دگرگونى نخواهد بود و هماهنگى با فطرت، دليل روشن استوارى و استحكام اين دين است؛ ولى بيشتر مردم نمى‏دانند؛ پس ايشان موضوع را به ساير موجودات تعميم داده‏اند و نمونه‏هايى را بيان كرده‏اند. بعد به اين نكته پرداخته‏اند كه احكام اسلام كه منطبق با فطرت انسانى است، بر اساس مصلحت و مفسده‏اى بوده و در شرايط زمانى و مكانى ثابت و لايتغير مى‏باشد(صبوحى، 1379ش: ص34).

تقرير صحيح از فطرت دينى

آيه فطرت بعد از اقامه استدلال براى اثبات مبدأ و معاد آمده و حرف «فاء» كه در اول آيه است اشاره دارد به‌اين كه كلام در آيه فرع و نتيجه مطالبى است كه در خصوص مبدأ و معاد از آيات قبل استفاده مى‏شد و معنايش اين است: وقتى ثابت شد خلقت و تدبير فقط از آن خدا است، و او را شريكى نيست، و او به زودى خلق را برانگيخته، به حساب مى‏كشد و نيز روشن شد كه در آن روز، كسى كه از او روي گردانده، به غير او‌ رو آورده باشد، راه نجاتى ندارد، پس روى دل به سوى دين كن و ملازم آن باش كه آن همان دينى است كه خلقت الاهى بدان دعوت مى‏كند، ممكن است گفته شود: آمدن آيه با كلمه «فاء» به اين نكته اشاره دارد كه خلقت انسان قبل از رسيدن به مرحله تعقل، او را به دين دعوت نمى‏كند؛ بلكه در صورتى او را به دين توجه مى‏دهد كه وى به مقام تعقّل و مرحله بلوغ و رشد عقلانى برسد. در آن هنگام دين را مطابق فطرت مى‏يابد. از اين كه پس از اقامه استدلال، توجه انسان به سوى دين جلب مى‏شود، دليل اين مطلب است كه انسان تا به مقام تدبير و تعقل، يعنى همان مرحله رشد و بلوغ عقلانى نرسد، دين را مطابق با فطرت نمى‏يابد و آفرينش او قبل از رسيدن به اين مرحله، او را به سوى دين نمى‏خواند؛ وگرنه دليلى بر اين تفريع وجود نمى‏داشت؛ بنابراين، نبايد از فطرى بودن سخن به ميان آورد.
در پاسخ به اين پرسش مى‏توان به دو تقرير اشاره كرد:
تقرير اول: انسان تا به مقام تعقل نايل نيايد، دين را مطابق با فطرت نمى‏يابد و مقصود اين است: با آن كه فطري به توحيد و دين گرايش دارد، به آن گرايش فطرى علم ندارد و براى علم به آن، به تعليم و رشد فكرى و تذكر نياز دارد. چنين تقريرى از فطرت صحيح است و به‌ همين جهت، انبيا و پيامبران الاهى به تذكر و توجه دادن به فطرت اهتمام داشتند(جوادى آملى، همان: ص150).
تقرير دوم: انسان پيش از تعقل، هيچ گرايشى به دين و كمال مطلق و توحيد ندارد و هنگام بلوغ فكرى و رشد عقلى چنين گرايشى پديد مى‏آيد؛ چنان كه بخش دوم پرسش حكايت از آن دارد كه مى‏گويد: خلقت او قبل از رسيدن به مرحله تعقل، او را به دين نمى‏خواند. اين بيان، تقرير درستى از فطرت نيست؛ زيرا آيات تذكر، نسيان، آيه ميثاق و آيات ديگر مربوط به فطرت، همگى از آن حكايت مى‏كند كه انسان با شهود و فطرى خدا را مى‏يابد و به كمال مطلق و دين گرايش دارد و ملهم به فجور و تقوا است و فجور و تقوا را از هم بازشناخته و به تقوا متمايل و از فجور گريزان است(همان، ص151)؛ براي مثال، در آيه ميثاق (آيات172 و173 اعراف) آمده است:
آن‌گاه كه پروردگارت از فرزندان آدم، ذريه و نسلشان را بيرون كشيد و آنان را گواه خودشان گرفت و فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم. گفتند: آرى، گواهى مى‏دهيم. اين براى آن بود كه روز قيامت نگوييد ما از اين مسأله ناآگاه بوديم، يا نگوييد پدران ما مشرك شدند و ما نسل بعدى آنان هستيم. آيا ما را به سبب آنان نابود مى‏كنى؟
علامه عسكرى در اين مورد با ذكر مقدمه‏اى مى‏گويد:
خداوند، شهادت بر ربوبيت را از راه فطرت كنجكاو و جست‌وجوگرى به انسان بخشيده تا از سبب پديد آمدن پديده‏ها و حركت و سكون موجودات جويا شود، خداوند از ايشان پرسيد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ و چون همه آنان با عقل فطرى خود دريافته بودند كه هر مخلوقى را خالقى است و هر نظمى را ناظمى، فرياد بلى و آرى سردادند(عسكرى، همان: ص19).
همچنين مي‌نويسد:
اما اين‌كه خداوند آنان را تنها بر ايمان به ربوبيت خويش گواه گرفت، و از آگاهى بر الوهيت و ايمان به آن چيزى نپرسيد، از آن رو است كه ايمان به ربوبيت و قانونگذارى خدا در نظام زندگى مخلوقات، مستلزم ايمان به الوهيت و خالق آنان است؛ در حالى كه عكس آن صادق نيست(همان: ص20).
درباره آيه ميثاق، تفاسير و ابهام‌ها و اظهار نظرهاى بسيارى وجود دارد و بحث‏هاى گسترده‌اي مطرح شده است. تفسيرى كه علامه طباطبايى مى‏پذيرد، اين است كه خداوند سبحان در عالمى كه به حسب زمان هيچ انفكاك و جدايى از نشأت دنيايى ندارد، اما محيط بر آن است، يعنى سابق بر اين نشأت دنيايى است، اما نه به نحو سابقيت زمانى، بلكه به نوع سابقيت رتبى، با انسان درباره ربوبيت خويش ميثاق بسته است، يعنى همان گونه كه انسان، افزون بر زندگى دنيا، داراى زندگانى ديگرى در عوالم برزخ و قيامت است، به گونه‏اى كه عالم برزخ محيط بر عالم دنيا و عالم قيامت محيط بر عالم برزخ است و انسان با همان وجود و شخصيت خود در آن دو عالم به زندگى خود ادامه مى‏دهد و در عين حال، احكام و نظام هر يك از اين عوالم به تناسب شدّت و ضعف مرتبه وجودى آنها متفاوت از ديگرى است، همچنين بنابر آيه وَإِن مِّن شَيْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ( حجر(15)،21)، انسان داراى سابقه وجودى گسترده و نامحدود نزد خداوند و در خزاين او است كه پس از نازل شدن به اين نشأت، محدود شده است، به‌گونه‌اي كه آن سابقه وجود گسترده و نامحدود و اين وجود محدود دنيايى دو وجه يك شى‏ء هستند كه در عين وحدت، احكامشان متفاوت است. به عبارت ديگر، عالم انسانى، با همه سختى‌هايش، مسبوق به نشأت انسانى ديگر، به وجود جمعى نزد خداوند متعالي است كه در آن، هيچ انسانى از خدا و خداوند نيز از انسان‌ها غايب نيست؛ زيرا غيبت فعل از فاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نيست و در آن عالم، هر فردى وحدانيت پروردگار را در ربوبيت، از طريق مشاهده نفس خود و نه از طريق استدلال، مشاهده مى‏كند. در آن نشأت، هيچ از ذات احديت منقطع نيست و حتى يك لحظه او را غايب نمى‏بيند و همواره به وجود او اعتراف مى‏كند. آن وجود جمعى، امرى مستقل و جدا از اين نشأت دنيايى نيست؛ بلكه روى و وجه ديگر اين نشأت است؛ يعنى هر موجودى مادى، از جمله انسان، داراى دو وجه است: وجهى كه رو به خداوند دارد و وجهى كه روى آن به دنيا است. وجهى كه روى آن به خداوند است، با كلمه «كُن»( يس(36)،28) و بدون تدريج، يعنى دفعتا بيان مى‏شود، يعنى هرچه را لازم است در همان نخستين مرحله ظهورش دارا است واين همان حقيقتى است كه خداوند از آن به ملكوت تعبير مي‌كند:
وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ (انعام(6)،75)؛
اما وجهى كه به دنيا رو دارد، به تدريج، از قوّه به فعل و از عدم به وجود مى‏آيد و از آن به «فيكون» تعبير شده است. (يس(36)،28): انّما اَمْرُه اِذا اَرادَ شيئا اَنْ يَقولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون). اين وجه به تكامل خود ادامه مى‏دهد تا از اين عالم مفارقت كند و به سوى خداوند بازگردد.
غير از آيات پيشين در قرآن (آيه فطرت و آيه ميثاق) از آيات متعدد ديگر نيز مى‏توان استنباط كرد در وجود آدمى و سرشت او، خداجويى نهاده شده است كه براى پرهيز از طولاني شدن كلام از ذكر آن‌ها خوددارى، و به نشاني‌ آن‌ها اشاره مى‏شود.
اين آيات عبارتند از10ابراهيم (14)، -25 لقمان(31)، 138 بقره (2) و آيات تذكّر مانند54 مدثر(74) 21 غاشيه(88) 55 ذاريات (51) و...آيات نسيان مانند19 حشر(59) و همچنين65 عنكبوت (29)، 33 لقمان(31)، 53 نحل (16)، 177 آل عمران (3) و... .
معرفت فطرى خدا ميان ادلّه و شواهد اسلامى به اين واقعيت برمى‏خوريم كه روح انسان قبل از ورود به اين عالم و تعلّق به بدن جسمانى، عالم بلكه عوالمى را پيموده و متحمّل معارف و حقايقى شده است كه براى حيات دنيايى و زندگى آخرتي او نقش مهمّى دارد. شناخت حضرت حق ركن اصلى اين معارف است.

فطرى بودن دين

با ذكر چند مقدمه، فطرى بودن دين را اثبات مى‏كنيم.
1. هر نوع از انواع موجودات، مسير خاصى در طريق استكمال وجود دارند، و آن مسير هم داراى مراتب خاصى است كه هر يك بر ديگرى مترتب است تا به عالى‏ترين نمونه منتهى شود كه همان غايت و هدف نهايى نوع است، و نوع با طلب تكوينى (نه ارادى) و با حركت تكوينى(نه ارادى) در طلب رسيدن به آن است، و از همان ابتداء كه داشت تكون مى‏يافت به وسائل رسيدن به آن غايت مجهز بود.
اين هدايت و توجه تكوينى از آن جا كه به خداوند مستند است، نامش را هدايت عام الاهى مى‏گذاريم، و اين هدايت تكوينى در هدايت هيچ نوعى از مسير تكوينى آن، خطا نمى‏رود؛ بلكه با استكمال تدريجى و به كار بستن قوا و ادواتى كه به آن‌ها مجهز است، براى آسانى مسير، آن را به غايت نهايى سوق مى‏دهد. همچنان كه در قرآن كريم مى‏فرمايد:
رَبُّنَا الّذى اَعْطى كُلُّ شى‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى(طه(20)،50).
خداى ما كسى است كه همه موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده؛ سپس به راه كمالش هدايت كرده‏است.
در جاى ديگر مى‏فرمايد:
اَلَّذى خَلَق فسوّى وَ الّذى قدّر فَهَدى، وَ الّذى اَخْرَجَ الْمَرعى فَجَعَلُهَ غُثاءً اَحْوى(اعلى(87)،5).
خدايى كه آفريد و تمام عيار آفريد و كسى كه اندازه‏گيرى، سپس هدايت و كسى كه گياهان را رويانيد و آن را خزان و افتاده كرد.
2. انسان نيز مانند انواع ديگر موجودات، مشمول هدايت عامه است منتها تفاوتي بين انسان با ساير انواع حيوانات و نباتات وجود دارد؛ يعني انسان به سبب آن كه نيازهاي تكوينى بيشترى دارد و نواقص بيشترى در وجود او هست نمى‏تواند همه نواقص را خودش به تنهايى تكميل كند؛ پس نياز دارد اجتماعى زندگى كند و از اجتماعي كوچك‏تر به نام خانواده آغاز مى‏كند؛ سپس وارد اجتماع بزرگ‏تر (شهر) مى‏شود. مسأله مدنيّت و اجتماعى زندگى كردن طبيعى انسان نيست، و چنين نيست كه از ناحيه طبيعت بر اين معنا تحريك شود؛ بلكه او طبيعت ديگرى دارد كه نتيجه آن پديدآمدن قهرى مدنيّت است و آن اين كه انسان به‌طور طبيعي مى‏خواهد ديگران را به نفع خود استخدام كند؛ حال هر كسى و چه مى‏خواهد باشد. چنين كسى به استخدام افراد ديگر از نوع خود جرى‏تر است؛ پس ناگزير با آن‌ها از در مسالمت درمى‏آيد و حقوقى مساوى حق خود براى آنان قائل است.به هر حال، اجتماعى زندگى كردن، اقتضاءمى‏كند كه داراى اصولى علمى و قوانين اجتماعى باشد و آن قوانين را همه محترم بشمارند. در اين صورت، زندگى اجتماعى افراد، خشنود كننده و سعادتمند مى‏شود.اصولى كه انسان‌ها بايد محترم بشمارند عبارتند از اين‌كه اجمالا حقيقت زندگى دنيا را بفهمند، و آغاز و سرانجام انسان را در نظر بگيرند، چون اختلاف مذاهب گوناگون در همين سه مسأله باعث مى‏شود سنن آن اجتماع نيز گوناگون شود. مردمى كه طرز تفكرشان درباره حقيقت زندگى انسان در دنيا اين باشد كه صرفاً موجودى مادى هستند و به جز زندگى دنياى زودگذر كه با مرگ پايان مي‌پذيرد، زندگى ديگرى ندارند و نيز طرز تفكرشان درباره آغاز و سرانجام جهان اين باشد كه در دار هستى جز اسباب مادى كه يكى پس از ديگرى موجود، سپس تباه مى‏شود، چيز ديگر نيست، چنين مردمى وقتى مى‏خواهند براى اجتماع خود سنت‏هايى مقرر سازند، طورى آن را مقرر مى‏كنند كه فقط لذايذ و كمالات محسوس و ماديشان را تأمين كند و ماوراى آن سعادتى نخواهد بود؛ اما مردمى كه معتقدند در پس اين عالم ماده صانعى وجود دارد كه عالم، مخلوق او است و آن صانع خداوند است و او جهان را آفريده تا راه و وسيله براى جهان ديگر باشد و معتقد به معاد نيز هستند، وقتى مى‏خواهند براى زندگى دنيايى خود برنامه‏اى تدوين كنند، طورى برنامه‏ريزى مى‏كنند كه سعادت دنيا و آخرت را برايشان فراهم‏كند؛ بنابراين، صورت و شكل زندگى با اختلاف در اصول اعتقادى و طرز تفكر در حقيقت عالم و حقيقت انسانى كه جزئى از آن است گوناگون مى‏شود؛اما اين‌كه بشر اجتماعى و مدنى هرگز نمى‏تواند اجتماعى زندگى كند، مگر وقتى كه قوانينى داشته باشد، دليلش اين است كه با نبودن قانون و سنت‏هايى كه مورد احترام همه و حداقل، اكثريت باشد، جمع مردم متفرق و جامعه‏شان منحل مى‏شود. و اين سنت‏ها و قوانين قضايايى كلى و عملى است به شكل «نبايد چنين كرد« «فلان چيز حرام» و «فلان چيز جايز است» و اين قوانين هر چه باشد، اگر احترام دارد و معتبر است، به سبب مصلحت‏هايى است كه براى اجتماع درپى دارد، و جامعه را صالح مى‏سازد؛ پس در اين قوانين مصالح و مفاسد اعمال، درنظر گرفته مى‏شود.
3. سنن و قوانينى كه قضاياى علمى و اعتبارى است واسطه‏اى بين نقص انسان و كمال او مى‏باشد و راه عبورى بين دو منزلگاه انسان ، و تابع مصالح او است و از طرفى، كمالات، مانند آن واسطه اعتبارى و خيالى نيست؛ بلكه امورى حقيقى و واقعى و سازگار با نواقصى است كه هر يك، مصداق يكى از نيازهاي حقيقى انسان به‌شمار مي‌رود؛ بنابراين، اصول و ريشه‏هاى اين قوانين بايد نيازهاي حقيقى انسان باشد؛ نيازهايي كه به‌واقع حاجت است، نه بر حسب تشخيص هواى نفس.
اين قضاياى عملى «بكن و نكن» نامش سنت و قانون است؛ به طورى كه اگر انسان به آن قضايا عمل كند، به حد رشد و كمال مى‏رسد و به حكم عقل، اگر به اصول عملى و سنن و قوانين عملى كه از آن تعيين مى‏شود، عمل شود سعادت واقعى انسان را ضمانت مى‏كند و از طرفى، بايد تشريع دين مطابق فطرت و تكوين باشد و اين همان معنايى است كه آيه شريفه30 سوره مباركه روم (30) بر آن تأكيد كرده است.
فَاَقِمْ وَجْهَكَ للدّين حنيفا فِطْرَةَ اللَّهِ الّتى فَطَر النّاسَ عَلَيها، لا تَبديلَ لِخلق اللَّه، ذلك الدّينُ القيّم.
4. حال كه مشخص شد معناى فطرى بودن دين چيست مى‏گوييم: اسلام «دين فطرت» خوانده شده است؛ چون فطرت انسان اقتضاى آن را دارد، و به سوى آن راهنمايى مى‏كند و اگر اين دين «اسلام» ناميده شده، عبارت است از تمام علت‏هاى مؤتلفه از خلقت انسان و مقتضيات تكوينى او (اعم از فعل يا ترك) همچنان كه فرمود:
اِنّ الدّين عنداللَّه الاسلام(طباطبايى، همان: ص289).
نكته ديگر اين كه اين دين، «دين خدا» ناميده شده؛ چون خداى تعالى اين دين را از بندگانش خواسته، يعنى خواسته است تا عمل خود را چه فعل و چه ترك با آن تطبيق دهند، و چنين اراده كرده است؛ البته اراده به معنايى كه بيان شد و نيز «سبيل اللَّه» ناميده شده؛ چون اسلام، يگانه سبيل و راهى است كه خدا از بندگانش خواسته، تا آن را بپيمايند و سلوك كنند تا به كمال وجود و سعادت هستى خود برسند چنان‌كه فرموده:
اَلّذين يَصُدّون عَنْ سبيل اللَّه و يَنْفُونَها عَوِجا(اعراف(7)،45).
كسانى كه از راه خدا [= اسلام] جلوگيرى مى‏كنند، و آن راه را كج و معوج مى‏خواهند [چنين و چنانند].

فطرى بودن مفاهيم دينى

يكى از علايم حقانيت دين، انطباق مفاهيم آن با فطرت و سرشت بشرى است. فطرت، يعنى كشش‏ها و باورهاى ذاتى. فطرت دل، طالب توحيد و آيين معقول و معتدل است؛ همان‏گونه كه فطرت عقل، ‏خواهان مذهبى است كه دستوراهايش مطابق با عقل سليم و منطق صحيح و از انواع خرافات و مسائل نامعقول پيراسته باشد. بدون ترديد، بشر به گونه‏اى آفريده شده است كه هم سرمايه تشخيص حق از باطل را دارد و هم كشش ذاتى و درونى او به طرف حق است. گرايش و علاقه افراد بشر به مذاهب خرافى و گوناگون، دليل روشنى بر وجود اصل گرايش به مذهب در اعماق جان انسان‏ها است؛ از اين رو او بايد به كمك عقل و فطرت دل، آيينى صحيح را شناسايى كند و برگزيند، اگر مقررات و اصول دين با سرشت انسانها سازگار نباشد، ثبات و دوامى نخواهد داشت و دل‏پسند و خردپذير هم نخواهد بود.

مقوّم درونى و قيّم بيرونى انسان

فطرت خداخواهى كه مقوّم درونى همه انسان‏ها به‌شمار مي‌رود، در تمام آنان يكسان است. همان‌طور كه عامل بيرونى، يعنى دين كه سرپرست اين فطرت و قيّم بيرونى است، در همگان يكسان است: چنان‌كه فرمود:
ذلك الدّين القيّم.
معناى بيرونى بودن، بيگانه بودن نيست؛ بلكه نظير آن است كه مى‏گوييم: آب بيرون گياه و گياه تشنه آب است تا آن را جذب كند. آب گرچه بيرون از دين است، بين درون گياه تشنه و بيرون آن، يعنى آب حيات‏بخش، رابطه ضرور برقرار است. اسلام كه فطرت انسان آن را مى‏طلبد، به آبى مي‌ماند كه نهال تشنه، خواهان آن است. آب، قيّم عطشان و عطش، مقوّم او است انسان تشنه كه قوام او به عطش او است نمى‏تواند بگويد: من آب نمى‏خواهم؛ زيرا نمى‏تواند بگويد: من نمى‏خواهم كامل شوم. خداوند مى‏فرمايد:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ (فاطر(35)،15)
همه انسان‌ها فقير و نيازمند به خدا هستند
از اين آيه استفاده مى‏شود كه فقر به خدا، مقوّم انسان است و اگر فقر به خدا مقوّم درونى انسان باشد، دين خدا كه اين فقر را رفع مي‌كند، عين الحياة و آب زندگانى است؛ بنابراين، مقوّم درونى انسان، يعنى فطرت او همان عطش به كمال، به نام خداخواهى و خداجويى است و قيّم بيرون او همان آب زندگانى، به نام دين است كه با پيمودن آن صراط مستقيم، حتما به هدف مى‏رسد(جوادى آملى، 1378 : ص158).

معناى قيوميت دين

دين وقتى قيّم است كه خود مستقيم باشد و اگر در خود دين نارسايى و نابسامانى و اعوجاج راه داشته باشد، هرگز قيّم چيز ديگرى به نام فطرت نخواهد بود؛ بدين لحاظ، خداوند در وصف قرآن فرمود:
غَيْرَ ذِي عِوَجٍ ( زمر(39)،28)
و چون اعوجاج و كجى در قرآن نيست مى‏تواند قيّم ديگران باشد.اعوجاج و كجى در قرآن، قرآن را مصون از انحراف و در نتيجه قيّم معرفى مى‏كند. در سوره روم، آيه30 دين را قيّم معرفى مى‏كند. دين الاهى قيم انسان‏ها است و جامعه بدون دين، به كودك بى‏سرپرست مي‌ماند. انسان منهاى دين، قوام و قيامى ندارد. اصلى كه انسان را مستقيم نگاه مى‏دارد، دين او است و قيم انسان بايد از هر اعوجاجى مصون باشد. اگر ملتى دين نداشت، دچار اعوجاج خواهد شد؛ زيرا هم دشمنان بيرونى بر او مى‏تازد و هم هواهاى درونى بر او سلطه مي‌يابند؛ اما اگر تحت قيوميت دين قرار گرفت، ايستادگى مى‏كند كه نه اعوجاج درونى به او راه مي‌يابد و نه آسيب انحراف و كژ راهه بيرونى مجالى خواهد يافت تا او را از پاى درآورد؛ بلكه همه ، درون خود مستقيم است و هم در بيرون در برابر دشمن قيام و مقاومت مى‏كند؛ پس دين اسلام قيّم انسان‏ها است، همان‌طور كه آب قيّم گياه تشنه است؛ امّا اكثريت مردم نمى‏دانند : و لكنّ اكثر الناس لايعلمون (روم(30)،30). گرچه انسان مى‏داند كه براى تأمين تمدّن خود قوانينى مى‏خواهد، هر كس قوانين را بر اساس جهان‏بينى خود تنظيم مى‏كند. اگر جهان‏بينى كسى مادى باشد، قوانين را به روال جهان‏بينى مادى تنظيم مى‏كند و اگر جهان‏بينى او توحيدى باشد، و چنين بيابدكه تمدّن او در تديّن او است، قوانينش را به روال جهان‏بينى توحيدى تدوين و تنظيم مى‏كند؛ اما چون اكثريت مردم جهان نمى‏دانند كه فطرت انسان‏ها بر جهان‏بينى توحيدى است و قهرا نمى‏دانند يگانه راهى كه انسان، با پيمودن آن به هدف مى‏رسد، اسلام است و بس، راه انحراف را مي‌پيمايند؛ در حالى كه براى دين درست مشخصاتى است كه در صورت فقدان آن‌ها نمى‏توان به حقيقت دست يافت. وانگهى عوامل و انگيزه‏هاى گوناگون باعث شده تا هر كسى مطابق وضعيت و فرهنگى كه دارد، مذهبى را برگزيند، و اين عامل‏ها مانند محيط خانوادگى و قومى، تأثير محيط فرهنگى و اجتماعى، جنگ و نزاع‏هاى تاريخى و ملى، تعصبات قومى و نژادى و ده‌ها عامل ديگر مى‏توانند تأثيرگذار باشند.به شخصى گفتند: چرا مسيحى شدى؟ در پاسخ گفت: چون از مسلمان‌ها ستم فراواني ديدهم و كشيده‏ام(شريعتى سبزوارى،1383 ش: ص61).در صورتى كه در گزينش مذهب بايد فقط عقل و منطق و دليل و برهان و توجه به مشخصات دين صحيح معيار قرار گيرد. تعصبات قومى و ملّى، كينه‏هاى تاريخى و دشمنى‏هاى ديرين نبايد در گزينش يا نفى مذهب و مرامى دخيل باشد.

عوامل شكوفايى فطرت

راههاى شكوفايى فطرت در قرآن متعدد است كه به اختصار به چند مورد اشاره مى‏كنيم.

1. آموزه‌هاي الاهي به وسيلة انبيا

خداوند در قرآن كريم وظايف پيامبران را اين گونه فرموده است:
يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمَهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ (آل عمران(3)، 164).
نخستين وظيفه، رسالت تلاوت آيات الاهى، دومين وظيفه، تزكيه روح، و سومين وظيفه تعليم كتاب و حكمت است.
آموزه‌هاي پيامبر دو دسته است: بخشى از آن، آموزه‌هاي عقلى است كه قرآن كريم، با استدلال‏هاى عقلى، بشر را به نتايج آن‌ها هدايت مى‏كند؛ يعنى مطالبى را كه انسان نمى‏داند، به او مى‏آموزد و بخشى از آن، تبيين مطالب فكرى و احياى خاطره‏هاى درونى بشر است كه انسان‏ها آن‌ها را به همراه آفرينش خود دارند.پيدايي علم حصولى از قبيل بخش اول است؛ يعنى انسان چيزى را كه نمى‏داند، از راه حواس ظاهرى، مقدمات فكرى آن‌ها را فراهم مى‏كند؛ سپس آن‌ها را تجزيه و تحليل كرده، سرانجام به معارف عقلى و علوم كلى راه مى‏يابد.
ظهور علم حضورى و شكوفايى دانش‏هاى شهودى از قبيل بخش دوم است؛ يعنى چيزى است كه انسان خطوط اصلى آن را مى‏داند؛ اما به آن‌ها آگاهى تفصيلى ندارد‌و به وسيله تعليم پيامبران، مورد تنبيه قرار مى‏گيرند و به تدريج از نهان به صحنه دل مى‏آيند؛ آن‌گاه به علم حصولى ترجمه و تبديل مى‏شوند؛ پس يك راه براى شكوفايى فطرت، همان راه فكرى و طريق استدلال و علم حصولى است كه انبيا آن را در اختيار انسان قرار مى‏دهند تا انسان فطرت خود را با آن شكوفا سازد.

2. تزكيه نفس و رياضت و تقوا

راه دوم، براى شكوفايى فطرت، راه تقوا و تهذيب نفس است؛ يعنى انسان كه روحش را از طريق رياضت، تهذيب، و دلش را تزكيه و تطهير كرد، غيب جهان و ملكوت عالم را مشاهده مى‏كند.منطق قرآن كريم آن است كه اگر انسان علاقه‏اش را از دنيا كم كند، حقايق الاهى از قلبش مى‏جوشد و اين ظهور حقايق، يا براى آن است كه در نهاد او اين معارف ذخيره شده بود و وقتى حجاب‏ها كنار رفت، آنچه در دل او دخيره شده بود، شكوفا مى‏شود يا براى آن است كه پرده دل را كنار زده آيينه دل را گردگيرى مي‌كند و اسرار عالم در آينه دل مى‏تابد و او مشاهده مى‏كند.
تهذيب نفس از گزند علاقه به دنيا، به هر دو مبنا و معنا، چنان در انسان اثر مى‏گذارد كه با اسرار عالم آشنا مى‏شود. براى آشنايى به حقايق جهان هستى، هم راه تفكر وجود دارد كه با علم حصولى، انسان را با آن حقايق آشنا مى‏سازد و هم راه تقوا وجود دارد كه انسان را با علم حضورى به حقايق عالم آگاه مى‏كند؛ البته جمع بين اين دو راه، هم ممكن و هم سودمند است؛ يعنى آنان كه راهيان راه تفكرند، اگر با تقوا باشند، نتايج علم حصولى آنها صحيح‏تر و عميق‏تر خواهد بود و آنان كه سالكان كوى تقوا و تهذيب نفسند، اگر با براهين عقلى آشنا باشند، مشهودات علم حضورى آن‌ها كامل‏تر و روشن‏تر خواهد بود؛ اما اگر نتوانست بين آن دو راه جمع كند و امر، بين راه تفكر و علم حصولى و راه تقوا و علم شهودى دارير شد، انتخاب علم شهودى و پيمودن راه تقوا و تهذيب نفس شايسته‏تر است؛ زيرا اين راه، هم مقدور همه انسان‏ها، و هم پيوسته مقدور آن‌ها است و كاربرد و تأثير آن از كاربرد راه تفكر و علم حصولى بيشتر است؛ البته جمع سالم بين دو راه، مخصوص انسان كامل است(جوادى آملى، همان: ص325).
خلاصه مطلب اين شد كه علم و معرفت در عقل نظرى و تزكيه در عقل عملى عامل شكوفائى فطرت است. انبيا(ع) هم با كار علمى، يعنى تعليم كتاب و حكمت و هم با كار عملى، يعنى تزكيه و تطهير، گنجينه‏هاى عقلى و فطرى انسان را شكوفا مى‏كنندو عوامل ديگر مثل پاك بودن از گناه و معنوى بودن جامعه و محيط و بيان عالمانه و صحيح مفاهيم دين در شكوفايى فطرت نقش بسزايى دارد.

موانع شكوفايى فطرت

در مقابل عقل نظرى، جهل نظرى و علمى و در مقابل عقل عملى، جهل عملى، مانع شكوفايى فطرت است. به بيان ديگر، مانع شكوفايى فطرت انسان، جهل علمى و جهالت عملى است. جهل علمى، يعنى كه انسان ،وظيفه خود را نداند و جهالت عملى آن است كه انسان به وظيفه معلوم خود عمل نكند.
در قرآن، از عصيان و تبهكارى به جهالت ياد شده است:
إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ (نساء(4)،17) قبول توبه خداوند براى كسانى است كه سيئات را با جهالت انجام مى‏دهند.
اين جهل عملى همان علم بدون عمل است؛ يعني جاهلى كه با وجود عالم بودن به حكم و موضوع، به علمش عمل نمى‏كند؛ چنان‌كه على (ع) مى‏فرمايد:
رب عالم قدقتله جهله.
چه بسا عالمى كه جهلش باعث كشتن او شده است(نهج البلاغه، حكمت107) .
اصولا در متون دينى، جهل در مقابل عقل است، نه علم؛ چنانكه كلينى(ع) در اصول كافى، ابتدا «كتاب العقل و الجهل» را نوشته و بعد «كتاب العلم» را تنظيم كرده است. به تعبيرى مى‏توان انسان را اين گونه تقسيم كرد و گفت: انسان يا اهل بهشت است يا اهل جهنم. آن كس كه عاقل است، اهل بهشت است؛ چنان‌كه امام صادق(ع) درباره عقل فرمود:
ما عبد به الرحمان و اكتسب به الجنان (كلينى، همان:ج1، ص11، ح3).
جاهل اهل جهنم است آن كس كه اهل بهشت است، يا درس‏خوانده يا درس‏نخوانده است و آن كس كه اهل جهنم است نيز يا درس‏خوانده است يا درس‏خوانده نيست. به بيان ديگر، انسان در علم حضورى و شهودى، مانند معرفت حق و اسما و صفات و تعينات حق با سرمايه فطرت توحيدى آفريده شده است، در مسائل عملى نيز با وجود ملهم بودن به فجور و تقوا، گرايش به تقوا و فضيلت در او نهاده شده، و فطرت او به حق و عدل متمايل است؛ اما همين انسان ممكن است در بعد نظر و عمل با موانعى روبه‏رو شود كه نه آن شهود در او شكوفا شود و نه اين گرايش در او تحقق يابد.
هر انسانى كه با فطرت توحيدى و فضايل فطرى آفريده شد، همان‌طور كه شناخت عوامل شكوفايى فطرت جهت رشد استعدادهاى فطرى او لازم است، شناخت موانع آن نيز ضرورت دارد، تا با شناخت موانع، به دفع و رفع آن بپردازد. موانع شكوفايى فطرى دو دسته است:1. موانع نظرى، مانند غفلت، وسوسه علمى، پندارگرايى و عقل متعارف؛ 2. موانع عملى، مانند خودبينى، هوس‏مدارى، تكبر، دنياگرايى.
اكنون جا دارد به بعضى از موانع شكوفايى فطرت به اجمال اشاره كنيم.

1. غفلت

انسانى كه از خود و خدا و آيات الاهى غافل شود، از حركت علمى براى شناخت شهود حق و از حركت عملى براى شكوفايى فضايل نفسانى محروم خواهد شد؛ زيرا غفلت كه در فرهنگ دين، رجس و چرك است، نمى‏گذارد انسان به سوى كمال حركت كند.
راه حل زدودن اين مانع، رعايت دو چيز است: يكى مراقبت از خود و ديگرى «ياد خدا». اگر انسان از خود مراقبت كرده، پيوسته به ياد خدا باشد مى‏تواند غفلت را از خود بزدايد. شخصى به نام «مجاشع» بر رسول اكرم(ع) عرض كرد:
يا رسول اللَّه كيف الطريق اِلى معرفة الحق؟ فقال:معرفة النفس. فقال: يا رسول اللَّه فكيف الطريق إلى موافقة الحق؟ قال:مخالفة النفس. فقال: فكيف الطريق إلى رضا الحق؟ قال:سخط النفس. عصاره حديث اين است كه معرفت نفس، راه خداشناسى، و مخالفت نفس، راه موافقت خدا است (مجلسى، همان: ج67، ص72). ناراضى نگهداشتن نفس، راه راضى كردن خدا ا ست.

2. آلودگى روح به گناهان

يكى از موانع شكوفايى فطرت خداجوى انسان، آلودگى روح به گناهان است. آلودگى گناهان، دل را از خدا دور مى‏كند و پاكى و لطافت نخستين آن را از بين مى‏برد. فطرت چنين انسانى نمى‏تواند شكوفا شود. همچنين آلوده بودن محيط و غرق شدن جامعه در شهوت‏پرستى و هواى نفس، تحريك شهوات و تن‏پرورى و حيوان صفتى از عوامل انحراف يا بى‏اثر شدن فطرت الاهى در انسان است. استاد مطهرى مى‏نويسد:
اين‌ها با هرگونه احساس تعالى اعم از مذهبى يا اخلاقى يا علمى يا هنرى، منافات دارد. آدم شهوت‏پرست حتى احساس عزت و شرافت و سيادت و شهادت و شجاعت را از دست مى‏دهد و اسير شهوت مى‏شود و جاذبه‏هاى معنوى او را نمى‏كشد؛ همان‌طور كه خداوند مى‏فرمايد: «ان اللَّه لايهدى القوم الفاسقين»( مطهرى، همان: ج3، ص405).

3. محيط نامناسب

عامل ديگرى كه ممكن است مانع هدايت فطرى انسان شود، محيط نامناسب است. در جامعه‏اى كه عقيده رسمى، ماترياليسم است، شنيدن نداى فطرت و پاسخ درست به آن، مانند حركت بر خلاف جهت رودخانه است و امكان دارد باعث از دست دادن موقعيّت اجتماعى شود.

4. بيان نادرستِ مفاهيم دين

بيان نادرست مفاهيم دين، به صورت ايجاد تصوّر نامعقول و غير علمى از خدا و صفات او يا ايجاد تعارض ميان دين و ساير فطريات و تمايلات طبيعى بشر نيز از عوامل سركوبى فطرت مذهبى است.(همان و ر. ك: جوادى آملى، همان: ص391-402).

5. وسوسه علمى و شيطانى

شيطان با دسيسه خود، حق را جاى باطل، باطل را جاى حق مى‏نشاند و رأي انسان سالك را جاى وحى يا عقل مبرهن قرار مى‏دهد تا انسان را از مشاهده ملكوت باز دارد و انسان پيوسته با وسوسه‏هاى شيطان روبه‌رو است و براى زدودن اين مانع، انسان بايد عارف عقلى شده و به گناه بى‏رغبت باشد.

6.پندارگرايى

از ديگر موانع شكوفايى فطرت توحيدى انسان، پندارگرايى است، انسانى كه مى‏پندارد خدا او را نمى‏بيند و او در مشهد و محضر خداى سبحان نيست؛ پنهان و نجواى او را نمى‏داند؛ انسانى كه مى‏پندارد با مرگ از بين مي‌رود و دوباره زنده نمى‏شود؛ انسانى كه مى‏پندارد قدرت و جاه و مال او را جاودانه مى‏كند؛ انسانى كه مى‏پندارد نظام آفرينش بيهوده و ياوه است أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثاً (مؤمنون(23):115) و انسانى كه مى‏پندارد هدايت يافته است و به رهبرى پيامبران نيازى ندارد، و انسانى كه مى‏پندارد كار خوب انجام مى‏دهد در حالى كه به بدى دچار است در همه اين موارد و نظاير آن، گرفتار يكى از موانع شكوفايى فطرت است و راه زدودن پندارگرايى، شناخت حق و نيز اهل مراقبه و محاسبه بودن است.

7. عقل متعارف

از ديگر موانع شكوفايى فطرت انسان، عقل متعارف است؛ يعنى عقلى كه همه كوشش او براى حفظ حيات ظاهر است؛ البته همين عقل متعارف در مراحل اوليه معرفت و شناخت و سير به سوى فضايل، لازم است؛ اما هر مرحله‏اى در مقايسه با مرحله بالاتر مانع است و انسانى كه بخواهد به اوج لقاى حق راه يابد، عقل مانع است؛ چنان كه اگر حضرت ابراهيم(ع) با عقل عادى مى‏انديشيد، همين عقل عادى براى او مانع بود و به آتش تن نمى‏سپرد.

8.كبر

از ديگر موانع فطرت، تكبّر است. كبر چركى است كه صفحات شفاف دل را تيره مى‏كند و انسانى كه دلش تيره شد، از شهود حق و گرايش به فضيلت باز مى‏ماند. آيات قرآن كريم به اين مانع اشاره كرده است( غافر(40)،56) و اعراف(7)،146).

9.خودبينى و هوس

از موانع بزرگ شكوفايى فطرت، گرفتار شدن در دام خودبينى و هوس‌مدارى است. انسانى كه خواهش‏هاى نفسانى او جلو بينش و گرايش او را بگيرد، از شكوفايى خود باز مى‏ماند. اين دسته از انسان‏ها، به دليل اين كه قبله آن‌ها منافع شخصى آن‌ها است و همه چيز را در خود و براى خود مى‏بينند، از سير و سلوك باز مي‌مانند و در نتيجه، فطرتشان شكوفا نمى‏شود.

10.دنياگرايى

تعلق به دنيا و محبت به آن از موانع اساسى شكوفايى فطرت است؛ به همين دليل در روايات آمده است:
حبّ‏الدنيا رأس كل خطيئة(مجلسى، همان: ج70، ص59).
اساس تمام خطاها محبت دنيا است؛ پس مى‏توان تمام موانع شكوفائى فطرت را به همين مانع كه جامع همه آن‌ها است، ارجاع داد؛ اما لازم است چنين دنيايى را به همان معناى معهود نزد اهل معرفت تفسير كرد كه هر چه انسان را از خدا باز مى‏دارد، دنيا است. محبت دنيا همان‌طور كه مانع اصلاح عملى انسان است، باعث تباهى و فساد عملى او نيز مى‏شود.

11.كمين‏گاه‏هاى شيطان

يكى ديگر از موانع شكوفايى فطرت، شيطان است. شيطان دشمن سعادت انسان است؛ از اين رو در مسير او كمين مى‏كند تا او را فريفته و اغوا كرده، به دامنش بيندازد. كمين‏گاه‏هاى شيطان متعدد است: 1.گاهى در حوزه تعبد كمين مى‏كند تا انسان را از تعبد خارج سازد و مى‏كوشد انسان، اعمالش را به ميل خود انجام دهد؛ حال آن‌كه حوزه تعبد آن است كه انسان كه عبد خدا است تمام كارهاى خود را بر اساس وحى الهاى انجام دهد؛ 2ـ گاهى كمين‏گاه او حوزه تعقل است و كارى مى‏كند تا انسان در مقام انديشه، به جاى اين كه معارف الاهى را با برهان تحليل كند و آن‌ها را با يقين بفهمد و بپذيرد، برهان‏نما را به جاى برهان واقعى نشاند و از تعقّل ناب محروم شود؛ 3.گاهى در حوزه شهود كمين مى‏كند؛ حوزه‏اى كه انسان حقايق جهان ربوبى را آن گونه كه هست، با دل و بدون وساطت لفظ و مفهوم و استدلال مشاهده مى‏كند. شيطان كمين مى‏كند تا واقع را آن‏طور كه هست مشاهده نكند يا چنين راهى را انكار كند. در واقع شيطان، نخست شهود، آن‌گاه انديشه و بعد عمل را منحرف مى‏كند. خداى سبحان انسان را با سرمايه شهود آفريده و قلب او را بيدار و بينا ساخته است؛ اما شيطان با القائات باطل او را مشغول مى‏كند تا از مشاهده حق باز ‏ماند.

12.زنگار دل

يكى از موانع شكوفايى فطرت و شناخت حقيقت، زنگار دل است. قرآن كريم مى‏فرمايد:
كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَى‏ قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ (مطففين(83)،14)
سرّ اين كه عده‏اى حقايق دين را نمى‏بينند، آن است كه جان آنان را پرده گناه و زنگار دل فراگرفته است. آيينه اگر غبارآلود شود، هرگز نور حق و خير در او نمى‏تابد و چيزى را نشان نمى‏دهد. حتى اگر آن آيينه توان مشاهده خود را داشته باشد، پس از غبار گرفتن، قدرت ديدن خويش را هم ندارد؛ زيرا آينه گرد گرفته حجاب قرار مى‏گيرد و انسان محبوب از ديدن حق و گرايش به آن محروم است.
(براى توضيح بيشتر، ر. ك: جوادى آملى، همان: ص391 -402).

راه‏هاى زدودن موانع

انسان بعد از آشنايى با موانع، بايد درصدد زدودن آن برآيد. آنچه باعث زدودن اين موانع مى‏شود، بعد از آگاهى و بيدارى، عبارت است از توبه، زهد، رياضت، مراقبه، محاسبه، تقواى الاهى و... . پيامبران خدا كه براى شكوفايى فطرت برانگيخته مى‏شوند، نخست با تلاوت آيات الاهى، انسان‏ها را بيدار مى‏كنند و بعد با زدودن موانع، زمينه رشد و تكامل آن‌ها را فراهم مى‏آورئد و پس از آن به انسان‏ها كتاب و حكمت مى‏آموزند.
سالك اولا بايد پرهيزكارانه مراقب باشد تا كار خلاف نكند؛ ثانيا پرهيزكارانه تمام افعال و اعمال جوارحى و جوانحى را ضبط كند و مراقب باشد تا چيزى از ياد او نرود؛ ثالثا پرهيزكارانه تمام آن‌ها را جمع‏ كرده، در داورى هرگز به سود نفس و زبان عقل، راشيانه يا مرتشيانه حكم نكند؛ رابعا اگر در محاسبه خود را كامياب يافت شاكر باشد؛ خامسا طبق قضاى صحيح و داورى عادلانه اگر حسنات او بر سيئات او افزون بود، توفيق چنين نعمتى را از خدا بداند و راه افزايش حسنه را ادامه دهد؛ سادسا اگر نتيجه قضاى عادلانه افزايش سيئات بود، فورا با توجه و انابه ترميم كند و مدام در طى چنين منازلى‏ باشد.

خلاصه و نتيجه بحث

انسان در چگونگي وجود و واقعيتش بالقوه آفريده شده؛ يعنى بذر انسانيت در وجود او به صورت بالقوه موجود است تا به تدريج، از زمينه وجود وى سر برآورد؛ بنابراين، نظريه فطرت در مفهوم اسلامى آن، به اين معنا نيست كه انسان در ابتداي تولد، پاره‏اى از ادراكات يا گرايش‌ها را بالفعل دارد؛ همچنان كه به اين معنا نيست كه انسان در آغاز تولد پذيرا و منفعل محض است و هر نقشى به او داده شود، مى‏پذيرد؛ بلكه موجودى ذو مراتب است كه در هر مرحله از مراحل رشد و شكوفايى‏اش، در مرتبه‏اى از مراتب انسانى واقع مى‏شود و متناسب با آن مرتبه، لوازم آن را دارا مى‏شود. بدين ترتيب، گرايش به علم، خير اخلاقى، جمال و زيبايى، تقديس و پرستش و امثال آن از جمله گرايش‌هاي انسانى است كه در مراحل گوناگون رشد و معرفت عقلانى نايل آيد و فارق ديگر انسان از ساير موجودات، يعنى قدرت تعقل و دورانديشى، پا به ميان گذارد و او را از نفوذ جبرى اين گرايش‌ها و ميل‌هاى مادى و طبيعى مانند ميل به غذا، خواب، امور جنسى و مانند آن، آزاد سازد و همه آن‌ها را تحت فرمان عقل قرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و خليفة اللّهى نزديك كند؛ پس، اين‌كه مى‏بينيم در قرآن از سويى، انسان در جايگاه خليفه خدا روى زمين، داراى فطرت خدا آشنا، آزاد، مستقل، امانتدار و ملهم به الهام فطرى فجور و تقوا معرفى، و از سوى ديگر، ظلوم، جهول، طغيانگر و عجول وصف شده، نه به اين دليل است كه انسان موجودى دو سرشتى است كه نيمى از آن متعالى و ستودنى و نيمى از آن پست و نكوهيدنى است؛ بلكه به اين جهت است كه انسان به آن كمالات ايمان، تقوا و عمل صالح است؛ پس انسان منهاى ايمان؛ ناقص، حريص، ظالم، نادان، بخيل و گاهى از حيوان پست‏تر است. در اين صورت، روشن است كه انسانيت زيست‏شناسى و بيولوژيكى، ملاك انسان بودن نيست؛ از اين رو، مفهوم خودآگاهى انسانى كه مى‏گويد: «انسان‌ها مجموعا از يك وجدان مشترك انسانى بهره‏مندند» رخ مى‏نمايد. خودآگاهى انسان و وجدان مشترك فقط در انسان‌هاى به انسانيت رسيده يافت مى‏شود. انسان‌هايى كه در حد طفوليت و بالقوه باقى مانده‏اند و نيز انسان‌هاى مسخ شده كجا داراى خودآگاهى انسانى و وجدان مشترك انسانى خواهند بود؟ چه وجهى وجود دارد كه موسى را هم پيكر فرعون، و ابوذر را همدرد معاويه بپنداريم؟ پس آنچه به‌واقع انسان‌ها را به صورت انسان واقعى و داراى وجدان مشترك اخلاقى مىكند و روح واحد در آن‌ها مى‏دمد، «هم ايمانى» است. مؤمنان اعضاى يك اندامند. هرگاه عضوى به درد آيد، ساير اعضا با تب و بى‏خوابى با او همدردى مى‏كنند؛ پس ايمان است كه انسان‏ساز و سرمايه خودآگاهى است و كرامت ذاتى كه انسان از آن بهره‌مند است و به سبب آن، بر بسيارى از مخلوقات برترى دارد، آن‌گاه وجود خواهد داشت كه در پرتو ايمان، خويشتن واقعى و كرامت و شرافت، ذاتى‏اش را درك كند و خود رابرتر از پستي‌ها و شهوتراني‌ها بشمارد و آن‌گاه كه خويشتن واقعى خود را دريافت، خداى خود را مى‏يابد.
فطرت انسانى امرى تكوينى، يعنى جزء سرشت انسان و غير اكتسابى، ولى آگاهانه‏تر از غريزه و مربوط به امور ماوراي حيوانى است. اين واقعيت غير قابل انكارى است كه در وجود هر انسانى، نهاده شده و انسان را از ساير موجودات متمايز مى‏سازد. خلاقيت و ابتكار، هنر و ادبيات و صنعت، حبّ بقا، حقيقت‏جويى و عدالت خواهى، حق‏شناسى، عشق و پرستش امورى درونى و حكايتگر خلقت ويژه انسان هستند. اين حقيقتى است كه نه تنها مورد تأييد متون دينى ما است، بلكه بسيارى از انديشه‌وران و صاحبان رأى و نظر بدان اذعان داشته و در تجربيات خود، آن را دريافته‏اند.در شناخت انسان و م عارفى كه انسان در آن موضوعيت دارد، مسأله فطرت اساسى‏ترين و اصلى‏ترين مسائل است، و بايد گفت كه دين، مطابق با فطرت است. انسان، داراى فطرت‌هاى گوناگون است؛ براي مثال، فطرت زيستى، متضمن سلامت انسان است. فطرت علمى، حقايق علمى و فلسفى انسان را درك مى‏كند. فطرت هنرى، زيبايى را از زشتى تشخيص مى‏دهد؛ فطرت اخلاقى كه تمايلات به سوى خير و زيبايى درون انسان است. به تعبير ديگر، هر انسانى در چهار عالم رسول دارد: عالم زيستى، علمى، هنرى، اخلاقى، و رسول بيرونى براى بيدار كردن اين رسول درونى آمدى است؛ اما ممكن است فطرت دچار فراموشى شود؛ بدين جهت، رسول مذكّر است، و ممكن است فطرت دچار بيمارى شود؛ پس رسول شفابخش است، و فطرت ممكن است منحرف شود؛ بنابراين، رسول هدايتگراست.عدم درك و توجه به اين مهم، تفسيرى يك بعدى و مادى صرف از انسان ارائه خواهد داد. بدون توجه به اصل فطرت، از آيات قرآن و حوادث تاريخى تفسير صحيحى نخواهد شد. در سايه فطرت دستورهاي اخلاقى و آموزه‌هاي آسمانى، آن‏گونه كه شارع دين خواسته، معنا خواهد يافت و در غير اين صورت به انحراف خواهد رفت. فطرت، ام‏المعارف اسلامى است بدين معنا كه در همه معارف اسلامى مدخليت داشته و از اهم مسائل علوم و معارف اسلامى است. كسى كه بخواهد علوم انسانى را با رنگ و صبغه اسلامى مطالعه و تحقيق كند، به‌يقين بدون توجه به فطرت و سرشت انسانى به كج فهمى و اشتباهات بسياري دچار خواهد شد.

منابع و مأخذ

قرآن كريم
نهج البلاغه
1. آمدى، عبدالواحد، غررالحكم و دررالكلم، بى‏نا، تهران1377ش.
2. ابن اثير، نهاية فى غريب الحديث و الأثر، المكتبة الاسلامية، بيروت. بى‏تا.
3. ابن بابويه، محمد بن على، توحيد صدوق، مؤسسه نشر اسلامى، قم،1415 ق.
4. ابن سينا، الهيات شفاء، انتشارات بيدار، قم، بى‏تا.
5. ابن منظور، لسان العرب، دار احياء التراث العربى، مؤسسه التاريخ العربى، اول، بيروت، 1416ق،ج1.
6. ابوالفتوح رازى، حسين بن على، تفسير ابوالفتوح رازى، آستان قدس رضوى، مشهد، بى‏تا.
7. اتو، رودلف، مفهوم امر قدسى، همايون همّتى، نقش جهان، اول، تهران،1380 ش.
8. اصفهانى، راغب، مفردات الفاظ القرآن، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم، بى‏تا.
9. البرقى، محمد بن الخالد، المحاسن، المطبعة الحيدرية، نجف:1384ق.
10. بهشتى، محمد حسين، شناخت از ديدگاه فطرت، انتشارات بقعه، اول، تهران،1378ش.
11. ـــــــــــــــــــــــ ، شناخت با زبان فطرت، واحد دانشجويى حزب جمهورى اسلامى، اول،تهران، بى‏تا.
12. جوادى آملى، عبدالله، «انسان‏شناسى فطرى»، فصلنامه حوزه و دانشگاه، سال سوم، شماره نهم، زمستان1375 ش.
13. ــــــــــــــــــــ ، تفسير موضوعى قرآن كريم، فطرت در قرآن، مركز نشر اسراء، اول، قم، 1378ش.
14. ــــــــــــــــــــ، ده مقاله پيرامون مبدا و معاد، انتشارات الزهرا، سوم، قم،1372ش.
15. الجوهرى، الصحاح فى اللغة و العلوم، تجديد صحاح العلّامة الجوهرى، دارالحضارة العربية،بيروت، بى‏تا، ج2.
16. ربانى گلپايگانى، على، فطرت و دين، كانون انديشه جوان، اول، تهران،1380 ش.
17. الشرتونى، سعيد، اقرب الموارد فى فصح العربية و الشوارد، مكتبه آيت اللَّه المرعشى النجفى، قم1403ق، ج3 .
18. شاه آبادى، محمد على، رشحات البحار، كتاب الانسان و الفطرة، نهضت زنان مسلمان، تهران،1360ش.
19. شريعتى سبزوارى، محمد باقر، توحيد در نگاه عقل و دين، نشر روح، اول، قم،1383 ش.
20. شولتس، دوآن، روان‏شناسى كمال الگوهاى شخصيت سالم، ترجمه گيتى خوشدل، نشر نو، تهران،1369ش.
21. شيخ فخر الدين الطريحى، مجمع البحرين، تحقيق سيد احمد الحسينى، انتشارات كتابفروشى مرتضوى، دوم، تهران، 1363ش، ج3.
22. شيرازى صدرالدين، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية، دار احياء التراث العربى، سوم،بيروت،1981م.
23. صبوحى، حسين، «فطرت ام‏المعارف اسلامى»، كيهان فرهنگى، سال هفدهم، شماره164 خرداد1379ش.
24. طباطبايى، محمد حسين، نهاية الحكمة، مؤسسه النشر الاسلامى التابعة لجماعة مدرسين، يازدهم، قم،1416 ق.
25. عسكرى، مرتضى، عقايد اسلام در قرآن كريم، محمد جواد كرمى، بى‏جا.
26. غزالى، محمد بن محمد، احياء علوم الدين، دارالكتب العلميه، بيروت،1406 ق.
27. الفيّومى، احمد بن محمّد بن على، المصباح المنير، دار الهجره، اول، قم،1405 ق.
28. فوازل العاملى، على بن الحسيم، الدر المنثور، مؤسسه الريان، بيروت،1421 ق.
29. القمى، على بن ابراهيم، تفسير قمى، مؤسسه دارالكتاب، قم،1404ق.
30. قربانيان، رضا، اسلام و تربيت، خدمات فرهنگى و نشر دعوت، بى‏جا،1372 ش.
31. قطب الدين رازى، شرح الاشارات و التنبيهات، نشر البلاغه، قم،1375 ش.
32. قمى، عباس، سفينه البحار، انتشارات فراهانى، تهران،1363 ش.
33. الكشى، عمر بن عبدالعزيز، رجال الكشى، مؤسسه الاعلمى، كربلا، بى‏تا.
34. كلينى، محمد بن يعقوب، اصول كافى، المكتبة الاسلامية، تهران،1388 ق.
35. ـــــــــــــــــــــــــ ، روضه كافى، المكتبة الاسلامية، تهران،1388ق.
36. گوستا‌و يونگ، كارل، روان‏شناسى و دين، فؤاد روحانى، شركت سهامى كتاب‌هاى حبيبى، ‏سوم، تهران:1370ش.
37. مصباح يزدى، محمد تقى، آموزش عقايد، سازمان تبليغات اسلامى، شانزدهم، تهران،1376ش.
38. ــــــــــــــــــــــــــ ، معارف قرآن، مؤسسه در راه حق، اول، قم،1367 ش.
39. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، تهران، 1368ش، ج3.
40. ـــــــــــــــــ‌، «نظريه فطرت»، كيان، سال سوم، شماره12 خرداد1372ش.
41. موسوى الخمينى، روح اللَّه، ره عشق، نامه عرفانى حضرت امام قدس‌سره، مؤسسه تنظيم و نشر آثار، چهارم، تهران:1373ش.
42. ـــــــــــــــــ ، روح اللَّه، شرح اربعين حديث، موسسه تنظيم و نشر آثار حضرت امام قدس‌سره، ‏سوم، تهران،1372ش.
43. المجلسى، محمد باقر، بحارالانوار، دار احياء التراث العربى، دوم، بيروت،1403 ق.

پی نوشت ها:

مدرّس دانشگاه آزاد اسلامي واحد دامغان
تاريخ دريافت 13/2/84 تأئيد: 16/3/84

 
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خردورزى در معارف دينى‏ازديدگاه علامه طباطبايى‏رحمه الله

خردورزى در معارف دينى‏ازديدگاه علامه طباطبايى‏رحمه الله

احمدحسين شريفى

 

پيش گفتار

در بين اديان زنده جهان هيچ‏يك، به اندازه اسلام و اولياى آن، در باب خرد و خردورزى سخن نگفته‏اند. (1) ازويژگى‏هاى بارز معارف اسلامى، دعوت همگان به تعقل و تفكر و پرهيز از خمود عقلى و جمود فكرى است. به‏گفته علامه طباطبايى‏رحمه الله، تنها در قرآن كريم بيش از سيصد آيه در ستايش خردورزى و سفارش به تفكر و تدبروجود دارد. (2) قرآن كريم علاوه بر آن‏كه معارف خود را خردپذير و عقلانى دانسته و براى اثبات حقانيت آن‏ها به‏اقامه براهين عقلى مى‏پردازد بلكه از مخالفان خود نيز برهان مى‏طلبد:
«قل‏هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين (3) ». اين دين در قلمرو امور فرا عقلى نيز به بيان فلسفه احكام و فروعات‏دينى مى‏پردازد.
به عنوان مثال، در باب نماز (4) مى‏فرمايد:
«ان‏الصلاة تنهى عن‏الفحشاء و المنكر (5) ».
از اين رو مى‏توان گفت «از ديدگاه قرآن مدار كارها عقل است‏» و مخالفت‏يا موافقت، بايد براساس‏برهان و استدلال باشد.
خرد ستيزى، ايمان بدون پشتوانه علم و تقليد كوركورانه، در معارف اسلامى امورى نكوهيده‏اند. درهيچ كلامى از اولياى دين، سخنى در ستايش اين امور مذموم ديده نمى‏شود. ايمان و علم دوشادوش هم‏و بلكه ملازم يكديگرند. اگر در دينى دعوت به ايمان بى‏دليل و اعتقاد به امور نامعقول شود، گواهى برالهى نبودن آن دين است.
چگونه ممكن است، پيامى كه براى هدايت آدميان فرستاده مى‏شود بر پايه امور نامعقول و خرد ستيزاستوار باشد؟ و دعوت به تقليد جاهلانه كند؟ و آن‏ها را به ناديده گرفتن بزرگ‏ترين امتياز انسانيت‏خويش‏يعنى عقل ترغيب كند؟ به‏گونه‏اى كه برخلاف حكم فطرت و سرشت‏خود، امور بى‏برهان را گردن‏نهند؟ (6)
با توجه به آن‏چه آورده شد، پرسش‏هايى به ذهن مى‏آيد; منظور از اين عقل كه قرآن، همگان را به آن‏احاله مى‏دهد و دعوت خود را بر پايه آن استوار مى‏سازد چيست؟ آيا اسلام هر نوع تفكر و استدلالى ازهر شخصى و با هر انگيزه‏اى را تاييد و تاكيد مى‏كند؟ آيا اسلام كه به خردورزى و انديشه‏ورى دعوت كرده‏به نتايج و پيامدهاى آن نيز، ولو مخالف با احكام و معارف خودش باشد، پايبند است؟
نسبت عقل و وحى با يكديگر چگونه‏است؟ آيا هميشه، هم دل و هم زبان‏اند؟ در صورت بروزاختلاف كدامين را بايد تقدم بخشيد؟ و بالاخره اين سؤال اساسى پيش مى‏آيد كه با وجود بهره‏مندى‏آدميان از نيروى عقل چه نيازى به وحى و پيام آسمانى است؟
اين سؤالات بحث‏انگيزترين پرسش‏هايى است كه در طول تاريخ اسلام، همواره اذهان بسيارى ازبزرگان را به خود مشغول داشته است. و كتاب‏هاى بسيارى در پاسخ به اين پرسش‏ها نوشته شده است.
عالمان اسلامى در مواجهه با اين پرسش‏ها نگرش‏هاى متفاوتى داشته‏اند (7) .
گروهى چون اهل الحديث، حنبليان، ظاهريان و اخباريان با تعصب و تصلب بر ظواهر كتاب و سنت‏جانب نقل را ترجيح داده و عقل و برهان را ناديده گرفتند. اين دسته را مى‏توان نص‏گرايان افراطى ناميد.
گروهى ديگر چون معتزليان و افرادى مانند ابن رشد و ابن طفيل - بنابرنظر مشهور- درست در نقطه‏مقابل دسته اول، بر ترجيح جانب عقل كوشيدند و عقل را يگانه معيار و ميزان فهم شريعت پنداشته وبهاى بسيار اندكى به ظواهر دادند. اين‏دسته را مى‏توان عقل گرايان افراطى دين‏دار ناميد.
دسته سوم يگانه راه نجات بخش و حقيقت‏ياب را، تصفيه باطن و زدودن زنگارهاى غفلت و هواپرستى دانسته، نه عقل را كار ساز دانستند و نه نقل را راه‏گشا.
البته در اين ميان عالمان تطبيقى نيز كم نبودند، كسانى كه در پى يافتن راه‏حل‏هايى براى جمع بين‏داده‏هاى عقل و نقل و دل برآمدند. افرادى همچون ابن عربى، عبدالرزاق كاشانى، ابن فهد حلى، شهيدثانى و فيض كاشانى در تطبيق وحى و عرفان‏كوشيدند. برخى ديگر چون ابونصر فارابى، شيخ شهاب‏الدين‏سهروردى و صائن‏الدين محمد تركه، در تطبيق برهان و عرفان تلاش كردند و پاره‏اى ديگر مانند قاضى‏سعيد قمى در هماهنگ كردن عقل و وحى كوشيدند و بالاخره جمعى ديگر نيز مانند ابن سينا وصدرالمتالهين سعى در جمع بين عقل و وحى و عرفان را داشتند. (8)
علامه طباطبائى‏رحمه الله نيز يكى از بارزترين عالمانى است كه به مساله عقل و وحى و ارتباط و نسبت آن‏هاتوجه‏اى ويژه داشته و در جهت تطبيق آن دو تلاش گسترده‏اى كرده است. سيره علمى و عملى اين‏فيلسوف بزرگ بهترين گواه همت او در هماهنگ‏سازى عقل و وحى و كشف است. (9) البته وى به رغم‏تلاش‏هاى بى‏دريغش در اين مساله معتقد است كه نزاع عقل و وحى را پايانى نيست و تلاش فيلسوفان ومتكلمان در هماهنگ‏سازى آن‏ها، تلاشى جاودانه و پايان‏ناپذير خواهد بود:
رگ رگ است اين آب شيرين آب شور در خلايق مى‏رود تا نفخ صور
تلاش ما، در اين نوشتار كوتاه، بر آن است كه به مساله عقل و وحى از ديدگاه علامه طباطبائى، نگاهى‏گذرا افكنده و ديدگاه اين فيلسوف بزرگ را درباب مهم‏ترين مسايل مربوط به اين حوزه، دريابيم.

مفهوم عقل

منظور از عقلى كه اين همه اسلام آن را سفارش و ستايش كرده «فطرت‏» است، گوهرى كه در همه‏آدميان، به يكسان، وجود دارد.
همه انسان‏ها امور فطرى و مطابق با سرشت‏خود را خواه ناخواه مى‏پذيرند و اختلاف و نزاعى در آن‏ندارند و اگر نزاعى باشد، از قبيل مشاجره در بديهيات است كه ناشى از عدم دقت در اطراف موضوع‏است. (10)
طريق صحيح تفكر و ادراك عقلى مقبول تعاليم اسلامى، به‏كارگيرى و استفاده از استدلال و برهان‏است. برهانى كه مبتنى بر مقدمات بديهى و يا منجر به بديهى باشد. (11) بنابراين اگر بر هر امرى برهان‏فلسفى - كه از مقدمات يقينى تشكيل مى‏شود- اقامه شود. اسلام آن مساله راپذيرفته و تاييد مى‏كند. وهيچ واهمه‏اى از پذيرش پيامدهاى برهان، به عنوان امرى دينى و حكمى الهى وجود ندارد. و از مصاديق‏روشن قاعده اصولى مشهور «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع‏» است.

دليل حجيت‏برهان عقلى

حجيت‏برهان عقلى، امرى ذاتى و قطعى و بى‏نياز از اثبات است. به عبارت بهتر، حجيت‏برهان،اثبات‏پذير نيست. زيرا از امور بديهى است و بهترين دليل حجيت و حقانيت امور بديهى، بداهتشان‏است (12) .
«آفتاب آمد دليل آفتاب‏».
نه با دليل عقلى مى‏توان حجيت‏برهان را اثبات‏كرد; چرا كه «تقدم شى بر نفس‏» خواهد بود و مفسده‏دور است و نه با دليل نقلى و شرعى، زيرا در آن صورت «دور» خواهد بود، براى آن كه حجيت ظواهردينى، خود، متوقف بر برهان عقلى است. (13)
ابطال برهان نيز همين گونه است، حجيت‏برهان عقلى، ابطال‏پذير هم نيست. نه با دليل عقلى‏مى‏توان حجيت عقل را انكار كرد و نه با دليل شرعى.
علامه طباطبائى در پاسخ كسانى كه معتقدند آيات و روايات، عقل را حجت نمى‏دانند دليل بودن آن‏را ابطال كرده‏اند، مى‏فرمايد: اين سخن به منزله تيشه‏اى است‏كه ابتدا به ريشه آيات و روايات زده مى‏شودو حقانيت آن‏ها را ابطال مى‏كند، زيرا اثبات حقانيت و معصوميت وحى، راهى جز طريق عقل ندارد. (14)

ضرورت پذيرش برهان

هر سخنى كه در تاييد حجيت و حقانيت‏برهان عقلى گفته مى‏شود، جنبه تنبيهى و تعليلى داشته وهيچ‏گاه به هدف اثبات آن نيست. و چون حجيت آن ذاتى و قطعى است، كسى نمى‏تواند از تمسك به آن‏جلوگيرى كند. مگر نه اينكه مطلوب همه آدميان، رسيدن به حقيقت و واقعيت است. پس چيزى كه‏حق‏نمايى، ذاتى آن است، چگونه مى‏توان به آن بى‏مهرى كرد. از همين‏جا است كه علامه طباطبائى بر اين‏سخن اخباريان كه «ائمه‏اطهارعليهما السلام بعد از شناخت امام، در عقل را مسدود كرده و از تكيه بر آن بر حذرداشته‏اند» (15) به شدت مى‏تازد و مى‏فرمايد:
... هو من اعجب الخطا ولوابطل حكم‏العقل بعد معرفة‏الامام كان فيه ابطال التوحيد والنبوة و الامامة و سائرالمعارف الدينيه و كيف يمكن ان ينتج من العقل نتيجه ثم يبطل بهاحكمه و تصديق النتيجة بعينها... . (16)
اين سخن از عجيب‏ترين اشتباهات است. اگر پس از معرفت امام، حكم عقل راباطل بپنداريم، به معناى ابطال توحيد و نبوت و امامت و ديگر معارف دينى است.چگونه ممكن است از عقل نتيجه‏اى گرفت و سپس با آن حكم عقل را ابطال كرد و درهمان حال نتيجه را تصديق نمود.

جايگاه تقوا در خردورزى

قرآن كريم در بسيارى از آيات كافران، فاسقان و منافقان را از دانش سودمند و تعقل كارآمد بى‏بهره‏دانسته و دسترسى بى‏تقوايان را به حقايق قرآنى، ناممكن مى‏داند.
«و ما يتذكر الا من ينيب (17) ».
«و من يتق‏الله يجعل له مخرجا (18) ».
آيا اين آيات به معناى آن است كه تعقل كافران و بى‏تقوايان از نظر قرآن، امرى بيهوده و بى‏نتيجه‏است؟ تقوا چه نقشى در تعقل دارد كه خردورزى ناپارسايان راه به جايى نمى‏برد.
بى‏ترديد، قرآن كريم مخالفان خود را به تعقل و تدبر فراخوانده و در برابر كافران و حق‏گريزان،احتجاجات عقلى فراوانى را به كار گرفته است. همچنين پيامبر اسلام و ائمه‏اطهارعليهما السلام، در برابر منحرفان‏و دين ستيزان، از براهين عقلى مدد جسته و به آن‏ها استناد كرده‏اند. اينها همه به روشنى، گواهى مى‏دهندكه نشاندن پارسايى در كنار خردورزى و دانش‏اندوزى، به معناى آن نيست كه بى‏تقوايان از درك براهين‏عقلى ناتوانند والا همه آن احتجاجات، بيهوده بود. زيرا در آن صورت، كافران و مشركان، راهى براى‏ادراك حقايق نداشتند و راه عقل بر آنان بسته بود. و اگر گفته شود كه اين احتجاجات براى زمانى است كه‏آنان ايمان آورده و تقوا را همنشين تعقل كنند، باز هم از بيهودگى و بى‏فايدگى‏شان نمى‏كاست.
بنابراين منظور از همنشينى تقوا و تعقل آن است كه روح و سرشت آدمى به آن حالت پاكى و صداقت‏نخستين و فطرى‏اش برگردد تا به آسانى حقايق را پذيرا شود. (19)
توضيح آنكه، انسان داراى مجموعه‏اى از نيروهاى متضاد و متزاحم است. هر نيرويى، بى‏توجه به‏نيروهاى ديگر، سر در كار خويش دارد و در انديشه ارضاى خواسته‏هاى خود است. اگر انسان به يكى ازاين قوا، گرايش بيشترى نشان دهد و در ارضاى خواسته‏هاى آن كوشش بيشترى كند. سركشى آن قوه وسركوبى قواى ديگر را در پى‏خواهد داشت. و انسانيت انسان، كه بر پايه مجموعه اين نيروها شكل‏مى‏گيرد، در ميان اين كوتاهى و زياده روى‏ها پايمال مى‏شود. پس، چاره‏اى جز ارضاى همه نيروهاى‏نفسانى، به طور مساوى و عادلانه، وجود ندارد. انسان واقعى كسى است كه در ارضاى معقول‏خواسته‏هاى تمامى قواى درونيش كوتاهى نكند.
از سوى ديگر انسان در ابتداى پيدايش خود، از بسيارى از علوم و معارف آگاهى ندارد، كسب دانش وتوسعه دانستنى‏ها معلول كاركرد قواى درونى است. طبيعتا تلاش انسان در جهت ارضاى خواسته‏هاى‏يكى از اين قوا موجب ميل فكرى به سوى آن و غفلت از مقتضيات ساير قوا و در نتيجه انحراف فكرى وعقيدتى خواهد شد. چرا كه حب و بغض‏ها، جهت‏گيرى‏هاى تعصب‏آميز و در يك كلام، تمايلات‏نفسانى، مسير تفكر صحيح را منحرف مى‏كنند. به تعبير زيبا و دلنشين اميرالمؤمنين‏عليه السلام:
اكثر مصارع‏العقول تحت‏بروق المطامع; (20) آنجا كه برق شمشير طمع در فضاى انديشه بلند مى‏شود، بيشترين جايى است كه‏عقل به زمين مى‏خورد.
صاف خواهى چشم و عقل و سمع را بر دران تو پرده‏هاى طمع را هر كه را باشد طمع الكن شود با طمع كى چشم و دل روشن شود (21)
قرآن كريم نيز، در جاى جاى آيات خود، بر اين حقيقت صحه مى‏گذارد و پيروى از شهوات و اميال‏حيوانى را موجب گمراهى مى‏داند و اسيران نيروهاى غضبى و شهوى را، از شناخت‏حقيقت محجوب‏مى‏داند و رهايى از چنگال نفسانيات و خواسته‏هاى شيطانى را، راه رستگارى و سعادت معرفى مى‏كند:
«فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا الا من‏تاب و آمن و عمل صالحا» (22)
سپس قومى كه نماز را ضايع كرده و از شهوات و تمايلات نفسانى پيروى مى‏كردند،جانشين آن قوم خداپرست‏شدند. و اينان به زودى سزاى گمراهى خود را خواهند ديد;مگر آنان كه توبه كرده، ايمان آورده و كردار نيكو انجام دهند.
«ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى‏الارض بغيرالحق و ان يروا كل آية لايؤمنوابها و ان يروا سبيل‏الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل‏الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم‏كذبوا باياتنا و كانوا عنها غافلين‏» (23) .
به زودى كسانى را كه به ناحق تكبر مى‏ورزند، از (فهم) نشانه‏هاى خود باز خواهم داشت;اينان اگر هرگونه نشانه‏اى (از عظمت‏خداوند) را ببينند، ايمان نمى‏آورند; و اگر راه هدايت را به‏آن‏ها بنمايانند، بر نمى‏گزينند[اما] اگر مسير ضلالت را ببينند آن را برخواهند گزيد. اين [حق‏گريزى آنان] بدان جهت است كه آيات خداوند را تكذيب كرده و از آن‏ها غافل شدند.
سعدى نيز همين حقيقت قرآنى را به صورت زيبايى بيان كرده است:
حقيقت‏سرايى است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبينى كه هرجا كه برخاست گرد نبيند نظر گر چه بينا است مرد (24)
در نتيجه تحصيل تقوا كه همان تعديل نيروهاى انسانى است، موجب پاكى و زلالى فطرت انسان وفزونى بينش و بصيرت او مى‏شود و پذيرش حقايق و بهره‏مندى از دانش‏هاى سودمند و دستيابى به‏انديشه‏هاى درست را در پى خواهد داشت. (25)
«ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» (26)

تعارض عقل و شرع

در صورت بروز اختلاف بين حكم عقل و نقل قطعى، آيا باز هم دليل عقلى از احترام برخوردار بوده واسلام آن را تاييد مى‏كند؟ و يا اينكه پيام اين پيامبر درونى، در هنگام تعارض، شيطانى بوده و پذيرفته‏نيست؟
در پاسخ به ا ين سؤال بايد گفت، اين احتمال كاملا بى‏مورد است و به هيچ وجه امكان تحقق نداردوالا تناقض را در پى خواهد داشت. زيرا - همانطور كه پيشتر گفتيم- حجيت ظواهر دينى متوقف بربرهان عقلى است. اثبات ضرورت و حقانيت و عصمت دين، همگى امورى مبتنى بر عقل‏اند. عقل است‏كه انسان را به پيروى از دستورات دين وا مى‏دارد. حال چگونه ممكن است همين عقل، بر بطلان آن‏چيزى كه ابتدا حقانيتش را اثبات كرده است دليل اقامه كند؟! و حكمى بر خلاف محتواى حكم پيشين‏خود داشته باشد؟
علامه طباطبائى در اين مورد مى‏فرمايد:
... ان الكتاب والسنة القطعية من مصاديق مادل صريح العقل على كونهما من الحق والصدق و من المحال ان يبرهن العقل ثانيا على بطلان ما برهن على حقيقته اولا (27) .
بعد از آنكه عقل صراحتا بر حقانيت و درستى قرآن و سنت قطعى دليل آورده‏است، محال است كه دوباره برهانى برخلاف آن‏ها اقامه كند.
تعارض بين دو حكمى كه به مرحله قطعيت رسيده باشند ممكن نيست. دو حكم عقلى يا شرعى‏قطعى هرگز نمى‏توانند در تعارض با يكديگر باشند، چنانچه حكم شرعى قطعى با حكم عقلى قطعى نيزامكان تعارض ندارند. زيرا حكم شرعى در صورتى به مرحله قطعيت مى‏رسد كه واجد شرايط زير باشد:
الف) صدور آن از ناحيه معصوم، قطعى و يقينى باشد;
ب) دلالتى روشن بر مدعا داشته باشد به گونه‏اى كه احتمال ديگرى را بر نتابد;
ج) صدور آن نيز به قصد بيان حكم الهى باشد و احتمال تقيه و ظاهر سازى در آن نرود.
پس از اين مراحل معرفت‏به دست آمده از دليل حكم شرعى صفت قطعيت پيدا مى‏كند. حال اگرفرض شود، عقل به صورت قطعى برخلاف مفاد چنين حكمى باشد، طبيعى است كه اين حكم عقلى‏قطعى، در چگونگى دلالت دليل شرعى تاثير گذاشته و مانع از دلالت قطعى و يقينى آن بر مدعا خواهدشد. و شرط دوم محقق نخواهد بود. بنابراين، تعارض حكم شرعى قطعى با حكم عقلى قطعى،امكان‏پذير نيست.
يكى از مواردى كه امكان تعارض بين حكم عقل و وحى وجود دارد، جايى است كه دليل عقلى‏قطعى با ظاهر حكمى شرعى ناسازگار باشد. در اين‏جا چه بايد كرد؟ جانب عقل را مقدم داشت‏يا وحى؟
به عقيده علامه طباطبائى، حكم اين مساله بديهى و روشن است. زيرا حجيت قطع، ذاتى آن است ولزوم پيروى از آن، نيازمند اثبات نيست. و در هرجا، قطع داشته باشيم، آن را با هيچ چيز ديگرى معاوضه‏نخواهيم كرد و چيزى را بر آن مقدم نخواهيم داشت. (28)
ظواهر دينى متوقف بر ظهورى است كه در لفظ وجود دارد و اين ظهور، دليل ظنى‏است و ظن نمى‏تواند با علم و يقينى كه از اقامه برهان حاصل مى‏شود، مقاومت كند. (29)

رابطه عقل و نبوت

هدف از بعثت پيامبران چيست؟ آيا نيروهاى معرفتى -عقل و حس- كه خداوند به رايگان در اختيارآدميان نهاده است، او را از وحى بى‏نياز نمى‏كند؟ در جايى كه عقل، انسان را به پيروى از حق و باورصحيح و كردار نيكو فرا مى‏خواند و راه را از چاه مى‏نماياند، و از او مى‏خواهد كه در مسير فضيلت وپارسايى گام نهد، برانگيختن پيامبران چه ضرورتى دارد؟
علامه طباطبائى براى اثبات ضرورت برانگيختن پيامبران و ناتوانى عقل در تامين سعادت نهايى‏انسان، به عقل عملى و عقل نظرى و وظايف هر يك اشاره كرده و مى‏فرمايد:
عقلى كه آدمى را به سوى حق مى‏خواند و به پيروى از باورهاى صحيح و كردارهاى‏نيكو امر مى‏كند، «عقل عملى‏» است... نه «عقل نظرى‏» كه وظيفه‏اش شناخت‏حقيقت‏اشياء است... و عقل عملى نيز مقدمات حكم خود را از احساسات درونى و باطنى‏مى‏گيرد. اما آن احساساتى كه از ابتدا به صورت بالفعل در انسان وجود دارند و به‏فعاليت مى‏پردازند، احساسات نيروهاى شهوى و غضبى است. اما نيروى ناطقه قدسى،در آغاز به صورت بالقوه وجود دارد. اين احساسات فطرى و باطنى باعث اختلاف‏مى‏شوند و آن احساساتى كه به صورت بالفعل موجودند، اجازه فعاليت‏به قوه ناطقه رانمى‏دهند. همچنان كه ما وضع انسان‏ها را به چشم خود مى‏بينيم كه هر قوم و يا فردى‏كه تربيت صالح نديده باشد، به زودى به سوى بربريت متمايل مى‏شود، با اينكه همه‏انسان‏هاى وحشى، هم عقل دارند و هم فطرت، ولى مى‏بينيم كه هيچ‏كارى از آن‏هاساخته نيست. پس ناگزير بايد پذيرفت كه آدميان هرگز از نبوت بى‏نياز نخواهندبود. (30)
مرحوم علامه، بيان ديگرى نيز در اثبات نيازمندى بشر به دين و عدم كفايت عقل (31) دارد كه خلاصه‏آن را در ادامه مى‏آوريم:
خداى متعال، به صورت تكوينى، در سرشت هريك از انواع آفريده‏ها، راهى مشخص و غريزى براى‏سير به سوى كمال مطلوب متناسب با هر نوع را قرار داده است. و همه مخلوقات را از هدايت تكوينى‏خويش بهره‏مند ساخته است.
«الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى (32) »
انسان نيز كه يكى از آفريده‏هاى الهى است، از اين قانون كلى خارج نمى‏باشد. او نيز با هدايت تكوينى‏به سوى كمال واقعى خود در حركت است. علاوه بر اين انسان، افزون بر جنبه‏هاى غريزى مشتركى كه باساير آفريده‏ها دارد، از ويژگى اختصاصى ديگرى به نام عقل نيز بهره‏مند است كه با كمك آن مى‏تواندبسيارى از نيروهاى موجود در طبيعت را در خدمت‏خود آورده و از آن‏ها بهره‏بردارى كند.
انسان، بر خلاف بسيارى ديگر از مخلوقات، موجودى اجتماعى و مدنى‏الطبع است. اين ويژگى، او رابه سوى پذيرش قانون و قبول پاره‏اى از محدويت‏هاى فردى و اجتماعى مى‏كشاند. از اين رو همه‏انسان‏هاى سالمى كه خواستار منافع خود هستند، در پى يافتن قانونى اجتماعى‏اند كه وظيفه هر يك ازافراد اجتماع و سزاى متخلفان را مشخص كند و تامين كننده سعادت همه افراد جامعه باشد.
اما آيا بشر توانسته است و يا اصولا مى‏تواند با استمداد از نيروى عقل خود، قانونى فراگير كه تامين‏كننده هدف فوق باشد، تهيه و تدوين كند؟ نگاهى گذرا به تاريخ بشريت نشان مى‏دهد كه تاكنون انسان‏هابه خودى خود و بى مدد وحى نتوانسته‏اند به اين خواسته اولى و ضرورى خويش دست‏يابند. اين‏حقيقت تاريخى ما را متوجه اين نكته مهم مى‏كند كه اصولا تدوين چنين قانون سترگى برعهده خرد خردآدميان نهاده نشده است. چه عقل فردى و چه عقل جمعى، هيچكدام توانايى چنين كارى را ندارند. والاپس از گذشت هزاران سال از عمر بشر، مى‏بايست‏شاهد تحقق اين امر مى‏بوديم. به عبارت ديگر:
قانون كامل مشتركى كه بايد سعادت جامعه بشرى را تامين كند و بايد بشر از راه‏آفرينش و تكوين به سوى آن دايت‏شود، اگر تكوينا به عهده خرد گذاشته شده بودهر انسان با خردى آن را درك مى‏كرد چنانكه سود و زيان و ساير ضروريات زندگى‏خود را درك مى‏كند ولى از چنين قانونى تاكنون خبرى نيست... و چون به مقتضاى‏نظريه هدايت عمومى وجود چنين دركى در نوع انسان ضرورى است ناگزير دستگاه‏درك كننده ديگرى در ميان نوع انسانى بايد وجود داشته باشد كه وظايف واقعى‏زندگى را به آنان بفهماند و در دسترس همگان گذارد و اين شعور و درك كه غير ازعقل و حس مى‏باشد، شعور وحى ناميده مى‏شود. (33)

ايرادى بر ديدگاه علامه

اگر بخواهيم به ظاهر بيان علامه تمسك كنيم، دست كم با دو اشكال مواجه مى‏شويم:
نخست آن‏كه منطقا نمى‏توان از وجود هدايت تكوينى در حيوانات و نباتات و امثال آن و راهيابى‏غريزى آن‏ها را به سوى كمال نهايى‏شان، چنين نتيجه گرفت كه آدميان نيز از اين هدايت تكوينى،برخوردارند.
دوم آن‏كه، اين مساله تاريخى كه عقل آدميان تاكنون نتوانسته است‏براى سعادت خود، قانونى كامل وبى‏نقص سامان دهد، لزوما به اين معنا نيست كه بشر، در هيچ زمانى، نتواند با كمك عقل خود راه هدايت‏را بيابد. يعنى با اين برهان تاريخى و تجربى، نمى‏توان لزوم نبوت و هدايت وحيانى را براى آينده بشر، به‏اثبات رسانيد. آنچه مسلم و قطعى است، اين است كه تاكنون عقل بشر ناقص بوده و نتوانسته است‏قانونى جامع براى تامين سعادت نهايى خويش و برطرف كردن اختلافات اجتماعى، تدوين كند، و از اين‏رو دخالت‏خداوند و برانگيختن پاره‏اى از بندگان خويش و فرستادن پيام‏هاى ويژه براى هدايت آدميان،لازم بود. اما از كجا كه انسان‏ها در آينده، ولو آينده‏اى بسيار دور، نيز توانايى تهيه و تدوين چنين قانونى رابا كمك عقل خويش نداشته باشند؟ زيرا همچنان‏كه در عرصه علوم طبيعى و تجربى پرده‏هاى بسيارى راگشودند و نادانستنى‏هاى فراوانى را دانستنى كردند، ممكن است در قلمرو دانش‏هاى مربوط به كمال‏نهايى و سعادت جاودانه خود نيز، در آينده پيشرفت‏هاى چشمگيرى داشته باشند به گونه‏اى كه خودبتوانند اختلافات اجتماعى را برطرف كرده و سعادت خويش را بشناسند. (34)
در پاسخ بايد گفت كه منظور حضرت علامه نارسايى نيروهاى عادى شناخت، يعنى حس و عقل،دريافتن و شناختن كمال نهايى و طريق سعادت بشرى است. يعنى اصولا آدميان با نيروى حس و عقل،به هيچ وجه نمى‏توانند كمال نهايى خويش را بيابند. علامه در جاى ديگرى درباره نارسايى عقل‏مى‏گويد:
«همان عقل اجتماعى انسان است كه به اتكاى احساسات درونى و بيرونى فكر خودبه سوى اختلاف دعوت مى‏كند و البته چنين عاملى وسيله رفع اختلافات نمى‏تواندبوده‏باشد» (35) .
به‏نظر علامه‏رحمه الله نيروى عقل در هيچ زمانى نمى‏تواند به تنهايى و مستقل از وحى، كمال‏نهايى را بيابد وقانونى فراگير در صحنه اجتماع حاكم كند، به گونه‏اى كه سعادت و كمال بشر را محقق كند. بنابراين بااستناد به حكمت الهى و صفت هدايت در مى‏يابيم كه خداوند بايد از راه ديگرى كه همان وحى‏باشد،«مسير هدايت‏» را بر آدميان بنماياند و آنان را از «چاه‏»هاى گمراهى و ضلالت رهايى بخشد. پس‏نياز بشر به هدايت‏هاى آسمانى، نيازى ابدى و جاودانه است.

خاتمه

آنچه گفته شد به معناى بى‏نيازى از دين و محوريت همه جانبه عقل نيست. بلكه آدميان با وجودبهره‏مندى از عقل، پيوسته نيازمند راهنمايى‏ها و دستگيرى‏هاى پيامبران بوده و هستند و براى شناخت‏راه سعادت و كمال حقيقى خود و برطرف كردن اختلافات اجتماعى، راهى جز پيروى از وحى ندارند.
علامه طباطبائى‏رحمه الله در كنار مبارزه با ديدگاه نص‏گرايان افراطى كه بر تدين بدون تعقل تاكيد ورزيده،رابطه مثبتى بين دين‏دارى و خردورزى نمى‏بينند و همچنين مخالفت‏با راى خردگرايان افراطى دين ستيزكه با وجود عقل، آدميان را بى نياز از وحى و پيام آسمانى مى‏دانند و همچنين رد ديدگاه خردگرايان‏افراطى دين دار كه دين را صرفا در محدوده عقل مى‏خواهند و حتى سخنان خردگريز و فوق عقل دين رابر نمى‏تابند- بر عقل‏گرايى معتدل و ميانه تاكيد كرده و معتقد است، نبايد به انگيزه حرمت نهادن به عقل‏از حريم وحى كاست، يا به منظور حفظ قداست وحى، ارزش و اهميت عقل را ناديده گرفت. عقل ووحى دو حجت الهى‏اند; از اين‏رو نه تنها بين داده‏هاى آن‏ها، تعارضى نيست، بلكه از همراهى وهم‏آهنگى كاملى نيز برخوردارند و سعادت بشر در گرو هم‏زيستى همدلانه عقل و وحى است.

پى‏نوشتها:

1) شيعه در اسلام، محمد حسين طباطبائى بنياد علمى و فكرى علامه طباطبائى، تهران، 1362 ش، ص 42 و بررسى‏هاى اسلامى صص‏214-213.
2) الميزان فى‏تفسيرالقرآن، ج‏5، ص 255.
3) بقره (2): 111 .
4) الميزان فى‏تفسيرالقرآن، ج‏5، ص 255.
5) عنكبوت(29): 45.
6) على والفلسفة‏الالهية، ص 12-11.
7) الميزان فى‏تفسيرالقرآن، قم، چاپ جامعه مدرسين، ج‏5، ص 283.
8) همان.
9) براى نمونه، ر.ك: الرسائل‏التوحيديه كه علامه طباطبائى در اين كتاب معارف اعتقادى را ابتدا با دلايل عقلى و فلسفى، مبرهن مى‏كند وسپس با آيات و روايات فراوانى به اقامه دليل نقلى مى‏پردازد. در يك فصل ادله عقلى و در فصل پس از آن شواهد نقلى را ذكر مى‏كند.
10) همان، ص 255.
11) همان، ص 258.
12) همان، ص 266.
13) بحارالانوار، پاورقى علامه طباطبائى، ج‏1، ص 104.
14) شيعه، ص 219 و همچنين ر.ك: بحارالانوار، پاورقى علامه طباطبائى، ج‏1، ص 104.
15) بحارالانوار، ج‏2، ص 314.
16) بحارالانوار، پاورقى علامه طباطبائى، ج 2، ص 314.
17) غافر (40):13.
18) طلاق (65): 2.
19) الميزان فى‏تفسير القرآن، ج‏5، صص 268-267 .
20) نهج‏البلاغة، ترجمه جعفر شهيدى، قصارالحكم، حكمت 219.
21) مثنوى معنوى، جلال‏الدين موسوى، تهران، نگاه، دفتر دوم، ابيات 570 و 580 .
22) مريم (19): 59 و 60 .
23) اعراف (7): 146.
24) كليات سعدى، تصحيح محمدعلى فروغى، تهران، طلوع، بوستان، ص 301.
25) الميزان فى‏تفسيرالقرآن، ج‏5، صص 270-267 .
26) انفال (8): 29 .
27) الميزان فى‏تفسيرالقرآن، ج‏5، ص 258.
28) ظهور شيعه، صص‏35-34; شيعه، ص 50 .
29) بحارالانوار، پاورقى علامه طباطبائى، ج‏1، ص 104.
30) الميزان فى‏تفسير القرآن، ج‏2، ص 148.
31) شيعه در اسلام، صص 85-80 .
32) طه (20): 50.
33) شيعه در اسلام، ص 84 .
34) براى توضيح بيشتر ر.ك: راه و راهنماشناسى، صص 18-16 و پژوهشى در عصمت معصومان، صص 108-106 .
35) بررسى‏هاى اسلامى، ص 239 .

 
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

«سعادت‏»؛ مطلوب فطرى انسان

«سعادت‏»؛ مطلوب فطرى انسان

محمد تقى مصباح يزدى‌

همه مردم طالب سعادت و فطرتا دنبال خوشبختى‏اند، از گرفتارى‏ها به تنگ مى‏آيند و در صدد نجات از آن‏ها برمى‏آيند. اما در چند زمينه با همديگر اختلاف‏نظر دارند; يكى از آن‏ها تعيين مصداق «سعادت‏» - همان گمشده فطريشان - است. همه مى‏خواهند خوشبخت‏باشند و هيچ وقت دچار گرفتارى و بدبختى نشوند، اما بسيارى از آن‏ها نمى‏دانند كه خوشبختى واقعى كدام است.
بسيارى از مردم تصور مى‏كنند مطلوب‏فطرى‏آن‏هاهمين لذت‏هاى زودگذر دنيوى است. بنابراين، همه توان خود را صرف رسيدن به آن مى‏كنند و دنبال چيز ديگرى نمى‏روند. اين‏ها تلاش نمى‏كنند تا دريابند سعادت واقعى كدام است.
دسته‏اى ديگر از مردم اجمالا مى‏دانند كه لذت‏هاى زودگذر لياقت دل‏بستگى را ندارد، مى‏بينند كه هر روز مردم به يك چيز دل مى‏بندند و توجهشان را صرف به دست آوردن آن مى‏كنند ولى هر قدر هم نسبت‏به چيزى علاقه‏مند بوده و از رسيدن به آن خرسند شده باشند، برايشان باقى نمى‏ماند و از بين مى‏رود، مى‏بينند كه آنچه مردم‏زندگيشان را صرف به دست آوردن آن كرده بودند پايدار نمى‏ماند و به اصطلاح، «آنچه را نپايد دل‏بستگى را نشايد»، در مى‏يابند كه آن‏ها لياقت دل‏بستن ندارند، اما نمى‏دانند آنچه را بايد دنبال كنند چيست. اين قبيل افراد دو دسته‏اند:
يك دسته كسانى‏اند كه به كمك عقل و راهنمايى‏هاى افرادى كه از سوى خداوند آمده‏اند هدف اصلى‏شان را مى‏شناسند و مى‏فهمند سعادت واقعى چيست; همان كه در اصطلاح، از آن به «قرب خداوند» تعبير مى‏كنيم. «فمنهم شقى و سعيد فاما الذين سعدوا ففى الجنة خالدين فيها ما دامت السماوات و الارض.» (هود:۱۰۷) پس سعادت واقعى اين است كه انسان نزد خداوند از خوشبختى ابدى و بى‏نهايت‏بهره‏مند باشد.
اما دسته ديگر وقت صرف مى‏كنند، فكر مى‏كنند، بحث مى‏كنند، اما در شرايطى قرار مى‏گيرند كه موفق نمى‏شوند بفهمند، دچار شك و شبهه‏هاى واهى و وسوسه‏هاى شيطانى مى‏شوند; نه خدا را درست مى‏شناسند و نه قيامت را رست‏باور دارند; كوتاهى نمى‏كنند، اما تشخيص هم نمى‏دهند.
كسانى كه سعى مى‏كنند و راه درست را مى‏شناسند و مى‏فهمند كه سعادت واقعى در قرب خدا و جوار رحمت اوست‏بايد در صدد برآيند كه راه صحيح را بشناسند. اما برخى از اين افراد در اين زمينه، وقت كافى نمى‏گذارند، به قدر كافى تحقيق نمى‏كنند; متوجه مى‏شوند كه سعادت حقيقى در ايمان به خدا و روز جزاست، در اين است كه انسان نزد خداوند معزز و مقرب باشد، اما سعى نمى‏كنند كه بفهمند راه آن كدام است. به حرف هر كس يا هر شرايطى كه در جامعه حكم‏فرماست، هرچند درست نباشد، اعتماد مى‏كنند و به قدر كافى به تحقيق نمى‏پردازند. كسانى هم كه در اطراف آن‏ها هستند، نمى‏توانند راه صحيح را به آن‏ها نشان دهند. البته نشناختن اين دسته مراتبى دارد; برخى در مسائل فردى به شناخت كافى نمى‏رسند و برخى در مسائل اجتماعى يا سياسى يا غير آن.
اما در هر صورت، برخى افراد موفق مى‏شوند به شناخت كافى برسند. ولى پس از اين، نوبت «عمل‏» مى‏رسد; يعنى رسيدن چنين اشخاصى به سعادت مطلوبشان در گرو اينست كه چه قدر در اين راه پاى‏مردى نمايند، از راه صحيح منحرف نشوند و افراط و تفريط نكنند.

برخوردارى مؤمنان از نعمت‏هاى ويژه الهى در دنيا و آخرت

اگر كسانى تحقيق كردند، هدف را شناختند، به درستى هم عمل كردند، آيا ممكن است‏خداى متعال چيزى از آن‏ها كم بگذارد؟ آيا ممكن است چيزى به صلاحشان باشد و خدا به آن‏ها ندهد، چه در دنيا و چه در آخرت؟ محال است چنين باشد; زيرا خداوند بخيل نيست، عالم را هم آفريده تا انسان‏ها با حركت اختيارى خودشان، راه تكامل را طى كنند و به فيوضات و رحمت‏هاى ابدى او نايل شوند و اصلا هدف الهى اين است كه وقتى كسى راه درست را شناخت و تمام نيرويش را صرف عمل كرد و كوتاهى ننمود خداوند درباره‏اش كوتاهى نكند. خداوند به كسانى كه اهل عصيان و تمردند و از ياد خدا غفلت ورزيده‏اند نعمت‏هاى فراوان مى‏دهد، آيا ممكن است‏به كسانى كه توانشان را صرف هدايت‏خود و عمل به دستورات خدا كرده‏اند، عنايت نكند؟ خير، خداوند هر چه را به نفعشان باشد، در دنيا و آخرت، به آن‏ها خواهد داد. از نعمت‏هاى آخرت، كه هيچ تزاحمى با همديگر ندارد، به قدرى كه افراد لياقت داشته باشند، به آن‏ها خواهد داد; «جنة عرضها كعرض السماء والارض‏» (حديد: ۲۱); بهشتى كه گستره‏اش به اندازه تمام آسمان‏ها و زمين است در اختيارشان مى‏گذارد. هر قدر بتوانند از آن استفاده كنند مضايقه‏اى نخواهد بود; زيرا بهشت و نعمت‏هاى آن مثل اين دنيا نيست كه مثلا، اگر كمى غذا خوردند سير شوند يا اگر زياد خوردند مريض شوند.
در آن‏جا، تزاحمى نيست. چنين نيست كه اگر از چيزى تمتع بردند، خسته شوند يا ديگر نتوانند استفاده كنند. در آن جا، نه خستگى وجود دارد، نه ملالت، نه ضعف، نه درد،... . خدا مى‏داند كه آن جا چه عالمى است! و چه نعمت‏هايى در اختيار بندگان شايسته‏اش قرار مى‏دهد! چنين كسانى كه راه را به خوبى شناخته‏اند و به خوبى آن را پيموده‏اند، در آخرت، هيچ مشكلى ندارند و هر چه بخواهند در اختيارشان قرار مى‏گيرد حتى بيش از آنچه تصور مى‏كنند و به عقلشان مى‏رسد. معمولا انسان بايد تصورى از چيزى داشته باشد تا آن را بخواهد. اما خداوند آن قدر نعمت مى‏دهد كه تصورش را هم نمى‏كنند; «فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين.» (زخرف: ۷۱) در جايى هم مى‏فرمايد: «لهم ما يشاؤون فيها و لدنيا مزيد» (ق: ۳۵); هر چه بخواهند مى‏دهيم، بيش‏تر هم مى‏دهيم.
اما در دنيا، خيرات و نعمت‏ها كمابيش با يكديگر تزاحم دارد. نعمت‏ها هرچند حلال و مشروع هم باشد، انسان به قدر محدودمى‏توانداز آن‏ها استفاده كند، چه در خوردنى‏ها باشد، چه در نوشيدنى‏ها، چه در پوشيدنى‏ها يا ديگر نعمت‏ها. دنيا همه چيزش محدود است و به قدر محدود بايد از آن‏ها استفاده كرد. اگر از حد خودش بگذرد نتيجه معكوس مى‏دهد; مثلا، اگر انسان پرخورى كند، مريض مى‏شود. خداوند هم وقتى مى‏خواهد در اين دنيا به كسى چيزى بدهد به مقدار محدود مى‏دهد، وقتى هم نعمت‏هاى مادى و معنوى او با يكديگر تزاحم پيدا مى‏كند، نعمتى را كه برايشان اصل است‏به آن‏ها مى‏دهد.
به همين دليل است كه گاهى بندگان شايسته در اين دنيا مبتلا به گرفتارى‏هايى مى‏شوند. اين طبيعت دنياست كه به دليل اين تزاحمات، گرفتارى‏ها ايجاد مى‏شود. اصلا زندگى دنيا بدون سختى ممكن نيست. اما قرار بر اين است كه بندگان شايسته خدا هر چه خواستند، خداوند در اين دنيا هم به آن‏ها بدهد، مگر مصلحتى قوى‏تر در كار باشد و نعمتى با ديگرى تزاحم پيدا كند. بندگان خدا چيزهايى را مى‏خواهند، اما اين خواست گاهى موجب محروميت آن‏ها از چيزهاى ديگر مى‏شود. در چنين مواقعى، خداوند به آن‏ها چيزى مى‏دهد كه به صلاحشان باشد. البته بندگان شايسته خدا هم كارشان را به خدا واگذار مى‏كنند و معمولا مطابق خواسته دلشان از خدا چيزى نمى‏خواهند، مى‏گويند: خدايا، هر چه را براى ما بهتر است نصيبمان كن. خداوند هم چنين اراده مى‏كند كه به عنوان مثال، براى محفوظ ماندن آن‏ها از گرما، ابرى بفرستد تا بر سرشان سايه بيندازد يا اگر از باران روز ناراحت مى‏شوند، شب برايشان باران بفرستد. ولى واست‏خداوند چنين است كه اگر اين نعمت‏ها با يكديگر تزاحم پيدا كرد، آن را كه برايشان بهتر است عطا كند; حتى گاهى از دنيايشان كم مى‏گذارد و بر نعمت‏هاى اخرويشان مى‏افزايد و درجاتشان را بالا مى‏برد.
پس با دلايل عقلى و برهانى، مى‏توان اثبات كرد كه اگر كسانى راه صحيح را بشناسند و آن را درست‏بپيمايند، هر چه را برايشان خير باشد خدا به آن‏ها مى‏دهد، حتى اگر به اين صورت باشد كه در روز گرم تابستان، ابرى بر سرشان سايه بيندازد يا اگر مريض شدند شفا پيدا كنند، مگر اين‏كه خداوند خيرشان را در غير از اين ديده باشد. در هر صورت، قرار بر اين است كه هيچ ناراحتى نبينند.

سعادتمند واقعى كيست؟

اين‏ها چه كسانى‏اند؟ آيا كسانى كه مقصد را شناخته‏اند، راه رسيدن به آن را هم در ميان تمام مسائل فردى و اجتماعى و ديگر جنبه‏هاى زندگيشان به خوبى شناخته‏اند و توفيق عمل داشته‏اند يهودى‏اند يا نصرانى يا بودايى يا غير آن؟
بر اساس عقيده ما، راه صحيح «اسلام‏» است و هر كس مسلمان باشد سعادت آخرت را به خوبى شناخته است. گم‏شده حقيقى انسان نزد خدا و در عالم ابدى است. پس مطلوب مسلمان «خدا» است. براى رسيدن به او نيز تنها راه «اجراى دستورات اسلام‏» است. بنابراين، ممكن نيست كسى مسلمان باشد، اما ضروريات اسلام را نداند. پس هر كس مقصد را شناخته، راه را هم كمابيش يافته است. چنين شخصى مستحق دريافت نعمت‏هاى بى‏منتهاى خدا در دنيا و آخرت است.

تفاوت بهره افراد از «سعادت‏»

اما مسلمانان فرقه‏هاى گوناگونى دارند. هميشه هم كسانى بوده‏اند كه مى‏خواسته‏اند راه صحيح را بشناسند، تحقيق هم كرده‏اند، ولى موفق نشده‏اند، به خصوص در دوران ائمه اطهارعليهم‏السلام كسانى بودند كه در گوشه و كنار زندگى مى‏كردند; مى‏خواستند اسلام را دقيقا بشناسند، ولى شرايط اجتماعى آن دوران و حكومت‏هاى جابرانه مانع اين كار بود. اين دسته افراد به اندازه‏اى كه شناخت پيدا كرده‏اند، مسؤوليت دارند و بايد به همان مقدار عمل كنند. طبعا استحقاق دريافت همه‏گونه عنايتى را هم ندارند; چون تمام راه را نپيموده‏اند; در چيزهايى كه نشناخته‏اند كمالاتى وجود داشته كه آن‏ها به دليل عمل نكردن، به آن‏ها دست نيافته‏اند، هرچند تقصيرى در زمينه شناخت نداشته‏اند. خداوند هم در همين حد پاداش آن‏ها را خواهد داد: «انا لانضيع اجر من احسن عملا.» (كهف: ۳۰) آن‏ها تقصير نداشته‏اند; در شناخت، قصور داشته‏اند و به آنچه فهميده‏اند عمل كرده‏اند. خداوند هم به همان اندازه پاداششان مى‏دهد.
اما كسانى كه مقصد را شناخته‏اند، با تلاش و كوشش خود نيز در مسير صحيح گام نهاده‏اند و براى طى طريق، مشمول توفيق الهى شده‏اند - يعنى: شيعه اهل بيت‏عليهم‏السلام هستند - ديگر هيچ مشكلى ندارند، مگر در زمينه عمل; بايد در عمل بكوشند چون هدف و راه را درست‏شناخته‏اند. البته اين‏ها هم از لحاظ معرفت، مراتبى دارند. چنين نيست كه هر كه شيعه شد، تمام دستورات اهل بيت‏عليهم‏السلام را در همه ابعادش بشناسد، مراتب علم و معرفت افراد با يكديگر فرق مى‏كند و ممكن است‏بعضى‏ها به شناخت كامل تمام جزئيات نرسيده باشند و بالتبع، از درك آثارش نيز محروم خواهند شد. هر كه به شناخت كامل‏تر رسيده باشد، از آثار بيش‏ترى برخوردار خواهد شد.
فرض ما بر اين است كه ما شيعيان از لحاظ شناخت كمبودى نداريم، اسلام را از شيوه اهل بيت‏عليهم‏السلام با همه ابعادش شناخته‏ايم. پس اگر به درستى عمل كنيم، خداوند در دنيا و آخرت، ما را غرق در نعمت‏خواهد كرد و چرا چنين نكند؟ مگر خدا مى‏خواهد نعمت‏هايش را براى چه كسى ذخيره كند؟ مگر بخل دارد؟ آيا اگر به بعضى‏ها بدهد، نعمت‏هايش تمام مى‏شود؟ در آخرت تزاحم و تعارضى نيست، هر چه را به يكى داده به ديگرى هم مى‏تواند بدهد; «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون.» (يس: ۸۲) محدوديت از ويژگى‏هاى دنياست و در آخرت وجود ندارد. در اين‏جا هم هر كس راه شناخت را درست پيمود، هر چه را بخواهد خدا به او عطا مى‏كند، مگر آن كه مصلحت نباشد; به گونه‏اى كه حتى اگر به خودش هم گفته شود كه اگر فلان چيز به تو داده شود از چيز ديگرى محروم مى‏شوى، قبول نمى‏كند و مى‏گويد همان كه خدا خواسته بهتر است.
پس كسانى كه مقصد را درست تشخيص داده‏اند، راه را هم درست رفته‏اند و تمام توانشان را نيز براى رسيدن به آن به كار گرفته‏اند - همان كسانى كه در دنيا و آخرت، غرق در نعمت‏هاى خدا خواهند شد - مسلمانانى هستند كه شيوه اهل بيت‏عليهم‏السلام را درست نشناخته‏اند و آن را در تمام ابعاد زندگيشان پيش رو قرار داده‏اند. بر اين اساس، امام صادق‏عليه‏السلام مى‏فرمايد: اى پسر جندب، اگر شيعيان ما (كسانى كه مقصد زندگيشان ; يعنى: خدا و قيامت را رست‏شناخته‏اند و سعادت حقيقى را وجهه همت‏خود گردانده‏اند) استقامت‏به خرج دهند (و از مسيرى كه انتخاب كرده‏اند منحرف نشوند) خداوند آنان را غرق در نعمت‏هاى خود مى‏كند.

«استقامت‏»; شرط دست‏يابى به سعادت

در توضيح «استقامت‏»، بجاست‏بدانيم كه در چند جاى قرآن، به پيامبرصلى الله عليه وآله امر به استقامت‏شده‏است; يكى در سوره هود كه از آن حضرت نقل است كه فرمود: «شيبتني سورة هود لمكان هذه الآية: "فاستقم كما امرت و من تاب معك"»; سوره هود مرا پير كرد; به سبب وجود اين آيه: پس استقامت‏بورز تو و هر كه با تو توبه كرده‏است، همان‏گونه كه فرمان داده شده‏اى. حضرت امام‏رحمه الله در سخنان خود، زياد بر اين حديث تاكيد مى‏كردند. به واقع، آنچه انسان را پير مى‏كند و كمرشكن است «استقامت‏» است. به همين منظور، خداوند به استقامت ورزندگان در آيه ديگرى بشارت مى‏دهد: «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا ولاتحزنوا وابشروا بالجنة التي كنتم توعدون‏» (فصلت: ۳۰); آنان كه گفتند: پروردگار ما الله است، سپس استقامت ورزيدند (و پايدارى كردند)، فرشتگان بر آنان فرود آيند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت ما بر شما به بهشتى كه وعده داده شده‏ايد.
بنابراين، صرف ايمان به خدا و پذيرش دين حق و مذهب اهل بيت‏عليهم‏السلام كافى نيست، بلكه بايد در اين راه پايدارى كنيم و استقامت‏به خرج دهيم; بايد مراقب باشيم تا لحظه‏اى منحرف نشويم. اگر كسى اين‏گونه باشد، خداوند از هيچ خيرى در حق او فروگذار نمى‏كند. چنين كسى مستجاب الدعوه است; هر چه از خدا بخواهد به او عطا مى‏كند و اصلا جز آنچه مرضى خداست انجام نمى‏دهد; ملائكه هم با او مصافحه مى‏كنند و دست مى‏دهند. البته كسانى كه به درجات بالاتر و كامل‏ترى رسيده باشند ملائكه را هم مى‏بينند و مصافحه‏شان را درك مى‏كنند.
ديدن ملائكه مختص به پيامبران‏عليهم‏السلام نيست. ائمه اطهارعليهم‏السلام پيامبر نبودند، ولى ملائكه را مشاهده مى‏كردند يا حضرت مريم‏عليهم‏السلام نه امام بود و نه پيامبر، اما ملك را مشاهده كرد و گفت: «اعوذ بالرحمان منك ان كنت تقيا» (مريم: ۱۸) و حضرت عيسى‏عليه‏السلام را ملك به او مرحمت كرد; «قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا.» (مريم:۱)

هماهنگى مصلحت الهى با بهره‏مندى مؤمنان از نعمت‏هاى دنيا

بايد توجه داشته باشيم كه آنچه به عنوان نمونه از امتيازات شيعيان و مؤمنان واقعى در اين روايت نقل شده قاعده كلى و هميشگى نيست، بلكه اقتضائاتى است كه امام صادق‏عليه‏السلام برخى از آن‏ها را در خصوص آنان ذكر كرده‏اند; يعنى: چنين كسانى اين‏گونه اقتضايى در وجودشان هست كه خداوند مثلا، در گرماى هوا ابرى بفرستد تا بر سر شان سايه بيندازد يا ملائكه با آن‏ها مصافحه كنند. اما بايد توجه داشت كه اگر خداوند براى بعضى از بندگان مؤمنش اين كارها را نكرده به دليل مصالحى بالاتر است; يعنى: اين اقتضا براى آنان وجود دارد كه روزهايشان آفتابى باشد و اگر قرار باشد بارانى ببارد، در شب برايشان بفرستد و...، اما ممكن است‏به دليل برخى مصالح والاتر، اين امتيازات را به آن‏ها ندهد.
از جمله امتيازاتى كه خداوند به چنين بندگانى عطا مى‏كند اين است كه «لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم‏»; آنان روزى خود را، هم از بالاى سر و هم از زيرپايشان‏دريافت مى‏كنند. شايد اين تعبير كنايى بوده و منظور اين باشد كه نعمت از هر طرف به سوى آنان سرازير مى‏شود. به اين مضمون، در قرآن هم مى‏فرمايد: «ولو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض‏» (اعراف:۹۶); اگر اهل زمين ايمان مى‏آوردند و تقوا پيشه مى‏كردند (شناخت و استقامت)، از آسمان و زمين بر آن‏ها درهاى بركات را مى‏گشوديم. مصداق كامل چنين كسانى شيعيان خالص اهل بيت‏عليهم‏السلام هستند كه هيچ چيز از خدا نمى‏خواهند، مگر اين‏كه دعايشان را مستجاب مى‏گرداند; «لما سالوا الله شيئا الا اعطاهم.» ادامه دارد.

پى‏نوشت‏ها:

۱- محمدباقرمجلسى،بحارالانوار،ج ۷۸، ص‏۲۷۹
● منبع: فصل نامه - معرفت - شماره 30
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:13 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فطرت، به مثابه دالّ ديني

فطرت، به مثابه دالّ ديني

علي‌اكبر رشاد

اين مقاله درصدد طرح "حجيت فطرت برين آدمي (فطرت بالمعني الأخص) در كشف و درك گزاره‌ها و آموزه‌هاي ديني، و نيز امكان كاربرد آن در ارزشيابي و آسيب‌شناسي معرفت ديني" است.

چكيده

فطرت (بالمعني الاخص) كه عبارت است از خلقت خاص و سرشت ازلي آدمي, منشأ پاره‌اي شناخت‌ها و گرايش‌هاي متعالي است؛ دين نيز فطرت نمون است‎‎‎‎‎‏‎‎‎‎‎‎‏‏‏‎‎‎‏‏‏‎‏‎‏‎‏‎؛و فطرت غير از عقل وشهود است؛ فطرت, دست‌كم داراي سه‌كاربرد در زمينه دين‌پژوهي است :
1.كشف پاره‌اي از گزاره‌ها و آموزه‌هاي ديني،
2.كمك به كاربرد ديگر مدارك ديني معتبر، دركشف و فهم معارف دين,
3.ارزشيابي و آسيب‌شناسي معرفت ديني.
مؤلف پس از پيشنهاد ساختار جامع تحقيق نهايي براي اثبات نظرية خويش, در اين مقاله سعي كرده است ضمن اثبات فطرتمندي انسان و فطرت‌نموني دين و تبيين تمايز عقل و فطرت, فهرستي جامع از كاركرد‌هاي عام و خاص فطرت در دين پژوهي ارائه كند.
واژگان‌كليدي: فطرت، فطرتمندي انسان, فطرت نموني دين، دال ديني, معرفت ديني, فهم‌ دين، معرفت ديني، حجيت ومدركيت، آسيب‌‌شناسي معرفت ديني، روش‌شناسي كاربرد فطرت در كشف دين.

مقدمه

اين مقاله درصدد طرح "حجيت فطرت برين آدمي (فطرت بالمعني الأخص) در كشف و درك گزاره‌ها و آموزه‌هاي ديني، و نيز امكان كاربرد آن در ارزشيابي و آسيب‌شناسي معرفت ديني" است؛ تبيين و اثبات اين مدعا در گرو بازپژوهي دقيق و عميق مباحثي است كه فهرست اجمالي آن در زير مي‌آيد:
مبحث يكم ـ مفهوم‌شناسي و اطلاقات فطرت و فطري در علوم و آراء گوناگون:
1ـ تلقي و اطلاقات فطرت در فلسفه‌هاي اسلامي و غربي.
2ـ كاربرد و تلقي فطرت در منطق.
3ـ تلقي و اطلاقات فطرت در الهيات اسلامي (كلام، فقه، اخلاق و . . .).
4ـ تلقي فطرت در عرفان اسلامي.
5ـ كاربرد و تلقي فطرت در انسان‌شناسي، علم‌النفس و روانشناسي.
6ـ تلقي و اطلاقات فطرت در نصوص اسلامي (كتاب و سنت قولي).
7ـ منظور ما از فطرت (تعريف مختار).
مبحث دوم ـ شرح ماهيت و مراتب فطرت (بالمعني الأعم):
1. چيستي فطرت (بالمعني الأعم و بالمعني الأخص).
2. ويژگي‌هاي فطريات (بالمعني الأعم و بالمعني الأخص).
3. انواع تقسيمات فطرت:
1/3ـ جمادي، حيواني و انساني،
2/3ـ ملكي و ملكوتي،
3/3ـ علمي و عملي / معرفتي و معيشتي،
4. گستره‌ي قلمرو ادراكي و تحريكي فطرت.
5. امكان تكامل فطرت و توسعه‌ي فطريات.
6. نسبت فطرت با:
1/6ـ عقل،
2/6ـ وحي نبوي،
3/6ـ وراثت،
4/6ـ تربيت، عرف، عادت و . . .
7. روش‌شناسي احراز فطريات و نيز تفكيك فطريات از غير آن.
مبحث سوم ـ روش‌شناسي و ادله‌ي اثبات فطرتمندي انسان:
1. روش نقلي:
1/1- آيات قرآني،
2/1- سنت قولي،
3/1- سنت فعلي.
2. روش عقلي
3. روش وجداني.
4. روش علمي و تجربي.
مبحث چهارم ـ‌ روش‌شناسي اثبات فطرت‌نموني دين:
1. روش و دلايل نقلي.
2. روش و ادله‌ي عقلي.
3. روش و دلايل تجربي.
مبحث پنجم ـ مباني و دلايل اعتبار فطرت در دين (مقام كشف‌و تفهم و مقام اجرا و تحقق):
درآمد: مراد از كاربست فطرت در دين.
1. گستره‌ي كاركرد علمي و عملي فطرت.
2. ارزشگذاري معرفتي و دلالي فطرت.
3. مباني اعتبار فطرت در دين.
4. ادله‌ي عقلي اعتبار فطرت.
5. ادله‌ي نقلي اعتبار فطرت.
مبحث ششم ـ روش‌شناسي كاربست فطرت در كشف حكمت نظري دين:
1. روش و قواعد كاربست فطرت در قلمرو حكمت نظري دين.
2. ضوابط كاربست فطرت در حكمت نظري (شروط و شرايط كارايي فطرت در كشف و فهم گزاره‌هاي ديني).
مبحث هفتم ـ روش‌شناسي كاربست فطرت در كشف حكمت عملي دين:
1. روش و قواعد كاربست فطرت درقلمرو حكمت عملي دين.
2. ضوابط كاربست فطرت در كشف و فهم آموزه‌هاي عملي دين.
مبحث هشتم ـ آسيب‌شناسي شناخت‌ها و گرايش‌هاي فطري:
1. آفات فطرت.
2. موانع و محدوديت‌هاي كاربست فطرت در مقام تفهّم و مقام تحقّق دين.
3. آسيب‌شناسي معرفت فطري (در قلمرو معرفت و معيشت).
4. نسبت و مناسبات فطرت (به مثابه دال)، با ساير دوال و مدارك ديني.
تذكار: درخور ذكر است كه پرسش‌ها و نقد و نقض‌هايي درباره‌ي هر يك از مباحث، قابل طرح است كه به موازات شرح هر مبحثي در ضمن يا ذيل آن بايد بررسيده شود.
اذعان دارم كه فحص و بحث تفصيلي محورها و مباحث فوق، مجالي موسع مي‌طلبد و طبعاً از حوصله‌ي يك مقاله بيرون است، از اين‌رو و تنها به‌ منظور طرح اجمالي مدعاي اصلي (امكان كاربست فطرت در تفهم و تحقق دين و ارزيابي معرفت ديني) طي چند بند، به شرح مختصر "ماهيت و مراتب فطرت" و "تفاوت‌هاي آن با عقل"، "دلايل فطرتمندي آدمي" و "ادله‌ي فطرت‌نموني دين" مي‌پردازيم و با ارائه‌ي فهرست فرضي "كاركردهاي ادراكي ـ تحريكي فطرت در حوزه‌هاي گوناگون دين" مقاله را سامان مي‌بخشيم. از ارباب حكمت و معرفت عموماً و اصحاب كلام و دين‌پژوهي خصوصاً، خاضعانه و از صميم جان تقاضا مي‌كنيم با نقادي عالمانه‌ي مدعاي مقاله، بر راقم بي‌بضاعت منت نهاده وي را در تعديل يا تكميل فرضيه مدد فرمايند.

بند يكم ـ تعريف فطرت:

اكنون درصدد ارائه‌ي تعريف به‌حد يا رسم نيستيم، بساكه چنين تعريفي از فطرت هرگز ميسر نباشد؛ منظور ما از فطرت، فطرت بالمعني‌الأخص و ويژه‌ي بشر است؛ فطرت بالمعني الأخص غير از فطرت جمادي و نباتي است كه از آن به طبيعت تعبير مي‌كنند، و نيز غير از فطرت حيواني است كه آن‌را غريزه مي‌نامند.
به‌نظر ما فطرت (بالمعني الأخص) عبارت است از "سرشت ازلي آدمي و چگونگي هستگاني او، كه منشأ پاره‌اي ادراك‌ها و احساس‌ها / شناخت‌ها و گرايش‌هاي متعالي است."
از آن‌جا كه مدعاي ما، حجيت و اعتبار فطرت در كشف و درك دين و نيز در ارزيابي معرفت ديني است، انسب آن است كه براي تعريف فطرت و اثبات ادعا نيز حدالامكان از روش و دليل درون ديني استفاده كنيم، از اين‌رو در تحليل فطرت از قرآن كريم كه اصلي‌ترين مدرك و حجت ديني است مدد مي‌گيريم.
از آيه‌ي سي‌ام سوره‌ي سي‌ام (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَةَ اللهِ الَتّي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُون ( روم (30):30) برمي‌آيد كه:
1. آدمي فطرتمند است،
2. نهاد همه‌ي مردم به سرشت قدسي سرشته است،
3. دين، فطرت نمون است،
4. خلقت و فطرت الهي انسان، تبديل ناپذير است، پس دين نيز، به حكم فطرت نمون بودن، با نهاد آدمي پيوند دارد و طبعاً ثابت است.
5. آيين راستِ استوار، همان دين فطرت نمون است،
پس ديانت الهي و فطرت بشري، توأماً همگاني و فرا قومي است، همه جايي و فرا‌اقليمي است، هميشگي و فراتاريخي است.
در يك طبقه‌بندي كلي، فطرت بالمعني الأعم، به عام و خاص / مْلكي و ملكوتي، تقسيم مي‌شود؛ فطرت خاص و ملكوتي نيز داراي دو قسم يا دو كاركرد است: علمي / معرفتي، و عملي / معيشتي. به تعبير ديگر آنچه كه منشأ سلسله شناخت‌ها و گرايش‌هاي برين‌ است "فطرت خاص و ملكوتي" يعني بالمعني‌الأخص است.
براي روشن شدن انواع و مراتب فطرت ملكي (بالمعني‌الاعم) و جايگاه و اقسام فطرت ملكوتي (بالمعني الأخص)، نظر خوانندگان فرهمند را به نمودار زير جلب مي‌كنيم:
فطرت (بالمعني الأعم)

فطرت مُلكي فطرت ملكوتي

(فطرت حيواني، نباتي و جمادي) (فطرت انسان، ملك و . . .)

طبيعت غريزه

خصائل‌عمومي‌ومشترك بعد مادي (مقتضيات‌ بُعد
انسان، حيوان، نبات و جماد حيواني انسان و جانوارن)

بند دوم ـ تفاوت و تمايز عقل و فطرت:

مهم‌ترين شبهه‌اي كه ممكن است مدعاي مقاله را مخدوش سازد انگاره‌ي يگانگي عقل و فطرت است، از اين‌رو اين نكته را مستقلاً، به اجمال بررسي مي‌كنيم. به‌نظر مي‌رسد علت چنين تصوري، خلط فطرت در تلقي قرآن و احاديث با فطريات فلسفي و منطقي و امثال آن است.
به نظر ما عقل و فطرت، دو حقيقت مستقل از هم‌اند و اين دو از جهات گوناگوني با هم متفاوتند، از جمله:
1. از نقطه‌نظر تحليل مفهومي واژه‌هاي عقل و فطرت،
2. از جهت ماهيت و اقسام هريك،
3. از نظر روش‌شناسي احراز وجود آن دو،
4. از حيث مباني و ادله‌ي حجيت آنها در مقام دين‌پژوهي و اجراي آموزه‌هاي دين،
5. نيز از بعد كاركردهاي معرفتي و دلالي هر يك و گستره‌ي كاربرد هر كدام،
6. از جهت قواعد و ضوابط كاربرد آنها در كشف و فهم دين،
7. از لحاظ موانع كاربرد و كارآيي آن دو در قلمرو دين،
8. همچنين از نقطه‌نظر تفاوت روش‌ها و قواعد آسيب‌شناسي معرفت عقلي و معرفت فطري.
مجال مضيق مقاله، طرح و شرح همه‌ي تفاوتها را برنمي‌تابد، تنها از باب نمونه، به بررسي استقلال و تمايز عقل و فطرت، براساس سه رهيافت زير مي‌پردازيم:
الف) رهيافت مفهوم شناختي: از رهگذر تحليل لفظي و دلالي، كلمه‌ي عقل و كلمه‌ي فطرت با بررسي "ماده" و "هيأت" هر دو واژه‌.
ب) رهيافت درون ديني (بالمعني الأخص = نقلي): از طريق بررسي تلقي و كاربرد عقل و فطرت در متون مقدس.
ج) رهيافت نظري و كاركردي: از راه مطالعه‌ي تطبيقي مختصات و كارويژه‌هاي هر يك.
اينك شرح اجمالي تفاوتها با لحاظ رهيافت‌هاي سه گانه:
1. از آن‌جا كه واژه‌هاي عقل و فطرت، واژگاني تازي‌اند، بايد آن دو را از منظر لغت و ادبيات عرب مورد تحليل لفظي و معناشناختي قرار داد؛ واژه‌ي فطرت، هم از حيث ماده (ف، ط، ر) هم از نظر هيأت (وزن فِعْلَهًْ) بر طرز خاصي از خلقت دلالت مي‌كند.
ماده‌ي "فِطر" در لغت به معني شكافتن ابداع و اختراع، خلق غيراقتباسي و بي‌پيشينه است. فراهيدي گفته است: فَطَر الله الخلقَ اي خلقهم و ابتدا صنعه الاشياء (فراهيدي، 1410ق: ج7، ص 418) نيز ابن‌اثر مي‌گويد: الفِطر الابتداء و الاختراع (ابن اثير، 1422ق: ج3، ص 379)؛ در مفردات راغب نيز آمده است: وَفَطَر الله الخلقَ و هو ايجاده الشيئي و ابداعه علي هيئة متر‌شّحةِ لِفِعل من الافعال (راغب اصفهاني،بي‌تا : ص 396) وزن "فِعْلَه" نيز بر طرز خاص از فعل دلالت مي‌كند؛ وقتي مي‌خواهند از نحوه‌ي خاصي از جلوس سخن بگويند، مي‌گويند: جَلَسْتُ جِلسةً (نشستم نشستني) كلمه‌ي فِطرت به اقتضاي هيأت خود بر نوع ويژه‌اي از خلقت آدمي دلالت دارد، (نه قوه يا مرتبه‌اي از نفس بشر).
ابن‌اثير در ادامه‌ي شرح معني ماده‌ي فطر گفته است: والفِطرهًْ منه الحالهًْ، كالجلسهًْ و الرِكبهْ (ابن اثير، همان) در مجمع البحرين نيز آمده است: وَالفِطرهًْ بالكسر، الخِلقهًْ و هي من الخلق مِن آنها للحالهًْ (طريحي، 1408ق: ج3، ص 438). در راغب نيز آمده بود: و ابداعه علي هيئهًْ مترشّحهًْ لفعل من الأفعال.
ماده‌ي "عقل" دال بر منع، حصن، حبس، بازدارندگي، و نيز به معني تمييز و فهم است، كلمه‌ي عقل مصدر است اما اكثراً به معني اسم فاعل (عاقل) و اسم مفعول (معقول) به كار مي‌رود.(ابن اثير، همان: ماده عقل)
فطرت (به معني مورد بحث)، معادل و مترادف، همچنين ضد و مقابل ندارد اما كلمات چندي از جمله نُهيَْ، حِجر، فَهم (همان)، برابر نهادهاي كلمه‌ي عقل به‌شمار مي‌روند؛ جهل، حمْق، شهوت(همان) نيز، اضداد عقل قلمداد مي‌شوند؛ با توجه به نكته‌هاي پيشگفته، ميان فطرت و عقل به لحاظ زباني و لغوي و مفهومي هيچ‌گونه ترادف و تشابهي وجود ندارد، و اين بدان معنا است كه ميان معاني و مصاديق آن‌دو نيز تصادق و تساوي نيست.
2. در لسان وحي و سنت هيچ شاهدي مبني بر يگانگي و برابري عقل و فطرت سراغ نداريم و آنچه به زبان صريح يا نمادين درباره‌ي اين دو مقوله در متون ديني مذكور افتاده است در دوگانگي ماهوي و كاركردي آن دو ظهور دارد.
در متون مقدس، برخورداري از موهبت عقل، وجه مشترك انسان و فرشته انگاشته شده است، اين در حالي است كه نحوه‌ي وجود آدمي و مَلك متفاوت قلمداد شده است(ابن بابويه، 1383ق: ص4).
كلام حضرت امير(ع): فَبَعَثَ فيهِم رُسلَهُ، وَ واتَرَ اِلَيْهِمْ اَنْبِيائَهُ، لِيَسْتَأْدُّوهُم ميثاقَ فِطْرَتهٍ وَ يُذَكِّروهم مَنْسِيَّ نِعْمتَهِ، وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهم بِالتّبليغِ وَ يُثيروُا لَهُمْ دَفائِنَ الْعُقولِ (نهج‌البلاغه، خ1) كه غرض و غايت بعثت رسولان 1. اداي ميثاق فطرت الهي و يادآوري نعمت فراموش شده، 2. احتجاج و برانگيختن ذخائر عقلي، دانسته است. همچنين كلمات ديگر آن حضرت مانند قيمةُ كلّ امْرءٍ عَقْلُهُ(تميمي آمدي، 1373: ج4، ص 504ح 6763) نيز اَغْني الغِني العَقلُ (نهج‌البلاغه، ح38) و احاديث فراوان ديگر كه برخي از آنها در اصول كافي ، ج 1، ص16 و 25 آمده است، بر دوگانگي عقل و فطرت دلالت دارد.
3. فطرت با عقل، به لحاظ ماهوي و كاركردي نيز تفاوت‌هاي بسياري دارد؛ فطرت، عبارت است از نحوه‌ي وجود آدمي (جوادي آملي، 1379: ص 54)، و طبعاً معادل با وجه وجود ملكوتي اوست؛ اما عقل، بخشي از وجود يا قوه‌اي از قواي نفس قلمداد مي‌گردد پس خرد و خردمندي از شئون فطرت آدمي است. و نيز درك برخي مدرَكات (مانند زيبايي) كار عقل نيست، بلكه چنين ادراكي، تنها از فطرت آدمي ساخته است. كمااين كه فطرت، لزوماً نيازمند برهان‌ورزي نمي‌باشد، لذا اثبات فطريات في‌نفسه، محتاج اقامه‌ي برهان نيست.
فطرت، علاوه بر كاركرد معرفتي (همچون عقل)، داراي كاركرد احساسي و گرايشي نيز مي‌باشد، مثل انسان به حسب ساختمان خاص خود متمايل و خواهان خداست؛ كشش كودك به سمت مادر، در نهاد او نهفته است و به نحو ناخودآگاه و بي‌آنكه محاسبه‌اي در كار باشد اين كشش و كوشش صورت مي‌بندد.(طباطبائي، 1374 : ج5، ص 73) و اين غير از كاركرد تحريكي عقل در قلمرو حكمت عملي است؛ نقش عقل در حكمت عملي تحريك حساب‌گرانه است اما فطرت (در اين حوزه)، منشأ ميل و كشش شائقانه‌ي دروني است.
يكي از نشانه‌هاي تمايز عقل و فطرت اين است كه برخي ادله‌ي احراز و اثبات فطرت، هيچ تناسبي با اثبات عقل ندارد. مثلاً با دليل "احكام جهان شمول"، دليل "امكان علوم انساني"، دليل "انسان‌شناختي" و پاره‌اي از دلائل نقلي و . . .، فطرت احراز و اثبات مي‌گردد اما عقل هرگز. (در ادامه‌ي مقاله، دلايل فطرت‌مندي آدمي را خواهيم آورد)
بند سوم ـ دلايل فطرت‌مندي آدمي و فطرت‌نموني دين:
فطرتمندي انسان و فطرت نموني دين، به روش‌ها و با دلائل نقلي، عقلي و تجربي گوناگوني قابل اثبات است؛ اين‌جا از باب نمونه به برخي وجوه و ادله اشاره مي‌كنيم. البته چنان‌چه ملاحظه خواهيد فرمود: پاره‌اي از ادله، توأماً فطرتمندي انسان و فطرت‌نموني دين را اثبات مي‌كند. (مانند دليل يكم و دوم) برخي ديگر تنها فطرتمندي را ثابت مي‌كند. (مانند دلايل سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم و نهم) بعضي نيز فقط فطرت نموني دين را، توجيه مي‌كند. (مانند دليل دهم و يازدهم) اينك به اختصار به تقرير هر يك از وجوه‌ و دلائل مي‌پردازيم:

يك) آيات قرآن:

نص و ظاهر آيات فراواني بر "فطرتمندي بشر" و وجود يك سلسله فطريات و نيز "فطرت‌نموني آموزه‌هاي ديني" دلالت مي‌كند؛ آيات دال بر فطرتمندي آدمي و فطرت‌نموني دين را به شش گروه، به شرح زير مي‌توان تقسيم كرد:
1/1) آيات تذكره؛ آياتي كه پيامبر را مذكِّر و قرآن را تذكره و دين را ذكريَْ مي‌داند، مانند:
فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ ـ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر ٍ (غاشيه (88):22-21)
فَما لَهُمْ عَنِ التَّذكِرةِ مُعْرِضينَ (مدِثرِّ (74): 49)
كَلّا اِنَّهُ تَذْكَرةٌ (مدِثرِّ (74):54)
وَذَكِّرْ فَاِنَّ الذِّكْري تَنْفعُ الْمُؤمِنين (الذاريات (51):55)
2/1) آيات نسيان؛ آياتي كه به نسيان عهد الهي از سوي بشر اشاره‌مي‌كند، مانند:
نَسُوا اللهَ فَاَنْساهُمْ اَنْفُسَهُم (حشر(59):19)
نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُم (توبه (9):67)
3/1) آيات ميثاق؛ آياتي كه بر عهد تكويني و ميثاق ازلي الهي با انسانها دلالت دارد، مانند:
وَاِذا اَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‌آدَمَ مِنْ ظُهورِهم ذرّيَّتَهم وَ اَشْهَدهم عَلي اَنْفُسِهم اَلَسْتُ بِربّكم؟ قالوا: بَلي شَهِدْنا، اَنْ تقولوا يوم القيمة: اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ ـ اَوْ تَقُولوا انّما اشرك آبائُنا مِنْ قبل وَ كُنّا ذُرّيةً مِنْ بَعدِ هِمْ اَفَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ (اعراف(7):172و173)
4/1) آيات فطري‌انگاري دين؛ آياتي كه توحيد ربوبي و اصل دين را فطري مي‌داند و نيز تكوين و تكليف را متلائم و انسان را حي متألّه مي‌انگارد، مانند:
اَفِي اللّهِ شكٌّ فاطِرِالسّمواتِ وّالأرضِ (ابراهيم (14):10)
فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ الله، ذلكَ الدّينُ القَيِّمُ (روم (30):30)
5/1). آيات التجاء و اجتراء؛ آياتي كه مي‌گويد انسان در شرائط اضطرار و انقلاب روحي، لاجرم متوجه خدا مي‌شود، مانند:
وَما بِكُمْ مِن نعمة فَمِنَ اللهِ ثُمّ اِذا مَسَّكُمُ الضُرُّ فَاِلَيْهِ تَجْئَرونَ (نحل (16):53)
قُلْ اَرَأَيْتَكُمْ اِنْ اَتيكُمْ عَذابُ اللهِ اَوْ اَتَتْكُمُ السّاعَةُ اَغَيْرَ اللهِ تَدْعُون اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ ، بَلْ اِيّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ماتَدْعُونَ اِلَيْهِ اِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ (انعام (6): 40ـ 41)
برخي آيات نيز به ظهور حالت توجه به خدا، هنگام سفر دريايي اشاره مي‌كند، مانند:
فَاِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعُواُاللهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينُ فَلَمّا نجيّهُم اِلي الْبَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكُون (عنكبوت (29):65)
6/1) آيات مثبِتِ فطراني بودن ديانت و دينداري، از راه حب و شوق به لاهوتيات؛ آياتي كه اذعان مي‌دارد كه اگر دين تحميل بر بشر مي‌بود هرگز در بشر اشتياق نفساني و جذبه‌ي روحاني بدان حاصل نمي‌گشت، اگر انسان كشش به سمت دين دارد از آن جهت است كه احكام آن پاسخ به خواسته‌هاي دروني و باطني اوست، مانند:
وَلكِنّ اللهَ حَبَّبَ اِلَيْكُمْ الاِيمانَ وَ زَيَّنَه في قُلوبِكُمْ (حجرات (49):7)
وَالذّينَ آمَنوا اَشَدُّ حبّاً للهِ (بقره (2):165)
البته به آيات ديگري نيز مي‌توان براي اثبات مدعا استشهاد كرد، مانند: بقره (2):130-139؛ انعام (6): 14و78-79؛ احزاب (33):72 و يس (36):60، الذاريات (51):20ـ 21.

دو) روايات:

روايات دال بر فطرتمندي انسان و فطرت‌نموني دين بسيار است و بي‌شك اين اخبار به حد تواتر مضموني مي‌رسد، ما اينجا تنها از باب نمونه، برخي احاديث را ذكر مي‌كنيم:
2/1) حديث مستفيض و معروف نبوي(ص) كه مضمون آن در منابع شيعه و سني مكرر آمده است: كلُّ مُولُودٍ يُولَدُ عَلَي الْفِطْرةِ فَاَبَواهُ يُهوِّدانِهِ اَوَ يُنَصِّرانِهِ اًوِ يُمَجِّسانِهِ
2/2) كلام حضرت امام علي(ع) ـ كه پيش‌تر نيز آن را آورديم:
فبَعَثَ فيهمْ رُسُلَهُ وَ واتَرَ اِلَيْهِمْ اَنْبِيائَهُ، لِيَسْتَأْدُوهُمْ ميثاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذكِّروهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ، وَيَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتّبليغِ وَ يُثيروُا لَهُمْ دَفائِنَ الْعُقُولِ( نهج‌البلاغه، خ1).
2/3) صدوق در كتاب التوحيد، تحت عنوان بابُ فِطرةِ اللهِ (عزّوجلّ) الخلقَ عَلي التّوحيد، تعدادي از روايات دال بر مضمون عنوان باب را درج كرده است، همچنين علامه مجلسي، در بحارالانوار، ج 3 و ج5، و نيز حويزي در تفسير نورالثقلين،روايات بسياري را ـ كه دال بر فطرتمندي انسان و فطرت‌نموني دين است ـ گرد آورده‌اند.( حويزي، نورالثقلين، ج1، ص 96وج4، ص186)

سه) وجدان:

هركس با درون‌نگري آگاهانه مي‌تواند به پاره‌اي شناخت‌ها و گرايش‌هاي پيشا‌برهاني و پيشا‌آموزشي و فراتجربي خود اذعان كند: مثلاً وجود را همه وجدان مي‌كنند، هركس به وجود خويش علم دارد و كمال را از نقص، خير را از شر، حْسن را از قُبح، زيبايي را از زشتي، و عدل را از ظلم، باز مي‌شناسد؛ نيز بر استحاله‌ي اجتماع نقيضين و ارتفاع آن دو، حكم مي‌كند؛ كل را بزرگ‌تر از جزء مي‌داند، و بر رجحان كمال بر نقص، خير بر شر، حْسن بر قبح، زيبايي بر زشتي، عدل بر ظلم، فضائل بر رذائل، اذعان دارد.
همچنين همه در حفظ ذات و براي تأمين خلود، و تحصيل قدرت و كشف حقيقت و دستيابي به كمال و خير، و تحقق فضائل و استقرار عدل، كشش و كوششي سرشتي و دروني دارند.
و هر كس، ضمن وجدان اين بينش‌ها و گرايش‌ها، با باز گفت آن، متفطن مي‌شود كه ديگران نيز با او در اين بينش‌ها و منش‌ها، گرايش‌ها و كشش‌ها همراه و همسانند، از اين رهگذر درستي و فرافردي بودن اين ادراك‌ها و احساس‌ها را نيز مي‌آزمايد.

چهار) منشأشناسي باورها و گرايش‌هاي بشر‌شمول:

1ـ وجود اجماعات بشري به عنوان يك پديده، ناشي از علتي است،
2ـ منشأ اجماعات، يا دروني و ذاتي است يا بيروني و عارضي (حصر، عقلي است و شق سوم منتفي است)
3ـ به خاطر عدم شمول و نيز تطور و عدم ثبات عوامل بروني مفروض (مانند وراثت، عادت و تربيت) علل و عوامل بيروني نمي‌تواند منشأ اجماعات ياد شده باشد، پس علت و منشأ اجماعات بشري، باطني و ذاتي آدمي است.(سبحاني، 1375: صص179ـ 183)

پنج) وجود قوانين جهان‌شمول:

1ـ اگر بشر واجد ذات ثابت و ذاتيات مشترك نمي‌بود، جريان هرگونه قاعده و قانون جهان‌شمول براي همه‌ي آحاد و اقوام، ناممكن يا نامعقول مي‌نمود.
2ـ مسلماً و بحق، يك سلسله قوانين و احكام جهان‌شمول بر / در حيات و مناسبات آدميان حاكم و جاري است،پس بشر داراي ذات و ذاتيات مشتركي است.

شش) تبيين از طريق فلسفه‌ي علم (امكان علوم انساني اجتماعي):

انكار ذاتمندي و همذاتي آدميان، امكان علوم انساني را ناممكن مي‌دارد، زيرا با نفي ذاتمندي و همذاتي انسان‌ها، صدور هرگونه قاعده‌ي علمي عام ثابت و درباره‌ي كنش آحاد و جوامع بشري منتفي و محال مي‌گردد، اما قواعد علمي عام پذيرفته‌ي بسياري وجود دارد و با تنسيق آنها رشته‌ي علوم انساني و اجتماعي كه مشتمل بر چندين دانش مستقل كامل است پديد آمده است.

هفت) تمسك به دست‌آورد مطالعات تجربي:

مطالعات تجربي روانشناختي و جامعه‌شناختي، مردم‌شناختي درباره‌ي آحاد و جوامع انساني نيز، فطرتمندي بشر و وجود يك سلسله فطريات را در آدميان اثبات كرده است، دانشمندان، خواه ناخواه و بي‌آنكه حتي درصدد باشند، اين حقيقت را اثبات كرده‌اند كه شرح آن، نيازمند مجالي موسّع است و شواهد بسياري در آثار دانشمندان و صاحب‌نظران علوم پيشگفته، وجود دارد.

هشت) استدلال از راه "نظريه‌ي انسان‌شناسي اسلامي":

انسان‌شناسي‌اسلامي بر ساخته بر نهادمندانگاري آدمي است؛ نفي فطرت، به‌معني نفي اساس و ساختار انسان‌شناسي‌ اسلامي است كه به‌ استناد دهها آيه و روايت، تبيين و اثبات شده‌است.

نه) برهان تضايف:

1ـ در برخي حالات و وضعيت‌ها، رجاء قطعي باطني به مبدأ تعالي حاصل است،
2ـ مبدأ تعالي "مرجوّ بالفعل است" (وجود و فعليت حق تعالي به طرق دلائل بسيار اثبات شده است)،
3ـ دو طرف متضايف، از نظر قوه و فعل، و وجود و عدم، متكافئند. (هرگاه يك طرفِ متضايفين بالفعل و موجود باشد طرف ديگر نيز بالفعل و موجود خواهد بود.)
پس رجاء (و به طريق اولي منشا آن يعني فطرت و ذات خداگرا و خداباور) نيز بالفعل موجود است.

ده) اقتضاي حكمت و عدالت الهي:

لازمه‌ي ‌حكمت‌ و عدالت ‌الهي و بلكه مقتضاي لطف و رحمت‌ رحماني، فطرت‌نموني آموزه‌هاي ‌ديني است، توضيح اين‌كه:
1ـ انسان داراي سرشت و خصائل ذاتي مشخصي است،
2ـ در صورت عدم تطابق و تلائم تشريع الهي (مشيت تشريعي) با تكوين آدمي (مشيت تكويني)، اعتقاد و التزام به دين، غيرمطبوع بلكه غيرمقدور مي‌بود، و اين، هم برخلاف حكمت بالغه‌ي الهي و هم برخلاف عدالت اوست و به طريق اولي، مخالف لطف و فضل، رحمت و رأفت حق متعالي است. پس تعاليم الهي بايد فطرت‌نمون باشد.
يازده) مقتضاي دعوت و رسالت فرااقليمي و فراتاريخي نبوي:
1ـ به دلالت آيات زير، گستره‌ي رسالت نبوي و قلمرو دعوت پيامبر اكرم(ص)، جهاني و جاوداني است:
وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَافَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً (سبأ (34):28)
وَمَا هِيَ إِلَّا ذِكْرَى لِلْبَشَرِ (المدًِّثر (74): 31)
نَذيراً لِلْبَشَر (المدِثر (74): 36)
اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكرٌ لِلْعالمَين (يوسف (12): 104)
2ـ اگر آموزه‌هاي دين، مختص و محدود به قوم و قرني خاص باشد و پاسخ به نياز هميشگي و همگاني آحاد بشر نباشد، خلاف مدعاي فوق لازم مي‌آيد؛ پس تعاليم ديني بايد فطري و متلائم با ذات ثابت و مشترك آدميان باشد تا بتواند صفت جهاني و جاوداني بودن را احراز كند.
راهها و دلائل تبيين و اثبات فطرتمندي آدمي و فطرت نموني دين محدود به موارد بالا نيست، اما به لحاظ رعايت اختصار به همين اندك بسنده مي‌كنيم.
بند چهارم ـ گستره‌ي كاركرد فطرت:
در نمودار زير، گستره‌ي كاركردهاي فطرت ملكوتي، در حوزه‌ي دين و غير آن، نشان داده شده است. هرچند بسياري از موارد مذكور، مَدرَك و مصداق كاركرد ديگر مدارك نيز مي‌تواند باشد، اما مي‌توان اثبات كرد اين موارد از كاركردهاي شناختي و گرايشي فطرت نيز مي‌باشد.
چنانكه در مطلع مقال گذشت، اين مقاله درصدد آن است كه فطرت را به مثابه دال حجت، براي كشف و درك دين پيشنهاد كند؛ لوازم بديهي و بيّن فطرتمند انگاشتن آدمي و فطرت‌نمون دانستن دين، في‌الجمله آن است كه فطرت، كاركردهاي گوناگوني را در كشف دين و فهم مدارك معتبر دين و نيز ارزشيابي معرفت ديني، عهده‌دار گردد.
كاركردهاي فطرت در قلمرو دين، به دو قسم عام و خاص تقسيم مي‌شود؛ كاركردهاي عام، مشترك بين همه‌ي حوزه‌هاي قلمرو دين است و كاركردهاي خاص، به كاركردهاي ويژه‌ي فطرت در هر يك از حوزه‌هاي پنجگانه‌ي معرفت ديني (1. بينش / عقايد، 2. كنش / حقوق و تكاليف، 3. منش / اخلاق، 4. دانش / علم ديني، 5. و پرورش / تربيت ديني) اطلاق مي‌شود. در فهرست زير گستره‌ي كاركردهاي فرضي فطرت ملكوتي، در مقام تفهم و مقام تحقق دين ارائه شده است؛ البته اثبات هر قسم و هر نوع، نيازمند استدلال كافي علمي است.

الف ـ كاركردهاي عام:

1. ايفاي نقش در دين‌گرايي و دين‌پذيري آدمي،
2. تصديق امكان كشف و درك دين،
3. مساعدت در مبناپردازي براي منطق فهم دين،
4. مساهمت در قاعده‌سازي و ضابطه‌گذاري براي تحصيل معرفت ديني،
5. مساهمت در سنجش صحت و سقم معرفت ديني (ارزيابي گزاره‌ها و آموزه‌هاي به دست آمده از مدارك و دوال ديني).

ب ـ كاركردهاي خاص:

1. در حوزه‌ي بينش (عقايد و جهان‌بيني):
1/1. ادراك و كشف استقلالي پاره‌اي از اصول و امهات عقايد ديني،
2/12. كمك به درك برخي از گزاره‌هاي ديني از ديگر مدارك.
2. در حوزه‌ي كنش (حقوق و تكاليف):
1/2. كشف برخي آموزه‌هاي دستوري دين.
2/2. منشأيت در گرايش‌ها و واگرايش‌هاي آدمي همسو با بايدها و نبايدهاي ديني.
3/2. منشأيت براي انگيزش‌ و گريزش‌ (كشش‌ها و كوشش‌هاي ايجابي و سلبي) منطبق با پاره‌اي از بايدها و نبايدهاي ديني.
3. در حوزه‌ي منش (اخلاق و ارزش‌ها):
1/3. ادراك ذات حُسْن و قُبح و حُسْن و قُبح ذاتي و نيز برخي آموزه‌هاي ارزشي دين.
2/3. ايجاد يك سلسله گرايش‌ها و واگرايش‌هاي نسبت به افعال حَسَن و قبيح بر حسب مورد.
3/3. ايفاي سببيت براي سلسله انگيزش‌ها وگريزش‌هاي همسو با‌ پاره‌اي از آموزه‌هاي اخلاقي دين.
4. در حوزه‌ي پرورش (تربيت ديني):
1/4. كمك به شاخص پردازي در تربيت ديني براساس انسان‌شناسي مبتني برفطرت‌مند‌انگاري آدمي،
2/4. نقش آفريني در روش‌شناسي تربيتي مقبول دين،
5. در حوزه‌ي دانش ديني (معرفت علمي):
1/5. مبناسازي براي علوم انساني ]ديني[،
2/5. سنجش پاره‌اي از آموز‌ه‌ها و مدعيات علوم كه مماس با فطرت و ديانت است، ازلحاظ صحت و سقم.
در پايان، بار ديگر يادآور مي‌شوم: مدعاي مقاله، اطروحه و اقتراحي است خام در حوزه‌ي دين‌پژوهي و حيطه‌ي دينداري، علاقه‌مندم اهل فضل و فكر، در خورد يك پيشنهاد با آن برخورد كنند، زيرا اين انگاره مانند هر اطروحه‌ي نو ديگر، جاي چند و چون بسيار دارد و سخت حاجتمند نقادي علمي و تنقيح فني است؛ بسا كه سرانجام از زيرتيغ نقد نقادان، و از بوته‌ي عيب‌يابي عياران، جان بدر برد و لاجرم روزي بر مسند امن اثبات تكيه زند. ان‌شاءالله و هو اعلم بالصواب.

منابع و مأخذ:

قرآن
نهج‌البلاغه
1.ابن بابويه، محمدبن‌علي، علل الشرايع، قم، مؤمني، 1382ق.
2.ابن اثير، نهايه في غريب الاحاديث و آثاره، تحقيق شيخ خليل مأمون شيحا، بيروت، 1422ق، مجلد2، ج3.
3.تميمي آمدي، عبدالواحد بن محمد، شرح غُرر الحكم و دررالكلم، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1373ش،ج4.
4.جوادي آملي، عبدالله، فطرت درقرآن، قم، مركز نشر اسراء، 1379ش.
5.راغب اصفهاني،معجم مفردات الفاظ القران، مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان، قم، بي‌تا.
6.سبحاني، جعفر، مدخل مسائل جديد در علم و كلام، قم، امام صادق عليه‌السلام، 1375ش.
7.طباطبائي، سيد‌محمد حسين، اصول فلسفه و روش رئاليسم، تهران، صدرا، 1373، ج5.
8.طريحي، فخرالدين‌ابن احمد، مجمع‌البحرين، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1408ق،ج3.
9.فراهيدي، ابوعبدالرحمن خليل‌بن احمد، كتاب‌العين، قم‌، دارالهجرة، 1410ق،ج7.

پنج شنبه 27 مهر 1391  4:13 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نظريه فطرت در قرآن

نظريه فطرت در قرآن

مرتضى حاج حسينى
عضو هيات علمى گروه فلسفه دانشگاه اصفهان

يكى از مباحثى كه در قرآن و سنت‏با اهميت ويژه‏اى مطرح گرديده بحث فطرت است. فطرتمندى انسان، فطرى بودن دين، فطرت پسندى، حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودن فجور و تقوا به الهام فطرى، اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الهى در عالم ذر و عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان، از جمله مسائلى است كه آيات قرآن و روايات ائمه معصومين‏عليهم‏السلام بر آن دلالت صريح دارند.
اما مهم آن است كه اگر چه در پاره‏اى آيات، انسان فطرتمند معرفى شده و بحث از الهام فطرى فجور و تقوا به انسان به ميان آمده است ولى در بعضى آيات ديگر، خلقت طبيعى انسان به عنوان موجودى ظلوم، جهول، هلوع، كفار و طغيانگر مطرح شده است.
اگر در پاره‏اى از آيات، دين امرى فطرى معرفى گرديده و يا اقامه عدل هدف رسالت پيامبران بيان شده است (كه به دنبال فطرى بودن دين، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نيز فطرى خواهد بود) اما در پاره‏اى ديگر از آيات، سبب تشريع دين، بروز اختلاف اوليه بين انسانها و نياز اضطرارى آنها به دين و قوانين لازم براى رفع اختلافات بيان گرديده است و از آن استنباط مى‏شود كه دين مولودى اجتماعى است كه انسانها به حكم اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناه برده‏اند و نه به حكم فطرت. و اين البته با نظريه برخى از جامعه‏شناسان نزديكى زياد دارد. و نيز اگر در برخى آيات سخن از اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الهى و عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان به ميان آمده است در برخى ديگر از آيات خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد از هر گونه شناخت و معلومى مطرح شده است و اين نيز با نظريه‏هاى برخى از روانشناسان قرابت دارد.
در اين مقاله برآنيم تا ضمن بحث از معناى لغوى فطرت با توجه به وزن و صيغه آن در كلام عرب، كاربرد و مشتقات آن در قرآن، و تفاوت آن با طبيعت و غريزه، به تبيين بينش خاص قرآن در مورد فطرت و پيآمدهاى اجتماعى آن بپردازيم و مى‏كوشيم تا با بهره‏جويى و استمداد از نظريه بديع علامه طباطبائى در تفسير الميزان، كه كمتر به آن توجه شده و يا متاسفانه مورد بى‏مهرى واقع گرديده است‏به زدودن پاره‏اى از ابهامات بپردازيم.

معنى لغوى فطرت

واژه «فطرة‏» بر وزن «فعلة‏» دلالت‏بر نوع دارد مانند جلسة يعنى نوع خاصى از نشستن، مثلا اگر بگوييم: جلست جلسة زيد يعنى مثل زيد و به نوع نشستن وى نشستم. بنابر اين واژه «فطرة‏» از ماده «فطر» به معنى نوعى خاص از آفرينش است‏يعنى خلقت و آفرينشى بى‏سابقه كه از آن به ابداع تعبير مى‏شود.
راغب اصفهانى در مفردات در مورد معنى فطرت چنين مى‏گويد: «و خداوند خلق را فطر نموده است و اين فطر يعنى ايجاد كردن شى‏ء به شكلى بديع و تازه بر كيفيتى كه فعلى از افعال از آن صادر گردد». (1)
ابن اثير نيز در نهايه، در توضيح ماده «فطر» در حديث نبوى، «كل مولود يولد على الفطرة‏» (2) مى‏گويد: «فطر به معنى ابتدا و اختراع است و فطرة حالت آن ابتداء و اختراع را بيان مى‏كند مانند جلسة و ركبة يعنى نوعى خاص از نشستن و سوار شدن و معنى حديث اين است كه: هر فردى بر نوعى خاص از صفات جبلى و طبيعى متولد مى‏شود به طورى كه آماده پذيرش دين الهى مى‏گردد و اگر او را با همان صفات واگذارند پيوسته بر آن صفات استمرار دارد و از آنها مفارقت نمى‏كند و همانا علت عدول انسانها از آن، آفتى از آفات بشرى يا تقليدى است كه از غير در آنها اثر مى‏گذارد...» (3)
بيان اين مقاله درباره فطرت با تعبير راغب به «و ابداعه على هيئة مترتبة لفعل من الافعال‏» و نيز با تعبير ابن اثير به «انه يولد على نوع من الجبلة والطبع المتهيئ بقبول الدين‏» هماهنگ است.
استعمال واژه فطرت و مشتقاتش در قرآن‏در قرآن مجيد واژه‏هاى «فطره‏» (4) ، «فطركم‏»، (5) «فطرنا»، (6) «فطرنى‏»، (7) «فطرهن‏»، (8) «فطور»، (9) «فطر»، (10) «منفطربه‏» (11) . انفطرت، (12) و «فاطر» (13) به كار رفته است كه همه جا به معنى ابداع و آفرينش بدون سابقه است.

طبيعت، غريزه، فطرت

«طبيعت‏» يعنى سرشتى كه اشياى مادى بر آن آفريده شده‏اند، بيشتر در مورد موجودات بيجان به كار مى‏رود و اگر در مورد جاندارها به كار رود به آن جنبه‏هايى از جانداران كه با بيجانها مشتركند اطلاق مى‏شود.
«غريزه‏» بيشتر در مورد حيوانات به كار مى‏رود و اگر در مورد انسان به كار رود به جنبه‏هاى حيوانى موجود در انسان اطلاق مى‏شود و عبارت از نوعى حالت تسخيرى و غير آگاهانه يا نيمه آگاهانه از ناحيه خلقت است كه بر خود محورى و يا بقاى نوع استوار است و به عضوى مادى از بدن انسان مربوط مى‏شود مانند غريزه گرسنگى كه با سيستم عصبى هيپوتالاموس و يا غريزه تشنگى كه با سيستم عصبى هيپوتالاموس و غده هيپوفيز ارتباط دارد و اين دو از نوع گرايشهاى فيزيولوژيك به شمار مى‏روند كه براى ادامه حيات حيوان ضروراند. و نيز مانند غريزه جنسى كه از نوع گرايشهاى لازم براى بقاى نسل است و ارضا نشدن آن حيات موجود زنده را به خطر نمى‏اندازد بلكه بقاى نوع را به خطر مى‏اندازد.
«فطرت‏» در مورد انسان و خصلتهاى فرا حيوانى او به كار مى‏رود، در حد حالتى آگاهانه و حاوى نوعى قداست است. همچون غريزه و طبيعت‏سيرى تدريجى و ساختارى ثابت دارد اما مرحله‏اى تكاملى است كه پس از فعليت‏يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس از شكوفايى حس و خيال يعنى همراه با پيدايش عقل تكون مى‏يابد و در پرتو آنها، گرايشهاى غريزى نيز مى‏توانند از نوعى قداست‏برخوردار شوند.
فطريات در انسان به ترتيب در سه ناحيه دانش، ارزش و گرايش شكوفا مى‏شوند و فعليت مى‏يابند. در زمينه دانش، گزاره‏ها به شكل توصيفى و خبرى بيان مى‏شوند. در زمينه ارزش، گزاره‏هاى حاكى از آنها شكلى دستورى دارند. گرايشها نيز پاره‏اى حالات نفسانى‏اند كه پس از شكوفايى ارزشها در انسان پديد مى‏آيند و موجب جهتگيرى وى به سوى هدفى والا و مقدس مى‏شوند. فعليت ارزشها و گزاره‏هاى آنها منوط به فعليت عقل نظرى و استمداد عقل عملى از آن است تا آنجا كه اگر عقل نظرى در انسان شكوفا نشود و از مرتبه عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امكان فعليت و جولان عقل عملى نخواهد بود. (14)
در اين جا به اين اجمال بسنده مى‏كنيم و به بررسى دو دسته آيات در اين باره مى‏پردازيم: دسته اول آياتى كه معنايى سلبى از فطرت ارائه مى‏دهند و دسته دوم آياتى كه معنايى ايجابى دارند.

آيات دسته اول

آيه 78 سوره نحل به خالى بودن لوح نفس از كليه معلومات در آغاز تولد و پيدايش تدريجى معلومات پس از آن از طريق حواس و فكر مى‏پردازد: «والله اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا وجعل لكم السمع والابصار والافئدة لعلكم تشكرون‏» چنان كه در تفسير الميزان (15) ذيل آيه فوق آمده است‏سياق آيه، و اشاره آن به مبادى علم حصولى يعنى حس و فكر و نيز پيدايش تدريجى معلومات در آنها، دلالت‏بر اين معنى دارد كه آنچه در اين آيه از انسان در بدو تولد نفى شده است علم حصولى است. بنابراين، انسان در آغاز به هيچ چيزى كه مبدا آن حس يا عقل باشد علم حصولى ندارد.
بدين ترتيب بنا به تصريح كلام وحى، هيچ گزاره‏اى اعم از گزاره‏هاى بديهى و فطرى، يا غير بديهى و نيز اعم از اين كه متعلق شناخت آن عالم طبيعت، ماوراى طبيعت، انسان يا ذات احديت و... باشد در آغاز تولد براى انسان به علم حصولى معلوم نخواهد بود.
و اگر چنين باشد كه كودك در بدو تولد واجد هيچ تصور و تصديقى نباشد در اين صورت نه فقط دانش بلكه ارزشها و گرايشهاى انسانى نيز از طفل در آغاز پيدايش نفى مى‏شود زيرا ارزش، به عنوان ارزش فطرى و نه به عنوان غريزه و ميل ناآگاهانه حيوانى، در انسان پس از علم وى به ارزشمندى آن حاصل مى‏شود و با نفى هر نوع علم و آگاهى، ارزشها نيز منتفى مى‏شوند. همين‏طور است گرايشهاى فطرى; زيرا هر گرايشى اعم از فطرى يا غير فطرى پس از علم نفس به غايت آن و ارزشمندى آن غايت، براى انسان حاصل مى‏شود. بر اين اساس نفس انسانى در آغاز پيدايش، هيچ تصور يا تصديق فطرى و نيز هيچ ارزش يا گرايش فطرى را واجد نيست. تنها چيزى كه انسان در آغاز و نيز به هنگام كهنسالى يعنى پس از ضعف قوا و از دست دادن معلوماتش واجد مى‏شود علم حضورى نفس به خودش است.
در سوره نحل آيه 70 آمده است: «والله خلقكم ثم يتوفاكم ومنكم من يرد الى ارذل العمر لكي لايعلم بعد علم شيئا ان الله عليم قدير».
علامه طباطبائى نيز در تفسير اين آيه در الميزان (16) به اين مطلب تصريح كرده‏اند و ادعاى خالى بودن ذهن انسان در آغاز پيدايش را همان چيزى مى‏دانند كه روانشناسان بر آن تاكيد كرده‏اند.
اگر چنين است، فطرى بودن دين و ارزشهاى انسانى به چه معنى خواهد بود؟ و نيز چگونه اقرار انسان به ربوبيت الهى در عالم ذرو اعتراف وى به عدم تبعيت از شيطان تفسيرى معقول مى‏يابند.
2- آيه‏213 سوره بقره به سبب تشريع دين مى‏پردازد: «كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين ومنذرين وانزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه وما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ماجاءتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه والله يهدي من يشاء الى صراط مستقيم‏».
علامه طباطبائى در تفسير اين آيه ابتدا به بيان تاريخ اجمالى حيات اجتماعى و دينى نوع انسان مى‏پردازند و بنا به مفاد آيه، حكم در مورد انسان به زندگى اجتماعى و نيز لزوم رعايت عدل را از جمله احكامى مى‏دانند كه انسان بنا به اضطرار به سوى آن كشيده شده است‏يعنى اين دو حكم را معلول ضرورى اين حكم مى‏دانند كه: «انسان بايد هر چيزى را كه در طريق كمال او مؤثر است‏براى استكمال خود استخدام نمايد و به هر طريق ممكن از موجودات ديگر و از جمله از همنوعان خود به نفع خود و براى بقاى حيات خويش استفاده نمايد». و به اين ترتيب بشر با استناد به اين اصل به مسير خود ادامه مى‏دهد تا با اين مشكل روبرو مى‏شود كه هر فردى از افراد انسان بنا به همين اصل، همان را مى‏خواهد كه ديگران مى‏خواهند يعنى همان‏طور كه او مى‏خواهد از طبيعت و ديگران به نفع خود بهره‏مند شود ديگران نيز همين را مى‏خواهند و همين جا است كه زندگى اجتماعى را مى‏پذيرد و دوام اجتماع و در حقيقت دوام زندگى خويش را منوط به پذيرش عدالت اجتماعى و اين كه هر صاحب حقى به حق خود برسد مى‏داند و اين بدان معناست كه حكم بشر به اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حكمى است كه بشر آن را به اضطرار پذيرفته است‏به طورى كه اگر اضطرار نمى‏بود هرگز هيچ انسانى حاضر نمى‏شد دامنه اختيار و آزادى خود را محدود كند. (17)
شايد مستند نمودن اختلاف دوم يعنى اختلاف پس از عرضه دين به عنوان بغى و عدم استناد اختلاف اول به عنوان بغى، مؤيد نظر علامه باشد زيرا بغى آن گاه صدق مى‏كند كه انسان چيزى را بداند ولى به خاطر منافع شخصى برخلاف آن عمل نمايد اما اگر چيزى را نداند و اشتباه كند عنوان بغى بر آن صادق نخواهد بود.
اما در اين صورت آيا اين تفسير با فطرى بودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطرى بودن را بدين معنا بگيريم كه هر انسانى آن را در بدو تولد مى‏داند و يا قبل از هر ميلى به آن متمايل مى‏شود، گرايش به عدل، بنابر اين تفسير، از گرايشهاى فطرى محسوب نخواهد شد زيرا گرايش به عدل از چنين خاصيتى برخوردار نيست و در اين صورت فطرى نبودن عدل مستلزم فطرى نبودن غايت ارسال انبيا است و اگر غايت ارسال انبيا (18) و سبب تشريع دين فطرى نباشد آيا خود دين مى‏تواند فطرى باشد.
علامه طباطبائى در ادامه به عنوان تاييدى از تاريخ به نفع نظريه ايشان مى‏فرمايند:
«و به همين جهت هر جائى كه انسانى قوت بگيرد و از سايرين نيرومندتر شود در آن جا حكم عدالت اجتماعى سست مى‏شود و شخص نيرومند مراعات عدالت اجتماعى را در حق ضعيف نمى‏كند و لذاست كه همواره شاهد رنج و محنتى بوده‏ايم كه مردم ضعيف از طبقه قوى متحمل مى‏شوند. جريان تاريخ نيز تا به امروز كه عصر تمدن و آزادى است‏بر همين منوال بوده است و اگر عدالت اجتماعى، اقتضاى اوليه طبيعت انسانى مى‏بود بايد عدالت اجتماعى در شئون اجتماعات غالب مى‏بود در حالى كه مى‏بينيم دائما خلاف اين امر جريان داشته و نيرومندان خواسته‏هاى خود را به منظور نيل به مقاصد خود بر طبقه ضعيف تحميل مى‏كردند. (19) »
3 - در آيات 34 سوره ابراهيم، 72 سوره احزاب،19 سوره معارج، و7 سوره علق، انسان طبعا به صفات ظلوم، كفار، جهول، هلوع و طغيانگر توصيف شده است. علامه طباطبائى اين آيات را تاييدى بر نظر خود دانسته‏اند (20) آيا اين توصيفات مستلزم نفى فطرى بودن ارزشهاى معنوى در انسان نيست؟ آيا اتصاف طبعى انسان به اين صفات، سرانجام نوعى دعوت به رذايل و غلبه شر بر خير و هلاكت انسان را در پى نخواهد داشت؟
روانشناسان عموما ذهن انسان را در آغاز تولد خالى از هر گونه معلوم بالفعلى مى‏دانند. (21) برخى از جامعه‏شناسان نيز خواسته‏هاى معنوى انسان را معلول ضرورتهاى اجتماعى دانسته‏اند و معتقدند تنها منافع و مصالح مادى بشر است كه مقتضى زندگى اجتماعى و وضع مقررات و رعايت عدالت اجتماعى است و علم و دانش اندوزى نيز تنها به اين دليل كه بهترين ابزار تحصيل زندگى مادى و كسب قدرت و تسلط بر ديگران است، مطلوب جامعه بشرى است و قداست زندگى اجتماعى، عدالت اجتماعى، دانش اندوزى و... نيز داراى قداست فرضى به منظور نيل زودتر به مقصود است نه اين كه اينها ذاتا داراى قداست و ارزش باشند. (22)
آيا همچون برخى عالمان جديد منكر فطريات شويم و دلايل فوق از قرآن، تفسير، سنت تاريخى، روانشناسى و جامعه‏شناسى را مستمسك قرار دهيم يا با بى‏مهرى تمام علامه طباطبائى را متهم به ارائه تفسيرى سطحى و همسو با دانشمندان تجربى كنيم و يا به حكم عقل و تجلى عالى و اكمل آن در كلام وحى، ملاك فطريات را در هر حوزه و مقام متناسب با آن معرفى كنيم؟
در ناحيه تصورات از دانشها، فطرى را آن بدانيم كه يا عارض ذهن نمى‏شود - اگر انسان در مرتبه‏اى نباشد كه بتواند آن را تصور كند - و يا اگر عارض ذهن شد به دليل بساطت آن خالى از هر نوع ابهام و پيچيدگى باشد و در ناحيه تصديقات از دانشها، فطرى را چنان تعريف كنيم كه همين قدر كه انسان در مسير رشدش به مرحله‏اى برسد كه بتواند طرفين حكم يعنى موضوع و محمول را تصور كند ارتباط آنها را تصديق نمايد. و در اين خصوص به آموزش و استدلال، نياز نداشته باشد و در اين صورت پذيرش فطريات با آيه 78 سوره نحل منافاتى نخواهد داشت و روانشناسان نيز متهم به انكار فطريات نخواهند گشت.
در ناحيه ارزشها نيز، پس از شناخت مراحل و مراتب مختلف مقام انسانيت، نيل به ارزشمندى هر ارزش فطرى را مشروط به راهيابى انسان به مقام و مرتبه ويژه آن كنيم تا در آن مقام از مقامات انسانى بدون احتياج به هر گونه آموزش و استدلال و به صورتى خودجوش، به ارزشمندى و قدسى بودن آن حكم نمايد - اگر چه در مراحل پايينتر ممكن است مسائلى از قبيل اختلافات انسانها زمينه‏ساز صعود انسان به مرتبه بالاتر و تصديق ارزشمندى چيزى (مثل حسن عدل و قبح ظلم) گردد - و پس از آن به سوى آن جهتگيرى كند بدون اين كه در اين جهتگيرى و گرايش خويش به عنوان گرايشى فطرى، دليلى جز قرار گرفتن وى در مرتبه و مقام انسانى ويژه آن و علم به ارزشمندى آن غايت داشته باشد.
بر اين اساس، تفسير علامه در ذيل آيه‏213 سوره بقره - در خصوص منفعت طلبى انسان در مرتبه‏اى، و گرايش وى به زندگى اجتماعى و بروز اختلاف به عنوان امرى طبيعى در مرتبه‏اى بالاتر و باز حركت وى به سمت عدالت اجتماعى در مرتبه‏اى بالاتر از مرتبه قبلى، بيانگر سير تدريجى او به سمت كمال و التزام تكوينى وى به لوازم هر مرتبه خواهد بود. طبيعى است‏به حكم قاعده ضرورت بين علت و معلول، نيل به هر مرتبه پس از تحصيل كليه شرايط لازم اجتناب ناپذير خواهد بود و اين اجتناب ناپذيرى، نافى فطرى بودن لوازم ذاتى و تكوينى هر مرتبه نخواهد بود چه غير فطرى و نيز فطرى پس از تحصيل شرايط لازم براى شكوفايى آنها، ضرورة فعليت مى‏يابند و در نيازمندى يكى به تامل و نظر، و عدم نياز ديگرى به تامل و نظر در هر مرتبه متفاوت مى‏گردند و به عبارتى ديگر، در هر مرتبه، فطريات از لوازم ذاتى آن مرتبه خواهند بود به طورى كه خود آن مرتبه و فعليت‏يافتنش در شكوفايى آن امر فطرى كافى خواهند بود اما در غير فطريات، تامل و نظر نيز لازم خواهد بود يعنى شرط شكوفايى آنها محسوب مى‏شود.
و در اين صورت نظريه جامعه‏شناسان نيز در مورد خاستگاه اجتماعى دين به شرط عدم انحصار آن در اجتماع و نيز به شرط اين كه دين را ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاع اجتماعى ويژه ندانند مقبول خواهد بود; چه با يك تامل منطقى مى‏توان فهميد كه گزاره «هر اجتماع و بدنبال آن بروز هر اختلافى نيازمند قانون و دستورالعمل است‏» و منعكس به موجبه كليه «هر قانون و دستورالعملى مولود ضرورتى اجتماعى است‏» نمى‏شود بلكه به موجبه جزئيه منعكس مى‏گردد و بر اين اساس خاستگاه دين صرفا اجتماع و اختلافهاى افراد نخواهد بود بلكه نيازهاى معنوى فردى وى نيز در مسير رشد و تكامل او را نيازمند دين مى‏گرداند. همچنين اتصاف انسان به داشتن طبعى ظلوم، جهول، كفار، هلوع و... بيانگر لوازم ذاتى انسان در مرتبه معينى از وجود است كه اين مرتبه اولا در طول ساير مراتب و مقامات انسانى قرار دارد ثانيا شرط لازم شكوفايى مراتب بعدى است و گذر از آن لازم و حتمى است لذا در آيه 72 و73 سوره احزاب: «انا عرضنا الامانة على السموات والارض والجبال فابين ان يحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه كان ظلوما جهولا» اتصاف انسان به ظلم وجهل مصحح عرضه امانت الهى - يعنى ولايت الهيه و كمال عبوديت از ناحيه تلبس به اعتقاد و عمل صالح و سلوك راه كمال و ارتقاء از ماده دون به اوج اخلاص به انسان معرفى شده است زيرا موضوع قابل ظلم و جهل است كه مى‏تواند متصف به دو وصف عدل و علم شود و در مسير رشد و تعالى به مرتبه‏اى نايل گردد كه تدبير امرش را به ست‏خداوند سپارد و ولايت الهيه شامل حال او گردد. (23) و بر همين اساس در آيات سوره معارج: «ان الانسان خلق هلوعا× اذا مسه الشر جزوعا× واذا مسه الخير منوعا× الا المصلين× الذين هم على صلاتهم دائمون× والذين فى اموالهم حق معلوم للسائل والمحروم...» هلوع بودن انسان كه توضيح آن در آيات 20 و 21 آمده از جمله صفاتى معرفى شده است كه انسان به اقتضاى حكمت الهى و به منظور اهتداى او به سمت‏خير و سعادت به آن متصف شده است زيرا اين صفت تنها وسيله‏اى است كه انسان را به سعادت و كمال مى‏رساند مشروط بر اين كه از اين صفت‏سوء استفاده نكند و آن را در عداد صفات رذيله قرار ندهد لذا استثناء انسانهاى نمازگزار نه به اين معنى است كه صفت هلع در اين دسته از انسانهاى مؤمن وجود ندارد بلكه به اين معنى است كه اينان اين صفت را در همان جنبه كمالى و مثبت آن يعنى تنها وسيله صعود به مراتب بالاتر و رسيدن به لوازم ذاتى آن مراتب نگه داشته‏اند و آن را به يك صفت رذيله تبديل نكرده‏اند (24) و اين همه بيانگر اين معنى است كه:
هر مرتبه لوازمى دارد كه منفك از آن مرتبه نيست. انسان در حالى كه طفل است‏خير و شر خويش را به وسيله تجهيزات غريزى تشخيص مى‏دهد و بر همين حال است تا به مرحله بلوغ و رشد عقلانى بر سد و ادراك حق باطل برايش ميسور گردد و در اين هنگام، بسيارى از مصاديق خير و شر در نزد وى تغيير مى‏يابند و اگر بر همان مسير قبلى يعنى پيروى از هواهاى نفسانى و پافشارى بر مشتهيات نفسانى اصرار ورزد از اتباع حق غافل مى‏گردد و تارها بر فطرت فعليت‏يافته خود مى‏تند. پس انسان با رسيدن به بلوغ عقلانى به اولين منزل و مرتبه ويژه انسان مى‏رسد و از اين اولين منزل انسانيت، نسيم روح‏بخش فطرت وزيدن آغاز مى‏كند و صفاتى كه در مورد فطريات به عنون وجه فارق فطرى از غريزى برشمرديم آشكار مى‏گردد.
پس فطرى نه آن است كه در آغاز تولد همراه انسان است و نه آن است كه هر انسانى در هر مرتبه‏اى آن را تصديق مى‏كند بلكه آن است كه در مسير تكوينى انسان به سمت كمال پس از رسيدن وى به مرتبه بلوغ عقلانى در پرتو اعمال صالحه شكوفا مى‏گردد و از لوازم ذاتى آن مرتبه محسوب مى‏شود و نماز و راه يافتن به عمق آن و برقرارى ارتباط بين خالق و مخلوق، از زبان خالق آگاه به كليه عوالم و مراتب وجود اولين شرط اين شكوفايى است كه نمازگزار بسته به مرتبه و مقامى كه در آن قرار دارد نمازش در همان مرتبه و لوازم و مكشوفات وى، خاص همان مرتبه است و در هر صورت نيل به مقصود با «اياك نعبد» و نه «اياك اعبد» در اولين خطاب به خداوند آغاز و... با سلام يعنى رجوع به كثرات به شرط سلامت از حجب آنان و بقاى به حق محقق مى‏شود و اين آغاز و اين پايان اهميت و نقش جامعه صالح را در عبادت خداوند و نيل به كمالات انسانى آشكار مى‏كند. بگذاريم و بگذريم كه اين شكسته پاى درمانده را در اين وادى پاى گام زدن نيست.

آيات دسته دوم

در اين جا به بررسى آن دسته از آيات مى‏پردازيم كه معنايى ايجابى درباره فطرت دارند، آيا اين دسته آيات درباره فطرت پس از شكوفايى عقل و رسيدن انسان به مرتبه عقلانى سخن مى‏گويند يا قبل از آن؟
1 - در قرآن در آيات متعددى با عنوان «ذكر» نام برده شده است‏حتى خود پيامبر اكرم نيز با عنوان «ذكر» خطاب شده است. در سوره غاشيه آيه 21 خداوند، پيامبر اكرم را مورد خطاب قرار مى‏دهد و مى‏فرمايد «فذكر انما انت مذكر...» يادآورى كن همانا جز اين نيست كه تو فقط يادآورى كننده هستى. اين خطاب قرآن به پيامبر اين معنا را القا مى‏كند كه گويى انسانها چيزهايى را در اول تولد و قبل از آن مى‏دانسته و با آنها متولد شده‏اند به طورى كه با يادآورى واسطه وحى آنها را به ياد مى‏آورند.
2 - در بعضى آيات، استفهام تقريرى به كار رفته است و سؤالاتى بلا جواب مطرح شده‏اند:
سوره زمر آيه‏9: «هل يستوي الذين يعلمون والذين لايعلمون.
سوره ص آيه 28: «ام نجعل الذين آمنوا وعملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار».
سوره رعد آيه‏19: «افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى.
چنين به نظر مى‏رسد كه اين نوع استفهامات بلاجواب بر اين مطلب دلالت دارد كه جواب آنها بر همگان آشكار و فطرة معلوم است.
3 - در سوره شمس به الهام فطرى فجور و تقوا تصريح فرموده و آن را فعل الهى مى‏داند سوره شمس آيه‏7 و 8: «ونفس وماسويها فالهمها فجورها وتقويها».
4 - و بالاخره در سوره روم آيه 30 براى اولين بار واژه «فطرة‏» را به كار مى‏برد و ابتناى دين بر فطرت و سرشت انسانها را يادآور مى‏شود و خلق و آفرينش را دگرگون ناشدنى معرفى مى‏نمايد: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيم ولكن اكثر الناس لايعلمون‏».
5 - آيه ميثاق و اقرار به ربوبيت‏خداوند نيز بر نوعى پيمان بين انسان و ذات احديت دلالت دارد: سوره اعراف آيه 172: «واذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم واشهدهم على انفسهم الست‏بربكم قالوا بلى شهدنا ان تقولوا يوم القيامة انا كنا عن هذا غافلين‏».
6 - سوره يس آيه 60 نيز بر نوعى عهد و پيمان بر پرستش خداوند و عدم پرستش شيطان دلالت دارد: «الم اعهد اليكم يابنى آدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين وان اعبدونى هذا صراط مستقيم‏».
اين آيات و احاديث فراوان ديگر در اين باره، همگى دلالت دارند كه انسان از نوعى فطرت برخوردار است كه گويا قبل از تولد با انسان همراه بوده است و با تولد نيز همراه او خواهد بود. اگر چنين است اين آيات را چگونه با آيات دسته اول جمع كنيم آيا به استناد اين آيات، معنى عوام پسند فطرت را به قرآن نسبت دهيم و از آيات دسته اول چشم بپوشيم و به سيل غافلان بپيونديم؟ يا مراتب كلام وحى را بشناسيم و در اين شناسايى از خود قرآن استمداد كنيم تا مرتكب خطا نيز نشده باشيم.
آيا مقام تذكر و يادآورى به هر انسانى و در هر مرتبه‏اى تعلق دارد از كودك تا پير، از جاهل تا عالم؟ قرآن در سوره رعد آيات‏19 تا23 اين مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالح و ترسنده از خداوند نسبت مى‏دهد: «انما يتذكر اولوالالباب، الذين يوفون بعهدالله ولاينقضون الميثاق والذين يصلون ما امر الله به ان يوصل ويخشون ربهم ويخافون سوء الحساب والذين صبروا ابتغاء وجه ربهم واقاموا الصلواة وانفقوا مما رزقناهم سرا وعلانية...»
بنابراين مقام تذكر لازمه مرتبه خاصى از مراتب وجودى انسان است كه به صاحبان الباب و عمل صالح و ترسنده از خداوند و... اختصاص دارد به طورى كه شخص در اين مرتبه، خود جوش و بدون نياز به استدلال متذكر مسائلى مى‏گردد، لذا بلافاصله پس از استفهام تقريرى به كار رفته در آيه‏19 سوره رعد: «افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى‏» عبارت «انما يتذكر اولوالالباب‏» آمده است‏يعنى اين صاحبان عقل‏اند كه متذكر جواب صحيح مى‏شوند. و نيز در آيه 50 سوره انعام پس از عبارت: «هل يستوى الاعمى والبصير» عبارت «افلا تتفكرون‏» آمده است‏يعنى آنان كه به مرتبه فكر نرسيده‏اند گمان مى‏برند كه اعمى و بصير مساوى‏اند. و در آيه‏16 از سوره رعد:
«قل هل يستوى الاعمى والبصير ام هل تستوى الظلمات والنور ام جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق عليهم‏».
به اين مطلب اذعان شده است كه آنان كه خلق و آفرينش بر ايشان مشتبه گشته و شركايى براى خداوند قرار مى‏دهند، اينان گمان استواى اعمى و بصير و ظلمات و نور را مى‏برند و جز خداوند را به عنوان ولى مى‏گيرند. يعنى چون به آن مرتبه عقلانى لازم نرسيده‏اند نسيم دلنواز فطرت بر آنان نوزيده و گمان تساوى اعمى و بصير و ظلمات و نور را مى‏برند.
همچنين آيات ذيل:
سوره زمر آيه‏9: «قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لايعلمون، انما يتذكر اولوا الالباب‏».
سوره غافر آيه 58: «وما يستوى الاعمى والبصير والذين امنوا وعملوا الصالحات ولاالمسى‏ء، قليلا ما تتذكرون‏».
سوره هود آيه 24: «مثل الفريقين كالاعمى والاصم والبصير والسميع هل يستويان مثلا افلا تذكرون.
معلوم بودن فجور و تقوا به الهام فطرى در آيات‏7 و 8 سوره شمس و نيز در آيه «فالهما فجورها وتقويها» با فاء تفريع و پس از آيه «ونفس وماسويها» آمده است كه اشاره به تسويه نفس و تفريع الهام فطرى فجور و تقوا به تسويه نفس و تعديل قواى آن دارد. علامه طباطبائى نيز به اين مطلب در تفسير آيات مذكور تصريح كرده‏اند. (25)
بنابراين الهام تقوا و فجور از طرف خداوند به انسان پس از تسويه نفس و تعديل قواى انسان صورت مى‏گيرد به طورى كه اگر انسانى از تسويه و تعديل قوى برخوردار نگردد به مقام و مرتبه دريافت الهام فطرى فجور و تقوا نيز نايل نشود و مادامى كه به اين مقام نايل نشده است‏خير و شر خويش را به وسيله تجهيزات غريزى تشخيص مى‏دهد اما به محض اين كه به اين مرتبه و مقام رسيد يعنى به مرحله بلوغ و رشد عقلانى واصل شد و در پرتو اين رشد، بين قوا عدالت‏برقرار كرد ادراك فجور و تقوا به الهام فطرى بر وى معلوم گردد و چه بسا كثيرى از مصاديق خير و شر كه در مرحله قبل از تسويه توسط تجهيزات غريزى تشخيص داده بود در نزد وى تغيير يابند.
و البته هر كسى به مقام درك و الهام فجور و تقوا خواهد رسيد زيرا در اين آيه به آن قسم خورده شده است و در اين صورت حفظ اين مقام و اتباع حق به حفظ مقام تسويه و تزكيه خويش است و الا اگر بر اتباع هواهاى نفسانى و مشتهيات حيوانى اصرار ورزد از اتباع حق غافل شود و تنزل وجودى يابد و به مرحله قبل از الهام و تسويه بازگشت نمايد و تجهيزات غريزى فرمانرواى او گردد لذا در ادامه اين آيات مى‏فرمايد: «قد افلح من زكيها وقد خاب من دسيها».
آيه ديگر، آيه 30 سوره روم است كه در آن از خود واژه «فطرة‏» استفاده شده است: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيم ولكن اكثر الناس لايعلمون‏».
اين آيه پس از آياتى آمده است كه درصدد اثبات مبدا و معاد است و در آن متفرع بر يگانه بودن خداوند در خالقيت و تدبير امور، همچنين عدم امكان نجات اعراض كنندگان از فرامين خداوند مى‏فرمايد: پس رو به سوى دين نما...
اين كه پس از اقامه استدلال، توجه انسان را به سوى دين جلب نموده است، دليل بر اين است كه انسان تا به مقام تدبير و تعقل يعنى همان مرحله بلوغ و رشد عقلانى نايل نيايد دين را مطابق با فطرت نمى‏يابد و خلقت او قبل از رسيدن به اين مرحله او را به سوى دين نمى‏خواند و الا دليلى بر اين تفرع وجود نمى‏داشت. همچنين عبارت «ولكن اكثر الناس لايعلمون‏» مويد اين معناست كه آنان كه در اثر اصرار بر مشتهيات نفسانى و اتباع هواهاى نفسانى از اتباع حق غافل و از مرتبه عقلانى و مقام تدبير و تعقل، تنزل وجودى يافته‏اند دين را مطابق با فطرت نمى‏يابند و اين عده اكثريت مردم را تشكيل مى‏دهند. عبارت تفسير الميزان در اين‏باره شايان توجه است. (26)
در اين صورت فطرى بودن دين نه به اين معنى است كه انسان در هر مرتبه‏اى و با هر بينش و هر گونه عملى متوجه و متمايل به آن است‏بلكه به اين معناست كه دين به عنوان مجموعه‏اى از اصول و سنن و قوانين عملى كه اتخاذ آنها به دليل مبتنى بودن بر حوايج‏حقيقى، سعادت حقيقى انسان را تضمين و او را به كمال حقيقى مى‏رساند از مقتضيات تكوينى خلقت انسان است و از آنجا كه حوايج در صورتى حقيقى‏اند و رفع آنها، انسان را به سعادت حقيقى مى‏رساند كه نفس انسانى آن را طلب وعقل وى آن را تصديق كند پس دين از مقتضيات خلقت انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است‏بنابر اين بايد كوشيد تا به مرتبه بلوغ عقلانى رسيد و در آن مرتبه باقى ماند تا مصاديق حق و باطل كه به تشخيص تجهيزات غريزى بر انسان معلوم شده بود تغيير يابند و جاى خود را به مصاديقى ديگر دهند و اين جز با رشد عقلانى و ايمان و عمل صالح يعنى جز با تربيت و پرورش صحيح دست‏يافتنى نيست. و لذا قرآن، رجس و پليدى را كه مقابل ايمان است در آيه 100 سوره يونس به آنان كه به تعقل و لوازم آن پايبند نيستند و آيات الهى (دين خدا) را تكذيب مى‏كنند اختصاص مى‏دهد.
اينجا است كه نقش امام، ضرورت حضور مداوم و تابش وى به منظور تعيين مصاديق واقعى خير و شر و تربيت و پرورش صحيح و ايجاد محيط سالم و فضاى معنوى براى رشد و ارتقاى انسان معلوم مى‏گردد و مضرات واگذارى اجتماع به حال خود و يا دعوت آنها به مقتضيات جهازات تكوينى غريزه و دنياپرستى روشن مى‏گردد.
و اين جاست كه تفاوت بعضى از واژه‏ها در دو فرهنگ مادى و دينى بسته به اختلاف مراتب وجودى اين دو فرهنگ و مدعيان آنها آشكار مى‏گردد و اشتراك آنها جز در لفظ نخواهد بود چه، مثلا مفهوم آزادى به عنوان يكى از لوازم دستگاه تكوينى انسان در مرتبه عقل با مفهوم آزادى به عنوان يكى از مقتضيات تكوينى انسان در مرتبه غريزه متفاوت مى‏شود يكى آزادى را در آزادى يوسف و تسليم نشدن وى در برابر شهوات مى‏داند و ديگرى آزادى را در بى‏بندوبارى و غرق شدن در شهوات.
و اينجا است كه مفهوم اخلاق و ارزشهاى انسانى و نقش بنيادين آنها در سيستم اقتصادى و سياسى، جايگاه ويژه خود را مى‏يابند زيرا هم تجهيزات غريزى مى‏توانند در جهت آمال معنوى عقل در برقرارى عدالت اجتماعى و حاكميت ارزشهاى معنوى در نظام اقتصادى و سياسى، قداست‏يابند و هم عقل مى‏تواند لباس ماديت‏بر تن كند و در رديف غرايز و براى پيشبرد آنها به منفعت‏طلبى و خودمحورى شخص قدرت‏طلب و دنياپرست كمك كند و بهره‏ها نصيب او نمايد.
و اين جاست كه آيات سوره معارج و... در مورد نقش نماز و ساير اعمال صالحه (رسيدگى به مستمندان و...) معنى مى‏يابند و راهگشايمان خواهد بود.
اما اگر فطرت، مرحله‏اى تكاملى است كه پس از فعليت‏يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس از شكوفايى حس و خيال يعنى همراه با پيدايش عقل، تكون مى‏يابد و اگر فطرى بودن دين و ارزشهاى انسانى از لوازم تكوينى خلقت انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، در اين صورت اقرار انسان به ربوبيت الهى در عالم ذرو پيمان و عهد او با خداوند در عدم تبعيت از شيطان چگونه تفسيرى معقول مى‏يابند؟
در مورد آيه ميثاق سه تفسير وجود دارد:
1 - خداوند پس از آفرينش آدم به صورت انسان، نطفه‏هايى را كه در صلب او تكون يافته و بعدا اولاد بلافصل او مى‏شدند بيرون آورد و از آن نطفه‏ها نيز نطفه‏هاى ديگرى را كه بعدا فرزندان نطفه‏هاى اول مى‏شدند بيرون كشيد و... تا اين كه اين نطفه‏ها كه متناظر با كليه آحاد بشر بودند به صورت ذراتى بى‏شمار درآمدند آن گاه هر يك از اين ذرات را به صورت انسانى تام‏الخلقه و عينا نظير همان انسان دنيوى كه اين ذره جزئى از آن است درآورد به طورى كه جزئى كه از اجزاى زيد بود عينا زيد شد و... و همه را جان داد و داراى گوش، چشم عقل و ادراك گردانيد و سپس خود را به ايشان معرفى كرد و از ايشان در مورد ربوبيت‏خويش اقرار گرفت و پس از آن آنها را به موطن اصلى‏شان كه همان اصلاب بود برگردانيد و همه در صلب آدم جمع شدند در حالى كه معرفت‏به ربوبيت‏خداوند را دارا بودند.
بنابراين قول اين نطفه‏ها، همچنان در اصلاب مى‏گردند تا اجازه ورود به دنيا به ايشان داده شود و به دنيا بيايند در حالى كه آن معرفت‏به ربوبيت‏خداوند را همراه دارند و با مشاهده ذات خود حكم كنند به اين كه محتاج رب و مالك و مدبرى هستند تا امور آنان را اداره كند.
2 - اين سؤال و جواب درباره ربوبيت‏خداوند سبحان مربوط به همين عالم دنياست‏يعنى خداوند پس از اين كه هر فردى از افراد انسان را از اصلاب و ارحام به سوى مرحله انفصال و جدايى از پدران سوق مى‏دهد آنها را متوجه خودشان و استغراق آنها در احتياج و نياز مى‏كند و از ربوبيت‏خود از آنها سؤال مى‏كند و آنها نيز به زبان حال به ربوبيت او اعتراف مى‏كنند بنابراين، اين ميثاق در سراسر دنيا و مادام كه انسانى به وجود مى‏آيد ادامه داشته و جريان خواهد داشت.
3 - خداوند سبحان در عالمى كه به حسب زمان هيچ انفكاك و جدايى از نشات دنيوى ندارد و با آن اما محيط بر آن ست‏يعنى سابق بر اين نشات دنيوى است اما نه به نحو سابقيت زمانى بلكه به نوع سابقيت رتبى، با انسان درباره بوبيت‏خويش ميثاق بسته است‏يعنى همان طور كه انسان علاوه بر زندگانى دنيا، داراى زندگانى ديگرى در عوالم برزخ و قيامت است‏به طورى كه عالم برزخ محيط بر عالم دنيا و عالم قيامت محيط بر عالم برزخ است و انسان به عين وجود و شخصيت‏خود در آن دو عالم به زندگى خود ادامه مى‏دهد و در عين حال احكام و نظام هر يك از اين عوالم به تناسب شدت و ضعف مرتبه وجودى آنها، متفاوت از ديگرى است. همچنين بنابر آيه «وان من شيئ الا عندنا خزائنه وما ننزله الا بقدر معلوم‏» حجر/21، انسان داراى سابقه وجودى وسيع و نامحدود در نزد خداوند و در خزاين او است كه پس از نازل شدن به اين نشات محدود گرديده است‏به طورى كه آن سابقه وجودى وسيع و نامحدود و اين وجود محدود دنيوى دو وجه يك شى‏ءاند كه در عين وحدت، احكامشان مختلف است‏يعنى عالم انسانى با همه وسعتى كه دارد مسبوق به يك نشات انسانى ديگر به وجود جمعى در نزد خداوند متعال است كه در آن، هيچ فردى از افراد ديگر غايب نيست و افراد از خدا، و خداوند از افراد غايب نيستند زيرا غيبت فعل از فاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نيست و در آن عالم هر فردى، وحدانيت پروردگار در ربوبيت را از طريق مشاهده نفس خود و نه از طريق استدلال مشاهده مى‏كند زيرا در آن نشات، هيچ فردى از ذات احديت منقطع نيست و حتى يك لحظه او را غايب نمى‏بيند و همواره به وجود او اعتراف مى‏كند.
و آن وجود جمعى نه امرى مستقل و جدا از اين نشات دنيايى بلكه وجه ديگر اين نشات است‏يعنى هر موجود مادى و از آن جمله انسان داراى دو وجه است‏يكى آن وجهى كه رو به خداوند است و يكى آن وجهى كه رو به دنياست، آن وجهى كه رو به خداوند است‏با كلمه «كن‏» (27) و بدون تدريج‏يعنى دفعة افاضه مى‏شود به طورى كه هر چه دارد در همان اولين مرحله ظهورش داراست و اين همان حقيقتى است كه خداوند از آن تعبير به ملكوت كرده است:
سوره انعام آيه 75: «وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والارض وليكون من الموقنين‏» و اما آن وجهى كه به طرف دنياست‏بتدريج از قوه به فعل و از عدم به وجود مى‏آيد و از آن به «فيكون‏» (28) تعبير شده است، اين وجه به تكامل خود ادامه مى‏دهد تا از اين عالم مفارقت كند و به سوى خداوند بازگردد.
علامه طباطبائى قول سوم را مى‏پذيرند و قول اول و دوم را رد مى‏كنند و مخالف عقل و نقل مى‏دانند. اشكالات قول اول و دوم به نقل از تفسير الميزان (29) به شرح ذيل است:
در مورد قول اول با توجه به اين كه حجت عقلى و نقلى قطعى قائم است‏بر اين كه انسانيت انسان به نفس اوست كه امرى مجرد اما حادث به حدوث دنيوى است در اين صورت چگونه مى‏توان تصور كرد كه يك ذره از ذرات بدن زيد - عينا خود زيد و داراى عقل و ادراك و گوش و چشم باشد، از او عهد و ميثاق گرفته شود، حجت‏بر او تمام گردد و مورد توجه و تكليف و به دنبال آن ثواب و عقاب واقع شود بخصوص كه زوال عقل از اين ذره هنگامى كه به موطن اصلى‏اش برمى‏گردد و به طور قطع در هنگام طفوليت تا رسيدن به حد بلوغ، تماميت اين حجت را مختل مى‏گرداند.
و در مورد قول دوم: نظر به اين كه خطاب در آيه مورد نظر، متوجه ما مخاطبان آيات قرآنى است و بنا به گفته ايشان خطابى است دنيوى و ظرف وقوع آن نيز همين زندگى دنيايى ما و يا زندگى نوع بشر و مدت اقامت او در زمين است و خلاصه اين كه ظرف داستان مورد بحث آيه عين ظرف وجود نوع انسان در دنياست. با اين حال چرا از اين ظرف با لفظ «اذ» تعبير فرموده است لفظى كه دلالت دارد بر اين كه داستان به نحوى قبل از نقل آن واقع شده است.
اين اشكالات و چندين اشكال ديگر و از همه مهمتر همخوانى آيات سوره‏هاى مختلف با يكديگر قول سوم را تقويت مى‏كنند و به اين ترتيب با پذيرفتن قول سوم نه تنها هيچ منافاتى بين نظريه فطرت در اين مقاله و آيه ميثاق ديده نمى‏شود بلكه اين دو همسو مى‏شوند. در مورد آيه عهد در سوره يس نيز اگر عهد خداوند با انسان را در عدم تبعيت از شيطان، چنانچه بعضى از مفسرين گفته‏اند، (30) همان عهدى بدانيم كه خداوى تعالى از انسانها در عالم ذر گرفت، قول سوم مى‏تواند تفسيرى از آن واقع شود و اگر آن را عهدى بدانيم كه به زبان انبياء و رسولان خود به بشر ابلاغ فرموده است (31) در اين صورت ارتباطى با نظريه فطرت نخواهد داشت.

ارزيابى نهايى

انسان در نحوه وجود و واقعيتش بالقوه آفريده شده است، يعنى بذر انسانيت در او به صورت بالقوه موجود است كه بتدريج از زمينه وجود وى سر برمى‏آورد. (32) بنابراين، نظريه فطرت در مفهوم اسلامى آن به اين معنى نيست كه انسان در بدو تولد، پاره‏اى از ادراكات يا گرايشها را بالفعل دارد همچنان كه به اين معنى نيز نيست كه انسان در آغاز تولد پذيرا و منفعل محض است و هر نقشى به او داده شود مى‏پذيرد. (33) بلكه انسان موجودى ذومراتب است كه در هر مرحله از مراحل رشد و شكوفايى‏اش، در مرتبه‏اى از مراتب انسانى واقع مى‏شود و بسته به آن مرتبه، لوازم آن مرتبه را دارا مى‏گردد، بدين ترتيب، گرايش به علم، خير اخلاقى، جمال و زيبايى، تقديس و پرستش و... از جمله گرايشهاى انسانى است كه در مراحل مختلف رشد و نمو انسان بتدريج و البته متناسب با معرفت انسان درباره متعلق هر يك از اين گرايشها شكوفا مى‏شود تا اين كه انسان به معرفت عقلانى نايل آيد و فارق ديگر انسان از ساير موجودات يعنى قدرت تعقل و دورانديشى پا به ميدان گذارد و او را از نفوذ جبرى اين گرايشها و نيز اميال مادى و طبيعى مثل ميل به غذا، خواب، امور جنسى و... آزاد كند و همه آنها را تحت فرمان عقل قرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و مقام خليفة اللهى نزديك گرداند.
بنابراين، اين كه مى‏بينيم در قرآن از طرفى انسان به عنوان خليفه خدا در زمين، داراى فطرتى خدا آشنا، آزاد، مستقل، امانتدار، ملهم به الهام فطرى فجور و تقوا و... معرفى شده است، و از طرف ديگر ظلوم، جهول، طغيانگر و عجول توصيف شده است، نه به اين جهت است كه انسان موجودى دو سرشتى است كه نيمى از آن متعالى و ستودنى و نيمى پست و نكوهيدنى است، بلكه به اين جهت است كه انسان، كمالات مذكور را بالقوه دارد و اين خود او است كه بايد سازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلى وصول انسان به آن كمالات، ايمان، تقوا و عمل صالح است. (34) پس انسان منهاى ايمان، ناقص، حريص، ظالم، نادان، بخيل و گاهى از حيوان پست‏تر است. در اين صورت واضح است كه انسان از ديد زيست‏شناختى و ملاك انسانيت نيست.
و بر اين اساس مفهوم خودآگاهى انسانى كه مى‏گويد «انسانها مجموعا از يك وجدان مشترك انسانى بهره‏مندند» رخ مى‏نمايد: خودآگاهى انسانى و وجدان مشترك تنها در انسانهاى به انسانيت رسيده، انسانهاى بارور شده موجود مى‏گردد. انسانهايى كه در حد طفوليت و بالقوه باقى مانده‏اند و نيز انسانهاى مسخ شده كجا داراى خودآگاهى انسانى و وجدان مشترك انسانى خواهند بود و مگر چه جهتى وجود دارد كه موسى را فرعون، و ابوذر را همدرد معاويه بپنداريم. پس آنچه واقعا انسانها را به صورت «ما» و داراى وجدان مشترك اخلاقى مى‏گرداند و روح واحد در آنها مى‏دمد «هم ايمانى‏» است و نه همريشه‏اى كه در سخن سعدى (35) آمده است لذا در سخن پيامبر اكرم به جاى سخن از هم پيكرى بنى آدم، از هم اندامى و همدردى مؤمنان، سخن به ميان آمده است: المؤمنون في تبارهم و تراحمهم و تعاطفهم كمثل الجسد اذا اشتكى بعض تداعى له سائره بالسهر والحمى (36) .» مؤمنان اعضاى يك اندامند، هر گاه عضوى به درد آيد با تب و بيخوابى با او همدردى مى‏كنند.
و لذاست كه انسان به انسانيت رسيده نسبت‏به همه انسانها، حتى نسبت‏به انسانهاى مسخ شده و نسبت‏به همه اشيا مهر مى‏ورزد و رحمة للعالمين مى‏گردد. پس ايمان است كه انسانساز است و سرمايه خودآگاهى است. (37) و كرامت ذاتى كه انسان از آن برخوردار است و به موجب آن بر بسيارى از مخلوقات برترى دارد آن گاه خواهد بود كه در پرتو ايمان، خويشتن واقعى و كرامت و شرافت ذاتى را در خود درك كند و برتر از پستيها بشمارد. و آنگاه خويشتن واقعى خود را مى‏يابد كه خداى خود را بيابد. (38)
واضح است كه بين فرهنگ غربى كه فرهنگ جهان آگاهى و خود فراموشى است و فرهنگ شرقى كه فرهنگ خودآگاهى است تفاوت بسيار است و آشكارتر آن كه: آن گاه كه انسان خود را ببازد، به دست آوردن جهان او را به كار نيايد تا چه رسد به اين كه الگوى ديگران نيز قرار گيرد.
والسلام على شاكر نعمائه

پى‏نوشتها

1- راغب اصفهانى، مفردات الالفاظ القرآن، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، ص‏396.
2- احياء العلوم، ج‏3، ص‏13.
3- ابن اثير، نهاية فى غريب الحديث والاثر، الجزء الثالث، المكتبة الاسلاميه، بيروت، ص‏357.
4- سوره 30، آيه 30.
5- سوره‏17، آيه 51.
6- سوره 20، آيه 72.
7- سوره 11، آيه 51; سوره‏36، آيه 22; سوره‏43، آيه‏27.
8- سوره 21، آيه‏56.
9- سوره‏67، آيه‏3.
10- سوره‏6، آيه‏79; سوره 30، آيه 30.
11- سوره 18، آيه 72.
12- سوره 82، آيه 1.
13- سوره‏6، آيه 14; سوره 12، آيه 101; سوره 14، آيه 10، سوره 35، آيه 1; سوره‏139، آيه‏46; سوره 42، آيه 11.
14- ر.ك: ابن سينا، شفاء الهيات، ص‏4; و نيز رك: قطب‏الدين رازى، شرح اشارات و تنبيهات، ص‏252 و253.
15- ر.ك: تفسير الميزان، (عربى)، ج‏12، ص‏312.
16- ر.ك: همان و نيز ر.ك: به پى‏نوشت 38 در همين مقاله.
17- ر.ك: همان، ج‏2، ص‏117.
18- زيرا بنابر آيه 25 سوره‏57، هدف ارسال انبيا و تشريع دين اقامه قسط و عدل است:
انا ارسلنا بالبينات وانزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط.
19- ر.ك: تفسير الميزان (عربى)، ج‏2، ص‏117.
20- همان، ص‏117.
21- ر.ك: منصور وپ دادستان، ديدگاه پياژه در گستره تحول روانى و نيز ر.ك: م. منصور و دادستان، روان‏شناسى ژنتيك (2).
22- ر.ك: لوتيس كوزر، زندگى و انديشه بزرگان جامعه‏شناسى، ترجمه محسن ثلاثى، ص‏197 به بعد; نظريه دوركيم، انتشارات علمى، چاپ اول.
23- ر.ك: تفسير الميزان (عربى)، ج‏20، ص 348-350.
24- ر.ك: همان، ص‏13 و 14.
25- ر.ك: همان، ص‏297.
26- ر.ك: تفسير الميزان، ج‏16، ص‏177 و نيز ر.ك: به آيه 100 سوره يونس: و ما كان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و يجعل الرجس على الذين لايعقلون (ر.ك: تفسير الميزان (عربى)، ج‏10، ص‏127. (فى معنى الرجس والذين لايعقلون يعنى تكذيب كنندگان آيات و دين خدا).
27- سوره يس آيه 82: انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون.
28- همان.
29- ر.ك: تفسير الميزان (عربى)، ج‏8، ص 314-323.
30- ر.ك: فخر رازى، تفسير قرآن، ج‏25، ص‏96.
31- ر.ك: تفسير الميزان (عربى)، ج‏17، ص‏102.
32- ر.ك: علامه مطهرى، مقدمه‏اى بر جهان‏بينى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص‏293.
33- ر.ك: همان، ص‏294، پاورقى 8.
34- ر.ك: همان، ص‏253.
35- بنى آدم اعضاى يك پيكرند / كه در آفرينش ز يك گوهرند.
36- ر.ك:كنزالعمال، ج‏1، ص‏143 و153 و نيز ر.ك: بحارالانوار، ج‏74، ص‏274، همين حديث از امام صادق‏عليه‏السلام.
37- ر.ك: مقدمه‏اى بر جهان‏بينى اسلامى انسان در قرآن (4)، ص‏296 و297.
38- سوره حشر، آيه 18: و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون.
پس خود آگاهى انسانى كه سرمايه آن ايمان است و ملازم و همراه انسان بارور شده و به فعليت رسيده است و با فراموش كردن خدا از دست مى‏رود غير از خود آگاهى حضورى است كه همان علم حضورى نفس به خودش و نحوه وجود «من‏» است و به طور قهرى و تكوينى در اثر حركت جوهرى طبيعت پديد مى‏آيد.

 
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:13 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فطرت خداجويى و نقش آن در تربيت انسان

فطرت خداجويى و نقش آن در تربيت انسان

سيدمحمدرضا موسوى فراز
چكيده:

يكى از مهم‏ترين مسائل انسان شناسى اين است كه آيا گرايش‏ها و بينش‏هاى انسان محصول تعاملات او با خارج است‏يا ريشه آن گرايش‏ها و بينش‏ها در خمير مايه آدمى نهاده شده است؟ به عبارتى ديگر آيا در انسان چيزى به نام فطرت وجود دارد يا خير؟ اگر انسان فطرت دارد، چه چيزهائى فطرى انسان هستند؟

چيستى فطرت

فطرت واژه‏اى عربى از ماده (ف، ط، ر) است . «فطر» در عربى به معنى شكافتن و آفريدن ابتدائى و بدون سابقه، آمده است . (1) و در قرآن به هر دو معنى به كار رفته است . (2)
فطرت بر وزن فعلة براى بيان حالت فعل و به معنى سرشت، طبيعت و خلقت‏خاص است . (3) فطرت و فطريات اصطلاح‏هاى متعددى دارد اما آنچه منظور اين مقاله است، نحوه خاص آفرينش انسان است; «انسان فطرت دارد» به اين معنى است كه انسان مانند لوح سفيد يا خمير شكل يافته‏اى به دنيا نمى‏آيد بلكه از آغاز بينش‏ها و گرايش‏هاى خدادادى خاصى را به همراه دارد كه انتخاب‏ها و افعال او را در طول زندگى جهت مى‏دهد . و منظور از «فطرى بودن توحيد» اين است كه انسان نسبت‏به تعاليم انبيا، لااقتضا و خنثى نيست . در سرشت انسان، فطرت و تقاضايى است كه بعثت انبيا پاسخگوى آن است . پيامبران الهى چيزى را عرضه داشته‏اند كه بشر طبق سرشت‏خود در جست و جوى آن است . (4) بنابراين فطريات انسان خدادادى، فراحيوانى، قابل تجربه درونى، همگانى و از بديهى‏ترين بديهيات است .
البته فطريات انسان به فطرت خداجوئى و خداشناسى منحصر نمى‏شود ولى مقاله حاضر تنها به خداشناسى و خداجوئى فطرى پرداخته است .

فطرت در قرآن و روايات

الف - آيه فطرت (روم/30) «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون‏» (پس روى خويش را بسوى دين يكتاپرستى فرا دار، در حالى كه از همه كيش‏ها روى برتافته و حق‏گراى باشى، به همان فطرتى كه خدا مردم را بر آن آفريده است . آفرينش خداى - فطرت توحيد - را دگرگونى نيست . اين است دين راست و استوار، ولى بيشتر مردم نمى‏دانند) .
در اين آيه فطرت خداجوى بشر و بعضى از ويژگى‏هاى آن بيان شده است . طبق اين آيه، يكتاپرستى و خداجوئى جزء آفرينش انسان‏ها است . و طبيعت انسان اقتضا مى‏كند تا در برابر مبداء غيبى كه ايجاد، بقا و سعادت او را به دست دارد، خضوع كند و شؤون زندگيش را با قوانين واقعى جارى در عالم هستى، هماهنگ نمايد . دين فطرى كه مورد تاكيد قرآن و ساير كتب آسمانى است، همان خضوع و همين هماهنگى است . (5) همچنين طبق اين آيه، همراهى و ملازمت انسان با آفرينش و خلقت‏خود، - همان آفرينشى كه خداوند همه انسان‏ها را بر آن نوع آفريده است - با توجه كامل به دين مساوى و برابر است . (6) دينى كه خداوند توجه به آن را از ما مى‏خواهد، تشريع مبتنى بر تكوين است .
ب - آيه ميثاق (اعراف/172- 173): «و اذ اخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم ا لست‏بربكم قالوا بلى شهدنا ان تقولوا يوم القيامة انا كنا عن هذا غافلين او تقولوا انما اشرك آباؤنا من قبل و كنا ذرية من بعدهم افتهلكنا بما فعل المبطلون‏»
(و [ياد كن] آنگاه كه پروردگار تو از فرزندان آدم، از پشت‏هاى ايشان، فرزندانشان را گرفت و آنان را بر خودشان گواه كرد; [گفت:] آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا، گواه شديم; [و اين گواهى را گرفتيم] تا روز رستاخيز نگوييد كه ما از آن بى‏خبر بوديم . يا نگوييد كه پدران ما از پيش شرك آوردند و ما فرزندانى از پس آنان بوديم، آيا ما را به سزاى آنچه كجروان و تبه‏كاران - كافران - كردند، هلاك مى‏كنى؟ !)
درباره اين آيه، ابهامات و اظهار نظرهاى بسيارى وجود دارد و بحث‏هاى مفصلى مطرح شده است . ظاهر كلى آيه اين است كه خداوند براى اتمام حجت‏بر انسان‏ها، از آن‏ها بر ربوبيت‏خويش عهد و ميثاقى گرفته است، تا كافران در قيامت، هيچ عذر و بهانه‏اى نداشته باشند . آنچه در اين آيه مبهم است، زمان، مكان و كيفيت اين گواهى است و اينكه بنى آدمى كه از آن‏ها ميثاق گرفته شده در چه مرحله‏اى از خلقت‏بوده‏اند . برخى از مفسران آيه را از متشابهات دانسته‏اند و تفسير آن را به اهلش واگذاشته‏اند . بعضى ديگر وجوه متعددى را مطرح كرده‏اند (چون تفصيل مطلب با هدف اين مقاله متناسب نيست، از نقل آن مى‏پرهيزيم) . با مراجعه به روايات رسيده از امامان معصوم ذيل اين آيه مى‏توانيم آن را همسو با آيه فطرت و دليل بر سرشت‏خداجوئى انسان قرار دهيم . زراره، راوى معروف، روايتى از امام جعفر صادق عليه السلام نقل كرده است كه اين آيه را به قرار دادن معرفت در قلب‏هاى بنى آدم تفسير كرده است: «. . . قال ثبت المعرفة فى قلوبهم . . .» (7)
از سوى ديگر، از امام محمد باقر عليه السلام نيز در تفسير آيه فطرت چنين نقل شده است: «فطرهم على معرفته انه ربهم . . .» (8) از اين دو روايت استفاده مى‏شود كه مفاد آيه ميثاق همان مفاد آيه فطرت است و منظور آيه ميثاق از اين تعبيرات، معرفت فطرى انسان به خالق خويش است . روايت‏هاى ديگرى نيز اين نظريه را تاييد مى‏كند . (9)
به جز آيه فطرت و آيه ميثاق از آيات متعدد ديگرى نيز مى‏توان بحث فطرت را استفاده كرد، مانند 10/ابراهيم - 25/لقمان - 138/بقره آيات تذكر مانند 54/مدثر - 21/غاشيه - 55/ذاريات و . . . آيات نسيان مانند 19/حشر و همچنين 65/عنكبوت - 33/لقمان - 53/نحل - 177/آل عمران و . . .
ج - در نهج البلاغه آمده است: «لما بدل اكثر خلقه عهد الله اليهم فجهلوا حقه و اتخذوا الانداد معه و . . . فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته . . .» (10)
(و اين هنگامى بود كه بيشتر آفريدگان از فطرت خويش بگرديدند و طومار عهد در نورديدند، و حق او را نشناختند و برابر او خدايانى ساختند و . . . پس هر چند گاه پيامبرانى فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش كرده را بياد آرند) .
از عبارت «ليستادوهم ميثاق فطرته‏» استفاده مى‏شود كه كار پيامبران ايجاد خداشناسى، و خداجوئى در انسان نيست . آن‏ها نمى‏خواهند انسان را خداشناس كنند بلكه ميثاق فطرى انسان را كه از آن غافل شده است‏به او يادآورى مى‏كنند و او را به آنچه در درون دارد، رهنمون مى‏شوند .
د - روايات متعددى نيز از امامان معصوم ( عليهم السلام) درباره مصاديق فطرت الهى بشر نقل شده است . بعضى روايات فطرت را به معرفت تفسير كرده‏اند . (11) در بعضى ديگر، توحيد مصداق فطرت شمرده شده است . (12)
و در برخى از فطرت به اسلام تفسير شده است . (13) همچنين در رواياتى، نبوت و امامت و در بعضى ولايت و در برخى توحيد در خالقيت و در بخشى توحيد در ربوبيت، در تفسير فطرت ذكر شده است . (14) محتواى كلى اين احاديث‏شريف اين است كه لقت‏خاصى كه خداوند انسان را بر آن آفريد، توحيد يا اسلام و يا . . . است‏يعنى انسان به گونه‏اى آفريده شده است كه با اين مسائل بيگانه نيست و اگر در شرايط مساعد قرار گيرد و آن فطرت الهى بالفعل شود، اين معارف را مى‏يابد . البته مى‏توان گفت اين روايات هر يك مصداقى از مصاديق فطرت را بيان كرده‏اند; پس اين موارد با يكديگر منافاتى نداشته، قابل جمعند; به اين معنى كه همه اين موارد در خلقت انسان نهاده شده است . (15)

اثبات فطرت

افزون بر دليل نقلى از قرآن و روايات، ادله ديگرى مانند دليل فلسفى و شهودى نيز بر وجود فطرت خداآشناى انسان وجود دارد كه به برخى از آنها اشاره مى‏كنيم:
1- دليل فلسفى: انسان موجودى مجرد است و هر موجود مجرد، علت و خالق خود را به صورت حضورى درك مى‏كند . در نتيجه انسان فطرتا خداشناس است .
مجرد بودن انسان به اين معناست كه آنچه انسانيت انسان و هويت واقعى او را تشكيل مى‏دهد و آنچه درك كننده داده‏هاى حسى است، مجرد است; يعنى همان كه از آن به «روح‏» تعبير مى‏كنيم و با «خود» يا «من‏» به آن اشاره مى‏كنيم، موجودى مجرد (غير مادى) است و از خصوصيات ماده خالى است; هر چند از ابزار مادى مانند چشم و گوش و . . . استفاده مى‏كند و بر جسم مادى تاثير مى‏گذارد و از آن اثر مى‏پذيرد . منظور از اين روح، همان است كه شاد يا غمگين مى‏شود . همچنين تفكر، استنتاج و اراده نيز پديده‏هاى روحى هستند .
دلايل عقلى و نقلى و شواهد تجربى متعددى بر تجرد روح وجود دارد كه در برخى كتب به تفصيل آمده است . (16)
در توضيح مقدمه دوم دليل فلسفى بايد گفت: از نظر فلسفى معلول، عين ربط به علت‏خود است و وجود و استقلال معلول به وجود و استقلال علت است و معلول از خود استقلالى ندارد . نسبت معلول به علت‏شبيه نسبت‏شعاع نور به منبع نور است كه با قطع اتصال، شعاع معدوم مى‏شود . چنين معلول مجردى نمى‏تواند غايب از علت‏باشد و هميشه در محضر علت‏خود است و در حد خودش عالم به علتش است . علامه طباطبائى در نهاية الحكمة مى‏نويسند:
«و كذلك العلة حاضرة بوجودها لمعلولها الرابط لها القائم بها المستقل باستقلالها، فهى معلومة لمعلولها علما حضوريا اذا كانا مجردين و هو المطلوب‏» (17)
از اين دو مقدمه نتيجه مى‏گيريم كه انسان فطرتا خداشناس است .
2- دليل شهودى: گفتيم كه يكى از خصوصيات فطريات، قابل تجربه درونى بودن آن‏ها است . مثلا وقتى ما احساس «خود» يا گرايش به زيبائى يا حقيقت‏جوئى يا ميل به كمال را بدون اينكه هيچ منشاء بيرونى داشته باشد در درون خود تجربه مى‏كنيم، در مى‏يابيم كه اين گرايش‏ها «فطرى‏» است . فطرت خداشناسى و خداجوئى انسان نيز قابل تجربه است . انسان با تامل مى‏تواند در كنار شناخت‏خود، ربط وجودى خود به واجب الوجود و خداوند را در يابد، و همراه با اين علم، به علم حضورى به خداوند برسد . ما به راحتى مى‏توانيم با علم حضورى، به خودمان متوجه و آگاه شويم . اگر همين علم را ادامه دهيم و عميق‏تر كنيم، متوجه علم حضورى به خداوند خواهيم شد كه «من عرف نفسه فقد عرف ربه‏» (18)
البته فطرت خداشناسى انسان مانند بعضى فطريات ديگر بالقوه و ضعيف است و در شرايط خاصى بالفعل و قوى مى‏شود; همانطور كه حتى غرايزى مانند غريزه جنسى نيز بالقوه است و در شرايط خاصى بالفعل و قوى مى‏شود و در شرايطى نيز خاموش يا سركوب مى‏شود . در مورد فطرت خداشناسى، تعلقات انسان به دنيا و امور مادى و جسم خودش، حجاب‏هائى است كه مانع بالفعل شدن، شكوفائى و رشد اين فطرت مى‏شود . (19) گاهى غفلت‏به حدى است كه شخص منكر اين فطرت مى‏شود . اما اگر شخص اختيارا يا اضطرارا از اين وابستگى‏ها جدا شود، خداوند را به روشنى مى‏يابد . كسى كه با رياضت‏هاى شرعى و دستورات عرفانى، به تصفيه درون مى‏پردازد، اختيارا خود را از اين وابستگى‏ها جدا كرده است و كسى كه در شرايطى قرار گرفته كه اميدش از اسباب مادى قطع شده، و خود را بى‏پناه و نااميد يافته است، بى اختيار حجاب‏ها از روى فطرت اصيل و خداشناس او كنار مى‏رود و ارتباط وجودى خود را با ذات مبدء متعال مى‏يابد . (20) پس يافت و شهود خداوند نيز دليلى بر وجود اين گرايش و شناخت است . و چون اين يافت غير اكتسابى است، پس فطرى است .
شخصى به حضرت امام جعفر صادق ( عليه السلام) عرض كرد: بحث‏ها و مجادله‏ها درباره وجود خداوند مرا متحير كرده است . مرا به خداوند راهنمائى كنيد، حضرت فرمود: آيا هرگز سوار كشتى شده‏اى؟ پاسخ داد: بله، فرمود: آيا پيش آمده كه كشتى تو بشكند و هيچ راه نجاتى براى تو نباشد؟ پاسخ داد: بله، فرمود: آيا در آن هنگام قلب تو به چيزى كه قادر بر نجات تو باشد تعلق نگرفت؟ پاسخ داد: آرى، قلبم به موجودى كه قادر بر نجاتم باشد، تعلق گرفت . فرمود: همان موجود خداوندى است كه وقتى هيچ نجات دهنده‏اى نباشد هم قادر بر نجات تو است . (21) اين حديث، صحنه قطع همه تعلقات دنيائى را تصوير مى‏كند كه هر كسى حتى منكر خدا هم در آن لحظه، متوجه فطرت الهى‏اش مى‏شود و خدا را مى‏يابد . (22)
دليل شهودى ديگر; ميل انسان به كمال مطلق است . ما مى‏توانيم به راحتى اين گرايش را در خود تجربه كنيم كه همواره در همه زندگى، متوجه و مايل به كمال هستيم كه همه فعاليت‏هاى انسان در اين راستا قرار دارد، اما غالبا در اثر انس با اشياء مادى و محدود، كمال را در اشياء محدود تصور مى‏كنيم و آن را هدف و غايت‏خود مى‏پنداريم و پس از رسيدن به آن متوجه مى‏شويم كه كمال خواهى ما اشباع نشده و به آرامش نرسيده‏ايم; از اينرو كمال را در مرتبه بالاترى مى‏بينيم و آن را هدف غايى قرار مى‏دهيم و پس از رسيدن به آن باز هم متوجه مى‏شويم كه كمال خواهى ما ارضا نشده است و خواهان كمال بالاترى هستيم و اين سلسله ادامه دارد . پس نتيجه مى‏گيريم كه انسان همواره به دنبال كمال مطلق و منبع و مبدا همه كمالات يعنى ذات بارى تعالى است . و فطرتا متمايل به آن سرچشمه است و تا به آن نرسد، تشنه و طالب است; اما در مصداق آن اشتباه مى‏كند .
سال‏ها دل طلب جام جم از ما مى‏كرد
آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مى‏كرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود
طلب از گمشدگان لب دريا مى‏كرد
و چون اين ميل هيچ عاملى جز آفرينش نداردو غير اكتسابى است نتيجه مى‏گيريم كه انسان داراى فطرت خداجوئى است . (23) وقتى دل انسان به دنبال خدا باشد، مى‏داند كه چه مى‏خواهد يعنى خداجوئى مسبوق به خداشناسى است و اين گرايش، متعلق خود را نيز نشان مى‏دهد، پس خداشناسى فطرى را نتيجه مى‏گيريم . (24)
اين نكته حايز اهميت است كه اين فطرت عامل گرايش و شناخت‏خداست، اما انسان را از عقل و تفكر و پيامبر و تذكر دهنده بى‏نياز نمى‏كند; (25) از اينرو قرآن نيز بر تفكر و تدبر و تعقل تاكيد كرده است و همچنين بدون وجود پيامبر، حجت را بر انسان تمام شده نمى‏داند، (نساء/165) و استضعاف فكرى را از جمله عوامل به ثمر نرسيدن فطرت مى‏داند (نساء/98).

فطرت از ديدگاه دانشمندان غير مسلمان

برخى از دانشمدان و روانشناسان غير مسلمان نيز كم و بيش متوجه فطرت انسان شده‏اند، از جمله كارل گوستاويانگ (26) ، عوامل موثر در رشد روانى انسان را فطرى مى‏داند و در كتاب «رواشناسى و دين‏» مى‏نويسد:
«اين يك واقعيت است كه بعضى افكار [يعنى افكار دينى] تقريبا در همه جا و در همه زمان‏ها يافت مى‏شوند و حتى مى‏تواند به نحوى خود به خود به وجود آيند يعنى مطلقا بدون اينكه از محلى به محلى ديگر سرايت كرده يا از سينه به سينه منتقل شده باشند . اين افكار ساخته و پرداخته افراد نيستند . . .» (27)
گوردون آلپورت (28) به نوعى فطرت كمال مطلق خواهى انسان را قبول دارد . (29) ابراهام مزلو (30) و كارل راجرز (31) كه داراى نظريه‏هاى انسان‏گرايانه (32) هستند، به نيازهاى فطرى انسان (33) قائل شده‏اند همچنين ردولف اتو (34) ، ديندارى و گرايش به امر قدسى را امرى ساختارى و ذاتى مى‏داند كه ريشه در سرشت و فطرت آدمى دارد و امرى عارضى و صورى و تحميلى و بيرونى نيست . (35)
پل ادواردز مى‏نويسد: فيلسوفان و روان‏شناسان با نفوذى هستند كه يا اصلا اعتقادى به خدا ندارند يا اينكه در هر صورت به مستحكم كردن اعتقاد به خدا با براهين توجهى نداشته‏اند اما با اين وجود مى‏خواهند ادعا كنند كه انسان‏ها بالطبع دينى هستند يعنى به گفته «ماكس شلر» انسان‏ها «خداجو» هستند . (36)

نقش تربيتى فطرت

اگر فطرت و فطريات انسان را بپذيريم، آن فطريات بايد در تربيت او در نظر گرفته شود . اساسا واژه «تربيت‏» به معنى رشد و پرورش دادن است و پرورش دادن وقتى معنى پيدا مى‏كند كه وجود يك سلسله استعدادها و ويژگى‏ها را در انسان پذيرفته باشيم . معلم و مربى مانند باغبان است نه مانند صنعتگر يا نجار، باغبان گل و درخت را «پرورش‏» مى‏دهد اما صنعتگر، مصنوعات خود را مى‏سازد . مربى استعداد عقلانى و فكرى انسان را رشد مى‏دهد . استعداد خداجوى انسان را پرورش مى‏دهد و احيانا هدايت مى‏كند . (37) پس فطرت با تربيت ارتباط دارد .
همانطور كه گفته شد امور فطرى بالقوه و ضعيف هستند و به كمك عواملى بالفعل و قوى مى‏شوند و عواملى نيز مى‏توانند آن‏ها را خاموش يا منحرف سازند . معلمان، مربيان و مسؤولان تربيت و تبليغ، از جمله مديران و برنامه‏ريزان صدا و سيما با مطالعه و آگاهى از عوامل تقويت و تضعيف امور فطرى مى‏توانند براى رسيدن به آرمان‏هاى تربيتى، از ابزار مهم و قوى فطرت استفاده كرده و در طراحى و برنامه‏ريزى براى تربيت افراد با بصيرت بيشترى اقدام نمايند . البته با توجه به تنوع فطريات، اين مساله، ساحت‏هاى گوناگونى خواهد داشت، اما بحث ما درباره فطرت خداشناسى است . ذيلا به برخى از موانع شكوفائى فطرت اشاره مى‏كنيم .
1- يكى از موانع شكوفائى فطرت خداجوى انسان، آلودگى روح به گناهان است . اصولا آلودگى گناهان دل را از خدا دور مى‏كند و پاكى و لطافت نخستين آن را از بين مى‏برد . فطرت چنين انسانى نمى‏تواند شكوفا شود . همچنين آلوده بودن محيط و غرق شدن جامعه در شهوت پرستى و هواى نفس، تحريك شهوات و تن‏پرورى و حيوان صفتى از عوامل انحراف و يا بى‏اثر شدن فطرت الهى انسان است . استاد مطهرى مى‏نويسد:
«اينها با هر گونه احساس تعالى اعم از مذهبى يا اخلاقى يا علمى يا هنرى، منافات دارد، آدم شهوت‏پرست‏حتى احساس عزت و شرافت و سيادت و شهامت و شجاعت را از دست مى‏دهد و اسير شهوت مى‏شود و جاذبه‏هاى معنوى او را نمى‏كشد همانطور كه خداوند مى‏فرمايد: «ان الله لايهدى القوم الفاسقين‏» (38)
2- عامل ديگرى كه ممكن است مانع هدايت فطرى انسان شود، محيط نامناسب است . در جامعه‏اى كه عقيده رسمى، ماترياليسم است، شنيدن نداى فطرت و پاسخ درست‏به آن، مانند حركت‏برخلاف جهت رودخانه است و ممكن است‏باعث از دست دادن موقعيت‏هاى اجتماعى شود .
3- بيان نادرست مفاهيم دين، به صورت ايجاد تصور نامعقول و غير علمى از خدا و صفات او يا ايجاد تعارض ميان دين و ساير فطريات و تمايلات طبيعى بشر نيز از عوامل سركوبى فطرت مذهبى است . (39)
متقابلا بعضى عوامل، فطرت و امور فطرى را تقويت مى‏كنند; عواملى چون: پاك بودن از گناه و معنوى بودن جامعه و محيط و بيان عالمانه و صحيح مفاهيم دين . با وجود اين عوامل، فطرت خداجوى انسان به راحتى انسان را هدايت مى‏كند و او نيز به نداى فطرت پاسخ مى‏دهد . ترويج فساد و لهو و لعب بين جوانان و . . . از سوى دشمنان به منظور خاموشى و يا انحراف همين فطرت پاك صورت مى‏گيرد .

پى‏نوشت‏ها:

1) ابن منظور، لسان العرب، دار احياء التراث العربى، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، چاپ نخست، 1416، ج 1، ص 258 و ر . ك: الجوهرى، الصحاح فى اللغة و العلوم، تجديد صحاح العلامة الجوهرى، دار الحضارة العربية، بيروت، ج 2، ص 248- 249; شيخ فخرالدين الطريحى، مجمع البحرين، تحقيق سيد احمد الحسينى، انتشارات كتابفروشى مرتضوى، تهران، چاپ دوم، 1362، ج 3، ص 437 .
2) ابراهيم/10; افى الله شك فاطر السموات و الارض و انفطار/1; اذا السماء انفطرت .
3) احمد بن محمد بن على الفيومى، المصباح المنير، دار الهجرة، قم، چاپ نخست، 1405، ص 476 .
4) مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، صدرا، تهران، ج 3، ص 602 .
5) سيد محمد حسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، اسماعيليان، قم، چاپ دوم، 1390، ج 8، ص 299 .
6) عبدالله جوادى آملى، تفسير موضوعى قرآن، مركز نشر اسراء، قم، چاپ نخست، 1378، ج 12، (فطرت در قرآن) ص 28 .
7) محمد باقر المجلسى، بحار الانوار، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم، 1403، ج 3، ص 280، حديث 16 .
8) همان، حديث 13 .
9) همان، ص 278، حديث 7، و همچنين ر . ك: محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، المكتبة الاسلامية، تهران، 1388، ج 2، ص 10، حديث 2 .
10) نهج البلاغه، دكتر صبحى صالح، بيروت، چاپ اول، 1387 ق، ص 43، خطبه اول .
11) محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، دار الاضواء، بيروت، ج 2، ص 12 و 13 حديث 14 . به نظر امام خمينى در كتاب شرح چهل حديث، روايت «حسنه‏» است‏يعنى در مرتبه بندى علمى روايات از نظر سند، در مرتبه خوبى قرار دارد . و همچنين ر . ك: محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم، 1403 ق، ج 3، ص 279، حديث 11 و 12 و 13 .
12) محمد باقر مجلسى، همان، ص 277، حديث 4، 5 و 6 و همچنين ر . ك: محمد بن يعقوب كلينى، همان، حديث 3، ص 12 .
13) محمدباقر المجلسى، همان، ص 278، حديث 7، و همچنين ر . ك: محمد بن يعقوب كلينى، همان، ص 12، حديث 2، كه به نظر امام خمينى در كتاب شرح چهل حديث، اين روايت «صحيحه‏» است‏يعنى در رتبه‏بندى علمى روايات از نظر سند، در مرتبه عالى قرار دارد .
14) محمدباقر المجلسى، همان، ص 280، حديث 18 و ص 277، حديث 2 و ص 279، حديث 11 و ص 278، حديث 10 و 13 .
15) امام خمينى، شرح چهل حديث، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ سوم، تهران، 1372، ص 179- 187 .
16) براى نمونه - به دو دليل اشاره مى‏كنيم:
الف) اثبات شخصيت; يعنى حقيقتى كه با واژه «من‏» يا «خود» از آن ياد مى‏شود، در طول عمر، واحد است و با وجود اينكه هر چند سال يكبار همه سلولهاى بدن به تدريج جاى خود را به سلول‏هاى جديد مى‏دهند و در طول چند سال، ممكن است‏بدن شخص تغييرات زيادى كند، حتى ممكن است‏بخشى از بدن قطع يا فلج‏شود، باز هم مشاراليه «من‏» همان حقيقت نخستين است و هيچ تغييرى نمى‏كند، پس «من‏» به اين جسم مادى يا بخشى از آن اشاره نمى‏كند، به موجودى مجرد و فرامادى نظر دارد .
ب) نداشتن ويژگى‏هاى ماده: ماده و ماديات خواصى مانند احتياج به مكان، قابل قسمت‏بودن و . . . دارد ولى روح انسان از اين خواص خالى است . وقتى ما در خود تامل مى‏كنيم، به علم حضورى در مى‏يابيم كه آن «خود» بعد ندارد و از مكان بى‏نياز است و فضا را اشغال نمى‏كند . نمى‏توان براى روح، مكانى در بدن يا خارج از بدن تعيين كرد . همچنين نمى‏توان آن را به دو نيمه قسمت كرد . اما اگر جسم و مادى تصور شود، قابل قسمت است . پديده‏هاى روحى مانند غم و شادى، تفكر و اراده و . . . نيز چنين هستند . و چيزى كه خواص ماده را ندارد، مجرد و غير مادى است .
17) سيد محمدحسين طباطبائى، نهاية الحكمة، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين، قم، چاپ يازدهم، 1416، ص 259 .
18) غررالحكم و دررالكلم، ج 2، ص 625 .
19) ملا صدرالدين شيرازى، الحكمة المتعالية، ج 9، ص 124 .
20) محمدتقى مصباح يزدى، معارف قرآن، مؤسسه در راه حق، قم، چاپ نخست، 1367، ج 1- 3، ص 29 .
21) محمد بن على بن الحسين بابويه قمى (شيخ صدوق)، التوحيد، مكتبة الصدوق، تهران، 1387، ص 231 .
22) عبدالله جوادى آملى، ده مقاله پيرامون مبدا و معاد، انتشارات الزهراء عليها السلام، قم، چاپ سوم، 1372، ص 75- 76 .
23) امام خمينى، شرح چهل حديث، حديث فطرت، و همچنين ر . ك: محمدعلى شاه آبادى، رشحات البحار، كتاب الانسان و الفطرة، نهضت زنان مسلمان، تهران، 1360، ص 35- 37 .
24) معارف قرآن، پيشين، ص 34 .
25) مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، صدرا، تهران، چاپ ششم، ج 6، ص 908، و همچنين ر . ك: محمدتقى مصباح يزدى، آموزش عقايد، سازمان تبليغات اسلامى، تهران، چاپ شانزدهم، 1376، ج 1، ص 63 .
26. Carl Gustav Jung (1875_1961).
27) كارل گوستاويونگ، روان شناسى و دين، ترجمه فؤاد روحانى، شركت‏سهامى كتابهاى جيبى، تهران، چاپ سوم، 1370، ص 1 به بعد .
28. Gordon Alport (1897_1967).
29) دوآن شولتس، روانشناسى كمال الگوهاى شخصيت‏سالم، ترجمه گيتى خوشدل، نشر نو، تهران، 1369، ص 40 .
30. Abraham Maslow (1908_1970).
31. Carl Rogers (1902_).
32. humannistic.
33) دوآن شولتس، همان، ص 111 .
34. Rudolf Otto.
35) رودلف اتو، مفهوم امر قدسى، ترجمه دكتر همايون همتى، نقش جهان، تهران، چاپ اول، 1380، ص 218 .
36) پل ادواردز، دائرة المعارف فلسفه، (براهين اثبات وجود خدا در فلسفه غرب) ترجمه عليرضا جمالى نسب و . . . ، مركز مطالعات و تحقيقات اسلامى، قم، چاپ اول، 1371، ص 130 .
37) مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، صدرا، تهران، چاپ چهارم، 1374، ج 3، ص 454 .
38) همان، ص 405 .
39) همان جا، و همچنين ر . ك: فطرت در قرآن، پيشين، ص 391- 402 .
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فطرت در قرآن و احادیث با رویکردی به نظر امام خمینی(س)

فطرت در قرآن و احادیث با رویکردی به نظر امام خمینی(س)

مرجانه مهديزاده

 

چکیده:

فطرت يا به عبارت دقيق‌تر فطرت انساني از جمله مباحث قرآن کریم است که توجه و شناخت آن نه تنها به خودشناسي كه نهايتاً به خداشناسي منجر مي‌شود. وجود فطرت خدادادي و غير اكتسابي در انسان باعث ایجاد معرفت و گرایش خاصی نسبت به خداوند متعال در وجود انسان می‌گردد.
در این مقاله، ابتدا به مفهوم فطرت از نظر قرآن کریم و روایات پرداخته شده و سپس نظر امام خمینی، که از استاد ایشان آیت الله شاه آبادی نشأت گرفته، مورد برسی قرار مي‌گيرد. از نظر امام خمینی فطرت به معنای آگاهیها و گرایشهایی است كه در بشر نهادینه شده است. ایشان فطرتها و گرایشات مختلفی برای انسان ذکر می‌کنند که عبارتند از: فطرت بر اصل وجود مبدأ، بر توحید، بر استجماع ذات مقدس به جمیع کمالات، بر معاد ، وجود ملائکه و انزال کتب. ايشان بعضی از اين موارد را از احکام فطرت دانسته‌اند و بعضی دیگر را از لوازم فطرت می‌دانند. امام همچنین از فطرتي كه محکوم به احکام طبیعت نشده باشد و وجهة روحانیت و نورانیت خود را حفظ کرده باشد به فطرت مخمورة غیر محجوبه یاد می‌کند که در این شرایط در حالت «خیر» بوده و از جنود عقل محسوب می‌شود، و در صورت توجه فطرت به طبیعت و محکوم شدن به احکام آن، از آن به فطرت مخمورة محجوبه یاد می‌کند که از جنود جهل بوده و منشأ شرور محسوب می‌گردد.

کلیدواژه‌ها:

فطرت، جنود عقل و جهل، خیر، شر.

مقدمه

باید توجه داشت بیان تعریف حقیقی از فطرت با در نظر گرفتن تمام حدود و ذاتیات آن برای شناخت مفهوم فطرت امکان پذیر نیست ولی می‌توان با بیان ویژگیها و احکام آن با مفهوم فطرت آشنا شد. در تعریف فطرت از چند زاویه می‌توان آن را مورد توجه قرار داد: در منطق به ادراکات بدیهی، اعم از تصور و تصدیق، فطرت اطلاق مي‌شود. در فلسفه، جوهر و ماهیت انسان و آنچه را كه انسان با آن بالفعل می‌شود فطرت يا عقل می‌‌نامند. چنانکه فیض کاشانی کلمه فطرت را به معنای عقل گرفته است. از زاویه‌ای دیگر علم حضوری انسان به بعضی از حقایق که بشر به صورت تکوینی (غیر اکتسابی) آن را دارا است (و به تعبیر معنوی از آن به حالت قدسی یاد می‌شود) فطرت اطلاق می‌گردد. در قرآن کریم به این جنبه توجه شده است.
چنانکه حضرت امیر(ع) می‌فرمایند: «جابل القلوب علی فطرتها» و با در نظر گرفتن این روایت «لا تدرکه العیون بمشاهده الابصار و لکن رأته القلوب بحقایق الایمان» خداوند با مشاهدۀ چشم سر درک نمی شود، بلکه قلوب با حقایق ایمان او را مشاهده می‌کنند. در اينجا فطرت به معنای مشاهدة قلبی و بینش شهودی است و از این جهت آگاهانه‌تر و والاتر از غریزه است. در این مقاله برآنیم تا از این دیدگاه مفهوم «فطرت» را مورد توجه قرار دهیم.

مفهوم فطرت از نظر لغوی و اصطلاحی

کلمة «فطر» در لغت به معنی شکافتن (ابن منظور 1414 ج5: 55) و شکافتن چیزی از طول است (راغب اصفهانی 1425 ج1: 55). در استعمال بعدی به معنای آفرینش و خلقت به کار گرفته شده است. چنانکه دراین قول خداوند متعال «فَاطِرَ السَّموَاتِ» (انعام: 14) کلمة فاطر به معنای خالق به کار برده شده است (طریحی 1375 ج 3: 483؛ فراهیدی 1410 ج 7: 418). بعضی از کتب لغت برای این کلمه مفهوم ابداع ، اختراع و ایجاد ابتکاری را نیز ذکر کرده‌اند (شرتونی 1992 ج 1: 932 ).
اینکه چرا کلمه «فطرت» را به معنای آفرینش نیز به کار برده‌اند به درستی روشن نیست، شاید مقصود این بوده که مثلاً لازمة آفرینش این است که پرده عدم دریده و شکافته می‌شود. (مکارم شيرازي 1387 ج 16: 442؛ قرشی 1387 ج5: 193). مرحوم امام نیز در مورد معنای این کلمه می فرمایند:
اهل لغت و تفسیر گویند «فطرت» به معنای «خلقت» است. در صحاح است: «الفطرة، بالکسر، الخلقة.»
نیز ایشان در بیان قرابت معنای فطر «شکافتن» با خلقت اشاره می‌کنند:
تواند بود که این «فطرت» مأخوذ باشد از «فطر» به معنای شق و پاره نمودن، زیرا که «خلقت»، گویی پاره نمودن پردة عدم و حجاب غیب است. و به همین معني نیز «افطار» صائم است (امام خمینی 1383: 179) .
در معنای اصطلاحی آن باید گفت: منظور از فطرت الله همان ابداع و آفرینشی است که خدای‌تعالی در وجود مردم از گرایش به شناخت خدای تعالی متمرکز ساخته و آن همان نیرو و توانایی است که در انسان برای شناخت خدا نهاده شده که در بعضی آیات نیز به آن اشاره شده است: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَّنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللهُ» (زخرف: 87)، «رَبُّکُمْ رَبُّ السَّمَواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِی فَطَرَهُنَ» (انبیاء: 56).

مفهوم فطرت در قرآن کریم

در قرآن کریم کلمه «فَطَرَ» هم در مورد موجودات به کار رفته است و هم در مورد انسان: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ» (فاطر: 1). از برجسته‌ترین آیاتی که فطرت را دربارة انسان مطرح می‌سازد و متکفل مفهوم عمیق فطرت است آیة «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیْفَاً فِطْرَتَ اللهَ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیْلَ لِخَلْقَ اللهِ ذَلِکَ الدِّینُ القَیِّمْ وَ لَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (روم: 30) می‌باشد.
پس روی خود به سوی دین حنیف کن که مطابق فطرت خدادادي است. فطرتی که خدا بشر را بر آن آفریده و در آفرینش خدا دگرگونی نیست. این است دین قیم، ولی بیشتر مردم نمی‌دانند.
در ابتدای آیه «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّینِ» تمثیلی برای اثبات و پایداری در دین و اهتمام و توجه کامل به مسائل آن به کار رفته است؛ زیرا کسی که به چیزی اهمیت می‌دهد، با تمام وجود و با توجه کامل به آن رو می‌کند (طبرسی 1377 ج 3 : 266). در نتیجه، مراد از اقامة وجه برای دین، روی آوردن به سوی دین و توجه بدان بدون غفلت از آن است؛ مانند کسی که به سوی چیزی روی می‌آورد و همه حواس و توجهش را معطوف بدان می‌کند به طوری که دیگر به هیچ طرف (راست و چپ) رو نمی‌گرداند (طباطبایی 1417 ج 16: 178).
«فِطْرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیَها» منظور از فطرت الله و منصوب خواندن آن، دلالت بر «الزام» (طباطبایی1417 ج16: 178؛ زحیلی 1418 ج 21: 83) و «اغراء» (صافي 1418 ج 21: 41) و «توجه» به فطرت است. بر شما لازم است بر فطرت خدايي باشید. بنابراین جمله مزبور اشاره است به اینکه: ملازم فطرت باش و این دینی که گفتیم واجب است تا برای او اقامه وجه کنی، همان دینی است که خلقت بدان دعوت و فطرت الهی به سویش هدایت می‌کند. آن فطرتی که تبدیل پذیر نیست (طباطبایی 1417 ج 16: 374).
بنابراین فطرت، خلقتی است که مردم بر آن آفریده شده‌اند، و به قولی، ولایت تکوینی است که در همه موجودات سریان دارد و ولایت تکلیفی که همة مردم به آن مکلف شده‌اند مطابق ولایت تکوینی است (گنابادي 1372 ج 11: 327).
علاوه بر آنچه گفته شد ویژگیهای دیگری نیز از آیه برای فهم بهتر مفهوم فطرت می‌توان به دست آورد كه عبارتند از:

1)عمومیت فطرت

باتوجه به آیه مشخص می‌شود که فاعل در عبارت، خداوند متعال بوده و مفعول، الناس است و از اینجا می‌توان نتیجه گرفت فطرت نسبت به همة بشر عمومیت دارد و آن را نمی‌توان به گروه، صنف یا تیره خاصی نسبت داد. این خلقت شامل حال جمیع انسانها بوده و در همه عمومیت دارد.

2)ذاتی و غیر قابل تبدیل بودن فطرت

ازآنجا که فطرت از جانب خدا به مردم داده شده بنابراین اکتسابی نيست. پس آنچه مردم با زحمت آن را به دست می‌آورند فطری نیست. فطرت، ذاتی انسانها است و خداوند مردم را بر فطرت آفریده است. عبارت بعدی نیز «لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ الله» این مطلب را تأیید می نماید. این فطرت که دین انسانها مطابق با آن یا عین آن است قابل تبدیل نیست، زیرا انسان در کسب آن دخالتی ندارد.
با نظر به روایات وارد شده در مورد فطرت این نتیجه بدست می‌آید که در لسان معصومین(ع) از فطرت به تعابیر مختلفی یاد شده است که می‌توان از آنها به مفهوم مشترکی رسید و آنها را جمع نمود. در روایتی ابوبصیر از امام صادق(ع) در مورد آیة «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّینِ حَنیِفاَ» پرسش می‌کند و امام از آن تعبیر به ولایت می‌نمایند (کلینی 1370 ج 3: 346).
در روایتی دیگر زراره از امام صادق(ع) در مورد معنای «فَطْرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا» سؤال می‌کند و امام در پاسخ وی می‌فرمایند: «فطرهم جمیعاً علی التوحید» (حویزی 1415 ج4: 182). در حدیث دیگر امام در جواب هشام در مورد این قسمت از آیه می فرمایند: «التوحید» (بحرانی 1416 ج 4: 341). در بعضی از روایات ، منقول از امام صادق(ع) در ذیل این آیه، ایشان اشاره به اسلام و جریان أخذ میثاق خداوند متعال در زمینه توحید از مردم می‌نمایند.
عن عبدالله بن سنان عن ابی عبدالله(ع) قال: سألته عن قول الله عز وجل «فَطْرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا» ماتلک الفطره؟ قال: هی الاسلام فطرهم الله حین أخذ میثاقهم علی التوحید، قال ألست بربکم و فیهم المؤمن و الکافر (بحرانی 1416 ج 4: 341).
در حدیثی دیگر زراره می‌گوید در مورد «فَطْرَتَ اللهِ الَّتِی...» از امام صادق(ع) سؤال کردم حضرت فرمود: «فطرهم علی التوحید عند المیثاق و علی معرفته أنه ربهم قلت و خاطبوه؟ قال فطأطأ رأسه ثم قال: لولا ذلک لم یعلموا من ربهم و لا من رازقهم» (بحرانی 1416 ج4: 344). در مجموعه‌ای دیگر از احادیث، از اين آیه علاوه بر توحید، اعتقاد به نبوت و ولایت امیرالمؤمنین تعبیر شده است.
حضرت امام رضا(ع) از جدّ بزرگوارشان امام محمد باقر(ع) در مورد این آیه نقل می فرمایند: «هی لا إله إلا الله، محمد رسول الله(ص)، علی أمیرالمومنین ولی الله ها هنا التوحید» (قمی 1367 ج2: 155) .
از عبدالله بن‌کثیر نیز از امام صادق(ع) نقل شده است که: «فی قول الله عزوجل «فِطْرَتَ الله...» قال التوحید، و محمد رسول الله و علی أمیرالمومنین ــ صلی الله علیهما و آلهما» (بحرانی 1416 ج 4: 343).
آنچه از روایات وارد شده در این زمینه به نظر می‌آید این است که معرفت و شناخت خداوند متعال در وجود انسان نهادینه و سرشته شده است و موجودات بدین سبب خداوند متعال را می‌شناسند. به بياني، شناخت در عالم ذر و یوم الست (بنا بر آنچه قائلین به عالم ذر به آن معتقدند) بوده است. علامه مجلسی در بحارالانوار می فرمایند: آنچه از اخبار ظاهر می‌شود این است که خداوند عالم عقول خلق را بر توحید و اقرار به صانع عالم در وقت میثاق گرفتن از ایشان قرار داده که به آن یوم «الست» مي‌گويند. پس قلوب جمیع خلق مَقِّر و معترفند به آنچه گفته‌اند و اگر آن را انکار کنند از روی عناد و تکبر و ضلال چنين كرده‌اند (حسینی 1363 ج 10: 294) .
در روایاتی هم که از فطرت تعبیر به توحید و نبوت و ولایت شده، از آنجا که خلقت انسان به گونه‌ای است که فهم این معانی در او مفطور شده است قابلیت درک این مفاهیم را دارد:
زیرا انسان با وجدان خود در می‌یابد که به اسبابی احتیاج دارد که آن اسباب نیز سبب می‌خواهند، و این همان توحید است و نیز مفطور به اعتراف بر نبوت نیز هست، زیرا به وجدان خود احساس می‌کند که ناقص است و این نقص او را نیازمند به دینی کرده که تکمیلش کند و این همان نبوت است، و نیز مفطور به ولایت و اعتراف به آن نیز هست، برای اینکه به وجدان خود احساس می‌کند که اگر بخواهد عمل خود را بر طبق دین تنظیم کند، جز در سایۀ سرپرستی و ولایت خداوند نمی‌تواند و فاتح این ولایت در اسلام همان علی بن ابی‌طالب است و برگشت روایتی که آیه را به ولایت تفسیر می‌کرد به همین معنا است، چون ولایت مستلزم توحید و نبوت است و معقول نیست کسی ولایت داشته باشد و به آن معترف باشد ولی نبوت را قبول نداشته باشد، همچنین روایت دیگری که فطرت را به توحید تفسیر کرد، همین معنا را افاده می‌کند، چون معنای توحید این است که انسان معتقد به وحدانیت خدای تعالی باشد خدایی که مستجمع تمامی صفات کمال است، که مستلزم به معاد و نبوت و ولایت است. پس بنابر این برگشت تفسیر آیه در روایتی به شهادتهای سه‌گانه و در روایتی دیگر به ولایت و توحید به یک معنا است (طباطبایی 1417 ج 16: 280).
امام علی(ع) در سخنی چند با اصحاب خود در مورد اتفاقات و رویدادهایی که بعد از ایشان خواهد افتاد می‌فرمایند:
... ألا و إنّه سیأمرکم بسِّبی و البرائة منی. فأما السَّبُّ فُسُّبوُّنی، فإنّه لی زکاة، و لکم نجاة؛ و أمّا البرائة فلا تتبرّأوا مّنّی؛ فإنی ولدت علی الفطرة، و سبقت إلی الایمان و الهجرة (دشتی 1379: 108).
آگاه باشید به زودی معاویه شما را به بیزاری و بدگویی من وادار می‌کند. بدگویی را هنگام اجبار دشمن اجازه می‌دهم که مایة بلندی درجات من و نجات شماست، اماهرگز در دل از من بیزاری نجویید که من بر فطرت توحید تولد یافته‌ام و در ایمان و هجرت از همه پیش قدم‌تر بوده‌ام.
حضرت در اين بيان، نكاتي چند را متذكر شده‌اند: دليل بيزاري‌نجستن از ايشان اين است كه بر فطرت الهي متولد شده‌اند، يعني بر فطرت خدادادی که تمام مردم بر آن سرشته شده‌اند و خداوند با آن انسانها را به عالم جسمانی فروفرستاده و از آنها پیمان بندگی گرفته و آنها را به روش عدالت و پیمودن راه راست، استواری و استقامت رهنمون كرده است. حضرت ادامه مي‌دهند كه در تمام مراحل زندگي به فطرت خدادادی خود پایدار مانده و نفس خود را به هیچ یک از صفات پست، آلوده نساخته‌اند. مقصود ايشان بیان سابقه اسلامی خود، فرمانبرداری و اطاعت از رسول خدا(ص) در پذیرفتن دین و همراهی با پیامبر و هجرت با آن بزرگوار می‌باشد. اما در زمان خردسالی‌ بر فطرت الهي بوده‌اند به دلیل اينکه هر نوزادی بر فطرت خدايي متولد می‌شود اما پس از دوران خردسالی از فطرت خداشناسی خود دور نشدند، بدین دلیل که رسول خدا(ص) سرپرستی و تربیت و تزکیه نفسانی او را، در کسب دانش و وارستگی از دوران کودکی تا به هنگام رحلت بر عهده داشت. آمادگی لازم و پذیرش نفسانی آن بزرگوار برای انوار مقدس الهی، چیزی بود که با سرشت آن حضرت عجین و جزء واقعیت وجودی ايشان بود. بدان درجه که هیچ یک از صحابه رسول خدا(ص) به آن مقام و مرتبت ارتقا نيافته بود. با توجه به این حقیقت به خوبی روشن می‌شود که شخصیتی بدان مقام و منزلت، از خلفا و اولیای خداوند خواهد بود. بیزاری جستن از چنین شخصیتی به منزله بیزاری جستن از خدا و رسول اوست و لازم است از آن دوري كرد.
در جای دیگر، حضرت علی(ع) فلسفة بعثت پیامبران را اين مي‌دانند كه پیمان فطری مردم با خداوند متعال را يادآوري ‌كنند و مانع از لغزش و انحراف از این پیمان شوند:
واصطفی سبحانه من ولده أنبیاء أخذ علی الوحی میثاقهم، و علی تبلیغ الرسالة أمانتهم. لمّا بدَّل أکثر خلقهِ عهد الله إلیهم فجهلوا حقّهُ، و اتَّخذوا الانداد معه، و اجتالتهم الشَّیاطین عن معرفته، و اقتطعتهم عن عبادته، فبعث فیهم رسله و واتر إلیهم أنبیائه، لیستأدوهم میثاق فطرته. و یذکِّروهم منسیَّ نعمتهِ... (دشتی 1379: 38).
خدا پیمان وحی را از پیامبران گرفت تا امانت رسالت را به مردم برسانند آنگاه که «در عصر جاهلیت» بیشتر مردم، پیمان خدا را نادیده انگاشتند و حق پروردگار را نشناختند و برابر او به خدایان دروغین ریا آوردند، و شیطان، مردم را از معرفت خدا باز داشت و از پرستش او جدا کرد، خداوند پیامبران خود را مبعوث فرمود، و هرچند گاه، متناسب با خواسته‌های انسانها، رسولان خود را پی در پی اعزام کرد تا وفاداری به پیمان فطرت را از آنان باز جویند و نعمتهای فراموش شده را به یاد آورند.
از آنجا كه شأن انسانها پیمان شکنی است، در حکمت الهی واجب شده است که دسته‌ای از انسانها به کمال والایی برسند و ابنای نوع بشر را از مسیرهای انحرافی باز دارند و افراد ناقص، یعنی فروتر از خودشان را کمال بخشند. این دسته، گروه انبیا(ع) می‌باشند و به نتیجه کار آنها در کلام امام(ع) چنین اشاره شده است: «لیستأدوهم میثاق فطرته» یعنی خدا انبیا را برای آن هدفی که آفریده شده و بر آن سرشته شده‌اند، بر انگیخت تا به عبودیت خداوند اقرار کنند و انسانها را که سرگرم به شهوات و لذات وهمی زودگذر شده‌اند باز دارند و به خدا هدایت کنند (بحرانی 1375 ج 1: 406).
از این سخن امام مي‌توان چنین برداشت کرد که معرفت توحیدی و گرایشهای الهی که در فطرت الهی نهاده شده ممکن است در انسانها کم رنگ شود. به همین خاطر در منابع تفسیری اهل سنت در ذیل آیة شریفه «فِطْرَتَ اللهِ الَّتِی...» اغلب اشاره به این حدیث پیامبر(ص) نموده‌اند: «رواه البخاری و مسلم «کل مولود یولد علی الفطرة» حتی یکون أبواهما اللذان یهودانه أو ینصرانه...» (زحيلی 1418 ج 21: 82؛ شوکانی 1414 ج 4: 258؛ زمخشري 1407 ج 3: 479). این حدیث در منابع شیعی نیز ذکر شده (طبرسی 1377 ج 5: 39؛ کاشانی 1336 ج 7: 177) و دلالت بر آن دارد که هر کودک و مولودی بر این معرفت که پروردگارش خداست آفریده شده و علت گرایش به ادیان دیگر که مظاهری از شرک به طور ثانوی با آن ادغام شده، به خاطر تربیت والدین کودک است.
در نتيجه، آنچه از لسان تفسیر و روایات به دست می‌آید این است که فطرت به معنای سرشته شدن انسان به خلقت و معرفتی خاص است و برای انسان از جنبۀ آگاهیها نیز شناختهای فطری قائلند.

اندیشه امام خمینی در مورد فطرت

حضرت امام بعد از توضیح کلمه «فطرت» به روایات مختلفی که در آن فطرت به معانی متعددی چون توحید، دین و اسلام ذکر شده اشاره نموده، ضمن قبول آنها معتقدند تفسیر فطرت به مفاهیم مختلف یا از باب تفسیر چیزی به اشرف اجزای آن است یا از باب بیان مصادیق، و دلالتی بر تعارض بین این مفاهیم نیست:
باید دانست که گرچه در این حدیث شریف و بعضی از احادیث دیگر «فطرت» را تفسیر به «توحید» فرمودند ، ولی این از قبیل بیان مصداق است؛ یا تفسیر به اشرف اجزاء شیء است؛ چنانچه نوعاً تفاسیر وارده از اهل عصمت، سلام الله علیهم، از این قبیل است؛ و در هر وقت به مناسبت مقامی، مصداقی، مثلاً ذکر شده و جاهل گمان تعارض کند (امام خمینی 1383: 180).
ایشان در تعریف فطرت،آن را هیأت و حالتی دانسته‌اند که خداوند خلق را بر آن قرار داده است و فطرت را از الطاف الهی می‌دانند که خداوند متعال انسان را به آن اختصاص داده است و دیگر موجودات از آن بهره‌ای نبرده یا از حظ کمی بر‌خوردارند:
بدان که مقصود از فطرت الله، که خدای تعالی مردم را بر آن مفطور فرموده، حالت و هیئتی است که خلق را بر آن قرار داده، که از لوازم وجود آنها و از چیزهایی است که در اصل خلقت خمیرۀ آنها بر آن مخمّر شده است. و فطرتهای الهی، چنانچه پس از این معلوم شود، از الطافی است که خدای‌تعالی به آن اختصاص داده بنی الانسان را از بین جمیع مخلوقات؛ و دیگر موجودات یا اصلاً دارای این گونه فطرتهایی که ذکر می‌شود نیستند، یا ناقص‌اند و حظ کمی از آن دارند (امام خمینی 1383: 180).
آنچه از تعریف امام به دست می‌آید این است که با آنکه امام به طور اشاره در ابتدا فطرت را نوعی هیأت و حالتی دانسته‌اند که خداوند خلق را بر آن قرار داده است، اما ایشان در توضیح امر فطرت در جای جای مطالب خویش از فطرت به عنوان نوعی گرایش و تمایلات در وجود انسان یاد می‌کنند و امام بر این اساس از جمله اندیشورانی هستند که به فطرت از این دیدگاه می‌نگرند.
به طور اجمال باید گفت مسأله «فطرت» و چگونگی علم انسان از مطالبی بوده است که از دیرباز همواره مورد توجه دانشمندان از هر دین و مسلکی بوده است و هر کدام بر اساس نوع تفکرات خویش به این مسأله معطوف شده و آن را توضیح داده‌اند، چنانکه افلاطون معتقد است:
روح انسان قبل از بدن در دنیای دیگری وجود داشته است. آن دنیا به قول او دنیای مثل است و روح انسان در دنیای مثل ــ که به عقیدۀ او حقایق موجودات این عالم هستند ــ مثل را درک کرده و به حقیقت اشیاء رسیده است، بعد که به بدن تعلق می‌گیرد یک نوع حجاب میان او و معلومات او برقرار می‌شود... (مطهری 1372: 48).
در فلسفه‌های مختلف غربی، از فطرت سخن به میان آمده است. دکارت یکی از معروف‌ترین این فلاسفه‌ است که در زمینه ادراکات فطری مطالب و توضیحاتی دارد. وی معتقد است که انسان یک سلسله مفاهیم را به طور فطری درک می‌کند و اساساً خدا آدمی را به گونه‌ای خلق کرده که این مفاهیم را (مانند مفهوم خدا) خود به خود، بدون استفاده از حواس داراست. وقتی خدا آدمی را خلق می‌کند این مفاهیم را در سرشت او مي‌نهد.
در بین منابع دینی و دانشمندان اسلامی به طور کلی فطرت در دو مورد استعمال شده است:
1ـ در مورد شناختها و ادراکهایی که به فطرت نسبت داده می شوند. (شناختهای فطری)؛
2ـ در مورد غرایز ، تمایلات و کششها که منشأ رفتار خاصی در انسان هستند (تمایلات فطری).
بعضی از دانشمندان اسلامی معتقدند فطرت هم شامل ادراکات (آگاهی وعلم) و تمایلات و کششها است. اما همان‌طور که ذکر شد، حضرت امام معتقدند فطریات همه از جنس گرایشها و تمایلاتند و یکی از مهم‌ترین این گرایشات، گرایش به کمالات (عشق به کمال) است که باعث حرکت و تحولات و شناخت مبدأ و به وجود آورندۀ مخلوقات خواهد شد. ایشان حتی علم به معنای آگاهی (جمیع علوم جزئیه وکلیۀ مفهومیه) را مورد علاقه فطرت نمی‌دانند و تنها علم مطلق (که نقصی در آن موجود نیست) را بر اساس عشق به کمال مطلق که از گرایشهای فطری است، مورد توجه فطرت می‌دانند و بر اساس وجود این گرایش توجه به علم را توضیح می دهند:
غایت امر آن که در تشخیص علوم، خلاف بین آنها هست، و این خلاف نیز از احتجاب فطرت است، و الّا علم مطلق مورد عشق و علاقه فطرت است. و باید دانست که علم به این معنی مشهور پیش عامّه که عبارت از علم به مفاهیم و عناوین و علم ارتسامی است، مورد عشق فطرت نیست؛ زیرا که اینها گر چه یک وجهه‌[ای] در آن نیز باشد، ولی از جهاتی ناقص هستند، و هر چه در او نقص باشد از حدود عشق فطرت خارج است. پس جمیع علوم جزئیه و کلیۀ مفهومیه، مورد عشق فطرت نخواهد بود، حتی علم بالله و شؤون ذاتیّه و صفاتیّه و افعالیه. بلکه مورد علاقه و عشق فطرت، معرفت، به طور مشاهدۀ حضوریه است که به رفع حجب حاصل شود... (امام خمینی 1382 :262).

خصوصیات امور فطری و چگونگي تشخیص احکام آنها

بعد از بحث در مورد شناخت فطرت این مسأله مطرح می‌شود امور فطری چه خصوصیات و ویژگیهایی دارند و چگونه می‌توان آنها را از امور غیر فطری باز شناخت. حضرت امام با استناد به آیه فطرت «فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدینِ حَنِیفاً...» (روم: 30) به این خصوصیات اشاره می نمایند:
- عمومیت فطرت: با استناد به «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها...» امور فطری را اموری می‌دانند که در تمامی انسانها وجود دارد و احدی در آن اختلاف ندارد.
بباید دانست که آنچه از احکام فطرت است چون از لوازم وجود و هیآت مخمره در اصل طینت و خلقت است، احدی را در آن اختلاف نباشد ــ عالم و جاهل و وحشی ومتمدن و شهری و صحرا نشین در آن متفق‌اند (امام خمینی 1383: 180).
- عدم تبدل و تغییر در امور فطری: با استناد به «لَا تَبْدِیْلَ لِخَلْقِ الله» امور فطری اموری نیستند که در طول زمان یا ادوار مختلف تغییر نمایند، چون اصولاً امور فطری امور اکتسابی نیستند که شخص در به دست آوردن آن دخیل باشد.
- بداهت احکام فطرت: ایشان در اين خصوص می‌فرمایند:
از آنچه ذکر شد، معلوم گردید که احکام فطرت از جمیع احکام بدیهیه بدیهیتر است، زیرا که در تمام احکام عقلیه حکمی که بدین مثابه باشد که احدی در آن خلاف نکند و نکرده باشد نداریم؛ و معلوم است چنین چیزی اوضح ضروریات و ابده بدیهیات است... (امام خمینی 1383: 181) .
امام در عین حال به نکته ای در مورد امور فطری بر اساس آیه اشاره می‌نمایند و آن مسأله غفلت مردم در این اتفاق و هماهنگی است: «وَ لَکِنْ اَکْثَرَ النَّاسِ لایَعْلَمُون» که شاید بتوان به عنوان یک نوع سرزنش از آن یاد کرد. ایشان در این زمینه می نویسند:
ولی از امور معجبه آن است که با اینکه در فطريات احدی اختلاف ندارد ــ از صدر عالم گرفته تا آخر آن ــ ولی نوعاً مردم از آن غافل‌اند از اینکه با هم متفق‌اند؛ و خود گمان اختلاف می‌نمایند، مگر آنکه به آنها تنبه داده شود، آن وقت می‌فهمند موافق بودند در صورت مخالفت (امام خمینی 1383: 181) .
استاد امام در این زمینه می‌فرمایند:
در این کلام توبیخ و سرزنش است برای کسانی که به احکام و مقتضیات فطرت آشنا نیستند و خود را در بدن خلاصه می‌کنند و در کتاب فطرت خود (وجود خود) که مکتوب به دست قدرت پروردگار است تفکر و تعقل نمی‌کنند و تمیز بین احکام فطرت و طبیعت نمی‌دهند. اگر آنها تدبیر در کتاب ذات خود نمایند و مدرک (الله) شوند، از خودبینی به خدابینی، از خودخواهی به خدا خواهی می‌رسند. حافظ حقوق فطرت می‌شوند، مانع از انحراف و اعوجاج آن می‌گردند (شاه آبادی 1360: 5) .

اشاره اجمالی به بعضی از احکام فطرت

حضرت امام خمینی در مقدمه این بحث به طور صریح اشاره می‌نمایند که طریقه بیان ایشان در کیفیت فطری بودن دین یا توحید همان روشی است که استاد اعظم ایشان شهید شاه آبادی پیشه نموده‌اند:
بدان که مفسرین از عامه و خاصه‌، هریک به حسب طریقة خود طوری بیان کیفیت فطری بودن دین یا توحید را کرده‌اند؛ و ما در این اوراق بر طبق آراء آنها سخن نگوییم؛ بلکه در این مقام آنچه از محضر شریف شیخ عارف کامل، شاه آبادی دام ظلّه، که متفرد است در این میدان، استفاده نمودم بیان می‌کنم (امام خمینی 1383: 181).
سپس ایشان مهم‌ترین احکام و لوازم فطرت را که عبارتند از: اصل وجود مبدأ و توحید آن، مستجمع بودن تمام کمالات در آن ذات مطلق، معاد، نبوت و ملائکه... را نام می‌برند و متذکر می‌شوند که بعضی از این امور از احکام فطرت بوده و بعضی دیگر از لوازم فطرت محسوب می‌شوند و بعد به توضیح هرکدام بر اساس گرایشهای فطری موجود در انسان می پردازند:
پس، باید دانست که از فطرتهای الهی یکی فطرت بر اصل وجود مبدأ، تعالی و تقدس، است؛ و دیگر فطرت بر توحید است؛ و دیگر فطرت بر استجماع آن ذات مقدس است جمیع کمالات را؛ و دیگر فطرت بر یوم معاد و روز رستخیز است؛ و دیگر فطرت بر نبوت است؛ و دیگر فطرت بر وجود ملائکه و روحانیین و انزال کتب و اعلام طرق هدایت است؛ که بعضی از اینها که ذکر شد از احکام فطرت، و برخی دیگر از لوازم فطرت است (امام خمینی 1383: 182ـ181) .
اکنون به شرح بعضی از این احکام که در کتب امام، سخنی از آن به میان آمده است می‌پردازیم.

مقام اول) اصل وجود مبدأ متعال

ایشان در اثبات «اصل وجود مبدأ» بر طبق گرایشات فطری، ابتدا توضیحاتی در مورد یکی از گرایشهای اساسی و مهم بشر «فطرت عشق به کمال» که در تمامی انسانها در طول تاریخ مشترک است بیان فرموده، سپس بر اساس این گرایش، که از نظر ایشان از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین گرایشهای انسانی است، به اثبات اصل وجود مبدأ متعال می‌پردازند:
یکی از فطرتهایی که جمیع سلسلة بنی الانسان مخمّر بر آن هستند و یک نفر در تمام عایلۀ بشر پیدا نشود که برخلاف آن باشد، و هیچیک از عادات و اخلاق و مذاهب و مسالک و غیر آن آن را تغییر ندهد و در آن خلل وارد نیاورد، فطرت عشق به کمال است؛ که اگر در تمام دوره‌های زندگانی بشر قدم زنی و هر یک از افراد هر یک از طوایف و ملل را استنطاق کنی، این عشق و محبت را در خمیرۀ او می‌یابی و قلب او را متوجه کمال می‌بینی (امام خمینی 1383: 182).
البته با توجه به رفتار انسان در احوالات و شرایط مختلف به این نتیجه دست می‌يابیم که انسانها در تشخیص کمال مطلق در گذر زمان دچار اشتباه شده و هر کس به تناسب احوال و زعم و توهم خویش، کمال مطلقی را چون تحصیل بی‌حد و حصر ثروت و گسترش نفوذ و ارادۀ مطلق، توهم کرده و در به دست آوردن آن تلاش و جد و جهد بسیاری انجام می‌دهد:
اگرچه در تشخیص کمال و آنکه کمال در چیست و محبوب و معشوق در کجاست، مردم کمال اختلاف را دارند. هر یک معشوق خود را در چیزی يافته و گمان كرده و كعبة آمال خود را در چيزي توهم کرده و متوجه به آن شده از دل و جان آن را خواهان است. اهل دنیا و زخارف آن کمال را در دارایی آن گمان کردند و معشوق خود را در آن یافتند؛ از جان و دل در راه تحصیل آن خدمت عاشقانه کنند؛ و هر یک در هر رشته هستند و حب به هر چه دارند، چون آن را کمال دانند بدان متوجه‌اند. و همین‌طور اهل علوم و صنایع هر یک به سعۀ دِماغ خود چیزی را کمال دانند و معشوق خود را آن پندارند. و اهل آخرت و ذکر و فکر ، غیر آن را. بالجمله، تمام آنها متوجه به کمال‌اند، و چون آن را در موجودی یا موهومی تشخیص دادند، با آن عشقبازی کنند. ولی بباید دانست که با همه وصف، هیچیک از آنها عشقشان و محبتشان راجع به آنچه گمان کردند نیست (امام خمینی 1383: 183-182).
امام به دنبال بیان این مطلب که هر انسانی به دنبال کمال مطلق است، منتهی هر شخصی به زعم خود آن را می‌پندارد و می‌جوید، در ردّ این کمالات به ظاهر مطلق و موهومی، علت مطلق نبودن آنها را ناقص بودن این توهمات دانسته و توضیح می‌دهند که، از این جهت است که انسان به هر درجه از این کمالات مطلقه موهوم برسد اشتیاق به کامل‌تر و بالاتر از آن را می‌یابد، چنین می‌فرمایند:
و بالجمله، حال تمام سلسلۀ بشر در هر طریقه و رشته‌ای که داخل‌اند به هر مرتبه ای از آن که رسند، اشتیاق آنها به کاملتر از آن متعلق گردد و آتش شوق آنها فرو ننشیند و روز افزون گردد. پس این نور فطرت ما را هدایت کرد به اینکه تمام قلوب سلسلۀ بشر، از قاره‌نشینان اقصی بلاد افریقا تا اهل ممالک متمدنۀ عالم، و از طبیعیین و مادیین گرفته تا اهل ملل و نحل، بالفطره شطر قلوبشان متوجه به کمالی است که نقصی ندارد و عاشق جمال و کمالی هستند که عیب ندارد و علمی که جهل در او نباشد و قدرت و سلطنتی که عجز همراه آن نباشد ، حیاتی که موت نداشته باشد؛ و بالاخره کمال مطلق معشوق همه است (امام خمینی 1383: 184- 183).
تا اینجا مشخص شد که انسانها فطرتاً به دنبال کمال مطلق هستند و به آن عشق می‌ورزند و از آنجایی که هر آنچه فطرت بدان تمایل و گرایش داشته باشد می‌بایست حقیقتی متناسب با آن موجود باشد، لذا چنین کمال مطلقی می‌بایست به صورت فعلی موجود باشد؛ چنانکه حضرت امام می‌فرمایند:
پس این عشق فعلی شما معشوق فعلی خواهد؛ و نتواند این موهوم و متخیل باشد، زیرا که هر موهوم ناقص است و فطرت متوجه به کامل است. پس، عاشق فعلی و عشق فعلی بی‌معشوق نشود، و جز ذات کامل معشوقی نیست که متوجهٌ إلیه فطرت باشد. پس، لازمۀ عشق به کامل مطلق وجود کامل مطلق است. و پیشتر معلوم شد که احکام فطرت و لوازم آن از جمیع بدیهیات واضحتر و روشنتر است: أفِی الله شَکٌ فَاطِرِ السَّمواتِ وَ الْأرضِ (امام خمینی 1383: 185-184).
ایشان بدین ترتیب با بیان وجود گرایش و عشقی فطری (کمال گرایی مطلق) وجود مبدأ متعال را اثبات می‌نمایند.

مقام دوم) توحید ذات و صفات و استجماع جمیع کمالات

مرحوم امام در بیان این مطلب که چگونه توحید ذات و صفات و استجماع جمیع کمالات در آن کمال مطلق (خداوند متعال) از فطریات است به دو شیوه در توضیح این مسأله اشاره می‌نمایند که برای تنوع مطلب و شناسایی بیشتر گرایشهای موجود در آدم از طریق اول (عشق به کمالات) در توضیح مطلب استفاده نمی‌نمایند و در این زمینه می‌نویسند:
در بیان آنکه توحید حقّ تعالی شأنه و استجماع آن ذات تمام کمالات را از فطریات است. و آن نیز به توجه به آنچه در مقام اوّل ذکر شد معلوم گردد؛ ولی ما اینجا به بیان دیگر اثبات آن کنیم (امام خميني 1383: 185).
ایشان با اشاره به این خصوصیت از گرایشات فطری انسان که از «نقص» متنفر است به توضیح این مطلب می‌پردازند. بر این اساس توجه فطرت به موجودی خواهد بود که نقص در آن راه ندارد و مسلماً چنین موجودی می‌بایست از محدودۀ ماده خارج بوده تا دارای نواقص ماده نباشد، و هیچ نوع نیازی در او راه نداشته باشد تا بتواند به عنوان کمال مطلق، معشوق تمام موجودات دیگر باشد:
بدان که از فطرتهایی که فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها ، فطرت تنفر از نقص است؛ و انسان از هر چه متنفر است، چون در او نقصانی و عیبی یافته است از آن متنفر است. پس، عیب و نقص مورد تنفر فطرت است؛ چنانچه کمال مطلق مورد تعلق آن است. پس متوجهٌ إلیه فطرت باید «واحد» و «أحد» باشد؛ زیرا که هر کثیر و مرکبی ناقص است، و کثرت بی محدودیت نشود، و آنچه ناقص است مورد تنفر فطرت است، نه توجه آن؛ پس، از این دو فطرت، که فطرت تعلق به کمال و فطرت تنفر از نقص است، توحید نیز ثابت شد. بلکه استجماع حق جمیع کمالات را وخالی بودن ذات مقدّس از جمیع نقایص نیز ثابت گردید (امام خمینی 1383: 185).
امام در ذیل اثبات این مدعا به زیبایی (با توجه به حسن مکانی مطلب) اشاره به نکته تفسیری از قول استاد معظم خویش شاه‌آبادی می‌نمایند و معتقدند که در سوره مبارکه توحید «هو» اشاره به آن ذات مطلقه است که مورد توجه فطرت است و شش صفتی که به دنبال آن ذکر می‌شود بیان کاملیت مطلق، و احدیت و استجماع او بر تمامی کمالات است:
از هویّت مطلقه که متوجهٌ إلیه فطرت است و در صدر سورة مبارکه به کلمۀ مبارکۀ «هو» اشاره به آن شده است، برهان بر شش صفتی است که در دنبالۀ آن مذکور است؛ زیرا که چون ذات مقدسش هویت مطلقه است و هویت مطلقه باید کامل مطلق باشد ، و إلا هویت محدوده است، پس مستجمع جمیع کمالات است، پس «الله» است. و در عین استجماع جمیع کمالات بسیط است، و إلا هویت مطلقه نخواهد شد، پس «أحد» است ، و لازمۀ احدیت واحدیت است. و چون هویت مطلقة مستجمعة همة کمالات ازجمیع نقایص، که منشأ همه برگشت به ماهیت نماید، مبراست، پس آن ذات مقدس «صمد» است و میان تهی نیست. و چون هویت مطلقه است، چیزی از او تولید و منفصل نشود و او نیز از چیزی منفصل نگردد؛ بلکه او مبدأ همه أشیاست و مرجع تمام موجودات است، بدون انفصال که مستلزم نقصان است. و هویت مطلقه نیز کفوی ندارد ، زیرا که در صرف کمال تکرار تصور نشود. پس ، سورۀ مبارکه از احکام فطرت، و نسبت حق تعالی است (امام خمینی 1383: 185).
نکته‌ای که در مورد گریز فطرت از نقص قابل تأمل است این است که صفات سلبی کمال محض و جمال صرف، به سلب سلب برمی‌گردد که نتیجه آن ثبوت است. فطرت انسان همانگونه که به کمال گرایش دارد از نقص گریزان است و همان‌طور که به جمال می‌گرود از قبح می‌گریزد؛ لیکن بعد از تحلیل مرجع تمام گریزها گرایشها است. در حقیقت، دو فطرت در نهاد بشر تعبیه نشده، بلکه یک فطرت در او به ودیعه نهاده شده و آن عبارت از کمال خواهی او است و لازمه گرایش به کمال، گریز از نقص است. همان گونه که صفات سلبی ربوبی که کمال محض و جمال صرف است به سلب سلب برمی‌گردد و نتیجه آن ثبوت است. گریز از نقص فطرت نیز به سلب نقص و عیب، یعنی سلب سلب برمی‌گردد و بازگشت آن همان وجود اکید است (نادری نژاد 1386: 121) .
نکته دیگری که باید متذکر شد آن است که مواردی را که امام در این دو مقام و مقامات دیگر به عنوان فطرت از آن یاد می‌کنند (اصل مبدأ وجود و توحید ذات وصفات آن) نمی‌توان گفت اینها از امور فطری هستند زیرا فطرت (از دیدگاه ایشان) چیزی جز گرایشات نیست گرایشاتی که انسان بر اساس آن به اصل مبدأ و توحید ذات وصفات و استجماع جمیع کمالات می‌رسند و بنابراین می‌بایست عبارت ایشان را در این زمینه تأویل نمود، زیرا ایشان بعد از اثبات وجود اصل مبدأ و توحید می‌فرمایند:
پس، از این دو فطرت، که فطرت تعلق به کمال و فطرت تنفر از نقص است، توحید نیز ثابت شد (امام خمینی 1383 :185).

مقام سوم) معاد

مرحوم امام معاد را با اشاره به سه گرایش موجود در انسان به اثبات می‌رسانند. هرچند که در اینجا نیز تعبیر کلامی ایشان چنانکه ذکر شد عبارت فطری بودن روز معاد و رستاخیز است؛ و در این مقام نیز متذکر می‌شوند که امر معاد را از طرق متفاوتی می‌توان اثبات نمود:
در بیان آنکه وجود یوم معاد و روز رستخیز از فطریات است که تخمیر در خمیرۀ بشر گردیده. و آن نیز چون دو مقام سابق با طریقهای بسیار و فطرتهای عدیده ثابت شود؛ ولی ما در این مقام به بعضی از آنها اشاره می‌نماییم (امام خميني 1383: 186).
سه گرایشی که امام در اثبات معاد استفاده می‌نمایند عبارتند از: گرایش به «عشق به راحت»، «فطرت حریت و نفوذ اراده» و «عشق به بقای ابدی».
البته با دقت نظر و توجه به این گرایشات مشخص می‌شود که بازگشت هر کدام از این گرایشها به نوعی بازگشت به آن گرایش اصلی و اساسی در انسان است و آن گرایش و عشق به کمالات و به تبع آن دوری و نفرت از نقص است. انسان انواع زحمات را نقص می‌شمرد و آنچه که مزاحم ارادۀ انسان است و خصوصاً موت را نقصی بزرگ می داند و مسلماً راحتی و نفوذ اراده و حیات را چون کمال می‌پندارد به آن گرایش دارد و از آنجا که فطرت در گرایش خود اشتباه نمی‌کند و به خطا نمی‌رود؛ و می‌بایست مانند عشق فعلی که به دنبال آن باید کمال فعلی نیز وجود داشته باشد آنچه فطرت به آن متمایل است «و خداوند حکیم آن را در نهاد بشر قرار داده است و با این توجه که خداوند متعال، فعل بیهوده انجام نمی‌دهد»، متوجه إلیه فطرت در این امور نیز باید موجود باشد و این چیزی نیست جز حیات ابدی در روز رستاخیز که از آن به معاد تعبیر می‌شود و فطرت به این حیات ابدی گرایش دارد و این گرایش او را به حقیقتی عظیم و واقعی می‌رساند.

1) عشق به راحتی و آسایش

همان‌طور که گفته شد یکی از گرایشهایی که امام به عنوان فطرتهای الهی برای انسان برمی‌شمرد، عشق به راحتی و آسایش است که همه انسانها در نهاد خود بدان گرایش دارند و به دنبال آن هستند. اگر از همه انسانها در هر وضعیتی سؤال شود که این همه تحمل سختیها در دوران زندگی برای چیست؟ همه متفق الکلمه با یک زبان صریح فطری جواب می‌دهند که ما هرچه می‌خواهیم برای راحتی خود است در عین اینکه چنین راحتی مطلقی در این دنیا وجود ندارد و تنها این آسایش مطلق در دار آخرت یافت می‌شود. امام می فرمایند:
غایت مقصد و نهایت مرام و منتهای آرزو، راحتی مطلق و استراحت بی‌شوب به زحمت و مشقت است. و چون چنین راحت غیر مشوب به زحمت و استراحت غیر مختلط به رنج و نقمت معشوق همه است، و آن معشوق گمشده را هر کس در چیزی گمان می‌کند... در تمام عالم ملک و جمیع سرتاسر دنیا چنین راحتی مطلقی یافت نشود و چنین استراحت غیرمشوبی ممکن نیست. تمام نعمتهای این عالم مختلط با زحمتها و رنجهای طاقت فرساست؛ همۀ لذتهای دنیا محفوف به آلامی است کمرشکن؛ درد و رنج و تعب و حزن و اندوه و غصه سرتاسر این عالم را فراگرفته است... پس، معشوق بنی الانسان در این عالم یافت نشود؛ عشق فطری جبلی فعلی آن هم در تمام سلسلۀ بشر و عایلۀ انسان بی معشوق فعلی موجود ممکن نیست. پس، ناچار در دار تحقق و عالم وجود ، باید عالم باشد که راحتی او مشوب نباشد به رنج و تعب: استراحت مطلق بی‌آلایش به درد و زحمت داشته باشد، و خوشی خالص بی شوب به حزن و اندوه در آنجا میسر باشد؛ و آن دار نعیم حق وعالم کرامت ذات مقدس است (امام خمینی 1383: 186).
به این ترتیب انسان با این گرایش فطری موجود در خود فریاد بر وجود چنین حیاتی می‌کشد و بر وجود آن شهادت می‌دهد.

2)عشق به حریت و نفوذ اراده

از دیگر فطرتهای الهی که در بشر وجود دارد فطرت حریت و نفوذ اراده است که مطابق اين گرایش فطری، انسان خواهان آزادی مطلق بوده و دوست دارد هر کاری را که بخواهد انجام دهد و در این ارتباط هیچ مزاحمی در برابر او قرار نگیرد. حتی او تمایل دارد که بر هر آنچه می‌خواهد حاكم باشد در صورتی‌که این دنیا با تنگی و ضیقی که داراست امکان برآورده ساختن چنین تمایل فطری را ندارد؛ ولی به اقتضای فطرت می‌بایست عالمی وجود داشته باشد که متناسب با این وجه از خواست و تمایل فطرت باشد که آن دار آخرت و بهشت اهل طاعت است. توضیحات امام در این خصوص چنین است:
و می توان آن عالم را به فطرت حریّت و نفوذ اراده، که در فطرت هر یک از سلسلۀ بشر است، اثبات کرد. چون مواد اين عالم و اوضاع این دنیا و مزاحمات آن و تنگی و ضیق آن تعصی دارد از حریت و نفوذ ارادۀ بشر، پس باید عالمی در دار وجود باشد که اراده در آن نافذ باشد و مواد آن عصیان از نفوذ اراده نداشته باشد، و انسان در آن عالم فعّال مایشاء و حاکم مایُرید باشد؛ چنانچه فطرت مقتضی است.
پس، جناح عشق به راحت، و عشق به حریّت، دو جناحی است که به حسب فطرة الله غیر متبدله در انسان ودیعه گذاشته شده که با آنها انسان طیران کند به عالم ملکوت اعلی و قرب الهی (امام خميني 1383: 187).

3)عشق به بقای ابدی

هر انسانی در ژرفای فطرت خویش به طور روشن درمی‌یابد که به «زندگی جاوید» عشق می‌ورزد و از هر گونه زوال و نابودی رنج مي‌برد و از آن می‌گریزد؛ بلکه غیر از انسان سایر موجودات نیز عشق به هستی دارند و به طور غریزی برای پایداری خود می‌کوشند. از سوی دیگر، چون اشتیاق به زندگی جاوید وحیات مصون از مرگ در دنیا ناممکن است و هیچ فردی در این جهان برای همیشه نمی‌ماند و آنچه به عنوان «آب زندگانی» نامیده می‌شود کنایه از معرفت کامل به معارف الهی است، در نتیجه باید مورد اشتیاق و متعلق آن که هستی جاودانه است وجود داشته باشد؛ یعنی جهانی مصون از زوال و محفوظ از پدیدۀ مرگ که همان قیامت است موجود باشد. آنجا مرگی نیست و سر تاسر حیات و زندگی است: «وَ إِنَّ الدَّارِ الأَخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ» (عنکبوت: 64).
حاصل اینکه، محبت و عشق به هستی دائم و زندگی جاوید امری وجودی است. این امر وجودی رابط میان محب و محبوب «هستی جاوید» است و بدون وجود خارجی محبوب، چنین عشق و محبتی در نهاد انسان قرار نمی‌گیرد و از فطریات بشر به شمار نمی‌آید و می‌توان گفت وجود چنین محبتی در نهاد انسان حتماً برای هدف و غایتی جاوید خواهد بود و آن هدف حتماً موجود است (جوادی آملی 1380: 151ـ 150).
مرحوم امام از عشق به بقای ابدی، در کتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل سخن به میان می‌آورند و در آنجا به توضیح این مطلب می‌پردازند که گرایش و عشق به حیات ابدی در فطرت همگان وجود دارد. با عنایت به این مسأله که دنیای مادی قابلیت بقای ابدی را ندارد پس باید عالمی وجود داشته باشد که فناپذیر نباشد و آن همان نشئۀ آخرت است. چون معشوقهای فطرت باید بالفعل باشد تا مورد توجه فطرت واقع شود، هم اکنون این عالم موجود است که فطرت به آن گرایش دارد. علت تنفر بشر از مرگ‌ آن است كه آن را فنا مي‌پندارد و چون انسان از نقص متنفر است از مرگ نیز تنفر دارد. سخن امام در این مورد چنین است:
و نیز در فطرتِ جمیع عایلۀ بشری ثبت است عشق به بقای ابدی؛... و عمدة تنفُّر از موت از باب این است که، در قلب محجوبین، ایمان به عوالم بعدالموت و حیات و بقای ابدی وارد نشده و موت را فنا گمان می‌کنند، و چون فطرت از فنا منزجر و متنفّر است و به بقا عاشق است، تنفر از موت در محجوبان پیدا شده. با آن که فطرت اصلیه که عاشق بقای ابدی است، همین عشق پیوستگی به معاد و عالم مابعدالموت است؛ زیرا که حیات دنیاوی ممکن نیست ابدی باشد و چون زایل است فطرت از آن متنفّر است و نشئۀ ثانیة غیبّیه که نشئۀ باقیه است، معشوق فطرت است پس ایمان به یوم الآخره، یعنی نشئۀ ما بعد الدّنیا از فطریات است... و معلوم است که عشق فعلی و عاشق فعلي معشوق فعلی لازم دارد؛... پس باید معشوقهای فطرت، بالفعل باشد تا فطرت به آنها متوجه باشد. ... (امام خمینی 1382: 103، 101).

مقام چهارم) ولایت

مرحوم امام در کتاب چهل حدیث خود به مسأله فطری بودن ولایت اشاره نمی‌کنند ولی در کتاب شرح حديث جنود عقل و جهل در ذیل مبحث «ایمان بر طبق فطرت و کفر خارج از طریقۀ فطرت است» به این مطلب اشاره می‌فرمایند؛ و ما سابق بر این، فطری بودن ولایت را از قول علامه گرانقدر طباطبایی در ذیل آیه فطرت (روم: 31) در مبحث «فطرت از نظر قرآن کریم» شرح دادیم.
مرحوم امام بعد از برشمردن دوبارة فطریات و تقسیم نمودن فطریات به اصلیه و فرعیه ولایت را از فرعیات متفرعه و از شعبات توحید می‌دانند (و شاید به همین دلیل باشد که ایشان در حین نام بردن و توضیح فطریات اصلی از ولایت نام نمی‌برند). ایشان در توضیح فطری بودن ولایت بعد از تکرار مجدد گرایش عشق به کمال مطلق و به دنبال آن وجود مطلق (أصل مبدأ) و علی الاطلاق بودن آن و دارا بودن همۀ کمالات (و اشاره به سوره توحید که نسب حق را بیان می‌کند) به توضیح حقیقت ولایت می‌پردازند و می‌فرمایند فطرت اصالتاً و بالذات متوجه کمال مطلق است و در مرحله بعدی تعلق تبعی به حقیقت مستظله (همان ظل الله یا مشیت مطلقه یا حقیقت محمدیه و علویه) دارد که از خصوصیات این حقیقت (که همان فیض گسترده الهی است) خارج بودن از همه مراتب حدود و تعینات است. پس توجه فطرت به آن کمال مطلق در واقع توجه به آن فیض گسترده نیز می‌باشد. منتهی توجه به این فیض به تبع توجه به کمال مطلق است؛ و به همین خاطر است که در روایات ذیل آیۀ فطرت، از فطرت تعبیر به «معرفت»، «توحید»، «ولایت» و گاهی به «اسلام» شده است و سخن امام ــ رحمة الله علیه ــ این‌چنین است:
و چون حقیقت ولایت به نزد اهل معرفت عبارت از فیض منبسط مطلق است، و آن فیض خارج از همۀ مراتب حدود و تعیّنات است، و از آن تعبیر به «وجود مطلق» شود ، فطرت به آن حقیقت متعلّق است اما تعلق تبعی؛ چنانچه خود آن حقیقت، حقیقت مُستظلّه است، و آن را تعبیر به «ظل الله» کنند، و آن را «مشیّت مطلقه» و «حقیقت محمدیّه و علویّه» دانند. و چون فطرت فنای در کمال مطلق را خواهد، حصول آن حقیقت ــ که حقیقت ولایت است ــ حصول فنای در کمال مطلق است (امام خمینی 1382: 100 ـ 99).
بعد از شناخت اجمالی در مورد فطرت و رسیدن به این نتیجه که در فطرت انسان «از دیدگاه امام» گرایشهایی وجود دارد که انسان را به مقاصدی اصیل و والا می‌رساند به چند نکته مهم دیگر نیز در مورد فطرت اشاره می‌شود که از خصوصیات و ویژگیهای فطرت محسوب می‌شود.

مطابقت دستورات الهی و انبیا با فطرت انسان در زمینة هدایت

از نظر مرحوم امام، خداوند متعال به عنایت ازلی و رحمت واسعه، انبیاي عظام ــ علیهم السلام ــ و کتب آسمانی را فرو فرستاد تا آنها از خارج، به فطرت انسان کمک کنند و نفس را از این غلاف غلیظ طبیعت برهانند. ایشان در توضیح، ابتدا اشاره به این حقیقت دارند که برای قلب انسان که مرکز حقیقت فطرت است، دو وجهه وجود دارد: یکی وجه عالم غیب و روحانیت، و دیگر وجه عالم شهادت و طبیعت.
چون انسان مولود عالم طبیعت است و در آغوش ماده به دنیا آمده و در غلاف طبیعت تربیت می‌شود و روحانیت و فطرت او نیز در این حجاب وارد می‌شوند، به طوری‌که احکام طبیعت بر انسان احاطه دارند؛ هر چه آدمی در این عالم طبیعت رشد و نمو طبیعی کند این احکام بر او بیشتر چیره و غالب می‌گردد و چون به مرحلۀ طفولیت برسد قوای حیوانی او را سخت در آغوش می‌کشند و هنگامی که این احتجابات و ظلمات و کدورات بر نفس غلبه کنند کمتر اتفاق می‌افتد که کسی به خودی خود بتواند از این حجابها بیرون آید و با فطرت اصیل خود بتواند سیر نموده و به کمال مطلق و نور جمال و جلال مطلق برسد. خداوند متعال برای کمک به این فطرت كه در غلاف طبیعت قرار گرفته، پیامبران عظام و دستورات الهی را فرستاده است که همۀ آنها در راستای فطرت الهی انسان است. امام می‌فرمایند:
و از این جهت، احکام آسمانی و آیات باهرات الهی و دستورات انبیاء عظام و اولیاء کرام برطبق نقشه فطرت و طریقۀ جبلَّت بنا نهاده شده، و تمام احکام الهی به طریق کلّی به دو مقصد منقسم شود كه یکی، اصلی و استقلالی؛ و دیگر فرعی و تبعی است، و جمیع دستورات الهیه به این دو مقصد، یا بی‌واسطه یا با واسطه، رجوع کند (امام خمینی 1382: 79).
این دو مقصد و هدف، که از نظر امام یکی از آنها استقلالی است به جهت توجه دادن فطرت به کمال مطلق و شئون ذاتیه و صفاتیه و افعالیه اوست و مباحث مبدأ و معاد و ایمان به خدا و کتب و رسل و ملائکه و معاد و أهم و عمده مراتب سلوک نفسانی و بسیاری از فروع احکام از قبیل نماز، حج بی‌واسطه یا باواسطه به این مقصد مربوط است.
مقصد دوم که عرضی و تبعی است، به منظور تنفر دادن فطرت از دنیا و طبیعت است که ام‌النقایص و ام‌الامراض محسوب می‌شود؛ و بسیاری از دعوتهای قرآنی و مواعظ الهی و نبوی و ولایی، و بیشتر ریاضات و دستورات سیر و سلوک و فروعاتی چون صوم و صدقات واجب و مستحب و تقوا و ترک معاصی و فواحش برای رسیدن به این مقصد صادر شده است، که این دو مقصد مطابق نقشۀ فطرت است که فطرت انسانی گرایش به کمال مطلق دارد و از نقص بیزار است امام می‌فرمایند:
و این دو مقصد، مطابق نقشه فطرت است، چنانچه دانستی که در انسان دو فطرت است: فطرت عشق به کمال، و فطرت تنفر از نقص. پس جمیع احکام شرایع مربوط به فطرت است و برای تخلّص فطرت از حُجُب ظلمانیة طبیعت است (امام خمینی 1382: 80 ـ79).

قابلیت فطرت برای اظهار خیر و شر

از ویژگیهای دیگری که مرحوم امام برای فطرت در کتاب ارزشمند خود شرح حدیث جنود عقل و جهل مطرح می‌کنند، قابلیت فطرت برای اظهار خیر و شر است. امام در تشریح این مطلب از دوفطرت مخمر شده در انسان که یکی سمت اصلیت دارد (فطرت عشق به کمال) و دیگری که سمت فرعیت و تابعیت دارد (فطرت تنفر از نقص) نام می‌برند و از این دو فطرت در حالتی که محکوم به احکام طبیعت نشده و وجهۀ روحانیت و نورانیت آنها باقی است به فطرت «مخمورۀ غیر محجوبه» یاد می‌کنند؛ و زمانی که این دو فطرت متوجه طبیعت باشند و محکوم به احکام طبیعت گردند و محجوب از روحانیت و عالم اصلی خود شده باشند از آن به «فطرت محجوبه» تعبیر می‌کنند؛ فطرت غیرمحجوبه منشأ خیر بوده بلکه خود خیر است و در این حالت وزیرعقل محسوب می‌شود و جمیع جنود عقلیه در ظل توجه و تصرف آن قرار می‌گیرد و در تشخیص مصداق کمال مطلق، که واجد توحید ذات و صفات است دچار اشتباه نمی‌شود؛ و چنین فطرت متوجه به عالم روحانیت و نورانیت، ملازم با جنود عقل یعنی: رجاء، خوف، رضا، شکر، توکل، رأفت، علم، فهم، زهد، رفق، مدارا، خوف و رهبت، تواضع، حلم، تأنی و تثبت، صمت، استسلام، تسلیم و صبر خواهد بود؛ و در شرایطی که محجوب به عالم طبیعت گردد ملازم جنود جهل یعنی: قنوط، سخط، حرص، قسوت، جهل، حمق، رغبت، خرق و عنف، جرئت، کبر، تسرع، سفه، هذر، استکبار، جنود و جزع خواهد شد.

رفع غفلت با رجوع به فطرت و شناخت آن

در انتها، با تذکر به این نکته که شناخت فطرت باعث خودشناسی می‌شود و مطالعة هموارة این کتاب خلقت انسان و پالایش آن منشأ اثرات خیر در زندگی خواهد شد، تذکر امام در این زمینه را یادآور می‌شویم:
ای سرگشتگان وادی حیرت و ای گمشدگان بیابان ضلالت، نه، بلکه ای پروانه‌های شمع جمال جمیل مطلق، و ای عاشقان محبوب بی عیب بی‌زوال، قدری به کتاب فطرت رجوع کنید و صحیفۀ کتاب ذات خود را ورق بزنید، ببينید با قلم قدرتِ فطرت اللّهی در آن مرقوم است: «وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَوَاتِ وَ الأَرْضَ»(انعام:79). آیا فِطْرَتَ اللهَ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا فطرت، توجه به محبوب مطلق است؟ آیا فطرت غیر متبدّله ـ لا تَبْدِیلَ لِخَلقِ الله ـ فطرت معرفت است؟ تا کی به خیالات باطله این عشق خداداد فطری و این ودیعۀ الهیه را صرف این و آن می‌کنید؟ اگر محبوب شما این جمالهای ناقص و این کمالهای محدود بود، چرا به وصول به آنها آتش اشتیاق شما فرو ننشست و شعلۀ شوق شما افزون گردید؟ هان، از خواب غفلت برخیزید و مژده دهید و سرور کنید که محبوبی دارید که زوال ندارد، معشوقی دارید که نقصی ندارد، مطلوبی دارید بی‌عیب، منظوری دارید که نور طلعتش «اللهُ نُورُ السَّمَواتِ وَ ألأَرْضِ» (نور: 35) است؛ محبوبی دارید که سعۀ احاطه‌اش لَوْ دُلِّیْتُمْ بِحَبْلٍ إِلَی الأرضَینَ السُّفلَی لَهَبَطْتُم عَلَی الله است.
پس این عشق فعلی شما معشوق فعلی خواهد؛ و نتواند این موهوم و متخیل باشد، زیرا که هر موهوم ناقص است و فطرت، متوجه به کامل است (امام خمینی 1383: 184).

منابع

- قرآن کریم.
- ابن منظور، محمدبن مکرم. (1414) لسان العرب، بیروت: دار صادر، چاپ سوم.
- امام خمینی، سید روح الله. (1382) شرح حدیث جنود عقل و جهل، تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني (چاپ و نشر عروج)، چاپ هشتم.
- ــــــــــــــ . (1383) شرح چهل حدیث، تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني (چاپ و نشر عروج)، چاپ بیست و نهم.
- بحرانی، سید هاشم. (1416) البرهان فی تفسیر القرآن، قم: الدراسات الاسلامیه موسسة البعثه.
- بحرانی، کمال الدین میثم بن علی بن میثم. (1375) شرح نهج البلاغه، ترجمۀ قربانعلی و محمدی مقدم، مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلام آستان قدس رضوی، چاپ اول.
- جوادی آملی، عبدالله. (1380) تفسیر موضوعی قرآن کریم، قم: نشر اسراء، چاپ اول.
- حسینی شاه عبدالعظیمی، حسین بن احمد. (1363) تفسیر اثنا عشری، تهران: انتشارات میقات، چاپ اول.
- حویزی، عبد علی بن جمعه. (1415) تفسیر نور الثقلین، قم: انتشارات اسماعیلیان، چاپ چهارم.
- دشتي، محمد. (1379) ترجمه نهج البلاغه، تهران: دفتر انتشارات اسلامي، چاپ اول.
- راغب اصفهانی، حسین بن محمد. (1425) المفردات فی غریب القرآن، دمشق: دارالعلم، چاپ اول.
- زحیلی، وهبة بن مصطفی. (1418) التفسیر المنیر فی العقیدة و الشریعة و المنهج ، بیروت: دارالفکر، چاپ دوم.
- زمخشري، محمود. (1407) الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، بيروت: دارالكتاب العربي، چاپ سوم.
- شاه آبادی، محمد علی. (1360) رشحات البحار، تهران: نهضت زنان مسلمان.
- شرتونی، سعید الخوری.(1992) اقرب الموارد فی فصح العربیة والشوارد، لبنان: مکتبة لبنان.
- شوکانی، محمدبن علی. (1414) فتح القدیر، دمشق، بیروت: دار ابن کثیر، چاپ اول.
- صافي، محمود بن عبدالرحيم. (1418) الجدول في اعراب القرآن الكريم، دمشق: دارالرشيد.
- طباطبایی، سید محمد حسین.(1417) المیزان فی تفسیر القرآن، قم: جامعۀ مدرسین حوزه علمیه قم.
- طبرسی، فضل بن حسن. (1377) جوامع الجامع، تهران: انتشارات دانشگاه تهران و حوزه علمیه قم، چاپ اول.
- طريحي، فخرالدين. (1375) مجمع البحرين، تهران: كتابفروشي مرتضوي، چاپ سوم.
- فراهیدی، خلیل بن احمد. (1410) کتاب العين، قم: انتشارات هجرت، چاپ دوم.
- قرشی، سید علی اکبر. (1387) قاموس قرآن، تهران: دار الکتب الاسلامیه، چاپ ششم.
- قمي، علي بن ابراهيم. (1367) تفسير قمي، قم: دارالكتاب، چاپ چهارم.
- کاشانی، ملا فتح الله. (1336) تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین، تهران: کتابفروشی محمد حسن علمی.
- کلینی، محمد بن یعقوب. (1370) اصول کافی، تهران: انتشارات اسوه، چاپ اول.
- گنابادي، سلطان محمد. (1372) بيان السعادة في مقامات العباده، ترجمه محمدرضا خاني، تهران: دانشگاه پيام نور، چاپ اول.
- مطهری، مرتضی. (1372) فطرت، تهران: انتشارات صدرا، چاپ چهارم.
- مکارم شیرازی، ناصر. (1387) تفسیر نمونه، تهران: انتشارات دارالکتب الاسلامیه، چاپ اول.

پنج شنبه 27 مهر 1391  4:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کارکردهای آراستگی در آموزه های قرآن

کارکردهای آراستگی در آموزه های قرآن

خليل منصوري

انسان به سبب گرايش به کمال ، به زيبايي و آراستگي تمايل ذاتي و طبيعي دارد. فطرت کمال خواه انسان موجب مي شود تا به طور طبيعي به هر آن چه که زيباست گرايش يابد و در صورتي که به نظر وي امري را مي توان به گونه اي آراست تا زيبايي وکمالش آشکار و هويداتر گردد به چنين کاري اقدام مي کند. آراستگي به معناي اين نيست که چيزي داراي نقص است و کوشش مي شود تا با آراستن اين نقص پوشانده شود، بلکه گاه آراستگي براي جلوه گيري بيش تر و ايجاد زيبايي افزون تر صورت مي گيرد. بنابراين آراستن هم مي توان پوششي براي نقص باشد و هم در راستاي افزايش زيبايي انجام پذيرد.
قرآن بيان مي کند که آن گاه که خداوند جهان را آفريد با ابزارهايي به آراستن آن اقدام ورزيد. از آن جمله ابزارهايي که قرآن براي آراستن جهان بهره برد، ستارگان است تا در چشمان مردمان آراسته و زيبا جلوه کند: ولقد جعلنا في السماء بروجا و زينها للناظرين؛ در آسمان برج هايي را قرار داديم و آن را در چشمان بينندگانش آراستيم.(حجر آيه 16) و در آيه 12 سوره فصلت و آيه 6 سوره صافات ستارگان و چراغ هاي آن را عامل آراستگي آسمان دنيا بر مي شمارد .
خداوند به طور خاص گاه به چيزهايي اشاره مي کند که به عنوان زينت و ابزار آراستن زمين مطرح مي شود و گاه ديگر هر آن چه را که از مظاهر طبيعت در روي زمين قرار داده شده را ابزاري براي زينت و آرايش آن بر مي شمارد. گاه بيان مي کند که براي آراستن زمين، گياهان را آفريده و آن را زينت و ابزار آراستن زمين قرار داد(يونس آيه 24) و گاه نيز مظاهر طبيعي زمين را زينت و ابزار آرايش آن بيان مي کند و مي فرمايد: انا جعلنا ما علي الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا؛ ما آن چه در زمين است زينت زمين قرار داده ايم تا به آزمون دريابيم که چه کسي نيکوتر عمل مي کند.(کهف آيه 7)
در اين آيه سخن از اين است که زمين با طبيعت آن آراسته و زينت داده شده است و اين زينت براي زمين ولي در راستاي آزمون انسان است تا دانسته شود که چه کسي نيکوتر عمل مي کند. بنابراين آراستگي زمين در اين آيه به عنوان ابزار آزمون انسان مطرح شده است. بنابراين همان گونه که عاملي زينت زمين است و نيز در چشم بينندگانش آراسته و زيبا جلوه مي کند همان طور نيز عاملي مهم براي آزمون انسان ها خواهد بود.
در اين آيه به کارکرد آراستگي در حوزه آزمون انسان اشاره شده است. در حقيقت کارکرد مهم آراستگي جهان و زمين شناخت انسان هاست تا خود را آن چنان که شايسته و سزاوار است نشان دهند. از اين جاست که به مساله کارکردهاي آراستگي مي رسيم .
اگر قرآن بيان مي کند که آب (نمل آيه 24)، ستارگان (ملک آيه 5) ، گياهان (يونس آيه 24) ، محصولات کشاورزي(آل عمران آيه 14) مظاهر طبيعت (کهف آيه 7) ابزار زينت زمين و آسمان در چشم انداز ناظران و بينندگانش يعني انسان و جن بوده است ، همين امور و امور ديگري نيز به عنوان ابزار زينت و آراستگي انسان قرار گرفته است که از آن جمله مي توان به چارپايان (آل عمران آيه 5 و 6) اسب (نحل آيه 5 و 8) خر (همان )، قاطر(همان )، ثروت ( آل عمران آيه 14) زن ( همان) پسران (همان ) زيورآلات (رعد آيه 17) طلا (يونس آيه ) نقره ( آل عمران آيه 14) اشاره کرد.
از ديگر ابزارهاي زينت که خاص انسان است، ايمان است که قرآن آن را زينت دل هاي مومنان بر مي شمارد و مي فرمايد: لکن الله حبب اليکم الايمان و زينه في قلوبکم؛ ولي خداوند ايمان را محبوب شما گردانده و آن را زينت دل هاي شما قرار داده است.(حجرات آيه 7)
اين آيه به خوبي به دسته ديگري از ابزارهاي آراستگي و زينت اشاره مي کند که بيرون از دايره زينت هاي ظاهري است و به امور باطني و رواني بر مي گردد. به اين معنا که ابزارهايي نيز وجود دارد که باطن و روح آدمي را زينت مي بخشد که از آن ميان مي توان به ايمان اشاره کرد.
نکته ديگر آن که زينت و آراستگي اختصاص به امور ظاهري ندارد بلکه شامل امور باطني و روحي نيز مي شود و روح انسان نيز در جست و جوي آراستگي است که ايمان بهترين ابزار آراستگي روح و روان آدمي است.
سخن از کارکردهاي آراستگي است. با توجه به آياتي که درباره ابزارهاي آراستگي وارد شده است مي توان اين مطلب را به دست آورد که آراستگي در راستاي آزمون آدمي در اين دنيا و نشان دادن باطن و شاکله شخصيتي اوست. انساني که در دنيا قرار مي گيرد به جهت اختيار و اراده مي تواند دو سوي خير و شر را در خود تقويت کند و به عروج و يا هبوط تمايل و گرايش يابد. اين ظرفيت انساني است که وي را مکلف قرار مي دهد و امکان بازخواست و محاکمه و نيز کيفر و پاداش را فراهم مي آورد.
انسان اين ظرفيت را دارد که بندگي را به کمال نشان دهد و با کمال مطلق همراهي کند و به در جست وجوي آن حرکت و تلاش نمايد؛ چنان که مي تواند در سوي ديگر حرکت کند و به دوزخ پستي و دوري از رحمت و فضل خداوئدي برسد.
از آن جايي که باطن اشخاص براي خودشان گاه مشخص نيست و گاه نيز با القاي توجيه و معاذير اعمال و رفتار خويش را خوب و پسنديده نشان مي دهد ؛ نياز به اموري است تا وي را بيازمايد و شخصيت و شاکله وجودي فرد را هم به خود شخص نشان دهد و هم عذر و توجيه را از دستش بربايد. اين آزمون همانند آزموني است که ابليس در آن قرار گرفت و به ابليس و ديگر فرشتگان مقام عزت و قرب الهي فهماند که ابليس موجودي کافربوده و ظاهر ايمان را به نفاق حفظ مي کرد و در آزمون سجده به آدم (ع) باطن خويش را نمودار ساخت که در آيات 35 تا 40 سوره بقره بدان پرداخته شده است.
انسان در جهان مادي با ابزارهاي مادي که بيش تر در حوزه امور آرايش و زينت مي گنجد آزموده مي شود. از اين رو اموري چون زن و ثروت و پسر و مال و منال ابزارهايي براي آزمون وي قرار داده شده است. انسان به خاطر گرايش به کمال و زيبايي به اين امور زيبا دل مي بندد و در وراي اين امور خداوند را از نمي بيند و او را از ياد مي برد.
زني که به عنوان عامل و ابزار آرايستگي مردان شمرده مي شود به جهت افراط و اسراف در آن عاملي مي شود تا نتواند به درستي در اين دنيا به وظيفه خويش عمل کند. چنان مال و ثروت نيز نقش آراستگي خويش را از دست مي دهد و عامل زيان و ضرر انسان مي شود.
کساني که در جست و جوي کمال واقعي هستند مي بايست در دنيا از اين ابزارهاي آراستگي به بهترين وجه بهره برند و به دام اسراف و افراط نيافتند. خداوند در آيه 31 سوره اعراف به صراحت به انسان هشدار باش داده و مي فرمايد: يا بني آدم خذوا زينتکم …. و لاتسرفوا انه لايحب المسرفين ؛ اي فرزندان آدم زينت هاي خويش را برگيرد …. و اسراف در آن نکنيد ؛ زيرا خداوند اسراف کنندگان را دوست نمي دارد.
در حالي خداوند در آيات قرآني به اسراف در زينت و آراستگي هشدار مي دهد که آن را امري مباح دانسته بلکه کساني که از زينت و آراستگي دوري مي کند و يا حتي آن را برخود حرام مي کنند ، نکوهش کرده و آنان را از اين گونه رفتار باز مي دارد و مي فرمايد: قل من حرم زينه الله التي اخرج لعباده ؛ بگو چه کسي زينت هاي خدا را که براي بندگانش بيرون آورده و پديدار ساخته، حرام کرده و تحريم نموده است.(اعراف آيه 32)
خداوند در اين آيه بيان مي کند که چيزهايي دنيا که به عنوان زينت جهان و زمين و انسان قرار داده شده است ، همه رزق و روزي انسان است و در اين دنيا همگان مي بايست از آن بهره مند گردند ؛ هر چند که اين چيزها در آخرت خالص و خاص مومنان خواهد بود و ديگران از آن بهره و سودي نخواهند برد.(همان)
بنابراين استفاده مومنان از زينت هاي خدادادي امري نه تنها پسنديده در بينش و نگرش قرآن است بلکه در آيه 32 سوره اعراف بهره مندي انسان از اين زينت هاي خدادادي را هدف و مقصود آفرينش آن ها دانسته است.
با اين همه نبايد از کارکرد آزموني زينت و ابزارهاي آن در جهان مادي غافل ماند؛ به اين معنا که اين ابزارها هر چند که براي بهره مندي انسان در اين دنيا آفريده شده است ولي همين امور مي تواند به عنوان بزرگ ترين و مهم ترين ابزار آزمون قرار گيرد.
قرآن تبيين مي کند که چگونه شيطان (نمل آيه 22 تا 24) با تزيين اعمال باطل و زشت انسان ها ( انعام آيه 43) و يا حتي زينت هاي پاک و پاکيزه و ايجاد انگيزه اسراف (اعراف آيه 31) آنان را از خداوند دور مي سازد.
هواي نفس انسان نيز مي تواند موجب شود تا وي از خدا غافل گردد و به سوي شيطان متمايل شود و همين نعمت هاي خداداد و زينت هاي الهي که براي انسان آفريده شده است وي را از خدا دور سازد.(يوسف آيه 18و طه آيه 96)
هواي انساني مي کوشد تا هر آن چه را خود بدان گرايش دارد به تزيين بيارآيد و در دل و چشم انسان زيبا و پسنديده جلوه دهد تا بدين روش آدمي را از اعتدال دور ساخته و به سوي افراط و اسراف سوق دهد.
شيطان نيز که دشمن سوگند خورده بشريت است مي کوشد تا با تبادل گفتار ظاهر زيبا و آراسته مردمان را فريب دهد( انعام آيه 112) و دوري از آموزه هاي قرآني و وحياني آسماني را زيبا جلوه دهد.(فتح آيه 11 و 12) چنان که خورشيد پرستي به جاي خداپرستي (نمل آيه 22 تا 24) فرزندکشي براي بتان و خدايان دروغين (انعام آيه 137) را در چشمان مردمان زيبا و آراسته بنماياند و اين گونه آنان را از خدا که خالق و آفريدگار اين زيبايي ها و کمالات است دور سازد.
به نظر مي رسد براي رهايي از آراستگي دورغين شيطان و هواي نفس و نيز بهره مندي از زيبايي هايي واقعي و آراستگي راستين يادکرد خداوند بهترين روش باشد که قرآن بر آن تاکيد مي ورزد. انسان بايد از آراستگي براي رسيدن به کمال بهره مند شود و از اين که در دام آراستگي دروغين شيطان و يا اسراف و زياده روي در آن بيافتد به خدا پناه برد.
آراستگي حق انسان و هدف آفرينش است و آراستگي حقيقي کمال آدمي است و آن عبارت است از هر چيزي که در دنيا و آخرت موجب عيب و عار براي انسان نشود بلکه وي را به خدا و کمالات واقعي نزديک سازد. بنابراين در انتخاب آرايش و ابزارهاي آن و نيز چگونگي بهره برداري از آن ها مي بايست کمال هوشياري و بيداري را داشته باشد تا در دام آراستگي اي نيافتد که وي را به گمراهي مي کشاند؛ به ويژه آن که قرآن به انسان هشدار مي دهد که از کارکردهاي مهم آراستگي و زينت ، آزمون انسان در اين دنياست تا خوب از بد و مومن از کافر بازشناخته شود و معلوم گردد که چه کسي بهترين و نيکوکارترين اعمال را انجام مي دهد و چه کسي به سوي زشتي و بدي و کفر گرايش دارد.

پنج شنبه 27 مهر 1391  4:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حديث فطرت و شريعت

حديث فطرت و شريعت

محمد جواد رودگر
چكيده

شريعت و فطرت دو پديده الهى‏اند كه همگرايى و توافق وجودى و ذاتى با هم داشته و به تعبير آموزه‏هاى اسلامى فطرت، شريعت متصل و شريعت، فطرت منفصل است كه در حقيقت «انسانيت‏» آدمى را تشكيل داده است . دين براى هدايت و تامين سعادت انسان و شريعت‏با هدف شكوفاسازى فطرت آدمى ظهور يافته است و «صراط مستقيم‏» تكامل و تعالى وجودى انسان را تشكيل مى‏دهند . به همين جهت، انسان بايد فطرت‏شناسى و شريعت‏شناسى نمايد و از سوى ديگر فطرتش را جلا يافته و پر فروغ نگه دارد و از حجابهاى ظلمانى، نجاتش دهد تا قابليت تامه هدايتهاى شريعت را يافته و به رستگارى و فلاح نايل گردد .
انسان شريعت‏گرا و فطرت محور; انسان خداگرا، خداپرست و كمال‏طلبى است كه در جهت فردسازى و جامعه‏سازى دينى تلاش مى‏نمايد و به سوى فتح قله‏هاى كمال و سعادت به پيش مى‏رود; چه اين‏كه‏فطرت پايه و اساس همه حقايق، معارف و كمالات‏وجودى انسان‏است و شريعت نيز در خدمت فطرت‏است . پس‏همه‏انسانها بايد روزگار وصل به فطرت خويش را جستجو نمايند و از فصل و فراق با جوهره و انسانيت‏خويش رهايى يابند كه هدف همه بعثت‏ها و امامتها بازگشت‏دادن انسان به فطرت خويش و تكميل ارزشهاى ذاتى و فطرى اوست .
در كتاب خلقت و صحيفه آفرينش، پديده‏هايى از دو عالم «امر» و «خلق‏» و دو نشئه «غيب و شهود» ، اگر چه در اصل تلبس به لباس هستى و تبتل از نقص نيستى به سوى كمال وجود، اشتراك و اتحاد دارند ولى كثرت حقيقى نيز به مشيت الهى بر تمام موجودات حاكم بوده و معيار غيريت، و كثرت، همانا در ذات و جوهره هر كدام از موجودات، مكنون مى‏باشد و بايد فصل مميز يك هستى از هستى‏هاى ديگر را تحصيل نمود . پس اگر چه همه پديده‏ها در اين كه از عالم امر و غيبند، مبدا واحدى داشته به سوى همان مبدا، معادى در يك صيرورت خواهند داشت و از وحدت به سوى وحدت در سيرند اما حقيقتى جوهرى و ذاتى، آنها را از هم جدا مى‏نمايد . اين فصل جوهرى تميز دهنده انسان از ساير موجودات، همانا «فطرت‏» (2) اوست كه او را تنها، يگانه، تافته جدا بافته، گل سر سبد آفرينش، نسخه منتخب هستى، معيار حدوث و بقاى عالم، امانت‏پذير، خلافت پيشه، وحى‏پذير، مريد و مختار، تكامل‏گرا، حقيقت‏جو، عرفان‏ياب، خلاق و مبتكر، مسخر عالم، مسجود ملائكه، صعوديابنده، معراج انديش، تجلى جمال و جلال الهى، جدول بحر وجود، دفتر غيب و شهود، تبلور وحدت امر و خلق و كانون ملك و ملكوت قرار داده است . به همين جهت، نغمه فطرت، نغمه ديار قرب و لقا و نداى فطرت، نداى «ارجعى‏» (3) و نواى فطرت، نواى «استجيبوا» (4) و حديث فطرت، حديث «تعالوا» است كه: آيا گوش جان را براى شنيدن ناله‏ها و نواهاى فطرت گشوده‏ايد؟ آيا چشم دل در شهود جمال فطرت باز كرده‏ايد؟ آيا با خود، با جان، با روح و روان با فطرت خويش; خلوت و تنهايى، گفتگو و درد دل، مصاحبت و محاشرت، معاشرت و مؤانست داشته‏ايد؟ آيا اخبار تعالى دهنده و احوال تكامل بخش «فطرت‏» را در كتاب نفس خوانده‏ايد؟ (5) آيا اشعار اشعار دهنده و ابيات به بيت الله رساننده فطرت را ديده‏ايد؟ آيا آيات «و في انفسكم ا فلا تبصرون‏» و كريمه «عليكم انفسكم‏» (6) را در كتاب شريعت تلاوت نموده‏ايد؟ آيا «بل الانسان على نفسه بصيرة‏» (7) و «سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم‏» (8) را قرائت كرده‏ايد؟ آيا بانگ كوبنده «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم‏» (9) و ... را هشدار خويشتن خويش و بيدارى دل خود نهاده‏ايد؟
آرى! گرچه هر چيزى در درياى وجود بهره‏اى از كمالات الهى داشته و نشانه‏اى از «وجود مطلق‏» است اما به قدر سعه وجودى خود و قابليت هستى‏اش آن بى‏نشان را، نشان مى‏دهد و چون انسان، عصاره هستى و چكيده خلقت است پس عصاره تجلى عالم از خداست و از آنجايى كه سعه وجودى داشته و گام بر دو لبه مجرد و ماده نهاده و غيب و شهود را نشانه گرفته، بيشتر و كاملتر از هر موجودى آيت جمال حق سبحانه است . بر همين اساس، حديث فطرت، حديث «فاطر السماوات و الارض‏» (10) و كتاب فطرت، همان كتاب كامل فطرت آفرين است .
گرچه سنت هدايت «تكوينى‏» و «عامه‏» بر عالم و آدم به صورت موجبه كليه حاكم است و كل هستى محكوم به حكم هدايت الهى مى‏باشد ولى چون انسان از سرمايه‏ها و استعدادهاى متنوع و سرشار در نيل به عاليترين درجات تكاملى و وصول به بلندترين قله‏هاى كمال نوعى خويش بهره‏مند است‏خداوند نيز مظهر فضل و كمال و جود و احسان است و عدالت‏براى فعليت و شكوفايى آن قواى وجودى و كشف و كاوش معادن انسانى «هدايت تشريعى‏» را نيز در كنار هدايت تكوينى و هدايت فطرى (11) نهاده تا «حجت‏» بر انسان تمام شده به سوى غايت‏خلقتش حركت و پويايى داشته باشد و كتاب شريعت در پاسخ به سؤال فطرت از كتاب مكنون و لوح محفوظ الهى تنزيل يافت; چون «و آتاكم من كل ما سالتموه‏» (12) . به همين جهت، رابطه دين و دل و شريعت و فطرت; رابطه طالب و مطلوب، عاشق و معشوق و مكمل و مستكمل است كه هدف اين مقاله نيز تبيين چهره اين ترابط است .
شريعت (13) با همه ظاهر و باطن خويش و پيوند «امرى‏» و «خلقى‏» شان نزول يافت تا فطرت تنها نباشد و غريب نماند . شريعت‏به لقاى فطرت در زندان طبيعت و به ديدار «يار» در ظلمتكده ماديت آمد و چه نكوست كه شريعت از همان راهى تنزيل يافت كه فطرت از همان جا هبوط كرد; آن «من امرنا» بود اين «من روحى‏» (14) ، شريعت آمد تا فطرت را از اسارت «ماندن‏» حريت‏بخشد كه «مسيح فطرت‏» ، شريعت‏بود . اينك به متن اصلى مقاله پيرامون شريعت و فطرت و اشتراكها و افتراقهاى آنها مى‏پردازيم:
شريعت، فطرت منفصل و فطرت، شريعت متصل و هر دو از «مبدا» واحد با معانى واحد هستند كه شريعت و فطرت عين همند و حال فطرت در قال شريعت و هواى شريعت در «نى‏» فطرت دميده شد و هر دو سر انسان و راز عالمى را به جلوه آورده‏اند . «من‏» فطرى با وحى الهى مرتبط و قرآن با قلب و دين با دل متصل كه «اسلام‏» ، تفسير انسان و انسان، تقرير اسلام (15) و هر دو مظهر اراده تكوينى و تشريعى الهى كه اگر دين ظهور نمى‏داشت دل به چه مى‏آرميد و در پرتو چه چيزى به تعالى و كمال مى‏رسيد؟ و اگر دل نبود دين به چه مى‏ارزيد؟ كه اين دو، بهر هم آفريده شده كه فطرت از خداست و شريعت نيز، اين طلبيد و آن عاشقانه به سويش دويد .
شريعت، سروش سر فطرت است و آهنگ دل آن، كه اگر فطرت بر سنت «تقويم‏» (16) گشته، شريعت‏بر قانون «اقوم‏» (17) منزل مى‏گزيده است . اين كتاب تكوين به آن كتاب تدوين، عجين و اين «ارشاد» خواست و آن «رشد» عطا فرمود كه فطرت در رهايى خويش از ظلمت، «معتصم‏» به «حبل‏» شريعت و متمسك به «عروه وثيق‏» شريعت‏شد كه اين به آن محتاج است و آن به اين مشتاق .
حال دمى با قرآن، مانوس و لحظه‏اى با وحى، محشور شويم . از دفتر وحى قصه‏هاى كتاب دل خويش خوانيم و با تلاوت قرآن، تعالى فطرت و با قرائت آن به قرب فطرت واصل گرديم كه قرآن سخن قلب است . تلاوتش تبتل و قرائتش قرب‏آور، پيامش جعت‏به فطرت و آرمانش آرميدن در شبستان فطرت است كه فروغ وحى، فرقان حق و ايقان مبين و عرفان وزين و برهان شريف و دانش دين و بينش دل عطا كند كه تعليم و تزكيه; غايت‏بعثت و شريعت، و تعلم و تزكى; جوهره جبلت و فطرت، و شريعت; برهان، نور، رحمت، هدايت، بصيرت، بشارت، حكمت، موعظه، فرقان، بلاغ و بيان است . پس فطرت‏شناسى و فطرت‏يابى، شريعت‏شناسى و شريعت‏يابى است . خطوط منقش بر صحيفه مطهره شريعت همانا خطوط مصور بر كتاب زيباى فطرت است و تفكر در كتاب خدا، تفكر در كتاب خود است .

اوصاف و ويژگيهاى مشترك شريعت و فطرت يا هماهنگى و وحدت اين دو با هم

1 - كتاب شريعت (با ظاهر و يا باطن و غيب و شهودش) تجلى خداست:
و فطرت نيز محل ظهور و تجلى خداست: «ان الله خلق آدم على صورته .» (19) و هر دو نمايش علم و قدرت و حيات الهى، كه تجلى اسماى حسناى الهى‏اند «فاينما تولوا فثم وجه الله‏» (20) و هر دو از آيات و نشانه‏هاى عرفان و ادراك خداى سبحانند .
2 - هر دو (شريعت و فطرت) با تمام ابعاد و درجات وجوديشان از «مبدا واحد» سرچشمه گرفته و به سوى آن «مبدا واحد» در حركتند كه نازل كننده هر دو، خداست «انا انزلناه في ليلة القدر» (21) و «اهبطوا منها جميعا» (22) كه مبدا و معاد هر دو واحد است .
3 - هم شريعت و هم فطرت از كلمات الهى‏اند; يكى كلام تشريعى و ديگرى كلام تكوينى . (23)
4 - نه در شريعت الهى (مجموعه آيات قرآن) تغيير و تبديل وجود دارد نه در فطرت، كه هيچ كدام تغيير يابنده و تبديل‏پذير نيستند . (24)
5 - هر دو (شريعت و فطرت) از مصاديق جهان خلقت و نيز معجزه‏اند و دعوت به تحدى پيرامون اسلام و انسان شده «قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله‏» (25) و «ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له‏» (26) و انسان مرموزترين و اسرارآميزترين مخلوق الهى است كه در رابطه با آن به طريقى اولى، اين حكم صادق است .
6 - هم شريعت «نور» است و هم فطرت، و ظلمت‏بطلان در هيچ‏كدام راه ندارد و «لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ...» (27) در هر دو صدق مى‏كند .
7 - هم شريعت و قرآن از كثرت و اختلاف و تخلف مصون است و هم فطرت و حقيقت وجودى انسان . (28)
8 - هم قرآن و وحى در آنچه كه مى‏دهد و فرا مى‏خواند «معصوم‏» است و هم فطرت در آنچه كه مى‏طلبد و مى‏خواند . به همين جهت، در عصمت، هم حريم وحى از معصيت مبراست و هم حرم فطرت از گناه برى است . (29)
9 - هم قرآن غيب و شهود و ظاهر و باطن و ملك و ملكوت و جسم و جان دارد و هم فطرت انسان داراى مراحل و مراتب و درجات وجودى است و انسان به مقدار لياقت و توانمندى ذهنى و ذاتى هم از «انوار» شريعت و هم از انوار و لمعات فطرت بهره‏مند مى‏باشد .
10 - هر دو كتاب تدوين و تكوين، شريعت و فطرت را «عالمان‏» دانند كه چيست؟ و در آنجا به تدبر و تفكر مى‏پردازند «بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم‏» (30) و ...
11 - هم دين، عميق و ژرف و بى‏انتهاست و معارف مكنون در آن وسيع و گسترده، هم دل حاوى معالم و معارف گسترده و جامعى است كه حكم «ظاهره انيق و باطنه عميق .» (31) حكم و وصف عنوانى شريعت و فطرت است .
12 - هم شريعت، جاودان و ابدى است و هم فطرت، نه دين مردنى است و نه فطرت زوال‏پذير كه هر دو، باقى به بقاى الهى‏اند; «لا تبديل لخلق الله‏» . (32)
13 - هم در شناخت و تفسير شريعت‏بايد به همه آيات توجه داشت و هم در شناخت فطرت بايد به همه مقوله‏ها و ابعادش نظر نمود . بر همين اساس، قرآن‏شناسى و انسان‏شناسى هم با توجه به همه جوانب و ابعاد، ممكن و ميسر مى‏باشد . (33)
14 - در مشكلات و تحيرها، هم مى‏توان به قرآن و دين مراجعه كرد و هم سرى به خانه دل زد كه: «فعليكم بالقرآن .» (34) و «عليكم انفسكم‏» (35) دال بر آن مى‏باشد .
15 - در تفسير آيه امانت (36) ، امانت‏به قرآن و شريعت و نيز به فطرت تفسير شده است .
16 - هم شريعت، دعوت‏كننده به توحيد (خداشناسى و خداپرستى موحدانه و مطلق‏شناسى) است و هم فطرت، فراخوان به سوى توحيد (وحدت در دعوت) است .
17 - هم شريعت، حامل علم حصولى و علم حضورى است و با علم مفهومى و علم شهودى قابل ادراك و شناخت است و هم فطرت .
18 - همان طورى كه انحراف از شريعت ممكن است، انحراف از فطرت نيز ممكن است و مبدا انحراف از هر دو، واحد و مشترك مى‏باشد .
19 - هم وجود شريعت در متن و نهاد حيات بشرى ضرورى است و هم فطرت در كانون زندگى انسان، واجب كه اين نياز از طرف انسان به شريعت و فطرت، خود ذاتى و حقيقى است .
20 - هم شريعت و وحى، برهانى بر شناخت‏خداست و منبع معرفت و هم فطرت دليل و حد وسطى براى دريافت‏حق متعالى . از اين رو، در هر دو راه قرآن و فطرت امر به تفكر و تدبر شده است .
21 - منطق و پيام شريعت همان منطق و پيام فطرت است، اگر چه در اجمال و تفصيل با هم فرق دارند .
22 - نه وجود فطرت در انسان مخالف اصل آزادى است و نه نزول شريعت‏با آزادى منافات دارد بلكه هر دو، برهانى بر اثبات آزادى و آزادگى انسانند . (37)
23 - هم هر كس به قدر افكار و انديشه‏هاى خويش از شريعت و وحى بهره‏مند خواهد شد و هم به هر كسى به قدر آگاهيها و تاملات خود، از فطرت عطا خواهد شد كه: «ان هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها .» (38)
24 - فطرت و شريعت (اسلام) هر دو همگانى و جهانى است و فتح و ظفر در نهايت نيز از آن شريعت و فطرت است كه حاكميت و زمام بشريت را به عهده خواهند گرفت .
25 - هم شريعت احسن‏الحديث است و هم فطرت احسن‏المخلوقين كه فطرت بر «تقويم‏» و شريعت‏بر «اقوم‏» بنا نهاده شده است .
26 - رجوع و بازگشت‏به فطرت بر سبيل حقيقت همانا رجوع و انابه به سوى شريعت‏بوده، چنان‏كه رجوع و ايمان به شريعت‏بر صراط حقيقت همانا رجوع و ايمان به فطرت است كه مؤمن به شريعت، مؤمن به فطرت و مؤمن به فطرت، مؤمن به شريعت مى‏باشد .
27 - نه فطرت كهنه شدنى و قديمى خواهد شد و نه شريعت (دين) بلكه هم فطرت و هم شريعت، هميشه زنده، تازه، با طراوت و جذابند .

پايان سخن

چون شريعت تكليف بر انسان و تحميل بر آن نيست، بلكه تشريف و تربيت آدمى است، انسان در طول حيات خويش محتاج به دين مى‏باشد اگر چه به اوج بلوغ عقلى و پويايى علمى و بالندگى عرفانى هم رسيده باشد; زيرا همان خدايى كه عقل و حس را آفريد و آنها را قابل تكامل و رشد قرار داد، عامل تكامل و فعليت‏سرمايه‏هاى فكرى و روحى را نيز نازل نمود (كه دين باشد) تا فطرت عقلى و فطرت قلبى (39) در پرتو شريعت‏به شكوفايى برسد و نياز و گرايش به دين و ايمان دينى را نيز فطرى هر بشرى قرار داد (كه دين‏پذيرى و گرايش مذهبى «فطرى‏» باشد) و «وجه دل‏» به سوى «وجه دين‏» متوجه باشد كه «فاقم وجهك للدين حنيفا» (40) و به همين دليل، خداوند در قرآن كريم در كمال صراحت، هم ايمان مذهبى را نوعى هماهنگى با دستگاه خلقت و كتاب آفرينش دانسته است: «ا فغير دين الله يبغون و له اسلم من في السماوات و الارض‏» (41) و هم ايمان مذهبى را جزء سرشت و فطرت آدمى معرفى نموده: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التي فطر الناس عليها» (42) . فطرت، خود يك فلسفه زندگى و فرهنگ جامع و جاويد، پويا و پاياى انسان به شمار مى‏رود كه اگر انسان در «طريق توحيدى‏» فطرت گام بردارد يقينا در صراط ديانت و شريعت نيز قرار خواهد گرفت; ; زيرا تباين، تضاد و تناقضى بين فطرت و ديانت نيست كه «مانعة‏الاجتماع‏» باشند يا بتوان گفت: «يا فطرت يا شريعت‏» يا به صورت منفصله حقيقيه باشند بلكه فطرت، خود تجلى شريعت و شريعت، ظهور همان فطرت است و چون فطرت، جوياى كمال (آن هم كمال مطلق) مى‏باشد و به صورت استعدادها و قوه است‏بايد در پرتو ديانت و شريعت‏به فعليت وجودى خود و كمال نوعيش برسد و اساسا شريعت در لبيك به نداى فطرت به ظهور و بروز رسيده است و لا غير .
به همين دليل چون هميشه فطرت هست و به سوى كمال هم مى‏رود و «حد يقف‏» نيز ندارد شريعت هم بايد دائما باشد و فلسفه ختم نبوت نه فلسفه ختم فطرت است و نه ختم ديانت‏بلكه تنها به معناى انقطاع وحى است چون آنچه لازمه و ضرورى حيات بشر بود نازل شده و ابلاغ گشت و فلسفه امامت و ولايت نيز تبين حقايق و بواطن شريعت در احيا و تعالى فطرتها بوده; چه اين كه در غايت و حكمت‏بعثت نيز فرمود: «يثيروا لهم دفائن العقول .» (43) و اگر مدعى شود كه با اين همه رشد و نبوغ عقلى و فلسفى و علمى و تجربى، ديگر نيازى به وحى نيست و احتياجى به امامت نيز نخواهد بود خواهيم گفت فطرتها چه حكمى دارند؟ انقطاع از نبوت و امامت‏يا ارتباط و اتصال؟ مگر هدف وحى و نبوت و نزول كتاب و شريعت‏بروز شكوفايى استعدادهاى عقلى و تجربى و عرفانى نبود؟ آيا اين همه رشد، خود عقل و علوم عقلى و تجربى، برهان بر اثبات نياز مستمر و دائمى به شريعت نيست؟ آيا علوم تجربى همه نيازهاى انسان را پاسخ مى‏دهد؟ اگر آرى، پس چرا در دنياى رشد علمى و فلسفى، عطش دين‏گرايى و تمايل به مذهب، بيش از هر عصر و زمان ديگر وجود دارد؟ آيا اين طلب و نياز از احكام فطرت نيست؟ مگر وحى تا زمانى است كه علم و فلسفه نباشد؟ آيا دين كانون تكامل انسان در ابعاد مختلف عقلى، ذهنى، قلبى، ذاتى، مادى و تجربى نيست!؟ باز پاسخ فطرت چيست؟ شايد اين انس با خويشتن و رجوع دل و گفتگو با حقيقت هستى، خود تمام اين سؤالات را جواب وافى و كافى دهد و ... اما لب و جان مطلب اين است كه بشر در هر مرحله‏اى كه باشد در مقابل وحى و شريعت «امى‏» محسوب شده و آيه «و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون‏» (44) اشعار به آن داشته و «هو الذي بعث في الاميين‏» (45) در هر عصر و نسلى اعلام امى بودن بشر (از جهت انسان بودن) را مى‏كند كه انسان هميشه به تفسير «خود» ، «جهان‏» ، «جامعه‏» و «خدا» محتاج است و دين تفسير اين اركان چهارگانه هستى است; چه اين كه شريعت «تبيانا لكل شي‏ء» (46) خواهد بود . از طرف ديگر تجربه عينى و عملى مكاتب تجربى صرف و فلسفه‏هاى ماترياليستى و اديان بشر ساخته در عصر جديد، خود بهترين شاهد و گواه بر اين حقيقت است و بشر از جاهليت ارتجاعى و بدوى به تنزيل و در عصر جاهليت متمدن و متجدد به تاويل و تفسير دين و سپس تبليغ و تعميق انديشه‏هاى دينى ناب نيازمند است .
آرى! جاهليت آن روز عريان و بى‏نقاب بود و جاهليت امروز نقابدار، اميت آن روز برهنه و اميت امروز پوشيده، آن روز بت چوبى و سنگى حجاب انسان در دريافت فطرت بود و امروز بت تمدن و تجدد، آن روز بى‏خبرى از عالم و آدم بود (چه اين كه نه اعتقاد درست وجود داشت و نه علم و فرهنگ و دانش) و امروز نيز گرچه بازار علم و دانش رونق دارد ولى ايمان و اعتقاد و جهان‏بينى صحيح بر پندار و گفتار و كردار جهانيان وجود ندارد .
پس جهالت‏به فطرت، جهالت‏به شريعت است و عرفان و ادراك به فطرت، ادراك به شريعت و مراقبت از فطرت است . نتيجه آن كه:
1 - فطرت از عالم «امر» بوده و فصل مميز جوهرى انسان از ساير موجودات در غيب و شهود است .
2 - انسان همانند ساير موجودات، داراى ظاهر و باطن و ملك و ملكوت است و دفترى از غيب و شهادت بوده و گام بر دو لبه ماديت و روحانيت، طبيعت و ماوراى طبيعت نهاده و داراى مراتب وجودى مختلف است .
3 - هر چيزى در عالم، جلوه جمال الهى است . انسان نيز چنين است و چون سعه وجودى خاصى دارد و اشرف و اكمل موجودات مى‏باشد، جلوه كامل جمال الهى است .
4 - شريعت و فطرت، دين و دل و اسلام و انسان رابطه‏اى چون رابطه عاشق و معشوق، طالب و مطلوب، محب و محبوب و مكمل و مستكمل دارند .
5 - انسان غير از هدايت تكوينى عامه و هدايت فطرى، از هدايت تشريعى نيز برخوردار مى‏باشد .
6 - حدوث شريعت و نزول ديانت در جهت تكامل فطرت و رهايى از زندان ماديت، طبيعت و نقص است .
7 - شريعت، فطرت مفصل و فطرت، شريعت مجمل است .
8 - شريعت، فطرت منفصل و فطرت، شريعت متصل است .
9 - فطرت به شريعت محتاج و شريعت‏به فطرت مشتاق است .
10 - فطرت و شريعت در اوصاف ثبوتى و سلبى گسترده، مشترك و واحدند .
11 - شريعت تشريف و تربيت و تزكيه فطرت است .
12 - وجه فطرت متوجه وجه شريعت است .
13 - فطرت مطلق شناس و مطلق خواه و شريعت، شناساننده «مطلق‏» و عطاكننده آن و موصل به سوى كمال مطلق است .
14 - فطرت، جاودان، تازه و با طراوت و شريعت نيز دائمى، باقى، ابدى و جوان است .
15 - رجوع به شريعت همانا رجعت‏به فطرت و بازگشت‏به فطرت همان ورود در بيت منور و منور شريعت است .

پى‏نوشت:

1) دكترى عرفان، استاديار دانشگاه آزاد اسلامى واحد كرج، مدير گروه اخلاق و عرفان پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، محقق و نويسنده .
2) مقصود از «فطرت‏» ، بنياد هستى و اساس وجود انسان است كه او را از ساير موجودات ممتاز و جدا كرده است . فطرت همانا باطن انسان و ميسر وجود آدمى است كه با تعابير لغوى و اصطلاحى نيز كاملا هماهنگ است و به سرشت و حقيقت انسان نيز تفسير شده است و تمامى گرايشهاى متعالى انسان اعم از گرايشهاى خداپرستانه، خيرخواهانه، عدالت جويانه، زيبايى‏پرستانه، علم‏جويى و ... و حتى بينش و شناخت‏خدا را شامل مى‏گردد; يعنى انسان كه در دو ناحيه بينش‏ها و گرايشها يا «انسانيت‏» از موجودات جدا و منفك مى‏شود به «فطرت‏» تعبير شده است .
3) فجر/30 . چون نداى فطرت همان نداى شريعت است و در شريعت، ارجعى و استجيبوا آمده است نداى فطرت تلقى مى‏شود . آرى! آن نداها، آيات الهى‏اند ولى با فطرت انسان كاملا هماهنگ خواهند بود; به گونه‏اى كه همانا نداى حقيقت وجود آدمى هستند .
4) انفال/24 .
5) النازعات/20 . كتاب نفس همانا كتاب وجود انسان يا حقيقت آدمى است و به وزان كتاب آفرينش و هستى و كتاب قرآن يا هدايت مى‏باشد كه كتاب فطرت، كتاب دل، كتاب نفس و ... به آن گفته مى‏شود و در اينجا فطرت جزئى از مجموعه كتاب نفس يا وجود آدمى است .
6) مائده/105 .
7) قيامت/15 .
8) فصلت/53 .
9) حشر/19 .
10) ابراهيم/10 .
11) مرحوم علامه طباطبايى در تفسير الميزان، ذيل آيه سوم سوره انسان (دهر) بين هدايت فطرى و هدايت تكوينى تفاوتهايى قائل است .
12) ابراهيم/34 .
13) در سراسر مقاله، شريعت‏به معناى دين و اعم از عقايد، اخلاق، عرفان، فقه و احكام به كار رفته است كه بر اساس آيه 18 سوره جاثيه: «ثم جعلناك على شريعة من الامر فاتبعها ...» آمده است .
14) فطرت شمه‏اى از روح است كه حقيقت وجود انسان مى‏باشد و زيرمجموعه همان «و نفخت فيه من روحي‏» است . از اين رو، روح، حقيقت واحدى است كه داراى مراتب، درجات و شؤون مختلف است .
15) چون اسلام براى هدايت انسان نازل شده است انسان‏شناسى كامل و وحى كه قرارگاه اصيل اسلام است، انسان را كه اشرف مخلوقات و عصاره عالم خلقت است تفسير مى‏نمايد كه تفسير همه عالم نيز هست . آرى! لازمه هدايت كامل انسان تفسير ملائكه، ارض و سما و ... نيز مى‏باشد كه در اسلام به صورت اصولى آمده است .
16) تين/4 .
17) اسراء/9 .
18) نهج‏البلاغه/خطبه 147 .
19) سيد محمدحسين تهرانى، انوار الملكوت، ج 1، ص 305 .
20) بقره/115: پس به هر طرف كه رو كنيد وجه خدا هم هست .
21) قدر/1 .
22) بقره/38 . اگر چه هبوط، مربوط به آدم و حوا كه منشا انسانهاى كره زمين هستند مى‏باشد ولى به فطرت نسبت داده شد تا مشعر اين معنا باشد كه انسانيت انسان به فطرت اوست و لا غير . ; زيرا حقيقت آدمى، به روح بوده و فطرت از تجليات روحى اوست .
23) مائده/48 .
24) تغابن/3 .
25) اسرا/8: بگو: اگر جن و انس جمع شوند كه مثل اين قرآن را بياورند، نمى‏توانند .
26) حج/73: كسانى را كه غير از خدا مى‏خوانيد نمى‏توانند مگسى را بيافرينند هر چند به يكديگر كمك كنند .
27) فصلت/41: مطالب نادرست نه از پيش‏رو و از پشت‏سر، در آن راه ندارد .
28) يعنى فطرت، صراط مستقيم الهى و جاده حق است كه در هدايتها و مقاصد فطرى اختلاف و تناقض نيست و چون فطرت انسان الهى است در آن تخلف نيز وجود ندارد; يعنى فطرت انسان معصوم است و «تبديل‏ناپذير» ، تنها ممكن است دچار غبارگرفتگى و زنگارزدگى باشد و محجوب شود ولى اگر انسان مراقب خويش باشد فطرت هماره فروغ و نور الهى داشته و آدمى را تحت هدايت و حمايتهاى معنوى خويش قرار مى‏دهد و ...
29) دل، از منابع مهم معرفتى است از اين رو، شناخت قلبى برترين است و اگر انسان، اهل تزكيه و تهذيب نفس باشد معارف فراوانى را از درون خويش مى‏يابد . قرآن نيز قلب را منبع شناخت مى‏داند .
30) فصلت/44 .
31) نهج‏البلاغه/خطبه 3 .
32) روم/30 .
33) در تفسير الميزان، ذيل آيه 105 سوره مائده بحث مبسوطى پيرامون آيه ياد شده آمده است كه انسان اگر به خود برگردد; يعنى «خود حقيقى‏» نه «خود پندارى‏» ، به مقام خودشناسى و خودسازى برسد از ترديد و تحير رهايى يافته و حقايق وجودى را در خويشتن خويش مى‏يابد .
34) محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 4، باب فضل القرآن .
35) مائده/105 .
36) احزاب/72 .
37) آزادى در اين بحث اعم از آزاديهاى عقلى (فلسفى - كلامى) و آزاديهاى اخلاقى و عرفانى است كه در حقيقت، بر اساس آموزه‏هاى اسلامى انسان آزاده، آزادى دارد و آزادگى انسان از هر گونه قيد و بند و تعلقات سرچشمه آزادى انسان خواهد بود ...
38) نهج‏البلاغه فيض‏الاسلام، كلمه قصار 139: اين قلبها، ظرفها (ى علوم و حقايق و اسرار) است و بهترين آنها، نگاهدارنده‏ترين آنهاست .
39) در زمينه فطرت عقلى و قلبى ر . ك .: مرتضى مطهرى، شرح مختصر منظومه، ج 2; پاورقى اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 5; فطرت .
40) روم/30 .
41) آل‏عمران/83 .
42) روم/30 .
43) نهج‏البلاغه، خطبه 1: و توانمنديهاى پنهان شده عقلها را آشكار سازند .
44) بقره/151 .
45) جمعه/2 .
46) نحل/89 .
پنج شنبه 27 مهر 1391  4:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها