0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى‌‌اميه

بنى‌‌اميه : شاخه‌‌اى مشهور از قريش و يكى از دو تيره بنام بنى عبد مناف

نسب آنان به امية بن عبد شمس بن عبد
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 133
مناف بن قصى مى‌‌رسد و با بنى هاشم در جد سوم پيامبر(صلى الله عليه وآله)، عبد مناف مشترك‌‌اند.
[1] عبد شمس برادر هاشم فرزندانى به نامهاى اميه اصغر، نوفل، عبد اميه، حبيب، ربيعه، عبد العزى، عبد الله و اميه اكبر داشت. نسل عبد شمس به عبشمى شهرت دارند.[2] از ميان فرزندان وى نوفل، عبد اميه، و اميه اصغر به نام مادرشان عبله دختر عبيد به «عبلات»[3] شناخته مى‌‌شوند و بنى اميه معروف، از تبار اميه اكبرند.[4] به نظر مى‌‌رسد كه فرزندان اميه اكبر به مرور جمعيت قابل توجهى به خود اختصاص داده، از بنى‌‌عبد شمس جدا شده و به بنى‌‌اميه شهرت يافته باشند.
البته فرزندان ربيعة بن عبد شمس نيز از موقعيت برجسته‌‌اى برخوردار بودند؛ اما همچنان عبشمى باقى ماندند و شاخه‌‌اى جداگانه تأسيس نكردند.
[5] عتبه و شيبه فرزندان ربيعه، فرزندان عتبه از جمله هند (همسر ابوسفيان) و برادرانش وليد و ابوحذيفه از افراد مشهور نسل ربيعة بن عبد شمس بودند.[6]
فرزندان اميه نيز كه اين مقاله به آنان مى‌‌پردازد به دو گروه «اعياص» و «عنابس» تقسيم شدند. عاص (عاصى)، ابوالعاص (ابوالعاصى)، عيص (عيصى) و ابوالعيص از اين رو كه در نامشان شباهت وجود دارد به اعياص شهرت يافتند. مروان بن حكم و فرزندانش (آل مروان) كه از سال 64 تا 132 هجرى به حكومت پرداختند از اعياص بودند.[7] بنا به نقل ابن‌‌قتيبه، از اعياص تنها عيص بود كه از خود نسلى بر جاى نگذاشت[8]؛ اما ابن حزم عُويص را نيز از اعياص دانسته، وى را بى‌‌نسل مى‌‌داند.[9]
عنابس دسته ديگرى از فرزندان اميه بودند كه به جهت مقاومت در نبرد عكاظ به عَنْبَسَه (شير) تشبيه و مشهور شدند.[10]حرب (پدر ابو سفيان مشهور)، ابوحرب، سفيان، ابوسفيان (غير معروف)،[11] عمرو و ابوعمرو[12] از عنابس هستند. برخى عنبسه را نيز از عنابس دانسته‌‌اند؛ اما برخى ديگر وى را همان ابوسفيان مى‌‌دانند.[13] از ميان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 134
عنابس تنها نسل حرب ادامه پيدا كرد.
[14] معاوية بن ابى سفيان و جانشينانش (يزيد و معاوية بن يزيد) كه از سال 41 تا‌‌64 هجرى بر جهان اسلام حكومت كردند از عنابس و به «آل ابى سفيان» مشهورند.[15] عنابس به تدريج پس از اسلام به بطون و زير مجموعه‌‌هايى تقسيم شدند. بنو ابان بن عثمان، بنو حيدر بن وليد، بنو خالد بن يزيد از آن جمله‌‌اند.[16]
به جز اعضاى اصلى بنى‌‌اميه مجموعه‌‌هايى نيز وجود دارند كه با پيمان نامه به بنى‌‌اميه پيوسته‌‌اند، از جمله مى‌‌توان به بنوجحش بن رئاب و بنونوفل بن عبد مناف اشاره كرد.[17] افزون بر قريش در ميان عرب قحطانى نيز تيره‌‌اى با نام بنو امية بن زيد بن قيس از زير مجموعه‌‌هاى اوس وجود دارد[18] كه از شهرت برخوردار نيستند و اين مقاله بدانان نمى‌‌پردازد.

 بنى‌‌اميه تا بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله):

آنان به سبب سكونت در اطراف كعبه و مركز مكه از قريش بطائح (قريشيان مركز) به شمار مى‌‌آمدند.[19] بعدها با فتح مكه (سال هشتم هجرت) برخى از آنان به مدينه مهاجرت كردند، چنان كه در پايان خلافت عثمان شمار آنان با موالى ايشان در آن شهر حدود 1000 تن دانسته شده است.[20] با گسترش فتوحات، بنى‌‌اميه افزون بر شام، محل امارت يزيد‌‌بن ابى‌‌سفيان و برادرش معاويه و جانشينان وى[21]، در عراق[22] و آفريقا[23] نيز حضور يافتند. از قرن دوم به بعد يكى از مراكز عمده تجمع آنان اندلس بود.[24]
با توجه به اينكه بنى‌‌اميه تا هنگامه ظهور اسلام در شمار بنى عبد مناف شمرده مى‌‌شدند، در گزارشهاى عصر جاهلى جز اشاراتى پراكنده، اخبارى از بنى اميه به صورت مستقل ارائه نشده است.
امويان در عصر جاهلى، از توانگران قريش به شمار مى‌‌آمدند و تجارت پيشه بودند. جد‌‌اعلاى آنان عبد شمس عامل پيمان تجارى قريش با حبشه
[25] يا عراق[26] بود، از‌‌اين‌‌رو از اصحاب ايلاف
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 135
به شمار مى‌‌آيد.
[27] ابوسفيان (صخر) پسر حرب نيز در آستانه ظهور اسلام به عنوان رئيس كاروانهاى تجارى قريش با شام داد و ستد داشت.[28] از ميان مناصب به ارث رسيده از قصى، حرب منصب قيادت را بر عهده داشت، چنان كه قبل از او در اختيار جدش عبد شمس بود[29]، از اين رو در نبرد فجار، حرب فرمانده سپاه قريش[30] و پس از او ابوسفيان عهده‌‌دار اين منصب بود، افزون بر اين، حرب و ابوسفيان از داوران قريش شمرده‌‌شده‌‌اند.[31]
از شخصيتهاى معروف آنان در اين عصر، مى‌‌توان افزون بر حرب و پسرش ابوسفيان به ابواحيحه سعيد بن عاص‌‌بن اميه اشاره كرد.[32] شواهد نشان مى‌‌دهد كه فرزندان عبد مناف خود دو دسته بوده‌‌اند: هاشم با بنى‌‌مطلب ارتباط نزديكى داشتند (‌‌<=‌‌بنى هاشم) و بنى عبد شمس با بنى‌‌نوفل، چنان كه در گزارشى به همپيمانى بنى‌‌اميه با بنى‌‌نوفل تصريح شده است.
رقابتها و درگيريهاى بنى‌‌اميه را با زير مجموعه‌‌هاى قريشى مى‌‌توان به دو دسته تقسيم كرد: آنان، گاه زير لواى بنى عبدمناف با ديگر قبايل قريش درگير و گاه به صورت مستقل وارد عمل مى‌‌شدند. از آنجا كه بنى‌‌اميه بخشى از بنى عبد مناف بودند در درگيرى بنى عبد مناف با بنى عبدالدار و همپيمانانشان براى تصدى مناصب كعبه حضور داشتند.
[33] (‌‌‌‌بنى‌‌عبد مناف و بنى عبدالدار)؛ همچنين در رقابت بنى عبد مناف با بنى سهم، كه به نظر برخى مفسران سوره تكاثر درباره ايشان نازل شده، بنى‌‌اميه نيز نقش داشتند.[34]
در ارتباط با درگيرى مستقيم بنى اميه با ديگر قبايل قريشى مى‌‌توان از درگيرى آنان با بنى‌‌زهره و بنى عدى ياد كرد. به موجب خبرى، نزاعى ميان بنى‌‌اميه و بنو زهره روى داد. بنى‌‌اميه كه خود را قدرتمندتر از رقيب مى‌‌ديدند، درصدد اخراج ايشان از مكه برآمدند؛ اما با حمايت بنوسهم از تيره‌‌هاى مطرح قريش از بنى زهره كه خويشاوند آنان بودند، امويان ناكام ماندند.[35]
در خصوص نزاع بنى‌‌اميه با بنومخزوم، از ديگر شاخه‌‌هاى پر نفوذ قريش در گزارشى كوتاه و مبهم آمده است: فردى از كنانه، همپيمان مخزوميها با فردى از بنى زبيد، همپيمان بنى اميه به تفاخر پرداختند. در پى آن گروهى از دو طرف نزد حِجر اسماعيل اجتماع كرده، برترى خود را
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 136
به رخ يكديگر كشيدند و با اوج گرفتن نزاع براى داورى نزد يكى از كاهنان (سطيح كاهن) رفتند. وى نيز به نفع بنو مخزوم حكم كرد.
[36] از نزاع بنى اميه با بنى عدى بن كعب نيز گزارشى ارائه شده است.[37]
برخى منابع به گونه‌‌اى برجسته از رقابت اميه با هاشم و فرزندان ايشان با يكديگر در دوره جاهلى سخن گفته‌‌اند، چنان كه اميه (جد امويان) به هاشم‌‌بن عبد مناف، جد اعلاى رسول خدا، از اين رو كه با اقدامهاى شايسته‌‌اش، منزلت اجتماعى فوق العاده‌‌اى يافته بود، حسادت مىورزيد، از اين رو در اين راستا كارهاى بى‌‌ثمرى انجام داد. سرانجام اين رقابت و نزاع با داورى كاهنى از قبيله خزاعه به نفع هاشم پايان يافت و اميه به مدت 10 سال طبق شرط از پيش تعيين شده به شام تبعيد شد.[38] برخى محققان اين گزارش را به افسانه تشبيه و آن را انكار كرده‌‌اند.[39] (‌‌‌‌بنى‌‌هاشم) مشابه چنين گزارشى درباره حرب فرزند اميه نيز وجود دارد. گويند: وى به مقام و موقعيت عبدالمطلب‌‌بن هاشم رشك مى‌‌برد و او نيز چون پدرش كه پس از داورى محكوم گرديد، ناچار شد به داورى تن دهد. اين بار نيز، رئيس وقت بنى‌‌اميه محكوم شد.[40] به موجب گزارش ابن خلدون جمعيت بنى اميه در آن دوره بر بنى‌‌هاشم فزونى داشته است.[41] در درگيريها و اختلافات ميان بنى‌‌اميه و بنى‌‌هاشم كه هر دو از شاخه‌‌هاى بنى‌‌عبد مناف بودند، شاخه بنى نوفل بن عبد مناف در كنار بنى اميه[42]و شاخه بنى مطلب بن عبد مناف در كنار بنى‌‌هاشم قرار گرفتند، چنان كه در محاصره اقتصادى قريش اينان در كنار هم بودند.[43] به رغم اين همه گاه پيوندهايى نيز بين بنى‌‌اميه و بنى‌‌هاشم برقرار مى‌‌شد، چنان كه ابولهب عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله)با ام جميل (حمالة الحطب) خواهر ابوسفيان ازدواج كرده بود[44]. نيز دختر پيامبر، زينب با ابوالعاص بن ربيع عبشمى پيمان زناشويى داشت.[45]

 بنى‌‌اميه و پيامبر(صلى الله عليه وآله):

در برآيند حوادث صدر اسلام مى‌‌توان به وضوح دريافت كه قبايلى چون بنى اميه، بنى مخزوم و بنى هاشم از برجسته‌‌ترين قبايل قريش* مكه در عصر بعثت پيامبر (ص) به شمار مى‌‌آمدند. ظهور پيامبرى از بنى‌‌هاشم بيش از همه رشك بنى‌‌اميه و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 137
بنى مخزوم را بر مى‌‌انگيخت، از اين رو امويان كه همچون ديگر قبايل قريش پيامبرى آن حضرت را در راستاى برترى موقعيت بنى هاشم بر قبايل خود ارزيابى مى‌‌كردند، بر مبناى عصبيت قبيله‌‌اى و از سر حسادت و رقابت، به رهبرى ابوسفيان*، مواضع سختى در برابر رسول خدا اتخاذ كردند. رد پاى سران بنى‌‌اميه را در بيشتر اقدامات قريش بر ضدّ رسول خدا مى‌‌توان يافت. روابط آنان با آن حضرت را مى‌‌توان به دو دوره تقسيم كرد: از آغاز بعثت تا غزوه بدر (سال دوم هجرى) و از بدر تا رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله).
در دوره نخست، آنان از هر راهكارى كه بتوانند دعوت اسلامى را مهار كنند، استفاده مى‌‌كردند؛ مانند گفت و گو با ابو طالب براى بازداشتن رسول خدا از دعوتش. چنان كه برخى مفسران ذيل آيه 52 انعام /6 آورده‌‌اند برخى از اشراف بنى‌‌عبدمناف نزد ابوطالب رفتند تا ضمن گفت و گو با ابو طالب، بزرگ بنى‌‌هاشم در آن دوره، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از دعوتش باز دارند كه مسلماً در ميان اين اشراف برخى از عبشميها و بنى اميه نيز حضور داشتند.
[46] ممانعت بنى‌‌عبد مناف مسلمانان را از طواف خانه خدا[47]، همراهى با قريش در محاصره اقتصادى بنى‌‌هاشم و مسلمانان در شعب ابى‌‌طالب[48] و توطئه قتل پيامبر(صلى الله عليه وآله)[49] نيز از آن جمله است.
دشمنان سرسخت اموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين دوره عبارت بودند از: ابوسفيان، عقبة‌‌بن ابى معيط، ابو اُحيحه، معاوية‌‌بن مغيرة بن ابى العاص (كه پس از غزوه احد كشته شد
[50])، مروان و پدرش حكم‌‌بن ابى العاص (كسى كه رسول خدا امت اسلامى را از نسل او برحذر داشت)[51]؛ نيز ام جميل خواهر ابوسفيان[52] كه رسول خدا را آزار مى‌‌داد. نام سه تن از عبد شمسيها (حنظلة‌‌بن ابى سفيان، عتبه و شيبه فرزندان ربيعه) در ميان مقتسمين به چشم مى‌‌خورد.[53] مقتسمين كسانى بودند كه در موسم حج در مسير ورود زائران به مكه قرار مى‌‌گرفتند و آنان را از ملاقات با پيامبر باز مى‌‌داشتند.[54] به رغم دشمنيهاى قاطبه بنى‌‌اميه با پيامبر(صلى الله عليه وآله)در مكه، تعداد انگشت شمارى از ايشان در اين دوره به رسول خدا ايمان آورده، براى حفظ ايمان خود، به حبشه‌‌هجرت‌‌كردند. خالدبن سعيدبن عاص (از سابقين در اسلام[55] و از كاتبان پيامبر[56]) و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 138
برادرش عمرو
[57]، ابوحذيفة بن عتبه (از سابقين در اسلام[58])، عثمان بن عفان و ام‌‌حبيبه دختر ابوسفيان از آن جمله‌‌اند.[59] نيز عبدالله و برادرش عبيدالله بن جحش پسر عمه‌‌هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از بنى‌‌اسد بن خزيمه و ابو‌‌موسى اشعرى و برخى ديگر از همپيمانان آنان در اين هجرت حضور داشتند.[60] ام كلثوم* دختر عقبة بن ابى معيط اموى نيز پس از حديبيه (سال‌‌ششم) به مدينه هجرت كرد.[61]
در پى بسته شدن پيمان عقبه دوم و فراهم شدن زمينه هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به يثرب، امويان به مصادره دارايى برخى از مهاجران همپيمان خود (بنو جحش) مبادرت كردند. در اين ميان[62]، ابوسفيان رئيس بنى اميه نيز طى نامه‌‌اى مردم يثرب را به سبب پناه دادن رسول خدا نكوهش كرد.[63] وى از اين پس جز در نبرد بدر، در تمام توطئه‌‌ها و اقدامات نظامى ـ سياسى بر ضدّ پيامبر(صلى الله عليه وآله)، رهبرى و فرماندهى قريش را بر عهده داشت.[64]
در غزوه بدر (سال دوم) كه در غياب ابوسفيان رخ داد، شمار قابل توجهى از بنى عبد شمس و بنى اميه و همپيمانانشان حضور داشتند.[65] از كشته شدگان بنى‌‌اميه در اين نبرد مى‌‌توان به حنظلة‌‌بن ابى سفيان[66] و عقبة بن ابى معيط[67] و از كشتگان عبشميها به عتبة بن ربيعه و برادرش شيبه، پسرش وليد (اينان در آغاز نبرد در جنگ تن به تن كشته شدند) و نيز عاص و عبيده پسران سعيد بن عاص[68] اشاره كرد؛ همچنين از اين دو مجموعه، 12‌‌تن اسير شدند[69] عمرو فرزند ابوسفيان[70] و حارث بن ابى وجزه[71] هر دو از بنى‌‌اميه و ابوالعاص بن ربيع عبشمى داماد رسول خدا[72] از جمله اسيران بودند. ابن هشام اسراى همپيمان ايشان را 7 تن ذكر كرده است.[73]

 از بدر تا فتح مكه:

پس از غزوه بدر
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 139
(سال دوم) روابط پيامبر با بنى‌‌اميه وارد مرحله‌‌اى جديد شد. با توجه به اينكه در اين نبرد بزرگانى از بنى مخزوم و بنى عبد شمس و ديگر قبايل قريش كشته شدند، فضاى مناسبى در اختيار ابوسفيان قرار گرفت تا افزون بر رهبرى بنى اميه از نفوذ خود در رهبرى قريش بهره برد
[74]، به ويژه آنكه نقش فرماندهى سپاه (قيادت) به ابوسفيان به ارث رسيده بود، از اين رو وى در اين دوره در جنگهاى بزرگى چون احد[75]و احزاب[76] سپاه قريش را فرماندهى مى‌‌كرد. افزون بر اينها او اقدامهاى ديگرى بر ضد رسول خدا داشت؛ از جمله طرح ترور آن حضرت (پس از غزوه بنى نضير در سال چهارم) كه به نتيجه نرسيد.[77] منابع نخستين با ارائه چنين تصويرى از اين دوره، كمتر به جزئيات پرداخته، از ديگر اعضاى بنى‌‌اميه يا همپيمانانشان اخبارى ارائه نمى‌‌كنند.
ابوسفيان در غزوه احد (سال سوم) فرماندهى سپاه قريش رابر عهده داشت. پسرش معاويه مدعى به شهادت رساندن حمزه سيدالشهدا بود.
[78] نيز معاوية بن مغيرة بن ابى‌‌العاص اموى جسد حمزه را مُثْله كرد.[79] پس از ناكامى نبرد احزاب (سال پنجم) به فرماندهى ابوسفيان[80]، صلحى ميان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قريش در سال ششم، برقرار شد كه ابوسفيان در آن نقشى آشكار داشت.[81]
با پيمان شكنى قريش و تلاشهاى بى‌‌ثمر سركرده آنان (ابوسفيان) براى تجديد پيمان، زمينه‌‌هاى فتح مكه فراهم و سرانجام آن شهر در سال هشتم گشوده شد.[82] در جريان فتح مكه (سال هشتم) رسول خدا با توجه به جايگاه ابوسفيان منزل او را از مكانهاى پناهندگى مردم اعلام كرد.[83] رسول خدا پس از فتح مكه، گذشت فراوانى نسبت به بنى‌‌اميه و ديگر دشمنان نشان داد و با فرمان عفو عمومى، قريش از جمله بنى‌‌اميه را «طُلَقاء» (آزاد شدگان) ناميد[84] و بدين ترتيب با گذشت 21 سال از بعثت آن حضرت، و عناد و دشمنى بنى‌‌اميه با رسول خدا، آنان با وى بيعت كرده، مسلمان شدند.
آنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در غزوه هاى بعدى (حُنين، طائف و تبوك) همراهى كردند، چنان كه در نبرد
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 140
حُنين (سال هشتم) پيامبر(صلى الله عليه وآله) از غنايم ويژه آن به چند تن از بزرگان اموى (ابوسفيان و دو تن از پسرانش يزيد و معاويه
[85]، طليق بن سفيان و فرزندش حكيم بن طليق[86] و خالد بن اسيد اموى) سهمى بخشيد تا ايشان را به خويش متمايل سازد، از اين رو آنان جزو «مؤلفة قلوبهم» قرار گرفتند.[87] در غزوه طائف (سال هشتم) نيز سعيد بن سعيد اموى كه همراه پيامبر بود كشته شد.[88]
پيامبراعظم(صلى الله عليه وآله) در حالى از دنيا رفت كه چند تن از امويان را كارگزار خود قرار داده بود؛ عتاب بن اسيد در مكه[89]، عمرو بن سعيد بن عاص در وادى القرى[90] و پسرانش ابان و خالدبن سعيد در مناطقى از يمن[91] يا بحرين[92] كارگزار بودند. ابوسفيان نيز مأمور جمع‌‌آورى خراج نجران بود.[93]
منابع اسلامى سخنانى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)درباره بنى‌‌اميه نقل كرده‌‌اند؛ از جمله آنكه آن حضرت فرمود: «ويل لبني أمية[94] =واى بر بنى‌‌اميه». نيز بنا به نقلى رسول خدا آنان را از بدترين و شرورترين قبايل عرب[95] و دشمن‌‌ترين آنان نسبت به بنى هاشم معرفى كرد.[96] مشخص نيست نقل قولهاى ياد شده به چه دوره‌‌اى باز مى‌‌گردد. چنانچه به پيش از پذيرش اسلام ايشان مربوط باشد، حكايت از دشمنى پيشين آنان با پيامبر دارد. شايد ناظر به وضعيت آنها پس از اسلام آوردنشان نباشد، به ويژه آنكه اين چنين سخنانى برخلاف رفتار پيامبر با بنى‌‌اميه پس از فتح مكه است و مى‌‌توانست بر دشمنى ايشان بيفزايد. احتمال آن نيز وجود دارد كه اين سخنان، پيشگويى پيامبرانه باشد و از اقدامهاى بعدى ايشان پرده بردارد، چنان كه بيشتر محدثان و مورخان به اين سخن رسول خدا اشاره دارند كه فرمود: «هرگاه فرزندان ابو العاص (يا بنى‌‌اميه) به تعداد 30 يا 40 تن برسند، سرزمينهاى خدا را چون مِلْك شخصى زير فرمان و بندگان خدا را چاكران و دين خدا را به دغلبازى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 141
خواهند گرفت.»
[97]

 بنى اميه پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

بنى‌‌اميه در آغاز با جانشينى ابوبكر مخالفت كردند، از اين رو ابوسفيان از امير مؤمنان، امام على(عليه السلام)خواست قيام كرده، از هوادارى بنى‌‌اميه و قريش برخوردار شود؛ اما امام كه از نيّت شوم او با خبر بود به سخن وى وقعى ننهاد.[98] در گزارشى ديگر آمده است كه آنان پس از رحلت رسول خدا بر عثمان اجتماع كرده، چون از بيعت مردم با ابوبكر اطلاع يافتند، با او بيعت كردند.[99] گويند: عمر كه از نفوذ ابوسفيان مى‌‌ترسيد، خطر او را به ابوبكر گوشزد كرد. ابوبكر نيز با بخشش زكات جمع‌‌آورى شده به دست خود ابوسفيان به وى، دل بنى‌‌اميه را به دست آورد.[100] نيز بعدها احتمالا به كارگيرى يزيد بن ابى سفيان به عنوان فرمانده بخشى از سپاه مسلمانان در شامات[101]، در سكوت بنى‌‌اميه بى‌‌تأثير نبوده و آنان مصلحت را در همكارى با دستگاه خلافت تشخيص داده، به همكارى پرداختند. عثمان از ديگر بزرگان اموى است كه در خلافت ابوبكر، به عنوان كاتب خليفه،[102] پس از عمر، مقام دوم را در تشكيلات خلافت دارا بود.
موقعيت بنى‌‌اميه در دوره عمر نخست با امارت يزيد بن ابى سفيان بر ولايت شام و پس از مرگ او در طاعون عمواس با امارت معاويه در شام، فلسطين و اجناد شام تثبيت شد.
[103] ابوسفيان نيز نزد عمر منزلتى خاص داشت و از معدود كسانى بود كه مى‌‌توانست بر فرش ويژه اى كه براى خواص پهن مى‌‌شد بنشيند.[104] به كارگيرى و توجه خاص عمر به معاويه موجب شد تا معاويه بعدها تسلط خود بر مردم را ناشى از منزلتش نزد عمر و عثمان معرفى كند.[105] بنا به نوشته طه حسين، عمر در دوران خلافتش نتوانست يا نخواست با استبداد و فزونخواهى معاويه مقابله كند، از اين رو زمينه را براى حكومت امويان فراهم ساخت.[106]
در شوراى عمر براى انتخاب خليفه بعد از خويش، بنى‌‌اميه با جمع شدن دور عثمان و رقابت با بنى هاشم با افرادى چون عمار كه از على(عليه السلام) حمايت مى‌‌كرد به بحث پرداخته، وى را دشنام دادند[107]. عبدالرحمن بن عوف زهرى كه به سبب
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 142
خويشاوندى با عثمان (همسر خواهر وى بود) نقش زيادى در دستيابى وى به خلافت داشت، مى‌‌گفت: عثمان عميد بنى‌‌اميه است.
[108] با روى كار آمدن عثمان، زمينه‌‌هاى انتقال قدرت به بنى اميه فراهم آمد. ابوسفيان نيز در همان نخستين روزهاى خلافت عثمان به وى توصيه كرد كه خلافت را همچون گوى به افراد بنى‌‌اميه پاس داده، نگذارد از اين خاندان بيرون رود.[109] گفته شده كه خليفه دوم از تمايلات قبيله‌‌اى عثمان در هراس بود؛ اما عثمان بر خلاف شرط عمر در شورا، نزديكان اموى خود را بر مناطق حساس و ثروتمند چون مصر و عراق به كار گمارد.[110] جرج جرداق در تعبيرى كوتاه و كار آمد مى‌‌گويد: در زمان عثمان، بنى اميه هم كليد بيت المال را در دست گرفتند و هم شمشير سلطان را.[111] عثمان به پشتوانه بنى‌‌اميه برخى صحابه گرانقدر چون ابوذر، عمار و ابن مسعود را آزرد.[112] در نتيجه، عملكرد نامناسب آنان، موجى از نارضايتى را در ميان مسلمانان فراهم آورده و موجب قيام در برابر عثمان شد.
برخلاف معاويه كه در ماجراى محاصره عثمان هيچ اقدام مؤثرى در حمايت از وى نكرد
[113]، امويان ساكن در مدينه از عثمان حمايت كردند و با طولانى شدن محاصره، امويان تصميم گرفتند عثمان را شبانه به مكه بفرستند؛ اما نقشه آنان با آگاهى قيام كنندگان خنثا شد.[114] امويان مدينه پس از قتل عثمان، از ترس به ام حبيبه دختر ابوسفيان و همسر رسول خدا پناه برده، نزد او پنهان شدند[115] و پس از آن به شام[116] يا مكه گريختند.[117]

 بنى‌‌اميه و امام على(عليه السلام):

در جريان بيعت مردم با امير مؤمنان(عليه السلام) چهره‌‌هاى مشهور اموى، چون مروان، سعيدبن عاص ،وليد بن عقبه و معاويه[118]، نخست از بيعت آن حضرت سر باز زدند. نيز به پيروى از ايشان برخى صحابه دوستدار عثمان چون حسان بن ثابت شاعر و نعمان بن بشير كه هر دو ازانصار بودند، ازبيعت با آن حضرت خوددارى كردند[119]، آنگاه امويان در مكّه نزد عامل عثمان، عبد الله حضرمى (حليف بنى عبد شمس) جمع شدند و با آمدن عبدالله بن عامر از بصره كه از سوى عثمان والى آن شهر بود، به خونخواهى عثمان برخاسته[120]، با عايشه همراه شدند و جنگ
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 143
جمل را به راه انداختند.
در نبرد جمل برخى از بنى‌‌اميه سوگند ياد كردند كه امام على(عليه السلام) را به شهادت برسانند؛ ليكن نتوانستند.
[121] با پايان يافتن نبرد،امير مؤمنان، امام على(عليه السلام) فرمان عفو عمومى صادر كرد و حتى مروان بن حكم اموى را كه مشاور و داماد عثمان و از نقش آفرينان در جمل بود بخشيد و از آينده حكومت كوتاه مدت وى خبر داد.[122]
پس از آن برخى امويان به معاويه در شام پيوستند و او را در اقداماتش بر ضدّ امام از جمله در جنگ صفين يارى كردند.[123]امويان به خونخواهى عثمان پرچم طغيان را برافراشته، مشكلات بسيارى براى حكومت نوپاى امام ايجاد كردند.
اميرمؤمنان، امام على(عليه السلام) مخوف‌‌ترين فتنه‌‌ها را فتنه بنى‌‌اميه دانست كه همه جا را فرا خواهد گرفت و تنها اهل بصيرت از آن رهايى خواهند يافت.
[124] و نيز فرمود: براى هر امتى آفتى است و آفت اين امت بنى‌‌اميه هستند.[125] آن حضرت اسلام بنى‌‌اميه را تنها بر اساس مصلحت مى‌‌دانست[126] و در معرفى بنى اميه از آنان با تعبير انكر و امكر وافجر[127] ياد كرد. نيز آن حضرت در نامه‌‌اى به معاويه فضيحتهاى بنى‌‌اميه را برشمرد.[128]
اندكى پس از شهادت امام على(عليه السلام) و در پى صلح امام حسن(عليه السلام) با معاويه، حكومت بر جامعه اسلامى به معاوية بن ابى سفيان رسيد. وى پيروان على(عليه السلام) را تحت فشار شديد گذاشت. قطع دست و پا، مصادره اموال، ويرانى خانه‌‌ها[129] و قطع حقوق از بيت المال از جمله آنهاست. نيز از دوره خلافت معاويه و بنا به دستور او امير مؤمنان(عليه السلام) بر منبرها و در خطبه‌‌ها لعن مى‌‌شد.[130] مردم از ترس وى فرزندانشان را «على» نمى‌‌ناميدند[131] و حتى گفته شده كه اگر فردى نام على مى‌‌داشت كشته مى‌‌شد.[132] امويان كشنده امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) و بسيارى از بنى هاشم و شيعيان بودند. از نظر سياسى اين تقابل، ريشه در تقابل بنى‌‌اميه با بنى‌‌هاشم در دوره جاهلى‌‌داشت.
معاويه پايه گذار حكومتى گرديد كه با دوره قبل تفاوتهاى بارزى داشت و سنخيتى بين آن و رفتار پيامبر و حتى شيخين نبود. سياست او
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 144
سرمشق خلفاى پس از او گرديد. جنبه فزاينده غير دينى (سكولار) دولت اموى موجب شد مسلمانان دولت ايشان را نه يك خلافت بلكه سلطنت بدانند.
[133] تبديل نظام خلافت به نظام استبدادى موروثى، برخورد تبعيض آميز با غير عرب، بى‌‌عدالتى[134] و روا داشتن ستم بر مخالفان، قداست بخشيدن به خلافت، تقويت و ترويج جبرگرايى[135] و نيز حمايت از عقيده مرجئه از مهم ترين شاخصه‌‌هاى حكومت آنان بود. مودودى هم در اين رابطه، به 7 ويژگى حكومت امويان اشاره كرده است.[136]
در دوره آنان با تأسيس ديوانهاى جديد، مانند ديوان بريد، خاتم و رسائل كه ملهم از تشكيلات ساسانيان و روميان بود، تشكيلات ادارى گسترش يافت.[137] با پديد آمدن منصبى به نام حاجب، دسترسى مردم به حاكم دشوار گرديد.[138] گسترش فتوحات از ديگر ويژگيهاى حكومت امويان است كه در دوره حكومت وليد بن عبد الملك (85 ـ 95)، مسلمانان در شرق به سردارى قتيبة بن مسلم باهلى در آسياى مركزى بر قبايلى از تركان چيره شده، مناطق وسيعى را فتح كردند.[139] در غرب نيز به اندلس راه يافتند و به اين ترتيب عصر طلايى فتوحات در اين دوره رقم خورد و به اوج رسيد. فتوحات و تسخير شهرها جنبه «فى سبيل‌‌الله» نداشت و با غارت و كشتار همراه بود و به قول احمد امين نتيجه آنها جز برده بردن و برده نگهداشتن نبود.[140]
حكومت امويان تا سال 132 هجرى حدود 90 سال ادامه يافت.[141] در اين مدت 14 تن از امويان به حكومت رسيدند كه از ميان ايشان معاويه، عبدالملك بن مروان، هشام‌‌بن‌‌عبدالملك به جهت طولانى بودن حكومتشان (هريك به مدت حدود 20 سال)[142] و عمر‌‌بن‌‌عبدالعزيز بر اثر در پيش گرفتن سياستهاى متفاوت از ديگر حكمرانان بنى‌‌اميه، و عدم لعن امام على(عليه السلام)و بازگرداندن فدك به فرزندان فاطمه(عليها السلام)[143] و برخى اصلاحات از بقيه مشهورترند.
حكومت امويان، از آغاز با چالشهايى رو به رو شد. علويان و هواداران ايشان، خوارج و عباسيان هريك جنبشهايى را برضد بنى‌‌اميه به راه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 145
انداختند. قيام حجر بن عدى (در دوران معاويه)، قيامهاى امام حسين(عليه السلام)، ابن‌‌زبير، مختار، توابين، زيد بن على، يحيى بن زيد، عبدالله بن معاويه و قيامهاى متعدد خوارج از جمله آنهاست. در نهايت، نهضت عباسيان با تكيه بر قواى خراسانى و با شعار «الرضا من آل محمد» تومار حكومت امويان را به سال 132 هجرى درهم پيچيد.
با سقوط حكومت اموى، كسان بسيارى از بنى اميه به دست عباسيان كشته شدند
[144] و يكى از امويان به اندلس كه حدود 30 سال قبل فتح شده بود گريخت و در آنجا حكومتى تأسيس كرد كه به حكومت امويان اندلس شهرت يافت و حدود سه قرن دوام آورد.[145]

 بنى‌‌اميه در شأن نزول آيات:

چنان كه اشاره شد ميان بنى‌‌اميه و بنى هاشم از جمله شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)دشمنى ديرينه‌‌اى وجود داشت. اين دشمنى تقريباً در تمام طول مدت 23 سال رسالت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)قبل و بعد از هجرت ادامه داشت و موضع‌‌گيريهاى افراد طايفه بنى اميه در برابر قرآن كريم و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) موجب نزول آياتى از قرآن كريم درباره آنها شد. از آنجا كه نزد خداى متعالى و قرآن كريم رفتار انسانها اهميت دارد نه نام و نَسَب و امور غير اختيارى آنها، در هيچ آيه‌‌اى از قرآن كريم به طور رسمى و صريح نامى از طايفه بنى‌‌اميه نيامده است، چنان كه از هيچ قبيله و طايفه ديگرى نيز با نام ياد نشده است، بلكه همچون ساير موارد در اين آيات بر اوصاف، رفتار و كردار نادرست آنان تأكيد شده است. به طور كلى آيات نازل شده درباره بنى‌‌اميه را در 4 دسته مى‌‌توان جاى داد: دسته نخست آياتى است كه درباره مشركان مكه نازل شده و در برابر آنان موضع‌‌گيرى مى‌‌كند كه هر يك از افراد و گروههاى مشرك، از جمله بنى اميه با توجه به نقش خود در رويارويى با پيامبر(صلى الله عليه وآله)مصداقى از مفهوم كلى آيه به شمار مى‌‌آيند.
اين دسته از آيات هم در آيات مكى و هم در آيات مدنى قرآن به چشم مى‌‌آيد. از جمله آياتى كه مفسران در ذيل آنها از بنى اميه ياد كرده‌‌اند اين آيات است:
1. «والَّذينَ ءاتَينـهُمُ الكِتـبَ يَفرَحونَ بِما اُنزِلَ اِلَيكَ ومِنَ الاَحزابِ مَن يُنكِرُ بَعضَهُ قُل اِنَّما اُمِرتُ اَن اَعبُدَ اللّهَ ولا اُشرِكَ بِهِ اِلَيهِ اَدعوا و اِلَيهِ مَـاب.»(رعد/13،36) مطابق روايتى مقصود از «الَّذينَ ءاتَينـهُمُ الكِتـب»عبدالله بن سلام و طوايف مختلف مشركان مكه است و مقصود از «و‌‌مِنَ الاَحزابِ مَن يُنكِرُ بَعضَه»كه مى‌‌گويد: برخى از احزاب برخى ديگر را تكذيب و انكار مى‌‌كنند، بنى اميه، بنى‌‌مغيره و آل‌‌طلحة بن عبدالعزى است.
[146]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 146
2. «اَلَم تَرَ اِلَى‌‌الَّذينَ بَدَّلوا نِعمَتَ اللّهِ كُفرًا واَحَلّوا قَومَهُم دارَ البَوار.»(ابراهيم/14،28) افراد مورد اشاره آيه يعنى كسانى كه نعمت خدا را به كفران بدل كردند و قوم خود را به سراى نيستى و هلاكت كشاندند، مطابق برخى نقلها و ديدگاهها بنى اميه و بنى مغيره‌‌اند كه فاجرترين طوايف از قبيله بزرگ قريش اند.
[147] برخى نيز مقصود از آن را كشته شدگان از مشركان در جنگ بدر يا مشركان اهل مكه دانسته‌‌اند[148] كه البته آيه شريفه مكى و نزول آن قبل از جنگ بدر بوده است.[149] در روايتى از امام باقر(عليه السلام) نيز ضمن تأكيد بر اينكه اين آيه شريفه به دو گروه فاجرتر قريش  (الأفجران من قريش)اشاره دارد، حضرت سوگند ياد مى‌‌كنند كه مقصود آيه شريفه همه (مشركان) قريش اند و خداى متعالى به پيامبرش خطاب كرد كه من قريش را بر ساير عرب برترى دادم و نعمتم را بر آنان كامل كردم و رسولم را به سوى آنان فرستادم؛ ولى آنان نعمت مرا به كفران تبديل كرده، قوم خود را به سراى هلاكت كشاندند[150]؛ همچنين مقصود از كفران نعمت خدا در اينجا كفر ورزيدن بنى‌‌اميّه به محمد و اهل‌‌بيت اوست.[151]
3. «جُندٌ ما هُنالِكَ مَهزومٌ مِنَ الاَحزاب.»(ص/38،11) ابن سلاّم روايت كرده است كه اين آيه درباره بنى اميه، بنى مغيره، و آل ابى طلحه بن عبدالعزى نازل شده است، زيرا آن سه طايفه در برابر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)به يكديگر پيوستند و همديگر را پشتيبانى كردند.[152]
4. در آيه 60 توبه/ 9 يكى از گروههايى كه زكات به آنها پرداخت مى‌‌شود «المؤلّفةُ قلوبهم» معرفى شده‌‌اند: «اِنَّمَا الصَّدَقـتُ لِلفُقَراءِ والمَسـكينِ ... والمُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم...». تأليف قلوب شدگان كسانى بودند كه رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله)بخشى از اموال زكات و غنايم جنگى را به آنان مى‌‌بخشيد تا آنان را با مسلمانان و دين اسلام الفت دهد. تأليف شدگان عمدتاً از مشركان مكه بودند كه پس از فتح مكه به ناچار مسلمان شده بودند. از جمله كسانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از مال زكات به آنان پرداخته بود مردانى از بنى اميه همچون ابوسفيان بودند[153] كه بعدها در تاريخ اسلام گاه از اين امر براى تحقير آنان استفاده مى‌‌شد.[154]
دسته دوم آياتى است كه درباره برخى افراد از طايفه بنى اميه نازل شده و در روايات اسباب نزول آن افراد خاص معرفى شده‌‌اند. از جمله اين افراد، ابوسفيان بن حرب، بزرگ بنى‌‌اميه در دوران رسالت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است. مفسران در سبب نزول بالغ بر 25 آيه از او ياد كرده‌‌اند كه در همه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 147
موارد بر نقش منفى وى در برابر پيامبر تأكيد شده‌‌است. (‌‌‌‌ابوسفيان) به همين گونه درباره ساير افراد سرشناس بنى اميه همچون حكم بن ابى عاص آياتى از قرآن كريم نازل شده است.
[155] اين در حالى است كه تقريباً هيچ آيه‌‌اى در مدح بنى اميه يا يكى از افراد اين طايفه نازل نشده و اين نشان مى‌‌دهد كه طايفه بنى اميه يكدستى و همبستگى خود را در دشمنى با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تا پايان حفظ كرده و در روايات بدترين طايفه عرب خوانده شده‌‌اند.[156]
دسته سوم آياتى است كه بنابر برخى روايات اسباب نزول درباره بنى اميه به طور خاص نازل شده است؛ مانند:
1. شيعه و سنى روايات متعددى را با طرق مختلف در ذيل آيه 60 اسراء/17: «و ما جَعَلنَا الرُّءيَا الَّتى اَرَينـكَ اِلاّ فِتنَةً لِلنّاسِ والشَّجَرَةَ المَلعونَةَ فِى القُرءان...»نقل كرده‌‌اند كه نزول اين آيه را درباره بنى‌‌اميه مى‌‌داند. در همين خصوص از سعيد بن مسيّب نقل شده است كه گفت: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خواب بنى اميه را ديد كه همچون ميمونهايى از منبرش بالا مى‌‌روند و از آن منظره دلگير و اندوهگين شد. خداوند به او وحى كرد كه آنچه به بنى اميه مى‌‌دهم فقط از دنيا و در دنياست و آنان از آخرت بهره‌‌اى ندارند. از اين وحى چشم رسول خدا(صلى الله عليه وآله)روشن شد و شادمان گشت و آن، رؤياى پيامبر در اين آيه شريفه است
[157]:«و ما جَعَلنَا الرُّءيَا الَّتى اَرَينـكَ اِلاّ فِتنَةً لِلنّاس =و آن رؤيا را به تو نشان نداديم، مگر آنكه بلا و آزمايشى براى مردم باشد».
اين روايت در ساير منابع نيز به همين صورت و گاه با اندكى اختلاف نقل شده است
[158]؛ در برخى منابع شيعى آمده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خواب بوزينه‌‌هايى را ديد كه از منبرش بالا مى‌‌روند و آن بوزينگان بنى اميه بودند. پيامبر از اين منظره به شدت اندوهگين شد، و در پى اين رؤيا آيه فوق نازل شد مبنى بر اينكه آنچه رخ مى‌‌دهد بلايى است كه مردم در آن سرگردان مى‌‌شوند و بنى اميه نيز شجره ملعونه‌‌اند كه هيچ ثمر و خيرى ندارند.[159]
در روايت طبرى بدون تصريح به نام بنى اميه ـ كه احتمالا برخى راويانْ آن را انداخته‌‌اند ـ چنين آمده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بنوفلان را در خواب ديد كه همچون بوزينه از منبرش بالا مى‌‌روند، و از آن رؤيا ناراحت شد و ديگر كسى آن حضرت را تا رحلت خندان نديد و خداوند آيه 60 اسراء /17 را در همين باره نازل كرد.[160]
از اين روايات برمى‌‌آيد كه ماجراى رؤياى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 148
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سبب نزول آيه 60 اسراء بوده است و مى‌‌دانيم كه سوره اسراء مكى بوده، در حدود سال دهم يا دوازدهم بعثت، مقارن با معراج پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)نازل شده است
[161]، بر همين اساس در باب رابطه سبب نزول بيان شده با آيه شريفه كه مكى است دو ناسازگارى عمده وجود دارد: نخست آنكه اگر مطابق آنچه در برخى روايات آمده كه رسول خدا پس از آن رؤيا تا زمان رحلت خندان ديده نشد، رؤياى پيامبر در سالهاى آخر عمر شريف آن حضرت رخ داده باشد، آن رويا نمى‌‌تواند سبب نزول براى اين آيه مكى باشد و اگر رؤياى آن حضرت مربوط به دوران مكه و زمان نزول سوره اسراء باشد، در آن زمان رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله) منبرى نداشته تا ـ مطابق برخى روايات ـ بنى‌‌اميه را بر منبر خود ببيند.[162]
برخى از اين اشكال پاسخ داده‌‌اند كه ممكن است رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مكه خواب ديده است كه در مدينه حضور دارد و منبرى دارد كه بنى اميه از آن بالا مى‌‌روند[163]؛ اما اينكه گفته شود آيه 60 سوره اسراء/17 استثنائاً در مدينه نازل شده و سپس در سوره مكى [اسراء] قرار گرفته است قائلى ندارد.[164]
ناسازگارى دوم اين است كه برخى مفسران مانند طبرى و فخر رازى مقصود از رؤياى مورد اشاره در اين آيه شريفه را متناسب با سياق و موضوع سوره، رؤيت نشانه‌‌هاى الهى و عبرتهايى دانسته‌‌اند كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در وقت سير شبانه خود از مكه به بيت المقدس و در شب معراج مشاهده كرده است. در اين تفسير رؤيا به معناى رؤيت و مشاهده و نه خواب ديدن تفسير شده است[165]؛ اما روشن است كه اين صرف ادعاست و شاهدى از لغت آن را تأييد نمى‌‌كند كه رؤيا مصدر و به معناى رؤيت يا رؤيت در شب‌‌باشد.[166]
در ارتباط با رؤياى پيامبر و نزول آيه 60 اسراء/17 درباره آن، روايت ديگرى نقل شده است كه در آن امام حسن(عليه السلام) نزول دو سوره كوثر و قدر را نيز در همين مورد دانسته‌‌اند. در روايتى به نقل عيسى بن مازن آمده است كه پس از صلح امام مجتبى(عليه السلام) با معاويه، فردى ضمن اهانت به امام، آن حضرت را نسبت به صلح و بيعت با معاويه نكوهش مى‌‌كند؛ اما امام(عليه السلام)در مقابل مى‌‌فرمايد: مرا نكوهش مكن. همانا در رؤيا به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشان داده شد كه بنى اميه بر منبرش قرار گرفته‌‌اند. رسول خدا از آن منظره اندوهگين شد و خداوند براى تسلّى پيامبرش اين آيات را نازل كرد: «اِنّا اَنزَلنـهُ فى لَيلَةِ القَدر‌‌* و ما اَدركَ ما لَيلَةُ القَدر * لَيلَةُ القَدرِ خَيرٌ مِن اَلفِ شَهر.»(قدر/97،1 ـ 3) مقصود اين است كه شب قدرى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله)داده شده است از 1000 ماه كه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 149
بنى اميه بعد از رسول خدا حكومت و پادشاهى مى‌‌كنند برتر‌‌است.
[167]
در روايتى مشابه افزون بر آيات سوره قدر، امام(عليه السلام)نزول آيات سوره كوثر را نيز درباره رؤياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) معرفى مى‌‌كند. سپس راوى (قاسم) مى‌‌گويد كه ما مدت فرمانروايى بنى‌‌اميه را محاسبه كرديم و معلوم شد كه آن 1000 ماه بدون يك روز كاستى يا فزونى بوده است.[168]
اما با توجه به سياق سوره قدر كه درباره نزول قرآن در شب قدر و فضيلت و برخى ديگر از ويژگيهاى آن نازل شده است همچنين با توجه به سبب نزولهاى مشهورترى كه درباره سوره كوثر نقل شده است،[169] روايت امام‌‌حسن(عليه السلام)درباره سبب نزول اين دو سوره را بايد شأن نزول آن (درباره تفاوت سبب نزول و شأن نزول‌‌<=‌‌مدخل اسباب نزول) يا تفسير آيه[170] دانست كه در منابع شيعى از آن به تأويل و گاه تفسير باطنى آيه ياد مى‌‌شود[171] و اين‌‌گونه تأويلها نوعى توسعه در معنا و مصداق آيات شريفه به شمار مى‌‌آيد؛ همچنين مقصود از شجره ملعونه در ادامه آيه 60 اسراء/17: «و ما جَعَلنَا الرُّءيَا الَّتى اَرَينـكَ اِلاّ فِتنَةً لِلنّاسِ والشَّجَرَةَ المَلعونَةَ فِى القُرءانِ ونُخَوِّفُهُم فَما يَزيدُهُم اِلاّ طُغيـنـًا كَبيرا»در برخى روايات تفسيرى، بنى‌‌اميه معرفى شده است.[172] در روايتى از عايشه آمده است كه وى به مروان بن حكم ـ از بنى اميه ـ گفت: از رسول خدا شنيدم كه درباره تو و جد تو مى‌‌گفت : شجره ملعونه در قرآن كريم شما هستيد.[173]
علامه طباطبايى در تفسير قرآن به قرآن و با توجه به سياق آيه شريفه و فارغ از روايات، از اين آيه شريفه، تفسيرى كاملا منطبق بر بنى اميه ارائه داده است و مقصود از شجره* ملعونه را نه درختى خاص مانند درخت زقّوم[174] بلكه گروهى كه نَسَب به شخصى واحد مى‌‌برند و از يك ريشه نشئت گرفته‌‌اند دانسته است[175]؛ اما حتّى با فرض اينكه رؤياى مورد اشاره دراين آيه شريفه كه از آيات مكى قرآن است قصه مشهور پيشين نباشد، اين اطمينان وجود دارد كه آيه 60 اسراء/17 بر بنى‌‌اميه منطبق است و بر اساس روايات متعددى كه در اين زمينه وجود دارد به احتمال فراوان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اين رؤيا را در اواخر عهد مدينه ديده است و پس از نقل آن، آيه شريفه مورد بحث را تلاوت كرده و با ايجاد پيوند ميان آن رؤيا و اين آيه اصحاب خود را به فتنه و بلاى بزرگ بنى‌‌اميه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 150
كه مردم خود زمينه ساز آن خواهند بود توجه داده و بنى‌‌اميه را شجره ملعونه و بى‌‌خير و ثمرى معرفى كرده است كه در آينده، حكومت بر مسلمانان را به چنگ آورده، جز شر و فتنه براى مسلمانان اثرى نخواهند داشت.
دسته چهارم كه نسبت به سه دسته پيشين از شمار بيشترى برخوردار است آياتى است كه در روايات ما نزول آنها در شأن بنى اميه دانسته شده است، در حالى كه بنى‌‌اميه سبب نزول آن آيات نبوده‌‌اند. در حقيقت اين بخش از آيات بر بنى‌‌اميه پس از عصر نزول قرآن و به طور روشن پس از شهادت امير مؤمنان، على(عليه السلام) كه حكومت بر جامعه اسلامى را به چنگ آوردند تطبيق شده است، بنابراين با توجه به تفاوتى كه برخى از دانشمندان ميان سبب نزول و شأن نزول بيان كرده‌‌اند
[176] بايد بنى اميه را شأن نزول اين آيات دانست و نه سبب نزول آنها، يا مطابق اصطلاح برخى مفسران اين گونه روايات را از باب جرى و تطبيق دانست[177] كه بنى اميه از مصاديق آشكار و روشن آن آيات شمرده شده‌‌اند، چنان كه مى‌‌توان تطبيق آن آيات بر بنى‌‌اميه از سوى معصومان را از نوع تأويل و تفسير باطنى آن آيات نيز تلقى كرد. مؤيد اين ديدگاه آن است كه بخش عمده اين روايات از امام‌‌باقر و امام صادق(عليهما السلام)يعنى در فاصله سالهاى 94 ـ 151 قمرى صادر و نقل شده است؛ دوره‌‌اى كه به تدريج خلافت امويان رو به افول نهاد و عباسيان به جاى آنان به قدرت و خلافت رسيدند.
نگاهى كلى به اين روايات ـ با قطع نظر از ضعف سند احتمالى برخى از آنها ـ نشان مى‌‌دهد كه امام باقر و صادق(عليهما السلام) در دوران خلافت و حكومت امويان در فرصتى مناسب تفسيرى منطبق با عصر خود، و به عبارت ديگر تحليلى از حيات سياسى و اجتماعى امويان، به مردم ارائه مى‌‌دهند و در كنار آن جايگاه و منزلت خود (بنى‌‌هاشم و در رأس آنان علويان) را براى آنان بيان كرده، نقش اهل بيت پيامبر را در هدايت جامعه و نيز حق غصب شده آنان را مورد تأكيد قرار مى‌‌دهند؛ همچنين برخى از اين روايات پيش‌‌بينى روشنى از فرجام امويان و اميد به آينده‌‌اى روشن و به دور از خفقان تحميلى از سوى امويان بر مردم و به ويژه علويان ارائه مى‌‌دهد. در اين روايات اين انديشه به روشنى القا شده است كه دلالت آيات قرآن كريم محدود به ظواهر و مصاديق صدر اسلام ـ كه احتمالا ازسوى دستگاه خلافت ترويج مى‌‌شده و با تأويل و توجيه خلفا را جانشينان بر حق رسول خدا معرفى مى‌‌كردند ـ نيست، چنان كه تأمل در اين روايات و آيات مورد اشاره آنها مى‌‌تواند به ارائه تحليلى از دوران حكومت بنى اميه كمك كند. برخى از اين روايات عبارت است از:
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 151
1. در آيه 27 انعام/6 از گروهى ياد شده كه در قيامت بر روى آتش نگه داشته مى‌‌شوند و در آن حال آرزو مى‌‌كنند كه به دنيا باز مى‌‌گشتند و دين خدا را تكذيب نمى‌‌كردند:«ولَو تَرَى اِذ وُقِفوا عَلَى النّارِ فَقالوايــلَيتَنا نُرَدُّ و لا نُكَذِّب...». در روايتى از امام باقر(عليه السلام) نزول اين آيه در شأن بنى‌‌اميه دانسته شده است.
[178]
2. نيز در آيه 94 انعام/6 از محشور شدن ستمگران در نزد خداوند سخن به ميان آمده و اينكه هيچ يك از شفيعان و شريكانى كه آنان در دنيا براى خود برگزيده بودند در آنجا حضور ندارند و پيوند ميان آنها بريده شده است: «و لَقَد جِئتُمونا فُردى كَما خَلَقنـكُم اَوَّلَ مَرَّة وتَرَكتُم ما خَوَّلنـكُم وراءَ ظُهورِكُم و ما نَرى مَعَكُم شُفَعاءَكُمُ الَّذينَ زَعَمتُم اَنَّهُم فيكُم شُرَكـؤُا لَقَد تَقَطَّعَ بَينَكُم وضَلَّ عَنكُم ما كُنتُم تَزعُمون».از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه اين آيه درباره معاويه، بنى‌‌اميه، و شريكان آنها نازل شده است.[179]
3. در ذيل آيه 55 انفال /8 كه كافران را بدترين جنبندگان نزد خداوند معرفى كرده است: «اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الَّذينَ كَفَروا»از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است كه اين آيه در شأن بنى اميه نازل شده است، زيرا آنان بدترين خلق خدايند. آنان كسانى‌‌اند كه به باطن و حقيقت قرآن كافر شدند و ايمان نمى‌‌آورند.[180]
4. در آيه 139 نساء/4 خداوند كسانى را كه براى رسيدن به عزت، كافران را اولياى خود قرار داده، از مؤمنان دورى مى‌‌گزينند توبيخ كرده است: «اَلَّذينَ يَتَّخِذونَ الكـفِرينَ اَولِياءَ مِن دونِ المُؤمِنِينَ اَيَبتَغونَ عِندَهُمُ العِزَّة...». برخى تفاسير روايى اين آيه را درباره بنى اميه مى‌‌دانند، آنگاه كه در مقام مخالفت با پيامبر تصميم گرفتند امر خلافت را به بنى‌‌هاشم باز نگردانند.[181] اين تطبيق دلالت دارد كه بنى اميه با دستيابى به خلافت و حكومت به هيچ عزت حقيقى دست نخواهند يافت.
5. در ذيل آيه «والَّيلِ اِذا يَغشها»(شمس/91،4) آمده است كه مقصود بنى اميه است. اين تطبيق و تأويل بنى‌‌اميه را افرادى گمراه معرفى مى‌‌كند كه در تاريكى گمراهى فرو رفته‌‌اند، چنان كه تاريكى شب همه جا را فرا مى‌‌گيرد.
[182]
6. در ذيل آيه «اِن عُدتُّم عُدنا و جَعَلنا جَهَنَّمَ لِلكـفِرينَ حَصيرا»(اسراء/17،8) آمده است كه خداوند به بنى‌‌اميه خطاب كرده است كه اگر شما دوباره با آوردن سفيانى به ادامه اعمال پيشين خود بازگرديد، ما نيز قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) را باز خواهيم گرداند. سپس در آيات بعد درباره بنى اميه مى‌‌فرمايد: «و اَنَّ الَّذينَ لا يُؤمِنونَ بِالأخِرَةِ اَعتَدنا لَهُم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 152
عَذابـًا اَليمـا». (اسراء/17،10)
[183]
7. در روايتى شأن نزول آيه 19 حجّ /22 اهل بيت(عليهم السلام) و بنى اميه دانسته شده است: «هـذانِ خَصمانِ اختَصَموا فى رَبِّهِم فَالَّذينَ كَفَروا قُطِّعَت لَهُم ثيابٌ مِن نار». در اين آيه شريفه از دو خصم ياد شده كه درباره پروردگارشان به خصومت پرداختند و براى يكى از دو خصم كه به خداوند كفر ورزيدند لباسى از آتش بريده شده است. در اين روايت آمده است كه ما (اهل‌‌بيت(عليهم السلام)) گفتيم: خداوند راست گفته است، و بنى اميه گفتند: خداوند دروغ گفته است و آن گروهى كه كفر ورزيدند بنى اميه بودند.[184] در روايت ديگرى از ابوذر آمده است كه آيه فوق درباره دو گروه سه نفره كه در جنگ بدر رو در روى يكديگر به مبارزه پرداختند فرود آمده است: در يك سو حمزه، عبيدة بن حارث و على‌‌بن ابى طالب(عليه السلام)، و در سوى ديگر دو فرزند ربيعه، يعنى عتبه و شيبه و وليد بن عتبه كه هر سه از عبد شمس هستند و بنى‌‌اميه از زير شاخه‌‌هاى آنان اند.[185]
8. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) «ظُـلُمـتٌ بَعضُها فَوقَ بَعض»در آيه 40 نور/24 به معاويه و يزيد و فتنه‌‌هاى بنى اميه تأويل شده است[186]: «والَّذينَ كَفَروا اَعمــلُهُم كَسَراب بِقِيعَة يَحسَبُهُ الظَّمـانُ ماءً... اَو كَظُـلُمـت فى بَحر لُجّىّ يَغشـهُ مَوجٌ مِن فَوقِهِ مَوجٌ مِن فَوقِهِ سَحابٌ ظُـلُمـتٌ بَعضُها فَوقَ بَعض اِذا اَخرَجَ يَدَهُ لَم يَكَد يَرها...». در اين آيه شريفه اعمال كافران به حجابهاى ظلمانىِ انباشته شده بر روى هم تشبيه شده است كه بر دلهاى كافران قرار گرفته و مانع تابيدن نور معرفت بر آن مى‌‌شود.
9. در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مقصود از كافران در آيه 6 غافر/40 كه اهل آتش بودن آنان از سوى خداوند ثابت شده است، بنى اميه معرفى شده‌‌اند
[187]: «وكَذلِكَ حَقَّت كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذينَ كَفَرُوااَنَّهُم اَصحـبُ النّار».
10. مقصود از كافران در آيه 10 غافر/40 نيز كه در قيامت آنان را صدا مى‌‌زنند كه خشم خداوند نسبت به شما از خشم خودتان نسبت به يكديگر بزرگ‌‌تر و بيشتر است، بنى‌‌اميه معرفى شده‌‌اند، زيرا به تصديق ولايت على(عليه السلام)فراخوانده شدند؛ ولى آن را انكار كردند
[188]: «اِنَّ الَّذينَ كَفَروا يُنادَونَ لَمَقتُ اللّهِ اَكبَرُ مِن مَقتِكُم اَنفُسَكُم اِذتُد عَونَ اِلَى الاْيمـنِ فَتَكْفُرون».
11. در روايتى از امام باقر(عليه السلام) شأن نزول آيه 22 محمّد/47 نيز بنى‌‌اميه دانسته شده است:
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 153
«فَهَل عَسَيتُم اِن تَوَلَّيتُم اَن تُفسِدوا فِى الاَرضِ وتُقَطِّعوا اَرحامَكُم...». در اين روايت آمده است كه عمر به على(عليه السلام)گفت: آيا تو آيه «بِاَييِّكُمُ المَفتون =كدام يك از شما مجنونيد» (قلم‌‌/68، 6) را قرائت مى‌‌كنى و به من و رفيقم تعريض مى‌‌زنى؟ على(عليه السلام)فرمود: آيا تو را آگاه نسازم از آيه‌‌اى كه درباره بنى اميه نازل شد؟ آنگاه امام آيه 22 محمّد/47 را تلاوت كرد. عمر گفت: ولى بنى‌‌اميه بهتر از تو صله رحم به جا مى‌‌آورند؛ اما تو نسبت به آنان و بنى‌‌عدى و بنى‌‌تميم دشمنى كردى.
[189] در اين روايت«تَوَلَّيتُم»به معناى ولايت و حكومت يافتن تفسير شده است[190] و در روايت مشابهى از امام صادق(عليه السلام)شأن نزول اين آيه بنى عباس و بنى اميه دانسته شده و اين دو گروه مصداقى از آيه شريفه معرفى شده‌‌اند كه پس از دستيابى به حكومت و خلافت هم در زمين فساد كردند و هم حق بنى هاشم را كه با آنان خويشاوند بودند پاس نداشتند.[191]
12. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نزول بخشى از آيات 25 ـ 26 محمّد/47 در شأن بنى‌‌اميه دانسته شده است: «اِنَّ الَّذينَ ارتَدّوا عَلى اَدبـرِهِم مِن بَعدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الهُدَى الشَّيطـنُ سَوَّلَ لَهُم واَملى لَهُم * ذلِكَ بِاَنَّهُم قالوا لِلَّذينَ كَرِهوا ما نَزَّلَ اللّهُ سَنُطيعُكُم فى بَعضِ الاَمرِ واللّهُ يَعلَمُ اِسرارَهُم». در اين روايت آمده است گروهى كه پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از ولايت اميرمؤمنان(عليه السلام) مرتد شدند، بنى اميه را به پيمانى دعوت كردند تا بر اساس آن مانع بازگشت خلافت و پرداخت خمس به ما (اهل بيت) شوند. آنان مى‌‌گفتند كه پرداختن خمس به اهل بيت پيامبر آنان را از نظر مالى بى‌‌نياز مى‌‌كند و راه دستيابى آنان به خلافت هموار مى‌‌گردد. بنى‌‌اميه نيز در پاسخ به دعوت آنان گفتند: در برخى امور (عدم پرداخت خمس به اهل بيت(عليهم السلام)) از شما اطاعت مى‌‌كنيم: «سَنُطيعُكُم فى بَعضِ الاَمر».[192] در روايت ديگرى كه طبرسى به نقل از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)آورده است عبارت «لِلَّذينَ كَرِهوا ما نَزَّلَ اللّه»بر بنى‌‌اميه تطبيق شده است كه از نزول آياتِ مربوط به ولايت اميرمؤمنان،‌‌على(عليه السلام)ناخشنود بودند.[193]
13. در تفسير قمى نزول آيات 5 - 6 قلم/68 در شأن بنى‌‌اميه دانسته شده است[194]: «فَسَتُبصِرُ و يُبصِرون * بِاَييِّكُمُ المَفتون =زود است كه تو ببينى و آنها نيز ببينند كه كدامين شما ديوانه و شوريده است».
14. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آيه 52
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 154
مائده/5 بر بنى‌‌اميه تطبيق شده است: «عَسَى اللّهُ اَن يَأتِىَ بِالفَتحِ اَو اَمر مِن عِندِهِ فَيُصبِحوا عَلى ما اَسَرّوا فى اَنفُسِهِم نـدِمين».اين آيه شريفه درباره گروهى از مسلمانان ضعيف‌‌الايمان نازل شده كه به دوستى با يهود تمايل داشتند و خبر مى‌‌دهد كه خداوند پيروزى يا امر ديگرى را كه مايه عزت مسلمانان باشد براى آنان پيش خواهد آورد و آنگاه بيمار دلانِ ضعيف الايمان از آنچه در دل خود پنهان مى‌‌داشتند در راستاى نزديك شدن به اهل كتاب پشيمان خواهند شد؛ اما در روايتى كه داود رقى نقل كرده آمده است كه مردى از امام صادق(عليه السلام)درباره اين آيه پرسيد و امام در پاسخ فرمود: 7 روز پس از آنكه بنى اميه بدن زيد بن على را سوزاندند به هلاكت آنان اذن داده شد.
[195] احتمالا مقصود روايت اين است كه پس از شهادت زيد در سال‌‌121‌‌قمرى و سوزاندن بدن وى[196] حكومت بنى اميه رو به ضعف نهاد و به تدريج زمينه فروپاشى و شكست آنان فراهم آمد تا آنكه در سال 132 قمرى بنى عباس با شكست امويان بر مسند خلافت اسلامى تكيه زدند.[197]
15. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مقصود از «قَومـًا لُدّا =گروهى لجوج و سرسخت» در آيه 97 مريم/19 كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مأمور انذار آنان بود بنى‌‌اميه بودند[198]: «فَاِنَّما يَسَّرنـهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ المُتَّقينَ وتُنذِرَ بِهِ قَومـًا لُدّا».در روايت ديگرى مقصود از اين گروه بنى اميه و بنى‌‌مغيره دانسته شده است.[199]
16. نيز مقصود از مجرمان در آيه 29 مطفّفين/83 كه به مؤمنان مى‌‌خنديدند و آنان را استهزا مى‌‌كردند، بنى اميه دانسته شده است كه از روى استهزا به على(عليه السلام)مى‌‌خنديدند و اين هنگامى بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را از ميان بنى‌‌هاشم و اهل بيتش برگزيد[200]: «اِنَّ‌‌الَّذينَ اَجرَموا كانوا مِنَ الَّذينَ ءامَنوا يَضحَكون».
17. نيز در روايتى كه ابوجارود از امام‌‌باقر(عليه السلام) نقل كرده، شجره خبيثى كه در زمين هيچ قرار و ثباتى ندارد در آيه 26/ابراهيم/14 بر بنى‌‌اميه تطبيق و به آنان تأويل شده است
[201]: «و مَثَلُ كَلِمَة خَبيثَة كَشَجَرَة خَبيثَة اُجتُثَّت مِن فَوقِ الاَرضِ ما لَها مِن قَرار».
18. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آيه 44 انعام/6 نيز بر بنى‌‌اميه تطبيق داده شده است: «فَلَمّا نَسوا ما ذُكِّروا بِهِ فَتَحنا عَلَيهِم اَبوبَ كُلِّ شَىء حَتّى اِذا فَرِحوا بِما اوتوا اَخَذنـهُم بَغتَةً فَاِذا هُم مُبلِسون».در اين روايت آمده است كه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 155
خداوند بنى‌‌اميه را به صورت ناگهانى و غافلگيرانه، اما بنى‌‌عباس را به صورت آشكار و به تدريج مى‌‌گيرد.
[202] توجه به معناى اين آيه شريفه و تطبيق آن بر بنى‌‌اميه همچون موارد پيشين، تحليلى از حيات سياسى بنى‌‌اميه را به ويژه پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به دست مى‌‌دهد.
19. در رواياتى چند آيات متقابل سوره محمد(صلى الله عليه وآله) در شأن اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بنى اميه دانسته شده است. در روايتى از اميرمؤمنان، على(عليه السلام)آمده است كه سوره محمد(صلى الله عليه وآله) يك آيه درباره ماست و يك آيه درباره بنى‌‌اميه.
[203] نظير اين روايت از امام باقر(عليه السلام) نيز نقل شده است.[204]
در روايتى از حسين بن على(عليهما السلام) نزول آيه 1 محمد/47 در شأن بنى‌‌اميه دانسته شده است كه مردم را از راه خدا باز مى‌‌داشتند. در مقابل، نزول آيه 2 همين سوره در شأن اهل بيت(عليهم السلام)معرفى شده است[205]: «اَلَّذينَ كَفَروا و صَدّوا عَن سَبيلِ اللّهِ اَضَلَّ اَعمــلَهُم * والَّذينَ ءامَنوا وعَمِلوا الصّــلِحـتِ ... كَفَّرَ عَنهُم سَيِّـاتِهِم و اَصلَحَ بالَهُم».نيز از حسن بن حسن نقل شده كه اگر مى‌‌خواهيد ما و بنى‌‌اميه را بشناسيد سوره محمد(صلى الله عليه وآله)را بخوانيد[206]؛ همچنين در روايتى از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)مقصود از آيه شريفه«اَلَّذينَ كَفَروا»بنى‌‌اميه دانسته شده است، چنان كه در اين روايت مقصود از «و‌‌صَدّوا عَن سَبيلِ اللّه»بازداشتن مردم از ولايت و دوستى امام على‌‌بن ابى طالب معرفى شده است.[207]
20. در روايتى از عبدالله بن عباس نزول آيه 4 شعراء/26 در شأن بنى اميه دانسته شده است: «اِن نَشَأ نُنَزِّل عَلَيهِم مِنَ‌‌السَّماءِ ءايَةً فَظَـلَّت اَعنـقُهُم لَها خـضِعين». در اين روايت به نقل از ابن عباس آمده است كه اين آيه در شأن ما (بنى‌‌عباس) و بنى اميه نازل شد و ما به زودى بر آنان مسلط خواهيم شد[208]؛ اما با توجه به درگذشت ابن عباس در سال 68 هجرى[209] و ناتوانى وى از پيشگويى بعيد نيست كه اين روايت در دوران حكومت بنى‌‌عباس جعل شده و به ابن‌‌عباس نسبت داده شده است؛ اما در روايتى كه على بن ابراهيم از امام صادق(عليه السلام)نقل كرده آمده است كه بنى‌‌اميه در برابر صيحه‌‌اى كه از آسمان برمى‌‌خيزد و از صاحب‌‌الامر نام مى‌‌برد خاضع مى‌‌شوند.[210] روشن است كه اگر مراد از صاحب الامر در اين روايت امام مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) باشد، در اين صورت بايد
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 156
مقصود از بنى‌‌اميه را همه حكومتهايى دانست كه در روش، منش و انديشه همچون امويان بر جامعه اسلامى حكومت مى‌‌كنند.
در برخى رواياتى كه از دسته چهارم به شمار مى‌‌آيند با تطبيق برخى آيات بر بنى‌‌اميه و تأويل به آنان، اين قضيه با قيام حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) پيوند داده شده است. اين گونه روايات كه ظاهراً در دوران سلطه بنى‌‌اميه بر جامعه اسلامى بيان شده است مى‌‌تواند در جهت اميد دادن به مخاطبان به آينده‌‌اى روشن بدين گونه تفسير شود كه در زمان حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) از ظلم و ستم حاكمان بر مردم انتقام گرفته خواهد شد، بنابراين ذكر بنى اميه در اين روايات از باب روشن‌‌ترين مصداق مورد ابتلاى مخاطبان بوده و بر همه حاكمانى كه همچون بنى‌‌اميه بر جامعه اسلامى سلطه مى‌‌يابند تطبيق پذير است و منحصر به بنى اميه نيست. اين روايات عبارت است از:
1. در روايتى از امام باقر(عليه السلام) در ذيل آيه شريفه «اليَومَ يئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِن دينِكُم...»(مائده/5،3) آمده است كه در روز قيام قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) بنى‌‌اميه مأيوس مى‌‌شوند، زيرا آنان كافران مأيوس از آل محمد(صلى الله عليه وآله)اند.
[211]
2. در روايت ديگرى از امام باقر(عليه السلام) ذيل آيه: «يُريدُ اللّهُ اَن يُحِقَّ الحَقَّ بِكَلِمـتِهِ و يَقطَعَ دابِرَ الكـفِرين»(انفال/8،7) آمده است كه مقصود از «الكـفِرين»بنى اميه‌‌اند. آنان كافرانى هستند كه خداوند دنباله آنان را قطع خواهد كرد، و مقصود از «يُبطِلَ الباطِلَ»نيز اين است كه هرگاه قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) قيام كند باطل يعنى بنى اميه را از بين خواهد برد.[212]
3. در ذيل آيه شريفه «وكَم قَصَمنا مِن قَريَة كانَت ظالِمَةً واَنشَأنا بَعدَها قَومـًا ءاخَرين * فَلَمّا اَحَسّوا بَأسَنا اِذا هُم مِنها يَركُضون»(انبياء/21، 11 - 12) آمده است كه مقصود از اين آيه بنى اميه‌‌اند؛ يعنى خداوند آنان را كه قومى ستمگرند درهم خواهد شكست و قوم ديگرى را جايگزين آنان خواهد كرد و چون آنان وجود قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) را احساس كنند و حضرت در جست و جوى آنان شود بنى‌‌اميه به سرزمين روم وارد مى‌‌شوند، پس حضرت آنان را از روم بيرون خواهد كرد و گنجهايى را كه اندوخته‌‌اند از آنان خواهد ستاند و آنان در آن هنگام پيوسته اين سخن خدا را بر زبان خواهند آورد كه: واى بر ما! ما همواره ستم مى‌‌كرديم: «قالوا يـوَيلَنا اِنّا كُنّا ظــلِمين».‌‌(انبياء/21،14)[213]
4. در روايت ابوحمزه ثمالى از امام باقر(عليه السلام) درباره آيه شريفه «و لَمَنِ انتَصَرَ بَعدَ ظُـلمِهِ فَاُولئِكَ ما عَلَيهِم مِن سَبيل»‌‌(شورى/42،41) آمده است كه: من از امام باقر(عليه السلام)شنيدم كه مى‌‌گفت: مقصود از اين آيه، يعنى كسانى كه بعد از مظلوميّت انتقام مى‌‌گيرند، حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 157
اصحاب آن حضرت اند كه بر آنان به سبب انتقامى كه از ظالمانشان مى‌‌گيرند كيفرى نيست و قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) هنگامى كه قيام مى‌‌كند از بنى اميه و تكذيب كنندگان دين و ناصبيان، آنان كه با اميرمؤمنان، على(عليه السلام)دشمنى كردند انتقام خواهد گرفت.
[214]

منابع

الآحاد والمثانى؛ الاتقان فى علوم القرآن؛ الاحتجاج؛ الاخبار الطوال؛ اخبار مكة و ماجاء فيها من الآثار؛ الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد؛ اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاعلام؛ الاغانى؛ الامامة و السياسه؛ الامام على(عليه السلام)صوت العدالة الانسانيه؛ الانساب؛ انساب الاشراف؛ بحارالانوار؛ البدء و التاريخ؛ البداية و النهايه؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ پرتو اسلام؛ تأويل الآيات الباهرات؛ تأويل الآيات الظاهرة فى فضائل العترة الطاهره؛ تاج العروس من جواهر القاموس؛ تاريخ ابن خلدون؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ خليفة بن خياط؛ تاريخ صدر اسلام؛ تاريخ العرب؛ تاريخ كمبريج؛ تاريخ مختصر الدول؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ تجارب الامم؛ تجارب السلف در تاريخ؛ التفسير الحديث؛ تفسير الصافى؛ تفسير العياشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير كنزالدقائق و بحرالغرائب؛ تفسير مبهمات القرآن؛ التفسير و المفسرون فى ثوبه القشيب؛ التكميل والاتمام لكتاب التعريف والاعلام؛ التنبيه والاشراف؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجمل والنصر لسيد العترة فى حرب البصره؛ جمهرة انساب العرب؛ جمهرة النسب؛ حياة الامام الحسين(عليه السلام)؛ خلافت و ملوكيت؛ دائرة‌‌المعارف بستانى؛ الدرالمنثور فى‌‌التفسير بالمأثور؛ روح‌‌المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روض‌‌الجنان و روح‌‌الجنان؛ سبل الهدى و الرشاد؛ السيرة النبويه، ابن‌‌هشام؛ شذرات الذهب فى اخبار من ذهب؛ شرح‌‌الاخبار فى فضائل‌‌الائمة الاطهار(عليهم السلام)؛ شرح نهج‌‌البلاغه، ابن‌‌ابى‌‌الحديد؛ شواهد التنزيل؛ الصحاح تاج‌‌اللغة و صحاح‌‌العربيه؛ ضحى الاسلام؛ الطبقات الكبرى؛ العقد الفريد؛ علوم قرآنى؛ على و فرزندان؛ عيون الاثر فى فنون المغازى والشمائل والسير؛ الغارات؛ الغدير فى الكتاب والسنة والادب؛ فتوح‌‌البلدان؛ القاموس المحيط؛ قرآن در اسلام از ديدگاه تشيع؛ الكافى؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الثقات؛ كتاب الفتن؛ كتاب‌‌النسب؛ الكشاف؛ كنزالعمال فى سنن الاقوال والافعال؛ لباب النقول فى اسباب النزول؛ لسان‌‌العرب؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ مروج الذهب و معادن الجوهر؛ المستدرك على الصحيحين؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ مشاهير علماء الامصار؛ المعارف؛ معالم التنزيل فى التفسير والتأويل، بغوى؛ معجم رجال الحديث؛ المعجم الصغير؛ معجم قبائل العرب؛ المغازى؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ مقدمة ابن خلدون؛ مكاتيب‌‌الرسول(صلى الله عليه وآله)؛ مناقب آل ابى‌‌طالب؛ المنتظم فى تاريخ الملوك والامم؛ المنمق فى اخبار قريش؛ موسوعة دول‌‌العالم؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ النزاع والتخاصم بين بنى‌‌اميه و بنى‌‌هاشم؛ النصائح الكافية لمن يتولى معاويه؛ نهاية‌‌الارب فى فنون‌‌الادب؛ نهج‌‌البلاغه؛ ينابيع الموده.
سيد محمود سامانى، سيد محمود دشتى




[1]. المعارف، ص 72 ـ 74؛ النسب، ص 198 ـ 199.
[2]. لسان العرب، ج 3، ص 5، «ح»؛ القاموس المحيط، ج 1، ص 89.
[3]. الانساب، ج 4، ص 144؛ النسب، ص 198- 199؛ جمهرة النسب، ص 37.
[4]. جمهرة انساب العرب، ص 78؛ النسب، ص 198 ـ 199.
[5]. لسان العرب، ج3، ص5؛ القاموس المحيط، ج 1، ص 89.
[6]. النسب، ص 201 ـ 202.
[7]. النسب، ص 199؛ تاج العروس، ج 4، ص 195، «عماس»؛، ص 411، «عيص».
[8]. المعارف ص 74.
[9]. جمهرة انساب العرب، ص 78.
[10]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 232؛ العقد الفريد، ج 3، ص 316؛ الكامل، ج 1، ص 594.
[11]. المنمق، ص 140؛ جمهرة النسب،، ص 38؛ عقد الفريد ج 3، 316؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 42، 43.
[12]. النسب، ص 199؛ جمهرة انساب العرب، ص 78؛ تاج العروس، ج 8، ص 378، «عموس».
[13]. جمهرة النسب،، ص 38؛ المنمق، ص 140.
[14]. جمهرة النسب،  ص 38؛ المنمق، ص 140.
[15]. الطبقات، ج 5، ص 39؛ الاخبار الطوال، ص 243.
[16]. معجم قبائل العرب،، ج 1، ص 1، 322، 329، 843؛ الاعلام، ج 2، ص 291.
[17]. المغازى، ج 1، ص 300؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 470 ـ 471، 491.
[18]. جمهرة انساب العرب، 471؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 46.
[19]. المحبر، ص 167؛ مروج الذهب، ج 2، ص 603.
[20]. المنتظم، ج 6، ص 12.
[21]. الطبقات، ج 2، ص 272؛ ج 3، ص 236؛ ج 7، ص 285؛ فتوح البلدان، ج 2، ص 178؛ معجم البلدان، ج 2، ص 96، 130، 243.
[22]. فتوح البلدان، ج 2، ص 395.
[23]. معجم البلدان، ج 4، ص 432؛ معجم قبايل العرب، ج 3، ص 1094.
[24]. معجم البلدان، ج 2،ص 155؛ معجم قبايل العرب، ج 2، ص 506؛ تاريخ دمشق، ج 55، ص 80.
[25]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 61؛ المحبر، ص 163؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 244.
[26]. مبهمات القرآن، ج 2، ص 746.
[27]. المحبر، ص 162 ـ 163؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 139؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 745.
[28]. اخبار مكه، ص 115؛ المعارف، 575؛ الاستيعاب، ج 4، ص 240.
[29]. اخبار مكه، ص 115.
[30]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 2.
[31]. المحبر، ص 132.
[32]. المحبر، ص  165.
[33]. المنمق، ص 33؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 248؛ المفصل، ج 4، ص 58.
[34]. اسباب النزول، ص 400؛ مجمع‌‌البيان، 10،  ص 811؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 488.
[35]. النزاع والتخاصم، ص 41.
[36]. المنمق، ص 104 - 106.
[37]. المنمق، ص 94.
[38]. الطبقات، ج 1، ص 62؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 504.
[39]. تاريخ صدر اسلام، ص 95.
[40]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 505؛ المنمق، ص 364؛ سبل الهدى، ج 1، ص 264 ـ 266.
[41]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 2.
[42]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 247 ـ 249.
[43]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 31؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 79، 98.
[44]. السيرة النبويه، ج 1، ص 354 ـ 355؛ الطبقات، ج 8، ص 40 ـ 41؛ النزاع والتخاصم، ص 58.
[45]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 651؛ الطبقات، ج 1، ص‌‌238.
[46]. جامع البيان، مج 5، ج 7، ص 265، اسباب النزول، ص 178 ـ 179؛ روض‌‌الجنان، ج 7، ص 298 ـ 297.
[47]. الدر المنثور، ج 6، ص 40 ـ 43.
[48]. السيرة النبويه،، ج 1، ص 376؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 412.
[49]. السيرة النبويه،، ج 2، ص 480 ـ 481؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 79.
[50]. السيرة النبويه، ج 3، ص 104؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 78؛ اسد الغابه، ج 7، ص 281.
[51]. كتاب الفتن، ص 72.
[52]. السيرة النبويه، ج 2، ص 355.
[53]. المحبر، ص 160.
[54]. مجمع‌‌البيان، ج 6، ص 131؛ تفسير قرطبى، ج 10، ص 58.
[55]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 23؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 541.
[56]. مكاتيب الرسول(صلى الله عليه وآله)، ج 1، ص 150.
[57]. الطبقات، ج 8، ص 224 ـ 230، ص 335؛ تاريخ دمشق، ج 6، ص 129؛ ج 46، ص 24.
[58]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 473؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 23؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 547.
[59]. السيرة النبويه،، ج 1، ص 323؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 541، 547.
[60]. السيرة النبويه، ج 1، ص 324.
[61]. عيون الاثر، ج 2، ص 123؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 494.
[62]. اخبار مكه،، ج 2، ص 244 ـ 245؛ المنمق، ص  238؛ السيرة النبويه، ج 2، ص 499.
[63]. المحبر، ص  271.
[64]. جمهرة النسب، ص 49؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 12.
[65]. الآحاد والمثانى، ج 1، ص 262.
[66]. السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 123؛ الارشاد، ج 1، ص 69؛ بحارالانوار، ج 19، ص 361.
[67]. النزاع والتخاصم، ص 42.
[68]. تاريخ دمشق، ج 6، ص 129؛ شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 199.
[69]. سبل الهدى، ج 4، ص 78.
[70]. همان؛ اسدالغابه، ج 2، ص 465؛ شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 200.
[71]. السيرة النبويه، ج 3، ص 4.
[72]. السيرة النبويه، ج 2، ص 653.
[73]. السيرة النبويه، ج 3، ص 4.
[74]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 3؛ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 334.
[75]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 3؛ الطبقات، ج 2، ص 22؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 47.
[76]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 3؛ الطبقات، ج 2، ص 50؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 56.
[77]. الطبقات، ج 2، ص 94؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 426؛ البداية والنهايه، ج 4، ص 79.
[78]. فتوح البلدان، ج 2، ص 392.
[79]. النزاع و التخاصم، ص 56.
[80]. السيرة النبويه، ج 3، ص 701؛ التنبيه والاشراف، ص 216.
[81]. السيرة النبويه، ج 3، ص 315.
[82]. السيرة النبويه، ج 4، ص 851.
[83]. اخبار مكه، ج 2، ص 235؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 851؛ الاستيعاب، ج 4، ص 240؛ الطبقات، ج 2، ص 133.
[84]. الثقات، ج 2، ص 56؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 337؛ البداية والنهايه، ج 4، ص 344.
[85]. الطبقات، ج 7، ص 285.
[86]. النسب، ص 201؛ جمهرة انساب العرب، ص 79.
[87]. المغازى، ج 3، ص 938؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 488؛ تاريخ ابن خياط، ص 55.
[88]. السيرة النبويه، ج 4، ص 486؛ الارشاد، ج 1، ص 145.
[89]. تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 59 ـ 60؛ الانساب ج 1، ص 159، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 122.
[90]. فتوح البلدان، ج 1، ص 40؛ تاريخ دمشق، ج 46، ص 24 - 25.
[91]. انساب الاشراف، ج 1، ص 529؛ فتوح البلدان، ج 1، ص 82؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 122؛ تاريخ طبرى ج 2، ص 199.
[92]. البداية والنهايه، ج 5، ص 276؛ ج 7، ص 27؛ النزاع والتخاصم، ص 72؛ تاريخ دمشق، ج 6، ص 137.
[93]. انساب الاشراف، ج 5، ص 18؛ اسدالغابه، ج 3، ص 12؛ المحبر، ص 126؛ فتوح البلدان، ج 1، ص 123.
[94]. اسد الغابه، ج 2،ص 46؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 600؛ ينابيع الموده، ج 2، ص 84؛ الاصابه، ج 2، ص 104.
[95]. سبل الهدى  ج 10، ص 123؛ ينابيع الموده، ج 2، ص 76؛ النصائح الكافيه، ص 139.
[96]. المستدرك، ج 4، ص 487؛ ينابيع الموده، ج 2، ص 469؛ سبل الهدى، ج 10، ص 152.
[97]. المستدرك، ج 4، ص 480؛ المعجم الصغير، ج 2، ص 135؛ بحارالانوار، ج 18، ص 126.
[98]. انساب الاشراف، ج 2، ص 271؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 237.
[99]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 18؛ الاحتجاج، ج 1، ص 94.
[100]. العقد الفريد، ج 4، ص 240؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 44.
[101]. فتوح‌‌البلدان، ج1، ص 129 ، 134؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 586.
[102]. تاريخ دمشق، ج 39، ص 185؛ المحبر، ص 377.
[103]. فتوح البلدان، ج 1، ص 166 ـ 167؛ تاريخ دمشق، ج 59، ص 111.
[104]. تاريخ دمشق، ج 59، ص 117.
[105]. تاريخ دمشق، ج 9، ص 161.
[106]. على و فرزندان، ص 55.
[107]. البدء والتاريخ ج 5، ص 191؛ تاريخ طبرى ج 3، ص 297.
[108]. حياة الامام حسين(عليه السلام)، ج 1، ص 314، 320 ـ 321.
[109]. الاغانى، ج 6، ص 356؛ النزاع والتخاصم، ص 59.
[110]. تاريخ المدينه، ج 3، ص 1095.
[111]. الامام على(عليه السلام) الصوت العدالة الانسانيه، ج 1، ص 18.
[112]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 51؛ تاريخ المدينه، ج 3، ص 1099.
[113]. الجمل، ص 73.
[114]. همان، 75.
[115]. الغدير، ج 9، ص 198.
[116]. تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 151؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 698.
[117]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 700؛ تجارب الامم، ج 1، ص 469.
[118]. تاريخ طبرى ج 3، ص 7.
[119]. البدء والتاريخ، ج 5، ص 209؛ تاريخ مختصر الدول، ص 105.
[120]. تاريخ طبرى ج 3، ص 7.
[121]. همان ج 4، ص 12.
[122]. نهج البلاغه، خطبه 72.
[123]. مروج الذهب، ج 2، ص 388.
[124]. كنزالعمال، ج 11، ص 364؛ الغارات، ص 33.
[125]. كنز العمال، ج 11، ص 364؛ شرح الاخبار، ج 2، ص 529.
[126]. نهج البلاغه، نامه 454.
[127]. المنمق، ص 41؛ العقد الفريد، ج 3، ص 315؛ النزاع والتخاصم، ص 70.
[128]. نهج البلاغه، نامه 28.
[129]. شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 44.
[130]. تاريخ الخلفاء، ص  243؛ العقد الفريد، ج 2، ص 466؛ ينابيع الموده، ج 1، ص 448.
[131]. شذرات الذهب، ج 1، ص 148.
[132]. ينابيع‌‌الموده، ج 1، ص 448؛ تاريخ الاسلام، ج 7، ص 427.
[133]. تاريخ كمبريج، ج 1، ص 122.
[134]. پرتو اسلام ج 2، ص 51.
[135]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 25؛ اخبار الطوال، ص 126؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 299.
[136]. خلافت و ملوكيت، ص 188 به بعد.
[137]. الكامل، 5، ص 11؛ تجارب السلف، ص 59؛ تاريخ الخلفا، ص 2؛ تاريخ عرب، 197 ـ 198.
[138]. مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 240.
[139]. تاريخ ابن خياط، ص 225، 232؛ مشاهير علماء الامصار، ص 238؛ الثقات، ج 7، ص 366.
[140]. ضحى الاسلام، ص 118.
[141]. مروج الذهب، ج 3، ص 234؛ نهاية الارب، ج 21، ص 539.
[142]. اخبارالطوال، ص 325، 346؛ مروج‌‌الذهب، ج 3، ص 12، 105 ، 228.
[143]. مروج الذهب، ج 3، ص 205؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 305 ـ 306.
[144]. الامامة والسياسه، ج 2، ص 166 ـ 168؛ المحبر، 485؛ الاغانى، ج 4، ص 343 ـ 351.
[145]. التنبيه والاشراف، ص 285.
[146]. التكميل والاتمام، ص 210.
[147]. التكميل والاتمام، ص 210.
[148]. التكميل والاتمام، ص 213.
[149]. لباب النقول، ص 171.
[150]. الكافى، ج 8، ص 103.
[151]. المناقب، ج 3، ص 120.
[152]. التكميل والاتمام، 342.
[153]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 207.
[154]. اخبار الطوال، ص 164؛ معجم رجال الحديث، ج 8، ص 228.
[155]. مجمع البيان، ج 7، ص 236؛ بحارالانوار، ج 18، ص 63.
[156]. سبل الهدى، ج 10، ص 123؛ مسند ابى يعلى، ج 12، ص 198.
[157]. التفسير الكبير، ج 20، ص 236 ـ 237.
[158]. الدرالمنثور، ج 5، ص 308 ـ 310.
[159]. تفسير قمى، ج 2، ص 21؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 297 ـ 298.
[160]. جامع البيان، مج 9، ج 15، ص 141.
[161]. روح المعانى، مج 9، ج 15، ص 9؛ التفسير الحديث، ج 2، ص 82 به بعد.
[162]. التفسير الكبير، ج 20، ص 236.
[163]. التفسير الكبير، ج 20، ص 236.
[164]. التفسير الكبير، ج 7، ص 361.
[165]. جامع‌‌البيان، مج 9، ج 15، ص 141؛ التفسير الكبير، ج 20، ص 236.
[166]. الميزان، ج 13، ص 141.
[167]. تفسير ابن كثير، ج 4، ص 566؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 458؛ اسدالغابه، ج 2، ص 19.
[168]. جامع البيان، مج 15، ج 30، ص 330؛ البداية والنهايه، ج 6، ص 182.
[169]. اسباب النزول، ص 404؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 836.
[170]. ر. ك: الاتقان، ج 1، ص 74 ـ 76.
[171]. ر. ك: التفسير والمفسرون، ج 1، ص 24 ـ 27.
[172]. مجمع البيان، ج 6، ص 654.
[173]. الدرالمنثور، ج 5، ص 310.
[174]. جامع‌‌البيان، مج 9، ج 15، ص 143.
[175]. ر. ك: الميزان، ج 13، ص 136 ـ 139.
[176]. ر. ك: علوم قرآنى، ص 100.
[177]. قرآن در اسلام، ص 50.
[178]. تفسير قمى، ج 1، ص 224؛ نورالثقلين، ج 1، ص 709.
[179]. تفسير قمى، ج 1، ص 239؛ البرهان، ج 2، ص 454.
[180]. تفسير قمى، ج 1، ص 305؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 65؛ البرهان، ج 2، ص 705.
[181]. تفسير قمى، ج 1، ص 184؛ البرهان، ج 2، ص 189.
[182]. تفسير فرات الكوفى، ص 561.
[183]. تفسير قمى، ج 2، ص 14؛ البرهان، ج 3، ص 508 ـ 509.
[184]. تفسير قمى، ج 2، ص 80؛ البرهان، ج 3، ص 862.
[185]. الدرالمنثور، ج 6، ص 18 ـ 20.
[186]. الكافى، ج 1، ص 195؛ تفسير قمى، ج 2، ص 106؛ البرهان، ج 4، ص 79.
[187]. تفسير قمى، ج 2، ص 259؛ نورالثقلين، ج 4، ص 511؛ البرهان، ج 4، ص 747.
[188]. تفسير قمى، ج 2، ص 282؛ البرهان، ج 4، ص 748 ـ 749.
[189]. تفسير قمى، ج 2، ص 314؛ البرهان، ج 5، ص 66.
[190]. الكشاف، ج 4، ص 325؛ مجمع البيان، ج 9، ص 158.
[191]. البرهان، ج 5، ص 74 ـ 75.
[192]. تفسير قمى، ج 2، ص 314؛ الكافى، ج 1، ص 420 ـ 421.
[193]. مجمع البيان، ج 9، ص 160.
[194]. تفسير قمى، ج 2، ص 398؛ نورالثقلين، ج 5، ص 392.
[195]. تفسير عياشى، ج 1، ص 326؛ نورالثقلين، ج 1، ص 640؛ بحارالانوار، ج 46، ص 191.
[196]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 326.
[197]. موسوعة دول العالم، ج 1، ص 75؛ دائرة‌‌المعارف بستانى، ج 4، ص 421.
[198]. تفسير عياشى، ج 2، ص 142؛ نورالثقلين، ج 2، ص 343.
[199]. شواهد التنزيل، ج 1، ص 473.
[200]. البرهان، ج 5، ص 610 ـ 611.
[201]. مجمع البيان، ج 6، ص 481؛ البرهان، ج 3، ص 298.
[202]. نورالثقلين، ج 1، ص 719.
[203]. الدرالمنثور، ج 7، ص 457؛ تأويل الآيات الظاهره، ص 567؛ تأويل الآيات الباهرات، ص 277.
[204]. تأويل الآيات الظاهره، ص 567؛ كنزالدقائق، ج 12، ص 212.
[205]. شواهد التنزيل، ج 2، ص 241؛ الصافى، ج 5، ص 21.
[206]. شواهد التنزيل، ج 2، ص 241؛ مجمع البيان، ج 9، ص 144؛ كنزالدقائق، ج 12، ص 211.
[207]. المناقب، ج 3، ص 72.
[208]. شواهدالتنزيل، ج 1، ص 540؛ تفسير قرطبى، ج 13، ص 90؛ تأويل الآيات الظاهره، ص 383.
[209]. الاعلام، ج 4، ص 95.
[210]. تفسير قمى، ج 2، ص 119.
[211]. تفسير عياشى، ج 1، ص 292.
[212]. تفسير عياشى، ج 2، ص 50.
[213]. الكافى، ج 8، ص 52؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 60؛ تفسير قمى، ج 2، ص 68.
[214]
. تفسير قمى، ج 2، ص 282؛ نورالثقلين، ج 4، ص 585؛ البرهان، ج 4، ص 829.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:57 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى عمرو بن عمير

بنى عمرو بن عمير: شاخه‌‌اى برجسته از قبيله عدنانى ثقيف[1] ساكن در طائف

آنان در طائف مى‌‌زيستند و در حوادث تاريخى نقشى فراوان داشتند و ثروتمندانى گشاده‌‌دست و رباخوار بودند.[2] با توجه به رونق كشاورزى در آن شهر به احتمال فراوان درآمدهايى نيز از اين طريق داشته‌‌اند. برخى از ايشان با توجه به داشتن تمكن مالى، همسران بسيارى داشتند، چنان‌‌كه ابن‌‌حبيب از مسعود‌‌بن عمرو بن عمير و فرزندش عروه به «مردان 10 همسرى» ياد كرده است.[3]
عمرو‌‌بن عمير از همسرش قلابه دختر حارث‌‌بن كلده ثقفى فرزندانى به نامهاى حبيب، مسعود، عبدياليل، ربيعه و كنانه داشت[4] كه معاصر پيامبر بودند. از ميان آنان عبدياليل در طائف صاحب‌‌نظر بود و مردم به رأى او عمل مى‌‌كردند.[5] در گزارش اغراق‌‌آميزى مردم طائف در آستانه ظهور اسلام در پى ديدن شهاب سنگهاى فراوان نظر او را جويا شدند و او گفته بود: اگر اين ستارگان شناخته شده‌‌باشند نشانه پايان دنياست و اگر نباشند نشانه پيشامد و خبر تازه‌‌اى است.[6] حبيب نيز در ميان اهالى طائف از موقعيت ممتازى برخوردار بود، به گونه‌‌اى كه او را شايسته نبوت مى‌‌دانستند. بنابر روايت ابن عباس مراد از مردِ شريف طائف كه به زعم مشركان، وحى بايد بر وى يا مردى شريف از مكه نازل مى‌‌شد، حبيب است.[7]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 223
آيه «و‌‌قالوا لَولا نُزِّلَ هـذا القُرءانُ عَلى رَجُل مِنَ‌‌القَريَتَينِ عَظيم» (زخرف/43،31) در پى چنين ادعايى و در پاسخ آنان، آيه «اَهُم يَقسِمونَ رَحمَتَ رَبِّكَ»(زخرف/43،32) نازل شد.
[8] از اين خاندان امية بن ابى‌‌الصلت* ثقفى شاعر معروف عرب، نبيره عمروبن عمير نيز خود را شايسته پيامبرى مى‌‌دانست.[9]
آنان همچون ساير ثقيف به بت لات توجه خاصى داشتند.[10] منابع از درگيرى بنى عمرو با بنى‌‌مالك از ديگر تيره‌‌هاى ثقيف در بيرون طائف ياد كرده‌‌اند[11] كه طى آن شكست سختى را بر بنى‌‌مالك وارد كردند.
ارتباط بنى عمرو با ديگر قبايل حجاز از جمله قريش را مى‌‌توان در نوع روابط ثقيف* با اين قبايل جست و جو كرد.
با ظهور اسلام بنى‌‌عمرو نيز در كنار قريش به انكار اسلام پرداختند. مفسران آيه «اَم يَحسَبونَ اَنّا لا نَسمَعُ سِرَّهُم و نَجوهُم»(زخرف/43،80) را نشانه همراهى حبيب با صفوان بن اميه و ربيعه در انكار اسلام و قدرت خدا مى‌‌دانند و معتقدند اين آيه در رد عقيده سه نفر است كه دو تاى آنان قريشى و سومى از بنى‌‌عمرو بن عمير يا دو تاى آنان از بنى‌‌عمرو بن عمير و سومى از قريش است كه در كنار كعبه نشسته بودند و مى‌‌گفتند: آيا خدا سخنان آهسته ما را چنان‌‌كه محمد ادعا مى‌‌كند مى‌‌شنود؟ يكى گفت: نه و ديگرى گفت: شايد قسمتى را بشنود و آن يك گفت: اگر بلند سخن بگوييم مى‌‌شنود.
[12]
همچنين آمده است كه وقتى پيامبر در سال دهم بعثت براى گسترش دعوت خويش به طائف سفر كرد ضمن ملاقات با فرزندان عمرو بن عمير و اقامت 10 روزه‌‌اش[13] در آن شهر، اشراف و مردم را به اسلام فرا خواند. عبدياليل، مسعود و حبيب كه در آن دوره رهبران ثقيف بودند، با رد دعوت پيامبر‌‌ضمن توهين به حضرت، به تحريك‌‌كودكان و سفيهان شهر بر ضدّ پيامبر پرداختند.[14] برخى واكنش بنى عمرو را ناشى از تحريك قريش مى‌‌دانند.[15]
از حضور بنى عمرو بن عمير در جنگهاى قريش با پيامبر هيچ گزارشى وجود ندارد. تنها آمده است كه زنى به نام برزه نوه عمرو‌‌بن عمير به همراه همسرش صفوان بن اميه قريشى در نبرد احد حضور داشت.[16] با فتح مكه در سال هشتم هجرى، طائف در برابر محاصره پيامبر مقاومت كرد و احتمالا بنى‌‌عمرو بن عمير كه از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 224
رهبران ثقيف بودند در اين كار نقش برجسته‌‌اى داشتند. برخى مفسران آيات «بَلِ الَّذينَ كَفَروا يُكَذِّبون * واللّهُ اَعلَمُ بِما يوعون * فَبَشِّرهُم‌‌بِعَذاب اَليم»(انشقاق/84،22 ـ 24) را كه در طائف بر پيامبر نازل شده
[17] در شأن فرزندان عمرو‌‌بن عمير دانسته‌‌اند كه در آن زمان بر كفر خود ماندند.[18]
در اين آيات آنان كافرانى خوانده شده‌‌اند كه خداوند از درونشان آگاه است و به عذابى دردناك گرفتار خواهند شد.
بنابر گزارشهاى تاريخى نخستين گرونده به اسلام از بنى عمرو بن عمير، عروة* بن مسعودبن عمرو بن عمير است. او كه متخصص ساخت جنگ‌‌افزارهايى چون منجنيق بود در سال دهم هجرى به مدينه رفت و مسلمان شد و از آن حضرت اجازه خواست براى دعوت اهالى ثقيف به طائف برود و چون به احترام و جايگاه خودبين آنان مطمئن بود، پيش بينى پيامبر مبنى بر احتمال كشته شدنش در طائف را نپذيرفت. سرانجام به طائف رفت و همان طور كه رسول خدا پيش بينى كرده بود اهالى آن شهر از روى سرسختى عروة بن مسعود تازه مسلمان را كشتند. پيامبر او را به مؤمن انطاكيه مذكور در سوره يس تشبيه كرد كه قوم خود را به دين خدا فرا خواند؛ ولى آنان وى را كشتند.
[19] بنى عمرو در كنار ثقيف در واپسين سال حيات پيامبر و پس از آنكه شاهد حضور هيئتهاى قبايل منطقه در مدينه بودند[20] تصميم گرفتند عبدياليل‌‌بن‌‌عمرو بن عمير را براى مذاكره درباره نحوه پذيرش اسلام به مدينه بفرستند؛ اما عبدياليل از ترس آنكه مبادا پس از مسلمان شدن و بازگشت به طائف همچون عروة بن مسعود كشته شود، نپذيرفت و خواستار اعزام افرادى همراه خود به مدينه شد. اين هيئت كه به وفد ثقيف معروف است، از دهها ثقفى تشكيل مى‌‌شد[21] كه رياست آن را عبدياليل بر عهده داشت.[22] بنا به گزارش ديگرى رياست آنان را 6 تن از جمله عبدياليل و دو پسرش ربيعه و كنانه بر عهده داشتند.[23]
بنابه گزارش مدائنى از بين افراد وفد، كنانه‌‌بن عبدياليل بن عمرو بن عمير اسلام را نپذيرفت و به روم رفت و مسيحى شد و همانجا درگذشت.[24]
بنى عمرو‌‌بن عمير پس از قبول اسلام همچنان در پى درآمدهاى نا مشروع خود از طريق ربا بودند. در اين ميان بنى مغيره از خاندانهاى قريشى ـ و به نقلى عباس بن عبد المطلب ـ با خوددارى از پرداخت سود پولهاى دريافتى از بنى‌‌عمرو بن عمير به نزد عتاب بن اسيد حاكم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 225
مكه شكايت بردند.
[25] عتاب جريان را به پيامبر گزارش داد كه آياتِ «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا اتَّقوا اللّهَ وذَروا ما بَقِىَ مِنَ الرِّبوا اِن كُنتُم مُؤمِنين * فَاِن لَم تَفعَلوا فَأذَنوا بِحَرب مِنَ اللّهِ و رَسولِهِ و اِن تُبتُم فَلَكُم‌‌رُءوسُ اَمولِكُم لا تَظلِمونَ و لاتُظلَمون»(بقره/2،278 ـ 279) نازل شد. در اين آيات خداوند مؤمنان را به رها كردن آنچه از مطالبات ربا باقى مانده فرمان مى‌‌دهد و به آنان هشدار مى‌‌دهد در صورتى كه به كار خود ادامه داده، تسليم حكم الهى نشويد پيامبر حق دارد با جنگ و توسل به نيروى نظامى جلوى شما را بگيرد؛ اما اگر توبه كنيد حق داريد سرمايه‌‌هاى اصلى خود را بدون هيچ سودى از مردم بگيريد. پس از آن رسول خدا عتاب‌‌بن اسيد را بر جنگيدن با بنى‌‌عمروبن عمير در صورت عمل نكردن به مفاد آيه موظف ساخت.[26]فرزندان عمرو بن عمير از سود اموال خود گذشته، اصل سرمايه را از بنى مغيره خواستند. بنومغيره ادعاى تنگدستى كرده، تا زمان فرا رسيدن محصول مهلت خواستند. چون طلبكاران از دادن مهلت پرهيز كردند آيه «و‌‌اِن‌‌كانَ ذو عُسرَة فَنَظِرَةٌ اِلى مَيسَرَة = و اگر [بدهكارتان]تنگدست باشد، پس تا [هنگام]گشايش، مهلتى [به‌‌او دهيد]» (بقره/2،280) نازل شد.[27]

 بنى عمرو بن عمير پس از پيامبر:

گزارشهاى متعدد تاريخى از نقش فرماندهان ثقفى از شاخه بنى عمرو بن عمير در فتوحات اسلامى حكايت مى‌‌كند. يكى از اين فرماندهان ابوعبيدبن مسعودبن عمرو بن عمير (پدر مختار) است كه همراه گروهى ديگر از برادران و نزديكان خود در جنگ جِسر (در‌‌سال 12 هجرى) كشته شد. اين جنگ بين مسلمانان و بخشى از سپاه ساسانى اتفاق افتاد و بنا به وصيت ابوعبيد پس از او جبربن ابى عبيد و پس از او به ترتيب ابوالجبربن ابى عبيد، حبيب‌‌بن ربيعه، ابوقيس بن حبيب بن ربيعه و عبدالله بن مسعود همگى از خاندان عمرو‌‌بن عمير فرماندهى سپاه مسلمانان را بر عهده گرفتند[28] و كشته شدند. مدائنى ابوالحكم‌‌بن حبيب‌‌بن ربيعه‌‌بن عمرو بن عمير را جزو كشتگان اين نبرد ذكر كرده است.[29]
از افراد منسوب به اين خاندان ابومحجن‌‌بن حبيب‌‌بن عمرو بن عمير شاعر معروف است كه صحابت پيامبر را ادراك و احاديثى نقل كرده است. او به سبب اصرار بر شرابخوارى به دستور عمر‌‌7‌‌بار حد خورد و تبعيد شد.[30] گفته شده: فرزند او عبدالله نزد معاويه آمد و به طمع دريافت مال، على(عليه السلام)را به ترس و بخل متهم كرد كه حتى معاويه وى را به دروغگويى درباره على(عليه السلام)
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 226
متهم ساخت.
[31] قاسم‌‌بن ربيعة بن امية بن ابى الصلت نيز كارگزار عثمان در طائف بود.[32]
از مشهورترين افراد خاندان عمروبن عمير مختار بن ابى عبيد بن مسعود ثقفى است كه بسيارى از قاتلان امام حسين(عليه السلام) را در كوفه كشت. از نويسندگان مشهور وابسته به خاندان عمرو بن عمير در قرن سوم ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال معروف به ابن هلال ثقفى صاحب كتاب الغارات و حدود 50 كتاب ديگر است. او كه از نوادگان مسعود بن عمرو‌‌بن عمير است در كوفه زندگى مى‌‌كرد و زيدى مذهب بود؛ اما در نهايت به اماميه گرويد و پس از مهاجرت به اصفهان در سال 283 درگذشت.[33]

منابع

اسباب النزول؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاكمال فى رفع الارتياب عن المؤتلف والمختلف فى الاسماء والكنى والانساب؛ الامامة و‌‌السياسه؛ البدء و‌‌التاريخ؛ البداية و‌‌النهايه؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ تاريخ خليفة‌‌بن خياط؛ تاريخ صدر اسلام؛ تاريخ العرب قبل الاسلام؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن؛ قرطبى؛ حقايق التأويل فى متشابه التنزيل؛ روض‌‌الجنان و روح‌‌الجنان؛ الشافى فى‌‌الامامه؛ الطبقات الكبرى؛ عيون الاثر فى فنون المغازى و‌‌الشمائل و‌‌السير؛ الغدير فى الكتاب والسنة والادب؛ كشف‌‌الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ معجم‌‌الادباء؛ معجم ما استعجم من اسماءالبلاد و‌‌المواضع؛ المغازى؛ النكت و‌‌العيون، ماوردى.
حسن بستان

بنى غطفان => غطفان




[1]. تاريخ العرب، ج 4، ص 153 ـ 154.
[2]. تاريخ العرب، ج 4، ص 152 ـ 154.
[3]. المحبر، ص 357.
[4]. المحبر، ص 460.
[5]. الاصابه، ج 5، ص 192.
[6]. تفسير قرطبى، ج 10، ص 12؛ الاصابه، ج 5، ص 192.
[7]. تفسير قرطبى، ج 16، ص 56.
[8]. مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 71؛ تفسير قرطبى، ج 16، ص 56.
[9]. حقايق التأويل، ص 66.
[10]. عيون الاثر، ج 2، ص 32، 71.
[11]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 197.
[12]. كشف الاسرار، ج 9، ص 85.
[13]. البدء والتاريخ، ج 4، ص 155.
[14]. مجمع البيان، ج 9، ص 139؛ روض الجنان، ج 17، ص 276.
[15]. تاريخ صدر اسلام، ص 296 ـ 297.
[16]. البداية والنهايه، ج 4، ص 12.
[17]. البرهان فى علوم القرآن، ج 1، ص 197.
[18]. تفسير قرطبى، ج 19، ص 185.
[19]. المغازى، ج 3، ص 960 ـ 961.
[20]. تاريخ العرب، ج 4، ص 155.
[21]. المغازى، ج 3، ص 962 ـ 963.
[22]. الطبقات، ج 5، ص 506.
[23]. همان، ج 1، ص 313.
[24]. البداية والنهايه، ج 4، ص 396.
[25]. تفسير ماوردى، ج 1، ص 351.
[26]. جامع‌‌البيان، مج 3، ج 3، ص 146 ـ 147.
[27]. اسباب النزول، ص 82.
[28]. تاريخ ابن خياط، ص 83.
[29]. الاصابه، ج 7، ص 78.
[30]. الاصابه، ج 7، ص 301؛ الغدير، ج 10، ص 96.
[31]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 134.
[32]. الاكمال، ج 6، ص 302.
[33]
. الشافى، ج 3، ص 223؛ معجم الادبا، ج 1، ص 232 ـ 233.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:57 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى اشجع

بنى اشجع : از قبايل عدنانى ساكن حجاز

بنى‌‌اشجع به تبار اشجع بن ريث بن غَطَفان‌‌بن سعد از قبايل مُضر از عرب عَدْنانى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 122
گفته مى‌‌شود.
[1] بكر، سليم و عمرو[2] فرزندان اشجع‌‌اند كه از نسل آنان تيره‌‌هايى پديد آمد. بنوقُنْفُذ بن خلاوه، بنوفتيان‌‌بن سُبيع[3]، بَصّار[4]، دُهمان و عُلَيم[5] از آن‌‌جمله‌‌اند.
از قبايل همنام اشجعيان مى‌‌توان به تبار اشجع‌‌بن عمرو تيره‌‌اى از كَهْلان از قَحْطانيان
[6] و بنواشجع‌‌بن عامربن ليث از كِنانه اشاره كرد[7] كه با بنى اشجع مورد نظر متفاوت‌‌اند.
اشجعيها در همسايگى قبيله بنى ضَمْرَه و در مناطقى چون صهباء، الجَرّ، مروراة، ثامليه
[8] و صَحْن‌‌الحيل[9] سكونت داشتند. ضَرْغد، أَكْوام، اير، أَعيار، ضبع و هومه از كوههاى[10] قبيله غَطَفان به شمار آمده كه اشجعيها به عنوان زيرمجموعه ايشان در آنها سهيم بوده و در اين مناطق نيز سكونت داشتند. بكرى، سرزمين حجاز را به 12 بخش تقسيم كرده و يكى از آنان را دار‌‌اشجع مى‌‌داند.[11] آنان از قبايلى بودند كه محل سكونتشان به مدينه نزديك‌‌تر از مكه بود.
آنان همپيمان بنى‌‌ضَمْرَه
[12] و خزرج بودند و به دعوت خزرجيان در نبرد «بُعاث» ايشان را همراهى كردند[13] و با بنوسُليم بن منصور نيز نبردى داشته‌‌اند.[14]
اشجعيها از قبايلى دانسته شده‌‌اند كه در برابر اسلام آوردن قبايل غِفار و اسلم واكنش نشان داده و با استهزا و سرزنش آنان مى‌‌گفتند: اگر در اسلام خيرى مى‌‌بود آنان بر ما پيشى نمى‌‌گرفتند. آيه«و‌‌قالَ الَّذينَ كَفَروا لِلَّذينَ ءامَنوا لَو كانَ خَيرًا ما سَبَقونا اِلَيهِ»(احقاف/46،11) به اين مطلب اشاره دارد و مراد از كافران، بنى‌‌اشجع و ديگر خرده‌‌گيران مشرك هستند.[15] با توجه به مكى بودن آيه مورد نظر و اسلام اشجع در دوره مدنى، به نظر مى‌‌رسد تطبيق آيه بر اشجع از سوى مفسران صورت گرفته است، در عين حال اين گزارش چنانچه درست باشد حكايت از اسلام غِفار و اَسْلَم پيش از اشجع‌‌دارد.

 روابط با پيامبر(صلى الله عليه وآله):

از روابط اشجعيها با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تا سال پنجم هجرت جز آنچه اشاره شد اخبارى در دست نيست. در اين سال آنان به فرماندهى مسعودبن رُخَيلَه اشجعى[16]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 123
(مسعربن جبله
[17] يا مسعودبن رخيلة بن نويره[18]) مشركان را در نبرد احزاب* همراهى كردند. واقدى تعداد ايشان را 400 نفر برشمرده است.[19] منابع بسيارى از نقش نُعيم*‌‌بن مسعود اشجعى تازه مسلمان در پراكنده ساختن سپاه احزاب، به فرماندهى ابوسفيان سخن گفته‌‌اند[20] كه اغراق‌‌آميز به نظر مى‌‌رسد.
آنان پس از غزوه بنى‌‌قريظه در سال ششم به تعداد 100
[21] و به قولى 700[22] تن به رياست مسعود بن رخيله به مدينه آمده، در كنار كوه سَلْع فرود آمدند. رسول خدا اُسَيد بن حصين را نزد ايشان فرستاد و با خرما از ايشان پذيرايى كرد، آنگاه از علت آمدنشان جويا شد. اشجعيها گفتند: ما از همه به شما از جهت مكانى نزديك‌‌تر هستيم و از نبرد با پيامبر كراهت داريم، از اين رو براى بستن پيمان عدم تعرض آمده‌‌ايم. در پى آن رسول خدا با ايشان پيمان بست و آنان بازگشتند. به نقل برخى، آيات 89 ـ 90 نساء/4، به اين ماجرا اشاره دارد و درباره ايشان و برخى قبايل ديگر نازل شده است[23]: «وَدّوا لَو تَكفُرونَ كَما كَفَروا فَتَكونونَ سَواءً فَلا تَتَّخِذوا مِنهُم اَولِياءَ حَتّى يُهاجِروا فى سَبيلِ اللّهِ ... اِلاَّ الَّذينَ يَصِلونَ اِلى قَوم بَينَكُم و بَينَهُم ميثـقٌ اَو جاءوكُم حَصِرَت...».خداوند در اين دو آيه براى مسلمانان بيان مى‌‌دارد كه برخى از كافران آرزو دارند كه شما نيز كافر شويد، تا با آنان برابر باشيد، از اين رو مسلمانان را از دوستى با آنان برحذر مى‌‌دارد و كشتن آنان را در صورت روى برتافتن از اسلام و هجرت در راه خدا فرمان مى‌‌دهد؛ ولى گروههايى را از اين حكم استثنا مى‌‌كند، از آن جمله به قبايلى اشاره دارد كه با مسلمانان پيمان صلح بستند. مطابق برخى گزارشها، اشجعيها نيز مانند برخى قبايل ديگر، پس از آنكه اسلام آوردند بر اثر اقدام خود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) منت گذاشتند و چون براى غزوه حديبيه فرا خوانده شدند سر پيچيدند و آيه«يَمُنّونَ عَلَيكَ اَن اَسلَموا قُل لا تَمُنّوا عَلَىَّ اِسلـمَكُم بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيكُم اَن هَدكُم لِلايمـنِ اِن كُنتُم صـدِقين»(حجرات/49،17) به اين مطلب اشاره دارد.[24] خداوند در اين آيه هرگونه منت بر پيامبر را از سوى اين باديه‌‌نشينان رد كرده، در مقابل، خود به جهت هدايت كردن آنها به ايمان، بر آنان منّت مى‌‌گذارد.
اشجعيها در غزوه* خيبر (سال هفتم) به پرچمدارى عوف بن مالك اشجعى
[25] شركت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 124
داشتند و يك تن از آنان در آن نبرد به شهادت‌‌رسيد.
[26]
در سال هشتم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبايل پيرامون مدينه را براى شركت در فتح مكه فرا خواند اشجعيها با اجابت دعوت آن حضرت، به استعداد 300 نفر[27] حضور يافتند. در اين غزوه نيز عوف بن مالك پرچمدار آنان بود.[28] مطابق گزارش واقدى در غزوه حنين نيز آنان همچون فتح مكه دو پرچم داشتند كه يكى را نُعيم‌‌بن مسعود اشجعى و ديگرى را معقل‌‌بن سنان حمل مى‌‌كرد.[29] برخى منابع، شمار ايشان را در اين نبرد 1000 تن مى‌‌دانند.[30] اشجعيها در غزوه تبوك (سال‌‌نهم) نيز شركت داشتند.[31]

 پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

در جريان مرتد شدن برخى قبايل و سرپيچى از حكومت ابوبكر، عامه اشجعيان از اسلام بازگشتند[32]؛ ولى پس از آن دوباره به اسلام گرويدند و با گسترش فتوحات، برخى از آنان به شام[33] و برخى به كوفه مهاجرت كرده، در آنجا ساكن شدند. خليفة بن خياط نام تعدادى از آنان را بر شمرده است.[34]
در قيام مردم بر ضدّ عثمان در سال 35 هجرى، اشجعيها نيز نقش داشتند، از اين رو در قيام حرّه (سال‌‌61‌‌هجرى)، مسلم‌‌بن عقبه فرمانده يزيد، معقل بن سنان اشجعى را كه بر مهاجران مدينه رياست داشت گردن زد.[35] در توطئه خوارج، شبيب‌‌بن بَجره اشجعى با همدستى ابن ملجم مرادى، در به شهادت رساندن اميرمؤمنان، امام‌‌على(عليه السلام)، همراه بود.[36]

منابع

اسد‌‌الغابة فى معرفة الصحابه؛ الاشتقاق؛ اعلام الورى باعلام الهدى؛ الاغانى؛ الانساب؛ انساب الاشراف؛ البداية و‌‌النهايه؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تفسير القمى؛ تفسير مبهمات القرآن؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام؛ الطبقات الكبرى؛ كتاب الطبقات؛ كتاب النسب؛ كشف‌‌الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ معجم البلدان؛ معجم قبائل العرب‌‌القديمة و‌‌الحديثه؛ معجم ما استعجم من اسماء‌‌البلاد والمواضع؛ المغازى؛ المناقب؛ نهاية‌‌الارب فى فنون‌‌الادب.
سيد محمود سامانى




[1]. جمهرة انساب العرب، ص 249 ـ 250؛ نهاية الارب، ص 50؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 29.
[2]. النسب، ص 250.
[3]. النسب، ص 251؛ معجم قبائل العرب، ج 3، ص 908.
[4]. الانساب، ج 1، ص 363.
[5]. الانساب، ج 2، ص 517؛ ج 4، ص 231.
[6]. معجم قبائل العرب، ج 1، ص 29.
[7]. الاغانى، ج 16،ص 69.
[8]. معجم قبائل العرب، ج 1، ص 29.
[9]. معجم البلدان، ج 3، ص 394.
[10]. معجم قبائل العرب، ج 3، ص 888.
[11]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 10.
[12]. تفسير قمى، ج 1، ص 146.
[13]. الاغانى، ج 17، ص 125؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 29.
[14]. معجم البلدان، ج 2، ص 124.
[15]. مجمع البيان، ج 9، ص 129؛ تفسير قرطبى، ج 16، ص 126؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 489.
[16]. الطبقات، ابن سعد، ج4، ص280؛ البداية والنهايه، ج5، ص‌‌106.
[17]. مجمع البيان، ج 8، ص 533.
[18]. جامع البيان، مج 11، ج 21، ص 157؛ تفسير قرطبى، ج 14، ص‌‌129.
[19]. المغازى، ج 2، ص 443؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 701؛ تاريخ‌‌طبرى، ج 2، ص 234؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 51.
[20]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 278؛ السيرة النبويه، ج 3، ص‌‌712؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 242.
[21]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 306؛ البداية والنهايه، ج 5، ص‌‌106.
[22]. تفسير قمى، ج 1، ص 147؛ تاريخ المدينه، ج 1، ص 267.
[23]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 267.
[24]. كشف الاسرار، ج 9، ص 267.
[25]. تاريخ المدينه، ج 3، ص 868.
[26]. المغازى، ج 2، ص 700.
[27]. المغازى، ج 2، ص 820.
[28]. المغازى، ج 2، ص 801؛ الطبقات، ج 4، ص 281؛ اسدالغابه، ج‌‌4، ص 156.
[29]. المغازى، ج 2، ص 820؛ ج 3، ص 896.
[30]. الدرالمنثور، ج 3، ص 225.
[31]. المغازى، ج 3، ص 990.
[32]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 475؛ تاريخ دمشق، ج 2، ص 53؛ معجم‌‌قبائل العرب، ج 1، ص 29.
[33]. الطبقات، ابن خياط، ص 95؛ الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص‌‌281.
[34]. الطبقات، ابن خياط، ص 95، 96، 219 ـ 220.
[35]. النسب، ص 251؛ الطبقات، ابن خياط، ص 96؛ الاشتقاق، ص‌‌276.
[36]
. انساب الاشراف، ص 491؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 111؛ المناقب، ص 382؛ اعلام الورى، ج 1، ص 201.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:57 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى عبدالدار

بنى عبدالدار : تيره‌‌اى بزرگ از قريش و پرده‌‌دار كعبه

بنى عبدالدار فرزندان عبدالله بن قُصَىّ بن كِلاب شهره به عبدالدار را گويند. عبدالله يكى از‌‌4‌‌پسر قُصىّ بن كلاب و بزرگسال‌‌ترين[1] آنان بود. سه برادر او عبد مناف جد اعلاى بنى‌‌هاشم و بنى‌‌مطلب و بنى اميّه، عبدالعزى جدّ اعلاى بنى‌‌اسد از جمله خديجه و زبيربن عوام و عبد‌‌بن‌‌قُصَىّ شهره به عبد قُصَىّ[2] نام داشتند. عبدالدار سه خواهر به نامهاى هند همسر عبدالله بن عمار حضرمى[3] و برة[4] و تخمر داشت.[5]
عبدالدار 5 پسر نيز به نامهاى وهب، كلده، سَبّاق، عبد مناف و عثمان داشت و از سه تن آخرى سه شاخه بزرگ بنى عبدالدار پديد آمد و نسل وى از هر سه ادامه يافت. به افراد منتسب به عبدالدار به اختصار «عَبْدَرى» گويند. بنو سباق غالباً در حجاز و مكه ساكن بودند.[6] شمارى از بنى عبد مناف بن عبدالدار نيز پس از اسلام و فتح اندلس بدان ديار رفته، در شهر سَرَقُسْطَه (زاراگوزا) و اطراف آن از جمله در قريه قربلان ساكن بودند.[7] به احتمال زياد در ديگر نقاط قلمرو اسلام نيز سكونت داشته‌‌اند كه در تاريخ ثبت نشده است. بنى عثمان غالباً ساكن مكه و پرده‌‌دار كعبه بوده‌‌اند و تيره‌‌اى از آنان به نام بنوجبير در بصره سكونت داشته‌‌اند.[8] از جمله وابستگان بنى عبدالدار، آل
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 208
عِلاط بهزى خاندانى از بنى سليم را مى‌‌توان نام برد
[9] كه از طريق سببى با آنان پيوند داشتند.

 مناصب بنى عبدالدار:

در دوره جاهلى پس از مرگ حليل خزاعى ـ بزرگ مكه‌‌ـ قصى بن كلاب داماد و جانشين وى بزرگ مكه شد و تيره‌‌هاى قريش را از اطراف مكه به داخل شهر آورد و قبايل ديگر از جمله خزاعه را به بيرون شهر فرستاد.[10] قصى وضع سياسى ـ دينى مكه را بهبود بخشيد و چند منصب سياسى ـ اجتماعى و دينى از جمله حجابت (كليددارى و پرده‌‌دارى كعبه)، رفادت (غذا دادن به حجگزاران در ايام حج)، سقايت (آب‌‌دادن به حاجيان)، لواء (فرماندهى جنگ و حمل پرچم اصلى هنگام جنگ) را عهده‌‌دار بود و دارالندوه (مجلس مشورتى بزرگان قوم) را تأسيس‌‌كرد.[11]
پسران قُصَىّ به ويژه عبد مناف در زندگى پدر به بزرگى و شهرت رسيدند.[12] عبدالدار با وجود برترى سنى نسبت به برادران در شرف و كسب افتخارات و نفوذ اجتماعى به پايه برادران خود نرسيد[13]، از اين رو لذا قصى به هنگام پيرى مناصب مهم مكه چون حجابت، رفادت، سقايت، لواء و رياست دارالندوه را به عبدالدار داد تا در بزرگى و شرف به پايه برادران برسد.[14]
پس از مرگ قصى رياست مكه به پسرش عبدمناف رسيد و بعد از مرگ وى، فرزندانش (هاشم، عبدشمس و نوفل) با اين استدلال كه چون رياست مكه از ماست پس در تصدى ساير مناصب مكه نيز اولويت داريم، با بنى عبدالدار به نزاع برخاستند.
بنى عبدالدار نيز حاضر نبودند مناصب به ارث رسيده از پدر را با ديگران تقسيم كنند، از اين رو ميان تيره‌‌هاى مختلف قريش صف‌‌بنديهايى پديد آمد و به همين منظور دو پيمان مهم قريش شكل گرفت. شمارى از قبايل چون بنى اسد (قبيله خديجه و زبير)، بنوالحارث بن فهر، بنوزهره (قبيله‌‌عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص) و بنو‌‌تيم‌‌بن‌‌مرّه (قبيله ابوبكر) به يارى بنى عبد‌‌مناف‌‌آمدند و چون در هنگام عقد پيمان دست در ظرفى پر از عطر فرو بردند، پيمانشان به حلف (پيمان) مطيّبين شهرت يافت.
[15]
در آن سوى ديگر قبايلى چون بنى‌‌مخزوم (قبيله ابوجهل و خالد بن وليد)، بنى سهم (قبيله عمرو عاص)، بنى عدى (قبيله عمر بن خطاب) و بنى جمح (قبيله امية بن خلف) به يارى بنى عبدالدار آمدند و چون هنگام عقد پيمان به
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 209
اصرار بنى عدى دست در ظرفى پر از خون شتر فرو بردند و به گزارشى چون برخى از بنى عدى خون را ليسيدند، اين پيمان به حلف لعقة الدم يا ولغة الدم شهرت يافت. اين پيمان را حلف الأحلاف نيز گويند.
[16]
نزديك بود كار به پيكار بكشد كه با واسطه‌‌گرى بزرگان قريش كار به مصالحه انجاميد كه رفادت و سقايت كه مناصب پرهزينه بود از بنى عبد مناف و لواء و حجابت و رياست دارالندوه كه كم هزينه و حتى درآمدزا بود، از آن بنى عبدالدار باشد.[17]

 جايگاه دينى بنى عبدالدار:

بنى عبدالدار پس از قصى در ميان قبايل قريش و حتى ديگر قبايل عرب از جايگاه ويژه و والايى برخوردار بودند، زيرا همه قبايل عرب براى مكه و كعبه احترامى ويژه قائل بودند و از اطراف و اكناف جزيرة العرب براى زيارت بيت‌‌الله عازم مكه مى‌‌شدند. بنى عبدالدار با در اختيار داشتن همه مناصب مهم مكه كه 4 منصب آن به كعبه مرتبط بود پر افتخارترين قبيله قريش به شمار بود[18]، حتى زمانى كه در منازعه تقسيم مناصب و افتخارات، دو منصب رفادت و سقايت را از دست داد، همچنان جايگاه نخست خود را حفظ كرد.[19] آنان به عنوان كليد داران خانه خدا از نفوذ دينى ويژه‌‌اى برخوردار بودند و به نحوى نماينده خدا محسوب مى‌‌شدند. پس از ظهور اسلام و حتى فتح مكه نيز آنان همچنان كليددار و پرده‌‌دار كعبه باقى ماندند. رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله)روز فتح مكه پس از تطهير كعبه از بتها و پليديها كليد كعبه* را به عثمان بن طلحه عَبْدَرى داد.[20] به قول ابن‌‌حزم آنان تا قرن پنجم همچنان كليددار كعبه بودند و گويا هنوز هم اين منصب را دارند[21]، بنابراين آنان قبل و بعد از اسلام جايگاه دينى خود را حفظ كردند. هيچ پرده‌‌اى از كعبه بدون حضور آنان عوض نشد و هيچ بزرگى و پادشاه و امير و خليفه‌‌اى پاى به درون كعبه ننهاد، مگر آنكه يك تن عبدرى قفل كعبه را براى وى گشود.[22] منصب حجابت در دست بنى‌‌عثمان بن عبدالدار بود.
پس از آنكه قريش كعبه را در پى جارى‌‌شدن سيل بازسازى كرد و حجرالاسود به دست رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله) نصب شد،
[23]قريش كه معمولا براى گفتوگو در اطراف كعبه مى‌‌نشست، بر سر محل نشستن قبايل به منازعه پرداختند و سرانجام با قرعه‌‌كشى جاى هر قوم و قبيله تعيين و در اين تقسيم قسمت حجر اسماعيل سرتاسر سهم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 210
بنى عبدالدار شد!
[24]
از نشانه‌‌هاى جايگاه والاى دينى و سياسى بنى‌‌عبدالدار نامگذارى يكى از درهاى مسجدالحرام به نام تيره‌‌اى از آنان و آن باب «بنى‌‌شيبه» است.[25] اين نامگذارى در دوران جاهليت بوده و در عصر اسلامى نيز همچنان حفظ شده است. گويند: رسول خدا بتهاى كعبه را شكست و نزد باب بنى‌‌شيبه دفن كرد.[26] در روايات فقهى ورود از باب بنى‌‌شيبه مستحب دانسته شده است.[27]

 جايگاه سياسى ـ نظامى بنى عبدالدار:

پس از قصى‌‌بن كلاب مهم‌‌ترين مناصب سياسى و نظامى مكه و قريش يعنى رياست دارالندوه* (مجلس مشورتى بزرگان قريش) و لواء (فرماندهى و پرچمدارى جنگ) به عبدالدار و پس از وى به فرزندان او رسيد.[28] حتى در منازعه قريش بر سر تقسيم مناصب همچنان اين دو منصب در اختيار بنى عبدالدار بود.[29] همه نشستها و تصميم‌‌گيريهاى مهم قريش درباره صلح و جنگ و ديگر امور با آگاهى، حضور و حتى رياست بنى‌‌عبدالدار بود. در تصميمات قريش بر ضدّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان، بنى‌‌عبدالدار نقش بسزايى داشتند. حتى پيمان قطع‌‌روابط قريش با بنى‌‌هاشم و بنى‌‌مطلب (محاصره‌‌اقتصادى) را يك تن از بنى‌‌عبدالدار نوشت؛ او عكرمة‌‌بن عامر يا پسر وى منصوربن عكرمه يا به ترجيح بلاذرى بغيض‌‌بن عامربن هاشم عبدرى بود.[30]با توجه به رياست بنى‌‌عبدالدار بر دارالندوه طبيعى است كه ديگر تصميمهاى قريش بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چون تصميم به قتل و تصميم به ساحر، شاعر و مُعَلَّم (آموزش ديده) خواندن آن حضرت نيز در دارالندوه و با حضور بنى‌‌عبدالدار گرفته شده باشد.
دارالندوه و رياست آن در تمام دوره جاهلى در اختيار تيره هاشم‌‌بن‌‌عبد‌‌مناف بن عبدالدار بود تا آنكه اسلام ظهور كرد و مركز تصميم‌‌گيرى به مسجد و بعدها به دارالاماره منتقل شد. سرانجام عكرمة‌‌بن‌‌عامر‌‌بن‌‌هاشم عبدرى كه متصدى دارالندوه بود، آن را به روزگار حكومت معاويه به وى فروخت و مدتى دارالاماره مكهوسپس ضميمه مسجدالحرام شد.
[31]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 211
بنى‌‌عبدالدار نه تنها در مكه و در ميان قريش و ديگر قبايل عرب بلكه در ميان شهرها و كشورهاى مجاور جايگاه سياسى والايى داشتند. هنگامى كه به روزگار حكومت ابويكسوم پسر ابرهه بر يمن شمارى از جوانان قريش به كالاهاى تجارى تاجران يمن تعرض كردند و ابويكسوم براى مصالحه و ادامه تجارت و تأمين امنيت جان و مال تاجران يمنى در مكه از قريش گروگان (رهينه) خواست، قريش شمارى از بزرگ زادگان خود از جمله حارث‌‌بن علقمه عبدرى از تيره بنى عبد مناف‌‌بن‌‌عبدالدار را به عنوان گروگان مدتى به يمن‌‌فرستاد.
[32] نيز يكى از دو قاصد قريش به مدينه نزد احبار يهود براى آگاهى از نظر يهود درباره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و دين وى و اينكه آيا حق با قريش است يا رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يك تن عبدرى به نام نضربن حارث از بنى عبد مناف‌‌بن عبدالدار بود.[33]
پس از اسلام نيز تنى چند از بنى عبدالدار به عنوان امير، فرماندار و قاضى در حوادث سياسى نقش آفرين بودند؛ از جمله از آن خاندان كه در اندلس بودند، عامربن وهب عبدرى در نيمه اول قرن دوم هجرى فرماندهى جنگها و از جمله جنگهاى تابستانى (صوائف) را بر عهده داشت. همو از طرف منصور دوانيقى به عنوان والى اندلس منصوب و پرچم و حكم و خلعت گرفت و شهر سَرَقُسْطَه (زاراگوزا) را مقرّ خود كرد و سرانجام به دست يوسف‌‌بن عبدالرحمن فهرى كشته شد.[34] نيز ابراهيم‌‌بن عبيداللّه عبدرى از سوى هارون والى يمن شد و سرانجام به روزگار مأمون در جريان قيام علويان در مكه كشته شد.[35] در فتوح آفريقا و سيسيل نيز مغيرة بن ابى برده عبدرى از جمله فرماندهان اعزامى والى افريقا موسى بن نصير براى فتح صنهاجه در سال 82 و فتح قسمتى از سيسيل در سال 86 هجرى بوده است.[36] نيز طُلَيحة‌‌بن بلال عبدرى در نبرد جلولاء كه با ايرانيان صورت گرفت فرمانده سواره نظام مسلمانان بوده است.[37]
از ديگر افراد مشهور اين خاندان جابربن نضربن حارث عبدرى است كه پس از نصب اميرمؤمنان على(عليه السلام) به خلافت در روز غدير به رسول خدا اعتراض كرد كه هرچه گفتى فرمان برديم و اكنون داماد و پسر عمويت را بر ما فرمانروا مى‌‌كنى، آنگاه از خدا خواست كه اگر آنچه پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)مى‌‌گويد حق است از آسمان بر او سنگ ببارد كه سنگى از آسمان آمد و در دم جان سپرد.[38] از ديگر افراد خاندان، شيبة بن عثمان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 212
است كه روز فتح مكه مسلمان شد. در نزاع ميان اميرالحاج منصوب از سوى معاويه (شَجَرة رُهاوِى) و امير الحاج منصوب از سوى امام على(عليه السلام) (قُثَم‌‌بن عباس) مردم بر او اتفاق كردند و او مراسم حج را برپا داشت.
[39] ديگر از افراد خاندان عبدرى عبدالله الأعجم بن شيبه است كه خالد‌‌بن عبدالله قسرى والى مكه او را شلاق زد و سليمان بن عبدالملك خليفه وقت خالد را به قصاص عبدالله به شلاق بست.[40]
از نظر نظامى نيز اين خاندان از لحاظ عده و عُده جايگاه برجسته‌‌اى دارند؛ منصب لواء يعنى فرماندهى جنگ و حمل پرچم اصلى و بزرگ سپاه اقتضا مى‌‌كرد كه بنى عبدالدار در همه تصميم‌‌گيريهاى نظامى و جنگها حضور داشته باشند. هرچند از حضور نظامى آنان در وقايع قبل از اسلام فقط از فرماندهى و حضور آنان در يوم شمظه[41] اطلاع داريم؛ اما در آستانه ظهور اسلام به ويژه در منازعات و جنگهاى قريش بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حضور چشمگيرى داشتند. در جنگ بدر كه قريش بسيار شتابزده براى نجات كاروان تجارى خويش به سوى مدينه شتافت دو تن از سران بنى عبدالدار يكى نضربن حارث دشمن سرسخت پيامبر و ديگرى ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير پرچمدار بودند كه هر دو اسير شدند. نضر به فرمان رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله)كشته شد[42] و ابوعزيز با پرداخت خونبها آزاد و سپس در احد شركت كرد و كشته شد.[43] يكى از موالى آنها نيز در بدر كشته شد.[44] در پيكار احد 10 تن از آنان و يكى از موالى آنها به ترتيب پرچم را به دست گرفتند و بيشتر آنان به دست اميرمؤمنان، على(عليه السلام) كشته شدند.[45] به نقل ابن شهر آشوب چون طلحة بن ابى طلحه با ضربه نخست على(عليه السلام)مجروح شد و على خواست او را بكشد وى عورت خود را برهنه كرد و با التماس از‌‌على(عليه السلام)خواست او را نكشد. آن حضرت از خون او درگذشت.[46] در پيكار بدر يكى از مُطْعِمان، نضربن حارث است كه غذاى تمام سپاه مشركان را در راه بدر داده است.[47] هرچند خبر ديگرى از اطعام آنان به دست نيامد؛ ولى بديهى است كه آنچه در راه بدر رخ داد اطعام اول و آخر نبوده و محتمل است در نبردهاى ديگر چنين كارى رخ داده باشد. در روز خندق نيز عثمان بن منبه عبدرى به تير مجروح شد و در مكه از آن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 213
زخم مرد.
[48] ابن شهر آشوب قتل او را به شمشير على(عليه السلام)دانسته است.[49]
پس از اسلام نيز شمارى از آنها در جنگهاى حق و باطل كشته شده‌‌اند. از آن جمله عبدالله‌‌بن‌‌ابى ميسره از بنى سباق، روز قتل عثمان در خانه عثمان‌‌كشته شد.[50] نيز عبدالله‌‌بن مسافع روز جمل در ركاب عايشه هلاك شد.[51] شمار زيادى از بنى‌‌عبدالدار نيز مسلمان شده، در جنگهاى رسول‌‌خدا(صلى الله عليه وآله)پرچمدار بوده‌‌اند؛ از جمله مصعب‌‌بن‌‌عمير اشراف زاده مسلمان و نخستين نماينده تبليغى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مدينه و سويبط‌‌بن حرمله و ابوالروم برادر مصعب در روز احد پرچمدار سپاه اسلام بودند كه مصعب به شهادت رسيد.[52]

 جايگاه اقتصادى بنى عبدالدار:

از اينكه بنى عبدالدار هم از تاجران و سرمايه داران مكه بوده‌‌اند و هم مناصب مكه به ويژه منصب حجابت كعبه را داشته‌‌اند، برمى‌‌آيد كه از وضع مالى بسيار‌‌مناسبى برخوردار بوده‌‌اند. پيش‌‌تر اشاره شد‌‌كه ابوعزيز بن عمير كه در بدر اسير شده بود‌‌با‌‌پرداخت 4000 درهم خونبها آزاد شد. مصعب‌‌بن‌‌عمير به فردى كه ابوعزيز را به اسارت گرفته بود گفت: او را محكم نگه دار كه مادرش پولدار است. اميد است بتوانى مبلغ خوبى بگيرى.[53] نيز قبلا اشاره شد كه براى تأمين امنيت تجارى قريش و يمن شمارى از اشراف‌‌زاده‌‌هاى قريش از جمله حارث بن نضر عبدرى و نيز ابرهه گروگان بوده‌‌اند.[54] بى‌‌گمان بنى عبدالدار سهم قابل توجهى در تجارت داشته‌‌اند. در غير اين صورت گروگان نمى‌‌دادند؛ همچنين با توجه به اينكه آنان كليددار و پرده‌‌دار كعبه بودند همه نذورات و جواهرات و اشياى گرانبهايى كه مردم نذر كعبه و بتهاى اندرون و پيرامون آن مى‌‌كردند در اختيار تيره عثمان‌‌بن‌‌عبدالدار بود، از اين رو آنان گاه حتى اموال كعبه را براى خود برمى‌‌داشتند، تا آنجا كه از سوى مردم و مسلمانان به سرقت متهم شده بودند.[55] نيز اطعام سپاه 1000 نفرى مشركان در بدر از طرف نضر*‌‌بن‌‌حارث حاكى از ثروت هنگفت آنان است.

 جايگاه علمى و فرهنگى بنى عبدالدار:

در جزيرة‌‌العرب و به ويژه در حجاز و بالاخص مكه كه شمار اندكى در حدود 17 تن[56] خواندن و نوشتن مى‌‌دانستند، ارتباط
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 214
نضر‌‌بن حارث از بنى‌‌عبدالدار با (مراكز سياسى ـ فرهنگى) ايرانيان قابل توجه است.
[57] مورخان از نضر بن حارث به عنوان يكى از شياطين قريش[58] ياد كرده‌‌اند. در شأن وى آيات بسيارى نيز نازل شده است.[59] (‌‌‌‌نضر‌‌بن حارث) همو نيز قاصد قريش به احبار يهود براى آگاهى بيشتر درباره رسول خدا و حقانيت ايشان است.
پس از اسلام شمارى فراوان از اين خاندان در زمره اهل علم قرار گرفتند. نگاهى به كتابهاى رجالى و حديثى از شمار فراوان آنان حكايت دارد. اسدالغابه
[60] نام بيش از 10 تن از آنان را در شمار اصحاب رسول خدا و الاصابه[61] نام 10 تن ديگر، جز آنچه ابن اثير آورده و سير اعلام النبلاء[62] نام يك تن افزون بر كسانى كه ابن‌‌اثير و ابن حجر ذكر كرده و در مجموع نام 26 تن را به عنوان صحابى آورده‌‌اند.
آنان تقريباً در تمام قلمرو اسلامى پراكنده بوده‌‌اند. برخى از آنان در شاطبه اندلس
[63] و دمشق[64] و مكه[65] قاضى بوده‌‌اند. از مشاهير محدثان آنان حافظ ابوعامر عبدرى متولد قرطبه و متوفاى بغداد‌‌است.[66]
در ميان فقهاى آنان مالكى[67]، شافعى[68] و حنفى[69] و به احتمال حنبلى هم وجود دارد.
در ميان راويان آنان نامهاى شيعى مانند على‌‌بن‌‌الحسن
[70] نيز به چشم مى‌‌خورد. به نظر مى‌‌رسد شمارى از آنان شيعه شده بودند. يكى از علماى آنان به نام ابوالحسن رزين‌‌بن معاويه عبدرى سَرُقْسَطِى كتاب الجامع بين الصحاح السته را نگاشته و بسيارى از فضايل و مناقب اميرمؤمنان(عليه السلام) را در آن آورده است.[71] افزون بر فقها و راويان حديث، شمارى از آنان كتاب تأليف كرده‌‌اند.[72]

 اسلام و بنى عبدالدار:

با ظهور اسلام بنى‌‌عبدالدار به دو گروه مسلمان و دشمن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 215
اسلام تقسيم شدند. شمارى از آنان در همان سالهاى نخست ايمان آوردند و حتى به حبشه هجرت كردند
[73] و بعدها در جنگهاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)[74] در كنار آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بودند كه معروف‌‌ترين آنان مصعب*‌‌بن‌‌عمير مشهور به مصعب الخير است. بسيارى از آنان در شمار دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)قرار گرفتند كه از سرسخت‌‌ترين آنها نضربن حارث، شيطان قريش بود.[75] به نظر مى‌‌رسد آخرين اسلام‌‌آوردندگان بنى عبدالدار در فتح مكه (سال هشتم هجرى) به همراه ديگر قبايل قريش مسلمان شده باشند.

 بنى‌‌عبدالدار در شأن نزول:

مفسران نزول شمارى از آيات قرآن را در شأن بنى عبدالدار دانسته‌‌اند:
1. «اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الصُّمُّ البُكمُ الَّذينَ لا يَعقِلون=همانا بدترين جنبندگان، كران و گنگانى هستند كه تعقل نمى‌‌كنند.» (انفال/8، 22) به گفته مفسران چون از جمعيت بسيار بنى عبدالدار اندكى مسلمان شده بودند و سران آنان بر كفر مانده، با اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) دشمنى مى‌‌كردند مى‌‌گفتند كه ما نسبت به آنچه محمد(صلى الله عليه وآله)آورده كر و كوريم و نمى‌‌شنويم و پاسخش نمى‌‌گوييم و بنا به نقلى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)خواستند تا مردگان آنان از جمله قصى‌‌بن كلاب را زنده كند تا به رسالتش گواهى دهد تا ايمان بياورند. اين آيه در شأن آنان فرود آمد.
[76] به روايتى اين آيه در شأن نضر بن حارث يكى از عبادره فرود آمده است.[77]
2. «و ما كانَ صَلاتُهُم عِندَ البَيتِ اِلاّ مُكاءً وتَصدِيَةً فَذوقُوا العَذابَ بِما كُنتُم تَكفُرون= و نماز آنان نزد بيت جز دست زدن و سوت زدن نيست، پس عذاب را بچشيد به سبب آنكه كفر ورزيديد.» (انفال/8، 35)
به نقلى قريش و از جمله بنى عبدالدار اطراف كعبه عريان طواف مى‌‌كردند و به هنگام طواف سوت و كف مى‌‌زدند و اين آيه در شأن آنان فرود آمد. به نقل ديگر هرگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مسجدالحرام نماز مى‌‌گزارد دو تن از بنى‌‌عبدالدار از يك سوى او سوت مى‌‌زدند و دو تن ديگر از ديگر سوى او كف مى‌‌زدند و نماز او را بر هم مى‌‌زدند و خداوند همه آنان را در بدر كشت و آيه در شأن اين 4 تن نازل شده است.
[78]
3. «و مِنَ النّاسِ مَن يَشتَرى لَهوَ الحَديثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللّهِ بِغَيرِ عِلم و يَتَّخِذَها هُزُوًا اُولئِكَ لَهُم عَذابٌ مُهين.»(لقمان/31،6) گويند: يكى از بنى عبدالدار كه بنابر برخى نقلها نضربن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 216
حارث
[79] است نوازندگى و خوانندگى آموخت و در مكه به چند تن نيز آموزش داد و چند كنيز آوازه‌‌خوان نيز خريد و براى مردم مكه آواز مى‌‌خواند و اين آيات درباره او فرود آمد.[80]
4. «فاستَفتِهِم اَلِرَبِّكَ البَناتُ ولَهُمُ البَنون =پس از آنان بپرس آيا خداى تو را دختران است و آنان را پسران؟» (صافّات/37، 149) به گفته قرطبى[81] شمارى از قبايل عرب از جمله بنى عبدالدار مى‌‌پنداشتند كه فرشتگان دختران خدايند و خداوند با اين پرسش آنان را توبيخ كرده، مى‌‌پرسد: آيا هنگام آفرينش فرشتگان شما حاضر بوديد و ديديد كه آنان مؤنث‌‌اند؟
5. «سَتَجِدونَ ءاخَرينَ يُريدونَ اَن يَأمَنوكُم ويَأمَنوا قَومَهُم كُلَّ ما رُدّوا اِلَى الفِتنَةِ اُركِسوا فيها فَاِن لَم يَعتَزِلوكُم ويُلقوا اِلَيكُمُ السَّلَمَ ويَكُفّوا اَيدِيَهُم فَخُذوهُم واقتُلوهُم حَيثُ ثَقِفتُموهُم واُولئِكُم جَعَلنا لَكُم عَلَيهِم سُلطـنـًا مُبينا.»(نساء/4،91) به نقلى از ابن عباس اين آيه درباره بنى عبدالدار نازل شده است.
[82] اين آيه تنها مى‌‌تواند درباره نضر بن حارث باشد كه در بدر اسير شده بود و مكرر از مصعب بن عمير عبدرى مى‌‌خواست تا از رسول خدا بخواهد با او مانند ديگر اسيران رفتار كند و از او فديه بگيرد كه‌‌مصعب واسطه نشد و او به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)كشته شد. (‌‌‌‌نضر‌‌بن حارث)
6. «ما كانَ لِلمُشرِكينَ اَن يَعمُروا مَسـجِدَ اللّه ...=سزاوار نيست مشركان مساجد خداوند را آبادان كنند...‌‌.» (توبه/9، 17) به نقلى اين آيه درباره بنى‌‌عبدالدار فرود آمد.
[83]چون آنان سدانت و حجابت كعبه را داشتند، با وجود شركشان همچنان خواستار بقاى اين سِمَت بودند كه اين آيه نازل شد و شايستگى و اهليت خدمت و اداره امور كعبه و مسجدالحرام را از آنان سلب كرد.

منابع

اخبار مكة و ما جاء فيها من الآثار؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسد الغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاعلام؛ الاكمال فى رفع الارتياب عن‌‌المؤتلف والمختلف فى‌‌الاسماء والكنى والانساب؛ انساب الاشراف؛ ايضاح المكنون فى الذيل على كشف‌‌الظنون؛ بحارالانوار؛ البداية والنهايه؛ البرهان فى علوم القرآن؛ بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير عبدالرزاق؛ تفسير القرآن العظيم، ابن ابى حاتم؛ تفسير القمى؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ خلاصة عبقات الانوار؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرة النبويه، ابن‌‌هشام؛ الطبقات الكبرى؛ طبقات المفسرين؛ عمدة عيون صحاح الاخبار فى مناقب امام الابرار؛ الغدير فى‌‌الكتاب والسنة و الادب؛ فتوح البلدان؛ الكافى؛ كتاب النسب؛ كشف الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ كشف الظنون عن اسامى الكتب و الفنون؛ كشف اللثام عن قواعد الاحكام؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ مستدرك سفينة البحار؛ المعارف؛ معالم التنزيل فى التفسير والتأويل،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 217
بغوى؛ المغازى؛ المفصل‌‌فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ مناقب آل ابى طالب؛ من‌‌لايحضره الفقيه؛ المنمق فى اخبار قريش؛ وسائل الشيعه؛ الوسيط فى تفسير القرآن المجيد؛ هدية‌‌العارفين اسماء المؤلفين و آثارالمصنفين.
محمدالله اكبرى




[1]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 129 ـ 130؛ المنمق، ص 32 ـ 190؛ اخبار مكه، ج 1، ص 109.
[2]. جمهرة انساب العرب، ص 14.
[3]. انساب الاشراف، ج 1، ص 59.
[4]. المنمق، ص 106.
[5]. المنمق، ص 106؛ 189 ـ 190؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 65؛ المحبر، ص 90.
[6]. الطبقات، ج 9، ص 403، 410؛ جمهرة انساب العرب، ص 125.
[7]. جمهرة انساب العرب، ص 126 ـ 127.
[8]. انساب الاشراف، ج 9، ص 414.
[9]. المنمق، ص 253.
[10]. انساب الاشراف، ج 1، ص 55 - 56.
[11]. انساب الاشراف، ج 9، ص 414؛ المنمق، ص 189 ـ 190.
[12]. المنمق، ص 190؛ السيرة النبويه، ج 1، ص 129؛ اخبار مكه، ج‌‌1، ص 109.
[13]. اخبار مكه، ج 1، ص 109.
[14]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 129 ـ 130؛ المنمق، ص 190؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 59 - 60‌‌.
[15]. المعارف، ص 604؛ المنمق، ص 33؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277.
[16]. المنمق، ص 33؛ جمهرة انساب العرب، ص 158.
[17]. المنمق، ص 32 ـ 34؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277 - 278؛ السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 129 ـ 132.
[18]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 129 - 130؛ المنمق، ص 190؛ المفصل، ج 4، ص 59.
[19]. المنمق، ص 32؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277.
[20]. النسب، ص 204؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 403.
[21]. جمهرة انساب العرب، ص 127.
[22]. اخبار مكه، ج 1، ص 109.
[23]. الكافى، ج 4، ص 218؛ اخبار مكه، ج 1، ص 159.
[24]. الطبقات، ج 1، ص 116؛ السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 195.
[25]. الطبقات، ج 1، ص 146؛ البداية والنهايه، ج 2، ص 366.
[26]. مستدرك سفينة البحار، ج 10، ص 481؛ كشف اللثام، ج 1، ص‌‌341.
[27]. الكافى، ج 4، ص 218؛ ج 8، ص 288؛ من لا يحضره الفقيه، ج‌‌2، ص 530؛ وسايل الشيعه، ج 13، ص206.
[28]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 130 ـ 131؛ المعارف، ص 604؛ المنمق، ص 33 ـ 34.
[29]. الطبقات، ج 1، ص 63‌‌؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 248؛ ج 2، ص 17.
[30]. انساب الاشراف، ج 9، ص 412؛ السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 376.
[31]. انساب الاشراف، ج 9، ص 412؛ المنمق، ص 34؛ تاريخ مكه، ج‌‌1، ص 110.
[32]. النسب، ص 205؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 412.
[33]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 195.
[34]. جمهرة انساب العرب، ص 126 ـ 127؛ الاعلام، ج 3، ص 254.
[35]. جمهرة انساب العرب، ص 128.
[36]. تاريخ دمشق، ج 61، ص 216.
[37]. الاصابه، ج 3، ص 440.
[38]. بحارالانوار، ج 37، ص 162؛ الغدير، ج 1، ص 239.
[39]. انساب الاشراف، ج 9، ص 404.
[40]. جمهرة انساب العرب، ص 127، انساب الاشراف، ج 9، ص‌‌405.
[41]. انساب الاشراف، ج 1، ص 113.
[42]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 644؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 413؛ المغازى، ج 1، ص 149.
[43]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 644 ـ 646؛ بحارالانوار، ج 19، ص‌‌356؛ النسب، ص 204.
[44]. المغازى، ج 1، ص 149؛ بحارالانوار، ج 19، ص 362.
[45]. المغازى، ج 1، ص 307 ـ 308؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 127؛ بحارالانوار، ج 20، ص 51.
[46]. مناقب، ج 1، ص 381.
[47]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 665.
[48]. المغازى، ج 2، ص 496؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 253.
[49]. مناقب، ج 1، ص 355؛ ج 2، ص 326.
[50]. انساب الاشراف، ج 9، ص 413؛ الاستيعاب، ج 3، ص 120.
[51]. الاصابه، ج 4، ص 194؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 404.
[52]. المغازى، ج 1، ص 221 ـ 239؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 62؛ ج 9، ص 405 ـ 410؛ الكافى، ج 8، ص 318؛ الطبقات، ج 3، ص 89.
[53]. المغازى، ج 1، ص 140؛ بحارالانوار، ج 19، ص 356؛ السيرة‌‌النبويه، ج 3، ص 4.
[54]. النسب، ص 205؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 412.
[55]. الكافى، ج 4، ص 241 ـ 243.
[56]. فتوح البلدان، ج 3، ص 584.
[57]. ر.ك: تفسير قمى، ج 2، ص 161؛ جامع‌‌البيان، مج 10، ج 18، ص‌‌241 - 242؛ مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 110؛ البرهان فى علوم القرآن، ج 1، ص 157.
[58]. السيرة النبويه، ج 1، ص 195 ـ 197؛ جامع البيان، مج 10، ج 18، ص 241.
[59]. انساب الاشراف، ج 1، ص 158 ـ 160.
[60]. اسدالغابه، ج 1، ص 311؛ ج 2، ص 3، 116، 376؛ ج 3، ص‌‌372، 410؛ ج 4، ص 7، 177، 368، 420؛ ج 5، ص 20، 353.
[61]. الاصابه، ج 4، ص 194 - 195، 455؛ ج 5، ص 55؛ ج 6، ص 26، 85، 171، 491، 527؛ ج 7، ص 34.
[62]. سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 315.
[63]. طبقات المفسرين، ص 32.
[64]. تاريخ دمشق، ج 8، ص 415.
[65]. ايضاح المكنون، ج 1، ص 512.
[66]. الاكمال، ج 1، ص 529؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 8، ص‌‌230.
[67]. كشف الظنون، ج 2، ص 1643.
[68]. هدية العارفين، ج 1، ص 694.
[69]. كشف الظنون، ج 2، ص 1499.
[70]. خلاصة عبقات الانوار، ج 4، ص 177.
[71]. عمده، ص 11 ـ 16؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 2، ص 22.
[72]. كشف الظنون، ج 1، ص 260، ج 2، ص 1499، 1643؛ ايضاح المكنون، ج 1، ص 512؛ هدية العارفين، ج 1، ص 694.
[73]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 322، 325؛ ج 4، ص 361.
[74]. المغازى، ج 1، ص 221، 239.
[75]. السيرة النبويه، ج 1، ص 194 - 195.
[76]. جامع البيان، مج 6، ج 9، ص 280؛ تفسير ابن ابى حاتم، ج 5، ص‌‌1677؛ التبيان، ج 5، ص 99؛ مجمع البيان، ج 4، ص 818‌‌.
[77]. التبيان، ج 5، ص 99؛ مجمع البيان، ج 4، ص 818.
[78]. جامع البيان، مج 6، ج 9، ص 319؛ مجمع البيان، ج 4، ص 831؛ بحارالانوار، ج 9، ص 97.
[79]. انساب الاشراف، ج 1، ص 159؛ تفسير عبدالرزاق، ج 3، ص‌‌31.
[80]. تفسير عبدالرزاق، ج 3، ص 31؛ بحارالانوار، ج 9، ص 230.
[81]. تفسير قرطبى، ج 15، ص 87.
[82]. الوسيط، ج 2، ص 93؛ تفسير بغوى، ج 1، ص 367.
[83]
. كشف الاسرار، ج 4، ص 102.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:58 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى قَيْنُقاع

بنى قَيْنُقاع : از قبايل يهودى يثرب

آنان به جهت مخالفتهايشان با پيامبر همچون دو قبيله يهودى ديگر (بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير) اخبارشان به طور گسترده‌‌اى در منابع آمده است.
درباره تبار بنى قينقاع اطلاع قابل توجهى وجود ندارد. تنها هنگامى كه سخن از اسلام آوردن يكى از ايشان يعنى عبدالله بن سلام به ميان مى‌‌آيد، نسب وى را به حضرت يوسف(عليه السلام) يا بنى‌‌اسرائيل (فرزندان يعقوب)
[1] مى‌‌رسانند. به نظر ابوالفرج، از آنجا كه عربها به نسب خود اهميت مى‌‌داده‌‌اند و وى نتوانسته براى بنى‌‌قينقاع سلسله نسبى بيابد، بايد آنان را در شمار قبايل غير عرب در نظر گرفت.[2] وى در بخش ديگرى از كتابش آنان را اسرائيلى (از تبار حضرت يعقوب) برشمرده است.[3] استدلال ابوالفرج براى اثبات تبار اسرائيلى بنى‌‌قينقاع پذيرفتنى نيست، زيرا به باور عمده محققان، فرهنگ يهوديان يثرب، فرهنگى عربى بود و طبيعتاً آنان نيز به نسب اهميت مى‌‌دادند و براى خلأ نسب نامه ايشان بايد دلايل ديگرى جست، از اين رو و با توجه به اينكه بسيارى از يهوديان يثرب عرب‌‌تبار بودند (‌‌<=‌‌اوس و خزرج) براى اثبات تبار اسرائيلى ايشان شواهد موجود كافى نيست تا بتوان از هجرت، زمان وعلل آن سخن گفت. در اين زمينه قبايل يهودى ديگر وضعيت بهترى دارند. (‌‌<=‌‌بنى‌‌نضير، بنى‌‌قريظه)
گفته شده كه بنى‌‌قينقاع پيش از مهاجرت اوس و خزرج در يثرب مستقر شده بودند.
[4] در تحولاتى كه به چيرگى اوس و خزرج بر يهوديان يثرب انجاميد هيچ اشاره‌‌اى به ايشان نشده و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 255
مشخص نيست تغييرات يثرب چه تأثيرى بر وضعيت ايشان در آن منطقه نهاده است.
از بنى‌‌قينقاع در دوره جاهلى اطلاعات معدودى به جا مانده است. بنا به گزارشى شيبة بن هاشم (عبدالمطلب جد پيامبر) كه از مادرى خزرجى زاده شده بود حدود 100 سال پيش از هجرت پيامبر در قلعه‌‌هاى خزرج و بنى‌‌قينقاع، همبازى ديگر كودكان خزرج بود تا آنكه عمويش مطلب از او با خبر شد و وى را به مكه برد و از آن پس به عبدالمطلب شهرت يافت.
[5] اين گزارش اگر درست باشد، حكايت از روابط كهن و ريشه‌‌دار بنى‌‌قينقاع و خزرج دارد.
منابع اسلامى نيز از همپيمانى قينقاع و خزرج سخن گفته‌‌اند؛ اما كمتر مى‌‌توان به زمان آغاز همپيمانى آنها دست يافت.
[6] در نبرد بعاث كه اندكى پيش از حضور پيامبر در يثرب ميان اوس و خزرج روى داد بنى قينقاع و خزرج هر دو از يك مجموعه محسوب مى‌‌شدند و از اين رو اوس و خزرج هر دو براى جلب نيروهاى بيشتر توجهشان به بنى قريظه و بنى نضير جلب شد.[7] در نتيجه روابط يهوديان يثرب از جمله بنى‌‌قينقاع با يكديگر تحت‌‌الشعاع روابط اوس و خزرج شكل گرفته بود.
از رؤسا، بزرگان و زيرمجموعه‌‌هاى بنى قينقاع اطلاع چندانى در دست نيست. در برخى گزارشها از بنى عمرو به عنوان يكى از شاخه‌‌هاى ايشان ياد شده است.
[8]
درباره مناطق مسكونى بنى‌‌قينقاع نيز گزارشهاى صريحى وجود ندارد. در برخى گزارشها آمده كه ايشان در يثرب در نزديكى پل (جسر) قرار داشتند.[9] در گزارشهاى ديگر سخن از حركت پيامبر از بازار بنى‌‌قينقاع به مسجد يا خانه فاطمه(عليها السلام)در ميان است[10]؛ همچنين برخى از فقرا در اعزام به تبوك در سال نهم هجرى اسلحه، مركب يا توشه كافى نداشتند از اين رو محله بنى‌‌قينقاع از انصار درخواست كمك مى‌‌كردند[11]؛ همچنين در منابع صحابه‌‌نگارانه از همپيمانى برخى از اعضاى بنى‌‌قينقاع با قبايل خزرجى منشعب از عوف بن خزرج (كه در نزديكى مسجد قرار داشتند) خبر مى‌‌دهند.[12] برآيند گزارشها نشان مى‌‌دهد كه بنى‌‌قينقاع در مناطقى سكونت داشتند كه نزديك به مناطق خزرجى بود. همپيمانى ايشان با يكديگر نيز مؤيد همين احتمال است.
در حوزه اقتصاد بنى‌‌قينقاع ادعا شده كه همگى ايشان ريخته‌‌گر بودند.
[13] صاغانى نيز واژه قينقاع را تشكيل شده از واژه «قين» به معناى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 256
آهنگر و «قاع» نام يكى از قلعه‌‌هاى يثرب دانسته است.
[14] البته احتمال آنكه اعضاى يك قبيله همگى كسب و حرفه يكسانى داشته باشند بعيد است. اينكه گفته شده: آنها زمينهاى كشاورزى نداشتند[15] نمى‌‌تواند درست باشد و تنها به اين نكته اشاره دارد كه اقتصاد آنان عموماً مبتنى بر كشاورزى نبوده است. گزارشهايى هم كه از زمينهاى بنى‌‌قينقاع سخن مى‌‌گويند مؤيد اين مدعايند.[16]
بيش از همه به بازار بنى‌‌قينقاع به عنوان يكى از عمده‌‌ترين بازارهاى يثرب اشاره شده است كه افزون بر داد و ستد، از مراكز تجمع يثربيان به شمار مى‌‌آمده[17] و كاركرد اطلاع رسانى داشته و به رغم تبعيد بنى قينقاع در سالهاى نخستين پس از هجرت، همچنان تا سالها ادامه حيات داده است.[18]
پس از هجرت پيامبر و سكونت ايشان در ميان قبيله خزرجى بنى‌‌نجار، پذيرش اسلام از سوى يثربيان شتاب گرفت. پيامبر با تكيه بر پشتوانه نومسلمانان يثرب و براى ايجاد امنيت، پيمان نامه‌‌اى را ميان قبايل متعدد يثرب منعقد كرد كه در آن از قبايل متعدد و همچنين از يهوديان يثرب سخن به ميان آمده است؛ اما در اين پيمان اشاره‌‌اى به يهوديان بنى‌‌قينقاع نشده است.[19]
مغازى‌‌نگاران به اتفاق از عهد شكنى آنان به عنوان عامل رويارويى پيامبر با ايشان سخن گفته‌‌اند[20]؛ اما گزارش مستقلى وجود ندارد كه از اين پيمان، نماينده بنى‌‌قينقاع و مفاد پيمان حكايت كند. برخى فنحاص را رهبر بنى‌‌قينقاع دانسته‌‌اند[21]؛ اما قراردادى ميان او و پيامبر نيز گزارش نشده است. در عين حال جاى هيچ ترديدى وجود ندارد كه بنى‌‌قينقاع با پيامبر پيمان بسته بودند، زيرا ايشان از طرفى همپيمان خزرج بودند و از طرف ديگر خزرجيان عموماً به پيامبر متمايل شده بودند، به گونه‌‌اى كه بزرگان ايشان همچون عبدالله بن ابى نيز با اكراه اسلام را پذيرفته بودند (‌‌‌‌اوس و خزرج) و از اين رو بنى‌‌قينقاع چاره‌‌اى جز همپيمانى نداشت.
مى‌‌توان با اطمينان گفت كه يهوديان بنى‌‌قينقاع به لحاظ موقعيت مسكونى و همچنين همپيمانان خزرجيشان نسبت به ديگر يهوديان يثرب ارتباط و تماس بيشترى با مسلمانان داشتند، به ويژه كه پيامبر در ميان قبايل خزرجى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 257
مستقر شده و مسجد خود را بنا كرده بود. بررسى شأن نزولهاى گزارش شده ذيل آياتى كه خطاب به يهوديان است به خوبى مؤيد اين نكته است.
در آغاز حضور پيامبر تا يك سال و اندى يهوديان بنى قينقاع و نيز ديگر يهوديان يثرب با مسلمانان ارتباط نزديكى داشتند. پيامبر كه اميد فراوانى به اسلام آوردن ايشان داشت، از مسلمانان خواسته بود از رفتارهاى ناپسند ايشان درگذرند و خداوند نيز خبر داده بود كه ايشان شما را بسيار آزار خواهند داد. (آل عمران/ 3، 186)
از ميان 51 عالم يهودى كه ابن هشام به نقل از ابن اسحاق در ميان قبايل يهودى بنى‌‌قريظه، بنى‌‌نضير و بنى‌‌قينقاع برشمرده است 28 تن از بنى‌‌قينقاع هستند (معادل تقريبى 51 از ايشان).
[22] افراد برجسته‌‌اى كه در منابع تفسيرى نيز بارها از ايشان سخن به ميان آمده است عبارت‌‌اند از: رفاعة‌‌بن زيد، فنحاص، سويد‌‌بن‌‌حارث، مالك‌‌بن‌‌ضيف، رافع‌‌بن‌‌حريمله، رفاعة‌‌بن‌‌قيس، رافع‌‌بن‌‌ابى‌‌رافع، شاس‌‌بن‌‌قيس، نعمان‌‌بن‌‌ابى‌‌اوفى و بحرى بن عمرو.
از گزارشهاى تفسيرى موجود برمى‌‌آيد كه آنها از فرصتهاى گوناگون براى ترديدافكنى در باورهاى مسلمانان بهره بردند. ترديد در نزول وحى بر پيامبر (انعام/ 6، 91)، درخواست برخى معجزه‌‌هاى خاص (آل عمران /3، 184؛ بقره/2، 108، 118، 183) و هدايت به آيين يهود (بقره/ 2، 113، 135) از اين موارد بوده است؛ همچنين ايشان خود را دوستان خدا (مائده/ 5، 18) و امت برتر مى‌‌دانستند. (آل عمران/ 3، 110)
با تغيير قبله از بيت‌‌المقدس به سوى كعبه روابط پيامبر و يهود رسماً سردتر شد. هنگامى كه برخى مسلمانان براى دريافت كمك مالى نزد آنان رفتند، خداى مسلمانان را فقير خواندند. (آل‌‌عمران/3،181) آنها همچنين اسلام، پيامبر و مسلمانان را به سخره گرفتند (آل عمران/ 3، 23؛ مائده/ 5، 57؛ بقره/ 2، 104) و مانع حركت در راه خدا (سبيل‌‌الله) شدند (آل عمران/ 3، 99)، از اين رو خداوند از مسلمانان خواست با ايشان قطع رابطه كنند (مائده/5،57) و آنان را تا زمانى كه به احكام واقعى تورات تن در ندهند، ناچيز و بى‌‌ارزش دانست. (مائده/5،68)
مفسران ذيل آيات 100‌‌
[23]، 104‌‌[24]، 108‌‌[25]، 113‌‌[26]، 118‌‌[27]، 135‌‌[28]، 142‌‌[29] بقره/2؛ 23‌‌[30]، 71‌‌[31]،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 258
99‌‌
[32]، 100‌‌[33]، 110‌‌[34]، 181‌‌[35]، 183‌‌[36] 184‌‌[37]، 186‌‌[38]، 187‌‌[39] آل‌‌عمران/3؛ 18‌‌[40]، 41‌‌[41]، 57‌‌[42]، 64‌‌[43]، 68‌‌[44]مائده/5 و همچنين 91 انعام/6[45] از احبار و شخصيتهاى يهودى بنى‌‌قينقاع و اقدامات ايشان نام برده‌‌اند.
پيروزى بدر موقعيت پيامبر را در برابر مخالفانش بهبود بخشيد. واقدى هيچ اشاره‌‌اى به چگونگى عهدشكنى بنى‌‌قينقاع نكرده و تنها به اين نكته بسنده كرده است كه پس از جنگ بدر كه اندكى پس از تغيير قبله روى داد، آنها رفتارهايى از خود نشان دادند كه حاكى از پيمان شكنى ايشان بود.
[46] به نظر مى‌‌رسد بنى‌‌قينقاع با تكيه بر پشتوانه تاريخى خود در روابطشان با قبيله خزرج موقعيت پيامبر را ضعيف‌‌تر از موقعيت خود ارزيابى مى‌‌كردند.
از سوى ديگر پيامبر از پيمان شكنى بنى‌‌قينقاع نگران بود، از اين رو در برابر عملكرد بنى‌‌قينقاع ايشان را در بازارشان گرد هم آورد و از ايشان خواست پيش از آنكه گرفتار بلايى شوند كه مشركان قريش در بدر بدان تن دادند اسلام را بپذيرند؛ اما آنها در واكنش به تهديد پيامبر از ايشان خواستند آنها را با مكيان مقايسه نكند و خود را جنگجويانى معرفى كردند كه توانشان تنها با نبرد شناخته خواهد شد.
[47]
همزمان با اين امر حادثه‌‌اى رخ داد كه روابط مسلمانان و بنى‌‌قينقاع را وارد مرحله‌‌اى جديد كرد؛ يكى از زنان مسلمان كه در بازار بنى‌‌قينقاع نشسته بود لبه لباسش را به نيم تنه بالايى آن گره زدند و چون برخاست قسمتى از تنش نمايان شد و آنگاه بازاريان قينقاعى او را به سخره گرفتند. يكى از انصاريان به حمايت از آن زن شمشير كشيد و عامل اين اقدام را كشت. سپس خود وى به دست بنى‌‌قينقاع كشته شد.[48] در پى اين حادثه عبدالله بن ابى از بنى قينقاع خواست در قلعه‌‌هاى خود مستقر شوند تا او نيز با هوادارانش به ايشان بپيوندد.
به نقل زهرى و واقدى پس از نزول آيه 58
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 259
انفال/8 پيامبر براى نبرد با ايشان لشكر كشيد: «و‌‌اِمّا تَخافَنَّ مِن قَوم خِيانَةً فَانبِذ اِلَيهِم عَلى سَواء اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنين =و اگر از گروهى بيم خيانت داشتى [پيمانشان] را به نزدشان افكن زيرا خداوند خائنان را دوست ندارد».
[49]
پيامبر در نيمه شوّال سال دوم (سه ماه پس از تغيير قبله و اندكى پس از پيروزى بدر) قلعه‌‌هاى ايشان را محاصره كرد. بنى‌‌قينقاع پس از 15 روز محاصره و بدون هيچ شرطى تسليم شدند. در مدت محاصره، هيچ اقدام نظامى (تيراندازى و...) از سوى بنى‌‌قينقاع صورت نگرفت و به نظر مى‌‌رسد ايشان خيلى زود از حمايت همپيمان خود عبداللّه بن ابىّ نااميد شدند. پيامبر يكى از انصار را مأمور بستن دستان مردان بنى‌‌قينقاع كرد. عبدالله‌‌بن ابىّ شتابان خود را به پيامبر رسانيد و دست خود را از پهلو وارد زره پيامبر كرد و مجدّانه از وى خواست از آنها درگذرد. پيامبر كه آثار خشم در چهره‌‌اش نمايان شده بود، برخلاف ميل خود از مجازات ايشان چشم پوشيد و به ايشان سه روز مهلت داد تا آنجا را ترك كنند؛ آنگاه بنى‌‌قينقاع در پى تسويه حسابهاى مالى برآمدند و براى حركت آماده شدند. عبدالله بن ابىّ كه احساس كرد مى‌‌تواند با درخواست خود حكم تبعيد آنها را نيز لغو كند، به سمت خانه پيامبر رفت؛ امّا در مقابل خود يكى ديگر از خزرجيان همپيمان با قينقاع را يافت كه پيمان خود را با بنى‌‌قينقاع به نفع پيامبر لغو كرده و‌‌مانع ورود او شد. اصرار ابن‌‌ابىّ به درگيرى و به زخمى شدنش منتهى شد و آنگاه بود كه بنى‌‌قينقاع با درك موقعيت، عزم خود را براى حركت جزم كردند.[50]
براى عبدالله بن ابىّ حضور بنى‌‌قينقاع در يثرب اهميت حياتى داشت، از اين رو نگران وضعيت خزرج پس از تبعيد بنى‌‌قينقاع بود. آمارى كه از جنگجويان بنى‌‌قينقاع گزارش شده هم حكايت از توان قابل ملاحظه ايشان دارد؛ برخى منابع آنان را 700 جنگجو دانسته‌‌اند كه 400 تنشان زره‌‌پوش بودند.[51] به روايت زهرى از ابن زبير يهوديان بنى‌‌قينقاع از شجاع‌‌ترين يهوديان به شمار مى‌‌آمدند.[52] اين امر موجب شد عبدالله بن ابىّ كه نتوانسته بود در نبرد از ايشان حمايت كند كوتاهى خود را با حفظ مال و جانشان جبران كند، به اميد آنكه روزى دوباره بتواند آنها را به موطنشان باز گرداند و موقعيت‌‌خود را بهبود بخشد. شايد بتوان گفت موافقت پيامبر با درخواست عبدالله بن ابىّ هم حكايت از آن دارد كه اوضاع و شرايط به گونه‌‌اى نبوده است كه به پيامبر اجازه مقاومت بدهد.
برخى روايات تفسيرى در ذيل برخى آيات از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 260
نقش عبدالله بن ابىّ در نبرد بنى‌‌قينقاع سخن گفته‌‌اند:«يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لا تَتَّخِذوا اليَهودَ والنَّصـرَى اَولِياءَ بَعضُهُم اَولِياءُ بَعض ومَن يَتَوَلَّهُم مِنكُم فَاِنَّهُ مِنهُم اِنَّ اللّهَ لا يَهدِى القَومَ الظّــلِمين * فَتَرَى الَّذينَ فى قُلوبِهِم مَرَضٌ يُسـرِعونَ فيهِم يَقولونَ نَخشى اَن تُصيبَنا دائِرَةٌ فَعَسَى اللّهُ اَن يَأتِىَ بِالفَتحِ اَو اَمر مِن عِندِهِ فَيُصبِحوا عَلى ما اَسَرّوا فى اَنفُسِهِم نـدِمين».(مائده/5،51 ـ 52) در اين آيات خداوند از مؤمنان مى‌‌خواهد يهوديان و مسيحيان را دوستان خود نشمارند و گرنه در شمار آنها شناخته خواهند شد. بيماردلان (عبدالله بن ابىّ) در گرايش به آنها (بنى قينقاع) شتاب دارند و مى‌‌گويند كه ما نگران روزهاى سختيم. چه بسا خداوند ظفرى بياورد، آنگاه به سبب آنچه در دل پنهان مى‌‌كردند پشيمان خواهند شد.
[53]
عموم مفسران آيه 12 آل عمران/3 را نيز پيشگويى قرآن از شكست ايشان دانسته و در اين‌‌باره از قبايل سه‌‌گانه يهود يثرب نام برده‌‌اند: «قُل‌‌لِلَّذينَ كَفَروا سَتُغلَبونَ وتُحشَرونَ اِلى جَهَنَّمَ و بِئسَ‌‌المِهاد =به كافران بگو كه شكست خواهيد خورد و به جهنم فرستاده خواهيد شد كه بد جايگاهى است.»[54] (آل عمران/3،12) با توجه به اينكه خداوند در آغاز اين سوره، از نزول تورات سخن گفته، مفسران خطاب آيات بعدى را عمدتاً متوجه يهوديان دانسته و اين آيه را بر يهوديان شكست خورده تطبيق كرده‌‌اند؛ امّا تطبيق كافران بر يهود و همچنين تطبيق شكست بر شكست يهوديان از پيامبر در زندگى دنيوى چندان صريح نيست. ضمن آنكه واژه كافران در آيه، بر بت‌‌پرستان بيش از يهوديان قابل تطبيق است، در نتيجه به نظر مى‌‌رسد مفسران سده‌‌هاى نخست وعيدهاى خداوند به بت‌‌پرستان عرب را به يهوديان نسبت داده‌‌اند تا ذهنيت منفى آيات را از بت‌‌پرستان عرب و از جمله قريش بازگردانند.
درباره غنايم بنى‌‌قينقاع جزئيات فراوانى گزارش نشده است. از برآيند گزارشها برمى‌‌آيد كه پيامبر از داراييهاى منقولشان تنها تجهيزات رزمى ايشان را به غنيمت گرفته باشد و از ميان آن افزون بر كنار نهادن خمس غنايم، چند شمشير، زره، نيزه و كمان براى خود برداشته است.
[55]

 بنى قينقاع پس از تبعيد :

بنى قينقاع پس از تبعيد در مسير حركت به شمال به وادى‌‌القرى رفتند (منطقه حاصلخيز نزديك مدينه كه ساكنان آن عمدتاً يهودى بودند) و پس از اندى به سمت شام رفته، در آنجا در منطقه اذرعات مستقر‌‌شدند.
منابع در گزارش حوادث جنگ احد در سال سوم هجرى آورده‌‌اند كه عبدالله بن ابىّ با چند
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 261
صد تن از هوادارانش براى پيوستن به سپاه اسلام آمده بودند كه پيامبر متوجه شد بخشى از ايشان از همپيمانان بنى‌‌قينقاعى وى هستند و از اين‌‌رو با اين سخن كه از مشركان يارى نمى‌‌طلبم، حضور ايشان را نپذيرفت.
[56] اين گزارش هرچند مشهور است پذيرفتنى نيست، زيرا ايشان پيش از نبرد احد تبعيد شده بودند و افزون بر اين، يهوديان موحّد بودند و نمى‌‌توان عنوان مشرك را بر ايشان تطبيق كرد.
به رغم تبعيد بنى‌‌قينقاع در سال دوم هجرى، در سالهاى بعد نيز گاه گزارشهايى از آنان به چشم مى‌‌خورد؛ از جمله اينكه تنى از آنها در نبرد خيبر در سپاه اسلام حضور داشتند.
[57] ابن هشام نيز هنگامى كه منافقان مدينه را برمى‌‌شمرد تنى چند از بنى‌‌قينقاع را چون زيد بن لصيب، نعمان بن اوفى، رافع‌‌بن حريمله، رفاعة بن زيد، سلسلة بن برهام و كنانة‌‌بن صوريا نام مى‌‌برد.[58] به نظر مى‌‌رسد اين عده پيش از تبعيد بنى‌‌قينقاع اسلام آورده بودند تا بتوانند در يثرب بمانند و شايد بتوان منافع اقتصادى را عامل محافظه كارى ايشان دانست، اگرچه منابع، بيشتر از اقدامات فرهنگى و سياسى ايشان بر ضدّ پيامبر ياد كرده‌‌اند[59] و كمتر از وضعيت اقتصادى ايشان سخنى هست.

منابع

اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاغانى؛ الاكتفاء بما تضمنه من مغازى رسول الله(صلى الله عليه وآله)؛ الام؛ البدء و‌‌التاريخ؛ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير والاعلام؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تركة‌‌النبى(صلى الله عليه وآله)والسبل التى وجهها فيها؛ التفسير الكبير؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الدرر فى اختصار المغازى و‌‌السير؛ دلائل‌‌النبوة و معرفة احوال صاحب الشريعه؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ السنن الكبرى؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ الطبقات الكبرى؛ عمدة‌‌القارى؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الثقات؛ المحبر؛ مجمع‌‌البيان فى تفسيرالقرآن؛ معجم‌‌البلدان؛ المغازى.
مهران اسماعيلى




[1]. الاستيعاب، ج 3، ص 922؛ الطبقات، ج 2، ص 353؛ اسدالغابه، ج 3، ص 176.
[2]. الاغانى، ج 3، ص 110.
[3]. الاغانى، ج 22، ص 113.
[4]. الاغانى، ج 22، ص 113.
[5]. البدء و التاريخ، ج 4، ص 12.
[6]. دلائل النبوه، ج 3، ص 174؛ الدرر، ص 180؛ المغازى، ج 1، ص 179؛ ج 2، ص 510.
[7]. الكامل، ج 1، ص 517؛ الاغانى، ج 3، ص 26.
[8]. الطبقات، ج 8، ص 123.
[9]. معجم‌‌البلدان، ج 5، ص117.
[10]. تاريخ دمشق، ج 13، ص 193.
[11]. تاريخ دمشق، ج 62، ص 357.
[12]. تاريخ دمشق، ج 29، ص 100 ، 357.
[13]. المغازى، ج 1، ص 179.
[14]. عمدة القارى، ج 15، ص 18.
[15]. الثقات، ج 1، ص 210.
[16]. السنن الكبرى، ج 5، ص 316.
[17]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 289؛ الاغانى، ج 3، ص 20 ـ 21.
[18]. تاريخ دمشق، ج 62، ص 357.
[19]. السنن الكبرى، ج 8، ص 106؛ السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 348.
[20]. المغازى، ج 1، ص 176؛ الدرر، ج 1، ص 141، الاكتفاء، ج 2، ص 59 ـ 60.
[21]. جامع‌‌البيان، مج 3، ج 4، ص 266؛ التبيان، ج 3، ص 73؛ مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 465.
[22]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 369.
[23]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 620.
[24]. جامع‌‌البيان، مج 1، ج 1، ص 659؛ التبيان، ج 1، ص 388؛ مجمع‌‌البيان، ج 1، ص 336.
[25]. جامع‌‌البيان، مج 1، ج 1، ص 676؛ زادالمسير، ج 1، ص 111.
[26]. جامع‌‌البيان، مج 1، ج 1، ص 692.
[27]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 715.
[28]. مجمع‌‌البيان، ج 1، ص 402؛ اسباب النزول، ص 25.
[29]. جامع البيان، مج 2، ج 2، ص 5.
[30]. مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 265؛ جامع البيان، مج 3، ج 3، ص 259.
[31]. جامع‌‌البيان، مج 3، ج 3، ص 421.
[32]. جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 31.
[33]. جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 34.
[34]. اسباب النزول، ص 78.
[35]. جامع البيان، مج 3، ج 4، ص 258.
[36]. اسباب النزول، ص 89.
[37]. مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 463؛ زادالمسير، ج 2، ص 65.
[38]. مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 465؛ اسباب النزول، ص 89.
[39]. التبيان، ج 3، ص 74.
[40]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 224.
[41]. مجمع‌‌البيان، ج 3، ص 333 ـ 334.
[42]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 391؛ اسباب النزول، ص 134؛ التبيان، ج 3، ص 568؛ مجمع‌‌البيان، ج 3، ص 365.
[43]. زادالمسير، ج 2، ص 298.
[44]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 417.
[45]. التبيان، ج 4، ص 198؛ اسباب النزول، ص 147؛ مجمع البيان، ج 4، ص 108.
[46]. المغازى، ج 1، ص 176.
[47]. الطبقات، ج 2، ص 22 ـ 23؛ الثقات، ج 1، ص 209.
[48]. السيره النبويه، ج 2، ص 560 ـ 561؛ تاريخ الاسلام، ج 2، ص‌‌146.
[49]. المغازى، ج 1، ص 177 - 180،تاريخ طبرى، ج 2، ص 48 ـ 49.
[50]. المغازى، ج 1، ص 176 ـ 180؛ الدرر، ج 1، ص 141؛ الطبقات، ج 2، ص 21؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 49.
[51]. المغازى، ج 1، ص 177.
[52]. همان، ص 178.
[53]. السيرة النبويه، ج 2، ص 562.
[54]. التفسير الكبير، ج 7، ص 200.
[55]. الطبقات، ج 1، ص 486 ـ 489؛ تركة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج 1، ص 102.
[56]. الطبقات، ج 2، ص 48.
[57]. الام، ج 4، ص 276.
[58]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 369 ـ 370؛ المحبر، ص 470.
[59]
. همان.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:58 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى عبد مناف

بنى عبد مناف : تيره‌‌اى مشهور از قريش

مغيره معروف به عبدمناف، جد سوم پيامبر(صلى الله عليه وآله)و فرزند قُصَىّ بن كلاب پسرانى به نامهاى عمرو(هاشم)، عبد شمس، مطّلب، نوفل[1]، ابوعمرو و ابوعبيد[2] داشت. اينان و تبارشان به‌‌بنى‌‌عبد مناف شهرت دارند. بنى‌‌هاشم و بنى‌‌اميه‌‌بن‌‌عبد شمس از شاخه‌‌هاى مشهور بنى‌‌عبدمناف و قريش هستند.
قُصَىّ پدر عبد مناف، كسى بود كه مكه را از دست قبيله خزاعه خارج ساخت و خاندان خود را در مكه سكونت داد. بنى عبد مناف، از سادات قريش و از ساكنان اطراف بيت‌‌الله الحرام بودند، از اين رو به قريش بطائح مشهورند
[3] (در مقابلِ آن دسته از قريش كه در حاشيه شهر مكه و بالاى كوهها استقرار يافتند و قريش ظواهر خوانده شدند).[4] قُصَىّ پس از در اختيار گرفتن مكه براى اداره امور آن چندين منصب پديد آورد.
از مهم‌‌ترين حوادث مربوط به بنى عبد مناف در عصر جاهلى، نزاع ايشان با بنى عبدالداربن قصىّ درباره عهده‌‌دارى مناصب حجابت (پرده‌‌دارى خانه خدا)، سقايت (آبرسانى به حاجيان)، رفادت (پذيرايى از زائران)، سرپرستى دارالندوه (مجلس‌‌مشورتى بزرگان قريش)، لواء (پرچمدارى) و قيادت (فرماندهى جنگى)
[5] بود كه قصىّ آنها را ميان فرزندانش تقسيم كرده بود؛ به اين نحو كه سقايت* و رفادت از آنِ عبد‌‌مناف و بقيه از آنِ عبدالدار باشد.[6] به‌‌موجب پاره‌‌اى از گزارشها، قصىّ همه مناصب را به عبدالدار سپرد، از اين رو كه او از برادرانش بزرگ‌‌تر بود[7] يا براى ارتقاى جايگاه وى كه از حيث شرف و بزرگى به پايه برادرانش نمى‌‌رسيد[8]، از اين رو به رغم احترام
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 218
پسران قصى به وصيت پدرشان، آنان به تدريج بر سر مناصب ياد شده مقابل هم قرار گرفتند. شايد به سبب فزونى بنى عبد مناف، آنان خود را براى عهده‌‌دارى مناصب ياد شده شايسته‌‌تر دانستند.
[9] در پى آن، 10 تيره مشهور قريش به دو دسته تقسيم شدند. از اين ميان، بنى‌‌اسد‌‌بن عبدالعزى، بنى‌‌زهرة‌‌بن كلاب، بنى تيم بن مرّه، بنى‌‌الحارث‌‌بن فهر، با بنى‌‌عبد مناف همدست شده، به عبد شمس پسر بزرگ عبد مناف پيوستند[10] (برخى فرزند بزرگ عبد مناف را هاشم و برخى ديگر مطّلب دانسته‌‌اند). آنان ظرفى سرشار از عطر را نزد كعبه* نهاده، با فرو بردن دستانشان در آن عهد بستند. سپس براى تاكيد بر اين پيمان، با دستان عطرآلود خانه خدا را مسح كردند، از اين رو اين پيمان به «مطيبين» شهرت يافت.[11]
در مقابل، بنى عبدالدار نيز به اتفاق 5 تيره ديگر قريش، با فرو بردن دستانشان در ظرفى پر از خون، موجب پديد آمدن پيمان «اَحلاف» يا «لعقة الدم» شدند.[12]
سرانجام، ستيزه جويى آنان با وساطت برخى بزرگان قريش به صلح انجاميد و مصالحه به نفع بنى‌‌عبد‌‌مناف پايان يافت؛ بدين‌‌گونه كه دارالندوه* به طور مشترك به دست هر‌‌دو تيره اداره شود و سقايت و رفادت از آن بنى‌‌عبد مناف و حجابت و لواء نيز متعلق به بنى‌‌عبدالدار باشد.[13] پيمان مطيبين در بيشتر منابع‌‌انعكاس يافته و از مهم‌‌ترين رويدادهاى آستانه ظهور اسلام است.
پس ازدرگذشت عبد مناف، مناصب متعلق به او بين بنى‌‌هاشم*‌‌و بنى‌‌اميه* تقسيم شد.
[14]
قبايل قريش فضاى اطراف كعبه را ميان خود قسمت كردند كه از اين ميان سهم بنى‌‌عبد مناف پس از قرعه كشى مابين دو ركن اسود و حِجْر (وجه البيت) تعيين گرديد.[15]
از اقداماتى كه جزو افتخارات بنى عبد مناف به شمار مى‌‌آيد (افزون بر عهده‌‌دارى برخى مناصب كعبه)، تاسيس و راه‌‌اندازى شبكه تجارى بود كه مكه در آن نقش موثرى ايفا مى‌‌كرد. در اين راستا فرزندان عبد مناف با انعقاد توافق نامه‌‌هاى تجارى با كانونهاى تجارت در اطراف جزيرة العرب چون شام و عراق و نيز بستن پيمانهايى با قبايل ساكن در مسير كاروانهاى تجارى، زمينه لازم براى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 219
تأمين تجارت آزاد را فراهم كردند. بر اساس گزارش منابع، هاشم در دوران رياستش بر مكه، تجارت مكه را گسترش داد و براى استمرار دو سفر زمستانى و تابستانى قريش به شام و يمن تدابيرى انديشيد و با شاميان پيمان بست.
[16] عبد‌‌شمس بن عبدمناف، عامل ايجاد پيمان تجارى با حبشه[17] (برخى منابع تجارت او را به عراق و ايران گزارش كرده‌‌اند)[18]، مطّلب فرزند ديگر عبدمناف با يمنيها[19] و نوفل‌‌بن عبد مناف با عراق بود[20]، از اين رو ديگر قريشيان، بنى‌‌عبد مناف را «مجيرين» ناميدند، چنان‌‌كه مقصود از «اصحاب ايلاف» در سوره قريش نيز آنان دانسته شده است كه سفرهاى تجارى به ديگر بلاد در سايه پيمانهاى ايشان صورت مى‌‌گرفت[21]: «لاِيلـفِ قُرَيش * ايلـفِهِم رِحلَةَ الشِّتاءِ والصَّيف * فَليَعبُدوا رَبَّ هـذا البَيت * اَلَّذى اَطعَمَهُم مِن جوع وءامَنَهُم مِن خَوف».(قريش/106،1‌‌ـ‌‌4) واژه پژوهان، ايلاف را به معناى پيمانهايى كه تاجران براى تأمين تجارت مى‌‌بندند، و صاحبان ايلاف چهارگانه را فرزندان عبد مناف دانسته‌‌اند.[22] ابن‌‌اثير نيز ضمن بيان معناى‌‌ياد شده براى ايلاف، هاشم (جد دوم رسول خدا) را نخستين كسى دانسته كه براى قريش ايلاف گرفت.[23]
در رقابت ميان قبايل قريش مكه، رقابت بنى‌‌عبد‌‌مناف و بنى* سهم در دوره‌‌اى به اوج خود رسيد تا جايى كه دو تيره ياد شده در شمارش افراد خود پس از آنكه زندگان بنى‌‌عبد مناف افزون‌‌تر از بنى‌‌سهم شد به سراغ مردگان خويش رفتند و در شمارش آنان، فزونى از آن بنى سهم شد.[24] مطابق نقل مقاتل و كلبى سوره تكاثر/102 درباره اين دو شاخه از قريش نازل شد.[25] در اين سوره خداوند خطاب به آنان، نخست ايشان را به سبب اين عمل ناپسند، سرزنش و پس از آن در خصوص قطعى بودن معاد و قيامت و آتش دوزخ هشدار مى‌‌دهد و سرانجام در زمينه پرسش از نعمتها سخن مى‌‌گويد:
«اَلهـكُمُ التَّكاثُر * حَتّى زُرتُمُ المَقابِر * كَلاّ سَوفَ تَعلَمون * ثُمَّ كَلاّ سَوفَ تَعلَمون * كَلاّ لَو تَعلَمونَ عِلمَ اليَقين * لَتَرَوُنَّ الجَحيم * ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَينَ اليَقين * ثُمَّ لَتُسـَلُنَّ يَومَئِذ عَنِ النَّعيم».
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 220
با ظهور اسلام و سپرى شدن دوران دعوت مخفى پيامبر(صلى الله عليه وآله)، هنگامى كه خداوند با نزول آيه «واَنذِر عَشيرَتَكَ الاَقرَبين»(شعراء/26،214) رسول خدا را مأمور علنى ساختن دعوت خود كرد، آن حضرت با فرا خواندن خويشاوندانش، طى ضيافت شامى ايشان را به اسلام و بيعت با خود دعوت كرد. برخى مفسران مقصود از عشيره در اين آيه را بنى‌‌عبد مناف دانسته‌‌اند
[26]؛ اما با توجه به اينكه در اين زمان بنى عبد مناف به تيره‌‌هاى متعددى گسترش يافته و برخى چون بنى‌‌اميه با بنى‌‌هاشم رقابت و نزاع داشته‌‌اند، همچنين با توجه به شمار اندك دعوت شدگان در «يوم‌‌الدار»، اين مطلب بعيد به نظر مى‌‌رسد، بلكه آنچه صحيح به نظر مى‌‌رسد آن است كه منظور از عشيره نزديك، فرزندان عبدالمطّلب از تبار هاشم باشند، چنان‌‌كه‌‌منابع بسيارى بدان اشاره كرده‌‌اند. (‌‌<=‌‌بيعت عشيره)
با توجه به ساخت قبيله‌‌اى مكه، اعتراضها و فشارهاى ساير تيره‌‌هاى قريش، نسبت به آيين پيامبر بر بنى‌‌عبد‌‌مناف وارد مى‌‌شد، از اين رو سران اين تيره نيز بر رسول خدا فشار مى‌‌آوردند، چنان‌‌كه نوشته‌‌اند: برخى از اشراف بنى عبد مناف، نزد ابوطالب عموى رسول خدا رفته، از وى خواستند به آن حضرت پيشنهاد كند تا وى افراد تهيدستى را كه از بردگان اشراف بوده و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گرويده‌‌اند از پيرامون خود طرد كند تا شايد اين اشراف به آن حضرت ايمان بياورند.
[27] در پى آن و با نزول آيه 52 انعام/6، خداوند به پيامبر(صلى الله عليه وآله)هشدار داد كه آنان را از خود دور نسازد: «ولا تَطرُدِ الَّذينَ يَدعونَ رَبَّهُم بِالغَدوةِ والعَشِىِّ يُريدونَ وجهَهُ ما عَلَيكَ مِن حِسابِهِم مِن شَىء وما مِن حِسابِكَ عَلَيهِم مِن شَىء‌‌فَتَطرُدَهُم فَتَكونَ مِنَ الظّــلِمين».
چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) از تيره بنى عبد مناف برخاسته بود، برخى از سرشناسان تيره‌‌هاى ديگر قريش چون ابوجهل مخزومى از روى حسادت و رقابت، پيامبرى آن حضرت را براى همه قبايل به رسميت نمى‌‌شناختند، از اين رو به استهزا مى‌‌گفتند: محمد(صلى الله عليه وآله) پيامبر بنى عبد مناف است.
[28] برخى مفسران[29] ذيل آيه 36 انبياء/21 به اين ريشخندهاى برخى سران شرك، اشاره كرده‌‌اند: «و اِذا رَءاكَ الَّذينَ كَفَروا اِن يَتَّخِذونَكَ اِلاّ هُزُوًا اَهـذا الَّذى‌‌يَذكُرُ ءالِهَتَكُم و هُم بِذِكرِ الرَّحمـنِ هُم كـفِرون = و هنگامى كه كافران تو را مى‌‌بينند كارى جز استهزا كردن ندارند [و مى‌‌گويند]آيا اين همان كسى است كه سخن از خدايان شما مى‌‌گويد؟ در حالى كه خودشان ذكر خداوند رحمان را انكار مى‌‌كنند».
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 221
ريشه حسادت رؤساى قريش بر بنى عبد مناف آن بود كه آنان مسئله پيامبرى را كه امرى الهى بود از دريچه تنگ قبيله‌‌اى مى‌‌نگريستند، از اين رو برخى از ايشان مى‌‌گفتند: ما با بنى عبد مناف بر سر شرف و چيزهاى ديگر رقابت كرديم و همچون دو اسب مسابقه دوش به دوش هم پيش رفتيم. اكنون از ميان آنان پيامبرى برخاسته و ما هرگز بدو ايمان نمى‌‌آوريم، مگر آنچه به او وحى شده به ما نيز وحى شود. برخى نزول آيه 124 انعام/6 را در اين خصوص دانسته‌‌اند
[30]: «و‌‌اِذَا جاءَتهُم ءَايَةٌ قالوا لَن نُؤمِنَ حَتّى نُؤتى مِثلَ ما‌‌اوتِىَ رُسُلُ اللّهِ اَللّهُ اَعلَمُ‌‌حَيثُ‌‌يَجعَلُ رِسالَتَهُ سَيُصيبُ‌‌الَّذينَ اَجرَموا صَغارٌ عِندَ اللّهِ وعَذابٌ شَديدٌ بِما كانوا يَمكُرون».خداوند در اين آيه پس از يادآورى سخنان مشركان، مى‌‌فرمايد: خدا داناتر است كه پيامبرى خويش را كجا قرار دهد.
ذيل آيه «و ليَطَّوَّفوا بِالبَيتِ العَتيق...»(حجّ/22،‌‌29) آمده است كه كفار بنى عبد مناف، مسلمانان را از طواف خانه خدا منع مى‌‌كردند، از اين رو پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عبد منافيها يادآور شد، طواف‌‌كنندگان و نمازگزاران كنار خانه خدا را در هر زمانى‌‌كه باشد از طواف و نماز منع نكنند.
[31]
بنى عبدمناف در سالهاى نخست دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)تلاش كردند از حيثيت و شرف شاخه‌‌هاى خود دفاع و از تنش قبايل ديگر با پيامبر‌‌جلوگيرى كنند؛ اما با گسترش دعوت آن‌‌حضرت، آنان به دو دسته حامى و مخالف تقسيم شدند. بنى‌‌هاشم (به جز ابولهب[32]) و بنى‌‌مطلب‌‌بن‌‌عبد‌‌مناف (به رغم اينكه همگى ايشان‌‌هنوز مسلمان نشده بودند) به هوادارى از رسول خدا پرداختند[33]، چنان‌‌كه در دوران محاصره اقتصادى، فرزندان مطّلب همراه بنى‌‌هاشم، در شعب ابى طالب حضور داشتند[34]؛ همچنين برخى از مطّلبيها، در دوران مدنى يار و مددكار پيامبر(صلى الله عليه وآله)بودند. عبيده، طفيل، حُصَيْن و مِسْطَح از تبار مطّلب در غزوه بدر در ركاب رسول خدا حضور داشتند.[35]
در مقابل، بنى‌‌نوفل و بنى عبد شمس بن عبد مناف رو در روى آن حضرت قرار گرفته و رد پاى آنان، به ويژه تبار عبد شمس مانند بنى‌‌اميه و بنى‌‌ربيعة بن عبد شمس در ميان امضاكنندگان پيمان محاصره اقتصادى[36]، توطئه قتل رسول خدا در دارالندوه[37]، مطعمين (عتبه و شيبه پسران ربيعة بن عبد شمس و حارث بن عامربن نوفل و ...) در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 222
غزوه بدر
[38] به چشم مى‌‌خورد و بسيارى از ايشان تا سال فتح مكه (هشتم هجرى) همانند ديگر قريش به پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايمان نياوردند.

منابع

اخبار مكة و ما جاء فيها من الآثار؛ اسباب النزول؛ انساب الاشراف؛ البداية و‌‌النهايه؛ بلوغ‌‌الارب فى معرفة احوال العرب؛ تاج العروس من جواهر القاموس؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ اليعقوبى؛ تفسير مبهمات القرآن؛ التنبيه و‌‌الاشراف؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روض الجنان و روح الجنان؛ سبل‌‌الهدى و‌‌الرشاد؛ السنن الكبرى؛ السيرة‌‌الحلبيه؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام؛ شرح نهج‌‌البلاغه، ابن ابى الحديد؛ الطبقات الكبرى؛ غررالتبيان فى من لم يسم فى القرآن؛ الكشاف؛ لسان العرب؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المجموع فى شرح المهذب؛ المحبر؛ مروج الذهب و معادن‌‌الجوهر؛ المعارف؛ معالم التنزيل فى التفسير و‌‌التأويل، بغوى؛ معالم المدرستين؛ معجم البلدان؛ المغازى؛ المنمق فى‌‌اخبار قرين؛ نسب قريش؛ النهاية فى غريب الحديث و‌‌الاثر.
سيد محمود سامانى




[1]. انساب الاشراف، ج 1، ص 68 ـ 65؛ جمهرة انساب العرب، ص 14.
[2]. الطبقات، ج 1، ص 61؛ نسب قريش، ج 14 ـ  15؛ المنمق، ص 21.
[3]. المحبر، ص 167؛ مروج الذهب، ج 2، ص 63؛ معجم‌‌البلدان، ج 1، ص 444.
[4]. المحبر، ص 167؛ الطبقات، ج 1، ص 71.
[5]. اخبار مكه، ص 109؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 508؛ البداية و النهايه، ج 2، ص 166.
[6]. اخبار مكه، ج 1، ص 110؛ التنبيه والاشراف، ص 180.
[7]. المنمق، ص 190.
[8]. السيرة النبويه، ج 1، ص 129؛ الطبقات، ج 1، ص 60 ، 63؛ تاريخ‌‌طبرى، ج 1، ص 508.
[9]. التنبيه والاشراف، ص 180.
[10]. المعارف، ص 604؛ المنمق، ص 33؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277.
[11]. السيرة النبويه، ج 1، ص 131 ـ 132؛ الطبقات، ج 1، ص 63؛ المنمق، ص 51؛ البداية والنهايه، ج 2، ص 266.
[12]. المنمق، ص 33؛ جمهرة انساب العرب، ص 158؛ السيرة الحلبيه، ج 1، ص 13.
[13]. السيرة النبويه، ج 1، ص 132؛ الطبقات، ج 1، ص 63؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 278.
[14]. اخبار مكه، ج 1، ص 111؛ المجموع، ج 8، ص 246.
[15]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 241؛ السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 195.
[16]. الطبقات، ج 1، ص 62؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 242.
[17]. الطبقات، ج 1، ص 61؛ المحبر، ص 163؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 244.
[18]. مبهمات القرآن، ج 2، ص 746.
[19]. السيرة النبويه، ج 1، ص 139؛ المحبر، ص 163.
[20]. المحبر، ص 163؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 244؛ سبل الهدى، ج 1، ص 271.
[21]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 504؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 139؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 745 ـ 746.
[22]. تاج العروس، ج 12، ص 89؛ لسان العرب، ج 1، ص 180.
[23]. النهايه، ج 1، ص 60.
[24]. اسباب النزول، ص 400؛ مجمع البيان، ج 10، ص 811؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 488.
[25]. اسباب النزول، ص 400؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 811؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 488.
[26]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 19، ص 143 ، 146؛ غرر التبيان، ص 376؛ تفسير قرطبى، ج 13، ص 96.
[27]. جامع‌‌البيان، مج5، ج 7، ص 264؛ اسباب النزول، ص 146؛ روض‌‌الجنان، ج 7، ص 298 ـ 297.
[28]. غرر التبيان، ص 342؛ الدرالمنثور، ج 5، ص 630.
[29]. غررالتبيان، ص 342؛ الدرالمنثور، ج 5، ص 630.
[30]. الكشاف، ج 2، ص 63؛ مجمع‌‌البيان، ج 4، ص 124.
[31]. الدرالمنثور، ج 6، ص 42.
[32]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 174.
[33]. معالم‌‌المدرستين، ج 2، ص 125.
[34]. الطبقات، ج 1، ص 163؛ السنن الكبرى، ج 6، ص 366؛ سبل‌‌الهدى، ج 2، ص411 ـ 377؛ البداية والنهايه، ج 6، ص‌‌206.
[35]. المغازى، ج 1، ص 145؛ السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 678.
[36]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 251؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 518.
[37]. السيرة النبويه، ج 2، ص 480.
[38]
. اسباب النزول، ص 159؛ مجمع البيان، ج 4، ص 810؛ شرح نهج‌‌البلاغه، ج 14، ص 205 - 206.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:58 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى‌‌ليث بن بكر

بنى‌‌ليث بن بكر: قبيله‌‌اى از عرب عدنانى

بنى‌‌ليث، قبيله‌‌اى بزرگ[1] از بنى كنانه عدنانى [2] و از نسل ابوحى[3] ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة[4] بودند. نسل او بيشتر از جانب پسرانش عامر، سعد و جندع به تيره‌‌ها و طوايف بسيارى فزونى يافت.[5] بنى‌‌جندع و بنى‌‌سعد (با دو
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 272
تيره بنى غيرة و بنى‌‌جدى) از شاخه‌‌هاى اصلى بنوليث بودند.
[6]
قبيله بنى‌‌ليث، پيش از اسلام در اطراف شهرهاى مكه[7]، مدينه[8] و در مناطقى چون كديد[9] ودّان[10] و ينبع[11] مى‌‌زيستند. كوه بلند شراة يا شراء در عسفان به اين قبيله و بنى‌‌ظفر و دو كوه بزرگ نهبان به اين قبيله و مزينه اختصاص داشته است.[12] بيشتر اين مكانها در منطقه تِهامه حجاز واقع شده است. تهامه به ناحيه جنوبى حجاز در امتداد درياى سرخ گفته مى‌‌شود.[13]
از گزارشهاى پراكنده برمى‌‌آيد كه بنى‌‌ليث با توجه به موقعيت جغرافيايى خود از منابع آبى و زمينهاى حاصلخيز بهره‌‌مند بوده، به كشاورزى و دامدارى اشتغال داشتند. آنان در سرزمين تهامه داراى نخلستانهاى خرما، باغهاى ميوه و كشتزارهاى سبزى و دانه‌‌هاى روغنى بوده‌‌اند[14]، افزون بر اين، از گياهان و درختان فراوان در كوههاى شراة و نهبان براى مصارف گوناگون استفاده مى‌‌برده‌‌اند.[15]
از گزارشهايى كه در خصوص پرستش بت هبل توسط خزيمه[16]، جدّ كنانه و نيز بت سعد توسط فرزندان كنانه[17] موجود است، چنين برمى‌‌آيد كه بنى‌‌ليث نيز چون نياكان كنانى خود، آنها را مى‌‌پرستيدند.
آنچه از آداب دوره جاهلى بنى ليث بيش از همه شهرت دارد و در قرآن نيز انعكاس يافته، مهمان‌‌نوازى آنان است. گزارشهاى موجود همگى بر اين نكته تأكيد دارند كه هيچ يك از اعضاى بنى‌‌ليث بدون مهمان غذا نمى‌‌خوردند. آنها جداگانه غذا خوردن را بر خود حرام كرده بودند. گاه از صبح تا شب به انتظار مهمان مى‌‌ماندند و اگر شتر شيردهى همراه داشتند، منتظر مى‌‌نشستند تا كسى بيايد و با هم شير بياشامند.
[18] برخى گزارشها با اشاره به عادت بنى‌‌ليث گفته‌‌اند: اگر كسى را نمى‌‌يافتند تا با هم غذا بخورند چيزى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 273
نمى‌‌خوردند.
[19] گفته شده: بنى‌‌ليث خوى مهمان‌‌نوازى را از حضرت ابراهيم(عليه السلام)به ارث برده بودند[20] و تا پس از آمدن اسلام نيز بر آن بودند. با نزول آيه 61 نور/24، مسلمانان بنى‌‌ليث در عمل به اين سنت خود مخير شدند[21]: «... لَيسَ عَلَيكُم جُناحٌ اَن تَأكُلوا جَميعـًا اَو اَشتاتـًا =بر شما گناهى نيست كه به طور دسته جمعى يا جداگانه غذا بخوريد».
درگيرى بنى‌‌ليث با قريش
[22]، هذيل[23]، هوازن[24]، خزاعه[25]، بنى غفار[26]، بنى‌‌ضمره[27]، بنى‌‌الديل[28] و همكارى آنان با بنوكنانه در جنگهاى «ايام الفجار» بخشى از تاخت و تازهاى اين قوم در زمان جاهلى بوده است.

 بنى‌‌ليث در عصر پيامبر:

پيامبر(صلى الله عليه وآله)دوران شيرخوارگى را در ميان بنى سعد و در كنار حليمه سعديه از بنوليث سپرى كرد.[29] با گسترش اسلام برخى از بنى‌‌ليث با انكار پيامبر به مخالفت و دشمنى با او برخاستند[30] و برخى ديگر با پذيرش دعوت پيامبر، مسلمان شده و گاه حضرت را در پيشبرد اهدافش يارى مى‌‌كردند كه در آن ميان مى‌‌توان به حضور برخى از افراد اين قبيله در فتح مكه و غزوه حنين اشاره كرد[31]، چنان‌‌كه برخى از آنان با سرودن اشعارى در مدح پيامبر، آن حضرت را مى‌‌ستودند[32] و برخى به حضرت هديه‌‌اى مى‌‌دادند[33]؛ همچنين برخى از آنان براى درمان بيمارى خود نزد پيامبر مى‌‌آمدند.[34] بر اساس گزارشى، پيامبر مُليكه بنت كعب ليثى را در سال هشتم هجرت هنگام فتح مكه به همسرى خود برگزيد؛ اما برخى، ازدواج پيامبر با زنى ليثى يا كنانى را نمى‌‌پذيرند.[35]
بنى‌‌ليث در عام‌‌الوفود به رياست صعب بن جثامه (پرچمدار بنى‌‌ليث در فتح مكه)[36] نزد پيامبر‌‌آمدند.[37]
بنى‌‌ليث براى رفع مخاصمه ميان خود و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 274
ديگران نيز از پيامبر مى‌‌خواستند تا ميان آنان داورى و حكم كند. پيامبر نيز با صدور احكام و فرمانهاى ويژه، به مخاصمات آنان پايان مى‌‌داد.
[38] مفسران از اين درگيريها ياد كرده‌‌اند. چنان‌‌كه ذيل سوره نصر آمده اعضاى قبيله خزاعه در سال فتح مكه به انتقام يكى از كشتگان خود در جاهليت، مردى را از بنى ليث كشتند.[39]
ذيل آيات 278 ـ 279 بقره/2[40] و 34 نساء/4[41] و 67 مائده/5[42]، نيز نقل شده كه فردى از بنى هاشم در عصر جاهلى در ستيز بنى‌‌ليث و هذيل كشته شد و پيامبر در فتح مكه[43] (سال هشتم) يا حجة‌‌الوداع[44] (سال دهم) از خون او درگذشت و براى پايان دادن به دشمنيهاى پيشين دستور داد از هرگونه انتقام خوددارى ورزيده، با دريافت ديه يا انجام قصاص از ادامه درگيريهاى قبيله‌‌اى بپرهيزند.

 پس از پيامبر:

بنى‌‌ليث پس از پيامبر در جنگهاى ارتداد و فتوحات شركت كردند و با توجه به تعدد تيره‌‌هاى ليثى نمى‌‌توان موضع‌‌گيرى يكسانى را از آنان انتظار داشت. برخى از آنان از كارگزاران عمر و عثمان بودند.[45] برخى هم در قتل عثمان نقش داشتند، چنان‌‌كه عروة بن شُييم از تيره بنى سعد و از بزرگان ليثى ساكن مصر همراه ديگر مصريان بر ضدّ عثمان شوريد. وى پيش از قتل عثمان با مروان‌‌بن حكم جنگيد و زخمى شد؛ اما همچنان بر قتل عثمان مصمم بود و بر عزم خود اصرار مىورزيد.[46]بخشى از بنى‌‌ليث در نبردهاى جمل، صفين و نهروان در سپاه امام على(عليه السلام)حضور داشتند[47] و برخى از آنان پس از شهادت آن حضرت در حضور معاويه شجاعانه به تمجيد امام و نكوهش معاويه پرداختند.[48] نصربن سيار از شاعران، خطيبان و واليان اموى شام نيز ليثى بود و‌‌از سال 120 هجرى بر خراسان حكم راند.[49]
بنى‌‌ليث پس از پذيرش اسلام و گسترش فتوحات به شهرهايى چون مكه[50]، مدينه[51]، بصره[52]،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 275
كوفه
[53]، شام[54] و مصر[55] مهاجرت كردند. محله و كوچه بنى‌‌ليث در شهر مدينه، پس از هجرت آنان به اين شهر، معروف بوده است[56]، همچنان كه در شهر بصره نيز داراى محله‌‌اى بوده‌‌اند.[57]

منابع

اسباب النزول؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاغانى؛ انساب الاشراف؛ البيان و‌‌التبيين؛ تاج العروس من جواهرالقاموس؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التفسير الكبير؛ تفسير القمى؛ جامع‌‌انساب قبائل العرب؛ جمهرة‌‌النسب؛ دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشريعه؛ روض‌‌الجنان و روح‌‌الجنان؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرة‌‌النبويه، ابن‌‌هشام؛ صبح الاعشى فى صناعة الانشاء؛ صحيح‌‌البخارى؛ صحيح مسلم با شرح سنوسى؛ الطبقات الكبرى؛ قلائد الجمان فى التعريف بقبائل عرب الزمان؛ الكامل فى‌‌التاريخ؛ كتاب الاصنام (تنكيس الاصنام)؛ كتاب الطبقات؛ كتاب النسب؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ المصنف فى‌‌الاحاديث والآثار؛ معالم التنزيل فى التفسير والتأويل، بغوى؛ معجم‌‌البلدان؛ معجم قبائل العرب القديمة والحديثه؛ معجم معالم الحجاز؛ المغازى؛ المنمق فى اخبار قريش؛ وفيات‌‌الاعيان و انباء ابنا الزمان.
على محمدى يدك




[1]. وفيات الاعيان، ج 2، ص 92.
[2]. جامع انساب قبائل العرب، ص 124؛ معجم قبائل العرب، ج 3، ص 1019.
[3]. تاج‌‌العروس، ج 3، ص 262، «ليث».
[4]. انساب الاشراف، ج 11، ص 83 ـ 84.
[5]. جمهرة النسب، ج 1، ص 195؛ انساب الاشراف، ج 11، ص 85.
[6]. جمهرة النسب، ص 195 ـ 208؛ انساب الاشراف،، ج 11، ص‌‌85 ـ 106.
[7]. جامع انساب قبائل العرب، ص 124؛ معجم قبائل العرب، ج 3، ص 1020.
[8]. سير اعلام النبلاء، ج 7، ص 374.
[9]. المغازى، ج 2، ص 750.
[10]. معجم البلدان، ج 5، ص 365؛ الطبقات، ابن خياط، ص 67.
[11]. معجم البلدان، ج 5، ص 450؛ معجم قبائل العرب، ج 3، ص 1020.
[12]. معجم‌‌البلدان، ج 3، ص 331 ـ 332؛ ج 5، ص 314 ـ 315؛ معجم معالم‌‌الحجاز، ج 5، ص 27، 29 ـ 30؛ ج 6، ص 99 - 102.
[13]. قلائد الجمان، ص 18؛ معجم معالم الحجاز، ج 2، ص 47 ـ 51.
[14]. معجم‌‌البلدان، ج 5، ص 314 ـ 315؛ معجم معالم الحجاز، ج‌‌10، ص 37 ـ 40؛ ج 7، ص 204 ـ 206.
[15]. معجم‌‌البلدان، ج 3، ص 331؛ ج 5، ص 314 ـ 315؛ معجم معالم الحجاز، ج 5، ص 27، 29 ـ 30؛ ج 9، ص 97 ـ 98.
[16]. الاصنام، ص 28.
[17]. الاصنام، ص 37.
[18]. تفسير بغوى، ج 3، ص 304؛ كشف‌‌الاسرار، ج 6، ص 568؛ مجمع‌‌البيان، ج7، ص 246.
[19]. التفسير الكبير، ج 24، ص 37.
[20]. تفسير قرطبى، ج 12، ص 208.
[21]. اسباب‌‌النزول، ص 276 ـ 277؛ تفسير بغوى، ج 3، ص 304؛ مجمع‌‌البيان، ج 7، ص 246.
[22]. المحبر، ص 246؛ المنمق، ص 113 ـ 123.
[23]. المغازى، ج 3، ص 924؛ الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 35؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 110.
[24]. المنمق، ص184؛ الاغانى، ج14، ص 144؛ ج‌‌22، ص 75 ـ 77.
[25]. انساب الاشراف، ج 11، ص 86؛ جامع انساب قبائل العرب، ص‌‌124؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 510.
[26]. الاغانى، ج 21، ص 21.
[27]. المنمق، ص 132 ـ 135.
[28]. الاغانى، ج 12، ص 352.
[29]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 456.
[30]. جمهرة النسب، ج 1، ص 198.
[31]. المغازى، ج 2، ص 820؛ ص 896؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص‌‌58.
[32]. المصنف، ج 6، ص 182؛ اسدالغابه، ج 4، ص 347؛ الاصابه، ج‌‌5، ص 284.
[33]. تاريخ مدينه، ج 2، ص 500 ـ 501.
[34]. دلايل النبوه، ج 6، ص 230.
[35]. الطبقات، ابن سعد، ج 8، ص 117، 176 ـ 177.
[36]. المغازى، ج 2، ص 820؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 58.
[37]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 79.
[38]. المغازى، ج 3، ص 919 ـ 920.
[39]. صحيح البخارى، ج 8، ص 49؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 464؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 510؛ دلايل النبوه، ج 5، ص 84.
[40]. مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 674 ؛ روض الجنان، ج 4، ص 109.
[41]. الدرالمنثور، ج 2، ص 523.
[42]. تفسير قمى، ج 1، ص 179.
[43]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 35.
[44]. السيرة النبويه، ج 4، ص 603.
[45]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 680.
[46]. انساب‌‌الاشراف، ج 11، ص 100؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 675.
[47]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 42؛ انساب الاشراف، ج 11، ص 91.
[48]. جمهرة‌‌النسب، ج 1، ص 202 - 205؛ النسب، ص 225؛ انساب‌‌الاشراف، ج 11، ص 97 ـ 98.
[49]. جمهرة النسب، ج 1، ص 208؛ البيان والتبيين، ج 1، ص 47 ـ 48.
[50]. الطبقات، ابن خياط، ص 68 ـ 69.
[51]. همان، ص 216؛ تاريخ المدينه، ج 1، ص 247، 262 ـ 263، 268.
[52]. الطبقات، ابن خياط، ص 67 ـ 68؛ الكامل، ج 5، ص 563.
[53]. الطبقات، ابن خياط، ص 68 ـ 69.
[54]. همان، ص 69.
[55]. معجم البلدان، ج 3، ص 22؛ صبح الاعشى، ج 1، ص 404؛ معجم قبائل العرب، ج 3، ص 1020.
[56]. الطبقات، ابن سعد، ج 5، ص 44 ، 419؛ تاريخ المدينه، ج‌‌1، ص 247.
[57]
. الكامل، ج 5، ص 563.

 

جمعه 21 مهر 1391  1:59 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى سُلَيم

بنى سُلَيم : از قبايل عَدنانى ساكن حجاز

بنى‌‌سُلَيم از قبايل بزرگ و مشهور عدنانى شبه جزيره عربستان و از تبار سُليم‌‌بن منصور‌‌بن عِكرمة‌‌بن خَصْفَة بن قَيس بن عيلان[1] به شمار مى‌‌آيند. منسوبان به اين قبيله را سُلَمى گويند.[2] هَوازِن[3]، مازِن[4] و سَلامان[5] از ديگر فرزندان منصور‌‌بن عِكرمه و برادر سليم بودند كه در عرض سليم سر منشأ قبايل ديگر شدند كه در آن ميان هَوازِن و سپس بنى سليم از شهرت و كثرت بيشترى برخوردار شدند.
منابع از بُهْثَه به عنوان فرزند سُليم و از امرؤالقَيس، عوف، ثَعلبه، معاويه، سُليم و حارث به عنوان فرزندان بُهثه بن سُليم ياد كرده‌‌اند كه هر يك به تيره‌‌ها و بطون متعدد و گاه مهمّى تقسيم شدند. از مشهورترين اين تيره‌‌ها كه بسيارى از آنها به امرؤالقيس بن بُهثَه بازمى‌‌گردند عبارت‌‌اند از: بنوعُصَيَّة بن خُفاف، بنومالك بن ثَعلبه، بنى بَهزِ‌‌بن امرؤالقيس، بنى‌‌عوف‌‌بن بُهثة، بنوالشريد، و بنوزغب بن مالك، بنى يَرْبُوع بن سَمّاك، بنى رِعْل بن مالك، بنوذَكْوان بن رِفاعه و بنومالك‌‌بن خُفاف.
[6]
اينان همچنين با تيره‌‌ها وقبايل متعددى همپيمان بودند. بنى كبير بن غنم بن دودان (از‌‌كنانه)[7]، بنى‌‌حارث‌‌بن عبدالمطلب[8] و بنى‌‌هاشم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 178
(هر دو از قريش)
[9] از جمله اين همپيمانان‌‌اند. شجاعان و جنگ‌‌آوران سُليم در نزد عرب زبانزد بودند.[10]

 موقعيت جغرافيايى و اقتصادى:

بنى سليم عمدتاً در مناطق بالاى نجد، نزديك مدينه و سپس خيبر در همسايگى غطفان (در شمال نجد) و هوازن (در جنوب نجد) و در ميان حرّه‌‌هايى (زمينهاى سنگى) با آبهاى فراوان و معادن متعدد و زمينهاى حاصلخيز زندگى مى‌‌كردند، از اين‌‌رو مردمانى ثروتمند و در ارتباط كامل با يهوديان مدينه و بزرگان مكه بودند، به ويژه آنكه منازل سُلميها در مسير عبور كاروانهاى تجارى عرب بود.[11]
در منابع از حره سليم در بالاى نَجْد[12] و ام صَبّار يا حَرَّة‌‌النّار در ناحيه خيبر[13] به عنوان حرّه‌‌هاى مهم سليم نام برده شده است؛ همچنين از دونكان[14]، رولان[15] (نزديك مدينه كه داراى روستاهاى متعدد با درختان خرما بود)، سَلْوان[16]، ثعل (نزديك مكه)[17]، نيز به عنوان آبراهها و واديهاى سليم نام برده شده است. از آبهاى مهم اينان مى‌‌توان به اُثال[18]، كُدر[19]، قَلَّهى[20] مُرير[21]، چاه معونه (نزديك حره سليم)[22]، غدير (در پايين حره سليم)[23] و از كوههاى آنان بايد به ذوبحار[24] (در‌‌پشت حره سليم)، برام[25] (در حره سليم)، اُبلى (در راه مكه به مدينه در منطقه بطن نخل) اشاره كرد.[26] از ديگر مكانهاى متعلق به بنى‌‌سليم مى‌‌توان به موارد زير اشاره كرد: روستاهاى حاصلخيز و زراعى حجر (نزديك قلّهى و ذى‌‌رولان)[27]، قلّهى[28] (در وادى رولان)، حاذه،
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 179
نقيا، القيا
[29] و سوارقيه[30] (از نواحى مدينه) و معادن طلا[31] و دهنج[32] (سنگهاى سبزرنگ) و آهن.[33] بنى‌‌سليم با توجه به دارا بودن زمينهاى حاصلخيز و آبهاى فراوان به كشاورزى نيز اشتغال داشتند. خرما، موز، زيتون و انگور و گلابى از محصولات كشاورزى آنان بود.[34] برخى شهرت كوهستانهاى بنى سليم را به عسلهاى آن مى‌‌دانند.[35] مجموعه‌‌هايى از سليم در دوره اسلامى و پس از فتوحات به بصره و خراسان مهاجرت كردند.[36]

 عادات، آداب و عقايد بنى سليم:

سُلميها همچون بسيارى از قبايل شبه جزيره عربستان بت‌‌پرست بودند. در منابع از بت سُواع*[37] به عنوان بت‌‌بنى‌‌سليم ياد شده است. آنان همچنين مسئوليت سدانت و نگهدارى از بت عُزّى* را (كه‌‌بتخانه‌‌اى در نزديكى مكه داشت) نيز بر عهده داشتند.[38] ضمن آنكه برخى مردان سليم در خانه‌‌هاى خود نيز بتهايى مخصوص خود داشتند، چنان‌‌كه از بت ضمار به عنوان بت عباس بن مرداس ياد كرده‌‌اند.[39]
برخى، تيره ذكوان بن رفاعه سُلمى را از گروه حُمْسيها مى‌‌دانند.[40] اينان در كنار قريش، كنانه، ثقيف و... براى خود و ديگر زائران كعبه در ايّام حج قوانين خاصى وضع كرده بودند. خداوند اين بدعتها را مردود دانسته است. (اعراف/7، 26؛ بقره/2، 189) (‌‌‌‌حُمس)
بنى‌‌سليم همچنين معتقد بودند كه فرشتگان دختران خداوند هستند كه از ازدواج خدا با جنيان متولد شده‌‌اند. مفسران آيه 158 صافّات/37 را در ردّ اين اعتقاد دانسته‌‌اند
[41]: «و جَعَلوا بَينَهُ و بَينَ الجِنَّةِ نَسَبـًا و لَقَد عَلِمَتِ الجِنَّةُ اِنَّهُم لَمُحضَرون».از ديگر بدعتهاى اينان به تأخير انداختن ماههاى حرام بود. چون ترك جنگ در سه ماه متوالى حرام ذيقعده، ذيحجه و محرّم بر آنان سخت بود، سليم در كنار غطفان و هوازن گاه با جابه‌‌جايى دو ماه محرم و صفر، ايام پس از ذيحجه را ماه صفر اعلام مى‌‌كردند و بدين شكل حرمت جنگ را در ماه پس از ذيحجه (محرم) برمى داشتند و اين امر را يك‌‌سال در ميان انجام مى‌‌دادند. خداوند با نزول آيه 37 توبه/9 چنين بدعتى را كفرى افزون بر ديگر كفرهاى آنان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 180
دانسته است
[42]: «اِنَّمَاالنَّسِىءُ زيادَةٌ فِى الكُفرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذينَ كَفَروا يُحِلّونَهُ عامـًا ويُحَرِّمونَهُ عامـًا لِيواطِـوا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللّهُ فَيُحِلّوا ما حَرَّمَ اللّهُ زُيِّنَ‌‌لَهُم سوءُ اَعمــلِهِم واللّهُ لا يَهدِى القَومَ الكـفِرين‌‌=همانا تأخير [و تغيير] ماه حرام به ماهى ديگر (نسىء) افزايش در كفر است كه كسانى كه كافر شده‌‌اند بدان گمراه مى‌‌شوند. آن را در سالى حرام مى‌‌شمارند و سالى ديگر حلال تا با شمار آنچه خداى حرام كرده است همسان و برابر سازند، پس [بدان سبب] آنچه را خدا حرام كرده حلال مى‌‌كنند. كارهاى بد و ناپسندشان در نظرشان آراسته شده و خدا گروه كافران را راه ننمايد».
همچنين برخى از محققان با تمسك به اشعار فرزدق و نجاشى معتقدند كه بنى سليم مانند برخى ديگر از اعراب همچون اشجع با برخى حيوانات روابط ناپسند جنسى داشتند.
[43]
در منابع از جنگهاى متعدد و مشهور بنى سليم بسيار ياد شده است؛ از جمله «يوم شمطه» (از‌‌جنگهاى فجار) كه در اين جنگ سلميها در كنار هوازن و ثقيف در برابر قريش و كنانه قرار گرفتند[44]، «يوم كديد»، «يوم بُرزه» و «يوم فيفاء» كه در اين سه جنگ بنى‌‌سليم با بنى فراس از تيره‌‌هاى كنانه جنگيدند[45]، «يوم رَمْرَم»[46] و «يوم دفينه»[47] كه در اين‌‌دو جنگ نيز سُلميان رو در روى بنى مازن‌‌بن عمرو‌‌بن تميم قرار گرفتند، «يوم تَثْليث[48]، «يوم‌‌الحوزة الأوّل»[49] و «يوم الحوزة الثانى»[50] از ديگر روزهاى جنگى بنى سليم است.

 بنى‌‌سُليم در دوره اسلامى:

با توجه به ارتباط بنى‌‌سليم با مكّيان، آشنايى آنان با پيامبر(صلى الله عليه وآله)و دين جديد را مى‌‌توان در همان سالهاى آغازين بعثت دانست. با حضور پيامبر در مدينه، منابع از اسلام برخى از مردان بنى‌‌سليم و حضور آنان در غزوات پيامبر ياد كرده‌‌اند كه در آن ميان مى‌‌توان به حضور ثقف‌‌بن عمرو و برادرانش از تيره بنى‌‌حجر در غزوه بدر (سال دوم)[51] و همچنين حضور عروة بن اسماءبن الصلت سُلمى از مبلّغان پيامبر در غزوه بئرمعونه (سال چهارم)[52] اشاره كرد؛ اما در سوى ديگر از غزوات حضرت و اعزام سرايا به سوى بنى‌‌سليم گزارشهاى متعددى آمده است.
اولين اعزام به سوى بنى سليم در دهم شوال
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 181
سال دوم (ماه 20 هجرت) در قالب سريّه غالب بن عبداللّه ليثى صورت گرفت كه سپاه بدون هيچ گونه برخوردى بازگشتند.
[53] پس از غزوه بدر پيامبر به دنبال آگاه شدن از تجمع بنى سليم و غطفان در كُدر (از آبهاى بنى‌‌سليم) با 200 تن از اصحاب در حالى‌‌كه پرچم سپاه به دست على(عليه السلام) بود به سوى آنان رهسپار شد؛ ولى در آن منطقه هيچ يك از آنان را نيافت و فقط 500 شتر به غنيمت آوردند. ابن‌‌هشام اين غزوه را، كه به غزوه «قرقرة‌‌الكدر» يا «قرارة الكدر» مشهور شد، 7‌‌شب پس از بدر در شوال سال دوم[54] و واقدى و ابن سعد آن را در نيمه محرم[55] (ماه 23 هجرت) مى‌‌داند.
چند ماه پس از اين غزوه بود كه حضرت اعزام ديگرى را به سوى بنى سليم در قالب غزوه بُحران انجام داد. در اين غزوه نيز كه در ششم جمادى‌‌الاولى سال سوم (ماه‌‌27 هجرى) با حركت 300 تن از مسلمانان به بُحران در ناحيه فُرُع از سرزمينهاى بنى‌‌سليم آغاز شد مانند دو غزوه پيشين هيچ برخوردى صورت نگرفت و حضرت پس از 10 شب به مدينه بازگشت.
[56]
در محرم سال چهارم (4 ماه پس از غزوه احد) هنگامى كه شمارى از مسلمانان مدينه با هدف تبليغ اسلام در ميان بنى‌‌عامر‌‌بن صعصعه به دعوت ابوبراء عامر بن مالك بزرگ بنى كلاب از تيره‌‌هاى بنى‌‌عامر به نزديكى چاه معونه، از آبهاى مشترك بين بنى عامر و بنى‌‌سليم در منطقه نجد و در چند منزلى مدينه[57] رسيدند، اعضايى از بنى‌‌سليم به تحريك عامربن طفيل عامرى و بدون توجه به آنكه اين مسلمانان در حمايت ابوبراء عامرى هستند به كشتار آنان پرداختند. (‌‌<=‌‌بئر معونه/ سريه) منابع از حضور سه تيره سُلمىِ بنوذكوان، بنورعل و بنوعصيّه در اين درگيرى كه به «سريه بئر معونه» مشهور گرديد ياد كرده‌‌اند.[58] پيامبر پس از اين حادثه تا 30[59] يا 40[60] روز در قنوت نماز خود قاتلان شهداى معونه، از جمله تيره‌‌هاى بنى سليم را نفرين مى‌‌كرد. برخى مفسّران نزول آيه 128 آل‌‌عمران/3 را در اين خصوص مى‌‌دانند[61]: «لَيسَ لَكَ مِنَ الاَمرِ شَىءٌ اَو يَتوبَ عَلَيهِم اَو يُعَذِّبَهُم فَاِنَّهُم ظــلِمون =امر [عذاب يا پذيرفتن توبه آنان]در اختيار تو نيست، [خداوند] يا از آنان درمى‌‌گذرد يا عذابشان مى‌‌كند.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 182
زيرا آنان ظالم‌‌اند».
جمعى از بزرگان يهود بنى‌‌نضير، كه به تازگى در پى پيمان شكنى خود با مسلمانان از مدينه اخراج و در خيبر مستقر شده بودند، با هدف از پاى درآوردن مسلمانان با حضور در ميان قريش مكه و تأييد عقايد مشركان (نساء/4، 51 ـ 55) به تحريك قريش براى نبردى همه جانبه و فراگير با پيامبر پرداختند.
[62] آنان در بازگشت از مكه با حضور در نزد بزرگان بنى‌‌سليم و غطفان آنان را نيز به نبرد ترغيب كردند. پس سُلميها با 700 نفر از مردان جنگى خود به فرماندهى سُفيان‌‌بن عبد شمس، همپيمان حرب‌‌بن اميه، در مرّ الظهران به سپاه احزاب پيوستند و در جنگ خندق* شركت كردند[63]؛ اما به رغم كارشكنيهاى بسيار منافقان اوس و خزرج و خيانت بنى قُريظه (احزاب/33، 10 ـ 27؛ بقره/2، 214؛ آل‌‌عمران/3،26)، با دعاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امداد خداوند[64] (احزاب/33،9) بنى‌‌سليم در كنار ساير مشركان پس از مدتها محاصره مدينه، بدون نتيجه به سرزمينهاى خود بازگشتند.
منابع همچنين از اعزامهاى ديگرى نيز ياد كرده‌‌اند؛ سريه زيدبن حارثه به منطقه «جَموم» بنى‌‌سليم در ربيع‌‌الآخر سال ششم
[65]، سريه ابن ابى العوجاء به همراه 50‌‌نفر از مسلمانان در ذيحجه سال هفتم[66] كه در اين سريه همه ياران او در برخورد با بنى‌‌سليم به شهادت رسيدند، سريه غزاة‌‌السلسله كه در آن پيامبر بعد از اطلاع از توطئه بنى سليم براى حمله به مدينه به ترتيب ابوبكر، عمر و عمرو بن عاص را به همراه مسلمانان جهت درهم كوبيدن دشمنان اعزام كرد؛ ولى اين سه تن پس از شكست از سُلميها و دادن تلفات سنگين بازگشتند. در پى آن پيامبر(صلى الله عليه وآله)، على‌‌بن‌‌ابى‌‌طالب(عليه السلام)را به همراه تعدادى اعزام كرد و حضرت با پيروزى بر بنى‌‌سليم به مدينه بازگشت.[67]
برخى مفسران از درگيرى ديگرى بين بنى سليم و مسلمانان خبر داده‌‌اند.[68] طبق اين گزارش دسته‌‌اى از بنى سليم با حضور در مدينه و در نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دروغ مسلمان شدند و چون پيامبر(صلى الله عليه وآله)ماده شتر خود را در اختيار آنان گذارد تا از شير آن بدوشند پس از خوردن شير ناقه، آن را كشته، متوارى شدند، پس حضرت فرمان تعقيب
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 183
آنان را داد و پس از به اسارت درآوردن آنها به دستور خداوند حكم محارب را بر آنان جارى ساخت. مفسران، نزول آيات 33 ـ 34 مائده/5 را در اين خصوص مى‌‌دانند
[69]:«اِنَّما جَزؤُا الَّذينَ يُحارِبونَ اللّهَ ورَسولَهُ ويَسعَونَ فِى الاَرضِ فَسادًا اَن يُقَتَّلوا اَو يُصَلَّبوا اَو تُقَطَّعَ اَيديهِم واَرجُلُهُم مِن خِلـف اَو يُنفَوا مِنَ الاَرضِ ذلِكَ لَهُم خِزىٌ فِى الدُّنيا و لَهُم فِى الأخِرَةِ عَذابٌ عَظيم * اِلاَّ الَّذينَ تابوا مِن قَبلِ اَن تَقدِروا عَلَيهِم فَاعلَموا اَنَّ اللّهَ غَفورٌ رَحيم=جز اين نيست كه سزاى كسانى كه با خدا و فرستاده او مى‌‌جنگند و در زمين به تباهى مى‌‌كوشند [در جامعه ايجاد ناامنى مى‌‌كنند يا به راهزنى و قتل و غارت مى‌‌پردازند] اين است كه آنان را بكشند يا بر دار كنند يا دستها و پاهايشان را بر خلاف يكديگر ببرند يا از آن سرزمين بيرونشان كنند. اين است خوارى و رسوايى براى آنان در اين جهان و در آن جهان عذابى بزرگ دارند».
از اسلام بنى سليم نيز گزارشهايى موجود است. بنابر گزارشى قيس بن نسيبه يا نشبه
[70] سُلمى پس از خندق، در مدينه نزد پيامبر آمد. وى كه فردى آگاه و پارسا بود پس از طرح پرسشهايى درباره آسمانهاى هفت‌‌گانه و ساكنان آنها از حضرت، هنگامى كه با پاسخهاى پيامبر مواجه شد به حقانيت او ايمان آورد و در بازگشت به نزد بنى‌‌سليم كلام پيامبر را از سخنان روميان، ايرانيان، اشعار عرب و پيشگويى كاهنان برتر شمرد و آنان را به اسلام فرا خواند.[71] برخى منابع از اين واقعه به «وفد (هيئت) سليم» ياد‌‌كرده‌‌اند.[72]
قِدْر يا قُدَد بن عمّار نيز از ديگر سُلميها بوده كه با حضور در مدينه ضمن قبول اسلام به حضرت وعده مى‌‌دهد كه 1000 تن از مردمان قوم خود را براى فتح مكه آماده سازد و پس از بازگشت با سازماندهى سه گروه 300 نفره از مردان جنگى سليم به فرماندهى عباس‌‌بن مرداس، جبّاربن حكم و اخنس بن يزيد آماده شركت در فتح مكه مى‌‌شود؛ ولى خود تا قبل از پيوستن به پيامبر درمى‌‌گذرد.[73] از اين گزارش به وضوح برمى‌‌آيد كه اسلام سليم در سال هشتم و قبل از فتح مكّه بوده است، در هر حال بنى‌‌سليم به استعداد 700[74]، 900[75] يا 1000 تن[76] جهت شركت در فتح مكه در قديد يا مرالظهران به پيامبر پيوستند. آنان در ملاقات با حضرت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 184
درخواست كردند تا در جلو سپاه با پرچم سرخ حركت كنند. پيامبر نيز پذيرفت و آنان در كنار بنى‌‌غفار، بنى اسلم و به فرماندهى خالد بن وليد از قسمت پايين مكه وارد شهر شدند.
[77] پس از فتح مكه به فرمان پيامبر خالدبن وليد 5 روز مانده به پايان رمضان سال هشتم به همراه گروهى از بنى‌‌سليم مأمور شكستن بت عزّى شد كه در دست بنى‌‌شيبان از تيره‌‌هاى بنى‌‌سليم نگهدارى مى‌‌شد.[78] وى همچنين به همراه بنى‌‌سليم و گروهى از انصار و مهاجر در شوّال همان سال به سمت بنى‌‌جَذيمه كه در جنوب مكه و در منطقه غميصاء سكونت داشتند رهسپار شد. اعزام اين سريه كه با هدف دعوت به اسلام صورت گرفت بر اثر كينه‌‌اى كه خالدبن وليد و بنى‌‌سليم از بنى جذيمه (از قبايل كنانى) داشتند[79]، به كشتار و اسارت بنى جذيمه انجاميد. خالد پس از اسارت بنى جذيمه دستور قتل اسيران را داد؛ اما غير از سليم هيچ يك از انصار و مهاجران اسيران خود را نكشتند و آنان را نزد رسول خدا بردند. در منابع از اين نبرد با عنوان «يوم غميصاء» ياد شده است.[80]
با حركت پيامبر به سوى حنين* براى مقابله با هوازن و ثقيف، بنى سليم نيز پيامبر را همراهى كردند. مسلمانان كه در اين روز از فراوانى جمعيت دچار غرور شده بودند در اولين حمله هوازنيها متوارى شدند و در اين ميان بنى‌‌سليم كه به فرماندهى خالدبن وليد پيشاپيش سپاه در حركت بودند نيز گريختند[81] (توبه/9،25) و با نصرت خداوند و پايدارى گروهى اندك از مسلمانان سپاه اسلام بر هوازن غالب شدند (توبه/9،26) و از آنان غنايم فراوانى به دست آوردند. هوازنيها كه با اين شكست چاره‌‌اى جز قبول اسلام نداشتند به نزد پيامبر آمده، اسلام آوردند و خواهان آزادى اسيران خود شدند. حضرت نيز سهم خود و بنى عبدالمطلب را در غنايم هَوازِن بدانها بخشيد؛ ولى بنوتميم و بنوفزاره به تحريك بزرگان خود از بازگرداندن غنايم به دست آمده خود امتناع ورزيدند. عباس بنِ مِرْداس از بزرگان بنى سليم از مردمان خود خواست كه آنان نيز غنايم خود را حفظ كنند و به هَوازِن بازنگردانند؛ ولى آنان به پيروى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سهم خود را به هَوازِن پس دادند.[82]

 بنى سليم پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

با رحلت پيامبر و ارتداد بسيارى از نومسلمانان، گروهى از بنى‌‌سليم بر اسلام خود ماندند و حتى در سركوب سپاه مرتد طُليحه به همراه مُعَنِ بن حاجز امير
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 185
خود كه از سوى ابوبكر منصوب شده بود به خالد بن وليد پيوستند. در مقابل اين گروه، بسيارى از بنى‌‌سليم و از جمله بزرگان آنان از اسلام بازگشتند.
[83]
دسته‌‌اى به رهبرى اياس بن عبدياليل (فُجْائه سُلمى) كه توانسته بود با فريب ابوبكر مقادير فراوانى سلاح از مدينه دريافت كند، پس از كشتن 10 تن از مسلمانانى كه از سوى ابوبكر از مدينه به همراه فُجائه اعزام شده بودند به كشتار و غارت مردم پرداختند. اين گروه شورشى در پى دستور ابوبكر به دست طريفة بن حاجز سركوب شدند و فُجْائه اسير و سپس به فرمان ابوبكر در آتش سوزانده شد.[84] گروه ديگر از سليم به تحريك زنى بنام امّ زِمل سلمى در برابر سپاه خالد بسيج شدند؛ ولى در جنگ با خالد شكست خوردند. بنى سليم با اين شكست و همچنين اطلاع يافتن از شكست سپاه طُليحه، پس از تحويل دادن مرتدان خود كه به قتل عام مسلمانان پرداخته بودند خود را از گزند سپاه خالد در امان داشتند.[85] پس از آن در حوادث و جريانات دوره خلفا نيز از بنى‌‌سليم گزارشهاى متعددى در دست است. برخى از آنان از كارگزاران خلفا شدند.[86] برخى نيز در فتوحات شركت كردند.[87] برخى از آنان در شام و در سپاه اموى قرار گرفتند كه حضور بنى‌‌سليم در صفين و جنگ مَرْج راهط (طرفداران مروان و ابن زبير) از اين موارد است.[88]

 شخصيتهاى بنى سليم :

در معرفى شخصيتهاى بنى سليم بايد به اين افراد اشاره كرد: ورد بن خالد بن حذيفه از تيره بنى مالك بن ثعلبه. وى از دوستان پيامبر در جاهليت و از نخستين مسلمانان بود[89]، خُفاف بن نُدْبَه از ثابت قدمان بر‌‌اسلام در جريان ارتداد[90]، حَجّاج‌‌بن عِلاط از تيره بنى بَهْز و از ثروتمندان بنى‌‌سليم و صاحب معدن طلا[91]، عُروَة بن أَسماء از مبلّغان و شهيدان بِئر‌‌معونه[92]، قيس بن نُشْبَه يا نُسَيبه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را بهترين بنى سليم خواند[93]، غاوى‌‌بن عبدالعزى كه مأمور نگهدارى بت سُواع از بتهاى بنى‌‌سليم بود و پيامبر نام او را به راشدبن عبد ربه تغيير داد[94]، عباس بنِ مرْداس از بزرگان بنى‌‌سليم و از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 186
مؤلفة‌‌القلوب
[95] (‌‌‌‌مؤلفة القلوب)، اسماء دختر صَلْت از تيره بنى حرام كه با پيامبر ازدواج كرد[96]؛ همچنين برخى منابع تفسيرى از خوله دختر حكيم به عنوان همسر پيامبر كه بدون مهر به ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله)درآمد ـ و خداوند چنين ازدواجى را به پيامبر(صلى الله عليه وآله)منحصر كرد (احزاب/33، 50) ـ ياد كرده‌‌اند.[97]

منابع

اخبار مكة و ما جاءَ فيها من الآثار؛ الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسد الغابة فى معرفة الصحابه؛ اعلام‌‌الورى باعلام الهدى؛ الاغانى؛ الاكمال؛ الانساب؛ انساب الاشراف؛ ايام العرب فى الجاهليه؛ البداية والنهايه؛ تاج‌‌العروس من جواهر القاموس؛ تاريخ الامم والملوك؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير نمونه؛ جامع البيان عن تأويل آى‌‌القرآن؛ جمهرة انساب العرب؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ دلائل النبوه، ابونعيم؛ روض‌‌الجنان و روح‌‌الجنان؛ زاد المسير فى علم التفسير؛ السنن الكبرى؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ الطبقات الكبرى؛ العقد الفريد؛ عيون الاثر فى فنون المغازى والشمائل والسير؛ فتوح البلدان؛ القاموس المحيط؛ كتاب الاصنام (تنكيس الاصنام)؛ كتاب‌‌الطبقات؛ كشف الغمة فى معرفة الائمه(عليهم السلام)؛ كنزالعمال فى سنن الاقوال والافعال؛ لباب‌‌النقول فى اسباب النزول؛ لسان العرب؛ مجمع‌‌الامثال؛ المحبر؛ المستجاد من‌‌الارشاد؛ مسند احمدبن حنبل؛ المصنف، صنعانى؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد والمواضع؛ معجم‌‌البلدان؛ معجم قبائل العرب؛ المغازى؛ المفصل فى تاريخ‌‌العرب قبل الاسلام؛ المنتظم فى‌‌تاريخ الملوك والامم؛ المنمق فى اخبار قريش؛ نهاية‌‌الارب فى فنون‌‌الادب؛ وقعة صفين.
سيد على خيرخواه علوى




[1]. انساب الاشراف، ج 13، ص 5675؛ جمهرة انساب العرب، ص‌‌261؛ الطبقات، ابن خياط، ص 308.
[2]. الاكمال، ج 3، ص 301؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 398؛ الانساب، ج 1، ص 286.
[3]. الانساب، ج 2، ص 291؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 60؛ الطبقات، ابن خياط، ص 104.
[4]. الانساب، ج 5، ص 165؛ الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 54؛ الطبقات، ابن‌‌خياط، ص 310.
[5]. نهاية الارب، ج 2، ص 335؛ معجم قبايل العرب، ج 2، ص 531.
[6]. جمهرة انساب‌‌العرب، ص 261 ـ 264؛ انساب الاشراف، ج 13، ص 5675 ـ 5676؛ معجم قبايل العرب، ج 2، ص 543.
[7]. السيرة النبويه، ج 2، ص 502؛ الطبقات، ابن سعد، ج‌‌4، ص 104.
[8]. معجم البلدان، ج 4، ص 117.
[9]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 340.
[10]. الانساب، ج 1، ص 48.
[11]. المفصل، ج 4، ص 257.
[12]. معجم البلدان، ج 2، ص 246؛ معجم قبايل العرب، ج 2، ص 543.
[13]. معجم البلدان، ج 2، ص 248؛ وقعة صفين، ص 385؛ لسان العرب، ج 4، ص 181. «حرر»
[14]. معجم البلدان، ج 2، ص 489؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 275.
[15]. معجم‌‌البلدان، ج 3، ص 97؛ القاموس‌‌المحيط، ج 3، ص 387؛ تاج العروس، ج 3، ص 125، «حجر».
[16]. معجم‌‌البلدان، ج 3، ص 241؛ تاج‌‌العروس، ج 10، ص 181، «سلو».
[17]. معجم البلدان، ج 2، ص 79.
[18]. معجم قبايل العرب، ج 2، ص 544؛ معجم البلدان، ج 1، ص 90.
[19]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 316؛ السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 558.
[20]. معجم البلدان، ج 4، ص 394.
[21]. معجم البلدان، ج 5، ص 117.
[22]. معجم البلدان، ج 1، ص 302؛ معجم ما استعجم، ج 4، ص 1245.
[23]. معجم البلدان، ج 2، ص 450؛ تاج العروس، ج 3، ص 205. «درر»
[24]. معجم البلدان، ج 1، ص 340.
[25]. معجم البلدان، ج 1، ص 366.
[26]. معجم البلدان، ج 1، ص 78؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 98 ـ 99.
[27]. معجم البلدان، ج 2، ص 223؛ معجم ما استعجم، ج 2، ص 426؛ تاج العروس، ج 3، ص 125. «حجر»
[28]. معجم‌‌البلدان، ج 3، ص 97؛ معجم مااستعجم، ج 3، ص 907.
[29]. معجم البلدان، ج 1، ص 88.
[30]. معجم البلدان، ج 3، ص 276.
[31]. جمهرة انساب العرب، ص 262.
[32]. معجم البلدان، ج 2، ص 246.
[33]. معجم ما استعجم، ج 3، ص 1013.
[34]. معجم البلدان، ج 3، ص 276؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 100.
[35]. المفصل، ج 7، ص 119.
[36]. جمهرة انساب العرب، ص 262.
[37]. اسدالغابه، ج 2، ص 149.
[38]. الاصنام، ص 22؛ معجم البلدان، ج 4، ص 116 ـ 117؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 340.
[39]. السيرة النبويه، ج 4، ص 881؛ معجم ما استعجم، ج 3، ص 881؛ معجم البلدان، ج 3، ص 462.
[40]. اخبار مكه، ج 1، ص 1794.
[41]. لباب النقول، ص 167؛ نمونه، ج 19، ص 171.
[42]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 169؛ التبيان، ج 5، ص 217.
[43]. المفصل، ج 5، ص 144.
[44]. المنمق، ص 172؛ ايام العرب، ص 331.
[45]. الاغانى، ج 16، ص 64؛ ايام العرب، ص 315 ، 319؛ العقد الفريد، ج 6، ص 34 ـ 35.
[46]. معجم قبايل العرب، ج 2، ص 544؛ مجمع الامثال، ج 2، ص 267.
[47]. معجم البلدان، ج 2، ص 458.
[48]. معجم البلدان، ج 2، ص 15.
[49]. الاغانى، ج 2، ص 329؛ العقد الفريد، ج 6، ص 24؛ المفصل، ج 5، ص 363.
[50]. المفصل، ج 5، ص 363.
[51]. السيرة النبويه، ج 2، ص 502.
[52]. السيرة النبويه، ج 3، ص 678.
[53]. المحبر، ص 117.
[54]. السيرة‌‌النبويه، ج 2، ص 558؛ البداية والنهايه، ج 3، ص 415؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 31.
[55]. المغازى، ج 1، ص 182 ـ 184؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص‌‌31؛ المنتظم، ج 3، ص 159.
[56]. المغازى، ج 1، ص 196؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 35؛ المنتظم، ج 3، ص 159.
[57]. معجم البلدان، ج 1، ص 78؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 98.
[58]. المغازى، ج 1، ص 349؛ السيرة النبويه، ج 3، ص 677 ، 682.
[59]. دلائل النبوه، ج 3، ص 350؛ السنن الكبرى، ج 2، ص 199.
[60]. مسند احمد، ج 3، ص 210؛ الاستيعاب، ج 2، ص 797.
[61]. زادالمسير، ج 2، ص 28.
[62]. عيون الاثر، ج 2، ص 33؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 233.
[63]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 66؛ المنتظم، ج 3، ص 228.
[64]. المغازى، ج 2، ص 488؛ تاريخ المدينه، ج 1، ص 59؛ اعلام الورى، ص 101.
[65]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 86؛ المنتظم، ج 3، ص 256؛ البداية والنهايه، ج 5، ص 236.
[66]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 123؛ البداية والنهايه، ج 4، ص‌‌268.
[67]. الارشاد، ج 1، ص 162؛ المستجاد من الارشاد، ص 100؛ كشف الغمه، ج 1، ص 230.
[68]. المصنف، ج 10، ص 107؛ الدرالمنثور، ج 2، ص 278؛ كنزالعمال، ج 2، ص 405.
[69]. الدرالمنثور، ج 2، ص 278؛ جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 281؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 52.
[70]. البداية والنهايه، ج 5، ص 107.
[71]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 307؛ اسدالغابه، ج 4، ص 228؛ البداية والنهايه، ج 5، ص 107.
[72]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 307.
[73]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 308؛ اسدالغابه، ج 4، ص 200.
[74]. البداية والنهايه، ج 5، ص 107؛ اسدالغابه، ج 4، ص 200.
[75]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 307؛ اسدالغابه، ج 4، ص 200؛ البداية والنهايه، ج 5، ص 107.
[76]. السيرة‌‌النبويه، ج 4، ص 877؛ البداية والنهايه، ج 4، ص 357.
[77]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 333.
[78]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 340؛ المنتظم، ج 3، ص 329 ـ 330.
[79]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 61؛ معجم ما استعجم، ج 3، ص 1006.
[80]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 147 ـ 148؛ المنتظم، ج 3، ص‌‌331.
[81]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 4، ص 888؛ اسدالغابه، ج 2، ص‌‌95 ، 208.
[82]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 4، ص 926؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص‌‌356؛ البداية والنهايه، ج 4، ص 405.
[83]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 493.
[84]. فتوح البلدان، ج 1، ص 117؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 492 ـ 493؛ البداية والنهايه، ج 6، ص 352.
[85]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 491 ـ 493؛ البداية والنهايه، ج 6، ص 351.
[86]. الانساب، ج 3، ص 278؛ اسدالغابه، ج 3، ص 561.
[87]. جمهرة انساب العرب، ص 262؛ اسدالغابه، ج 3، ص 561.
[88]. الانساب، ج 3، ص 278؛ جمهرة انساب العرب، ص 261؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 66.
[89]. جمهرة انساب العرب، ص 264.
[90]. اسدالغابه، ج 2، ص 118.
[91]. جمهرة انساب العرب، ص 262.
[92]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 377؛ اسدالغابه، ج 3، ص 403؛ جمهرة انساب العرب، ص 262.
[93]. المنمق، ص 144 ـ 145.
[94]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 308؛ اسدالغابه، ج 1، ص 230.
[95]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 271 ـ 272.
[96]. البداية والنهايه، ج 5، ص 226.
[97]
. روض الجنان، ج 16، ص 7.

 

جمعه 21 مهر 1391  2:00 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى قُرَيْظَه

بنى قُرَيْظَه: از قبايل يهود ساكن يثرب و نام يكى از غزوه‌‌هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)

آنان از سه طايفه مشهور يهود و آخرينشان بودند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر اثر پيمان شكنى در غزوه خندق، با آنان برخورد كرد. مفسران ذيل آياتى از سوره بقره، آل عمران، مائده، انفال و احزاب و برخى ديگر آيات از آنان ياد كرده و برخى را در شأن آنان دانسته يا بر ايشان تطبيق كرده‌‌اند.

 نسب و خاستگاه بنى قريظه:

گزارشها درباره تبار و منشأ آنان همسانى ندارد. بيشتر منابع اسلامى، ايشان را بنى‌‌اسرائيلى و از فرزندان خزرج بن الصريح، از نسل هارون بن عمران(عليه السلام)دانسته‌‌اند[1] كه به «كاهنان» شهرت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 234
دارند.
[2] در مقابل، برخى مورخان، بنى‌‌قريظه را در اصل عرب و تيره‌‌اى از قبيله جذام مى‌‌دانند كه در زمان عاديا‌‌بن سموئيل، به دين يهود درآمدند و چون در كنار كوهى به نام قريظه فرود آمدند بدان نام مشهور شدند. قول ديگر، نام نياى آنان را، قريظه دانسته است.[3] مستشرقان نيز درباره نسب اين طايفه از يهود، نظر يكسانى ندارند؛ برخى بنى اسرائيلى بودن ايشان را تأييد و برخى مورد ترديد قرار داده‌‌اند.[4] (‌‌‌‌بنى نضير)
در زمان و علت هجرت يهود به يثرب كه بنى‌‌قريظه را نيز دربرمى‌‌گيرد اخبار متفاوتى ارائه شده است. برپايه خبرى، آنان در بازگشت از سفر حج كه با حضور موسى(عليه السلام)انجام گرفت، در يثرب ساكن شدند.
[5] گزارش ديگرى حكايت از آن دارد كه آن حضرت‌‌(عليه السلام) براى سركوب عمالقه، سپاهى به حجاز فرستاد. در بازگشت، چون بنى‌‌اسرائيل متوجه نافرمانى سپاه از دستور آن حضرت شدند ايشان را از خود راندند و آنان به يثرب مهاجرت كردند.[6] برخى مورخان اسلامى در اين خبر ترديد كرده‌‌اند.[7] به موجب گزارش ديگرى، هجرت آنان بر اثر ترس از حمله‌‌هاى بخت‌‌النصر، فرمانرواى بابل به فلسطين بوده است.[8] از ديگر علل مى‌‌توان به ازدياد جمعيت يهود و امكانات محدود محل سكونت[9] و آگاهى آنان از ظهور پيامبر آخرالزمان در حجاز اشاره كرد.[10] بنابر قول مشهور، هجرت يهود به يثرب، پس از حمله امپراتورى روم به فلسطين، كشتار يهود و ويرانى معبد ايشان صورت گرفت.[11] گويند: اين واقعه قبل از آمدن اوس و خزرج به يثرب بوده است.[12]

 استقرار در يثرب:

برخى منابع اشاره دارند كه بنى‌‌قريظه در جنوب شرقى يثرب، بين وادى مهروز و مُذَيْنب ساكن گشتند.[13] وادى مهروز به آنان تعلق داشت كه سيل آن مدينه را تهديد مى‌‌كرد و در زمان عثمان جلوى آن سدى ساخته شد.[14] آنان با ديگر يهوديان مدتها بر عرب آن شهر(اوس و خزرج) تسلط داشتند[15] و بنابر قولى در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 235
آن زمان (دوره‌‌ساسانيان)، خرجگزار مرزبان ايرانى «الزاره» در بحرين بودند.
[16]
اقتصاد آنان عمدتاً متكى به كشاورزى بود. غَمْل، محل فرود بنى‌‌قريظه از پوشش گياهى خوبى برخوردار بود.[17] چاه أبّا نيز از اموال آنان به شمار مى‌‌آمد [18] كه رسول خدا به هنگام غزوه بنى‌‌قريظه بدانجا فرود آمد.[19] بعاث (جايگاه جنگ اوس با خزرج در آستانه ظهور اسلام) نيز متعلق به بنى‌‌قريظه بود.[20] موقعيت اقتصادى ايشان به‌‌گونه‌‌اى بود كه دارايى خود را به رخ ديگران مى‌‌كشيدند. بنابر نقل بعضى از مفسران، آيه‌‌10 آل عمران/3 به يهود بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير اشاره دارد كه به اموال و فرزندان خود افتخار مى‌‌كردند: «اِنَّ الَّذينَ كَفَروا لَن تُغنِىَ عَنهُم اَمولُهُم ولا اَولـدُهُم مِنَ اللّهِ شَيــًا و اُولئِكَ هُم وقودُ النّار =ثروتها و فرزندان كسانى كه كافر شدند، [به كارشان نيايد و]هرگز آنان را در برابر [عذاب]خدا هيچ سودى نخواهد داشت [و عذاب را از آنان دفع نخواهد كرد]و‌‌آنان خود، آتشگيره دوزخ‌‌اند».[21] نيز به نقل مقاتل مقصود از كافران در آيه «اِنَّ الَّذينَ كَفَروا لَن تُغنِىَ عَنهُم اَمولُهُم ولا اَولـدُهُم مِنَ اللّهِ شيــًا و اُولئِكَ اَصحـبُ النّارِ هُم فيها خــلِدون =كسانى كه كفر ورزيدند هرگز اموالشان و فرزندانشان چيزى [از عذاب خدا] را از آنان دفع نخواهد كرد و آنها اصحاب آتش‌‌اند و در آن جاودانه خواهند ماند» (آل عمران/3، 116) بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير هستند كه به اموال و اولاد خود مى‌‌باليدند.[22] بنا به نقل عطاء بزرگان يهود بنى‌‌قريظه و ديگر يهود مدينه، ضعفاى صحابه پيامبر را به باد استهزا و مسخره مى‌‌گرفتند، از اين‌‌رو آيه 212 بقره/2 در شأن آنان نازل شد[23]:
«زُيِّنَ‌‌لِلَّذينَ كَفَروا الحَيوةُ الدُّنيا و يَسخَرونَ مِنَ الَّذينَ ءامَنوا والَّذينَ اتَّقَوا فَوقَهُم يَومَ القِيـمَةِ واللّهُ يَرزُقُ مَن يَشاءُ بِغَيرِ حِساب ... =زندگى دنيا براى كافران زينت داده شده است، و افراد باايمان را مسخره‌‌مى‌‌كنند [كه گاهى دستشان تهى است]، در حالى كه پرهيزگاران در قيامت، برتر از آنان هستند ...». اموال‌‌بر جاى مانده از آنها در غزوه بنى‌‌قريظه نيز‌‌گوياى ثروتمندى‌‌آنان‌‌است.
[24]
شخصيتهاى آنان در اين دوره شامل زبيربن باطا‌‌بن وهب، عزال بن شموال (سَمْوال) و كعب‌‌بن اسد بودند.[25] ابن هشام حدود 16 تن از بزرگان ايشان را نام برده است كه مردم به آنها
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 236
مراجعه مى‌‌كردند.
[26]

 روابط بنى قريظه با ديگر قبايل:

آنان همپيمان قبيله اوس بودند[27]؛ همچنين از همپيمانى آنان با شاخه بنى‌‌كلاب بن ربيعه از بنى عامربن صعصعه ياد شده است.[28] روابط بنى‌‌قريظه، با يهود بنى‌‌قينقاع خصمانه بود. قرطبى از بنى‌‌قينقاع به عنوان دشمنان بنى‌‌قريظه ياد كرده است.[29] اين دو طايفه از يهود به طرفدارى از همپيمانان عرب خود، گاهى در برابر يكديگر قرار مى‌‌گرفتند.[30]
در خصوص روابط آنان با بنى‌‌نضير اطلاعات بيشترى در دست است؛ مناسبات اين دو طايفه همراه با جنگ و خونريزى بود. آنان بر خلاف دستور تورات كه هر گونه جنگ و خونريزى و اخراج يكديگر از سرزمينشان را منع كرده بود به اين كارها دست مى‌‌زدند. بنى‌‌قريظه با كمك گرفتن از متحدان اوسى خود و بنى‌‌نضير از خزرجيها به كشتار يكديگر پرداخته، پس از جنگ نيز از طريق فديه اسيران خود را آزاد مى‌‌كردند. خداوند با يادآورى پيمانى كه از يهود گرفته بود آنان را از پيمان‌‌شكنى باز مى‌‌دارد و رسوايى در زندگى دنيا و عذاب در رستاخيز را به آنان گوشزد مى‌‌كند: «و اِذ اَخَذنا ميثـقَكُم لاتَسفِكونَ دِماءَكُم ولا تُخرِجونَ اَنفُسَكُم مِن دِيـرِكُم ثُمَّ اَقرَرتُم واَنتُم تَشهَدون * ثُمَّ اَنتُم هــؤُلاءِ تَقتُلونَ اَنفُسَكُم وتُخرِجونَ فَريقـًا مِنكُم مِن دِيـرِهِم تَظـهَرونَ عَلَيهِم بِالاِثمِ والعُدونِ واِن يَأتوكُم اُسـرى تُفـدوهُم وهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيكُم اِخراجُهُم اَفَتُؤمِنونَ بِبَعضِ الكِتـبِ وتَكفُرونَ بِبَعض فَما جَزاءُ مَن يَفعَلُ ذلِكَ مِنكُم اِلاّ خِزىٌ فِى الحَيوةِ الدُّنيا ويَومَ القِيـمَةِ يُرَدُّونَ اِلى اَشَدِّ العَذابِ ومَا اللّهُ بِغـفِل عَمّا تَعمَلون».(بقره/2،84 ـ 85)[31]
وجود تبعيض ميان بنى‌‌نضير و بنى‌‌قريظه در ديه كشتگان و مجروحانشان از مهم‌‌ترين موارد اختلاف اين دو قبيله بود. بنى‌‌قريظه در برابر كشته‌‌شدن يكى از افراد خود به دست بنى‌‌نضير از آنان 100 بار شتر خرما ديه مى‌‌گرفتند، در حالى كه بنى‌‌نضير در برابر كشته شدگان خود به دست بنى‌‌قريظه قاتل را قصاص مى‌‌كردند و در غير اين صورت دو برابر بنى‌‌قريظه يعنى 200 بار شتر خرما ديه دريافت مى‌‌كردند.[32] در خصوص جراحات نيز بنى‌‌نضير دو برابر قريظيان ارش مى‌‌گرفتند[33]، از اين‌‌رو بنى‌‌قريظه براى رها شدن از اين تبعيضها نزد پيامبر آمدند. آيات متعددى از قرآن در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 237
خصوص اين ماجرا نازل شده است: «... و مِنَ الَّذينَ هادوا سَمّـعونَ لِلكَذِبِ سَمّـعونَ لِقَوم ءاخَرينَ لَم يَأتوكَ يُحَرِّفونَ الكَلِمَ مِن بَعدِ مَواضِعِهِ يَقولونَ اِن اوتيتُم هـذا فَخُذوهُ واِن لَم تُؤتَوهُ فَاحذَروا ومَن يُرِدِ اللّهُ فِتنَتَهُ فَلَن تَملِكَ لَهُ مِنَ اللّهِ شيــًا اُولئِكَ الَّذينَ لَم يُرِدِ اللّهُ اَن يُطَهِّرَ قُلوبَهُم لَهُم فِى الدُّنيا خِزىٌ ولَهُم فِى الأخِرَةِ عَذابٌ عَظيم».(مائده/5،41) در اين آيه خداوند پيامبر را از نيت يهود در ارجاع داورى به آن حضرت آگاه مى‌‌سازد، زيرا هريك از دو قبيله تنها در صورتى به رأى آن حضرت گردن مى‌‌نهادند كه به نفع آنان باشد، ضمن آنكه درصدد بودند تا با تحريف گفتار و حكم پيامبر آن را به نفع خود و آميخته با تبعيض كنند
[34]، از اين‌‌روست كه خداوند در آيات بعدى از پيامبر مى‌‌خواهد تا از داورى آنان چشم بپوشد و در غير اين صورت بين آنان به عدالت داورى كند[35]: «سَمّـعونَ لِلكَذِبِ اَكّــلونَ لِلسُّحتِ فَاِن جاءوكَ فَاحكُم بَينَهُم اَو اَعرِض عَنهُم واِن تُعرِض عَنهُم فَلَن يَضُرّوكَ شيــًا واِن حَكَمتَ فَاحكُم بَينَهُم بِالقِسطِ اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُقسِطين».(مائده/5،42) اين ارجاع داورى به پيامبر از سوى يهود در حالى بود كه احكام خداوند در كتاب آنان، تورات آمده بود و پيامبران پيشين نيز طبق همان كتاب بين يهوديان حكم كردند[36]: «و كَيفَ يُحَكِّمونَكَ وعِندَهُمُ التَّورةُ فيها حُكمُ اللّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّونَ مِن بَعدِ ذلِكَ وما اُولئِكَ بِالمُؤمِنين * اِنّا اَنزَلنَا التَّورةَ فيها هُدىً ونورٌ يَحكُمُ بِهَا النَّبِيّونَ الَّذينَ اَسلَموا لِلَّذينَ هادوا والرَّبّـنِيّونَ والاَحبارُ بِمَا استُحفِظوا مِن كِتـبِ اللّهِ وكانوا عَلَيهِ شُهَداءَ فَلا تَخشَوُا النّاسَ واخشَونِ ولا تَشتَروا بِـايـتى ثَمَنـًا قَليلاً ومَن لَم يَحكُم بِما اَنزَلَ اللّهُ فَاُولئِكَ هُمُ الكـفِرون».(مائده/5،43 ـ 44) پس خداوند احكام خود در تورات را تشريح مى‌‌كند كه در آن تن در برابر تن، چشم در مقابل چشم، بينى در برابر بينى، گوش در مقابل گوش، دندان در برابر دندان و جراحات نيز به برابرش قصاص مى‌‌شد:«وكَتَبنا عَلَيهِم فيها اَنَّ النَّفسَ بِالنَّفسِ والعَينَ بِالعَينِ والاَنفَ بِالاَنفِ والاُذُنَ بِالاُذُنِ والسِّنَّ بِالسِّنِّ والجُروحَ قِصاصٌ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَهُ ومَن لَم يَحكُم بِما اَنزَلَ اللّهُ فَاُولئِكَ هُمُ الظّــلِمون...».(مائده/5،45) برخى مفسران آيات 49[37] و 50[38] اين سوره را نيز در خصوص همين تبعيضها مى‌‌دانند[39] كه در آن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 238
خداوند از پيامبر(صلى الله عليه وآله) خواسته تا به حكم خدا ميان آنان داورى كند؛ نه بر طبق هوسها و اميال يهوديان، اگر چه حكم خدا را نپذيرند: «واَنِ احكُم بَينَهُم بِما اَنزَلَ اللّهُ ولا تَتَّبِع اَهواءَهُم واحذَرهُم اَن يَفتِنوكَ عَن بَعضِ ما اَنزَلَ اللّهُ اِلَيكَ فَاِن تَوَلَّوا فَاعلَم اَنَّما يُريدُ اللّهُ اَن يُصيبَهُم بِبَعضِ ذُنوبِهِم واِنَّ كَثيرًا مِنَ النّاسِ لَفـسِقون * اَفَحُكمَ الجـهِلِيَّةِ يَبغونَ ومَن اَحسَنُ مِنَ اللّهِ حُكمـًا لِقَوم يوقِنون» (مائده/5،49 ـ 50)؛ همچنين برخى نيز آيه 178 بقره/2 را نازل شده در خصوص بنى قريظه و بنى‌‌نضير دانسته‌‌اند
[40](‌‌<=‌‌بنى‌‌نضير): «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا كُتِبَ عَلَيكُمُ القِصاصُ فِى القَتلَى الحُرُّ بِالحُرِّ والعَبدُ بِالعَبدِ والاُنثى بِالاُنثى فَمَن عُفِىَ لَهُ مِن اَخيهِ شَىءٌ فَاتِّباعٌ بِالمَعروفِ واَداءٌ اِلَيهِ بِاِحسـن ذلِكَ تَخفيفٌ مِن رَبِّكُم و رَحمَةٌ فَمَنِ اعتَدى بَعدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ اَليم =اى‌‌افرادى كه ايمان آورده‌‌ايد! حكم قصاص در مورد كشتگان بر شما نوشته شده است؛ آزاد در برابر آزاد، و برده در برابر برده، و زن در برابر زن، پس اگر كسى از سوى برادر [دينى] خود چيزى به او بخشيده شود [و حكم قصاص او، تبديل به خونبها شود]بايد از راه پسنديده پيروى كند [و صاحب خون حال پرداخت كننده ديه را در نظر بگيرد] و او ]: قاتل ]نيز، به نيكى ديه را [به ولىّ مقتول]بپردازد [و در آن مسامحه نكند]. اين تخفيف و رحمتى است از ناحيه پروردگار شما و كسى كه پس از آن، تجاوز كند عذابى دردناك خواهد داشت».

 روابط بنى‌‌قريظه با پيامبر(صلى الله عليه وآله):

غالب سيره نويسان برآن‌‌اند كه رسول خدا پس از هجرت به يثرب با آنها پيمانى بست[41]؛ اما زمان آن دقيقاً مشخص نيست. از مفاد آن، خوددارى يهود از اقدام برضدّ پيامبر و مسلمانان بود. اين پيمان به آن حضرت اجازه مى‌‌داد تا در صورت نقض آن از سوى يهود در ريختن خون آنان و به اسارت درآوردن ذريه ايشان آزاد باشد.[42]
همين پيمان تا سال پنجم هجرى مانع همكارى بنى قريظه با مخالفان رسول خدا گرديد وآنان اعتراف داشتند كه از رسول خدا جز وفا و راستى چيزى نديده‌‌اند[43] و آن حضرت ايشان را به پذيرش اسلام مجبور نساخته است.[44] در طى دوره همپيمانى، روابط خوبى ميان آنان و پيامبر برقرار بود[45]، چنان‌‌كه در غزوه بنى نضير (سال چهارم هجرى) از اجابت دعوت عبد الله بن ابى منافق مبنى بر يارى بنى نضير خوددارى ورزيدند.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 239
به نقل مجاهد جماعتى از اوس و خزرج با بنى‌‌قريظه نيز ارتباط خويشاوندى (رضاع) داشتند و به آيين يهود درآمده بودند. با هجرت پيامبر به مدينه، انصار مى‌‌خواستند آنان را به پذيرش اسلام وادارند كه با نزول اين آيه از اين كار نهى شدند
[46]: «لا‌‌اِكراهَ فِى الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَىِّ فَمَن يَكفُر بِالطّـغوتِ و يُؤمِن بِاللّهِ فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقى لاَ انفِصامَ لَها واللّهُ سَميعٌ عَليم».(بقره/2،256) به روايت ابن عباس، انصار براى مسلمان كردن اين عده، به رغم نيازشان، كمكهاى مالى خود را مشروط به پذيرش اسلام كرده بودند كه با نزول آيه«لَيسَ عَلَيكَ هُدهُم ولـكِنَّ اللّهَ يَهدى مَن يَشاءُ وما تُنفِقوا مِن خَير فَلاَِنفُسِكُم وما تُنفِقونَ اِلاَّ ابتِغاءَ وجهِ اللّهِ و ما تُنفِقوا مِن خَير يُوَفَّ اِلَيكُم و اَنتُم لاتُظلَمون»(بقره/2،272) عملشان ناپسند دانسته شد.[47]
مطابق قولى، عبداللّه بن سلام (يهودىِ تازه مسلمان) به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير از ما دورى مى‌‌جويند و سوگند ياد كرده‌‌اند كه با ما نشست و برخاست نكنند و ما هم بر اثر دورى راه امكان همنشينى با اصحاب تو را نداريم. آيه «اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ و رَسولُهُ والَّذينَ ءامَنوا‌‌...‌‌=سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده‌‌اند...» (مائده/5،55) نازل شد و ابن سلام رضايت خود را اعلام كرد[48]؛ اما بنا به گزارشهاى بسيارى در منابع اهل سنت و شيعه اين آيه در شأن على(عليه السلام)نازل شده كه در حال ركوع انگشتر خود را صدقه داد.[49]
رفتار و اعمال يهود به گونه‌‌اى بود كه رسول خدا و مسلمانان به بنى قريظه نيز چون ديگر يهود پيمان شكن اعتماد چندانى نداشتند، از اين رو با نزول آيه «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لاتَتَّخِذوا الكـفِرينَ اَولِياءَ مِن‌‌دونِ‌‌المُؤمِنين = اى كسانى كه ايمان آورده‌‌ايد به غير از مؤمنان كافران را ولىّ و تكيه‌‌گاه خود قرار ندهيد» (نساء 4/144)، آن دسته از انصارى كه با آنان از طريق حلف و رضاع ارتباط داشتند از اين كار نهى شدند.[50]
آيات 55 ـ 64 انفال/ 8 بيانگر آن است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)بايستى با گروه پيمان شكن يهود روش محكم‌‌ترى در پيش گيرد تا افزون بر رفع خطر ايشان، مايه عبرت ديگران نيز باشد. ميبدى در شأن نزول آيه 55 انفال/8: «اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الَّذينَ كَفَروا فَهُم لا‌‌يُؤمِنون =به يقين بدترين جنبندگان نزد خدا، كسانى هستند كه كافر شدند و ايمان نمى‌‌آورند» آورده است كه يهود بنى‌‌قريظه با رسول خدا عهدى داشتند و آن را نقض كرده، مشركان را با در اختيار گذاشتن سلاح يارى دادند. سپس پشيمان شده، عذر خواستند و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 240
دگرباره، پس از بستن پيمان، در روز خندق پيمان‌‌شكنى كردند و خداوند درباره آنها آيه مذكور را نازل كرد.
[51] از ابن عباس، كلبى و مقاتل نيز روايت شده است كه اين آيه درباره بنى‌‌قريظه نازل شده است.[52] مجاهد نيز آن را بر بنى‌‌قريظه منطبق‌‌مى‌‌داند.[53]
آيه بعدى نيز به پيمان شكنى و خيانت آنان اشاره دارد:«اَلَّذينَ عـهَدتَ مِنهُم ثُمَّ يَنقُضونَ عَهدَهُم فى كُلِّ مَرَّة وهُم لا يَتَّقون =همانان كه با آنها پيمان بستى. سپس هر بار عهد و پيمان خود را مى‌‌شكنند و از پيمان‌‌شكنى و خيانت پرهيز ندارند». (انفال/8،56) طبرى،[54] شيخ طوسى[55] و برخى ديگر از مفسران[56] از مجاهد روايت كرده‌‌اند كه اين آيه به سبب پيمان‌‌شكنى بنى قريظه نازل شده است كه آنها دوبار با پيامبر پيمان بسته، سپس آن را نقض‌‌كردند.
آيه «فَاِمّا تَثقَفَنَّهُم فِى الحَربِ فَشَرِّد بِهِم مَن خَلفَهُم لَعَلَّهُم يَذَّكَّرون»(انفال/8،57) را نيز درباره بنى‌‌قريظه دانسته‌‌اند.
[57] در اين آيه به پيامبر دستور داده شده: اگر ايشان در ميدان نبرد حاضر شده، در برابر رسول خدا ايستادگى كردند، آنچنان آنان را درهم بكوبد كه مايه عبرت ديگران شده، پراكنده شوند؛ اما اگر آنان در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار نگيرند ولى قراين و نشانه‌‌هايى از آنان بروز داده شود كه دال بر پيمان شكنى ايشان باشد و بيم آن رود كه دست به خيانت زده، بدون اعلام قبلى و يكجانبه نقض عهد كنند به آنان اعلام كند كه پيمانشان لغو شده است، زيرا خداوند، خائنان را دوست نمى‌‌دارد: «و اِمّا تَخافَنَّ مِن قَوم خِيانَةً فَانبِذ اِلَيهِم عَلى سَواء اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنين».(انفال/8،58) برخى از مفسران از قول مجاهد و ابن شهاب آورده‌‌اند كه اين آيه درباره بنى‌‌قريظه[58] يا در شأن آنان و بنى‌‌نضير نازل شده است.[59]
آيه بعدى هشدارى است به پيمان شكنان تا نپندارند كه با كفرورزى و اعمال خيانت‌‌آميز خود پيروز شده، از قلمرو قدرت و كيفر خدا بيرون رفته‌‌اند: «ولا يَحسَبَنَّ الَّذينَ كَفَروا سَبَقوا اِنَّهُم لا يُعجِزون».(انفال/8،59)
آيه 60 انفال/8 به لزوم آمادگى رزمى كافى در برابر دشمنان اشاره داشته، در پايان آيه متذكر مى‌‌شود كه در صورت تجهيز شما گروه ديگر نيز خواهند ترسيد. به نقل مجاهد منظور از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 241
«وءاخَرينَ مِن دُونِهِم لا تَعلَمونَهُمُ اللّهُ يَعلَمُهُم... =همچنين گروه ديگرى غير از اينها را، كه شما نمى‌‌شناسيد و خدا آنان را مى‌‌شناسد...» (انفال/8،60) بنى قريظه هستند.
[60]البتّه بنابر نقل بعضى از مفسران منظور از «و ءاخَرينَ مِن دُونِهِم»كسانى چون حىّ بن‌‌اخطب و منافقان‌‌هستند.[61]
طبرى،[62] ماوردى[63] و سيوطى[64] طبق گفته مجاهد و سدى منظور از آيه «و اِن جَنَحوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَها وتَوَكَّل عَلَى اللّهِ اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ العَليم =و اگر تمايل به صلح نشان دهند، تو نيز از در صلح درآى، و بر خدا توكل كن كه او شنوا و داناست» (انفال /8،61) بنى‌‌قريظه هستند، زيرا بر اثر اهل كتاب بودن جزيه از آنها قبول مى‌‌شود؛ ولى از مشركان پذيرفته نمى‌‌شود.[65] ابن كثير نيز نزول آيه را در شأن بنى‌‌قريظه دانسته؛ ولى نوشته است كه سياق آيه با اين قول سازگارى ندارد.[66]
آيه بعدى هشدار و نيز قوت قلبى‌‌است به پيامبر كه ممكن است پيشنهاد صلح، فريب و ضربه‌‌اى غافلگيرانه يا براى تجهيز مجدد باشد كه در اين صورت خدا تو را كفايت خواهد كرد. طبرى[67] و بغوى[68] از قول مجاهد و ابن جوزى[69] از مقاتل روايت كرده‌‌اند كه مقصود از آيه «و اِن يُريدوا اَن يَخدَعوكَ فَاِنَّ حَسبَكَ اللّهُ هُوَ الَّذى اَيَّدَكَ بِنَصرِهِ و بِالمُؤمِنين»(انفال /8، 62) يهود بنى‌‌قريظه هستند. شيخ طوسى نيز طبق يك قول نزول آيه را درباره آنان دانسته است.[70]
مقصود آيه «و اَلَّفَ بَينَ قُلوبِهِم لَو اَنفَقتَ ما فِى الاَرضِ جَميعـًا ما اَلَّفتَ بَينَ قُلوبِهِم ولـكِنَّ اللّهَ اَلَّفَ بَينَهُم... =و دلهاى آنها را با هم، الفت داد. اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مى‌‌كردى كه ميان دلهاى آنان الفت دهى نمى‌‌توانستى؛ ولى خدا بود كه ميان آنان الفت انداخت...» (انفال/8،63) بنى‌‌قريظه دانسته شده[71]، هرچند مشهور آن را درباره اوس و خزرج مى‌‌دانند.[72]
در شأن نزول آيه «يـاَيُّهَا النَّبِىُّ حَسبُكَ اللّهُ و مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ المُؤمِنين =اى پيامبر! خدا و كسانى از مؤمنان كه پيرو تواند تو را بس، است
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 242
[فقط بر آنها تكيه كن]» (انفال/8،64) آمده است كه طايفه بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير به پيامبر گفتند كه ما حاضريم تسليم تو شويم و از تو پيروى كنيم.
[73] آيه فوق نازل شده و به پيامبر هشدار داد كه به آنها اعتماد و تكيه نكند، بلكه تكيه‌‌گاه خود را تنها خداوند و مؤمنان قرار دهد.
از سدى روايت شده است كه عده‌‌اى از يهود بنى‌‌قريظه مسلمان شده بودند كه در ميان آنان منافق نيز وجود داشته است. اينان به بنى‌‌نضير مى‌‌گفتند: اگر شما را بيرون كنند ما نيز با شما بيرون خواهيم رفت. در پى آن آيه 11 حشر/59 درباره آنها نازل شد: «اَلَم تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقوا يَقولونَ لاِِخونِهِمُ الَّذينَ كَفَروا مِن‌‌اَهلِ الكِتـبِ لـَئِن اُخرِجتُم لَنَخرُجَنَّ مَعَكُم و لا نُطيعُ فيكُم اَحَدًا اَبَدًا و اِن قوتِلتُم لَنَنصُرَنَّكُم واللّهُ يَشهَدُ اِنَّهُم لَكـذِبون =آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كافرشان از اهل كتاب مى‌‌گفتند: هرگاه شما را (از وطن) بيرون كنند، ما هم با شما بيرون خواهيم آمد و هرگز سخن هيچ‌‌كس را درباره شما اطاعت نخواهيم كرد و اگر به كارزار پرداختيد ما شما را يارى خواهيم كرد و خداوند خود شهادت مى‌‌دهد كه اينان از دروغگويان‌‌اند».
[74] برخى مفسران نيز منظور از«لإخوانهم»را يهود بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير دانسته‌‌اند.[75] برخى برآن‌‌اند كه منظور از منافقين در آيه «يـاَيُّهَا النَّبِىُّ اتَّقِ اللّهَ و لا تُطِعِ الكـفِرينَ والمُنـفِقين... =اى پيامبر، تقواى الهى پيشه كن و از كافران و منافقان اطاعت مكن...» (احزاب/33،1) بنى قريظه و بنى‌‌نضير هستند.[76] بنابه گزارش مفسران و سيره نويسان آنان نسبت به دين خود پافشارى كرده، از آن دست‌‌بردار نبودند: «لَم يَكُنِ الَّذينَ كَفَروا مِن اَهلِ الكِتـبِ والمُشرِكينَ مُنفَكّينَ حَتّى تَأتِيَهُمُ البَيِّنَه =كافران از اهل كتاب و مشركان [مى‌‌گفتند:]دست از آيين خود برنمى‌‌دارند تا دليل روشنى براى آنها بيايد». (بيّنه/98،1) قرطبى از ابن عباس روايت كرده است كه منظور از «اَهلِ الكِتـبِ»در اين آيه، يهود ساكن در مدينه‌‌اند كه بنى‌‌قريظه نيز از آنها هستند.[77]
مطابق برخى گزارشها آنان قصد ترور رسول خدا را داشتند؛ ولى خداوند آن حضرت را از اين توطئه آگاه ساخت، چنان‌‌كه برخى مفسران[78] آيه 11‌‌مائده /5 را در اين باره دانسته‌‌اند: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا اذكُروا نِعمَتَ اللّهِ عَلَيكُم اِذ هَمَّ قَومٌ اَن يَبسُطوا اِلَيكُم اَيدِيَهُم فَكَفَّ اَيدِيَهُم عَنكُم ...»؛ اما مشهور آن است كه طراحان ترور رسول خدا يهود بنى‌‌نضير بودند و اين آيه درباره آنان نازل شده است. (‌‌<=‌‌بنى‌‌نضير)
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 243

 نقش بنى‌‌قريظه در غزوه خندق:

اخبارى دال بر پيمان شكنى آشكار بنى قريظه تا سال پنجم هجرت در دست نيست. در اين سال، بزرگان بنى‌‌نضير، قريش و ديگر قبايل منطقه را بسيج كرده، سپاه احزاب را به راه انداختند و به ايشان وعده همراهى بنى قريظه را دادند، از اين رو، حيى بن اخطب بزرگ بنى نضير به مدينه آمد تا آنان را از داخل مدينه بر ضدّ مسلمانان بشوراند.[79]
او نخست با غزال بن سَمْوال، از بزرگان بنى‌‌قريظه براى نقض پيمان سخن گفت كه نتيجه‌‌اى در پى نداشت.[80] پس از آن با كعب‌‌بن اسد رئيس بنى‌‌قريظه وارد مذاكره شد و او نيز امتناع كرد[81]؛ اما با اصرار حيى و دادن تضمين وى به قريظيها و پيشنهاد گرفتن گروگان از قريش توسط بنى‌‌قريظه و غطفان، كعب سرانجام عهدنامه خود با رسول خدا را نقض كرد[82] يا آن را به دست حيى داد و او پاره كرد.[83] با آگاهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از خيانت آنها، آن حضرت ابتدا فردى را براى كسب اطلاع به سوى آنان فرستاد.[84] سپس گروهى از انصار شامل سعدبن معاذ را كه پيش از اسلام با آنها همپيمان بودند نزد كعب فرستاد. ايشان كعب را سوگند دادند كه به عهد خود پاى‌‌بند باشد؛ اما آنها به رسول خدا و سعد دشنام دادند.[85] مفسران آياتى را ناظر به نقض عهد بنى‌‌قريظه دانسته‌‌اند. برخى مقصود از «فريق» در آيه‌‌101‌‌بقره/2 را بنى‌‌قريظه دانسته‌‌اند كه عهدشان با رسول خدا را شكستند و به يارى مشركان در غزوه احزاب شتافتند[86]: «... نَبَذَ فَريقٌ مِنَ الَّذينَ اوتوا الكِتـبَ كِتـبَ اللّهِ وراءَ ظُهورِهِم كَاَنَّهُم‌‌لايَعلَمون =... جمعى از اهل كتاب، كتاب خدا را پشت سر افكندند؛ گويى هيچ از آن خبر ندارند». (بقره/2،101)
نيز مراد از اهل كتاب در آيه 26 احزاب/33، بنى‌‌قريظه هستند كه با نقض پيمانشان با رسول خدا، از سپاه احزاب پشتيبانى كردند.
[87]
همراهى بنى‌‌قريظه با سپاه احزاب موجب گرديد مفسران آيات ناظر به احزاب را به آنان نيز تفسير كنند:«يـاَيُّها الَّذينَ ءامَنوا اذكُروا نِعمَةَ اللّهِ عَلَيكُم اِذ جاءَتكُم جُنودٌ فَاَرسَلنا عَلَيهِم ريحـًا و جُنودًا لَم تَرَوها وكانَ اللّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرا =اى كسانى كه ايمان آورده‌‌ايد نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد، آنگاه كه لشكرهايى به سوى شما [در]آمدند؛ پس بر سر آنان تندبادى و لشكرهايى كه آنها را نمى‌‌ديديد فرستاديم، و خدا
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 244
به آنچه مى‌‌كنيد همواره بيناست». (احزاب/33،9) طبرى از مجاهد و يزيد بن رومان روايت كرده است كه تعبير به «جنود» در بخش اول اين آيه، اشاره به بنى‌‌قريظه و احزاب مختلف جاهلى مانند قريش و غطفان است.
[88] در آيه«اِذ جاءوكُم مِن فَوقِكُم ومِن اَسفَلَ مِنكُم و اِذ زاغَتِ الاَبصـرُ و بَلَغَتِ القُلوبُ الحَناجِرَ =[به ياد آوريد] زمانى را كه آنها از طرف بالا و پايين [شهر] بر شما وارد شدند [و مدينه را محاصره كردند] و زمانى را كه چشمها از شدت وحشت خيره شده و جانها به لب رسيده بود، و به خدا گمانهايى [نابجا]مى‌‌برديد». (احزاب/33،10) نيز به گفته برخى مفسران كلمه «أسفل»، اشاره به جايى است كه بنى‌‌قريظه در آن قرار داشتند[89]؛ ولى طبرى[90] و طبرسى[91] كلمه «فوق» را وادى سمت شرق مدينه مى‌‌دانند كه بنا بود قبايل بنى‌‌قريظه، بنى‌‌نضير و‌‌غطفان از آنجا به مسلمانان حمله كنند.
در آيه «قَد يَعلَمُ اللّهُ المُعَوِّقينَ مِنكُم والقائِلينَ لاِِخونِهِم هَلُمَّ اِلَينا ولا يَأتونَ البَأسَ اِلاّ قَليلا =خداوند كسانى كه مردم را از جنگ باز مى‌‌داشتند و كسانى را كه به برادران خود مى‌‌گفتند: به سوى ما بياييد [و‌‌خود را از معركه بيرون بكشيد] به خوبى مى‌‌شناسد و آنها [مردمى ضعيف‌‌اند و]جز اندكى پيكار نمى‌‌كنند». (احزاب/33،18) قرطبى طبق يك قول منظور از «القائلين»را بنى‌‌قريظه دانسته كه به برادران منافق خود گفتند: به سوى ما بياييد و محمّد را ترك كنيد كه او نابود مى‌‌شود و اگر ابوسفيان پيروز شود احدى از شما را باقى نمى‌‌گذارد.
[92] بنابرنقل بعضى مفسران، منظور از «احزاب» در آيه«يَحسَبونَ الاَحزابَ لَم يَذهَبوا و اِن يَأتِ الاَحزابُ يَوَدّوا لَو اَنَّهُم بادونَ فِى الاَعراب ... = آنها گمان مى‌‌كنند هنوز لشكر احزاب نرفته‌‌اند و اگر بازگردند آرزو مى‌‌كنند اى كاش ميان اعراب باديه نشين بودند و ...» (احزاب/33، 20) كسانى هستند كه نبرد خندق را به راه انداختند و آنها شامل بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير و ... هستند.[93]
از ديگر آياتى كه درباره پيمان شكنى بنى‌‌قريظه نازل شده آيه 51 نساء/4 است: «اَلَم تَرَ اِلَى الَّذينَ اُوتوا نَصيبـًا مِنَ الكِتـبِ يُؤمِنونَ بِالجِبتِ والطّـغوتِ و يَقولونَ لِلَّذينَ كَفَروا هـؤُلاءِ اَهدى مِنَ الَّذينَ ءامَنوا سَبيلا =آيا نديدى كسانى را كه بهره‌‌اى از كتاب خدا به آنان داده شده، با اين حال به جبت و طاغوت ايمان مى‌‌آورند و درباره كسانى كه كفر ورزيده‌‌اند مى‌‌گويند: اينان از كسانى كه ايمان آورده‌‌اند راه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 245
يافته‌‌ترند». بنا به نقل ابن عباس اين آيه درباره بنى‌‌قريظه و ديگر كسانى كه نبرد احزاب را به راه انداختند نازل شده كه دين مشركان را بر اسلام برترى داده، اهل شرك را در يورش به مسلمانان تحريك كردند.
[94]
بنى‌‌قريظه پس از پيمان‌‌شكنى در جهت تقويت سپاه احزاب، محموله‌‌اى شامل 20 بار شتر، آذوقه براى مشركان فرستادند كه در بين راه شمارى از انصار آن را مصادره كردند و نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)آوردند.[95] شايد چنين انفاقهايى به سپاه احزاب است كه برخى مفسران[96] آيه 117 آل عمران/3 را بر بنى قريظه و ديگر طوايفى كه در نبرد نقش داشتند تطبيق كرده‌‌اند: «مَثَلُ ما يُنفِقونَ فى هـذِهِ الحَيوةِ الدُّنيا كَمَثَلِ ريح فيها صِرٌّ اَصابَت حَرثَ قَوم ظَـلَموا اَنفُسَهُم فَاَهلَكَتهُ وما ظَـلَمَهُمُ اللّهُ ولـكِن اَنفُسَهُم يَظلِمون =آنچه در اين زندگى پست دنيوى انفاق مى‌‌كنند همانند باد سوزانى است كه به زراعت قومى كه بر خود ستم كرده [و در غير محل و وقت مناسب كشت كرده‌‌اند] بوزد و آن را نابود سازد و خدا به آنان ستم نكرده، بلكه خودشان به خويشتن ستم مى‌‌كنند».
گزارشهايى نيز از تهاجم بنى‌‌قريظه در مدينه در دست است.
[97] پيامبر براى ناكام گذاشتن حركت آنان در مدينه، سلمة بن اسلم را با 200 نفر و زيد بن حارثه را با 300 نيرو براى حراست از شهر مأمور كرد[98]، از اين رو يهود، از شبيخون‌‌زدنهاى خود نتيجه‌‌اى نگرفتند.[99] گويند: آنها براى تهاجم شبانه به مدينه از مشركان تقاضاى فرستادن 2000 جنگجو كردند؛ اما پاسخ مثبت نشنيدند.[100] حملات متناوب آنان به برخى مناطق مسلمان‌‌نشين مدينه افزون بر ايجاد خلل در رفت و آمد مسلمانانى كه نزديك بنى‌‌قريظه ساكن بودند، موجب هراس زنان و كودكان ساكن شهر شده بود[101]، چنان‌‌كه حمله به كوشك رفاعه كه به قتل يكى از آنان به دست صفيه دختر عبدالمطلب انجاميد، از اين‌‌گونه اقدامهاست.[102] (‌‌‌‌احزاب / غزوه)

 محاصره بنى‌‌قريظه به دست مسلمانان:

خيانت و پيمان شكنى آنان در نبرد احزاب كه در حساس‌‌ترين شرايط صورت گرفت و هستى اسلام در خطر بود قابل گذشت نبود، از اين رو پيامبر(صلى الله عليه وآله)پس از جنگ خندق، به فرمان الهى مأمور سركوب آنان شد[103]: «قـتِلُوا الَّذينَ لا يُؤمِنونَ بِاللّهِ ولا بِاليَومِ الأخِرِ =با كسانى از اهل كتاب كه نه به خدا، و نه به روز جزا ايمان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 246
دارند،... پيكار كنيد». (توبه/9،29) از كلبى روايت شده كه اين آيه درباره بنى قريظه و بنى‌‌نضير نازل شده است.
[104] درباره سال وقوع اين غزوه به‌‌رغم اتفاق نظر مبنى بر وقوع آن پس از غزوه خندق، دو گزارش متفاوت وجود دارد: برخى آن را يك سال پس از اُحد (سال چهارم هجرت)،[105] برخى ديگر، دو سال پس از جنگ اُحد و در سال پنجم مى‌‌دانند.[106] اين قول در ميان مورخان و سيره‌‌نويسان از شهرت بيشترى برخوردار است. (‌‌<=‌‌غزوه‌‌خندق)
مطابق گزارش سيره نويسان، پيامبر(صلى الله عليه وآله)پس از اعلام جنگ بر ضدّ بنى‌‌قريظه، ابن ام مكتوم را جانشين خود در مدينه قرار داد
[107] و براى اينكه به آنان فرصت تجديد قوا ندهد فوراً به منطقه ايشان رفت و نماز عصر را در آنجا به جا آورد.[108] سپاه اسلام متشكل از 3000 نيرو،[109] به پرچمدارى على(عليه السلام) بود.[110]
با رسيدن اميرمؤمنان، على(عليه السلام)، مقابل دژهاى آنان، بنى‌‌قريظه، به دشنام دادن به مسلمانان، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همسران رسول خدا پرداختند. هنگامى كه رسول خدا ناسزاگويى ايشان را شنيد، آنان را برادران ميمون و خوك خطاب كرد. يهود كه چنين انتظارى نداشتند زبان به اعتراض گشوده، به يكديگر گفتند: اين سخن محمد(صلى الله عليه وآله)از خود ما يهود برخاسته است كه اسرار كتب مقدس را در اختيار مسلمانان قرار مى‌‌دهيم.[111] ماوردى و طبرسى به نقل از مجاهد نزول آيه «و اِذا لَقُوا الَّذينَ ءامَنوا قالوا ءامَنّا واِذا خَلا بَعضُهُم اِلى بَعض قالوا اَتُحَدِّثونَهُم بِما فَتَحَ اللّهُ عَلَيكُم لِيُحاجّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُم اَفَلا تَعقِلون» =و [همين يهوديان ]چون با كسانى كه ايمان آورده‌‌اند برخورد كنند، مى‌‌گويند: ما ايمان آورديم و وقتى با همديگر خلوت مى‌‌كنند، مى‌‌گويند: چرا از آنچه خداوند بر شما گشوده است، براى آنان حكايت مى‌‌كنيد تا آنان به [استناد]آن پيش پروردگارتان بر ضدّ شما استدلال كنند؟ آيا فكر نمى‌‌كنيد؟» (بقره/2،76) را در اين‌‌باره دانسته‌‌اند.[112]
رسول خدا طبق سيره هميشگى خود، ابتدا از آنان خواست اسلام بياورند.[113] چون سر‌‌باز زدند به محاصره ايشان پرداخت. مدت محاصره به اختلاف گزارش شده است؛ واقدى اين مدت را
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 247
15
[114] و ابن‌‌اسحاق و ابن‌‌حبيب 25 روز[115] و برخى نيز 10[116] و‌‌14 روز[117] ذكر كرده‌‌اند. با ادامه محاصره و پس از آشكار شدن ضعف ايشان در مقابل سپاه اسلام، بنى قريظه فردى به نام نباش بن قيس[118] يا غزال‌‌بن شمويل (شمول)[119] را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرستاده، پيشنهاد كردند كه آن حضرت با آنان نيز چون بنى‌‌نضير رفتار كند و به ايشان اجازه داده شود اموال منقول خود را برداشته، از مدينه كوچ كنند؛ اما رسول خدا خواسته آنان را رد كرد. پس از آن بنى‌‌قريظه پيشنهاد كردند با بر جاى گذاشتن همه اموال خويش، تنها جان خود و خانواده‌‌هايشان را نجات دهند؛ اما رسول خدا خواستار تسليم بدون قيد و شرط آنان شد[120]، زيرا تجربه نشان داده بود كه اگر اين گروه نيز مانند همكيشان خود (بنى‌‌نضير) آزادانه از تيررس مسلمانان خارج شوند توطئه‌‌هاى خود را بر ضدّ اسلام از سر مى‌‌گيرند.
به موجب پاره‌‌اى گزارشها، پس از آنكه بنى‌‌قريظه يقين كردند اگر وضع بدين منوال بگذرد شرايط بدتر خواهد شد
[121]بزرگشان (كعب بن اسد) سه پيشنهاد به همكيشان خود ارائه كرد: نخست تصديق پيامبر(صلى الله عليه وآله) و پذيرش اسلام. دوم كشتن زنان و كودكان و جنگيدن با مسلمانان. سوم تهاجم به سپاه اسلام در شب شنبه و غافلگير كردن مسلمانان؛ اما راه‌‌حلهاى او پذيرفته نشد.[122] در پى آن و پس از پاسخهاى صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ايشان از آن حضرت خواستند همپيمان اوسى خود ابولبابه را نزد آنان فرستد تا با او در خصوص تسليم شدنشان رايزنى كنند. اين امر نشان مى‌‌دهد آنان به مذاكره اميدوار بوده، در چانه زنيهاى خود به اوسيان همپيمان خود اميد بسته بودند.
پس از موافقت رسول خدا، ابولبابه رهسپار دژهاى يهود شد و ضمن توصيه ايشان به تسليم، تحت تأثير عواطف و احساسات كودكان و زنان بنى‌‌قريظه، با اشاره به گردن و حلق خود، به آنان فهماند كه در صورت تسليم شدن به حكم پيامبر(صلى الله عليه وآله) كشته خواهند شد. از نظر برخى مفسران اقدام ابولبابه خيانت به پيامبر تلقى شده و نزول آيه 27 انفال/8 به اين امر ارتباط دارد
[123]: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لا تَخونُوا اللّهَ والرَّسولَ وتَخونوا اَمـنـتِكُم واَنتُم تَعلَمون =اى كسانى كه ايمان آورده‌‌ايد، به خدا و پيامبر خيانت نكنيد و (نيز) در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 248
امانتهاى خود خيانت روا مداريد، در حالى كه مى‌‌دانيد [اين كار گناه بزرگى است]».
[124] هرچند اين گفته مشهور است؛ اما برخى محققان با ارائه برخى ادله، داستان گزارش شده را مخدوش دانسته‌‌اند.[125] (‌‌‌‌ابولبابه) در اين هنگام و پيش از حل مشكل، اسدبن عبيد، اسيد‌‌بن‌‌سعيه و ثعلبة بن سعيه كه از يهود بنى‌‌هدل از خويشان بنى قريظه و با آنان همراه بودند از دژ، فرود آمدند و با پذيرش اسلام، جان و مال و فرزندان خود را نجات دادند. برخى مفسران نزول آيه 113 آل عمران/3 را در اين باره دانسته‌‌اند:[126]«لَيسوا سَواءً مِن اَهلِ الكِتـبِ اُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتلونَ ءايـتِ‌‌اللّهِ ءاناءَ الَّيلِ و هُم يَسجُدون».عمرو‌‌بن‌‌سعدى از بنى‌‌قريظه نيز جزو كسانى بود كه در شب آخر به مسجدالنبى پناهنده شد و اسلام آورد.[127] در پى اين حوادث، بنى‌‌قريظه چاره‌‌اى جز تسليم بدون قيد و شرط نيافته، تسليم شدند.
برخى سيره نويسان، علت تسليم شدن آنان را، افزون بر وحشتى كه خداوند در دل ايشان افكنده بود چنين گزارش كرده‌‌اند كه در جريان محاصره بنى‌‌قريظه، على(عليه السلام) تا نزديك آنان پيش رفت و فرياد زد: يا آنچه را حمزة‌‌بن عبدالمطلب چشيد، خواهم چشيد يا دژ را فتح خواهم كرد. اينجا بود كه‌‌بنى‌‌قريظه چاره‌‌اى جز تسليم نديدند.
[128]
اختلاف است كه پس از تن دادن بنى‌‌قريظه به خواسته پيامبر(صلى الله عليه وآله)، قبيله اوس از آن حضرت خواستند آنان را به خاطر همپيمان بودن با ايشان، ببخشد يا اينكه بنى‌‌قريظه خود، اوسيها را واسطه براى داورى در بين آنان قرار دادند. بنابر قول مشهور، اوسيها پيشدستى كردند و با اصرار آنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) سعد‌‌بن معاذ را داور معرفى كرد[129]؛ اما طبرسى آورده است كه بنى‌‌قريظه خود، سعد‌‌بن‌‌معاذ را با اجازه آن حضرت برگزيدند.[130] گويند: پس از آگاهى سعد از داورى خويش گفت: وقت آن فرا رسيده است كه در راه خدا از سرزنش هيچ سرزنش كننده‌‌اى نهراسم.[131] پس از آن، سعد با تعهد گرفتن از بنى‌‌قريظه و مسلمانان مبنى بر تن دادن به حكم او، اعلام كرد كه مردان بنى‌‌قريظه كشته شوند، زنان و كودكان ايشان اسير و اموالشان تقسيم گردد.[132]پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حكم سعد را تأييد و درباره آن فرمود: آنچه را خدا از فراز
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 249
آسمانها حكم داده بود، سعد بر آن حكم كرد.
[133] در پى اين حكم آنان كه گمان نمى‌‌كردند چنين سرنوشتى داشته باشند به عذاب خوار كننده‌‌اى دچار شدند. طبرسى از عطاء نقل كرده كه آيه «و‌‌لا‌‌يَحسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا اَنَّما نُملى لَهُم خَيرٌ لاَِنفُسِهِم اِنَّما نُملى لَهُم لِيَزدادُوا اِثمـًا ولَهُم عَذابٌ مُهِين»(آل‌‌عمران/3،178) درباره بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير نازل شده است[134]؛ همچنين به نقل از عطا، آنان مصداق آيه «يَومَ تَبيَضُّ وُجوهٌ و تَسوَدُّ وُجوهٌ»(آل‌‌عمران/3،106)؛ هستند.[135]
در مدت محاصره سه تن از مسلمانان وفات يافتند. خلاد بن سويد با پرتاب شدن سنگى از سوى بنى قريظه به شهادت رسيد.[136] افزون بر وى، شخص ديگرى به نام ابوسنان‌‌بن محصن اسدى در ايام محاصره بنى قريظه وفات يافت و در گورستان بنى‌‌قريظه به خاك‌‌سپرده‌‌شد.[137] سعدبن معاذ اوسى هم كه در نبرد خندق زخمى شده بود پس از ماجراى حكميتش و پس از آنكه زخمش باز شد به شهادت رسيد.[138]

 سرانجام بنى‌‌قريظه:

مطابق گزارش سيره‌‌نويسان، سپاه اسلام، بنى قريظه را پس از خلع سلاح در خانه دخترحارث از تيره بنى نجار[139] يا در منزل اسامة‌‌بن زيد[140] بازداشت كردند و پس از كندن گودالهايى در بازار مدينه، آنان را يكى يكى[141] يا 10‌‌تا 10‌‌تا[142] آوردند و گردن زدند.[143] حيى بن كعب رئيس بنى نضير و از آتش افروزان جنگ احزاب و كعب‌‌بن اسد بزرگ بنى قريظه از جمله كشته شدگان بودند.[144] بدين ترتيب مطابق قول زمخشرى و قرطبى ذيل آيه 137 بقره/2 وعده خداوند مبنى بر دفع شر يهود از رسول خدا با كشتن بنى قريظه و اسارت ايشان محقق شد:«فَاِن ءامَنوا بِمِثلِ ما ءامَنتُم بِهِ فَقَدِ اهتَدَوا واِن تَوَلَّوا فَاِنَّما هُم فى شِقَاق فَسَيَكفيكَهُمُ اللّهُ و هُوَ السَّميعُ العَليم».نيز مقصود از رسوايى در زندگى دنيا در آيه 85 بقره/2 كشتن بنى قريظه و به اسارت در آوردن فرزندان آنان دانسته شده است.
در شمار كشته شدگان يهود اظهار نظرهاى گوناگونى ارائه شده است؛ ابن اسحاق
[145] شمار آنان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 250
را 400، طبرسى 450
[146]، واقدى 600 تا 700،[147] بيهقى 600،[148] يعقوبى 750[149] تن ذكر كرده‌‌اند. طبرسى و برخى ديگر بيشترين تعداد را، 800 تا 900 تن گفته‌‌اند.[150] واقدى و بلاذرى آورده‌‌اند كه از مردان بنى‌‌قريظه هركس بر بدنش مو روييده بود كشته شد.[151] بنا به قول على بن ابراهيم، اعدام ايشان سه روز به طول انجاميد[152] و تنها فردى به نام‌‌رفاعة بن سموئيل مورد شفاعت سلمى (خاله‌‌رسول خدا) قرار گرفت و نجات يافت.[153] از زنان آنان نيز فقط يك تن كه نامش نباته (يا بنانه) ثبت‌‌شده كشته شد، زيرا وى به تحريك همسرش با پرتاب سنگى موجب شهادت خلاد‌‌بن سويد شده بود.[154]

 تحليل كشتار :

هرچند بيان قرآن كريم در آيات 26 ـ 27 احزاب/33 حكايت از تأييد اعدام مردان بنى‌‌قريظه دارد[155]، با اين وجود، برخى محققان با ذكر شواهد و قراينى نسبت به نقلها و گزارشهاى فوق در خصوص تعداد كشته شدگان و نحوه برخورد ياد شده با بنى‌‌قريظه اظهار ترديد كرده‌‌اند؛ بعضى شمار مقتولان را آن هم با اين تعداد و در يك روز يا سه روز و به دست يك يا دو نفر (على(عليه السلام) به تنهايى يا به همراهى زبير) بعيد دانسته، اين گزارشها در خصوص كشتار را، ساخته و پرداخته قبيله خزرج دانسته‌‌اند كه مى‌‌خواستند چنين وانمود كنند كه حرمت طايفه اوس نزد پيامبر، كمتر از خزرجيها بوده است. در غير اين صورت پيامبر شفاعت آنها را درباره بنى‌‌قريظه مى‌‌پذيرفت[156]، چنان‌‌كه شفاعت خزرجيها را درباره بنى‌‌نضير پذيرفت.
برخى ديگر كشتار آنها را خلاف سيره رسول خدا عنوان كرده‌‌اند و نيز با استناد به آمار و ارقام متفاوت اين غزوه و ذكر اين مطلب كه تلفات اين نبرد داخلى در مقايسه با نبردهاى ديگر پيامبر، قابل‌‌پذيرش نيست به نقد گزارشهاى سيره‌‌نويسان پرداخته‌‌اند.
[157] دكتر وليد عرفات[158] با اقامه ادله متعددى كشتار يهود را رد كرده است. برخى از ادله وى عبارت‌‌اند از: 1. قرآن به اين تعداد مقتول اشاره نكرده است. 2. در عين پيمان شكنى آنان، اسلام بزرگ‌‌تر از آن است كه اين تعداد را با چنان وضعى بكشد. 3. رؤساى آنان مقصر بودند نه همه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 251
آنان، از اين رو مطابق قاعده «لاتزر وازرة وزر اخرى»، كشتن ايشان خلاف اسلام بوده است. 4. معقول نيست كه چند صد نفر در بازار مدينه كشته شوند و اشاره واضحى به موضع قتل آنان نشود و اثرى باقى نماند. 5. اگر چنين كشتارى مى‌‌بود فقها آن را مبنا‌‌قرار مى‌‌دادند. 6. فقط نام چند تن از برزگان‌‌بنى‌‌قريظه برده شده و از ديگران نامى در‌‌ميان نيست.
به اعتقاد برخى، داستان قتل عام آنان را ابن‌‌اسحق از يهود گرفته و سيره نويسان و مورخان بعدى از او گرفته‌‌اند، افزون بر آن، راويان اين واقعه‌‌نيز چون محمد بن كعب و عطيه از يهود قرظى هستند و بعيد نيست كه جانبدارانه سخن گفته باشند.
[159]
در مقابل نظريه فوق، محققان ديگرى، كشتن يهود بنى‌‌قريظه را مطابق عقل و منطق دانسته و آورده‌‌اند كه اولا سزاى كسانى كه در حساس‌‌ترين شرايط، پيمان‌‌شكنى كردند، كمتر از اين نبوده است.[160] اصولا حيات سياسى اسلام در گرو معاهداتى بود كه با قبايل اطراف داشت و پيمان‌‌شكنى هر روزه و گذشت رسول خدا از پيمان‌‌شكنان، زمينه را براى نقض عهدهاى مكرر آماده مى‌‌كرد.[161] ثانياً حكم «سابّ‌‌النبى» بر آنها جارى شد.[162] ثالثاً خود آنها داورى سعد‌‌بن معاذ را پذيرفته بودند.[163] رابعاً در عهدنامه پيامبر با يهود مدينه آمده بود كه در صورت پيمان‌‌شكنى آنها، آن حضرت در ريختن خون آنان آزاد خواهد بود. خامساً سعد، گويا از قوانين تورات آگاهى داشته و طبق آن حكم خود را اعلام كرده بود.[164] قريب به اتفاق مفسران نزول آيه «و اَنزَلَ الَّذينَ ظـهَروهُم مِن اَهلِ الكِتـبِ مِن صَياصيهِم وقَذَفَ فى قُلوبِهِمُ الرُّعبَ فَريقـًا تَقتُلونَ وتَأسِرونَ فَريقـا =خداوند گروهى از اهل كتاب را كه از آنها (مشركان عرب) حمايت كردند از قلعه‌‌هاى محكمشان پايين كشيد، و در دلهاى آنها رعب افكند. [كارتان به جايى رسيد كه ]گروهى را مى‌‌كشتيد و گروهى را اسير مى‌‌كرديد» (احزاب/33،26) را درباره بنى‌‌قريظه دانسته‌‌اند كه پيمان شكنى كرده، در غزوه خندق به يارى احزاب به فرماندهى ابوسفيان شتافتند[165]؛ اما به زودى تاوان خيانت خود را پرداختند.

 غنايم غزوه بنى قريظه:

پيامبر پس از فراغت از غزوه بنى قريظه، خمس غنايم و اسيران را جدا كرد و مابقى را ميان جنگجويان مسلمان قسمت كرد؛ براى سواره نظام سه سهم (دو سهم براى اسب و يك سهم براى صاحبش) و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 252
براى پياده نظام يك سهم در نظر گرفت.
[166] واقدى[167] شمار سواره نظام را 36 و يعقوبى[168] 38 تن ذكر كرده‌‌اند. به موجب گزارشى سلاحهايى كه در اين غزوه به غنيمت گرفته شد شامل 1500 شمشير، 300 زره و 1000 نيزه بوده است.[169] در تعداد اسيران نيز نظرها يكسان نيست؛ برخى تعداد آنها را 700، 750[170] و عده‌‌اى 1000[171] تن گزارش كرده‌‌اند. گفته شده است كه پيامبر از ميان اسيران، 6 دختر را به بينوايان بنى‌‌هاشم و يكى را نيز به نام ريحانه، دختر شمعون‌‌بن زيد[172] يا دختر عمرو بن خناقه (بطنى از قريظه[173]) را سهم خود قرار دادند.[174] ابن سعد انتساب قرظى بودن وى را به سبب ازدواجش با فردى از اين قبيله دانسته است.[175] ريحانه تا زمانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) زنده بود، در ملك آن حضرت قرار داشت.[176] پس از آن به فرمان پيامبر اسيران را به سرپرستى سعد‌‌بن زيد اشهلى[177] به نجد بردند و با فروش آنها، اسب و سلاح خريدند.[178] مطابق گزارشى ديگر اسيران را نيز همچون غنايم پس از جدا كردن خمس آن ميان رزمندگان تقسيم كردند.[179]
اين غزوه كه در اواخر ذيقعده سال پنجم هجرت، آغاز شده بود[180]، در روز پنجشنبه، 7 روز گذشته از ذيحجّه پايان يافت[181]و پيامدهاى مهمى از خود برجاى گذاشت كه مى‌‌توان به پاك شدن جبهه داخلى از يهود پيمان‌‌شكن، تقويت بنيه مالى مسلمانان به وسيله غنايم قابل توجّه اين غزوه، فرو‌‌ريختن پايگاه مشركان عرب در مدينه، هموار شدن راه پيروزى آينده و تحكيم موقعيت حكومت اسلامى در نظر دوست و دشمن اشاره كرد.[182] گفته شده است كه مراد از «ارض» در آيه «و اَورَثَكُم اَرضَهُم وديـرَهُم و اَمولَهُم و اَرضـًا لَم تَطَـوها وكانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَىء قَديراً‌‌=و زمينها و خانه و اموالشان را در اختيار شما گذاشت و [همچنين]زمينى را كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد و خداوند بر هرچيز تواناست» (احزاب/33،27)، سرزمين و املاك يهود بنى‌‌قريظه است كه شامل عقار و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 253
نفيل، برقه، مثيب و‌‌اعواف (متعلق به فردى به نام خنافه و از صدقات رسول خدا
[183]) بود. گويند: رسول خدا اعواف، برقه، مُثيب، دلال، حسنى، صافيه و مَشربه ام‌‌ابراهيم را در سال هفتم وقف كرد[184] و مراد از اموال در آيه اثاث، چارپايان، سلاح و درهم و دينار‌‌است.[185]
از ابن‌‌زيد نقل شده است كه منظور از ضمير در «اَرضَهُم و ديـرَهُم»بنى‌‌قريظه و بنى‌‌نضير هستند، هرچند به اعتقاد طبرى درست آن است كه بگوييم مراد، بنى‌‌قريظه‌‌اند[186] و در اينكه منظور از «اَرضـًا لَم تَطَـوها»كدام سرزمين است در ميان مفسران اختلاف است؛ بعضى آن را اشاره به سرزمين خيبر و بعضى ديگر به مكّه و عده‌‌اى سرزمين روم و ايران دانسته‌‌اند؛ ولى آنچه با ظاهر آيه سازگارى دارد آن است كه اين زمين در همين ماجراى جنگ بنى‌‌قريظه به تصرف مسلمانان درآمد.[187] به نقل مجاهد مقصود از «فَما اَو جَفتُم»در آيه «و ما اَفاءَ اللّهُ عَلى رَسولِهِ مِنهُم فَما اَو جَفتُم عَلَيهِ مِن خَيل و لا رِكاب و لـكِنَّ اللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَن يَشاءُ واللّهُ عَلى كُلِّ‌‌شَىء قَدير» =و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد [شما براى تصاحب آن]اسب يا شترى بر آن نتاختيد؛ ولى خدا فرستادگانش را بر هركه بخواهد چيره مى‌‌گرداند، و خدا بر هر كارى تواناست (حشر/59،6) اموال بنى‌‌قريظه است كه پيامبر به مهاجران قريش اختصاص داد. نيز به نقل ابن عباس آيه[188] «و ما اَفاءَ اللّهُ عَلى رَسولِهِ مِن اَهلِ القُرى فَلِلّهِ و‌‌لِلرَّسولِ‌‌ولِذِى‌‌القُربى واليَتـمى... =آنچه را خداوند از اهل اين آبادى به رسولش باز‌‌گرداند، از آنِ خدا و رسولش و خويشاوندان او، و يتيمان و مستمندان و در راه ماندگان‌‌است...» (حشر/59،7) درباره اموال «أهل القرى»كه عبارت از بنى‌‌قريظه، بنى‌‌نضير، اهل خيبر، فدك و روستاهاى عُرَينه‌‌اند نازل شده است[189]؛ امّا قرطبى منظور از آن را اموال بنى‌‌قريظه دانسته است.[190]
از ميان بنى‌‌قريظه راويانى برخاستند. كعب‌‌بن سليم قرظى راوى حديث على(عليه السلام)و دو تن از فرزندان كعب به نامهاى محمد و اسحاق و عطيه قرظى از آن جمله‌‌اند.[191]

منابع

احكام القرآن، جصاص؛ الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد؛ اسباب النزول؛ اسد‌‌الغابة فى معرفة الصحابه؛ اعلام الورى باعلام الهدى؛ الاغانى؛ الانساب؛ انساب الاشراف؛ بحارالانوار؛ البحرالمحيط فى التفسير؛ بحوث المؤتمر الدولى التاريخ؛ البدء و‌‌التاريخ؛ البداية و‌‌النهايه؛
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 254
تاج‌‌العروس من جواهرالقاموس؛ تاريخ الاممو‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)؛ تاريخ تحليلى اسلام؛ تاريخ سياسى اسلام (سيره رسول خدا)؛ تاريخ الشعوب الاسلاميه؛ تاريخ صدر اسلام؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التعريف و‌‌الاعلام؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير مبهمات القرآن؛ تفسير المنسوب الى الامام العسكرى(عليه السلام)؛ تفسير نورالثقلين؛ تفسير نمونه؛ التكميل والاتمام لكتاب التعريف والاعلام؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشريعه؛ الروض الانف؛ روض‌‌الجنان و روح الجنان؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سبل‌‌الهدى و‌‌الرشاد؛ السيرة‌‌الحلبيه؛ السيرة النبويه، ابن‌‌كثير؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ الطبقات الكبرى؛ غررالتبيان فى من لم يسم فى القرآن؛ فتح‌‌القدير؛ فتوح البلدان؛ الكامل فى التاريخ؛ الكشاف؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ المصنف؛ معالم التنزيل فى التفسير و‌‌التأويل، بغوى؛ معجم البلدان؛ المغازى؛ المفصل فى تاريخ‌‌العرب قبل الاسلام؛ المنتظم فى تاريخ الملوك و‌‌الامم؛ النهاية فى‌‌الفتن و‌‌الامم؛ النكت و‌‌العيون، ماوردى؛ وفاءالوفاء باخبار دارالمصطفى(صلى الله عليه وآله)؛ يهود حجاز و پيامبر(صلى الله عليه وآله).
سيد محمود سامانى




[1]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 21؛ البدء والتاريخ، ج 3، ص‌‌129؛ الانساب، ج 4، ص 475.
[2]. الاغانى، ج 22، ص 111 ، 114؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 202.
[3]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52؛ الانساب، ج 4، ص 475.
[4]. تاريخ الشعوب الاسلاميه، ص 153.
[5]. المنتظم، ج 1، ص 357؛ وفاء الوفا، ج 1، ص 157 ، 162.
[6]. الاغانى، ج 22، ص 112؛ معجم البلدان، ج 5، ص 84.
[7]. وفاء الوفا، ج 1، ص 159؛ الروض الانف، ج 4، ص 290.
[8]. تاريخ طبرى، ج 1،ص 383؛ مجمع‌‌البيان، ج 1، ص 316؛ البداية‌‌والنهايه، ج 2، ص 31.
[9]. وفاء الوفا، ج 1، ص 156.
[10]. مجمع‌‌البيان، ج 7، ص 286؛ معجم البلدان، ج 5، ص 84.
[11]. البدء والتاريخ، ج 3، ص 129؛ معجم البلدان، ج 5، ص 84.
[12]. الاغانى، ج 22، ص 113؛ البدء والتاريخ، ج 3، ص 129 ـ 130؛ معجم البلدان، ج 5، ص 84.
[13]. الاغانى، ج 22، ص 113؛ معجم البلدان، ج 5، ص 83؛ المصنف، ج 1، ص 168.
[14]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 168 - 170.
[15]. البدء و‌‌التاريخ، ج 3، ص 130؛ المفصل، ج 6، ص 519.
[16]. معجم البلدان، ج 5، ص 83.
[17]. النهايه، ج 2، ص 388.
[18]. تاج العروس، ج 1، ص 143؛ النهايه، ج 1، 24؛ معجم البلدان، ج 1، ص 59.
[19]. جامع البيان، مج 11، ج 19، ص 182.
[20]. الكامل، ج، 1، ص 680.
[21]. فتح القدير، ج 1، ص 320؛ معجم البلدان، ج 1، ص 451.
[22]. فتح القدير، ج 1، ص 374.
[23]. مجمع البيان، ج 2، ص 541؛ فتح القدير، ج 1، ص 374.
[24]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 175 ، 212.
[25]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 240؛ البداية و النهايه، ج 4، ص 101.
[26]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 240.
[27]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 249؛ جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 559؛ الكامل، ج 1، ص 680 - 681.
[28]. تاريخ دمشق، ج 3، ص 166.
[29]. تفسير قرطبى، ج 2، ص 16.
[30]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 559 ـ 560.
[31]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 559 ـ 560؛ تفسير قرطبى، ج 2، ص 15 ـ 16؛ غررالتبيان، ص 208.
[32]. كشف الاسرار، ج 1، ص 473؛ تفسير قرطبى، ج 6، ص 135؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 215.
[33]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 351؛ التفسيرالكبير، ج 12، ص 15.
[34]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 323؛ مجمع‌‌البيان، ج 3، ص 300 ـ 301؛ نورالثقلين، ج 1، ص 629 ـ 630.
[35]. جامع البيان، مج 4، ج 6، ص 330؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 63؛ الدرالمنثور، ج 3، ص 83.
[36]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 345.
[37]. روض‌‌الجنان، ج 6، ص 412؛ التكميل و الاتمام، ص 113.
[38]. جامع البيان، مج 4، ج 6، ص 315؛ التفسير الكبير، ج 4، ص 374 ـ 375.
[39]. روض الجنان، ج 6، ص 412؛ التكميل و الاتمام، ص 113.
[40]. كشف الاسرار، ج 1، ص 473؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 215.
[41]. المغازى، ج 2، ص 454؛ الطبقات، ج 2، ص 59؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[42]. اعلام الورى، ص 79.
[43]. المغازى، ج 2، ص 485؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 220؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 99.
[44]. دلائل النبوه، ج 3، ص 401.
[45]. المغازى، ج 2، ص 458؛ دلائل‌‌النبوه، ج 3، ص 428.
[46]. فتح القدير، ج 1، ص 276.
[47]. جامع البيان، مج 3، ج 3، ص 131.
[48]. اسباب النزول، ص 163؛ تفسير قرطبى، ج 6، ص 143.
[49]. مجمع البيان، ج 3، 325؛ اسباب النزول، ص 163.
[50]. غررالتبيان، ص 240.
[51]. كشف الاسرار، ج 4، ص 68.
[52]. زادالمسير، ج 3، ص 371؛ البحر المحيط، ج 5، ص 339؛ تفسير بغوى، ج 2، ص 216.
[53]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 41؛ مجمع‌‌البيان، ج 3، ص 325.
[54]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 34.
[55]. التبيان، ج 5، ص 143.
[56]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 21؛ تفسير بغوى، ج 2، ص 216.
[57]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 34؛ التبيان، ج 5، ص 146.
[58]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 36؛ تفسير ماوردى، ج 2، ص‌‌328؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 82.
[59]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 22.
[60]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 41؛ غرر التبيان، ص 271.
[61]. تفسير ماوردى، ج 2، ص 330؛ غررالتبيان، ص 271.
[62]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 45.
[63]. تفسير ماوردى، ج 2، ص 330.
[64]. الدرالمنثور، ج 4، ص 98.
[65]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 27؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 98.
[66]. تفسير ابن كثير، ج 2، ص 335.
[67]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 46.
[68]. تفسير بغوى، ج 2، ص 218.
[69]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 46؛ زاد‌‌المسير، ج 3، ص 376.
[70]. التبيان، ج 5، ص 151.
[71]. زاد المسير، ج 3، ص 376.
[72]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 46؛ تفسير بغوى، ج 2، ص 218.
[73]. التبيان، ج 5، ص 152.
[74]. تفسير ابن كثير، ج 4، ص 364؛ الدرالمنثور، ج 8، ص 115.
[75]. روض‌‌الجنان، ج 19، ص 130؛ التكميل والاتمام، ص 415.
[76]. غررالتبيان، ص 415.
[77]. تفسير قرطبى، ج 20، ص 95.
[78]. الكشاف، ج 1، ص 613؛ التبيان، ج 3، ص 463.
[79]. المغازى، ج 2، ص 454؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 93.
[80]. المغازى، ج 2، ص 455.
[81]. المغازى، ج 2، ص 458؛ دلائل‌‌النبوه، ج 3، ص 428.
[82]. المغازى، ج 2، ص 457؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 51؛ دلائل‌‌النبوه، ج 3، ص 401.
[83]. بحارالانوار، ج 2، ص 223.
[84]. همان، ج 2، ص 223.
[85]. دلائل‌‌النبوه، ج 3، ص 403؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص‌‌222.
[86]. غررالتبيان، ص 208.
[87]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 180؛ مجمع‌‌البيان، ج‌‌8، ص‌‌551؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 486.
[88]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 154 ـ 155؛ تفسير بغوى، ج 5، ص 532؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 245.
[89]. تفسير قمى، ج 2، ص 188.
[90]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 159.
[91]. مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 532.
[92]. تفسير قرطبى، ج 14، ص 100.
[93]. التعريف و‌‌الاعلام، ص 255؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 346.
[94]. جامع البيان، مج 4، ج 5، ص 188؛ الدرالمنثور، ج 3، ص 563.
[95]. السيرة الحلبيه، ج 2، ص 345.
[96]. غررالتبيان، 228.
[97]. المغازى، ج 3، ص 462.
[98]. الطبقات، ج 2، ص 67؛ المغازى، ج 2، ص 460.
[99]. الطبقات، ج 2، ص 67؛ المغازى، ج 2، ص 459.
[100]. الطبقات، ج 2، ص 67.
[101]. المغازى، ج 2، ص 451 ، 474.
[102]. المغازى، ج 2، ص 462 ـ 463.
[103]. الطبقات، ج 2، ص 71؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 433؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 232.
[104]. روض الجنان، ج 9، ص 214؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 98.
[105]. اعلام الورى، ج 1، ص 99؛ البداية و‌‌النهايه، ج 4، ص 107؛ المحبر، ص 10.
[106].السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 699؛ الطبقات، ج 2، ص‌‌65،‌‌74.
[107]. المغازى، ج 2، ص 496؛ الطبقات، ج 2، ص 57؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 234.
[108]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 99.
[109]. المغازى، ج 2، ص 522؛ الطبقات، ج 2، ص 234.
[110]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص234؛ الطبقات، ج 2، ص57.
[111]. مجمع البيان، ج 1، ص 286.
[112]. تفسير ماوردى، ج 1، ص 148؛ مجمع البيان، ج 1، ص 286.
[113]. المصنف، ج 5، ص 216.
[114]. المغازى، ج 2، ص 496.
[115]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 235؛ المحبر، ص 113؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 99.
[116]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 235؛ المحبر، ص 113.
[117]. الطبقات، ج 2، ص 76.
[118]. المغازى، ج 2، ص 501.
[119]. تفسير قمى، ج 2، ص 190.
[120]. المغازى، ج 2، ص 501.
[121]. المغازى، ج 2، ص 501.
[122]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 235؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص‌‌99؛ جامع البيان، مج 11، ج 20، ص 182 - 183.
[123]. تفسير قرطبى، ج 7، ص 250؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 48.
[124]. تفسير قرطبى، ج 7،  ص 250؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 48.
[125]. تاريخ صدر اسلام، ص 460.
[126]. جامع‌‌البيان، مج 3، ج 4، ص 71؛ مج 11، ج 20، ص 183؛ السيرة النبويه، ابن كثير، ج 3، ص 719؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 248.
[127]. اسد الغابه، ج 4، ص 107.
[128]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 240؛ الارشاد، ج 1، ص‌‌113.
[129]. المغازى، ج 2، ص 510؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص‌‌239.
[130]. مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 552.
[131]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 184.
[132]. المغازى، ج 2، ص 512؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص‌‌240؛ جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 184.
[133]. تفسير قمى، ج 2، ص 191.
[134]. مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 893.
[135]. الكشاف، ج 1، ص 399؛ روض الجنان، ج 5، ص 3.
[136]. المغازى، ج 2، ص 517؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 104.
[137]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 254.
[138]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 125.
[139]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 240.
[140]. المغازى، ج 2، ص 512.
[141]. همان؛ تفسير منسوب به امام عسكرى(عليه السلام)، ص 671.
[142]. الطبقات، ج 2، ص 58؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[143]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[144]. المغازى، ج 2، ص 513؛ الارشاد، ج 1، ص 111 - 112.
[145]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 59.
[146]. مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 553.
[147]. المغازى، ج 2، ص 518.
[148]. دلائل النبوه، ج 4، ص 20؛ المغازى، ج 2، ص 518.
[149]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[150]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 241؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص‌‌101.
[151]. المغازى، ج 2، ص 516؛ فتوح‌‌البلدان، ص 35.
[152]. تفسير قمى، ج 2، ص 192.
[153]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 103.
[154]. المغازى، ج 2، ص 517؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 104.
[155]. التبيان، ج 8، ص 333.
[156]. تاريخ تحليلى اسلام، ص 88 ـ 89.
[157]. تاريخ تحليلى اسلام، ص 88 ـ 89، 234 ـ 236؛ تاريخ صدر اسلام، ص 171.
[158]. بحوث المؤتمر الدولى التاريخ، ص 787 - 793.
[159]. ر. ك: يهود حجاز و پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ص 164 - 197.
[160]. تاريخ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، ص 354 ـ 355.
[161]. تاريخ سياسى اسلام، ص 527.
[162]. احكام القرآن، ج 3، ص 111؛ تفسير قرطبى، ج 2، ص 49؛ ج 8، ص 82 ـ 83.
[163]. مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 552؛ اعلام الورى، ص 79.
[164]. تاريخ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، ص 354.
[165]. تفسير قمى، ج 2، ص 189؛ جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 180؛ مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 551.
[166]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 244؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[167]. المغازى، ج 2، ص 521.
[168]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[169]. المغازى، ج 2، ص 510؛ الطبقات، ج 2، ص 75.
[170]. مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 553؛ غررالتبيان، ص 420.
[171]. المغازى، ج 1، ص 523.
[172]. اسد الغابه، ج 5، ص 460.
[173]. تاريخ دمشق، ج 3، ص 185؛ البداية و النهايه، ج 5، ص 101.
[174]. المحبر، ص 93؛ السيرة النبويه، ابن كثير، ج 4، ص 604؛ سبل الهدى، ج 11، ص 219.
[175]. الطبقات، ج 8، ص 129.
[176]. الطبقات، ج 8، ص 130؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 52.
[177]. المحبر، ص 94؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 253.
[178]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 245؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 53.
[179]. فتوح البلدان، ص 24.
[180]. المغازى، ج 2، ص 496؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 433؛ المحبر، ص 113.
[181]. الطبقات، ج 2، ص 74؛ فتوح البلدان، ص 35.
[182].  نمونه، ج 17، ص 274.
[183]. تاريخ‌‌المدينه، ج 1، ص 175 ، 212.
[184]. همان، ص 175.
[185]. فتح القدير، ج 4، ص 274.
[186]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 20، ص 187.
[187]. نمونه، ج 17، ص 271.
[188]. جامع‌‌البيان، مج 14، ج 28، ص 46.
[189]. مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 390؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 290؛ غرر التبيان، ص 505.
[190]. تفسير قرطبى، ج 18، ص 11.
[191]
. الانساب، ج 4، ص 475.

 

جمعه 21 مهر 1391  2:00 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى سهم

بنى سهم : از تيره‌‌هاى قريشى مكه

بنى‌‌سهم منسوب به سهم‌‌بن عمرو‌‌بن هُصيص از تيره‌‌هاى قريش از قبايل عدنانى‌‌اند كه شاخه‌‌هاى عدىّ، مُرّه و جُمح در عرض آن قرار دارند. بنى‌‌سهم متشكل از تبار سعد و سعيد فرزندان سهم هستند.[1] آنان يكى از 10 تيره قريشى‌‌اند كه در جاهليت از شرافت و منزلتى برخوردار بودند[2] و اداره برخى امور مكه را بر عهده داشتند.[3]
محل سكونت آنان در شهر مكه پيرامون كعبه بود، به گونه‌‌اى كه يكى از درهاى مسجدالحرام به باب بنى‌‌سهم شهرت داشته است.[4] چون بنى‌‌سهم در بخش مركزى مكه ساكن بودند از جمله قريشيان بطائح خوانده شدند.[5] محلّه ايشان در غرب مكه و از يك سمت به دارالندوه متصل بود.[6]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 187
از چاههاى آنان در منطقه به غمر
[7] و زمزم[8] اشاره شده كه مكان اولى مشخص نيست.
بنى‌‌سهم هرگاه مى‌‌خواستند از حمايت قبيله خود بهره‌‌مند شوند، روى صخره‌‌اى به نام «مسلم» مى‌‌رفته، فرياد «واصباحا» سر مى‌‌دادند. عاص‌‌بن‌‌وائل سهمى از بزرگان اين تيره، با تضييع حق يكى از مسافران مكه، زمينه‌‌ساز‌‌پيدايش پيمان حلف الفضول در حمايت از ستمديدگان گرديد.
[9]
بر اثر قرابت نَسَبى بنى‌‌سهم و بنى عدى و مناسبات خانوادگى ميان آن دو، اين دو تيره با يكديگر همپيمان شدند و در برخى منازعات از هم حمايت مى‌‌كردند؛ اما در حادثه‌‌اى به دست بنى‌‌عدى كه به قتل يكى از سهميان انجاميد اين پيمان شكسته شد.[10]
بنى‌‌سهم در درگيرى و رقابت خاندان قصى ميان بنى‌‌عبد مناف و بنى‌‌عبدالدار بر سر مناصب مكه، جانب بنى‌‌عبدالدار را گرفتند و با ديگر حاميان بنى‌‌عبدالدار پيمانى بستند كه به پيمان «لعقة الدم» شهرت يافت؛ گويا بنى‌‌سهم پس از كشتن شتر (يا‌‌گاوى) خون آن را در ظرفى ريخته، ضمن پيمان با بنى عبدالدار، دستان خود را در آن خون فرو‌‌بردند.[11]
گفته شده: بنى‌‌سهم كه از حيث شمار اشراف و بزرگان نسبت به ديگر تيره‌‌هاى قريش فزونى داشتند در اين خصوص در مقام رقابت و تفاخر برآمدند. در شمارش، تعداد بزرگان بنى‌‌عبد‌‌مناف فزونى يافت، از اين‌‌رو بنى‌‌سهم افرادى از بزرگان خود را كه در قيد حيات نبودند نيز برشمردند و آنگاه بر بنى عبد مناف فزونى يافتند، زيرا در جاهليت شمار سهميها بيشتر از بنى‌‌عبد‌‌مناف بود. بنا به نظر برخى مفسران سوره تكاثر به همين موضوع اشاره دارد:[12]«اَلهـكُمُ التَّكاثُر * حَتّى زُرتُمُ المَقابِر * كَلاّ سَوفَ تَعلَمون * ثُمَّ كَلاّ سَوفَ تَعلَمون * كَلاّ لَو تَعلَمونَ عِلمَ اليَقين * لَتَرَوُنَّ الجَحيم =شما را افتخار بر يكديگر به افزونى (در‌‌مال و افراد) سرگرم كرد، تا گورستانها را ديدار كرديد [و مردگان را نيز به حساب آورديد]چنين نيست [كه مى‌‌پنداريد]بزودى خواهيد دانست... . سوگند كه دوزخ را خواهيد ديد».
پس از ويران شدن خانه كعبه (5 سال پيش از بعثت)
[13] بر اثر سيل، هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)براى جلوگيرى از اختلاف قبايل براى نصب حجرالاسود آن را در درون رداى خود قرار دادند تا نمايندگان قبايل همگى در نصب حجرالاسود شركت داشته باشند. آنان نيز گوشه‌‌اى از رداى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 188
پيامبر(صلى الله عليه وآله) را برگرفتند.
[14]

 بنى‌‌سهم در دوره پيامبر:

عموم بنى‌‌سهم همچون ديگر قبايل قريش تا فتح مكه در سال‌‌هشتم هجرى اسلام نياوردند. حارث‌‌بن قيس سهمى كه عهده‌‌دار اموال محجوران بود (اين اموال براى خدايان به هنگام صلح يا جنگ اختصاص مى‌‌يافت) هرگاه سنگى بهتر از سنگ موجود در نزد خود مى‌‌يافت همان را عبادت مى‌‌كرد و در واقع بنده هواى نفس خود بود. (فرقان/25،43)[15] به نقل برخى مفسران آيه «... ما كانَ صَلاتُهُم عِندَ البَيتِ اِلاّ مُكاءً و تَصدِيَةً»(انفال/8،35) نيز در خصوص برخى از سهميها دانسته شده است، زيرا هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)نماز را ميان ركن يمانى و حجرالاسود اقامه مى‌‌كرد دو تن از بنى‌‌سهم در سمت راست و چپ او مى‌‌ايستادند. يكى از آن دو با ايجاد صدايى مانند صداى چكاوك و ديگرى صداى گنجشك و همچنين با كف زدن قصد باطل كردن نماز آن حضرت را داشتند.[16] عاص*‌‌بن وائل سهمى (پدر عمرو عاص) از شيوخ و شاعران اين قبيله جزو مسخره كنندگان پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود.[17] برخى از آنها مى‌‌كوشيدند فعاليتهاى تبليغى پيامبر در موسم حج را خنثا كنند.[18] نُبيه و مُنبه فرزندان حجاج سهمى از آن جمله‌‌اند كه در نبرد بدر كشته شدند.[19]
در غزوه* بدر برخى ثروتمندان بنى‌‌سهم تداركات غذايى سپاه شرك را بر عهده گرفتند.[20]
معدودى از بنى سهم نيز در سالهاى نخست اسلام آوردند و تنى چند از آنان به حبشه مهاجرت كردند. محمية بن جزء، هشام بن عاص‌‌بن وائل، ابوقيس بن حارث بن قيس و رمله دختر ابى عوف از جمله مهاجران حبشه هستند.[21]
با هجرت پيامبر به مدينه برخى از مسلمانان بنى‌‌سهم (مانند ابوالعاص منبه) به دست خانواده‌‌هايشان زندانى شده، نتوانستند مهاجرت كنند و با اكراه همراه سپاه قريش به نبرد بدر آورده و كشته شدند. بنا به نقل برخى مفسران آيه «اِنَّ الَّذينَ تَوَفّهُمُ المَلئِكَةُ ظالِمى اَنفُسِهِم قالوا‌‌فيمَ كُنتُم قالوا كُنّا‌‌مُستَضعَفينَ فِى‌‌الاَرض» (نساء/4،97) در اين باره نازل شده است.[22] از ميان اين تيره، شاعرانى برخاستند كه عبدالله بن زبعرى[23]، عبدالله بن حذافه[24]، قيس‌‌بن عدى[25] و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 189
عقبة‌‌بن عمرو (كسى كه در رثاى امام حسين(عليه السلام) شعر سرود)
[26] از آن جمله‌‌اند. ابى وداعه و فروة بن خنيس از اسراى بدر[27]و سائب بن حارث بن قيس[28]، عدى بن قيس[29] و عبدالله بن حارث بن قيس[30] نيز از كسانى بودند كه پيامبر براى‌‌متمايل ساختن آنان به اسلام از‌‌غنايم حنين در ميانشان تقسيم كرد. (‌‌‌‌مؤلفة‌‌القلوب)

منابع

اخبار مكة و ماجاء فيها من الآثار؛ اسباب النزول؛ الاشتقاق؛ بحارالانوار؛ تاريخ خليفة‌‌بن‌‌خياط؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير عبد‌‌الرزاق؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ طبقات الشعراء؛ الطبقات الكبرى؛ كتاب النسب؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ مسند احمد بن حنبل؛ المعجم الكبير؛ المغازى؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ المنمق فى اخبار قريش.
حسين مرادى نسب




[1]. النسب، ص 214؛ جمهرة انساب العرب، ص 464.
[2]. المفصل، ج 4، ص 112؛ المنمق، ص 111.
[3]. المفصل، ج 4، ص 91.
[4]. مسند احمد، ج 7، ص 547؛ المعجم الكبير، ج 20، ص 289؛ تاريخ دمشق، ج 10، ص 80.
[5]. المحبر، ص 167؛ المفصل، ج 4، ص 26 ـ 27.
[6]. تفسير قرطبى، ج 2، ص 88؛ تاريخ دمشق، ج 23، ص 80.
[7]. اخبار مكه، ج 2، ص 220؛ السيرة النبويه، ج 1، ص‌‌149.
[8]. اخبار مكه، ج 2، ص 219.
[9]. المنمق، ص 111 ، 186.
[10]. المنمق، ص 267.
[11]. المنمق، ص 33 ، 274؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 248؛ الطبقات، ج 1، ص 63.
[12]. التبيان، ج 10، ص 402؛ اسباب النزول، ص 400؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 115.
[13]. بحارالانوار، ج 45، ص 242.
[14]. الطبقات، ج 1، ص 116؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 19 ـ 20.
[15]. المفصل، ج 5، ص 249.
[16]. الدرالمنثور، ج 4، ص 61؛ الميزان، ج 9، ص 86.
[17]. المحبر، ص 133؛ المنمق، ص 386؛ جامع البيان، مج 8، ج 14، ص‌‌94.
[18]. المحبر، ص 160.
[19]. المغازى، ج 1، ص 128؛المحبر، ص 162؛ الاشتقاق، ص 124.
[20]. المغازى، ج 1، ص 128؛ المنمق، ص 389؛ المحبر، ص 161.
[21]. السيرة النبويه، ج 1، ص 361، 365، 368.
[22]. جامع البيان، مج 4، ج 5، ص 315 ـ 318؛ مجمع‌‌البيان، ج 3، ص‌‌169.
[23]. السيرة النبويه، ج 2، ص 593؛ طبقات الشعراء، ص 122.
[24]. همان؛ الاشتقاق، ص 122.
[25]. المحبر، ص 133.
[26]. السيرة‌‌النبويه، ج 1، ص 124.
[27]. المغازى، ج 1، ص 142؛ النسب، ص 215.
[28]. تاريخ ابن خياط، ص 55.
[29]. تفسير عبدالرزاق، ج 2، ص 157؛ تاريخ دمشق، ج 9، ص 193.
[30]
. تاريخ ابن خياط، ص 55.

 

جمعه 21 مهر 1391  2:00 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى مُقَرّن مُزَنى

بنى مُقَرّن مُزَنى : خانواده‌‌اى بيابان‌‌نشين از قبيله مُزينه

آنان فرزندان مقرّن بن عامر بن صبح[1] (يا عائذ‌‌بن ميجا[2]) از قبيله بيابان نشين و عدنانى مُزينه[3] و از همپيمانان اوس در يثرب بودند.[4] محل سكونت قبيله مزينه، در نزديكى مدينه بود.[5] شمار فرزندان مقرن را به اختلاف 7[6] يا 10 تن[7] دانسته‌‌اند. ابن سعد[8] نامهاى ايشان را نعمان، سويد، معقل، سنان، عقيل، عبدالرحمن و عبدالرحمن‌‌بن عقيل‌‌بن مقرن (نوه مقرن) بر شمرده است. ابن‌‌حزم[9]، نام 6 تن را ذكر كرده و به جاى دو نام پايانى (عبدالرحمن) از معاويه و نعيم، نام برده است. منابع تفسيرى بيشتر از ديگر منابع به بنى‌‌مقرن پرداخته‌‌اند. در اين ميان قرطبى افزون بر آنها از عقيل و سنان نام برده و واحدى و ميبدى از سه تن از فرزندان مقرن (معقل، سويد و نعمان) ياد كرده‌‌اند.[10]

 اسلام بنى مقرّن:

بنا به گزارشى، نعمان بن مقرن با 10 تن از قبيله مُزينه به سرپرستى خزاعى‌‌بن عبد نُهْم كه خود متولى بتى به نام «نُهْم» بود پس از شكستن آن بت، به مدينه آمد و وعده اسلام قومش را به رسول خدا داد و پس از آن قبيله مُزينه مسلمان شدند.[11] به نقل خود نعمان وى همراه 400 تن از قبيله مُزينه، طى هيئتى در رجب سال پنجم هجرت[12]، نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمده و اسلام آوردند[13]، از اين رو و نيز با توجه به اينكه عمده قبايل عرب در سال
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 297
نهم نزد پيامبر آمدند، گفته شده: هيئت قبيله مُزينه اولين هيئت عدنانى (مُضَر) بود كه خدمت رسول خدا رسيد.
[14] هرچند در اين گزارش به جز نعمان از ديگر پسران مقرن، يادى نشده؛ اما از گزارشهايى كه حكايت از مهاجرت همزمان نعمان با برادرانش دارد[15] چنين برمى‌‌آيد كه آنان، طى همين وفد، اسلام آورده‌‌اند. منابع بسيارى از بنى‌‌مقرن به نيكى ياد كرده و همگى آنان را اهل‌‌هجرت و از صحابه داراى فضل دانسته‌‌اند.[16] ابن مسعود از آنان با عنوان «خاندان ايمان» ياد كرده است.[17] مشهور است كه خانواده‌‌اى به تعداد فرزندان مقرن كه همگى به مدينه هجرت كرده و در زمره صحابه باشند، وجود ندارد[18]، هرچند ابن‌‌اثير در اين قول ترديد كرده و فرزندان حارثة‌‌بن هند اسلمى را به تعداد 8 تن كه همگى در بيعت رضوان شركت داشتند صاحب فضيلت ياد شده دانسته است.[19] درباره زندگى پسران مقرن (جز نعمان، سويد و معقل) اطلاعات محدودى در اختيار‌‌است.
ابن سعد
[20] و قرطبى[21] از حضور جمعى پسران مقرن در غزوه خندق خبر داده‌‌اند. از ميان ايشان نعمان‌‌بن مقرن، مكنّا به ابو عمرو[22]، يا ابوحكيم در فتح مكه[23] و غزوه حنين[24] جزو پرچمداران قبيله مُزينه بود. برخى سيره نويسان به گاه سخن از نبرد تبوك از آنان ياد كرده و مقصود از بكائين را بنى‌‌مقرن دانسته‌‌اند كه به رغم اشتياق فراوان براى شركت در جنگ، از آن رو كه امكانات سفر نداشتند گريان بودند.[25] برخى از ايشان راوى حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند، چنان‌‌كه معقل[26] و فرزندش عبدالله‌‌بن معقل، مشهور به ابوالوليد مزنى از تابعان‌‌ثقه[27] است كه از على(عليه السلام) حديث نقل كرده است.[28] سويد[29] و پسرش معاويه[30] و نعمان هم[31] به عنوان راوى حديث معرفى شده‌‌اند.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 298

 نقش بنى‌‌مقرّن در فتوحات:

در نبردهايى كه در دوران خلافت ابوبكر بر ضد ارتداد قبايل شكل گرفت نام نعمان و سويد به عنوان فرماندهان جناح راست و ساقه به چشم مى‌‌خورد.[32] نيز از ابوحكيم[33] عقيل بن مقرن ياد شده كه در جريان فتح عراق از جانب خالدبن وليد مأموريت يافت به اُبلّه رود.[34]
سويدبن مقرن، مكنّا به ابوعلى[35] يا ابوعدى كه از فرماندهان عمر بود با اهل طبرستان صلح كرد.[36] نعمان نيز از سوى خليفه دوم بر «كسكر» حاكم بود. گزارشهاى ديگرى نيز از مسئوليتهاى او در زمان عمر ارائه شده است.[37] شايد بارزترين نقش فرزندان مقرن در جنگ نهاوند باشد كه مورخان به حضور سه تن ازآنان اشاره كرده‌‌اند. در اين نبرد (سال21) نعمان فرمانده سپاه مسلمانان و اولين كسى بود كه به دست ايرانيان كشته شد.[38] گويند: عمر خبر كشته شدن او را روى منبر، اعلام كرد و دست بر سر گذاشت و گريست.[39] سويد پس از شهادت برادرش نعمان، پرچم را به دست گرفت و در نهايت، اين جنگ به پيروزى مسلمانان در نهاوند انجاميد.[40] شبيه چنين گزارشى براى معقل‌‌بن مقرن نيز ارائه شده است.[41]
در جريان فتوحات، فرزندان مقرن به عراق مهاجرت كردند. نعمان ابتدا در بصره و پس از آن در‌‌كوفه ساكن گشت.[42] عقيل مكنّا به ابو حكيم[43]، سويد[44] و معقل و بازماندگانش نيز در كوفه اقامت‌‌كردند.[45]

 بنى‌‌مقرّن در شأن نزول:

1. برخى مفسران و سيره‌‌نويسان نزول آيه 92 توبه/9 را در شأن بنو‌‌مقرن دانسته‌‌اند كه به جهت تنگدستى به رغم تمايل به شركت در غزوه تبوك، از آن باز ماندند[46] و مى‌‌گريستند، از اين رو به «بكائون» شهرت يافتند: «ولا عَلَى الَّذينَ اِذا ما اَتَوكَ لِتَحمِلَهُم قُلتَ لا اَجِدُ ما اَحمِلُكُم عَلَيهِ تَوَلَّوا واَعيُنُهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ حَزَنـًا...‌‌=و نه بر
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 299
كسانى كه چون نزد تو آمدند تا [براى رفتن به جنگ بر ستورى ]سوارشان كنى گفتى: چيزى نمى‌‌يابم كه شما را بر آن نشانم، بازگشتند، در حالى كه ديدگانشان از اين اندوه كه چيزى ندارند تا [در رفتن به جهاد]هزينه كنند سرشك مى‌‌باريد». (توبه/9،92) قرطبى
[47] و ثعالبى[48] ادعا كرده‌‌اند كه جمهور مفسران نزول اين آيه را درباره آنان دانسته‌‌اند. البته مفسران در تعيين بكائون آراى همسانى ندارند. (‌‌<=‌‌بكائين)
2. به نقل مجاهد، آيه 99 توبه/9: «و مِنَ الاَعرابِ مَن يُؤمِنُ بِاللّهِ واليَومِ الأخِرِ ويَتَّخِذُ ما يُنفِقُ قُرُبـت عِندَ اللّهِ و صَلَوتِ الرَّسولِ...».نيز درباره بنى‌‌مقرن نازل شده است.
[49] براساس اين آيه خداوند در برابر صحرانشينانى كه انفاق خود را هدر دادن دارايى خود مى‌‌دانند (توبه /9، 98) بنى‌‌مقرن را از باديه نشينانى دانسته كه براى تقرب الهى انفاق مى‌‌كنند. از عبد الله بن معقل (مُغَفَّل) مُزنى نيز نقل شده كه اين آيه درباره ما 10 تن از بنى‌‌مقرن نازل گشت.[50]
3. به نقل از سدى[51] مقصود از «معذّرون» در آيه «و جاءَ المُعَذِّرونَ مِنَ الاَعرابِ لِيُؤذَنَ لَهُم ... =عذر دارندگان از باديه‌‌نشينان [با اينكه جهاد بر آنان واجب نبود]آمدند تا به آنها رخصت داده شود [كه به كارزار نروند]» (توبه/9،90) بنو مقرن هستند كه در جريان غزوه تبوك بر اثر تنگدستى از شركت در آن واقعاً معذور بوده‌‌اند.

منابع

اخبار الطوال؛ اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الانساب؛ البداية و النهايه؛ بلوغ‌‌الارب فى معرفة احوال‌‌العرب؛ تأويل مختلف الحديث؛ تاريخ ابن خلدون؛ تاريخ الامم والملوك، طبرى؛ تاريخ مدينة دمشق؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ الجواهر الحسان فى تفسير القرآن، ثعالبى؛ الدر المنثور فى التفسير بالمأثور؛ سنن الترمذى؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرة النبويه، ابن كثير؛ صحيح ابن حبان بترتيب ابن‌‌بلبان؛ صحيح البخارى؛ الطبقات الكبرى؛ كتاب‌‌الخصال؛ كتاب الطبقات؛ كتاب‌‌النسب؛ كشف‌‌الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ مسند احمد‌‌بن حنبل؛ معجم البلدان؛ معجم قبائل العرب القديمة والحديثه؛ المعجم الكبير؛ معرفة الثقات؛ معرفة‌‌علوم الحديث؛ المغازى؛ مفحمات الاقران فى مبهمات القرآن؛ المقتضب من كتاب جمهرة النسب؛ منتهى‌‌المطلب فى تحقيق المذهب؛ الناصريات.
سيد محمود سامانى




[1]. جمهرة انساب العرب، ص 202 .
[2]. الطبقات، ابن خياط، ص 81؛ الاستيعاب، ج 4، ص 68؛ اسد الغابه، ج 5، ص 277.
[3]. النسب، ص 242؛ المقتضب، ص 131؛ الانساب، ج 5، ص 277 ـ 278.
[4]. معجم قبائل العرب، ج 3، ص 1083.
[5]. معجم البلدان، ج 1، ص 242؛ ج 2، ص 492.
[6]. الاستيعاب، ج 4، ص 68؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 145؛ اسد الغابه، ج 5، ص 223.
[7]. جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 9.
[8]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 96 - 97 .
[9]. جمهرة انساب العرب، ص 202 .
[10]. اسباب النزول، ص 212؛ كشف الاسرار، ج 4، ص 192 .
[11]. بلوغ الارب، ج 2، ص 210؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 222؛ تاريخ دمشق، ج 10، ص 424 .
[12]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 151؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 222؛ تاريخ دمشق، ج 10، ص 422 .
[13]. مسند احمد، ج 5، ص 445؛ الاستيعاب، ج 4، ص 68؛ اسد الغابه، ج 5، ص 323 .
[14]. السيرة النبويه، ج 4، ص 77؛ البداية والنهايه، ج 5، ص 32.
[15]. اسد الغابه، ج 5، ص 323.
[16]. جمهرة انساب العرب، ص 202؛ اسد الغابه، ج 5، ص 323؛ الاستيعاب، ج 4، ص 68.
[17]. الاستيعاب، ج 4، ص 69؛ اسد الغابه، ج 5، ص 324 .
[18]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 145.
[19]. اسد الغابه، ج 5، ص 223 .
[20]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 96.
[21]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 145.
[22]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 96.
[23]. المغازى، ج 2، ص 800 ، 820 .
[24]. المغازى، ج 3، ص 896.
[25]. المغازى، ج 3، ص 994؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 125؛ ج 6، ص 197.
[26]. تأويل مختلف الحديث، ص 225.
[27]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 214 ـ 215؛ معرفة الثقات، ج 2، ص 62.
[28]. الناصريات، ص 422؛ منتهى المطلب، ج 3، ص 280.
[29]. مسند احمد، ج 5، ص 444؛ المعجم الكبير، ج 7، ص 85.
[30]. صحيح البخارى، ج 2، ص 70؛ معرفة‌‌الثقات، ج 2، ص 284؛ الخصال، ص 340.
[31]. مسند احمد، ج 5، ص 444؛ اسد الغابه، ج 5، ص 324؛ سنن الترمذى، ج 3، ص 84.
[32]. البداية والنهايه، ج 6، ص 234.
[33]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 97.
[34]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 556.
[35]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 97.
[36]. تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 135 .
[37]. الاستيعاب، ج 4، ص 68 .
[38]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 96 .
[39]. سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 404؛ الاستيعاب، ج 4، ص 69 .
[40]. اخبار الطوال، ص 136؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 519.
[41]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 521؛ صحيح ابن حبان، ج 11، ص 69.
[42]. الاستيعاب، ج 4، ص 68.
[43]. الاستيعاب، ج 3، ص 188؛ اسدالغابه، ج 4، ص 63.
[44]. الطبقات، ابن خياط، ص 81؛ اسد الغابه، ج 2، ص 600.
[45]. الطبقات، ابن سعد، ج 6، ص 97؛ معرفة علوم الحديث، ص 191.
[46]. اسباب النزول، ص 212؛ جامع البيان،مج 6، ج 10، ص 269 ـ 270؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 125؛ المغازى، ج 3، ص 994 .
[47]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 145.
[48]. تفسير ثعالبى، ج 2، ص 68.
[49]. جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 9 ؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 149.
[50]. جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 9.
[51]
. الدر المنثور، ج 4، ص 261؛ مفحمات الاقران، ص 109 .

 

جمعه 21 مهر 1391  2:01 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ايرانيان

ايرانيان

ايرانيان از اعلام غير مصرّح قرآن كريم است كه مفسران بسيارى ذيل آيات 54 مائده/5‌؛ 133 نساء/4؛ 39 توبه/9؛ 2ـ9 روم/30 و برخى آيات ديگر از آنها ياد كرده و اين آيات را بر آنان تطبيق‌داده‌اند.
واژه ايرانيان برگرفته از «آرياييان» [1] يا «آريانا» [2] و بر پايه قولى ديگر، از «أئيريَّنَ وَئجَه ـ ايران ويج» سرزمين اوليه آرياييها گرفته شده[3] و ايى رِيا يا أئيريّن نام قوم ايران بوده كه به تدريج به آران و ايران مبدل شده است[4]. برخى منابع اسلامى آنها را از نسل يافث‌بن نوح[5]، ايرَج، ايران‌بن أفريدون[6] و فارِس‌بن باسور (ياسور)‌بن سام‌بن نوح(عليه السلام)[7]، و مطابق قولى از فرزندان اسحاق‌بن ابراهيم(عليهما السلام)دانسته‌اند.[8]
ايرانيان كه در منابع اسلامى از آنها به «فُرْس» تعبير مى‌شود به ساكنان سرزمين ايران (ايرانشهر) اطلاق مى‌شود. اين سرزمين قبل از ورود اسلام شامل فلات وسيع ايران بود كه از شرق به رودسند (در پاكستان كنونى)، از غرب به جلگه بين‌النهرين (عراق)، از شمال به درياى خزر، از شمال شرق به رود جيحون و ازجنوب به خليج فارس محدود مى‌شد.[9]
آنها شاخه‌اى از نژاد سفيد آريايى (آريانها) محسوب مى‌شوند كه قبل از مهاجرت به مناطق ديگر، با ديگر همنژادان خود (هند و اروپايى) احتمالاً در سرزمينهاى آسياى مركزى، مى‌زيستند؛ اما به عللى به مناطق جنوبى‌تر كوچ كرده[10]، سپس شاخه‌اى از آنها وارد سرزمينى شدند كه از اين پس آن را بر اثر ورود ايشان «ايران» ناميدند. اين اقوام در سه گروه متمايز «ماد»، «پارْس» و «پارْت»، غرب، جنوب و شرق ايران را فرا گرفتند. تازه واردان درگذر تاريخ به تدريج با غلبه بر بوميان با آنان درآميختند و نژاد امروزين آفريده اين تاريخ دير پاى است.[11]

تشكيل دولت:

با مهاجرت قوم آريايى به ايران در هزاره اول قبل از ميلاد[12] يك طايفه از آنان به نام مادها متشكل از 6 تيره، نخستين دولت آريايى را در اوايل قرن هفتم ق.م. در نيمه غربى ايران به پايتختى هگمتانه (همدان) تأسيس‌كردند.[13]
پس از سقوط ماد در 550 ق. م.[14]، طايفه ديگر آريايى به نام «پارسها» به رهبرى كوروش ـ‌كه برخى مفسران ذوالقرنين در آيه 83 كهف/18 را بر وى تطبيق كرده‌اند[15] ـ با فايق آمدن بر دولتهاى بابل، ليديه و مصر، بزرگ‌ترين امپراتورى آسيا (هخامنشيان 330 ـ 550 ق. م.) يا وسيع‌ترين و پر جمعيت‌ترين ساخت سياسى آن‌روز[16] را كه حدود آن از شرق به رود سند و از غرب تا مصر مى‌رسيد، بنياد كردند.[17] ايرانيان در اين دوره با بهره مندى از دستاوردهاى تمدنى ملل مغلوب، شالوده تمدن بزرگى را پى ريزى كردند كه تشكيلات منظم ادارى، پست، ضرب سكه و ساختن راهها و بناهايى چون تخت جمشيد و كاخ‌آپادانا از مظاهر‌آن به شمار مى‌آيد.[18]
پس از سقوط هخامنشيان به دست رقيب قدرتمندشان اسكندر[19]، جانشينان وى با نام «سُلوكيان» بر ايرانيان حكم راندند (250‌ـ‌312‌م.). آنان همه تلاش خود را براى نفوذ فرهنگ هِلنى (يونانى) به كار بستند؛ اما توفيق چندانى نيافتند.[20] شاخه‌اى ديگر از آرياييهاى ساكن شمال شرق ايران با براندازى دولت سلوكيان، حكومت پارت (اشكانيان) را در حدود سال 250‌ق.م. تأسيس كردند[21] كه پيروزى در جنگهاى متمادى بر روميان و يونانى زدايى از شاخصه‌هاى آن بود.[22]
ساسانيان، آخرين دودمان حاكم بر ايران قبل از اسلام بودند. مدت فرمانروايى اين سلسله پس از ساقط كردن اشكانيان از سال 224 تا 652‌م. ادامه‌داشت و ازسوى عرب مسلمان برچيده شد.[23]

وضع ايران مقارن ظهور اسلام:

در اين زمان جامعه ايران از لحاظ اجتماعى، به دو طبقه اكثريت و اقليت تقسيم شده بود و انتقال افراد يك طبقه به طبقه ديگر غير ممكن بود. اين تقسيم بندى موجب انحصار مالكيت در نجبا و نارضايتى توده مردم از آنان شده بود.[24]
از نظر دينى هجوم ديانت بودايى و مسيحى از شرق و غرب به قلمرو ديانت زرتشتى و ظهور مانى و مزدك موجب پيدايش يك بحران دينى فراگير در ايران شد و كوشش روحانيون زردشتى و اقدامات انوشيروان در سركوب مزدكيان سودى نبخشيد.[25]
از لحاظ سياسى هر چند به ظاهر حكومت ساسانى، به خصوص در روزگار خسروپرويز (590‌ـ‌628‌م.) كه حكومتش هم‌زمان با ظهور اسلام بود، قدرتمند مى‌نمود و وسعت قلمرو ايران به زمان هخامنشيان رسيده بود و پيروزى ايران بر روم، استمرار سلطه بر يمن، حضور در سواحل جنوبى خليج فارس و تجارت با شرق و غرب نويدبخش بود؛ اما سياست نابخردانه و توسعه‌طلبانه خسرو در نقض صلح با روم[26] و شروع مجدد جنگهاى خانمانسوز (627 ـ 603 م.) و پيامدهاى آن، از جمله شورش سپاهيان[27]، بستن مالياتهاى گزاف بر طبقه محروم و بحران دينى، جامعه ايران را به سوى هرج و مرج سوق داد و موجب نارضايتى عمومى گرديد[28] كه از نتايج آن شكست ايران از روم و كشته شدن خسرو بود. حكومت پسرش شيرويه (628م.)[29] دولت مستعجل بود و كودتاهاى پياپى و فرمانروايى زنان، آشكارا از فرسودگى حكومت ساسانيان خبر مى‌داد.[30] تلاش بزرگان ايران و سلطنت يزدگرد[31] جوان هم سودبخش نبود و اين زمانى رخ داد كه اسلام در جزيرة العرب قوت مى‌گرفت وسرانجام حكومت ساسانى به دست عرب نو مسلمان برچيده شد.

گسترش اسلام درميان‌ايرانيان:

با ظهور اسلام نخستين فرد ايرانى كه به اسلام گرويد سلمان فارسى بود كه نزد رسول خدا و مسلمانان مقام ارجمندى يافت.[32] پس از آن در سال ششم هجرت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پادشاه وقت ايران، خسروپرويز را به اسلام فراخواند؛ اما او مغرورانه نامه حضرت را دريد. در پى آن، خسروپرويز به حاكم خود در يمن (باذان) دستور داد تا پيامبر را دستگير كند. او نيز دو تن از ايرانيان مقيم يمن را بدين منظور روانه مدينه كرد.[33] پيامبر(صلى الله عليه وآله)ضمن پيشگويى خبر قتل خسروپرويز، باذان‌بن ساسان را به اسلام فرا خواند و به وى وعده داد كه چنانچه اسلام بياورد در مقام خود ابقا شود.[34] با اسلام باذان به پيروى از او ديگر ايرانيان ساكن يمن نيز مسلمان شدند. در منابع اسلامى از آنها به «ابناء» ياد شده است.[35] شهر‌بن‌باذان پس از مرگ پدر از جانب رسول خدا، در يمن به قدرت رسيد و در جنگ با اسودعَنْسى از پيامبران دروغين به شهادت رسيد[36]، آنگاه ايرانيان مقيم يمن به رياست فيروز و به فرمان رسول خدا مأمور جنگ با اسود شده، او را كشتند.[37] بحرينيها نيز از ديگر ايرانيان بودند كه در زمان رسول خدا اسلام آوردند.[38] پيروزيهاى اوليه عرب در دوره ابوبكر به ويژه سقوط حيره (شهرى در نزديكى كوفه، در مجاورت صحراى عربستان)[39] در سال 12 هجرى[40] راه را براى پيشروى در قلمرو ايران هموار كرد.
جنگهاى پياپى مسلمانان چون نبرد جِسْر در سال 13 هجرى[41]، قادسيه در سال 15 يا 16[42] فتح مداين در سال 16[43]، جلولا در سال 16[44] و فتح نهاوند يا فتح الفتوح در سال 21 يا 22[45] فرصت چاره‌انديشى را از يزدگرد گرفت و در مدتى كوتاه شهرهاى ايران پياپى فتح شد و با قتل يزدگرد در سال 31 هجرى، دولت ساسانى سقوط كرد.[46] مسلمانان عرب در برخورد با ايرانيان بر اساس قاعده و رفتار با اهل كتاب عمل‌كردند.[47]
ايرانيان نومسلمان توانستند پس از يك قرن فتح اسلامى نقش قابل توجهى در اركان دولت و تمدن اسلامى ايفا‌كنند.[48]
سادگى و روشنى مبانى اسلام و مناسبت عقايد اين دين با مذاهب اهل كتاب، اختلاط و آميزش عرب با ايرانيان و مهاجرتشان به اين سرزمين، زمينه مساعدى براى رواج اسلام در ميان آنها فراهم كرد. اميد ايرانيان براى رهايى از اختلاف شديد طبقاتى و دستيابى به مساوات بين ضعفا و اقويا و گرايش به يك شريعت آسان، نيز رفتار خوب مسلمانان با ايرانيان قبل از چيرگى بنى اميه بر دستگاه خلافت و مخير ساختن آنان به پذيرش اسلام يا پرداخت جزيه از ديگر عوامل گرايش اين ملت به دين مبين اسلام‌بود.

نقش ايرانيان در تمدن اسلامى:

سهم ايرانيان در همه ابعاد علوم اسلامى آنچنان آشكار است كه هيچ‌كس را ياراى انكار آن نيست. ابن‌خلدون براى ايرانيان در علم و تمدن و صنعت اسلام، سهم وافرى قائل است.[49] بسيارى از مهم‌ترين علماى اسلامى در رشته‌هاى فقه، حديث، رياضيات، فلسفه، قرائت، تفسير و ... از ايرانيان هستند. مؤلفان 6‌مجموعه رسمى حديث اهل سنت[50] و بيشتر حافظان قرآن، راويان حديث، مفسران، فقيهان و دانشمندان ايرانى بودند.[51] به اعتقاد ادوارد براون اگر از آنچه علم عربى ناميده مى‌شود، كارهايى كه ايرانيان كرده‌اند برداشته شود بهترين قسمتهاى آن از ميان مى‌رود. همو سهم ايرانيان در ادبيات عرب را بسيار قابل توجه و از حدود 44 تن برجستگان در ادبيات عرب، حدود 30‌ آنان را ايرانى دانسته است.[52] در نهضت ترجمه، خاندانهاى بزرگ ايرانى در دستگاه خلافت، چون بَرْمَكيان، بنى سهل، بنونوبخت و آل‌بختيشوع سهم فراوانى داشتند. حتى هسته اصلى كتابخانه مركزى بغداد (زمان مأمون عباسى) كه «بيت‌الحكمه» نام گرفت به دست ايرانيان پديد آمد.[53] گسترش اسلام در ميان مردمان مناطق جنوب شرقى آسيا و شمال آفريقا نيز مرهون فعاليتهاى ايرانيان است كه از طريق دريانوردى و بازرگانى و غيره اسلام را به دورترين نقاط آسيا‌رسانيدند.[54]

نقش ايرانيان در علوم قرآنى:

در تفسير بزرگانى چون ضحاك‌بن مزاحم بلخى خراسانى (م. 105 ق.)، حسن‌بصرى(م.110 ق.)، عطاء‌بن ابى مسلم ميسره خراسانى (م. 135 ق.)، مُقاتل‌بن حيان بلخى(م. 150 ق.)، مُقاتل‌بن‌سليمان بلخى (م. 150 ق.)، ابن‌فريس رازى (م. 294 ق.)، عبدالله‌بن محمد دينورى (م. 308 ق.)، محمد‌بن‌مسعود عياشى (م. 320 ق.)، كاتب اصفهانى (م332 ق.)، ابوبكر محمد‌بن عزير سجستانى (م330 ق.)، ابن‌حبيب نيشابورى (م.‌406 ق.)[55]؛ نيز سليمان‌بن مهران اعمش (م.‌150‌ق.)، فراء، على‌بن ابراهيم قمى، شيخ طوسى، طبرسى، طبرى، زمخشرى، فخر رازى، نظام نيشابورى، بيضاوى، ابوالفتوح رازى و ميبدى از مفسران برجسته ايرانى تبارند.[56]
در قرائت، 4 يا 5 تن از قراء معروف هفت‌گانه: عاصم (م. 128 ق.)، نافع (م. 169 ق.)، ابن‌كثير (م.‌120‌ق.) و كسائى (م.‌189 ق.) منشأ ايرانى دارند.[57]خليل‌بن احمد دانشمند بصرى و در اصل ايرانى، نخستين كسى است كه همزه و تشديد و رَوْم و اِشْمام را وضع كرد.[58] ابوحاتم سجستانى نيز از ايرانيانى بود كه رساله‌اى درباره رسم الخط قرآن نگاشته كه بخشهايى از آن هنوز موجود است[59]؛ نيز يحيى بن يَعْمُر از قراى معروف بصره، ايرانى بود.[60]
در ترجمه قرآن نيز ايرانيان بيش و پيش از همه مسلمانان اقوام ديگر به آن اهتمام كردند و ترجمه‌هاى كهن و متعدد از قرون سوم، چهارم و پنجم هجرى قمرى به فارسى مانده كه ترجمه تفسير طبرى نمونه‌اى از آنهاست و ترجمه‌هاى موجود در تفاسير كهن مانند تفسير ابوالفتوح رازى، كشف الاسرار ميبدى، تاج‌التراجم از همين منابع و ذخاير است. در برخى فرهنگنامه‌هاى قرآنى، بيش از 140 ترجمه كهن فراهم آمده است.[61] مطابق برخى نظرها آغاز ترجمه فارسى قرآن كريم به سلمان* فارسى باز مى‌گردد كه وى با مشورت پيامبر(صلى الله عليه وآله)يا فرمان آن حضرت به آن اقدام كرد.[62]
در علوم قرآنى از ديگر كسان مى‌توان به ابن‌ابى داود سجستانى (م. 316 ق.)، ابو معاذ فضل‌بن‌خالد مَرْوزى (م. 211 ق.)، ابن‌مهران نيسابورى (م.381 ق.)، ابوحفص طبرى (م.351‌ق.)، ابوالحسن الرازى (م. 410 ق.)[63] و راغب اصفهانى (م. 425 ق.) اشاره كرد.

ايرانيان در شأن نزول:

1. مشهور در ميان مفسران آن است كه آيات آغازين سوره روم /30 پس از آن نازل گشت كه مسلمانان از شنيدن خبر پيروزى ايرانيان بر روميان* شگفت زده و غمگين شدند، زيرا آنها از پيروزى مجوس (زرتشتيان) بر اهل كتاب (مسيحيان) كراهت داشتند. در مقابل، مشركان خوشحال شده، به شماتت مسلمانان پرداختند و از اين حربه براى تضعيف روحيه مسلمانان بهره جستند.[64] در اين شرايط، آيات «الم‌* غُلِبَتِ الرّوم * فى اَدنَى الاَرضِ وهُم مِن بَعدِ غَلَبِهِم سَيَغلِبون * فى بِضعِ سِنينَ لِلّهِ الاَمرُ مِن قَبلُ ومِن بَعدُ ويَومَئِذ يَفرَحُ المُؤمِنون * بِنَصرِ اللّهِ يَنصُرُ مَن يَشاءُ وهُوَ العَزيزُ الرَّحيم * وَعدَ اللّهِ لا يُخلِفُ اللّهُ وَعدَهُ ولـكِنَّ اَكثَرَ النّاسِ لا يَعلَمون» (روم /30، 1 ـ 6) نازل شد. برخى مفسران ذيل اين آيات به تفصيل درباره جنگهاى دو ابرقدرت آن روز(ايران وروم) سخن گفته، نزول آيات ياد شده را براى تسليت خاطر مسلمانان دانسته‌اند. در اين آيات، خداوند از شكست ايرانيان از روميها در آينده نزديك خبر داده و وعده الهى را تخلف‌ناپذير دانسته است. فاصله زمانى پيروزى ايرانيان تا هزيمت ايشان از روميها را كمتراز 10 سال ذكر كرده‌اند.[65] مفسران «بِضعِ سِنينَ» را در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)از سه تا 9 سال شمرده‌اند.[66] «فى اَدنَى‌الاَرضِ» نيز در آيات ياد شده بر محلى به نام اَزْرُعات شام تطبيق شده كه روميها در آنجا از ايرانيان شكست خوردند.[67]
بنا به نقل قتاده با نزول آيات مذكور، مسلمانان گفته پروردگار را تصديق كردند تا اينكه خبر شكست ايران در سال ششم هجرت در جريان صلح حديبيه به مؤمنان رسيد و آنها شاد شدند.[68] بنا به گزارشهاى ديگرى مسلمانان در آغاز هجرت[69] يا در سال دوم هجرت و روز بدر از اين حادثه مطلع شدند.[70] گويند: پيامبر پيروزى روميها بر ايرانيان را در مكه به مسلمانان نويد داده و فرموده بود: «اِن‌الروم ستغلب فارساً» .[71]
علت آغاز جنگهاى ايرانيان و روميها در عصر ظهور اسلام، بهانه قتل امپراتورى روم بود كه حامى خسروپرويز در دستيابى به سلطنت بود. وى به اين بهانه به روم حمله كرد.[72] در اين نبردها دو سردار ايرانى (شَهْر بُراز و فَرُّخان) فتوحات[73] بسيارى كرده، تقريباً همه متصرفات آسياى بيزانس و مصر (619 م.) را فتح كردند. حتى قسطنطنيه پايتخت بيزانس در خطر سقوط قرار گرفت؛ اما طولانى شدن جنگ و لجاجت خسروپرويز بر ادامه آن، سپاه بيزانس را آماده تلافى كرد. آنان از سال 622 ميلادى هجومهاى تعرضى خود را بر ضدّ ايرانيان آغاز كردند. در اين حملات آذربايجان و ارمنستان غارت شد و سپاهيان روم بر بين النهرين تسلط يافتند.[74]
2. بنا به نقل برخى مفسران رسول خدا پيروزى مسلمانان بر ايرانيان و روم را در غزوه خندق[75] (سال‌پنجم هجرى) يا هنگام فتح مكه[76] (سال هشتم هجرى) نويد داد. منافقان آن را بعيد دانسته، گفتند: آيا مكه و مدينه براى محمّد كافى نيست كه در ملك فارس و روم طمع كرده است؟ در اين باره آيه «قُلِ اللَّهُمَّ مــلِكَ المُلكِ‌تُؤتى المُلكَ مَن تَشاءُ وتَنزِعُ المُلكَ مِمَّن‌تَشاءُ‌...[77]= بگو بارالها مالك حكومتها تويى. به هركس بخواهى حكومت مى‌بخشى و از هر كس بخواهى حكومت را مى‌گيرى...» (آل‌عمران3، 26) نازل شد. مطابق روايتى ديگر، اين آيه پس از آن نازل گشت كه پيامبر از خداوند خواست تا مُلك فارس و روم را براى امتش قرار‌دهد.[78]
3. بنا به نقل مفسران شيعه[79] و سنى[80] هنگامى كه آيه 133 نساء/4 نازل شد: «اِن يَشَأ يُذهِبكُم اَيُّهَا النّاسُ ويَأتِ بِـاخَرينَ وكانَ اللّهُ عَلى ذلِكَ قَديرا = اى مردم اگر او بخواهد شما را از ميان مى‌برد و افراد ديگرى را به جاى شما مى‌آورد و خدا بر اين كار تواناست»، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دست بر پشت سلمان زد و فرمود: آنها عجم و فارس، قوم سلمان‌هستند.
4. در آيه « يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا مَن يَرتَدَّ مِنكُم عَن دينِهِ فَسَوفَ يَأتِى اللّهُ بِقَوم يُحِبُّهُم ويُحِبّونَهُ اَذِلَّة عَلَى‌المُؤمِنينَ اَعِزَّة عَلَى الكـفِرينَ يُجـهِدونَ فى سَبيلِ اللّهِ ولا يَخافونَ لَومَةَ لائِم ...» = اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد هر كسى كه از شما از آيين خود باز گردد [به خدا زيانى نمى‌رساند و] خداوند در آينده جمعيتى را مى‌آورد كه آنان را دوست دارد و آنان نيز او را دوست دارند. در برابر مؤمنان، فروتن و در برابر كافران نيرومندند. آنها در راه خدا جهاد مى‌كنند و از ملامت سرزنش كنندگان هراسى ندارند...» (مائده/5‌، 54)، روى سخن با مرتدانى است كه طبق پيش‌بينى قرآن از آيين اسلام روى بر مى‌گردانند. خداوند در اين آيه به مسلمانان عرب هشدار مى‌دهد كه اگر شما از دين باز گرديد خدا به جاى شما گروهى را مى‌آورد كه داراى صفاتى ممتاز بوده، دين خدا را يارى خواهند كرد. برخى مفسران اهل سنت[81] و تشيع[82] مقصود از آن قوم را ايرانيان دانسته و نوشته‌اند: چون اين آيه نازل‌شد، ياران رسول خدا از آن حضرت پرسيدند: آنها چه كسانى هستند كه اگر ما باز گرديم خدا آنان را جايگزين ما مى‌كند؟ در آن هنگام، سلمان فارسى نزد رسول خدا بود. پيامبر(صلى الله عليه وآله)دست خود را بر دوش او نهاد و فرمود: اين و كسان او (هذا و ذووه) يا مردمى كه اين از آنان است. سپس رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله)گفت: اگر دين در ستاره ثريا باشد، هر آينه مردانى از فارس به آن دست خواهند‌يافت.
5‌. در تفسير آيه «اِلاّ تَنفِروا يُعَذِّبكُم عَذابـًا اَليمـًا و‌يَستَبدِل قَومـًا غَيرَكُم ولا تَضُرّوهُ شيــًا واللّهُ عَلى كُلِّ‌شَىء قَدير = اگر (به سوى ميدان جهاد) حركت نكنيد، شما را مجازات دردناكى مى‌كند و گروه ديگرى غير از شما را به جاى شما قرار مى‌دهد و هيچ زيانى به او نمى‌رسانيد و خداوند بر هر چيزى تواناست». (توبه/9، 39) از سعيد‌بن جبير نقل شده كه مراد از قوم ديگر، ابناى فارس هستند.[83]
6‌. بخش پايانى آيه 38 محمد/47: «و‌اِن تَتَوَلَّوا يَستَبدِل قَومـًا غَيرَكُم ثُمَّ لا يَكونوا اَمثــلَكُم» هشدارى است به عرب مسلمان كه اگر قدردان نعمت پاسدارى از آيين پاك اسلام نباشند و از آن روى برگردانند خداوند اين مأموريت را به گروه ديگرى خواهد سپرد كه در ايثار و فداكارى و نثار جان و مال در راه خدا به مراتب از آنان برترند. آورده‌اند كه پس از نزول اين آيه، برخى صحابه از رسول خدا پرسيدند: مقصود از اين گروهى كه خداوند به آنان اشاره كرده چه كسانى هستند؟ در آن هنگام سلمان كنار پيامبر بود. آن حضرت دستش را بر ران او زد و فرمود: سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست او و قومش اگر ايمان به ثريا آويخته‌باشد آنها بدان دست خواهند يافت.[84] امام‌صادق(عليه السلام) نيز آنان را غير عرب و از موالى دانسته است.[85] بنا به نقل برخى مفسران با نزول اين آيه پيامبر خدا خوشحال شد و فرمود: «هى أحب إلىّ من الدنيا = اين براى من محبوب‌تر است از دنيا».[86]
7. مطابق قولى از ابن‌عباس و مجاهد، در تفسير آيه «قُل لِلمُخَلَّفينَ مِنَ الاَعرابِ سَتُدعَونَ اِلى قَوم اولى بَأس شَديد تُقـتِلونَهُم اَو يُسلِمونَ ... = به بازماندگان از اعراب بگو: به زودى از شما دعوت مى‌شود كه به سوى قومى نيرومند و جنگجو برويد و با آنان پيكار كنيد تا اسلام بياورند ...» (فتح/48، 16) مراد از قوم نيرومند و با صلابت، ايرانيان هستند.[87] اقوال ديگرى نيز در اين خصوص ذكر شده است. طبرسى تفسير مناسب آيه را همه اقوامى مى‌داند كه رسول خدا در زمان حياتشان با آنان جنگيد؛ مانند اهل حنين، طائف، مؤته و... .[88]
8‌. مسلم در صحيح خود از ابوهريره روايت كرده است كه گفت: ما نزد پيامبر بوديم كه سوره جمعه نازل شد: «هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الاُمّيّينَ رَسولاً...‌= او كسى است كه در ميان مردم بى‌سواد رسولى از جنس خودشان مبعوث كرد...». آن حضرت آن را تلاوت كرد تا به آيه «وءاخَرينَ مِنهُم لَمّا يَلحَقوا بِهِم‌...‌= (و همچنين) رسول بر گروه ديگرى كه هنوز به آنها ملحق نشده‌اند ...» (جمعه/62‌، 3) رسيد. يكى از صحابه از آن حضرت پرسيد: مقصود از كسانى كه هنوز به ما نپيوسته‌اند كيان‌اند؟ رسول خدا دست مباركشان را بر سلمان كه در جمع ما حضور داشت، نهاد و فرمود: اگر ايمان در ثريّا باشد، هر آينه مردانى از آنها (ايرانيان) بدان دست خواهند يافت.[89] مانند اين روايت به طرق ديگر نيز از قيس‌بن سعد‌بن عباده و ... نقل شده است.[90] سيوطى اين روايت را از برخى كتب حديث، از جمله صحيح بخارى، صحيح مسلم و... از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نقل كرده است.[91] قرطبى بهترين تفسيرِ «وَ‌آخَرينَ مِنهُم» را ايرانيان مى‌داند[92]، شايد به اين اعتبار كه دانشمندان فراوانى از ميان آنها برخاسته‌اند.
9. مفسران، كلمه «مجوس*» در آيه 17 حجّ/22 را معتقدان به ديانت زرتشتى مى‌دانند كه مصداق بارز آن ايرانيان بودند «اِنَّ الَّذينَ ءامَنوا والَّذينَ هادوا والصّـبِـينَ والنَّصـرى والمَجوسَ...» . حاكمان اسلامى پس از فتح ايران به پيروى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مردم آن را در زمره اهل كتاب قلمداد كرده، مطابق با آنان رفتار كردند[93]، چنان‌كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله)و على(عليه السلام)نقل شده كه مجوس، پيامبر و كتاب آسمانى داشته‌اند.[94]
10. برخى مفسران چون ميبدى، آلوسى و رشيدرضا ذيل آيه «فَاِن يَكفُر بِها هـؤُلاءِ فَقَد وكَّلنا بِها قَومـًا لَيسوا بِها بِكـفِرين» (انعام/6‌،89) مقصود از قومى را كه در راه كفر گام برنمى‌دارند و در برابرحق تسليم‌اند ايرانيان دانسته‌اند[95] كه به زودى اسلام را پذيرفته، در پيشرفت آن، با تمام قوا كوشيدند و دانشمندان آنها در فنون مختلف اسلامى كتابهاى فراوانى تأليف كردند.[96] برخى ذيل اين آيه روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)آورده‌اند كه آن حضرت قريش را بهترين عرب و فارس را بهترين عجم معرفى كرد.[97]
11. به موجب روايتى، امام صادق(عليه السلام)هنگامى كه آيه «فَاِذا جاءَ وَعدُ اُولـهُما بَعَثنا عَلَيكُم عِبادًا لَنا اولى بَأس شَديد...» (اسراء/17،5) را تلاوت فرمود، از آن حضرت پرسيده شد: مراد از قوم رزمنده و پيكارجو در اين آيه كيان‌اند؟ فرمود: به خدا سوگند آنان اهل قم هستند.[98]

منابع

الاتقان فى علوم القرآن؛ اخبار الزمان؛ الاخبار الطوال؛ اسباب النزول، واحدى؛ اطلس تاريخ اسلام؛ ايران از آغاز تا اسلام؛ ايران در زمان ساسانيان؛ ايران قديم؛ ايران و تمدن ايرانى؛ ايرانيان در قرآن و روايات؛ بحارالانوار؛ البداية و النهايه؛ تاج‌التراجم فى تفسير القرآن للاعاجم؛ التاج فى اخلاق الملوك؛ تاريخ ادبى ايران؛ تاريخ ادبيات در ايران؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ ايران؛ تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه؛ تاريخ ايران باستان؛ تاريخ ايران زمين؛ تاريخ تمدن؛ تاريخ تمدن اسلام؛ تاريخ التراث‌العربى فى علوم القرآن و الحديث؛ تاريخ خليفة‌بن خياط؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران؛ تاريخ شاهنشاهى هخامنشى؛ تاريخ قرآن؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ مردم ايران؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تجارب‌الامم؛ تفسير روح‌البيان؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير؛ التفسير الكبير؛ تفسير المنار؛ تفسير نمونه؛ تفسير نورالثقلين؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى؛ دائرة‌المعارف بستانى؛ دائرة‌المعارف فارسى، مصاحب؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روض‌الجنان و روح الجنان؛ سبل الهدى و الرشاد؛ السيرة‌النبويه، ابن‌هشام؛ صحيح مسلم با شرح سنوسى؛ الطبقات الكبرى؛ علوم قرآنى؛ فتوح البلدان؛ فرهنگ نامه قرآنى؛ كارنامه اسلام؛ الكامل فى التاريخ؛ الكشاف؛ كشف‌الاسرار وعدة الابرار؛ كليات تاريخ و تمدن ايران پيش‌از اسلام؛ لغت نامه؛ مؤلفات جرجى زيدان الكامله؛ المبسوط؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مجموعه آثار، استاد مطهرى؛ المحبر؛ مروج الذهب و معادن الجوهر؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ المعارف؛ معجم البلدان؛ مقدمة‌ابن‌خلدون؛ المنمق فى اخبار قريش؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ نخبة الدهر فى عجائب البر و البحر؛ النكت‌و‌العيون، ماوردى؛ وسائل‌الشيعه؛ وفيات الاعيان و ابناء ابناء الزمان.
سيد محمود سامانى




[1]. دائرة‌المعارف بستانى، ج‌4، ص‌733؛ ايران قديم، ص‌26.
[2]. دائرة‌المعارف مصاحب، ج‌1، ص‌325.
[3]. تاريخ ايران باستان، ج‌1، ص‌156؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌523‌؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌12.
[4]. لغت نامه، ج‌3، 3173‌ـ‌3174؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌13.
[5]. تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌92، 126؛ اخبار الزمان، ص‌100.
[6]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌245؛ معجم‌البلدان، ج‌1، ص‌289.
[7]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌244؛ نخبة الدهر، ص‌337.
[8]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌248.
[9]. كليات تاريخ و تمدن ايران، ص‌187 - 188؛ اطلس تاريخ اسلام، ص‌28.
[10]. تاريخ ايران باستان، ج‌1، ص‌154‌ـ‌155؛ تاريخ سياسى و اجتماعى فرهنگى ايران، ص‌11‌ـ‌14.
[11]. ايران قديم، ص‌26؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌11 - 15.
[12]. ايران از آغاز تا اسلام، ص‌65‌؛ دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌523‌.
[13]. ايران و تمدن ايرانى، ص‌28 - 30؛ تاريخ ايران زمين، ص‌19؛ ايران قديم، ص‌61‌.
[14]. تاريخ ايران باستان، ج‌1، ص‌264؛ تاريخ و تمدن ايرانى، ص‌43.
[15]. الميزان، ج‌13، ص‌393؛ تاريخ و تمدن ايرانى، ص‌43.
[16]. ايران از آغاز تا اسلام، ص‌134‌ـ‌143؛ تاريخ تمدن، ج‌1، ص‌408‌ـ‌409؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌19.
[17]. ايران و تمدن ايرانى، ص‌242؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌21.
[18]. ايران از آغاز تا اسلام، ص‌117؛ ايران و تمدن ايرانى، ص‌97‌ـ‌116؛ كليات تاريخ و تمدن ايران، ص‌67‌ـ‌99؛ ايران قديم، ص‌125‌ـ‌130.
[19]. تاريخ شاهنشاهى هخامنشى، ص‌683 به بعد؛ تاريخ ايران زمين، ص‌48.
[20]. تاريخ ايران باستان، ج‌3، ص‌2110 - 2119؛ تاريخ تمدن، ج‌2، ص‌646‌.
[21]. تاريخ ايران زمين، ص‌61‌ـ‌62‌.
[22]. ايران و تمدن ايرانى، ص‌125 - 128؛ تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران، ص‌37‌ـ‌40.
[23]. ر. ك: ايران در زمان ساسانيان، ص‌131 - 660‌؛ تاريخ ايران زمين، ص‌79 - 106؛ كليات تاريخ و تمدن ايران، ص‌150.
[24]. مروج‌الذهب، ج‌1، ص‌252؛ التاج، ص‌65‌ـ‌74؛ ايران در زمان ساسانيان، ص‌425 - 431.
[25]. تاريخ ايران زمين، ص‌103؛ ايران قديم، ص‌250؛ تاريخ مردم ايران، ج‌1، ص‌484‌ـ‌491.
[26]. تاريخ ايران زمين، ص‌97 - 99؛ ايران قديم، ص‌214 - 215.
[27]. ايران قديم، ص‌214‌ـ‌215؛ تجارب الامم، ج‌1، ص‌140‌ـ‌141.
[28]. تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه، ص‌230ـ231.
[29]. تاريخ ايران زمين، ص‌99 - 100.
[30]. تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌486، تجارب الامم، ج‌1، ص‌142‌ـ‌145؛ اخبارالطوال، ص‌107-111.
[31]. المعارف، ص‌666‌؛ تجارب الامم، ج‌1، ص‌145.
[32]. السيرة‌النبويه، ج‌1، ص‌218؛ ج‌2، ص‌560‌؛ الطبقات، ج‌4، ص‌59 - 60‌.
[33]. تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌132‌ـ‌133.
[34]. السيرة‌النبويه، ج‌1، ص‌69‌؛ سبل الهدى، ج‌1، ص‌55‌؛ ج‌11، ص‌338، 362.
[35]. المحبر، ص‌266؛ المنمق، ص‌173؛ تاريخ طبرى، ص‌2، ص‌134.
[36]. البداية و النهايه، ج‌2، ص‌142.
[37]. الكامل، ج‌2، ص‌337‌ـ‌338؛ تاريخ المدينه، ج‌2، ص‌578‌.
[38]. فتوح البلدان، ص‌89‌؛ المحبر، ص‌77.
[39]. معجم البلدان، ج‌2، ص‌328.
[40]. فتوح البلدان، ص‌242‌ـ‌244؛ تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌315‌ـ‌316.
[41]. فتوح البلدان، ص‌253؛ اخبار الطوال، ص‌113.
[42]. فتوح البلدان، ص‌256.
[43]. همان، ص‌262‌ـ‌263.
[44]. تاريخ ابن‌خياط، ص‌75؛ اخبار الطوال، ص‌127.
[45]. تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌518‌ـ‌519‌؛ تاريخ ايران زمين، ص‌102‌ـ‌103.
[46]. تاريخ ايران زمين، ص‌103 - 104.
[47]. تاريخ ادبيات در ايران، ج‌1، ص‌41.
[48]. كارنامه اسلام، ص‌30؛ تاريخ ادبيات در ايران، ج‌1، ص‌25.
[49]. مقدمه ابن خلدون، ج‌1، ص‌498 - 499.
[50]. تاريخ ايران، ج‌4، ص‌405‌ـ‌415.
[51]. مؤلفات جرجى زيدان، ج‌11، ص‌647‌.
[52]. تاريخ ادبى ايران، ج‌1، ص‌407؛ ايرانيان در قرآن و روايات، ص‌152.
[53]. دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌10، ص‌663‌.
[54]. مجموعه آثار، ج‌14، ص‌79 - 80‌؛ «خدمات متقابل اسلام و ايران».
[55]. تاريخ التراث العربى، ج‌1، ص‌63 - 111.
[56]. مجموعه آثار، ج‌14، ص‌401‌ـ‌411، «خدمات متقابل اسلام و ايران».
[57]. مجموعه آثار، ج‌14، ص‌399 - 400؛ «خدمات متقابل اسلام و ايران»؛ علوم قرآنى، ص‌189‌ـ‌191.
[58]. الاتقان، ج‌2، ص‌171؛ تاريخ قرآن، ص‌537‌.
[59]. تاريخ قرآن، ص‌538‌.
[60]. وفيات الاعيان، ج‌6‌، ص‌173.
[61]. ر .ك: فرهنگنامه قرآنى.
[62]. تاج‌التراجم، ج‌1، ص‌8‌؛ المبسوط، ج‌1، ص‌37.
[63]. تاريخ التراث العربى، مج‌1، ج‌1، ص‌29 - 52‌.
[64]. جامع البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌22 - 23.
[65]. جامع‌البيان، مج11، ج21، ص25 - 26؛ الدرالمنثور، ج‌6‌، ص‌481.
[66]. جامع‌البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌26؛ كشف‌الاسرار، ج‌7، ص‌427؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌436.
[67]. جامع‌البيان، مج11، ج21، ص‌22، 24؛ الدرالمنثور، ج‌6‌، ص‌481‌ـ‌482.
[68]. جامع‌البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌24‌ـ‌25.
[69]. تاريخ تمدن اسلام، ص‌29.
[70]. جامع‌البيان، مج11، ج21، ص‌21، 26؛ مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌380؛ تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌433.
[71]. جامع البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌25.
[72]. تاريخ ايران باستان، ج‌4، ص‌2804‌ـ‌2807؛ ايران در زمان ساسانيان، ص‌582‌؛ تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌466.
[73]. جامع البيان، مج 11، ج‌21، ص‌23 ـ 24؛ تفسير ابن كثير، ج‌3، ص‌433ـ434.
[74]. تاريخ ايران باستان، ج‌4، ص‌2806‌ـ‌2810.
[75]. اسباب النزول، ص‌87‌ـ‌88‌؛ التفسير الكبير، ج‌8‌، ص‌4.
[76]. اسباب النزول؛ ص‌86‌؛ كشف الاسرار، ج‌2، ص‌70ـ71.
[77]. اسباب النزول، ص‌86‌؛ كشف‌الاسرار، ج‌2، ص‌71.
[78]. اسباب النزول، ص‌86‌؛ التفسير الكبير، ج‌8‌، ص‌4.
[79]. التبيان، ج‌3، ص‌352؛ مجمع‌البيان، ج3، ص‌187.
[80]. تفسير ماوردى، ج‌1، ص‌534‌؛ كشف‌الاسرار، ج‌2، ص‌720.
[81]. كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌147؛ الكشاف، ج‌1، ص‌646‌؛ التفسير الكبير، ج‌12، ص‌19 - 20.
[82]. مجمع البيان، ج‌3، ص‌321.
[83]. الكشاف، ج2، ص271؛ مجمع‌البيان، ج‌5‌، ص47؛ تفسير قرطبى، ج‌8‌، ص‌91.
[84]. جامع‌البيان، مج‌13، ج‌26، ص‌86‌؛ الكشاف، ج‌4، ص‌231؛ مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌164.
[85]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌164؛ نورالثقلين، ج‌5‌، ص‌46.
[86]. التبيان، ج‌9، ص‌311؛ تفسير قرطبى، ج‌16، ص‌171.
[87]. جامع البيان، مج 13، ج‌26، ص‌107 ـ 108؛ مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌176؛ روض‌الجنان، ج‌17، ص‌335.
[88]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌176.
[89]. صحيح مسلم، ج‌7، ص‌192؛ جامع‌البيان، مج‌14، ج‌28، ص‌122؛ كشف‌الاسرار، ج‌10، ص‌96 - 97؛ الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌152‌ـ‌153.
[90]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌429؛ الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌15.
[91]. الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌153.
[92]. تفسير قرطبى، ج‌18، ص‌61‌.
[93]. الدرالمنثور، ج‌3، ص‌228‌ـ‌229؛ مسند ابى يعلى، ج‌1، ص‌257.
[94]. وسائل‌الشيعه، ج‌15، ص‌126‌ـ‌129.
[95]. كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌418؛ تفسيرالمنار، ج‌7، ص‌594‌؛ روح المعانى، مج‌5‌، ج‌7، ص‌313.
[96]. نمونه، ج‌5‌، ص‌334.
[97]. كشف الاسرار، ج‌3، ص‌418؛ روح البيان، ج‌8‌، ص‌526‌.
[98]. بحارالانوار، ج‌57‌، ص‌216.
جمعه 21 مهر 1391  2:01 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اَعراب

اَعراب: باديه‌نشينان

واژه «اَعراب» از ماده «ع ـ ر ـ ب» در اصل جمع «عَرَب» بوده و سپس بر تازيان بيابانگرد و صحرانشينان اطلاق شده است.[1] برخى به دليل اينكه واژه «عرب» اسم جنس است اعراب را جمع آن نمى‌دانند. در اين صورت اعراب از لفظ خود مفردى ندارد و براى اشاره به يك فرد از باديه‌نشينان از ياى نسبت استفاده و «اعرابىّ» گفته مى‌شود.[2]
اصطلاحاً واژه «عرب» به لحاظ مردم‌شناسى بر قوم و نژاد خاصى اطلاق مى‌گردد؛ خواه مردمان آن در شهرها ساكن باشند يا بيابانها؛ ولى واژه «اعراب» فقط بر ساكنان بيابانها اطلاق مى‌شود.[3] در مقايسه ارزشى ميان دو واژه «اَعرابى» و «عربى» اعرابى متضمن نوعى نكوهش و عربى متضمن نوعى ستايش است.[4]
واژه اعراب كه چندين بار در قرآن نيز به‌كار رفته، از اصطلاحات نو پديد در عصر نزول نبوده و ويژه قرآن نيست. اين واژه پيش از عصر نزول نيز به‌كار رفته و در بسيارى از متون كهن آمده[5] و براى نخستين بار در متنى آشورى به‌كار رفته است. واژه اعراب به تدريج در غير تازيان بيابانگرد نيز توسعه پيدا كرد تا اينكه اسم خاص براى قوم عرب گرديد.[6]
واژه اعراب، 10 بار در قرآن به‌كار رفته است. (توبه/9، 90، 97 ـ 99، 101، 120؛ احزاب/33، 20؛ فتح/48، 11، 16؛ حجرات/49، 14) اين آيات در مدينه و در ارتباط با ساكنان پيرامون آن بر پيامبر نازل شده[7] و محتواى آنها مربوط به امورى مانند عقايد دينى و نحوه تعامل آنان با پيامبر است؛ تنها در آيه 20 احزاب/33، از اعراب به عنوان گروهى اجتماعى ياد شده كه منافقان مدينه از ترس جنگجويان احزاب، آرزو مى‌كردند در ميان آنان بودند.

باورهاى دينى باديه‌نشينان:

آيات قرآن، اعراب را به لحاظ اعتقادى به دو گروه اساسى تقسيم مى‌كند: گروهى از باديه‌نشينان انفاق در راه خدا را زيان و غرامت دانسته، منتظر تحقق حوادث دردناك براى مؤمنان هستند، در حالى كه حوادث دردناك شامل حال خودشان خواهد شد[8]: «ومِنَ الاَعرابِ مَن يَتَّخِذُ ما يُنفِقُ مَغرَمـًا ويَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ عَلَيهِم دائِرَةُ السَّوءِ واللّهُ سَميعٌ عَليم» (توبه/9،98) آنان ايمان نياورده‌اند و تنها به آن تظاهر مى‌كنند[9]: «قالَتِ الاَعرابُ ءامَنّا قُل لَم تُؤمِنوا ...» (حجرات/49،14) در مقابل، گروهى ديگر از آنان به خدا و روز رستاخيز ايمان دارند و انفاق خود را مايه تقرب به خدا مى‌دانند. به تأييد قرآن اين نحوه تفكر و عملكرد ايشان، منشأ نزديكى آنها به خداوند است[10]: «و مِنَ الاَعرابِ مَن يُؤمِنُ بِاللّهِ واليَومِ الأخِرِ و يَتَّخِذُ ما يُنفِقُ قُرُبـت عِندَ اللّهِ وصَلَوتِ الرَّسولِ اَلا اِنَّها قُربَةٌ لَهُم ...» (توبه/9،99)، بنابراين، اعراب باديه‌نشين نيز چون شهرنشينان، گروهى كافر و گروهى مؤمن هستند؛ اما در جمع‌بندى آيات اعراب، به نوعى نگاه منفى به فرهنگ باديه‌نشينى برمى‌خوريم، هرچند در برخى آيات نيز اين نگاه منفى به چشم نمى‌خورد (احزاب/33،20)، از همين‌روى واژه «تَعرُّب» در برابر مفهوم هجرت، به معناى بازگشت از فرهنگ اسلامى به آيين جاهلى شكل مى‌گيرد.[11]
باديه‌نشينان كه به جهت پايين بودن سطح فرهنگى و تمدنى و دور بودن از فضاهاى تعلمى و تربيتى، دچار نوعى جمود و تعصب* فكرىِ جزمگرا بودند نسبت به ساير افراد، در كفر و نفاق شديدتر و در اخذ تعاليم الهى ناآگاه‌تر وصف شده‌اند[12]: «اَلاَعرابُ اَشَدُّ كُفرًا ونِفاقـًا واَجدَرُ اَلاّ يَعلَموا حُدودَ ما اَنزَلَ اللّهُ عَلى رَسولِهِ ...» (توبه/9،97)، ازاين‌رو مؤمنان بايد هوشيار بوده و تنها از منافقان شهرنشين بر حذر نباشند، بلكه مراقب باشند كه منافقان باديه‌نشين نيز كه پيرامون مدينه زندگى مى‌كنند، آسيبى به آنان نرسانند:[13]«و مِمَّن حَولَكُم مِـنَ الاَعرابِ مُنـفِقونَ و مِن اَهلِ المَدينَةِ مَرَدوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعلَمُهُم نَحنُ نَعلَمُهُم ...» (توبه/9،101)

نحوه تعامل اعراب باپيامبر(صلى الله عليه وآله):

يادكرد قرآن از باديه‌نشينان، عمدتاً در ارتباط با نحوه عملكرد آنها در مسئله جهاد است. ايشان غالباً منافع مادى خود را در حوادث پيش آمده دنبال مى‌كردند؛ در سفر عمره‌اى كه به صلح حديبيه انجاميد، از همراهى با پيامبر امتناع كردند، به گمان اينكه قريش و مشركان بر آنها يورش خواهند برد و همه كشته خواهند شد؛ اما پس از بازگشت پيامبر از سفر، آنان مشاهده كردند كه برخلاف پندارشان همه همراهان پيامبر، سالم‌اند، ازاين‌رو تصميم گرفتند تا نزد پيامبر رفته، به توجيه تخلف خود بپردازند: «سَيَقولُ لَكَ المُخَلَّفونَ مِنَ الاَعرابِ شَغَلَتنا اَمولُنا واَهلونا فَاستَغفِر لَنا ...» (فتح/48،11)؛ اما خداوند يادآور مى‌شود كه آنان در توجيه تخلف خود صادق نيستند: «... يَقولونَ بِاَلسِنَتِهِم ما لَيسَ فى قُلوبِهِم ...» (فتح/48،11) و بايد بدانند كه اگر خداوند بخواهد سودى يا زيانى به آنها برساند، كسى نمى‌تواند مانع او شود: «... قُل فَمَن يَملِكُ لَكُم مِنَ اللّهِ شيــًا اِن اَرادَ بِكُم ضَرًّا اَو اَرادَ بِكُم نَفعـًا ...»  (فتح/48،11) سپس پرده از اسرار باطنى باديه‌نشينان برمى‌دارد كه مى‌پنداشتند، پيامبر و مؤمنان هرگز به خانواده خود باز نخواهد گشت[14]: «بَل ظَنَنتُم اَن لَن يَنقَلِبَ الرَّسولُ والمُؤمِنونَ اِلى اَهليهِم اَبَدًا ...» (فتح/48،12)
پيامبر در مسير بازگشت از صلح حديبيه، مژده فتح و پيروزى در جنگ خيبر را داد و چون اين مژده حاكى از كسب غنايم براى مسلمانان بود، باديه‌نشينان را وا داشت تا به پيامبر مراجعه كرده، از خود روحيه‌اى جهادگر نشان دهند و رفتار بد خود را در سفر پيشين جبران كنند
[15]: «سَيَقولُ المُخَلَّفونَ اِذَا انطَـلَقتُم اِلى مَغانِمَ لِتَأخُذوها ذَرونا نَتَّبِعكُم ...» (فتح/48،15)؛ اما پيامبر در برابر خواسته باديه‌نشينان كه متقاضى شركت در جهاد بودند، مقاومت كرد و به فرمان خدا از پذيرش آن امتناع ورزيد:«... يُريدونَ اَن يُبَدِّلوا كَلـمَ اللّهِ قُل لَن تَتَّبِعونا كَذلِكُم قالَ اللّهُ مِن قَبلُ فَسَيَقولونَ بَل تَحسُدونَنا بَل كانوا لايَفقَهونَ اِلاّ قَليلا» (فتح/48،15) و پس از پيروزى در جنگ خيبر نيز اعراب را از غنايم محروم كرد.[16]
خداوند در آياتى ديگر، راه بازگشت را براى باديه‌نشينان با پيشنهادى ديگر، گشود، ازاين‌رو به رسول خدا فرمود: به متخلفان از باديه‌نشينان بگو كه به زودى به سوى جهادى ديگر فراخوانده مى‌شويد تا با قومى زورمند بجنگيد يا اينكه آنان اسلام آورند: «قُل لِلمُخَلَّفينَ مِنَ الاَعرابِ سَتُدعَونَ اِلى قَوم اولى بَأس شَديد تُقـتِلونَهُم اَو يُسلِمونَ ...» (فتح/48،16) اگر در اين جهاد از خدا پيروى كنيد، پاداش نيكى به شما داده خواهد شد و اگر همانند گذشته روى بگردانيد، دچار عذاب دردناكى خواهيد شد: «... فَاِن تُطيعوا يُؤتِكُمُ اللّهُ اَجرًا حَسَنـًا واِن تَتَوَلَّوا كَما تَوَلَّيتُم مِن قَبلُ يُعَذِّبكُم عَذابـًا اَليمـا» (فتح/48،16) برخى از مفسران معتقدند كه پس از نزول اين آيه و تهديد متخلفان به عذاب دردناك، جمعى از معلولان يا بيماران به رسول خدا عرض كردند كه در اين ميان ما چه وظيفه‌اى داريم؟ خداوند به آنان پاسخ داد كه بر نابينا و بيمار لازم نيست در ميدان جهاد حاضر شود.[17]
ماجراى خشكسالى مدينه در سال هشتم و ورود جمعى از طايفه بنى‌اسد يا غطفان، از قبايل باديه‌نشين مدينه بر پيامبر، نمونه ديگرى از سوء رفتار آنان با پيامبر است. آنان اميد داشتند كه رسول خدا به آنها كمك كند، ازاين‌رو شهادتين بر زبان جارى كردند و گفتند: طوايف عرب بر اسبهاى خود سوار شده، با تو به پيكار مى‌پردازند؛ ولى ما ـ باديه‌نشينان ـ با همسر و فرزندان خود نزد تو آمده و با تو نجنگيديم.[18] آنان از اين طريق مى‌خواستند بر رسول خدا منت بگذارند كه خداوند به رسولش فرمود: «قالَتِ الاَعرابُ ءامَنّا قُل لَم تُؤمِنوا ولـكِن قولوا اَسلَمنا ولَمّا يَدخُلِ الايمـنُ فى قُلوبِكُم ...» (حجرات/49،14) منتگذارى ايشان بر پيامبر در آيات بعدى سوره حجرات نيز انعكاس يافته است: «يَمُنّونَ عَلَيكَ اَن اَسلَموا قُل لا تَمُنّوا عَلَىَّ اِسلـمَكُم بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيكُم اَن هَدكُم لِلايمـنِ اِن كُنتُم صـدِقين» (حجرات/49،17)
جزيرة العرب در انتهاى دهه نخست هجرت پيامبر، دوره مهمى را به لحاظ تاريخى، سپرى مى‌كرد، زيرا مقاومتهاى مشركان و منافقان در هم شكسته بود و يهوديان نيز آنجا را ترك كرده بودند، با اين حال گروهى به‌رغم اسلام ظاهرى به طور كامل با بينش نو پديد همراه نشده و سيره‌اى منافقانه در پيش گرفته بودند. چهره واقعى اين گروه معمولاً به هنگام اعلام فرمان جهاد، آشكار مى‌شد. در ماجراى غزوه تبوك، گروهى از باديه‌نشينان نزد رسول خدا آمده و عذر آوردند تا رسول خدا آنان را از شركت در جهاد معاف كند: «وجاءَ المُعَذِّرونَ مِنَ الاَعرابِ لِيُؤذَنَ لَهُم ...» (توبه/9،90) گروه ديگرى هم كه در واقع خدا و رسول را تكذيب مى‌كردند، بدون هيچ عذرى در خانه نشسته و از جهاد سرپيچى كردند: «... وقَعَدَ الَّذينَ كَذَبُوا اللّهَ ورَسولَهُ سَيُصيبُ الَّذينَ كَفَروا مِنهُم عَذابٌ اَليم» (توبه/9،90) مفسران در اين باب دو نظر دارند: برخى معتقدند كه باديه‌نشينان در عذرى كه آوردند، صادق نبودند. برخى ديگر بر اين باورند كه به دليل قراين موجود در آيه، باديه‌نشينان از معذوران حقيقى بودند و در واقع منافقانِ غير باديه‌نشين بودند كه حتى بدون عذر از جهاد سرپيچى كردند.
[19]
نكوهش برخى عادات و نگرشهاى اعراب در قرآن در دانش فقه نيز بازتاب يافته و موجب پيدايش پاره‌اى احكام خاص آنها شده است؛ مانند اينكه امامت جماعت آنها بر شهرنشينان روا نيست، زيرا نادانى بر آنها حاكم است. شهادت باديه‌نشين نيز براى شهرنشين نزد برخى فقيهان پذيرفته نيست.[20]

منابع

احكام القرآن، جصاص؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير روح البيان؛ التفسير الكبير؛ تفسير نمونه؛ تفسير نورالثقلين؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ جواهرالكلام فى شرح شرايع الاسلام؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ الكشاف؛ كشف الاسرار و عدة‌الابرار؛ اللباب فى علوم الكتاب؛ لسان العرب؛ لغت نامه؛ مجمع البيان فى تفسيرالقرآن؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ نهج‌البلاغه.
محمد حسين موسوى پور




[1]. التحقيق، ج 8 ، ص 74؛ لغت نامه، ج 2، ص 2509، «عرب».
[2]. لسان العرب، ج 9، ص 113، «عرب».
[3]. همان؛ روح‌البيان، ج3، ص489.
[4]. لسان العرب، ج 9، ص 113، «عرب».
[5]. المفصل، ج 1، ص 26.
[6]. المفصل، ج 1، ص 26.
[7]. جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 86 .
[8]. جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 7.
[9]. همان، مج 13، ج 25، ص 182.
[10]. همان، مج 7، ج 11، ص 8 .
[11]. نهج‌البلاغه، خطبه 192؛ نورالثقلين، ج 2، ص 254؛ نمونه، ج 8 ، ص 198.
[12]. جامع‌البيان، مج 7، ج11، ص 6 ؛ مجمع‌البيان، ج 5 ، ص 95 ـ 96؛ التفسير الكبير، ج 6 ، ص 124.
[13]. مجمع البيان، ج 5 ، ص 99 ـ 100.
[14]. جامع البيان، مج 13، ج 25، ص 100 ـ 101.
[15]. الكشاف، ج7، ص92؛ نمونه، ج22، ص 57 ـ 58 .
[16]. مجمع البيان، ج 9، ص 174 ـ 175.
[17]. نمونه، ج 22، ص 62 .
[18]. كشف الاسرار، ج 4، ص 191؛ مجمع البيان، ج 9، ص 207.
[19]. كشف الاسرار، ج 4، ص 191؛ مجمع‌البيان، ج 5 ، ص 90؛ نمونه، ج 8 ، ص 78.
[20]
. احكام القرآن، ج 2، ص 1005؛ اللباب، ج 10، ص 178؛ جواهر الكلام، ج 13، ص 387.

 

جمعه 21 مهر 1391  2:01 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : قوم ثمود و سرگذشت آنان

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : سرانجام قوم ثمود

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه 21 مهر 1391  2:01 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بنى اَسلم

بنى اَسلم : شاخه‌‌اى از قبيله قحطانى خزاعه

آنان از تبار اسلم‌‌بن اَفصى بن حارثة بن عمرو بن مزيقيا (عامر)، از عرب قحطانى و از زيرشاخه‌‌هاى خزاعه دانسته شده‌‌اند.[1] از تيره‌‌هاى همنام بنى‌‌اسلم مى‌‌توان به اَسلم بن الحاف و اسلم بن ربيعه از سعد‌‌بن حِمْيَر اشاره كرد كه هر دو به قحطانيان نسب مى‌‌برند[2] و در اين مقاله مدّ نظر نيستند. بنا به نقلى، پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اسلميها را از تبار اسماعيل(عليه السلام)خواند؛ اما ابن حَجَر، با اين استدلال كه در اين صورت، همه عرب قحطانى از نسل آن حضرت خواهند بود اين روايت را نپذيرفته است[3]، ضمن آنكه در ميان عرب عدنانى نيز، تيره‌‌اى از بنى‌‌قَمْعه به نام اسلم وجود دارد.[4] نسل اسلم از دو فرزندش سلامان و هَوازن استمرار‌‌يافت.[5]
اسلميها در مسير مكه به مدينه و در همسايگى قبيله بنى‌‌غفار استقرار داشتند. مناطق منتسب به ايشان عبارت است از: «جَمدان» (كوهى در حجاز حد فاصل قُديد و عُسْفان)[6]، «ضَجْنان» (متعلق به اسلم، هُذَيل و غاضره[7])، شَبَكه شَدَخ (آبى از آن اسلم و غفار)[8]، «وَبْرَه» (قريه‌‌اى داراى نخلستان از مناطق پيرامونى مدينه[9]). آنان همچنين در «مر‌‌الظهران» نخلستانهايى داشتند[10]، از اين رو به نظر مى‌‌رسد، عمده اشتغال اسلميان، كشاورزى و دامدارى بوده است.
از آداب، ايام و مسائل مربوط به عصر جاهلى آنان گزارشى ارائه نشده است، جز آنكه همپيمان قبيله غفار بودند[11] و در تيراندازى مهارت داشتند[12]، چنان‌‌كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)به آنان فرمود: پدر شما از تيراندازان بود.[13]

 روابط با پيامبر(صلى الله عليه وآله):

در خصوص
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 118
زمان و كيفيت اسلام آوردن اسلميها، اخبار چندانى برجاى نمانده است؛ اما از گزارشهاى پراكنده برمى‌‌آيد كه برخى از ايشان در همان سالهاى نخست هجرت، اسلام آورده و پيامبر(صلى الله عليه وآله)را در غزواتش يارى كرده‌‌اند. در غزوه حَمْراء*الاسد[14] (سال سوم) يا اُحد*[15] برخى از اسلميان در مقدمه سپاه اسلام حضور داشتند. پس از حادثه بِئرمَعونه (سال‌‌چهارم) كه طى آن شمارى از مبلغان به شهادت رسيدند، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره قبايلى چون «عَضْل» و «قاره» نفرين و در حق قبايلى چون اَسلم دعا كردند[16] كه حاكى از اسلام يا حداقل بى‌‌طرفى برخى از اسلميهاست. در خبرى ديگر، پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين قبيله را از جمله موالى خود معرفى كرده، بهتر از قبايلى چون تَميم و غَطَفان دانستند.[17]
گويند: عمر بن افصاى اسلمى با گروهى نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمدند و با معرفى خود به عنوان تيراندازان عرب، از حضرت خواستند، تا منزلتى براى آنان نزد خود قائل شود تا ديگران آن را بپذيرند و به آن اقرار كنند. به همين منظور به دستور رسول خدا نامه‌‌اى براى آنان نوشته شد.[18]
اسلام آوردن آنان و برخى ديگر از قبايل صحرانشين كه نزد قبايلى چون قريش، بنوعامر و غطفان پايگاه اجتماعى پستى داشتند، موجب ناخرسندى ايشان شد و با خرده‌‌گيرى و سرزنش آنان مى‌‌گفتند: اگر اسلام خوب بود هرگز آنها بر ما پيشى نمى‌‌گرفتند[19]: «و قالَ الَّذينَ كَفَروا لِلَّذينَ ءامَنوا لَو كانَ خَيرًا ما سَبَقونا اِلَيهِ».(احقاف/46، 11) مطابق قولى اين آيه درباره اسلام اسلميها و ديگر قبايل صحرانشين مسلمان و همچنين خرده‌‌گيرى مشركان بر ايشان نازل شده است. در مقابل تهمتها و سرزنشهاى مشركان، خداوند آنان را از جمله صحرانشينانى معرفى كرد كه به خدا و روز قيامت، ايمان دارند: «و مِنَ الاَعرابِ مَن يُؤمِنُ بِاللّهِ واليَومِ الأخِرِ و يَتَّخِذُ ما يُنفِقُ قُرُبـت عِندَ اللّهِ وصَلَوتِ الرَّسولِ اَلا اِنَّها قُربَةٌ لَهُم سَيُدخِلُهُمُ اللّهُ فى رَحمَتِهِ اِنَّ اللّهَ غَفورٌ‌‌رَحيم».‌‌(توبه/9،99) به نقل ابن‌‌عباس[20]، مقصود از صحرانشينان مؤمن در اين آيه، اسلميان و ديگر قبايل با‌‌ايمان‌‌هستند.
به نقل واقدى در حديبيّه كه مسلمانان به قصد انجام عمره، به مكه رفتند (سال ششم) 100 و به قولى 70 تن از اسلميان حضور داشتند[21] و ناجية بن جندب اسلمى با جوانانى از قبيله خود، قربانيها را حركت مى‌‌دادند.[22] 8 تن از فرزندان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 119
حارثه اسلمى نيز در بيعت رضوان شركت كردند.[23]
به رغم ايمان بالاى برخى از اسلميان، برخى ديگر ضعيف الايمان و منافق بودند. مطابق نوشته برخى مفسران، گويا برخى اسلميها، در جريان اعزام سراياى پيامبر به سمت مناطق ايشان، براى حفظ جان و مالشان اظهار اسلام كردند؛ اما به هنگام فراخوانى جهت يارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از فرمان آن حضرت سرپيچى كردند[24]، از اين رو بنا به نقل سدى آيه «قالَتِ الاَعرابُ ءامَنّا قُل لَم تُؤمِنوا و لـكِن قولوا اَسلَمنا و لَمّا يَدخُلِ الايمـنُ فى قُلوبِكُم ... =عربهاى باديه‌‌نشين گفتند: ايمان آورده‌‌ايم. بگو: شما ايمان نياورده‌‌ايد؛ ولى بگوييد: اسلام آورده‌‌ايم؛ اما هنوز ايمان به قلبهاى شما وارد نشده است ...» (حجرات/49، 14) درباره قبايلى چون اسلم نازل شده كه در عين اظهار ايمان، برخى از ايشان از همراهى با پيامبر در حديبيه* تخلف كردند.[25] چنين گزارشى ذيل آيه 17 حجرات/49 نيز آمده است كه آنان در شمار قبايلى بودند كه درباره اسلام آوردنشان بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) منت* مى‌‌گذاشتند و چون براى شركت در «عمره» فراخوانده شدند، سرپيچى كردند[26]:«يَمُنّونَ عَلَيكَ اَن اَسلَموا قُل لا تَمُنّوا عَلَىَّ اِسلـمَكُم بَلِ اللّهُ يَمُنُّ‌‌عَلَيكُم اَن هَدكُم لِلايمـنِ اِن كُنتُم صـدِقين».(حجرات/49، 17)
به نقل ابن‌‌عباس مقصود از «المُخَلَّفونَ مِنَ الاَعرابِ»در آيه 11 فتح/48، اسلميان و ديگر منافقان صحرانشين هستند كه در پى فراخوانى رسول خدا براى شركت در غزوه حديبيه با بهانه‌‌تراشى، دعوت پيامبر را اجابت نكردند[27]: «سَيَقولُ لَكَ المُخَلَّفونَ مِنَ الاَعرابِ شَغَلَتنا اَمولُنا‌‌واَهلونا».
در غزوه خيبر، هنگامى كه اسلميان به مدت 10‌‌روز دژ «نَطَاة» را در محاصره داشتند و نتوانستند آن را بگشايند، اسماء بن حارثه اسلمى را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستادند تا در حق ايشان دعا كند. اسماء، سلام آنان را به رسول خدا رسانيد و گرسنگى و ناتوانى اسلميها را يادآور شد. رسول‌‌خدا براى آنان دعا كرد كه خداوند بزرگ‌‌ترين دژ را كه از همه بيشتر آذوقه داشته باشد براى اسلميان بگشايد.[28] مطابق گزارش ديگرى، آنان دژ صعب‌‌بن معاذ را محاصره و به همراهى قبيله غفار آن را فتح كردند[29] و يك تن از ايشان در اين غزوه به شهادت رسيد.[30]
در عُمرة القضاء (سال هفتم) جوانانى از اسلم تحت امر ناجيه اسلمى مأمور بردن قربانيها بودند.[31]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 120
در فتح مكه (سال هشتم)، اسماء و هند پسران حارثه اسلمى مأموريت يافتند تا اسلميان را براى شركت در آن فرا خوانند و از ايشان بخواهند كه در ماه رمضان در مدينه حضور داشته باشند[32]، از اين‌‌رو آنان به تعداد 400 تن و با دو پرچم كه يكى را بُريدة بن حُصيب و ديگرى را ناجيه حمل مى‌‌كرد، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيوستند.[33] در همين سال و قبل از فتح مكه، بُريده اسلمى نزد رسول خدا آمد و به دستور آن حضرت نامه‌‌اى در تأييد ايشان نوشته شد.[34] در غزوه حُنين* نيز اسلميها دو پرچم داشتند و به قولى به تعداد‌‌1000 تن شركت‌‌داشته‌‌اند.[35]
در غزوه تبوك* (سال نهم) پيامبر(صلى الله عليه وآله)بُريده اسلمى را مأمور فراخوانى آنان كرد و به وى دستور داد كه اسلميان در ناحيه «فُرع» به آن حضرت بپيوندند[36]؛ اما برخى از ايشان از فرمان رسول خدا سرپيچى كرده، در تبوك حضور نيافتند. آن دسته از مسلمانان به ويژه صحرانشينان كه به رغم فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايشان را در سپاه اعزامى به تبوك همراهى نكردند منافق خوانده شدند، از اين رو ذيل آيات مربوط به نفاق سوره توبه به ويژه آيات‌‌90[37]، 101[38] و 120[39] مفسران به قبايل و افرادى اشاره كرده‌‌اند كه از فرمان پيامبر سرپيچيدند و از آن جمله از اسلميها ياد شده كه شامل همه مسلمانان اسلمى نمى‌‌شود: «و جاءَ المُعَذِّرونَ مِنَ الاَعرابِ لِيُؤذَنَ لَهُم وقَعَدَ الَّذينَ كَذَبُوا اللّهَ ورَسولَهُ سَيُصيبُ الَّذينَ كَفَروا مِنهُم عَذابٌ اَليم».(توبه/9، 90) خداوند در اين آيه ضمن دروغگو خواندن قاعدان و تخلف‌‌كنندگان از فرمان جهاد آنان را از عذاب دردناكشان آگاه مى‌‌كند.«ومِمَّن حَولَكُم مِـنَ الاَعرابِ مُنـفِقونَ ومِن اَهلِ المَدينَةِ مَرَدوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعلَمُهُم نَحنُ نَعلَمُهُم سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَينِ ثُمَّ يُرَدّونَ اِلى عَذاب عَظيم».(توبه/9، 101) در اين آيه خداوند منافقان صحرانشين از جمله اسلميها[40] و همچنين آن دسته از ساكنان مدينه را كه به نفاق خو گرفته‌‌اند به دوبار عذاب در دنيا و آخرت تهديد‌‌مى‌‌كند؛ نيز آيه «ما كانَ لاَِهلِ المَدينَةِ و مَن حَولَهُم مِنَ الاَعرابِ اَن يَتَخَلَّفوا عَن رَسولِ اللّهِ ولا يَرغَبوا بِاَنفُسِهِم عَن نَفسِهِ... =سزاوار نيست كه اهل مدينه و باديه‌‌نشينانى كه اطراف آنان هستند، از [فرمان ]رسول خدا تخلف جويند و جان خود را عزيزتر از جان او بدانند...» (توبه/9،120) به سرزنش آنان مى‌‌پردازد[41] كه آنان نبايد از غزوه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 121
تبوك تخلف كنند.

 بنى اسلم پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

آنان به سهم خود در تثبيت خلافت ابوبكر، نقش محورى داشتند و با مساعدت ايشان، براى ابوبكر بيعت گرفته شد.[42]
در دوره خلافت اميرمؤمنان على(عليه السلام)، آنان در نبرد صفين حضور يافته، كسانى چون بريده، عبدالله، مُنْقذ و عُرْوَه به شهادت رسيدند و امام ضمن خواندن رجزى به ستايش از ايشان پرداخت.[43] آنان همچنين در قيام نفس زكيه برضدّ منصور عباسى، به همراهى قبايل مُزينه و جُهينه، طائف را از عباسيان گرفتند.[44]
مشهورترين افراد اسلميان در عصر رسول خدا عبارت‌‌اند از: هند و اسماء پسران حارثه[45] از خادمان رسول خدا، بُريدة بن حُصيب[46] راوى حديث پيامبر، ناجية بن جندب صاحب شتران قربانى رسول خدا در حجة‌‌الوداع[47]، ابوفراس ربيعة‌‌بن كعب اسلمى، حمزة بن عمرو، ابوبرزه عبدالله بن نضله اسلمى و عطاء‌‌بن ابى‌‌مروان.[48] واقدى (مؤلف المغازى) نيز از موالى اسلميان بوده است.[49] از ديگر محدثان آنان مى‌‌توان به إياس‌‌بن سلمة‌‌بن اكوع[50] و محمد‌‌بن حمزة‌‌بن عمرو اسلمى[51] اشاره كرد.

منابع

اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسد‌‌الغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاغانى؛ الانساب؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تفسير العياشى؛ تهذيب الكمال فى اسماء الرجال؛ جامع البيان عن تأويل آى‌‌القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ الجواهر الحسان فى تفسير القرآن، ثعالبى؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سبل الهدى و‌‌الرشاد؛ شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار(عليهم السلام)؛ الطبقات الكبرى؛ العقد الفريد؛ الغارات؛ فتح البارى شرح صحيح البخارى؛ كتاب الطبقات؛ كتاب النسب؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مسند احمد بن حنبل؛ معالم‌‌المدرستين؛ معجم البلدان؛ معجم قبايل العرب القديمة و‌‌الحديثه؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد و‌‌المواضع؛ المغازى؛ المنمق فى اخبار قريش؛ نهاية‌‌الارب فى فنون الادب.
سيد محمود سامانى




[1]. النسب، ص 291؛ الانساب، ج 1، ص 151 ـ 152؛ نهاية الارب، ص 49.
[2]. الاغانى، ج 2، ص 257؛ ج 13، ص 90؛ معجم قبايل العرب، ج‌‌1، ص 26؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 23.
[3]. العقد الفريد، ج 1، ص 210؛ فتح البارى، ج 6‌‌، ص 392 ـ 393.
[4]. نهاية الارب، ص 49.
[5]. النسب، ص 291؛ جمهرة انساب العرب، ص 240.
[6]. معجم ما استعجم، ج 1، ص 3.
[7]. المنمق، ص 131؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 655‌‌؛ معجم البلدان، ج 3، ص 453.
[8]. معجم البلدان، ج 3، ص 322 ، 328.
[9]. معجم قبائل العرب، ج 1، ص 26.
[10]. معجم البلدان، ج 4، ص 63 ؛ ج 5، ص 104.
[11]. الاغانى، ج 21، ص 21 - 22.
[12]. اسدالغابه، ج 4، ص 139؛ الاصابه، ج 4، ص 589.
[13]. جمهرة انساب العرب، ص 235؛ صحيح البخارى، ج 4، ص 156؛ عقدالفريد، ج 1، ص 210.
[14]. المغازى، ج 1، ص 337.
[15]. جمهرة انساب العرب، ص 240.
[16]. مسند احمد، ج 2، ص 20 ، 50.
[17]. الدرالمنثور، ج 4، ص 271.
[18]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 271 ، 354؛ اسدالغابه، ج 4، ص 139.
[19]. مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 129.
[20]. زادالمسير، ج 3، ص 489.
[21]. المغازى، ج 2، ص 574؛ فتح البارى، ج 7، ص 342.
[22]. المغازى، ج 2، ص 732‌‌.
[23]. اسدالغابه، ج 4، ص 398.
[24]. زادالمسير، ج 7، ص 187.
[25]. زادالمسير، ج 7، ص 187‌‌؛ تفسير قرطبى، ج 16، ص 227.
[26]. كشف الاسرار، ج 9، ص 267.
[27]. مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 190؛ زادالمسير، ج 7، ص 164؛ تفسير قرطبى، ج 16، ص 268.
[28]. المغازى، ج 2، ص 659‌‌.
[29]. همان، ص 615 ، 659‌‌.
[30]. همان، ص 700.
[31]. همان، ص 732.
[32]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 240.
[33]. المغازى، ج 3، ص 896‌‌.
[34]. همان، ج 2، ص 782.
[35]. الدرالمنثور، ج 3، ص 225؛ الميزان، ج 9، ص 234.
[36]. المغازى، ج 3، ص 990.
[37]. المغازى، ج 3، ص 1002.
[38]. مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 114؛ تفسير ثعالبى، ج 3، ص 208؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 240.
[39]. مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 141؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 290.
[40]. مجمع البيان، ج 5، ص 99؛ اسباب النزول، ص 174؛ تفسير ثعالبى، ج 3، ص 208.
[41]. مجمع البيان، ج 5، ص 123؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 290.
[42]. معالم المدرستين، ج 1، ص 176.
[43]. شرح الاخبار، ج 2، ص 33.
[44]. الاغانى، ج 11، ص 302.
[45]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 497؛ الاستيعاب، ج 1، ص 179‌‌؛ تهذيب‌‌الكمال، ج 1، ص 206.
[46]. الانساب، ج 1، ص 334؛ مسند احمد، ج 5، ص 356.
[47]. المغازى، ج 3، ص 1091 ـ 1090؛ جامع‌‌البيان، مج 2، ج 2، ص 307؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 121.
[48]. الانساب، ج 1، ص 152 ـ 151؛ الطبقات، ابن خياط، ص 318.
[49]. الغارات، ج 2، ص 581.
[50]. الطبقات، ابن سعد، ج 5، ص 247 ـ 248.
[51]. همان، ابن سعد، ج 5، ص 248.

 

جمعه 21 مهر 1391  2:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها