0

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > قرص رز,مهدی

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > قرص رز,مهدی

فرمانده محور عملیاتی تیپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
خاطرات
داوود بختیاری دانشور:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
نسیم خنک شرقی، به آرامی چهره های آفتاب سوخته زن و مرد را نوازش می کرد. گنبد طلایی حرم، زیر تابش یکنواخت خورشید برق می زد. ساعتی از ظهر گذشته بود اما داغی سنگ فرش کف محل ورودی به صحن، هنوز داغ بود و هر دو، گرمای سنگ ها را زیر پاها احساس می کردند.
تردیدی ناشناخته در چهره هر دو موج می زد. بازیگوشی کودکی که سعی داشت دست های کوچکش را از قلاب پنجه های پدر و مادر برهاند و روی سنگفرش بدود، توجه زن و مرد را به خود جلب کرد. لحظاتی هر دو محو دور شدن کودک و والدینش شدند و باز هم نگاه سر گردان آن دو، به هم گره خورد و کلام ناگفته ای رد و بدل شد:
یعنی می شود ما هم یک روز دست بچه مان را بگیریم و بیاییم زیارت؟
مرد آرام زمزمه کرد:
بیا برویم پیش پنجره فولاد، مگر نمی خواهی دخیل ببندی؟
زن جواب داد:
اگر بروم تو حرم، تا حاجتم را نگیرم، بیرون نمی آیم.
مرد لبخد زد:
حاجت را به زور نمی گیرند، زینب خانم! باید از ته دل حاجت کنی تا حاجت روا شوی.
من که صد دفعه طلب کردم، چرا حاجت نگرفتم آقا رضا؟
یا از عمق وجود نبوده، یا قابل نبودی.
جواب مرد، زن را برای لحظاتی به فکر فرو برد. ده سال به دنبال داشتن فرزند، به همه جا مراجعه کرده بود، از پزشک تا حکیم خانگی از نذر و نیاز هم چیزی کم نگذاشته بود. اما باز از داشتن بچه خبری نبود. حرف مرد تلنگری بود که روح نیازمند زه را بیدار تر می کرد، چادرش را محکم تر گرفت و حرکت کرد.
مرد متعجب از حرکت تند و ناگهانی زن به دنبالش دوید.
زینب خانم چی شده؟
زن جوابی ندارد. شاید سوال مرد را هم نشنید. او تنها ضریح را می دید. آن هم پشت پرده ای از اشک، تار و مبهم.
رضا حال و هوای زینب را درک کرد و او را به حال خودش گذاشت. خودش هم دست کمی از زینب نداشت. ناخوداگاه احساس کرد که بغضش سر باز کرده و قطرات اشک، آرام و بی سر و صدا بر صورتش می غلتد. همان جا رو به قبله ایستاد و نماز را قامت بست.
ساعتی گذشت. صدای نقاره، مرد را به خود آورد.
چقدر از وقت گذشته؟ نکند زینب منتطر من باشد؟
از جا بلند شد و خود را به در همان صحنی که وارد شده بود رساند. از زینب خبری نبود. چند بار طول و عرض صحن را طی کرد.
چقدر دیر کرد ه؟ هیچ وقت زیارتش این قدر طول نمی کشید.
از روی ساعت بزرگ مناره، زمان را مرور کرد و زیر لب گفت:
پنج و نیم شده.
تصویر زینب، برای لحظاتی به چشمش آمد که خود را به او رساند و با لبخند اشاره کرد:
بریم؟
رضا با تعحب گفت:
زیارت قبول. چقدر طولانی شد؟
ناگهان متوجه تغییر حالت زینب شد و پرسید:
گریان رفتی، خندان بر گشتی؟
مرد احساس کرد که زینب زیر چادر خندید. هر چند صورتش را پوشانده بود اما مرد و خنده و خوشحالی زن را احساس کرد.
توسل، گریه را تبدیل به خنده می کند.
مرد با تعجب پرسید:
طوری شده؟
طوری می شود. باید منتظر یک اتفاق خوب باشیم.
مرد ناباوانه جواب داد:
حتما آن اتفاق مهم، تولد یک بچه است؟
چرا که نه.
من که باورم نمی شود.
چرا باورت نشود؟ مگر خودت نگفتی با دل شکسته، هر چه از آقا بخواهی، حاجت روا می کند؟
رضا با ذوق و شوق گفت:
تو ر به خدا بگو چی شده؟ دارم کلافه می شوم.
زینب با آرامش خاطر جواب داد:
بیا برو به روی حرم بنشین تا برایت بگویم.
مرد کنار زن نشست و زن شروع به صحبت کرد:
با همان حال و روزی که دیدی، رفتم داخل حرم. رو به روی ضریح نشستم و شروع کردم به عجز و ناله. نمی دانم با صدای بلند بود یا کوتاه. همین قدر می دانم که زار می زدم و گریه می کردم. فقط یادم می آید که چند بار گفتم یا امام هشتم. تو را به حق خواهرت حضرت معصومه حاجت من را بده. نمی دانم چقدر گذشت. فقط یک لحظه خانم سبز پوشی را دیدم که آرام دستش را به شانه ام زد وگفت آقا حاجت شما را داده، بلند شو، سر راه مردم نشستی. سرم را بلندکردم و دیدم آن خانم راست می گوید و من درست وسط راه عبور زوار نشسته ام. از جا بلند شدم اما هر چقدر گشتم، از آن خانم خبری نبود.
زن سکوت کرد. مرد هم چیزی نگفت. زینب پرسید:
باور نمی کنی؟
مرد که بغض گلویش را می فشرد، آرام جواب داد:
چرا باور نمی کنم. این ها عینه حقیقته. ما چشم و دل مان کور است که نمی توانیم این چیز ها را ببینیم.
بعد آهی کشید و بلند گفت:
به او حسودیم می شود، زینب. با دل پاک و بی ریایی که دارد از آقا حاجتش را گرفته، حسودیم می شود.
از جا بلند شد:
حالا پا شو برویم که دلواپس مان می شوند.
نمی توانم از حرم دل بکنم. باید قول بدهی من را بیشتر برای زیارت بیاوری.
رضا گفت:
خاطر جمع باش. نمی گذارم به هفته برسد.
زن و مرد رو به روی حرم ایستادند. دست ها را روی سینه گذاشته و سلام دادند.
حال باید منتظر اتفاق خوبی که باید می افتاد، می شدند.

مسافر کوچک
چند روزی بود که زینب اشتهایی برای خوردن غذا نشان نمی داد. با بوی غذا حالش بد می شد و بی قراری می کرد. رضا سر وقت از سر کار به خانه می رسید، از دیدن حالت های زینب، دچاره دلهره می شد و مدام اصرار می کرد به دکتر مراجعه کنند. زن راضی نمی شد.
آخه چیزیم نیست؟
چطور چیزیت نیست. این رنگ پریدگی، حالت تهوع و بی اشتهایی، همه ی این ها نشان می دهد که تو نیاز به مراقبت داری. باید ببرمت دکتر.
نه. اگر حالم بد شود، خودم می گویم.
زن دهان باز کرد که آن چه را که در دل دارد، بگوید اما دچار تردید شد. مرد پرسید:
چیزی می خواستی بگویی؟
زن انکار کرد.
نه.
برای این که موضوع فراموش نشود گفت:
اگر خیلی نگران من هستی، از فردا می گویم مادر تو یا مادر من بیاید این جا.
مرد خوشحال شد.
خیلی خوبه این طوری خیال من هم راحت است.
فردای آن روز، تا رضا به خانه برگردد پاسی ا ز شب گذشته بود. وقتی به خانه رسید، از دیدن مادرش در خانه تعجب کرد.
چیزی شده؟
مادر با تحکم گفت:
الان چه وقت آمدن است؟
رضا با سادگی جواب داد:
کارم طولانی شد، دیر آمدم. خیلی وقت ها این جوری می شود.
مادر کمی لبخند چاشنی لحن تندش کرد:
دیگر تکرار نشود. مسئولیت پذیر باش. تو دیگر سن و سالی ازت گذشته. نمی دانی زن باردار احتیاج به مراقبت دارد.
رضا ناباورانه فریاد زد:
راست می گویی مادر؟
مادر دوباره تحکم کرد:
چه خبرته، خانه را گذاشتی رو سرت!
صدایش را پایین تر آورد و گفت:
تجربه به من می گوید که به سلامتی، زینب بار دار است.
رضا با ذوق خاصی پرسید:
راست می گویی مادر؟
دروغم چیه. البته حدس می زنم فردا می برمش پیش دکتر تا دقیقاً معلوم شود.
رضا به یاد کارهای فردا افتاد.
ولی.. .
سکوت کرد.
مادر پرسید؟
ولی چی؟ نکند فردا خیلی کار داری؟
بله.
زینب گفت:
عیب ندارد به کارت برس. یک وقت دیگر می رویم.
مادر نهیب زد:
کار، بی کار. فردا صبح اول وقت دست زنت را می گیری، می بری پیش دکتر.
رضا دستپاچه و با کمی خجالت گفت:
چشم، حتماً.
زینب زیر لب زمزمه کر د:
اگر کار داری بگذار برای یک وقت دیگر.
مادر تند و تهدید آمیز، اما آمیخته به خنده، رو به زینب کرد:
تو دیگر هیچی نگو. نمی خواهم آ ب تو دل نوه ام تکان بخورد!
زن و مرد خندیدند و صدای خنده شان به خنده مادر پیوند خورد.
صبح روز بعد، رضا نیم ساعتی در خیابان سر گردان شد تا راننده نتبز دیزل خطی را راضی کند تا او و زینب را به بیمارستان برساند.
وقتی به بیمارستان رسیدند، صف مراجعین طولانی بود. تا ظهر معطل شدند و نوبت شان رسید. دکتر خونسرد و بی خیال رو به آنها کرد و گفت:
تا آزمایش ندهد نمی توانم چیزی بگویم.
بعد کاغذی را از روی میز برداشت و روی آن چیزی نوشت.
این آزمایش را بدهید و جواب را برایم بیاورید.
پیاده به آزمایشگاه رفتند. وقتی مسئول آزمایشگاه گفت که جواب سه روز دیگر آماده می شود، زن و مرد ناراضی از مشخص نشدن وضعیت شان، به خانه بر گشتند.
روز ها تند و کشدار سپری می شد. اواسط روز چهارم بود که ورود بی وقت رضا به خانه، نوید بخش مژده ای بود. موجی از خوشحالی فامیل را فرا گرفت. مراقبت خانواده از زینب بیشتر شد. تا این که نوروز سا ل 1344 فرا رسید. با آن که رسم بر این بود که ابتدا کوچکتر ها به خانه بزرگتر ها بروند اما بزرگان فامیل، همان روز اول عید به خانه رضا آمدند. از او خواستند برای مراقبت بیشتر از زینب، در خانه بماند و برای دید و باز دید به خانه کسی نرود مادر بیشتر از همه سفارش می کرد.
زن پا به ماه را راه نیندازی برای دیدو باز دید. شش دانگ حواست جمع باشد.
بیست و دو روز از فروردین گذشته بود که مادر برای بردن زینب به بیمارستان آمد. رضا، برو یک ماشین کرایه کن.
زینب، در حالی که به سختی سعی می کرد تا از جا بلند شود، گفت:
نه مادر، نمی خواهد.
مادر که مردمک های چشمش از تعجب گشاد شده بود صدایش را نازک کرد و در گلو انداخت:
نمی خواهد؟
زینب به علامت تایید سر تکان داد.
نه.
رضا متعجب تر از مادر، با حیرت پرسید:
حالت خوبه؟! یعنی چی که نمی خواهد؟
زینب که حالا دستش را به دیوار گرفته و ایستاده بود، گفت:
من همین جا، توی خانه به خیر و سلامتی زایمان می کنم.
مادر گفت:
یعنی چه؟ این کار، هم برای تو خطر دارد، هم برای بچه.
زینب که کم کم از درد، صورتش بر افروخته می شد، گفت:
هیچ مشکلی پیش نمی آید. دیشب خوابش را دیدم.
چه خوابی؟
رضا بود که دستپاچه سوال کرد.
خواب دیدم که وقتی درد زایمانم شروع شد، دو تا خانم وارد خانه شدند و اشاره کردند که به داخل آن اتاق بروم.
زینب با اشاره انگشت، یکی از دو اتاق کنار بالکن را نشان داد و بعد حرفش را پی گرفت.
وقتی وارد آن اتاق شدم تختی با ملحفه های سفید و تمیز قرار دارد و دو پرستار برای مراقبت از من آنجا هستند.
رضا نگاهی به مادر انداخت. زینب به دو دلی آنها پایان داد:
این بچه نظر کرده آقاست. شما نگران هیچ کدام ما نباشید. فقط کمک کنید من بروم توی آن اتاق.
ساعتی بعد، صدای گریه نوزاد بلند شد و مادر سراسیمه اما خندان بیرون آمد.
رضا جان، مژده، پسرت به دنیا آمد.
بدین سان، مهدی در 22 فروردین 1344 در مشهد دیده به جهان گشود.

همسایه
کودک سعی کرد روی پاهای کم توانش بایستد. رضا و زینب با ذوق و شوق ایستادن کودک را نظاره گر بودند. مهدی چند لحظه ای روی پاها ایستاد اما هنوز زانویش توان تحمل وزن بدنش را نداشتند. تلو تلو خورد و تعادلش را از دست داد. مادر به طرفش دوید و فریاد زد:
وای، بچه ام.
مهدی روی زمین نیفتاد. دستان نیرومند پدر، پیش از افتادن مهدی روی فرش، او را ربود و به آغوش گرفت. کودک بدون توجه به خطری که لحظاتی قبل در کمینش بود، خندید و حرکت پدر را بازی تصور کرد.
مادر شروع کرد به قربان صدقه رفتن.
پسر گلم عزیز دلم...
و پدر، شروع به تاب دادن مهدی روی دستش کرد. با یک حرکت نیم دایره ای، مهدی را با لا آورد و دوباره با خم شدن در یک مسیر قوسی، تابش داد. کودک از ته دل می خندید. زینب سعی می کرد مهدی را از دست پدرش بگیرد.
بده من بچه را!
مرد حاضر به پس دادن کودک نبود.
نه، بگذار تابش بدهم.
صدای زنگ در آن ها را به خود آورد. رضا زیر لب پرسید:
یعنی کیه؟
زینب چادرش را به سر انداخت و به سمت در حیاط رفت:
کیه؟
صدای ظریف و دخترانه ای، با لهجه ای خاص جواب داد:
منم خاله، در را باز کن.
زینب، صدای دختر همسایه را شناخت و بچه های بی بی خانم او را خاله صدا می زدند. در را باز کرد. دخترک سراسیمه گفت:
سلام خاله. مادر م دردش گرفته است. گفت شما بیایید خانه ما.
زینب، با کف دست راست به پشت دست چپش کوبید و نالید:
خاک عالم بر سرم دیدی چطور یادم رفته بود؟
تند دخترک را روانه کرد.
بدو برو خانه مادرت تنها نباشد. من الان می آیم.
دخترک، چشمی گفت و در حالی که از در خانه بیرون می رفت، حرف هایش را زد:
تنها که نیست قابله هم آمده.
زینب اهمیتی به حرف دخترک نداد. حتی اگر قابله هم آمده باشد باز به وجودش نیازر بود.
زن، بدون توجه به همسر و پسرش آماده رفتن شد. رضا پرسید:
چی شده؟ کجا با این عجله؟!
زینب در حالی که نفس نفس می زد، جواب داد:
بی بی خانم وقت زایمانشه، من بروم که غریب نماند.
پس من و بچه چی؟
زینب با خواهش گفت:
حالا که داری زحمت می کشی و بچه را نگه می داری، این سوپی که برایش حاضر کرده دام، بد ه بخورد تا من بر گردم.
زن منتظر جواب مرد نشد و از در بیرون زد.
اگر گریه کرد بی زحمت بیاورش خانه ی بی بی خانم.
زینب خود را به خانه همسایه رساند. ساعتی تکاپو و رفت و آمد و پس از آن، صدای نوزادی را که نوید زندگی می داد. صدای دخترکی که ساعتی قبل به خانه ی آنها آمده بود، از داخل حیاط بلند شد.
زینب خانم... آقا رضا با شما کار دارد.
زینب به سمت حیاط دوید. جلوی در، رضا مستاصل بچه را تکان تکان می داد و به خیال خودش، لالایی می خواند. زینب را که دید، گل از گلش شکفت.
پاک ما را فراموش کرد ی. این بچه پدر مرا در آورده.
زینب با شرمندگی گفت:
تو را خدا حلالم کن. این قدر سر گرم کار شدم، تو را فراموش کردم.
بچه به دنیا آمده؟
زینب بچه را از رضا گرفت و همزمان جواب رضا را داد:
آره، به سلامتی یک دختر نازنین.
رضا گفت: ان شا الله قدمش خیر باشد.
زینب، بچه را بغل کرد و داخل شد. قابله با دیدن کودک در آغوش مادر، پرسید:
بچه ی خودته؟
غلام شماست.
نور چشم ماست اسمش چیه؟
مهدی
چند سالشه؟
دو سال
قابله نگاهی به بی بی خانم انداخت و با شیطنت گفت:
پس به سلامتی قوم خویش می شوید. پسر زینب خانم می شود داماد بی بی خانم. هر دو مادر خندیدند. هیچ کدام حرف قابله را جدی نگرفتند اما گذشت زمان، آن هم پس از هفده سال، نشان داد که حرفش چندان بی ربط هم نبوده است.

دردانه
غروب آرام آرام از راه می رسید. مهدی بی تاب آمدن پدر، بهانه جویی می کرد.
زینب دست های کف آلودش را زیر شیر آب گرفت و غر زد:
و همان طور که برای برداشتن چادر به سمت آویز لباس می رفت، با خود گفت:
تقصیر خودمان هم هست. ما که دل نداریم روی یک دانه بچه مان حرف بزنیم.
از پله ها که پایین می آمد، خودش را سر زنش کرد:
باید هم این طور باشد. مگر ما غیر از مهدی کسی را داریم؟
اصلا تقصیر من است که غر غرو شدم. این بچه پنج شش ساله، جز بازی چه می داند که من سرش غر می زنم.
دوچرخه را از کنار دیوار برداشت. در را باز کرد و دست های کوچک مهدی را در دست گرفت و سوار دوچرخه اش کرد.
دوچرخه ای که پدر، هفته ی پیش برای مهدی خریده بود. مادر در حیاط را بست و مهدی پاهای کوچکش را رو ی رکاب دوچرخه فشار داد. چرخ ها آرام شروع به حرکت کردند و زینب، به همراه پسر، به سمت باغ ملی راهی شد.
شب آرا م آرام از راه رسید. رضا اتوبوس را داخل گاراژ همیشگی پارک کرد و قدم زنان به سمت خانه حرکت کرد. باغ ملی، در مسیر راهش به خانه قرار داشت.
در سایه روشن مغرب، زینب سایه خسته همسرش را دید که آرام آرام جلو می آمد. با ذوق و شوق گفت:
مهدی، بابا آمد.
پسر، در مسیر اشاره مادر به حرکت در آمد. رضا که همسر و پسرش را دیده بود، به سمت شان دوید. مهدی را با دوچرخه از جا بلند کرد و دور خودش چرخاند. بعد با زینب احوال پرسی کرد.
زینب گفت:
مهدی جان، برویم.
نه... می خواهم دو چرخه بازی کنم.
پدر که انگار با دیدن مهدی خستگی روزانه اش را فراموش کرده بود، طرف پسر را گرفت.
بگذار یک دور بزند.
زینب پرسید:
خسته نیستی؟!
بودم، مهدی را که دیدم تمام شد!
مهدی در مسیر پیاده روی باغ ملی، با دوچرخه می چرخید. نه یک بار و دوبار، آن قدر چرخید که خسته شد.
آن شب و شب های دیگر، از پس هم می گذشتند تا این که مهدی به مدرسه رفت. از همان روزهای اول، معلوم بود که شاگردی درس خوان است. زینب فکر و ذکرش، پیش مدرسه و درس مهدی بود. هفته ای نمی گذشت که به مدرسه سر نزند. معلم روز های اول، متعجب و خوشحال بود. متعجب از پی گیری زینب و خوشحال از توجه او. بالا خره یک روز دل به دریا زد و رسید:
خانم قرص زر، شما خیلی نسبت به مهدی حساس هستید.
زینب تایید کرد:
تک پسر است؟
زینب آهی کشید:
تک فرزنده ماییم و همین یک بچه.
روزها مثل همیشه طی می شد اما انگار شتابی پنهان، زندگی مهدی و خانواده اش را پیش می برد. برای مادر، در چشم به هم زدنی، مهدی به کلاس پنجم رسید و برای امتحانات نهایی آماده شد.
آن روز ها، روزهای متفاوتی بود زمزمه هایی، خانه به خانه کوچه به کوچه در خیابان مطرح می شد. بخش ها، شهرک ها و شهر ها دیگر زمزمه هایشان به فریاد تبدیل شده بود.
مهدی دیر تر از همیشه به خانه می آمد. جلوی در، مادر را دید که مضطرب و دلواپس، مانند مرغ سر کنده، بال بال می زند.
کجا بودی تا حالا؟
تظاهرات.
زینب، مثل اسپند روی آتش از جا پرید.
تظاهرات؟! تو رفتی تظاهرات با کی؟
با بچه ها.
زینب دست هایش را مشت کرد و به سینه کوبید.
الهی مادرت بمیرد. با بچه ها می روی تظاهرات؟
همان طور که کلمات را پشت سر هم قطار می کرد، با دست چپش، مچ دست مهدی را کشید و داخل حیاط برد.
مهدی از زبان کم نمی آورد.
فقط بچه ها نبودند که بیشتر، بزرگ ها هم بودند، معلم ها، حاج آقا و...
زینب که ته دلش خالی شده بود، خواست حرف اول و آخر را بزند.
دفعه ی آخرت باشد. فردا می آیم پیش معلمت. ببینم شما باید درس بخوانید یا بروید تظاهرات. به بابا یت هم می گویم.
مهدی سعی کرد مادر را آرام کند.
خب، عیبش چیه؟
تو با این سن و سال می روی تظاهرات؟ اگر مثل هفده شهریور تهران مامور ها تیر اندازی کنند، شما ها چطور می توانید فرار کنید. باز بزرگتر ها کارهایی می کنند، شما جغله ها چی؟
مهدی فهمید که مادر از حرصش این حرف ها را می زند.
سکوت کرد. تصمیم پدر می توانست سر نوشت ساز باشد.
شب پدر از راه رسید. این شب ها کمتر از پیش خسته می شد. در دفتر تعاونی کار می کرد و اتوبوس را تحویل داده بود. پدر موقع ورود، متوجه ی فضای سنگین خانه شد.
چیزی شده، زینب خانم؟
چی می خواستی بشود؟ آقا مهدی، سر خود می رود تظاهرات.
رضا به پشتی ترکمنی روی پتوی قسمت بالای خانه، تکیه داد. دست ها را از دو طرف باز کرد و صورتش را به طرف مهدی چرخاند.
راست می گوید.
بله.
از اول تا آخرش؟
بله.
ندیدمت! یعنی فکرش را نمی کردم آن جا باشی، و الا پیدایت می کردم.
زینب با عصبا نیت گفت:
معلوم است چی می گویی، آقا رضا؟! تو هم امروز رفته بودی تظاهرات؟ چشمم روشن. پس فقط ما غریبه ایم که هیچی به ما نمی گویید.
بعد انگار یادش آمده بود که هدفش از گفتن موضوع به رضا، چه بوده، صورتش را طوری که مهدی نبیند، به طرف شوهرش چرخاند و با اما و اشاره از او خواست که تذکری به مهدی بدهد.
رضا آهی کشید و گفت:
وقتی حق با اینهاست، من چی بگویم. فقط می توانم سفارش کنم، هر وقت می آید تظاهرات، شما را هم با خودش بیاورد.
مهدی من را ببرد تظاهرات یا من باید او را ببرم؟ حالا دیگر کار زمانه عوض شده.
رضا خندید.
حالا بهت بر نخورد. ولی این را هم داشته باش که پسر مان برای خودش مردی شده.
بعد مهدی را با اشاره سر به طرف خودش خواند. دستش را دور گردن پسر حلقه کرد و صورتش را بوسید و سفارش کرد:
از فردا وقتی خواستی بروی تظاهرات، بیا با مادرت برو.
مهدی خندید و پدر هم. زینب نمی دانست در چنین لحظه هایی گریه اش می گیرد.

طرح جهادی
مادر بود که درست جلوی در خروجی و روی اولین پله، رو در روی مهدی در آمده بود. ساک کوچکی که روی دوش مهدی بود، نشان می داد که عازم رفتن است.
با اجازه می روم طرح جهادی.
طرح جهادی چیه؟
دسته جمعی می رویم کمک کشاورزها.
کشاورزی کجا؟
هر جا که نیازباشد روستاهای دور و نزدیک.
چه کار می کنید؟
همان کارهایی که کشاورزان می کنند. درو می کنیم، خرمن می کوبیم و...
تو پسر یکی یک دانه زینب، بروی کشاورزی؟!
مگر عیبی دارد؟ کمک به مردم که خوب است.
آخه، من دل ندارم،، مادرجان؟
مهدی لبخند زد:
همه ی آنهایی که می آیند طرح جهادی، پدر و مادر دارند. پدر و مادر آن ها هم خیلی دوست شان دارند. مگر من تافته جدا بافته ام.
بله که هستی! مردم هر کدام پنج، شش تا بچه دارند، یکی شان می رود دنبال این کارها؟ آن وقت، یک دانه ما باید همان کاری را بکند که بچه های مردم می کنند.
مهدی لحظه ای به فکر فرو رفت.
مادر، تو که همیشه دنبال کار خیر هستی. دلت می آید جلوی راه خیر مرا بگیری؟
زینب چیزری نگفت. دستش را جلو آورد لاله گوش پسر را با نوک دو انگشت چسبید و آرام فشار داد.
خوب بلدی با حرف هات مادر ت را خام کنی.
مهدی فهمید که دل مادر نرم شده.
عجله کنم که اتوبوس می رود.
گوشش را از دست مادر رهاند و از بالای پله، داخل حیاط پرید.
وقتی در کوچه را باز کرد، بر گشت و به مادر نگاه کرد. مادر روی بالکن خانه، بی حرمت ایستاده بود و رفتن پسر را نگاه می کرد.
طرح جهادی یک هفته طول کشید. آفتاب تابستان، پوست دست و صورت مهدی را سوزانده بود.
ببین، به چه روزی خودت را انداختی؟
بهترین روزهای من، همین روزها بود. کمک کردن به مردم، آن هم کشاورزهای زحمت کش، خیلی با صفاست.
مادر زیر لب زمزمه کرد:
همین خیر خواهی و از خود گذشتگی تو،، من را می ترساند.
مهدی از زمزمه های مادر چیزی نمی شنید، پرسید:
راستی، بابا چقدر دیر کرده؟
مادر سرسری جواب داد:
می آید.
ساعتی بعد پدر آمد. تعارف گرمی با مهدی کرد و سرد جواب زینب را داد. جا سیگاری را از طاقچه بر داشت و سیگاری گیراند.
مهدی آن قدر بزرگ شده بود که بداند این فضای سرد و سنگین، حاصل یک اختلاف نظر و یک کشمکش خانواده گی است هر چند وقت یک بار، از این مشکلات پیش می آمد.
وقتی رضا سیگارش را گیراند، زینب به سمت آشپزخانه رفت و خود را مشغول کار نشان داد. مهدی می دانست که مادر شام را پخته و کاری هم در آشپزخانه ندارد، فقط خود را مشغول کرده تا وقت بگذرد خود را به آشپزخانه رساند و آرام طوری که پدر نشنود، پرسید:
چیزی شده، مادر؟
مادر، با سر به پدر اشاره کرد مهدی با لحنی آمیخته به گله گفت:
شما که اهل قهر کردن نبودی مادر.
زینب ساکت ماند. مهدی لبخند زد.
دل مادر مهربان تر است.
مهدی به طرف پدر آمد.
دو تا خواهش دارم بابا!
بگو، جانم.
اول این سیگار را خاموش کن.
پدر، سیگار را جلوی صورتش بالا آورد و گفت:
حرف حسابه، این هم سیگار.
آتش نوک سیگار را داخل جا سیگاری فشرد خاموش کرد.
دیگه؟
صلح و آشتی.
پدر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد:
چه پدر و مادری هستیم ما. مهدی باید میانداری قهر و آشتی ما را بکند. بیا زینب خانم، نه تو دل داری نه من که روی حرف مهدی حرف بزنیم. بیا بنشین پیش ما، این چای دارد سرد می شود.
زینب که انگار منتظر همین حرف بود، خود را به پدر و پسر رساند و لحظاتی بعد، صدای گفت و گو و خنده تمام خانه را پر کرده بود.
غرق صحبت و بگو و بخند بودند که صدای زنگ خانه، مهدی را به خود آورد. مادر پرسید:
یعنی کیه، این وقت شب؟
مهدی نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
با من کار دارند. بچه های بسیج مسجد هستند. یادم رفته بود، امشب نوبت گشت من است.
تو که تازه از راه رسیدی. اقلاً امشب را استراحت کن.
نمی شود حاج آقا می گوید وضع امنیت خراب است. این روزها ترور زیاد شده.
مادر نالید:
دیگه بد تر. وقتی خطر زیاد است، باید بیشتر مراقب باشی. نه این که شب و نصف شب بروی تو کوچه و محله گشت بزنی. شاید همه بکشند کنار، چی می شود؟
صدای زنگ دوباره بلند شد.
پدر گفت:
بگذار برود، رفقاش منتظرند.
زینب، در حالی که راضی به نظر نمی رسید، گفت:
برو. ولی تا بر نگردی، خواب به چشمم نمی آید.
مهدی، در چهار چوب در فقط یک لحظه مکث کرد.
سعی کن راحت بخوابی. ما باید تا آخر این راه را برویم. منتظر من نباش.

ترور
گرد و خاک بود که از پله می آمد. رضا، با دست گرد و خاک را کنار زد و قدم به داخل زیر زمین گذاشت. مهدی و دو سه نفر از هم سن و سا ل هایش، مشغول جارو کردن بودند.
معلوم است اینجا چه خبره؟
مهدی قامت راست کرد و همگی سالم کردند. رضا جواب سلام شان را داد.
چه کار می منید؟
کتابخانه درست می کنیم.
رضا خنده اش گرفت:
کتابخا نه، توی خانه؟
مهدی گفت:
از مادر هم اجازه گرفتم.
اشکالی که ندارد ولی کی می آید تو زیر زمین خانه ما کتاب بخواند.
بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد گفت:
کتاب هایش را از کجا می آورید؟
از مسجد سناباد. حاج آقا کمک می کند.
رضا شانه هایش را با لا انداخت.
من که سر در نمی آورم. شما نسل انقلابی ها کارهایتان عجیب و غریبه. من که توی این همه سال، کتابخانه خانگی ندیده بودم.
پدر از پله ها بالا رفت. ساعتی بعد، با یک کتابخانه چوبی برگشت. بچه ها ذوق زده شده بودند. کتابخانه، به خانه شان رونق داده بود.
بچه ها می آمدند و می رفتند و هر کدام به فراخور سلیقه، کتابی را به امانت می بردند و بعد از مطالعه پس می آوردند. خیلی ها کتابهایی را در منزل داشتند، که به کتابخانه هدیه می کردند. اما همه چیز بر وفق مرا د پیش نمی رفت.
بخشی از کوچه ای که خانه ی مهدی و خانواده اش در آن جا قرار داشت، به یک ملک دارای عقب نشینی منتهی می شد. در اولین خانه از واحد های دارای عقب نشینی، فریدون و خانواده اش ساکن بودند.
مهدی دورا دور فریدون را می شناخت. حتی در تظاهرات هم چند بار او را دیده بود اما حالا که بیشتر از یک سال از بهمن 57 می گذشت، احساس می کرد که فریدون تغییر کرده است. او کاری به مسجد و بسیج نداشت و با دوستان خود رفت و آمد می کرد.
آن روز مهدی با دسته ای کتاب در زیر بغل می آمد که فریدون جلوی رویش سبز شد.
چه خبرتان است؟ هی می آیید و می روید. کوچه را گذاشتید رو سرتان.
مهدی با تعجب به او نگاه کرد.
برای شما مزاحمتی دارد؟
داشته باشد یا نداشته باشد، دوست ندارم تو کوچه ما از این کارها بشود.
مهدی کتاب ها را از دست راست به دست چپ داد و پرسید:
کدوم کارها؟
همین کارهایی که شما می کنید. کتابخانه، بسیج و....
اشکالش چیه؟
فریدون بی حوصله و طوری که نشان دهد برای مهدی و دوستاتش ارزشی قائل نیست، گفت:
نمی خواهم با شما بحث ایدئولوژی کنم. در آن حد و اندازه نیستید. فقط گفته باشم. اگر به کارهایتان ادامه دهید، هر چی دیدی از چشم خودتان دیدید.
مهدی آن قدر اعتماد به نفس داشت که حرف زور نشنود. خم شد و کتاب ها را روی آسفالت کوچه گذاشت.
مثلا چه اتفاقی می افتد؟
فریدون بیشتر قصد تهدید داشت تا درگیری. از طرفی، از مهدی حساب می برد. بارها او را در حال رفتن به باشگاه دیده بود و می دانست که او با فنون ورزش های رزمی مثل جودو و کاراته آشنا است و در آن لحظه هم در گیری را به صلاح نمی دید.
خواستم تذکری داده باشم.
مهدی متوجه شد که فریدون آشکارا کوتاه آمده. او هم از اول قصد ایجاد درگیری نداشت اما کار به این جا کشیده بود، باید حرف دلش را می زد.
حالا که بحث تذکر است، بگذار من هم یک تذکر بدهم، آقا فریدون. این رفقای تو که هر روز با یک مدل موتور می آیند توی محله ی ما، خیلی قابل اعتماد نیستند. مخصوصا آن یکی که موتور سوزوکی قرمز رنگ دارد که اتفاقا حواست جمع باشد که یک وقت کار دستت ندهند.
فریدون، بیزار از نصیحت و شاید هم پشیمان از گفت و گوی که خودش آغاز کرده بود، جواب داد.
حالا که این طوره عیسی به دین خود، موسی به دین خود. تا ببینیم کی ضرر می کند.
مهدی رگه ای تهدید را در کلام فریدون احساس کرد اما اهمیتی نداد.
تا بعد!
کتابها را برداشت و راه افتاد فریدون تا رسیدن مهدی به در خانه شان با نگاه قدم هایش را تعقیب می کرد. آن وقت زیر لب غرید:
اگر داغت را به دل ننه بابایت نگذاشتم، اسمم را عوض می کنم. فریدون کینه از مهدی به دل گرفته بود. عصر آن روز که دوست موتور سوارش آمد و او را به ارتفاعات کوهستانی برد، فریدون پیشنهادش را مطرح کرد:
زدنش کاری ندارد. هر روز از جلوی در خانه ی ما رد می شود.
مرد سیه چرده، دستی به سبیل هایش کشید و گفت:
نه، الان به صلاح نیست. اولا ممکن است او هم مسلح باشد. دوما تشکیلات به فکر یک کار بزرگتر است.
فریدون با لجاجت گفت:
من باید بزنمش.
عجله نکن، به وقتش. اسمش را گذاشتم توی لیست.
اما وقت آن ترور، با شروع جنگ به تاخیر افتاد. 31 شهریور 1359 بود که خبر بمباران فرود گاه ها و حمله سراسری به مرزهای کشور در همه جا پیچید. حالت جنگ و فوق العاده اعلام شده بود. مهدی و نیروهای پایگاه بسیج، سر از پا نمی شناختند. اخبار هر لحظه نگران کننده تر می شد.
پیشروی نیروهای عراقی به سمت داخل کشور، به شدت ادامه دارد.
شهرهای سوسنگرد و هویزه توسط نیروهای دشمن در حال اشغا ل هستند.
آبادان به محاصره دشمن در آمد.
زنگ آخر، معلم نیامده بود. در دبیرستان، برای ورود و خروج سخت گیری نمی کردند. تعدای از بچه های کلاس، از فرصت استفاده کردند و دروازه های فلزی را که با گونی پوشانده بودند، دو طرف حیاط گذاشتند و شروع کردند به بازی مهدی کتاب هایش را زیر بغل زد و به سمت در حرکت کرد.
یک نفر صدایش زد.
مهدی کجا می روی؟
خانه.
ولش کن بیا فوتبال بازی کنیم.
مهدی سری به علامت منفی تکان داد.
کسی که مهدی را صدا کرده بود رو به مهدی گفت:
حیف شد اگر مهدی بود، بازی داغ می شد.
همه می دانستند مهدی در ورزش هم مثل درس خواندن ممتاز است.

اولین اعزام.
جلوی در مسجد رفت و آمد زیاد بود. مهدی لحظه ای به مردمی که می آمدند و می رفتند و بعد در امتداد مسیری که با کاغذی، محل ثبت نام را نشان می داد، به راه افتاد.
مسجدی ها غریبه نبودند. امام جماعت و چند نفر از ریش سفیدان، پشت میز فلزی کوچکی که چند صندلی به صورت نیم دایره دورش گذاشته بودند، نشسته و از داوطلبان ثبت می کردند.
چهار پنج نفری که این سو ایستاده بودند، صف کوچکی را تشکیل دادند که مهدی پشت سر آنها، در انتهای صف قرار گرفت.
افراد یکی یکی جلو رفتند و مهدی به میز رسید. کسی که نام نویسی می کرد، پرسید:
نام؟
مهدی.
نام خانواده گی؟
قرص زر.
مرد نوشته و ننوشته، سر از روی فرم بلند کرد و با تعجب، نگاهی به داوطلب انداخت.
سلام آقا مهدی حال شما چطوره؟
نفرات دور میز با شنیدن نام قرص زر، نگاهی به یکدیگر انداختند. مسئول ثبت نام، با نگاهش سوالی از امام جماعت پرسید:
بنویسم یا نه؟
حاج آقا، دانه های تسبیح را در مشت فشرد و بلاتکلیف، نگاهش را به اطراف چرخاند. همه غافلگیر شده بودند. مهدی که از رفتار حاضرین دلواپس شده بود پرسید:
طوری شده، حاج آقا؟
امام جماعت لبخندی زد و جواب داد:
نه آقا مهدی. تعجب دوستان از اینه که شما تنهایی مراجعه کردی برای ثبت نام. کاش حاج آقا رضا را هم با خودت می آوردی.
مهدی متوجه شده بود می خواهند او را سرباز کنند، گفت:
سر کار بود نخواستم مزاحمش شوم.
مسئول ثبت نام که فهمید حاج آقا تمایل به ثبت نام از مهدی را ندارد، سعی کرد حرف را به بیراه بکشاند.
چه زود تعطیل شدید آقات مهدی؟
معلم نداشتیم آقا آمدم خدمت شما.
درس خیلی مهم است. فرصت برای ثبت نام همیشه هست.
مهدی ساده پرسید:
یعنی درس تمام می شود ولی جنگ تمام نمی شود؟!
حاج آقا، دستش را با لا آورد تا کسی خنده اش را نبیند و زیر لب زمزمه کرد:
ما شا الله، چه فنی جواب رفیق ما را داد.
اما مسئول ثبت نام، تصمیم جدی گرفته بود.
به هر حال آقا مهدی، ما از ثبت نام شما معذوریم.
چرا؟
چون شما الان درس داری، رضایت نامه هم که نداری.
رضایت نامه می گیرم، درس را بعدا هم می شود خواند. باز هم مشکلی هست؟
مسئول ثبت نام، کلافه رو به امام جماعت مسجد کرد.
شما چیزی بفرمایید حاج آقا.
رو حانی مسجد لبخندی زد.
ببین آقا مهدی، ما که نمی خواهیم شما را از فیض محروم کنیم. مساله اصلی در این میان...
مکثی کرد و آرام تر ادامه داد:
تک فرزند بودن شماست.
تازه مهدی فهمید که چرا همه با ثبت نام او مخالفند. حاج آقا حرفش را پی گرفت.
اگر ما شما را اعزام کنیم فردا چه جوابی به پدر و مادرتان بدهیم؟
مهدی کمی فکر کرد.
حق با شماست اگر رضایت پدرم را بیاورم، مساله حل می شود.
شاید بشود کاری کرد.
مسئول ثبت نام، حرف آخر را زد.
هم رضایت پدر، هم رضایت مادر. حالا هم به سلامتی نفر بعدی.
جایی برای ایستادن نبود. مهدی سرش را پایین انداخت و آرام، راه آمده را بر گشت.
به خانه رسید اما پدر نیامده بود. خواست مادر را امتحان کند.
اخبار را شنیدی؟ می گویند عراقی ها آبادان را محاصره کرده اند.
آره مادر، خدا نابودشان کند.
می گویند خیلی جنایت توی شهر ها کرده اند. جبهه های ما هم که هنوز سر و سامانی نگرفته. اگر همین جور به پیشروی ادامه دهند، کل مملکت به خطر می افتد. جوان ها باید جبهه ها را پر کنند.
آره مادر. خدا به این جوان ها خیر بدهد.
دسته دسته دارند می روند. امروز هم ثبت نام بود. جمعه اعزام است. زینب پسرش را خوب می شناخت. چشمانش را ریز کرده و به مهدی خیره شد.
منظورت چیه؟
با اجازه، باید بروم.
مادر ناباوارنه ، با انگشت اشاره مهدی را نشانه گرفت.
تو؟
مهدی دست هایش را از هم باز کرد و جواب داد:
ها، بله.
زینب دو قدم به طرف مهدی بر داشت. حالا رو در روی هم بودند. تا آن روز، مهدی در مقابل پدر و مادر، سرش را با لا نیاورده بود که مستقیم در چشمان شان نگاه کند. طبق معمول، سرش را پایین انداخته و به گل های فرش، خیره شد.
زینب تقریبا داد کشید:
سرت را با لا بیاور.
مهدی نگاهش را از روی فرش برداشت. صورت مادر، از اضطراب یا خشم، سرخ شده بود. گوش هایت را باز کن ببین چی بهت می گویم. گفتی می روم تظاهرات، گفتم برو. گفتی می روم بسیچ، گفتم برو. هر کاری که فکر می کردی درسته، انجام دادی و من خواسته یا نخواسته، مخالفت نکردم. ولی این پنبه را از گوشت بیرون بیاور که بگذارم بروی جبهه، از فردا صبح...
چه خبرتان است خانه را گذاشتید رو سرتان!
رضا، در چار چوب در ایستاده بود. مهدی دستپاچه سلام کرد:
سلام با با کی آمدی؟
همین الان. چطور صدای باز شدن در را نشنیدید.
زینب پیش دستی کرد.
هوش و حواس برای آدم نمی گذارد که.
رضا چشمکی به مهدی زد و با حرکت لب ها پرسید:
چی شده؟
مهدی حرفی برای گفتن نداشت. زینب غیر مستقیم حرفش را زد.
خوبه وا الله، یک دانه پسرم را بفرستم جبهه.
مهدی سریع به پدر نگاه کرد تا عکس العمل حرف های مادر را در صورت اوببیند. گوشه لب های پدر چند بار لرزید. حرفی بدون صدا روی لبهایش نشست. کلمه ای که برای مهدی مفهوم خاصی نداشت. لحظاتی سکوت، آه بلند پدر. و حرکتش برای آویختن کتی که روی دستش بود،، مهدی را دچار سر در گمی کرد.
یعنی بابا چی می گوید؟
رضا یک کلمه حرف نزد. رویش را به زینب کرد و پرسید:
چایی داریم؟
زینب با سر آستین پیراهنش، دانه های اشک را از صورتش پاک کرد و بغض آلود گفت:
الان می آورم.
مهدی بلا تکلیف ایستاد. دیدن غم و اندوه آن دو را نداشت. مثل همه روزهایی که احساس تنهایی می کرد، قرآن را از کنار طاقچه برداشت. داخل اتاق شد. و در را پشت سرش بست و شروع به خواندن آرام آیه های قران شد.
متوجه گذشت زمان شد. حتی حضور پدرت که دقایقی پیش.وارد اتاق شده بود، حس نکرد.
بیا سفره را پهن کردیم.
مهدی، قرآن را بوسید و از جا بلند شد. پدر و پسر، از اتاق بیرون آمدند و مادر غذا را کشیده و به انتظار آن دو، کنار سفره ایستاده بود. مهدی که همیشه در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک می کرد، عذر خواست.
متوجه نشدم وقت شام شده.
مادر، با صدایی که تندی و گزیدگی بعد از ظهر را نداشت، گفت:
فقط سفره را پهن کردم غذا را نیاوردم.
بعد آرام تر زمزمه کرد:
تو که پیش پیش از نماز، غذا نمی خوردی، آن وقت غذا سرد می شد.
با مهدی مادر، قطره اشکی در چشمان مهدی نم زد.
الان نماز می خوانم و می آیم.
به طرف حیاط رفت. پدر پرسید:
پس کجا می روی؟
وضو بگیرم.
رضا به زینب نگاه کرد:
همیشه که داخل خانه وضو می گرفت، حالا رفته تو حیاط لب حوض وضو بگیرد. عجیبه و الله.
تنها مادر می دانست که مهدی به حیاط رفته تا او و پدرش، چکیدن قطره های اشک را از چشمانش نبینند.
شام را که خوردند، مهدی شروع به جمع کردن سفره کرد. در همین حین، بین رضا و زینب اشاراتی رد و بدل شد. رضا زیر لب گفت:
تو بگو.
نه، تو بگو.
زینب از جا بلند شد.
تو بنشین من سفر را جمع می کنم.
رضا شروع به صحبت کرد.
من و مادرت خیلی با هم حرف زدیم. با این که تحمل یک روز دوری تو برای مان سخته، چه برسد به چند ماه، آن هم رفتن به جبهه و آن همه خطر. ولی نمی خواهم مانع حرکت تو توی این میسر درست بشویم. می دانی مه بعد از چهار ده، پانزده سال آن هم با نذر و نیاز، خد ا تو را به ما داد. ان شا الله نظر کرده امام رضا (ع) هستی، آقا خودش نگه دارت می شود. اگر خواستی بروی، ما حرفی نداریم. مگر نه زینب خانم؟
مادر زیر لب گفت:
خوب، بله، چه بگویم. سپردمت به همان امام رضا.
آن شب، یکی از زیبا ترین شب ها برای مهدی بود. شیرین و دوست داشتنی اما طولانی. چند بار تا صبح از خواب پرید. اما هر بار عقربه های ساعت نشان می داد که تا صبح خیلی مانده است.
روز بعد، وقتی رضایت نامه را روی میز ثبت نام گذاشت، مسئول ثبت نام نتوانست از اظهار نظر خود داری کند:
یعنی هر دو رضایت داده اند، هم پدرت و هم مادرت؟
مهدی خندید.
بله، امضا ها اصل اصل است.
حاج آقا سرسی تکان داد:
با این که جوان های سلحشور و چنین پدر و مادر های ایثار گر، دشمن هیچ کاری نمی تواند از پیش ببرد. به قول شاعر، باید به صدام گفت:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می بردی و زحمت ما می داری.
مسئول ثبت نام گفت:
درست می فرمایید حاج آقا.
بعد رو به مهدی کرد و گفت:
ان شا الله جمعه ساعت چهار بعد از ظهر، ایستگاه راه آهن.
مهدی، خندان جواب داد:
ای به چشم، نیم ساعت زود تر می آیم.
حاج آقا هم خندید.
نه آقا مهدی، شما همان چهار تشریف بیاورید. این برادرها می گویند چهار، به خاطر جمع شدن و استقرار است. ساعت حرکت مان چهار و نیم است.
پس شما هم تشریف می آورید؟
باید بیایم. وقتی یک دانه پسر آقا رضا می آید، ما می توانیم نیاییم؟!
در خانه مهدی، جمعه حال و هوای دیگری حاکم بود. ناهار را که خوردند، زینب ساک و وسایل مهدی را آورد. لوازم داخل آن را باز دید کرد و برای چندمین بار، آنها را سر جایشان چید. مهدی طاقت نیاورد.
چرا این قدر دلواپسی مادر؟
نمی دانم، دلم شور می زند.
پدر گفت:
توکلت به خدا باشد. بسپارش به امام رضا (ع)
ساعتی بعد، قطار مسافر بری مشهد – تهران ایستگاه راه آهن مشهد را ترک کرد. مهدی و همرزمانش را با خود برد و انتظار رضا و زینب از هما ن ساعت شروع شد. هر روز دوری از مهدی، برای پدر و مادر مثل یک سا ل بود و همسایه ها که حال و روز آنها را درک می کردند، بیشتر به فکر سر زدن به منزل شان و پر کردن اوقات تنهایی آن ها بودند.
نزدیکی های ظهر بود که بی بی همراه دخترش، برای دیدار زینب آمدند. زینب احوال پرسی گرمی بابی بی کرد و جویای احوال دخترش شد:
راضیه خانم، حالت چطوره؟ خیلی خوش آمدی.
دختر جوابش را داد. سپس از بی بی پرسید:
امسال کلاسه چندمه؟
سوم راهنمایی را تمام می کند.
هزار ما شا الله، برای خودش خانمی شده.
بی بی گفت:
آره خواهر. دنیا چه زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که خدا راضیه را به ما داد. الان شانزده سال از آن موقع می گذرد اما انگار دیروز بود.
عمر است دیگر. مثل برف در بهار می ماند. چشم به هم بزنی، آب شده رفته تو زمین. تا وقتی مهدی این جا بود، روز گار من یک جور دیگری می گذشت. از وقت که رفته، من روزم شب شده و هم شبم تاریک و سوت و کور. امروز چهل و دو روز است که رفته.
ان شا الله به سلامتی بر می گردد. تلفنی صحبت کردید؟
نه، فقط یک نامه فرستاده.
نگفته کی می آید؟
وقتی رفت، گفت دو سه ماهی طول می کشد. رفتم پایگاه بسیج پرسیدم، آنها هم همین را گفتند.
برویم حرم نذری بکنیم.
خیال می کنی حرم نمی روم، نذر نمی کنم؟ کار هر روزهم همین شده.
من هم یک نذری می کنم برای سلامتی آقا مهدی.
این را بی بی گفت.
خدا از خواهری کمت نکند.
با صدای زنگ در، زینب از جا پرید. بی بی با تعجب پرسید:
چی شد، هول ورت داشته؟
مثل مهدی زنگ زد. یعنی کیه؟
بی بی خندید.
شاید خودشه.
یا امام غریب، می شود خودش باشد.
کیه؟
کسی جوابی نداد. دوباره پرسید؟
کیه؟
صدای مهدی بلند شد.
سرباز اسلام، مهدی!
زینب به طرف در دوید. بی بی خانم که خوشحالی اش دست کمی از زینب نداشت، از جا بلند شد و نگاه کرد. زینب خود را به در رسانده بود. مهدی وارد حیاط شد، مادر سر و صورتش را غرق بوسه کرد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن.
الهی که مادر پیش مرگت بشه. مادر به قربانت برود. نگفتی دیر کنی، ننه ات دق می کند، پسر؟
خدا نکند مادر این چه حرفیه؟ تازه این دفعه که زود آمدم.
زود آمدی؟! این چهل و دو روز برای من مثل چهل و دو ماه گذشت.
به پله ها رسیده بودند. مهدی با دیدن کفش های زنانه جلوی در، پرسید:
مهمان داریم؟
زینب تازه یادش آمد که بی بی و راضیه داخل خانه هستند.
غریبه نیستند. بی بی خانم همسایه مان با دخترش راضیه...
روی کلمه راضیه ماند و فکری مثل برق از ذهنش گذشت.
مهدی که از ناتمام ماندن حرف مادر و سکوتش هاج و واج مانده بود سررسید:
چیزی شده مادر؟
زینب خودش را جمع و جور کرد.
نه، چیزی نشده. گفتم که غریبه نیستند، خویشند.
مهدی یا الله گفت و روی سکو ایستاد. مادر دستش را کشید.
بیا تو. مهدی داخل اتاق شد. سلام و احوال پرسی کرد. بعد همان طور ساک به دست، به سمت اتاقش رفت. بی بی به زینب گفت:
ما دیگر رفع زحمت می کنیم، خواهر.
زحمت کشیدید. بمانید شام دور هم باشیم. آقا رضا که بیاید، می فرستم آقای تان را هم بیاورد. نه خواهر، بهتر است شما به آقا مهدی برسی.
مادر و دختر از خانه بیرون آمدند. زینب به طرف آشپزخانه دوید. مهدی آمد بیرون و خنده خنده پرسید:
چی کار می کنی مادر؟
مادر که از شادی در پوستش نمی گنجید، جواب داد:
می خواهم یک شام خوشمزه برایت درست کنم.
می خواهی من را خوشحال کنی؟
چرا که نه، بگو چه می خواهی؟
همان شامی که قرار بود خودتان بخورید، همان را بیاور وسط. انگار نه انگار که من آمدم. زینب چند بار دستش را به علامت منفی تکان داد.
نگو که نمی شود.
پس نمی خواهی من خوشحال بشوم؟
چه ربطی دارد مادر. می خواهم برایت یک شام مفصل درست کنم.
اگر من نبودم، شما شام چی می خوردید؟
نیمرویی چیزی می خوردیم.
دست شما را می بوسم اگر همان شام را بیاورید.
زینب گوشتی را که از یخچال بیرون آورده بود، سر جایش گذاشت.
تو عوض نمی شوی پسر. این قدر هم ساده بودن خوب نیست. این جوری باشی یکهو دیدی فردا زنت همین نیمرو را هم جلویت نمی گذارد!
فکری را که دم غروب، هنگام آمدن مهدی از ذهنش گذشته بود، به یاد آورد. پیش خودش فکر کرد. بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
من به حرفت گوش می کنم و شام درست نمی کنم اما شرطی دارد.
چه شرطی؟
تو هم به حرف من گوش کنی و کاری را که ازت می خواهم، انجام دهی.
مهدی هر دو دستش را با لا برد و روی ابروهایش قرار داد.
به روی هر دو چشمم. شما امر بفرمایید.
تا بابا نیامده باید یک قول بله را به من بدهی؟
امرتان.
باید زن بگیری!
مهدی مات شد.
من و زن گرفتن؟ آن هم تو این سن و سال؟
مگه چیه؟ خیلی ها کم سن و سال تر از تو هم زن گرفته اند. تو که نمی خواهی مادرت بمیرد و عروسی یک دانه پسرش را نبیند.
مهدی خواست خود را از این بن بست خلاص کند.
می دانی چیه مادر؟ ابن دفعه نمی شود چون عازم رفتنم.
کجا؟
جبهه.
بعد شروع به خواندن و سینه زدن کرد.
راهیان کربلا، کرب و بلا در انتظار است.
مادر با لبخند گفت:
حنایت پیش من رنگی ندارد. هر چه بخواهی من را سر گردان کنی، نمی توانی. این شرط من است. اگر ازدواج نکنی از رضایت نامه خبری نیست.
با آمدن پدر، موضوع فراموش شد. مدتی صحبت کردند و بعد مهدی برای استراحت به اتاقش رفت. رضا پرسید:
این پسر چی اش شده؟ چرا این قدر رنگش پریده بود؟
زینب جواب داد:
رنگش پریده بود؟ چطور من متوجه نشدم.
شاید من اشتباه کرده باشم. اما به نظرم مهدی بی حال شده بود.
زینب از جا بلند شد:
بروم خوب نگاهش کنم.
رضا خنده خنده گفت:
حالا ما یک چیزی گفتیم، باز راه افتادی؟
زینب توجه نکرد. در را که باز کرد، مهدی به سرعت پیراهنش را که تازه در آورده بود، به دست گرفت تا بپوشد. مادر خندید و گفت:
حجاب می گیری برای مادرت؟!
پیراهن را از دستش قاپید که چشمش به کیسه پلاستیکی پر از قرص کنار ساک افتاد.
این ها چیه؟
بسته ای را که پر از قرص های جور واجور بود، برداشت و با نگرانی پرسید:
چیزی شده؟ مریضی؟
مهدی با خنده جواب داد:
من و مریضی؟
زینب بر آمدگی روی شانه و پشت گردن مهدی را دید.
این چیه؟
مهدی انگار چاره ای جز گفتن حقیقت نداشت.
یک مختصری زخمی شدن.
مادر جدی جلو آمد و زیر پوش را از شانه مهدی کنار زد.
آقا رضا.
صدای فریاد زینب، رضا را سراسیمه به اتاق رساند:
چی شده خانم؟
زینب گریه کنان گفت:
بیا ببین، مهدی تیر خورده.
زبانت را گاز بگیر زن.
بعد رو به مهدی کرد و گفت:
چی شده بابا؟
مهم نیست مادر دارد شلوغش می کند.
زینب توجه ای به این حرف ها نداشت. دست مهدی را گرفت و مثل روزهای کودکی، روی رختخوابش نشاند و همچنان که گریه می کرد، نالید:
این جوری تنش آش و لاش است، آن وقت هیچی به ما نمی گوید. به جای تقویت کردن خودش شام نیمرو می خورد.
رضا که دست کمی از زینب نداشت، سعی کرد خونسرد باشد.
حالا که به خیر گذشته، این قدر جار و جنجال نکن زن. بگذار ببینیم چی شده. مهدی جان، تعریف کن بابا.
شب عملیات نیم خیز رفتیم سمت سنگر دشمن که یک تیر مستقیم ا ز بالای شانه ام رد شد.
زینب انگار که مچ مجرمی را گرفته باشد، حرف مهدی را قطع کرد.
از بالای شا نه ات زرد شد یا خورد توی کتفت؟
مهدی برای این که جو سنگین خانه را بشکند، با خنده جواب داد:
حالا یک چیزی توی همین مایه ها، شما سخت نگیر مادر!
زینب زیر لب طوری که کسی نشنود، زمزمه کرد:
حالا نشانت می دهم اگر گذاشتم این دفعه بروی جبهه.

جمعه 26 آذر 1389  9:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها