فرمانده گردان نصرالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
هفتم تیرماه سال 1341 ه ش در روستای زیبد از توابع شهرستان گناباد متولد شد.
دوران ابتدایی را در مدرسه نصر شهرستان زیبد، در فاصله سال های 1347 تا 1352 و دوران راهنمایی را در مدرسه ابن سینای شهرستان گناباد گذراند. برای ادامه ی تحصیل وارد هنرستان فنی ـ حرفه ای شهید عباس پور گناباد شد و در سال 1361 دیپلم گرفت.
در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد. تابستان ها می رفت سر کوره آجرپزی کار می کرد و پول تحصیل را در می آورد.
خواهر شهید می گوید: «در گناباد درس می خواند و عصر به خانه ما می آمد، می گفتم: استراحت کن. می گفت: می خواهم درس بخوانم. ولی بعد معلوم می شد که برای کار کردن می رفت. هرچه می گفتم: «اگر پول لازم داری به تو بدهم. اصلاً چیزی نمی گفت و اصلاً از ما تقاضایی نمی کرد که چنین چیزی می خواهم، می خواست که خودکفا و مستقل باشد.» بیشتر کتاب های علمی و مذهبی از جمله کتاب های شهید مطهری و بهشتی را مطالعه می کرد. به افراد انقلابی، امام و روحانیت علاقه داشت و از افراد سودجو و ضد انقلاب بدش می آمد.
در تظاهرات شرکت می کرد، اعلامیه پخش می کرد و نوارهای امام را در اختیار داشت. در یکی از روزهای تظاهرات ایشان و عده دیگری را پس از دستگیری، یک شبانه روز زندانی می کنند. اما با تظاهرات مردم ، مجبور می شوند ایشان را آزاد کنند. با وجود این هرگز از کارهای خود دست نکشید و شعار می داد. «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست.»
حسین با اوج گرفتن انقلاب به طور کامل با راه امام و یاران باوفای ایشان و همچنین با چهره های ضد انقلاب و گروهک های محارب آشنا بود و در حزب جمهوری اسلامی عضو شد. ایشان با پخش اعلامیه های حزب جمهوری اسلامی در راستای مبارزه با منافقین و خنثی کردن توطئه های آن ها، همکاری داشت. ایشان در قضایای بنی صدر، طرف دار سر سخت شهید بهشتی بودند و از ایشان دفاع می کردند.
اگر پیکر شهیدی را می آوردند، ایشان در تشییع جنازه آن شرکت می کرد. همیشه سعی می کرد تا عنصری مثبت باشد. همیشه اظهار می داشت: «بعد از پیروزی بر عراق به فلسطین خواهیم رفت.»
با فرمان امام از اول انقلاب در تمامی صحنه ها شرکت کرد و با ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت هایش بیشتر شد. خدمت سربازی خود را در سپاه سپری کرد.
عامل رفتنش به جبهه، فرمان امام بود. در جبهه فرمانده گردان بود و در پشت جبهه در سپاه فعالیت داشت.
برای کمک به رزمندگان، به جمع آوری هدایا و کمک های نقدی می پرداخت. هنگام فراغت از کار و تحصیل به پایگاه شهید چمران ( واقع در روستای زیبد ) می رفت و در امور گوناگون به یاری دیگران می شتافت.
بزرگترین آرزویش شهادت بود و می گفت: «می خواهم بروم جبهه و شهید شوم.» آرزو داشت که شهید گمنام شود. هر دفعه که به جبهه می رفت. می گفت: «دعا کنید که این مرتبه برنگردم و خبر شهادتم را برایتان بیاورند.» می گفت: «اگر خداوند شهادت را نصیبم کند. برایم گریه و زاری نکنید که می روم، به جایی که خداوند برایم فراهم کرده و راهم را ادامه دهید.»
در مراسم مذهبی حضور چشم گیری داشت. همین که وقت اذان ظهر می رسید، بچه ها را به برگزار کردن نماز جماعت توصیه می کرد و همیشه بانی دعاهای کمیل و توسل بود. می گفت: «همین نیایش ها، دعاها و نمازها برایمان خواهد ماند.»
ایشان تواضع خوبی داشت. دوست و همرزم شهید می گوید: «در سپاه برف آمده بود و زمین یخ زده بود. ایشان با بیل یخ ها و برف ها را داشت جمع می کرد. گفتم: حسین چه کار می کنی؟ گفت: من این ها را جمع می کنم به خاطر این که نکند از بین چندین نفری که از این جا رد می شوند، پایشان سر بخورد و یا زخم شود و آزاری متوجه این ها شود.»
در بحران ها و مشکلات سخت، توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین (ع) داشت. فقط توکل به خدا می کرد و متوسل به ائمه معصومین (ع) می شد و بقیه مردم را هم توصیه به این امر می کرد و می گفت: «این ها مانند دو تا بال هستند، برای پیش برد انسان در بحران ها و سختی ها.»
چون شهید بعد از آخرین اعزام به جبهه بازنگشت، خانواده اش فکر می کردند که اسیر شده است. وقتی که اسرای ایران و عراق مبادله می شدند و آزادگان به کشور بازمی گشتند، پدر حسین منتظر مقابل تلویزیون می نشست تا شاید خبری از حسین بشنود.
شهید قاینی 11 سال مفقود بود و تا سال 1373 هیچ نشان و اثری از او پیدا نشد.
افراد همراه او بعد از عملیات گفته بودند: «حسین جلو می رفت و الله اکبر می گفت. اما برنگشت.»
یک شب قبل از عملیات ایشان بچه ها را این گونه سفارش می کند: «بچه ها نمازتان را فراموش نکنید. اول وقت نماز بخوانید.» به نماز اهمیت می داد و خود نماز شب می خواند. همچنین می گفت: «رهبر را تنها نگذارید، به گفته های رهبر گوش بدهید و عمل کنید. از روحانیت پشت سر رهبری حمایت کنید و دنباله رو آن ها باشید.»
حسین قاینی در تاریخ 23/1/1362 در عملیات والفجر یک، در شمال فکه به شهادت رسید. و در روستای زیبد در کنار دو شهید ( محمد عجم و علی عجم ) به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-13885
خاطرات
محمد قاینی, برادر شهید :
«ما را راهنمایی می کرد که به راهپیمایی و تظاهرات برویم. یک روز گفتند: ساواکی ها می خواهند بیایند خانه شما را بازرسی کنند. ما نوارها و کتاب هایش را زیر کاه ها قایم کردیم و آن ها آمدند و چیزی پیدا نکردند. ما خیلی ترسیده بودیم. بعد که مرحوم پدرم گفت: این چه کاری است. او گفت: ساواک هیچ غلطی نمی تواند بکند. خیلی نترس و بی باک بود. می گفت: تا خون در رگم هست می خواهم به مبارزه ادامه دهم.»
آثارباقی مانده از شهید
شهید در یکی از نامه هایش می نویسد: «مادرم، با ریختن اولین قطره خون از شهید، تمام گناهان او نیز می ریزد و انسانی که یک دفعه باید بمیرد، چه زیباست که جان خود را در راه خداوند بدهد و این را بدان که تا موقع مرگ، که خداوند برای انسان تعیین کرده است نرسد، انسان از این جهان نمی رود . از شهادت جوانان ترس به خود راه ندهید. خدای نکرده از این انقلاب ناراحت نشوید، چون همین شهادت هاست که انقلاب ما را ( به گفته امام عزیز ) بیمه کرده است. اگر یکی از فرزندان تو به شهادت برسد، خداوند را شکر کن و سپاس گزاری کن، چون خداوند هرکسی را جزو خانواده های شهدا قرار نمی دهد. تنها افرادی هستند که امتحان را داده اند و از همه چیز خود در راه الله گذشته اند.»
او دربخشی از وصیت نامه اش می نویسد: « شهادت فریضه الهی است، که نصیب هرکسی نمی شود و تنها افرادی شهادت را در آغوش گرم خود می فشارند، که خدا بر آنها منت گذاشته و مورد آمرزش خدا قرار می گیرند.»