0

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > ولی نژاد,عباس

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > ولی نژاد,عباس

قائم مقام فرمانده تیپ ویژه شهد ا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

عباس ولی نژاد در سال 1337 ه ش در آذر بایجان شرقی به دنیا آمد .پدرش نظامی بود .همین موضوع سبب شد تا خانواده به خاطر محل ماموریت پدر ،به مشهد مقدس بیایند .عباس در این سالها ،کودکی سه ساله بود .او دوران دبستان و دبیرستان را در حالی که به شدت به ورزش علاقمند بود .طی کرد مقام های اول تا سوم در رشته امداد ،برق و تربیت بدنی در «مشهد مقدس» از افتخارات دوران نوجوانی وی بود .
با شروع زمزمه های انقلاب ،او که سری پر شور داشت ،در این دریای عظیم غوطه خورد و تا پیروزی در کنار مردم بود .بعد از فرملان امام خمینی مبنی بر تشکیل بیسج بیست میلیونی ،به این صف پیوست و با نو آوری ،بخشی به عنوان تکاوران اسلام را با همراهی دوستانش تشکیل داد و از این رهگذر به آموزش جوانان در مساجد همت گماشت .
با گذشت زمان ،به دلیل کاردانی و لیاقت به عنوان فرمانده بسیج منطقه 2 انتخاب شد .طولی نکشید که آموزش و سازماندهی مناطق 3و 6 را نیز به وی سپردند .دراین سالها بود که خستگی ناپذیر و مقاوم با گروهک های ضد انقلاب بر خاست .چندی بعد ،به دلیل نیاز ،به منطقه پر خطر کردستان رفت .فرمانده تیپ ویژه شهدا ،سردار شهید «محمود کاوه» منتظرش بود .
بات آمدن عباس ،خواب راحت از ضد انقلاب گرفته شد .بارها تهدیدش کردند اما او ماند .بارها زخمی شد تا در همان جا جاودانه شود .شهید عباس ولی نژاد در تاریخ 10/ 8/ 1361 در حالی که معاون فرمانده تیپ ویژه شهد ا را بر عهده داشت ،در نبردی زیرکانه ،دشمن را در حلقه محاصره نیروهایش انداخت و در همان روز در ارتفاعات پیرانشهر به شهادت رسید .
منبع:"سربازها بیدار می خوابند"نوشته ی ،اصغر فکور،نشر ستاره ها-1385



خاطرات
اصغر فکور:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
عباس تخم مرغ را در سینی گذاشت و قل داد .تخم مرغ چند دور چرخید .عباس لبخند زد و با خودش گفت :سفت شده خوب است .
مادر سر از لبه پنجره با لا آورد و نگاهش کرد .
یک گوجه فرنگی هم برایت گذاشتم یادت نرود .
عباس چشمان روش اش را به مادر دوخت و آهسته از آنجا بلند شد .خواهر و برادرهایش هنوز خواب بودند .مادر سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را تنگ کرد .
پس کی می خواهی بروی ؟
عباس به دیوار تکیه داد و در همان حال به ساعت توی طاقچه نگاه کرد .
زود اسیت مادر ،الان می روم .
هوای صبح تابستانی ،رخوت و خواب دوباره را به چشمان عباس انداخت .بوی فیتیله سماور ،در اتاق پیچیده بود .
نان و نمک یادت نرود .
عباس تکیه از دیوار بر داشت و با یک جست از جا بلند شد .
مادر لبخند زد و سر تکان داد .
نان بچه را بگیر ولی خوابش را نگیر .
عباس ابرو گره انداخت و گفت یعنی من بچه ام ؟
مادر جوابش را نداد .
می دانم بچه نیستی .ما شا الله سیزده سالت است ولی باز هم بچه ای .
بعد دستمالی کنار سماور پهن کرد و نان و گوجه را داخل آن گذاشت .عباس تخم مرغ آب پز را به طرف مادرش گرفت و گفت می خواهی یک لقمه بخوری ؟
ادر تخم مرغ را گرفت و پهلوی نان و گوجه گذاشت .
یک تخم مرغ چیست که من هم یک لقمه از آن بخورم .
مادر دستمال را گره زد و دست عباس داد .اصغر در جا غات خورد و خمیازه کشید .
هنوز نرفتی ،داداش .
عباس در حالی که می رفت ،به طرف او بر گشت و گفت :بلند شو تا نمازت قضا نشده .
با صدای آن ها ،اکبر و نادر هم بیدار شدند .عباس دوباره به ساعت نگاه کرد و راه افتاد .جلوی در بود که صدای مادرش را شنید .
مواظب باش توی کوه تارزان بازی در نیاوری ؟
عباس خندید و پا به کوچه گذاشت .سگ ولگردی برای پیدا کردن غذا ،پلاستیک پاره ای را به دندان گرفته بود .عباس دستش را داخل دستال کرد و تکه ای نان جدا کرد .سگ با چشمانی ترسیده نگاه کرد .عباس نان را جلوی پوزه او انداخت . دور شد .
کوچه ها خلوت بودند .عباس برای رسیدن به محل قرار عجله ای نداشت .سلانه سلانه رفت تا وقت کشی کند .به میدان که رسید ،کریم را دید او هم آرام آرام به محل قرار می رفت .بریش دست تکان داد و قدمهایش را بلند تر بر داشت .کریم کوله پشتی تمیزی را به پشت بسته بود .اوضاع کفش هایش هم بد نبود .
سلام .دست دادند .کریم به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت :به جز تو ،روی قول هیچ کدام از بچه ها نمی شود حساب کرد .
عباس به آخرین خیابان چشم دوخت و لبخند زد .
سخت نگیر .با لا خره پیدایشان می شود .
کریم خم شد و بند کفش های کوهنوردی اش را محکم کرد .عباس ناخود آگاه نگاهش را به کفش های پلاستکی خودش دوخت .
چه عجب ،این دفعه به موقع آمدند .
عباس سر بلند کرد و مرتضی و جواد را دید .با آمدن آن دو ،جمع چهار نفری شان جور شد .
همه ی امیدمان به تو است . باید مثل شیر بروی .
علاس شانه اش را زیر دست کریم کشید و گفت :مگر چه خبر است ؟قرار است من تنها بروم ؟
کریم لحظه ای به مرتضی و جواد نگاه کرد.بعد دوباره دستش را روی شانه عباس گذاشت
امروز یک مسابقه جانانه داریم می خواهیم ...
جواد پرید وسط حرف کریم و گفت :راستش می خواهیم روی رسول و دوست هایش را کم کنیم .قرار گذاشتیم هر کدام زود تر به قله برسیم ،برنده باشیم .
مرتضی دست هایش را به هم مالید و چشم در چشم عباس دوخت.
اگر برنده شویم ،نفری بیست و پنج زار زدیم به جیب .یعنی ده تومان !
عباس یک بار مچ کریم را گرفت ودست او را روی شانه اش پایین آورد .کریم روترش کرد .جواد با صدای بلند گفت :آمدند .
کریم به آمدن رسول و دوستانش خیره شد .عباس نان پیچه اش را محکم در بین انگشتانش گرفت و راه افتاد .هنوز چند قدم دور نشده بود که صدای مرتضی را شنید .
کجا می روی ،مگر نمی آیی ؟
کریم که تازه متوجه شده بود ،به طرف عباس دوید و گفت :پسر ،چرا آبروریزی می کنی .کجا می خواهی بروی .
بعد نیم نگاهی به رسول و دوستاانش که دور تر ایستاده بودند ،انداخت و ادامه داد :ما به امید تو شرط بستیم .اگر تو بروی ما ده تومان باختیم .
عباس برای لحظه ای سرش را پایین انداخت .مرتضی به کریم چشمک زد .کریم خندید و دستش را زیر چانه عباس گذاشت .
ده تومان پول کمی نیست ،درسته ؟پشیمان شدی ؟
عباس بی آنکه چیزی بگوید راه را کج کرد و رفت .کریم یک قدم بلند تر برداشت و دست او را گرفت .
آخر بگو چرا نمی خواهی بیایی ؟تو که زود تر از همه آمدی .اصلا خودت همیشه می گویی کوه آدم را قوی می کند .یا نمی دانم ،پر از رمز و راز است و از این حرف ها .
مرتضی پشت سر هم سرش را پایین آورد و حرف های کریم را تایید کرد .
خوب ،کریم راست می گوید .بگو چرا نمی آیی .
عباس نفس عمیقی کشید و آرام گفت :قرار ما فقط کوهنوردی بود ،نه شرط بستن .آن هم شرطی که برد و باخت داشته باشد .
مرتضی دوباره دستهایش را به هم مالید و گردن کج کرد .
جان من ،قبول کن .ما که این شرط را می بردیم .این ها دو قدم راه بروند ،از نفس می افتند .گرد پای تو هم نمی رسند .قبول کن عباس ،سهمت را بیشتر می دهیم .
عباس پوزخند زد .صدای جواد که دور تر ایستاده بود ،به گوش رسید .
بابا ،پس کی می خواهیم برویم .الان این ها فکر می کنند جا زدیم .
حا لا دیگر رفتار و نگاه کریم پر از التماس بود .
قبول کن عباس .
عباس دلش سوخت با خودش گفت باید حرف آخرش را بزند .مرتضی کوله پشتی اش مندرس و مچاله اش را روی پشت مرتب کرد .
پس قبول ؟
عباس گره ابرو را باز کرد و گفت :قبول ،اما من هیچ شرطی نمی بند م .یعنی با هیچی کار ندارم .هدف من فقط کوهنوردی است .اگر قبول دارید ،برویم .اگر نه ،من بر گردم بهتر است .
کریم به مرتضی نگاه کرد .
قبول ولی انصافا مثل همیشه برو .همین جوری که می رفتی ،آرام و یک نفس .
عباس بر گشت .کریم روی پنجه پا به طرف رسول و دوستانش رفت .چند لحظه بعد ،با دست به آن ها اشاره کرد .مرتضی دستهایش را به هم ماید و سینه جلو داد .
برویم امروز از آن روزهای خوب است .
هوای کوه پر از خنکی بود . رسول و دوستانش با عجله می رفتند .کریم مدام به عباس نگاه می کرد .فاصله شان هر لحظه بیشتر می شد .جواد حرص می خورد و لب می گزید .
باختیم !مطمئنم می بازیم .
مرتضی که امید ووار تر بود ،از گو شه چشم به عباس نگاه کرد و گفت :تا قله زیاد مانده .با لا رفتن زیاد مهم نیست .بر گشتن با پایین مشکل است .این جاست که عباس مثل پرنده پر می کشد و پایین می آید .
عباس آرام می رفت .رسول و دوستانش با قدم های کوتاه تر جلو می رفتند .کریم در حالی که نفس نفس می زد ،آن ها را زیر نظر داشت .
نفس کم آوردند !
نیزه های خورشید از پشت کوه سینه سنگ ها را نشانه رفته بود . عباس آرام قدم بر می داشت .رسول و دوستانش ایستادند و رفتند او را نگاه کردند .کریم لبخند زد .
نماینده گروه شیرها جلو افتاده .
جواد سوت بلبلی زد و مرتضی رو تخته سنگی نشست .
خیالم راحت شد .حالا ببینم کی می تواند خودش را به عباس برساند .
عباس برای لحظه ای ایستاد .خنکی هوا صورت عرق کرده ی او را نوازش کرد .نگاهش را روی سنگها به گردش در آورد ولبخند زد .وقتی دوباره راه افتاد ،احسشاس بهتری داشت .گروه رسول با فاصله زیاد جلو می آمدند .نفس کریم دیگر بالا نمی آمد .هر چه تلاش کرده بود .تا از رسول جلو بیفتد ،نتوانسته بود .
اگر هباس نبوذد غلط می کردم شرط ببندم .
مرتضی زبانش را نشان داد و گفت : شده مثل تخته .صبر کنید کمی آب بخورم .
جواد تو لبی غرید .
آب بی آب !فقط بالای قله .
عباس با دیدن بلند ترین نقطه کوه ،ایستاد و سرش را رو به آسمان گرفت . خوشحال بود .روی تخته سنگی نشست و به شهر خیره شد به یاد مادرش افتاد .دستمال را به لب گذاشت و بوسید .نیم ساعت بعد ،اول سر و کله ی رسول پیدا شد .موهایش ژولیده و سر و صورتش از عرق خیس بود .
خسته نباشی .
رسول بی جواب از کنار عباس گذشت .با آمدن دو گروه ؛هر کدام جایی را انتخاب کردند و نشستند کریم و مرتضی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند .
شاهکار کردی عباس !
عباس غمگین بود .جواد کنارش نشست و گفت :حا لا چرا اخم کردی .بابا یک کمی بخند .
عباس نگاه خیره اش را به دور تر دوخت و سر تکان داد .
کاش این کوه آمدن باعث دوستی می شد .به جای این که الان همه دور هم جمع باشیم ،هر کدام یک جایی نشسته ایم .می دانید چرا ؟چون شرط بندی شما باعث شد که مثل رقیب به هم نگاه کنیم .کاش نمی آمدم .
کریم بساط صبحانه را از کوله پشتی بیرون آورد .عباس از جا بلند شد .
کجا ؟
می روم پیش رحیم .
مرتضی رو ترش کرد و گفت :خودت را خراب نکن .حسابی حال شان را گرفتی و حا لا می خواهی بروی چی بگویی ؟
عباس راه افتاد .هیچ جوابی برای مرتضی نداشت .رحیم دور تر نشسته بود .عباس به طرفش رفت .رسول چپ چپ نگاهش کرد .
سلام رحیم ،خسته نباشی .
رحیم با دیدن عباس ،سفره کوچکش را جمع کرد .عباس دستش را به طرف او گرفت .
خسته که نشدی ؟
رحیم نیم خیز شد و با عباس دست داد .
نه .تو خیلی خوب کوهنوردی می کنی ولی ما ...
عباس کنار او نشست و گره ی دستمالش را باز کرد .
مهم نیست که چطور با لا می آییم .با لا خره همه مثل هم نیستند .از همه بهتر این است که الان پیش هم هستیم و صبحانه را با هم بخوریم .
رحیم نگاه مظلومش را به عباس دوخت و گفت :ببخش ،من چیزی با خودم نیاوردم .فقط نان و روغن است .
عباس لبخند زد و سفره بسته رحیم را دوباره باز کرد .اتفاقا من عاشق نان و روغنم .
رحیم خندید و لبهای رنگ پریده اش جانی گرفت .عباس چند لقمه نان روغن زده را به دهان گذاشت و ابرو با لا انداخت .
چه مزه ای می دهد .
رحیم با صدای بلند خندید .عباس چند لقمه خورد .بعد پوست تخم مرغ را تند تند کند و آن را توی سفره ی رحیم گذاشت .
من صبحانه ات را می خورم تو هم باید صبحانه مرا بخوری .
رحیم خجالت کشید .عباس گوجه را هم خورد کرد و کنار تخم مرغ گذاشت .
لقمه اول را خودم می خورم تا مزه بدهد .
رحیم دوباره صدای قاه قاه خنده اش بلند شد .وقتی او لقمه ها را پی در پی قورت می داد .قلب عباس از خوشخالی لبریز بود .
یک ساعت بعد دو گروه آماده پایین رفتن بودند .رسول خم شد و بند کفش هایش را محکم کرد .کریم پوز خند زد و راه افتاد .
ده تومان را هر کی ببازد باید پایین کوه بدهد .
این را مرتضی گفت و همراه جواد به راه افتاد .عباس عجله اسی نداشت .رسول منتظر بود تا اولین قدم را بر دارد .دو گروه رفته بودند .عباس دستمال را روی گردنش انداخت و از جا بلند شد .رسول از روی چند تخته سنگ جست زد و شروع به دویدن کرد .کریم به صدای ریزش سنگریزه ها ،به عقب بر گشت .با دیدن رسول که به سرعت پایین می آمد ،با یک دست به سرش کوبید .
باختیم مرتضی ،حسابی هم باختیم .
رسول با سرعت از منار آنها گذشت .مرتضی هم سر تکان داد و با آمدن عباس چشم دوخت .کریم گفت فکر می کند تو پارک قدم می زند .
رسول همچنان به سرعت پایین می رفت .صدای جواد بلند شد .
عباس یک فکری بکن .باختیم .
عباس در حالی که از کنارشان می گذشت ،گفت :من که گفتم اهل شرط بندی نیستم .
کریم که نا امید شده بود ،سرش را پایین انداخت و راه افتاد .مرتضی به رسول نگاه کرد و با تعجب ،چند بار به اطراف چشم چرخاند .
پس این پسره کجا رفت ؟غیب شده ؟
عباس هم نگران نگاه کرذد .جواد با دست به کناره رود خانه اشاره کرد .
همه شان آنجا هستند .
عباس این بار شروع به دویدن کرد .رحیم با دیدن او ،جلو آمد .صورت رنگ پریده اش را رو به عباس گرفت و با لکنت زبان گفت :پای رسول شکسته .
عباس جلو رفت .رسول روی زمین دراز کشیده بود و ناله می کرد .پیشانی اش خون آلود بود .عباس کنارش زانو زد و به آرامی دستش را روی پای او گذاشت .فریاد رسول به آسمان بلند شد .
دست نزن ،خیلی درد می کند .
کریم که دور تر ایستاده بود گفت :پدر بزرگ من هم پارسال این جوری شده بنده خدا دو روز بعد مرد .
عباس با خشم نگاهش کرد .
اگر نمی خواهی کمک کنی ،نکن اما حرف اضافه نزن .
کریم شانه با لا انداخت .مرتضی گفت :باید تا پایین کوه کولش کنیم .
به هم نگاه کردند .هیکل رسول درشت بود .جواد جلو آمد .
خیلی سنگین و گنده است .باید برویم کمک بیاوریم .
رسول دوباره ناله کرد .اشک رحیم در آمده بود .عباس دو زانو روی زمین نشست و کف دستهایش را به زمین گذاشت .
فقط کمک کنید او را به پشت من بگذارید .
همه با تعجب نگاه کردند .این بار عباس فریاد کشید .
یعنی برای این کار هم پول می خواهید .
مرتضی و جواد قدم جلو گذاشتند .کریم هم آمد .دوستان رسول هم کمک کردند .عباس نفس عمیقی کشید و از روی زانو بلند شد صدای رحیم از میان خنده و گریه شنیده شد .
برای عباس دست بزنید .
عباس زیر هیکل سنگینی رسول به راه افتاد .وقتی به پایین کوه رسید ،گردنش از اشک های بی صدا ی رسول خیس شده بود .
خورشید رو به کناره های آسمان می رفت که عباس ا ز بیمارستان بیرون آمد .
یک ماه بعد ،در حالی که تابستان نفس های آخر را می کشید ،صدای در شنیده شد .مادر در را باز کرد .عباس سلام آخر نمازش را داد و از پنجره به حیاط نگاه کرد .در دست مادر یک کوله پشتی بود .عباس از آنجا بلند شد .
این مال میه ؟مادر کوله پشتی را به طرف او گرفت و گفت :پسری قد بلند و درشت هیکل بود .گفت اسمش رسول است .نمی دانم چرا خجالت می کشید بیاید تو .فقط گفت به تو بگویم ،لایق این کوله پشتی تو هستی نه من .
عباس سرش را میان دو دست گرفت و کنار حوض نشست .

مادر جان ،پسرم کمی هم به فکر خودت باش .نه روز داری نه شب .آخر هر چیزی اندازه ای دارد .
عباس لقمه اش را قورت داد و دو دستش را با لا گرفت .
الهی شکر .
مادر سر تکان داد و زیر لب هی عی گفت .عباس لبخند زد و از جا بلند شد .
کجا مادر ؟لا اقل صبر کن یک استکان چای برایت بریزم .
عباس به طرف مادر رفت و پیشانی او را بوسید .اشک در چشم های مادر حلقه زد .
شدی یک مشت پوست و استخوان .
عباس چشمان خسته از بی خوابی اش را به مادر دوخت و دوباره لبخند زد .
نگه داشتن انقلاب فزحمت می خواهد .مادرم نمی شود کارها را به امان خدا ول کنیم .خودت که بهتر می دانی ،همه نامردهای عالم یک جور دست به دست هم دادند تا کمر این انقلاب را بشکنند .ضد انقلاب تو شهرهای مرزی ،منافق ها ،ساواکی ها !
دو روز غافل شویم ،دو باره بر می گردند تا دمار از روزگار این مردم در آورند .
مادر به طرف در رفت و پوتین های عباس را کنار هم گذاشت .من کف این پوتین ها را ماچ می کنم .خدا را شکر که به راه حق می روی .
عباس از خانه بیرون آمد .بعد از دوازده روز دوری از خانه ،دیدن خانواده شادی آور بود .به در دژبانی که رسید ،نگهبان را دید که مشغول حرف زدن با دو نفر است .برای او دست تکان داد و وارد محوطه شد .حسی به او گفت به عقب بر گرد .به عقب بر گشت .دو پسر جوان را دید که از کیوسک نگهبانی بیرون آمدند و او را نگاه می کنند .
سلام اخوی .
سلام ،خسته نباشی .
عباس به دفتر کارش رفت .چند دقیقه بعد ،علی به پشت در زد و وارد اتاق شد .
دو نفر آمدند می خواهند با شما حرف بزنند .فکر می کنم می خواهند عضو بسیج شوند .جوان های خوبی به نظر می رسند .
بگو بیایند داخل .
چند لحظه بعد ،دو جوان وارد شدند .
سلام حاج آقا .
عباس جواب سلام آن ها را داد و تبسم کرد .
اسم بنده عباس است و شهر تم ولی نژاد .فعلا توفیق زیارت خانه خدا را نداشتم و حاجی نشدم .به همین خاطر ،به من نگویید حاجی .
یکی از دو نفر خندید و دستش را به ریش بلندش کشید .
خب ،حاج آقا که حرف بدی نیست .
عباس کاسه پر از نقل را روی میز گذاشت و تعارف کرد .
بفرمایید دهن تان را شیرین کنید .شما هم بفرمایید ،آقای مهندس .
جوانک به جای نقل کاسه را گرفت .بعد انگار که دستپاچه شده باشد ،کاسه را به دست دوستش داد .
رفیق ما مهندس نیست ،عباس آقا !
عباس لبخند زد و گفت :مثل من که حاجی نیستم !
علی صندلی را نشان داد و تعارف کرد .
خوش آمدید بفرمایید بنشینید و هر سوالی داریدبپرسید .
جوانک قد کوتاه که دکمه پیراهنش را تا آخر بسته بود ،روی صندلی نشست و گفت :حقیقت این است که ما ،یعنی من و ایرج به این نتیجه رسیدیم برای خدمت به انقلاب ،هیچ جا بهتر از بسیج نیست .خیلی فکر کردیم ؛به خطراتش ،سختی هایش ،خلاصه الان آمدیم این جا تا عضو شویم و خدمتی انجام بدهیم .امیدواریم که شما ما را قبول کنید .
عباس در تمام لحظات به خطوط چهره دو جوان خیره بود و فکر می کرد .
قبول می کنید حاج ...ببخشید ،آقای ولی نژاد .
علی از حرکات کند عباس تعجب کرده بود .عباس روی صندلی جا به جا شد و سرش را پایین انداخت .
یعنی شما این قدر سخت گیر هستید ؟ما که انتظار مادی نداریم که شما دارید فکر می کنید .
عباس سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید .
انتظار ندارید که همین الان مشغول شوید ؟با لا خره باید یک سری آموزش ها را ببینید .جدا از این ،باید چند فرم مخصوص پر کنید .پاسخ بعضی ها برای ما مهم است .
این بار جوانک لاغر اندام حرف زد و گفت :ما که احتیاج به آموزش نداریم .در مسجد محل ،همه ی اسلحه ها را یاد گرفتیم ؛ام یک ،کلاشینکف ،،حتی یوزی را هم بلدیم باز و بسته کنیم .
عباس این بار خیره تر نگاه شان کرد .
علی آقا ،دو تا فرم برای این دوستان بیاور پر کنند .
علی از اتاق بیرون رفت .عباس دوباره کاسه نقل را به طرف آن دو گرفت .
ببخشید که بضاعت ما بیشتر از این نیست .
جوانک کوتاه قد شانه با لا انداخت و گفت :دستور بفرمایید خودم هر روز سه شنبه شیرینی می گذارم روی میزتان .
عباس از شنیدن این حرف ،ناگهان کمر راست کرد .حرفی تا زبانش آمد اما آن را فرو خورد .باید آرام تر حر ف می زد .
نه ،احتیاجی نیست برادرم !علی فرم را آورد و به آن دو داد .
آدرس و کروکی محل سکونت یادتان نرود .
دو جوان برای لحظه ای به هم نگاه کردند .علی کنار عباس نشست و با صدایی آهسته گفت :نیرو کم داریم ،این ها هم که آموزش دیده اند .موافقت کن که از همین امروز مشغول شوند .ظرف این یکی دو روزه هم خودم تحقیقات از سوابق شان را انجام می دهم .
عباس در برابر اصرار علی هیچ حرفی برای گفتن نداشت .نیم نگاهی به آن دو جوان انداخت و سرش را رو به علی گرداند .
تو که با خصوصیات اخلاقی و کاری من آشنایی .بسیج سفره خالی همه بچه های انقلاب است .من تا امروز با آمدن هیچ کس مخالفت نکردم .حق هم ندارم مخالفت کنم ولی ...
علی با تعجب نگاه کرد و خودش را عقب کشید .
این حر فها چیه می زنی ،عباس ؟ولی چی ؟
جوانک قد کوتاه از جا بلند شد و به طرف شان آمد .عباس همه حرکات او را زیر نظر داشت .
خدمت شما .نگاه کنید ،اگر جایی ایرادی دارد ،اصلاح کنیم .
علی فرم ها را گرفت و گفت :دو سه روز دیگر تشریف بیاورید ،در خدمت شما هستیم .
جوانک قد کوتاه لب و دهان جمع کرد و به طرف عباس رفت .آقای ولی نژاد ،اجازه بدهید این افتخار امروز نصیب ما شود .ما آن قدر عاشقیم که اگر از این جا برویم ،دل مان می شکند .
عباس دو فرم پر شده را از علی گرفت و نگاه کرد .جوان قد کوتاه به حرفهایش رنگ و لعاب التماس می داد و گفت :روی بر گشت نداریم .اگر بچه محله مان بفهمند دست خالی برگشتیم ؛مسخره مان می کنند .
عباس به فکر فرو رفت .باید حرف آخرش را می زد .
فردا صبح بیایید و مشغول شوید .
علی که از کارهای عباس گیج شده بود ،روی صندلی نشست و سر تکان داد .دو جوان بار دیگر به هم دیگه نگاه می کردند .
مطمئن باشیم ؟
عباس به علامت تایید پایین انداخت و گفت :خیلی زیاد .
بعد از رفتن آن دو ،علی هنوز مات و متحیر نشسته و به دیوار چشم دوخته بود .
بلند شو علی ،همین الان هر چی کار داری کنار بگذار و به آدرسی که در این فرم است برو و دست پر بر گرد .گزارش تحقیق را هم هر ساعتی که تمام کردی ،به من برسان .
علی از جا بلند شد .از این که عباس به درخواستش اهمیت نداده بود ،چهره ای گله مند داشت .
چشم همین الان می روم .
بعد از رفتن علی، عباس رفتار و حرف های آن دو را در ذهن مرور کرد .تا وقتی که علی آمد ،او همچنان مشغول بود .
خسته نباشی ،از من رنجشی نداری ؟
رنگ و روی علی پریده بود .در حالی که سعی می کرد شانه های افتاده اش را با لا بکشد به آرامی گفت :چرا باید دروغ گفته باشند ،چرا ؟
عباس دست روی شانه علی گذاشت و لبخند زد .
انقلاب ما همیشه در گیر فتنه است .نباید ما عجله کنیم و با دو تا حرف ان شا الله و ما شا الله خام شویم .آدرس عوضی بود ،درست است ؟یعنی اسم و آدرس خودشان هم عوضی بود .
با هر کلمه عباس ،شانه های علی بیشتر خم می شد .
گاهی اوقات تشخیص راست و درست زیاد هم سخت نیست .علی چشم به زمین دوخته بود و خجالت می کشید سرش را بلند کرد .وقتی حرف زد ،کلمات مثل سنگینی سرب از دهانش بیرون آمد ..
چطور متوجه شدی ؟این ها که ظاهر خوبی داشتند .
عباس ،دستش را زیر چانه علی گذاشت و سر او را با لا داد .چشم های علی پر از شرم بود .عباس بلند شد و کنار پنجره رفت .فقط یک مورد را می گویم :ما کجا به بچه های بسیج آموزش مسلسل یوزی داشتیم .در کدام پایگاه ؟از این اسلحه معمولا برای درگیری های شهری استفاده می شود و تنها ضد انقلاب به وفور از آن استفاده می کند .
علی با شنیدن اسم ضد انقلاب چشمان بهت زده اش را به علی دوخت .
یعنی این ها ...
عباس سر تکان داد و گفت :مطمئنم که برای اجرای یک نقشه به این جا آمدند .نمی دانم چطوری اما مطمئنم که اشتباه نمی کنم .در مورد آمدنشان هم خیالت راحت باشد که دیگر بر نمی گردند .
چند روز از این واقعه گذشت .عباس احساس خوبی نداشت .آن روز تازه وارد دفتر کارش شده بود که صدایی شنید .رفت طرف پنجره .نگهبان را دید که مشغول حرف زدن با یک زن است .دلش لرزید .زن دور شد و نگهبان کیوسک بر گشت .هنوز خیالش راحت نشده بود که صدای که صدای کشیدن لاستیک روی سطح آسفالت ،نگاهش را به خیابان کشاند .ناگهان شیشه های اتاقش فرو ریخت .
لحظه ای خم شد .رگبار مسلسل روی پنجره های ساختمان گرفته شده بود .ازجا بلند شد . از با لا به پایین نگاه کرد .ارتفاع زیاد بود .فرصتی برای تصمیم نبود .از طبقه اول پایین پرید .درد تا مچ پاش با لا آمد .شروع به دویدن کرد .نگهبان در سه کنج کیوسک سنگر گرفته بود .اسلحه نگهبان را گرفت وبه طرف مهاجمان داخل ماشین شلیک کرد .
کنترل ماشین از دست راننده خارج شد .عباس در حالی که شلیک می کرد ،به طرف ماشین دوید .چند نفر از عابران روی زمین دراز کشیدند .یک چرخ ماشین ،میان جوی افتاد .پسری جوان ،در حالی که کلاه روی صورتش می کشید ،بیرون آمد و به سرعت شروع به دویدن کرد .برای جوانک دوم فرصتی نبود .عباس یقه اش را گرفت و با تمام قدرت به بیرون کشید .
نزن ،غلط کردم .
لبخندی روی لب ها ی رنگ پریده عباس نقش بست .علی دوان دوان خودش را رساند .عباس به پسر جوان نگاه کرد و گفت :از این طرف ها ،آقا مهندس .قرار بود زود تر بیایی بد قولی کردی !

پیرزن گوش تیز کرد ..مطمئن بود که دوباره صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنیده است .با خودش گفت :این ها کی هستند که این قدر بی سر و صدا می آیند و می روند .
در این چند روز ،زیاد فکر کرد ولی فکرش به جایی نرسیده بود .خنده اش گرفته بود .سرش را خم کرد و خودش را در آیینه دید .سر تکان داد و زیر لب گفت :پیر شدی صدیقه بانو فیعنی چی که صدا می آید ؟می ترسی ،بگو می ترسم !چرا در ورد مردم خیال بد می کنی ؟خانه ات را که اجاره ندادی که بشوی بلای جان مستاجر !همه که مثل تو نیستند .فامیل دارند ،دوست دارند ،فامیل دارند !بلند شو !بلند شو وضو بگیر که چیزی به اذان نمانده .
پیرزن در حالی که با خودش حرف می زد ،از روی صندلی بلند شد .دوباره صدای در به گوش رسید .خواست اهمیتی ندهد اما نتوانست وعصایش را بر داشت و به طرف در اتاق رفت .لحظه ای ایستاد و گوش به در گذاشت .صدای حرف زدن نامفهومی را شنید .
در را به اندازه رسیدن یک چشم باز کرد .دو نفر را دید که پاورچین به طبقه با لامی روند .لب و دهان جمع کرد و استغفرالله گفت .دوباره لخت و سنگین عصا را ستون بدن کرد و به طرف صندلی رفت با خودش فکر کرد :این دو جوان که بچه های خوبی بودند .نکند دارند خلاف می کنند .
از این فکر بد جوری عصبانی شد .فکرش را عوض کرد .
شاید دارند درس می خوانند .شاید هم مهمانی چیزی دارند .اما اینها که می گفتند ما این جا قوم و خویشی نداریم ؟
استغفر الله .
دو باره از جا بلند شد .انگار به جانش خوره افتاده بود .این بار رفت پنجره را باز کرد .سرش را به نرده ها چسباند و با نگاهی حریص با لا و پایین کوچه را بر انداز کرد . .خبری نبود .دلش شور افتاد .وقتی دوباره نا خود آگاه نگاهش به آیینه افتاد ،نتوانست جلوی زبانش را بگیرد .
بس کن صدیقه بانو ،از چی می ترسی .نه خیلی اهل مال دنیایی و نه ...ناگهان فکری به خاطرش رسید .
اصلا بروم با لا ببینم چه خبر است .سرم را که نمی برند .حداقل خیالم راحت می شود .
با این خیال به طرف در رفت .چراغ راهرو را روشن نکرد .قلبش به شدت در سینه می تپید .گوش به طرف با لا گرفت .صدایی نیامد .با ترس پا روی اولین پله گذاشت .به سختی با لا رفت .وقتی به طبقه دوم رسید ،سینه اش از نفس نفس با لا و پایین می رفت .تکیه اش را به دیوار داد تا حالش جا بیاید .
وقتی نفسش آرام شد ،به طرف اتاق در مستاجر رفت .کنار ایستاد و گوش داد .یک نفر با صدای خفه ،مشغول حرف زدن بود .پیرزن سعی کرد بفهمد کسی که حرف می زند ،چه می گوید . نشنید به فکرش رسید اگر کسی در را باز کندو او را ببیند ...از این فکر ،دلش لرزید .خواست بر گردد اما پشیمان شد .این بار کف دستش را روی در گذاشت فکر نمی کرد در باز باشد اما باز بود و او توانست اتاق راببیند .
روی میز غذا خوری بزرگ ،که روز اول دو جوان دانشجو آورده بودند ،دو اسلحه بود .چشم های پیر زن از دیدن اسلحه گشاد شد .کف دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نزند .پاهایش شروع به لرزیدن کرد .سنگینی اش را روی عصا گذاشت و راه افتاد .چنان با عجله رفت که انگار هیچ وقت پاهایش درد نمی کرد .نفهمید چطوری پله ها را پایین آمد تا به اتاق رسید وروی صندلی ولو شد .
زبانش مثل تکه چوبی خشک ،به سقف دهانش چسبیده بود .سرش را که بر گرداند ،صورت رنگ پریده اش را در آیینه دید .مرده ی متحرکی بود که به خودش زال زده بود .دلش شیرینی می خواست .کامش تلخ بود ؛مثل زهر مار .سعی کرد بلند شود اما پاهایش می لرزید .تکیه اش را به صندلی داد و نگاهش را به سقف دوخت .
شاید دزد و مسلح باشند ،شاید هم ضد انقلاب .همان کسانی که انقلابی ها را شهید می کنند .
نگاهش را از سقف بر داشت و به سختی از روی صندلی بلند شد .یک استکان آب و چهار تا حبه قند ،فشار پایین آمده اش را با لا می برد .با دست لرزان ،شروع کرد به درست کردن قتد آب .
صدای اذان آمد با خودش فکر کرد :با این دل لرزان ،چطور نماز بخوانم .
قند آب را سر کشید و هول به اطرافش چشم چرخاند .دست و پایش را گم کرده بود .
چه کسی را خبر کنم ؟خدایا ،خودت کمک کن .
وقتی چشمش به تلفن افتا د ،نفس راحتی کشید .
چرا تو را یادم رفته بود ؟تو همیشه همراه خوبی برایم بودی .
عینکش را به چشم زدو دفتر چه تلفن را باز کرد .نمی دانست به دنبال چه شماره ای می گردد .دفتر چه را ورق زد .نگاهش روی شماره ای میخکوب شد .رو به روی شماه ،نوشته بود :فرماندهی بسیج ناحیه سه .شماره را گرفت .قلبش به شدت می تپید .
بسیج ناحیه سه بفرمایید .
پیرزن آب دهانش را قورت داد .نمی دانست چطوری حرفش را بزند .مردی که پشت خط بود ،دوباره تکرار کرد .بسیج ناحیه سه بفرمایید .
قفل زبان پیر زن باز شد .
سلام پسرم ،تو خانه من ،طبقه با لا چند نفر مشکوک هستند که اسلحه هم دارند .از این تفنگ بزرگ ها .
عباس با شنیدن اسم اسلحه ،گوشی تلفن را بیشتر به گوش چسباند .
آدرس شما کجاست ؟مطمئن هستید که خودتان دیدید ؟این چند نفر تو خانه شما چکار می کنند .
پیرزن در حالی که نگاهش به در اتاق بود ،آهسته ماجرا را تعریف کرد .عباس نشانی را نوشت و پیرزن را دلداری داد .
نترس مادر جان ...فقط گوش کن ببین چه می گویم .فوری ،بدون این که ایجاد شک کنی ،از خانه بیا بیرون ؛فقط بی سر و صدا .من همین الان یک ماشین می فرستم دنبالت تا تو را از آن جا دور باشی .تاکید می کنم فوری خانه را ترک کن .
پیرزن دستپاچه و هراسان گوشی را گذاشت .کنار پنجره رفت و در را باز کرد .هوا رو به تاریکی می رفت .چراغ را روشن کرد و چادرش را سرش کرد .نگاهی به راهرو انداخت .کسی نبود .سنگینی بدنش را روی عصل آوار کرد و به کوچه آمد .
عباس کلت کمری را از غلاف در آورد .خشاب را بیرون زد و به فشنگ ها نگاه کرد .اسد الله با عجله وارد اتاق شد .
چی شده ؟
عباس فانسقه را به کمر محکم کرد و گفت :الان خبر یکی از خانه های تیمی ضد انقلاب ها را دادند وبچه ها را آماده کن .
اسد الله عقب عقب رفت .نرسیده به در ،دوباره عباس صدایش کرد .
گزارش دادند که مسلح هم هستند .به بچه ها بگو تا من نیامدم ،اقدامی نکنند .وقتی حلقه محاصره کامل شد ،بیسیم بزن .
اسد الله بیرون آمد و دوان دوان دور شد .پیرزن روی صندلی عقب ماشین نشسته بود و می لرزید .
من از کجا با ید می دانستم این ها ضد انقلاب هستند ؟با خودم گفتم تنهایم ،بد نیست دو تا آدم کنارم باشند ..کف دستم را که بو نکرده بودم .
اسدالله به عباس نگاه کرد و گفت :این بنده خدا تا آن جا که بلد بود ،جزییات ساختمان را گفته .مشکل ما فقط پشت بام است .
این ها اگر آن جا مستقر شوند ،کمی درگیری طولانی می شوند .در ضمن ،باید به خانه های اطراف هم خبر بدهیم تخلیه کنند .
عباس به پیرزن نگاه کرد و لبخند زد .
کار بزرگ و خیری انجام دادی مادر
پیرزن چادرش را تو صورتش کشید و با ناراحتی سر تکان داد .
همه اش تقصیر من بود .کاش زبانم لال می شد و به این از خدا بی خبر ها جواب آره نمی دادم .
سید جواد ،با انگشت به شیشه ضربه زد .
عباس شیشه ماشین را پایین داد .
چه خبر ؟
بچه ها مستقر شدند .منطقه کاملا در محاصره است .چه کار کنیم ؟
عباس در حالی که پیاده می شد ،رو به پیر زن کرد و گفت :برای مان دعا کنید .
پیرزن دو دستش را رو به آسمان گرفت .
الهی به حق پنج تن پیروز شوید .
عباس به راننده گفت :این مادرمان را از منطقه دور کن .
اسدالله هم پیاده شد .سید جواد منتظر بود . اسلحه اش را روی دوش انداخت و به عباس نگاه کرد .
عملیات را شروع کنیم ؟
فعلا نه .به خانه های اطراف اطلاع بده تخلیه کنند .احتمال در گیری وجود دارد .
چند دقیقه بعد ،عباس رو به روی خانه پیرزن ایستاده بود و به دنبال راهی برای .ورد می گشت .
ساختمان خوبی است و به جز پشت بام راهی ندارد .بدتر این که در پشتی هم قفل است .با کوچکترین صدا ،متوجه می شوند .
خبر تخلیه خانه های اطراف را رسول آورد .عباس چشم از پنجره طبقه دوم بر نمی داشت .
آماده باشید ،به بچه ها بگو آماده باشند .
ناگهان پنجره باز شد و جوانکی تا کمر به کوچه خم شد .نگاه کردنش طولانی نبود و به سرعت کنار رفت .عباس در حالی که هنوز نگاهش به پنجره بود ،در قسمت تاریک پیاده رو به راه افتاد .اسد الله در پناه درختی ایستاده بود و آمدن عباس را نگاه می کرد .با صدای شلیک گلوله درست با لا ی سرش ،به دیوار اصابت کرد .
از با لای پشت بام شلیک کردند .فهمیدند که محاصره شدند .این بار کوچه و اطراف به رگبار بسته شد .عباس به دنبال راهی بود .
این ها فقط محاصره شدند ،همین !تا آخرین گلوله هاشان را هم به سر ما می ریزند .باید یک جوری با این ها در گیر مستقیم شویم ...
هنوز عباس حرفش را تماتم نکرده بود که انفجاری مهیب همه جا را لرزاند .
نارنجک بود .
عباس به درختی که شاخه های آن تا لبه ی پشت بام با لا رفته بود.،نگاه کرد .رسول نفس زنان رسید .
یکی از بچه ها بد جوری زخمی شده .یک تیر هم به گوش سید جواد خورده .
عباس به طرف درخت رفت .اسد الله فریاد کشید :کجا می روی ،عباس .خطر ناک است .
عباس پرید و نزدیک ترین شاخه را گرفت .
هوایم را داشته باشید .می روم روی پشت بام تا این ها را کیش بدهم طرف قلاب بچه ها .
دوباره صدای انفجار آمد .
این یکی نارنجک تفنگی بود .تجهیزاتشان کامل است .
عباس با رسیدن به شاخه آخر درخت ،جست زد و روی پشت بام پرید .شلیک رگبار به درخت ،چند شاخه را از آن جدا کرد .
دیر فهمیدند ،آمدم با لا !
با شلیک عباس ،دو نفر زمین افتادند .دیگر کسی نبود .حالا فقط صدای تیر اندازی از داخل ساختمان پیر زن می آمد .عباس خم شد تا پنجره را ببیند .فاصله زیاد بود .هیچ راهی نبود .ناگهان با صدای انفجار ،همه جا در گرد و خاک فرو رفت وبعد از آن ،دیگر صدای شلیکی شنیده نشد .
دو روز بعد ،پیرزن رو به روی عباس نشسته بود و به حرف های او گوش می داد .
این ها می خواستند قتل عام راه بیندازند .اما به لطف خدا نارنجک تفنگی شان تو خودشان منفجر شد .نگران خرابی خانه هم نباشید .ان شا الله مثل روز اولش تحویل تان می دهیم .
پیرزن در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود فگردن بند طلا را روی میز عباس گذاشت و گفت :نذر کرده بودم اگه شما پیروز شوید ،این گردنبند را وقف بسیج کنم .با پولش برای این بسیجی ها امکانات فراهم کنید .
عباس گوشه چادر پیرزن را گرفت و در حالی که شانه اش از گریه می لرزید ؛آن را بوسید .
جمعه 26 آذر 1389  9:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها