زندگي سخت مي شود گاهي روي اين تخت هاي سرد وخشن
پاي اين سرفه هاي سينه گداز ، بين كپسول هاي اكسيژن
تو خودت را مرور خواهي كرد زير خمپاره هاي وحشتناك
بين اجساد تكه تكه شده در ميان جهنمي از خاك
بين دستان سرد آن كودك كه نگاهش عجيب مي بارد
در دل مادري كه دستانش دانه هاي فشنگ مي كارد
با همين سرفه هاي پي در بي هياهو مرور خواهي كرد
هشت سال مقدسي را كه از كنارش عبور خواهي كرد
خس خس سينه هاي ملتهبت كه تو را آذرخش مي بندد
خش خش سيم هاي بي سيمي روي ذهن تونقش مي بندد
و به خاطر مي آوري ماندن چقدر سخت مي شود گاهي
همه ي بغض هاي باراني سهم اين تخت مي شود گاهي
تو به پايان نمي رسي اما ناگهان بي قرار خواهي رفت
بين پاييز هاي سردرگم ، در مسير بهار خواهي رفت
مي روي تا به خوب ها برسي ، اوج اين آسمان راز آلود
سنگرت تخت هاي سرد و خشن و تفنگ تو سرفه هايت بود