0

داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

 
sina67
sina67
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 486
محل سکونت : اصفهان

داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

 

 

 

 

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

کاش یه روز بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت

با نمیشه، با نمیخوام، با نشد، با نداره

شنبه 27 آذر 1389  12:54 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها