نام: صادق میگی نژاد
تحصیلات: دبیرستان
تاریخ تولد: 1338
تاریخ شهادت: 1357/08/17
قسمتی از زندگینامه شهید
شهید صادق میگی نژاد در سال 1338 در شهرستان آبادان در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود و در سال 1342 به اتفاق خانوادهاش به وطن اصلی خودبه شهرستان بوشهر هجرت می کند.
وی از سال 1343 دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهید عاشوری سپری نمود و دوران راهنمایی و دبیرستان را تا قبل از شهادت در دبیرستان سعادت طی کرد.
صادق فردی بسیار باهوش با ایمان بود و همیشه مردم را جهت شرکت در راهپیماییهای ضد رژیم شاه تشویق می کرد ، وی همیشه مورد تعقیب و شناسایی مامورین رژیم شاه بود که در ساعت8/30 دقیقه بامداد مورخ 57/8/17 هنگامی که قصد داشت به جمع دانش آموزان در دبیرستان سعادت بپیوندد مورد تیراندازی ماموران شاه قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خاطره خدیجه میگلی خواهر شهید، از صادق میگلی
سخن گفتن از صادق خاطره نیست بلکه گفتن از حال اوست در این زمان، شیرین زبانی، خوش روئی، ادب، متانت او همیشه بر دل خانواده اش ماندگار است. ما اصالتاً اهل آبادان هستیم ولی محل سکونت ما از همان اوائل انقلاب در خرمشهر بود بیاد دارم، هنگامی که صادق به دنیا آمد من تقریباً نوجوان بودم و فرزند ارشد خانواده و صادق اولین برادری بود که من دارا می شدم بنابراین شوق و اشتیاق زیادی هنگام تولد او داشتم.
در پوست خود نمی گنجیدم تا که صادق پا به عرصه وجود گذاشت که مصادف بود با میلاد خجسته امام جعفر صادق(ع) بنابراین شور و سرور زیادی در شهر برپا بود.
دقیقاً همان روز شاه پل خرمشهر را افتتاح کرده بود خانم همسایه ای داشتیم که برای عیادت مادرم آمده بود و می گفت خانم میگلی اسم پسرت را انتخاب کرده ای مادرم گفت: فعلاً نه، تا پدرش برگردد و او ادامه داد و گفت به دلیل ورود شاپور شاه نامش را شاپور بگذارید. مادرم به شدت مخالفت کرد و گفت: امروز عید بزرگی است و چگونه با وجود نام صاحب عید، نام شخص دیگری را به احترام ورود شاه روی فرزندم بگذارم. بنابراین با موافقت پدرم نام او را صادق گذاشتیم.
صادق همچنان بزرگ می شد و به نجابت و بزرگی او هم نیز افزوده می شد تا این که من ازدواج کردم و از خانه پدری ام جدا شدم ولی به دلیل کشش و دوستی عجیبی که با صادق داشتم صادق هم مثل من به عنوان عضوی جدید در خانواده پذیرفته شده بود تا این که خانواده پدری ام تصمیم گرفتند به بوشهر نقل مکان کنند.
من طاقت دوری صادق را اصلاً نداشتم و با این وجود صادق در طول ماه حداقل دو الی سه بار به دیدنم می آمد تعطیلات تابستان را کاملاً در کنارم بود. یاد دارم یک مسافرت که همراه هم رفته بودیم آن قدر به خود و اطرافیانمان خوش گذشته بود که هنگام برگشتن برسر صادق مسافران دعوا می کردند که در کنار کدامیک بنشیند.
خوش روئی و خوش طبعی او زبانزد خاص و عام بود اگر گاهی، اتفاقی، کسی در طول مسیر به خواب می رفت بالای سر او می رفت و با گوش هایش بازی می کرد تا او را از خواب بیدار کند و می گفت اگر برگشتیم و از ما سئوال کردند کجا رفتید چه دیدید و چه شنیدید چه بگوییم؟ بیدار شوید و طبیعت را نگاه کنید و لذت ببرید.
به پدر و مادرم بسیار احترام می گذاشت اگر مادرم گاهی ناراحت بود مانند بچه های کوچک خود را در آغوش او می انداخت و او را می بوسید پدرم هم بازنشسته بود در کارها و امورات خانه هم خیلی کمک می کرد دوران به خوبی می گذشت تا این که مدتی بود صادق به خرمشهر نیامده بود طی تلفنی از پدرم شنیده بودم که گرفتار مسائل انقلابی است و از درگیری های پی در پی او برایم می گفت. به پدرم گفتم که از این کارهای او جلوگیری کند ولی پدرم می گفت چگونه از کاری که با تمام وجودش به آن عشق می ورزد جلوگیری کنم من او را دوست دارم و هم چنین هر چه را که او دوست بدارد دوست می دارم. تا این که به آرزویی که بارها آن را به زبان آورده بود رسید.
و من در داغ شیرین او سالهاست که می سازم و هم اکنون با یاد برادر شهیدم و دیگر شهیدان این مرزو بوم زندگی می کنم و سعی می کنم خوی، صفت و منش مردانگیشان را تا خون در رگهایمان جاری است به عمل رسانم.