فرمانده گردان یدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
هفتم اردیبهشت ماه سال 1339 ه ش همزمان با روز سعید قربان، در روستای قوژده از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد.
مادرش از خوش روزی بودن، با برکت بودن و با سعادت بودن فرزندش بسیار سخن می گوید. او می گوید: «وقتی که محمد صادق به زندگی ما پا گذاشت، زندگی ما بهتر شد. من بدون وضو به او شیر ندادم.»
محمد صادق در کودکی به مکتب رفت به دلیل باهوش بسیار توانست در مدت یک ماه خواندن قرآن را فرا بگیرد. از همان کودکی چابک بود در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد و به صحرا می رفت.
نمازش را قبل از رسیدن به سن تکلیف می خواند.
دوره ی ابتدایی را در سال 1353 در دبستان روستای قوژده و دوره ی راهنمایی را در سال 1356، در مدرسه راهنمایی قدوسی شهرک ـ روستای باغ آسیا ـ به پایان رساند و دوره متوسطه را در سال 1357 در دبیرستان ناصر خسرو شهرستان گناباد آغاز کرد، اما به علت دوری راه و نداشتن وسیله و فقر بعد از گذشت شش ماه ترک تحصیل نمود.
اوقات فراغت را به کارگری می رفت و بیشتر مطالعه می نمود. کتاب های استاد مطهری، شهید دستغیب، نهج البلاغه و کتاب های دینی را می خواند.
به نماز بسیار اهمیت می داد. در زمان رمضان ابتدا نمازش را در مسجد می خواند، بعد افطار می کرد. مادرش می گوید: «قابلیت او از ما بهتر بود که اول عبادت را انجام می داد.»
در هیات ها و مراسم عزاداری شرکت می نمود. به ورزش فوتبال و والیبال علاقه داشت.
بعد از ترک تحصیل به کارگری می رفت. از افراد بی کار و لاابالی متنفر بود.
محمد صادق خالقی از اخلاق و رفتار خوبی برخوردار بود. با افراد متدین نشست و برخاست می کرد. نوارهای مذهبی و اسلامی گوش می داد. از غیبت کردن و دروغ گویان متنفر بود. در مقابل مشکلات صبور بود. در سختی ها خونسرد بود. از کوره در نمی رفت. به خدا توکل می نمود.قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از افراد موثری بود که اجتماعات را در داخل روستا شکل می داد.
مرتب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد. بی باکی و شجاعت او به حدی بود که هر شب راس ساعت دو، همراه عده ای از جوانان در و دیوار روستا را پر از اعلامیه ی امام می کردند. حتی یک شب مخفیانه وارد مدرسه ای در روستا شدند و عکس شاه را از دیوار کندند و عکس امام را جایگزین کردند. مردم را برای شرکت در راهپیمایی تشویق می کرد.
قبل از انقلاب وارد ارتش شد. ولی چون درجه داران فاقد اخلاق اسلامی بودند بیرون آمد. اگر رفتار غیر منطقی می دید، ابتدا دو ، سه مرتبه تذکر می داد و اگر آن فرد عمل نمی کرد برخورد شدیدتری در پیش می گرفت.
با افراد معتاد صحبت می کرد و آن ها را نصحیت می نمود، تا از کار خود دست بردارند. امر به معروف و نهی از منکر می کرد و توانسته بود افراد زیادی را اصلاح نماید. حتی آن ها بعد از شهادتش می گفتند: «ما هرگز نصایح او را فراموش نمی کنیم.»
خدمت سربازی را ابتدا در بیرجند و سپس در زابل و کردستان گذراند. با تشکیل بسیج وارد این نهاد مقدس شد و بعد به سپاه پیوست. به دستور امام اقدام به تاسیس پایگاه بسیج در روستا نمود. بعد از شهادت محمد صادق، پایگاه به نام ایشان نامگذاری شد.
مدتی فرماده ی بسیج بخش بجستان شهرستان گناباد و مسئول مبارزه با مواد مخدر و منکرات اجتماعی بود.
علاقه زیادی به انقلاب و بسیجی ها داشت. می گفت: «من خاک پای بسیجی ها هستم.»
در کارهای مربوط به بسیج و آمادگی نیروهای بسیجی فعالیت زیادی داشت. در اکثر مراسم جبهه، از جمله: دعای کمیل، دعای توسل و نماز جماعت شرکت می کرد. پیرو مطلق امام راه حل (ره) بود. با شجاعت و دلاوری که داشت، بر مشکلات فایق می آمد. بیشتر سعی می کرد به مسایل جبهه و جنگ بپردازد. با شروع جنگ تحمیلی جبهه را بر هر چیزی ترجیح داد. برای حفظ نظام جمهوری اسلامی، حراست از مرزهای مملکت و اطاعت از امر رهبری به جبهه رفت.
مقابله با دشمن را یک تکلیف شرعی می دانست. جنگ را سرنوشت ساز و جنگ بین اسلام و کفر می دانست. در مورد جنگ می گفت: «این جنگ خدایی است. ما باید بجنگیم که شاید این رفتار ما هم خوب شود. برای ما امتحان است. ما نباید امام را تنها بگذاریم.»
او ابتدا به عنوان یک رزمنده ی ساده به جبهه رفت. بعد فرمانده ی دسته شد و در زمان شهادت معاون گردان بود.
در عملیات فتح بستان به عنوان یکی از رزمندگان شجاع معرفی شد. در عملیات فتح خرمشهر فرمانده ی گروهان بود که داوطلبانه به متلاشی کردن تانک های دشمن پرداخت.
زمانی که از جبهه می آمد، بلافاصله مجدد به جبهه می رفت. می گفت: «ما باید برویم، بجنگیم تا هرچه زودتر پیروز شویم.»
وقتی به مرخصی می آمد در مسایل روستا به حل مشکلات مردم می پرداخت.
در یکی از مرخصی ها که از جبهه آمده بود، مادرش ( که آرزوی دامادی فرزندش را داشت) به او پیشنهاد ازدواج داد و او نیز قبول کرد و یکی از شرط های خود را حضور مداوم در جبهه عنوان کرد.
در سال 1361، در بیست و سه سالگی با خانم فرح میرزایی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود.
مربی عقیدتی مردم حاجی آباد و گناباد بود. یک روز برای روشن کردن سماور از کبریتی که مال سپاه بود، برداشتم و سماور را روشن نمودم. بعد متوجه این کار شد. و با ناراحتی زیاد گفت: این کبریت مال سپاه است و مال بیت المال.»
مطیع اوامر محض امام بود و گوش به فرمان امام. آرزوی طول عمر امام. پیروزی حق بر باطل و باز شدن راه کربلا را داشت.
زمانی که نیروها به مرخصی می رفتند، می گفت: «حتماً رزمندگان را به دیدن امام ببرید.»
در مقابل لیبرال ها، ملی گراها و گروه های مخالف ایستادگی می کرد. به خصوص در زمان بنی صدر. از بنی صدر متنفر بود: اگر عکسش را می دید پاره می کرد. از ضد انقلاب بیزار بود. مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد.
در مواردی که کار به نحو احسن و مطلوب انجام نمی شد و یا نیروها خسته بودند، خودش ادامه کار را به دست می گرفت.
سعی می کرد وظیفه ای که به او محول شده است به نحو احسن انجام دهد.
در هر عملیات با رزمندگان مشورت می کرد و نظر آن ها را جویا می شد. به نیروهای تحت امرش بها می داد. سعی می کرد با کمترین تلفات در گردانش روبرو شود.
در کارهای دسته جمعی فشار کار را متحمل می شد. در کارهای گروهی شرکت می کرد. با توجه به این که فرمانده بود ولی مثل یک بسیجی رفتار می کرد. جارو می کرد، ظرف ها را می شست وقتی به او می گفتند: «شما فرمانده هستید، چرا این کارها را انجام می دهید؟» می گفت: «فرقی بین ما نیست. همه برای رضای خدا به جبهه آمده ایم.» او فقط برای خدا کار می کرد. گفتارش و رفتارش همه برای رضای خدا بود.
شجاعت محمد صادق خالقی در بین نیروهای بسیجی زبانزد بود. او در جبهه به خاطر فعالیت ها و شجاعت هایش به «چمران دوم» معروف بود.
جسارت او به حدی بود که هیچ وقت سلاح تحویل نمی گرفت و فقط 5 نارنجک را به همراه داشت. و هرگاه نیاز به اسلحه پیدا می کرد، انواع اسلحه را از عراقی ها می گرفت. در سنگرش انواع اسلحه بود که از همه این ها در مواقع ضروری استفاده می کرد.
او با شجاعتش بارها جان همرزمانش را نجات داد. یکی از همرزمانش شهید می گوید: «در عملیات بستان، هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن قصد داشتند خط اول را بزنند. در ارتفاع پایین پرواز می کردند و با برنامه ریزی که کرده بودند می خواستند سنگرهای دسته جمعی را بمباران کنند. شهید خالقی واقعاً از خودش رشادت نشان داد. تیرباری با نوار 250 تایی برداشت و روی شانه اش گذاشت و کمکش نیز نوار را پهلوی خود گرفت و به طرف هواپیماها شلیک کرد. وقتی دشمن دید که تیربار ایشان کار می کند، از محل تجمع سنگرها گریخت.»
همرزمان دیگر می گوید: «خطی که در دست برادران ارتش بود ( در نزدیکی تپه های چنگلوله مهران ) به تصرف عراقی ها در آمده بود و ادوات خودی در آن جا بود. محمدصادق خالقی در آن زمان معاون گردان بود. هر روز صبح یک گروه همراه او برای انتقال وسایل حرکت می کردند. حدود 100 متر دورتر عراقی ها خاکریز زده بودند و پرچم عراق روی یک میله( 7 ـ 8) متری نصب بود. هر صبح که او این پرچم را می دید عصبانی می شد. می گفت: این ننگ است برای جمهوری اسلامی که پرچم عراق در خاکش نصب شده باشد. به دنبال ترفندهایی می گشت تا هر طوری شده پرچم را پایین بیاورد. حتی تصمیم گرفت خود شخصاً اقدام کند. که فرمانده ی گردان قبول نکرد و چون نیرو به اندازه ی کافی نبود، او را از این تصمیم منصرف کرد.»
اوهمچنین می گوید: «یک بار که از شناسایی برمی گشتیم در راه نیزار بود و در آن جا تک درخت خرمایی بود که شهید می گفت: باید بالای این درخت برویم و مقداری خرما بچینیم. ولی چون آن درخت در دید کامل عراق بود کسی حاضر نشد که بالای درخت برود. و حتی ما می خواستیم که او را هم از این کار منصرف کنیم. ولی او( 5 ـ 4) نارنجک از نیروها گرفت و در آن منطقه ماند. بعد از حدود دو ساعت به قرارگاه آمد که حدود 25 کیلو خرما به همراه داشت.»
آن قدر شجاع بود که حتی زمانی که خمپاره می زدند به روی زمین دراز نمی کشید.
می گفت: «مرد عمل باشید. به قول شهید رجایی لباس سبز کسی را پاسدار نمی کند. پاسدار کسی است که مرد جبهه و جنگ باشد. شجاع باشد.»
او با شجاعت، چنان به خط دشمن می زد و خاکریزها را پشت سر می گذاشت و خود را به نزدیکی دشمن می رساند که انسان فکر می کرد او در روی زمین نیست.
در مواقع خطر همیشه پیشقدم بود. در میدان مین که رزمندگان می ترسیدند او به آن ها روحیه می داد و می گفت: «نترسید، اهل عمل باشید.» در چنین مواقعی همیشه پیشقدم بود و بقیه به دنبال او.
در انجام کارها جدی بود. هیچ گاه اجازه نمی داد کوچکترین مسئله، برنامه ریزی او را برهم بزند.
روزی در میدان تیر به دست یکی از رزمندگان تیر خورد که نیروها روحیه شان را از دست دادند و می خواستند که میدان تیر را تعطیل کنند، شهید قبول نکرد و گفت: «در کارهایتان نظم داشته باشید. اگر کاری برای خدا انجام بگیرد، اتفاقی نمی افتد. شما نباید به خاطر یک تیر بترسید، چون در خط مقدم با بدتر از این ها روبرو می شوید.»
زمانی که به جبهه رفت مسئولیت گروه را برعهده داشت و بعد معاون گردان شد. بسیاری از فرماندهان در چگونگی انجام عملیات ها با او مشورت می کردند. و نظر او را جویا می شدند به خاطر تفکر و زیرکی که داشت.
از تنبلی و تملق گویی بدش می آمد. و بسیار حساس بود. وقتی بی نظمی در رزم های شبانه مشاهده می کرد، ناراحت می شد و می گفت: «کسی که می خواهد از انقلاب و اسلام دفاع کند باید نظم داشته باشد.»
در انجام هر عملیاتی از افراد نظرخواهی می کرد. همین خصوصیاتش باعث شده بود که افراد زیادی جذب او شوند. او هیچ گاه نظرش را بر دیگران تحمیل نمی کرد. برخوردش طوری بود که بدترین نیروهایی که از پشت خط اعزام می شدند، به بهترین افراد تبدیل می گشتند. او هیچ کاری را خارج از توان آن ها به آن ها محول نمی کرد. در انجام هر کاری اولین عمل کننده بود.
به نماز اول وقت بسیار مقید بود. اذان می گفت و سعی می کرد که نماز را به جماعت بخواند. در جبهه نیز به نماز اول وقت اهمیت می داد. همرزمانش می گویند: «شهید خالقی حتی در خط مقدم و هنگام نگهبانی، افرادش را به دو گروه تقسیم می کرد، یک گروه به انجام ماموریت مشغول بودند و گروه دیگر نماز اول وقت می خواندند. بعد جای دو گروه عوض می شد. بدین ترتیب نماز اول وقت هیچ گاه ترک نشد.»
در زمان بی کاری کنار استخر شنای بسیج می نشست و به بچه هایی که از استخر آمده بودند و یا گروه هایی که تازه آمده بودند و منتظر خروج گروه قبلی بودند، آموزش اسلحه می داد. یک سلاح را باز و بسته می کرد و نحوه ی کارش را تشریح می نمود. و نمی گذاشت وقت به بطالت بگذرد.
اوقات فراغتش را در جبهه قرآن و دعا می خواند و با خدای خودش راز و نیاز می کرد. سلاحش را چک می کرد. بیشتر وقت ها در حال آموزش نظامی به پرسنل تحت امر و یا در حال یاد گرفتن از مافوق خود بود. به نیروهایش می گفت: «شما امیدهای این مملکت هستید و باید از این انقلاب و اسلام دفاع نمایید.»
به خانواده اش گفته بود: «اگر من شهید شدم برای من گریه نکنید. به فکر دفاع در برابر دشمن باشید. همواره راه شهیدان را ادامه دهید و پیرو خط امام باشید.»
آخرین مسئولیت او در جبهه، فرمانده ی گردان در لشکر 5 نصر بود.
علی اکبر اثباتی ( همرزم شهید ) می گوید: «شهید خالقی در زمستان با استفاده از آتش آب گرم می کرد و غسل شهادت می کرد و خود را برای شهادت آماده می نمود.»
قبل از شهادتش از ناحیه ی سر مجروح شد و پس از ترخیص از بیمارستان مجدد به جبهه رفت.
محمدصادق خالقی در عملیات خیبر، در تاریخ 9/12/1362 بر اثر اصابت ترکش به سر، به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر او پس از حمله به زادگاهش، در روستای قوژد ه به خاک سپرده شد.
عباس علی زمانیان می گوید: «شهید می گفت: من برای رضای خدا به جبهه آمده ام، امیدوارم که خداوند شهادت را نصیب من کند. دوست ندارم که اسیر شوم.»
همرزم شهید می گوید: «زمانی که ترکش خورد، صورتش را به سمت کربلا کرد و گفت: «یا حسین» و بعد به شهادت رسید.»
صغری میرزایی ( مادر شهید ) می گوید: «جنازه او را بعد از هفت روز آوردند. وقتی که صورتش را دیدم انگار تازه شکفته بود. زیبا شده بود. انگار که زنده است.»
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ای مردم مبارز و انقلابی، مبادا مانند کسانی باشید که وقتی سیدالشهداء (ع) از مکه بیرون آمد و به سمت کربلا می رفت، افراد موضع گیری های مختلفی داشتند، عده ای که گذشته تاریک خود را با پیوستن به امام حسین (ع) پاک نموده و سعادتمند گردیدند. اما عده ای دیگر با وجودی که حضرت سید الشهداء (ع) از آن ها تقاضای کمک کرد، جواب رد دادند و داغ ناپاکی و ننگ بر سینه آن ها ماند. خدا نکند که در بین مردم غیور ایران این چنین افرادی باشند... محمدصادق خالقی
خاطرات
علی اکبر تشکری
«زمان انقلاب بود که یک شب محمد صادق به منزل ما آمد. ساعت حدود ده شب بود. به من گفت: امروز رفتم داخل مدرسه های روستا عکس های شاه و شهربانو را به دیوار زده اند، چه کار کنیم؟ قرار شد که ساعت دو بعداز نیمه شب برویم و آن ها را پایین بیاوریم و عکس امام و اعلامیه ی امام را جایگزین آن ها بکنیم. این کار را با موفقیت انجام شد.»
علی خالقی,برادر شهید:
«هر دفعه که به جبهه می رفت اخلاقش بهتر می شد. یک روز آهنگران نوحه می خواند، او بسیار گریه کرد و بلافاصله تصمیم گرفت به جبهه برود. در پشت جبهه مسئول پایگاه بود و در آن جا خدمت می کرد. می گفت: «راه شهیدان را ادامه دهید، پشت جبهه را نگه دارید و پیرو خط امام باشید.»
فرح میرزایی,همسرشهید:
«به خاطر ایمان، اخلاق و رفتار خوبی که داشت، به او جواب مثبت دادم.از ما خواست که به حرف هایش عمل کنیم و زینب وار باشیم. در مورد حجاب و نماز بسیار تاکید می کرد. »
صغری میرزایی,مادر شهید:
«محمد صادق با همان لباس سبز سپاه عقد کرد و همه ی مردم به او احسنت گفتند.»
مهدی جوانفکر:
«من به ایشان گفتنم: «لباس سپاه را از تن درآورید و کت و شلوار بپوشید. گفت: من به لباس سپاه بیش از هر چیز دیگری علاقه دارم.»
عباس زمانیان :
«زمانی که ما برای گشت و بازرسی ماشین ها به جاده می رفتیم، ایشان خودشان پول بنزین را حساب می کردند. می گفت: «چون ما برای کار شخصی از این ماشین استفاده کرده ایم، باید پول آن ها هم بدهیم تا مدیون سپاه نباشیم.»
مادر شهید:
« وقتی به ایشان می گفتم: به جبهه نروید! در جواب می گفت: مگر خون من از خون امام حسین (ع) بهتر است.»
مهدی حسنی شهری :
«محمد صادق خالقی فردی شجاع بود. و از افراد ترسو خوشش نمی آمد. می گفت: باید مومن، مسلمان شجاع باشد. مومنی که ترسو باشد به درد نمی خورد. به افراد شجاع علاقه زیادی داشت.»
عباس علی زمانیان:
«در زمان حمله ی خرمشهر ( وقتی هنوز در محاصره ی دشمن بود ) شهید خالقی در گردان ما حضور داشت و ما در ایستگاه حسینیه مستقر بودیم. دشمن برای این که به جاده اهواز ـ خرمشهر برسد، پاتک سنگینی در محل استقرار ما انجام داد و چون ما مهمات کم داشتیم و آتش دشمن شدید بود، بسیاری از رزمندگان شهید و مجروح شدند.
عراقی ها با تانک های تی 72 حمله می کردند. هرچه مجروح و شهید بود بلافاصله به عقب می فرستادیم. به خاطر آتش شدید عقب نشینی کردیم. شهید خالقی به فرمانده گردان گفت: همین امشب باید مقابله به مثل کنیم. من از میان گردان چهار دسته با مسئولیت خودم به خط مقدم می برم و یک جواب دندان شکنی به آن ها می دهیم. وقتی به نزدیکی دشمن رسیدند چون عراقی ها فکر نمی کردند که بلافاصله ایران مقابله به مثل کند، توانستند آتش سنگینی را بر دشمن بریزند. و آن ها را مجبور به عقب نشینی کردند.
در آن عملیات عده ای مجروح و شهید شدند و ترکش خمپاره ای به قفسه ی سینه شهید خالقی اصابت کرد ولی با همه این ها به تلاشش ادامه می داد.»
«در منطقه ی سوسنگرد شهید گفت: با خمپاره چند گلوله به عراقی ها بزنیم. مسلط به کار نبودیم و آشنایی به دیده بانی هم نداشتیم. ولی به هر طوری که بود به عراقی ها حمله کردیم. منطقه ما باتلاقی بود و بسیار خطرناک و مشکل، ولی منطقه عراقی ها خشک بود و آن ها با تجهیزات کامل بودند و آشنایی کاملی به کار داشتند و شروع به حمله کردند و آتش سنگینی بر سر نیروها می ریختند. محمدصادق همیشه با خودش اسلحه ی سمینوفی داشت. و ما برای این که از آتش دشمن در امان باشیم به سنگر بتونی رفتیم و از آن جا نیروهای عراقی را یکی یکی با تیر می زدیم. چون سنگر ما بتونی بود، نمی توانستند که تیر مستقیم بزنند. به همین خاطر با خمپاره ی 60 حمله می کردند و اتفاقاً یکی از این خمپاره ها به وسط نیروهای ما اصابت کرد. تعداد زیادی مجروح و شهید شدند که شهید خالقی نیز مجروح شد، ولی با همان حال مجروحیت نیروها را از وسط آب بیرون می آورد. شب گفت: امشب می خواهم بروم و یک پاتکی به آن ها بزنم و سنگر اصلی آن ها را نابود کنم. به همراه خودش یک بی سیم چی را برد. با قایق (ساعت حدود 12 شب بود ) به طرف عراقی ها رفت. حدود 30 ـ 40 متر بیشتر با عراقی ها فاصله نداشت که بی سیم چی چون ترسیده بود، گفته بود: آقای خالقی، فرمانده ی گردان بی سیم زد و گفت: هرچه زودتر برگردید، چون عراقی ها شما را شناسایی کرده اند. او حرف فرمانده را گوش می کند و برمی گردد. زمانی که برگشت و قضیه را برای فرمانده گردان گفت: او اظهار بی اطلاعی می کند. می گوید: چون فاصله ما با عراقی ها کم بود من ترسیده بودم.شهید به او می گوید: در هر جایی خدا با ماست، چه فاصله زیاد باشد و چه کم. خدا نگهدار ماست.»
عباس علی زمانیان :
«در رزم های شبانه بسیار جدی بود. چنان عمل می کرد که انگار سال هاست آموزش های مختلفی را گذرانده است. یکی از همشهری های شهید در گردان دیگری بود و دوست داشت به گردان شهید خالقی بیایید. گفت: اگر صلاح می دانید من به گردان شما بیایم. در رزم های شبانه شرکت کنم. محمدصادق خالقی گفت: چون من در رزم های شبانه جدی برخورد می کنم و اگر کم کاری از کسی ببینم هرطوری که شده او را توجیه می کنم، حتی اگر شده با قنداق اسلحه نیز به او می فهمانم. پس بهتر است که در همان گردانی که هستید، بمانید چون من در حین کار بزرگ تر و کوچک تر متوجه نمی شوم. و چون شما مسن هستید، اگر بی احترامی به شما بکنم، بعداً خجالت می کشم.»
صلاحی :
«یکی از روزهای گرم تابستان شهید خالقی با چند نفر از دوستان به عیادت من ( که مجروح بودم ) آمدند. شهید در جلوی کولر آبی نشست و نگذاشت که باد کولر به افراد دیگر برسد. افراد همه عرق کرده بودند. بالاخره با اتحاد او را از جلوی کولر کنار بردند. او خندید و گفت: اگر از همان ابتدا متحد می شدید این قدر گرما نمی خوردید.»
مهدی حسنی شهری:
«در جاده که اتوبوس ها و ماشین ها را بازرسی می کردیم. وقت نماز که می شد، افراد را به دو گروه تقسیم می کرد. یک عده ماشین ها را بازرسی می کردند و گروه دیگر نماز را به جماعت می خواندند. می گفت: نماز از همه چیز واجب تر است.»
مادر شهید:
« یک بار ایشان از منطقه به ما تلفن زد که همان جا اذان می گفتند. تلفن را قطع کرد و به نماز رفت. وقتی که برگشت و دوباره تماس گرفت و صحبت کردیم. گفت: نماز از صحبت کردن مهم تر است.»
عباس علی زمانیان:
«همیشه در جیبش قرآن کوچکی بود. هر زمانی که به عملیات می رفتیم قرآن را باز می کرد و می خواند و گاهی یک آیه از آن را می خواند و وقتی که فرصتی نداشتیم، فقط قرآن را باز می کرد و می بست. به ایشان گفتم: این چه قرآن خواندنی است؟ گفتند: همین که من به یاد خدا هستم، کافی است که خدا هم به یاد ما باشد.»
فرح میرزایی,همسر شهید:
«آخرین باری که می خواست به جبهه برود، گفت: «این بار باید بروم یا راه کربلا را باز کنم و یا شهید شوم، چون خیلی هوای کربلا مرا گرفته است.»
عباس علی زمانیان :
«در آخرین اعزامش به جبهه ناهار را در خانه ی ما خورد. بعد گفت: این آخرین ناهاری است که من در پشت خط می خورم.»
مادر شهید:
«بار آخری که به جبهه رفت به او گفتم: دیگر به جبهه نرو. گفت: حدود 150 نفر رزمنده با من می خواهند به جبهه بیایند و اگر من نروم آن ها هم به جبهه نمی روند. این دفعه ی آخر است که به جبهه می روم. مادر، شیرت را حلالم کن و از من راضی باش.»
تشکری:
«در آخرین دیدار، ایشان گفت: «چون همسر من در عقد است و ما همیشه در جبهه هستیم، یک منزلی را اجاره کنیم تا همسرهایمان با هم در یک جا باشند و ما خاطر جمع باشیم.»
علی صلاحی:
«قبل از شهادتش همه را به انجام مستجبات دعوت کرد. می گفت: اگر در انجام مستحبات کوشا نباشیم، ممکن است واجبات ما از بین برود.»
برات الله بدیعی:
«در علمیات خیبر ایشان گفتند: اگر این عملیات با موفقیت انجام گیرد، ما در جنگ پیروز می شویم. این عملیات خیلی سرنوشت ساز است.»
اکبر اثباتی:
«روحیات او در جبهه و در عملیات ها طوری شده بود که همه متوجه شده بودند که برادر خالقی به زودی به شهادت می رسد. او فردی پر کار و شجاع بود.»
علی خالقی ,برادر شهید:
«در عملیات خیبر او گفته بود: «من آن قدر در این جا می مانم که شهید شوم که بلافاصله ترکش خورد و به شهادت رسید.»
علی صلاحی:
«در عملیات آخر که ایشان به شهادت رسیدند، با محمد غلامی در یک گردان کار می کردند و من در لشکر دیگری بودم. به دیدن هم می رفتیم. یک شب در سنگر آن ها در پادگان خوابیده بودم که نیمه های شب صدای گریه ای مرا از خواب بیدار کرد. وقتی دقت کردم، دیدم این صدای ناله و راز و نیاز شهید خالقی با خداست. این گونه عمل به مستحبات در وجود او یک نوع تحول اساسی به وجود آورده بود. من به غلامی گفتم: شهید خالقی در این عملیات شهید می شود، زیرا خیلی خدایی شده و متحول گردیده است. و همین طور هم شد و او به شهادت رسید. نماز شب را مثل واجبات دیگر انجام می داد.»
بدیعی :
«نزدیک تیپ اصفهان بودیم. برای عملیات نیروها را از این طرف رودخانه به آن طرف می بردند. وقتی گردان ایشان می خواست برود، گفتند چند دقیقه ای صبر کنید. ایشان نشسته بود و ناراحت که چرا انتقال انجام نمی گیرد. یک شب کامل گردان منتظر بود ولی نیامدند، چون عملیات آن طوری که باید موفقیت آمیز نبود. قرار بود پلی را بزنند که دشمن نتواند تانک های خود را عبور دهد. اما موفق نشدند. تانک های دشمن به راحتی توانستند گردان را دور بزنند و با آن ها درگیر شوند. شهید خالقی از سنگر خارج شد. با یک موشک انداز آر.پی.جی 7 تانک دشمن را مورد اصابت قرار داد. بعد از اتمام موشک ها به سنگر برگشت و گلوله خمپاره 60 جلویش منفجر شد.»
برادر شهید:
«با لباس سپاه به شهادت رسید و با همان لباس دفن گردید.»
تشکری:
«شهادت او شور و هیجان دیگری در روستا به وجود آورد.»
علی اکبر اثباتی:
«شهادت او ما را مدیون ساخت که راهش را ادامه دهیم و آن روحیاتی که در او بود، در خود زنده کنیم.»
برات الله بدیعی :
«بعد از شهادت شهید خالقی عهد بستم که دنبال رو راه ایشان باشم.»
عباس علی زمانیان:
«پاداش او فقط شهادت بود. شهادت او باعث شد که مانند او عمل کنیم و کارها را برای رضای خدا انجام دهیم. ثابت قدم باشیم و از او الگو بگیریم. رفتار خیلی از افراد با شهادت او عوض شد. افراد زیادی جذب انقلاب و اسلام شدند.»
مادر شهید:
«روزی که جنازه ی او را آوردند، من در گوش شهید گفتم: امام فرمودند: شهیدان زنده اند. اگر واقعاً زنده ای دهانت را باز کن. اگر دهانت را باز کنی و من دهانت را ببوسم، هیچ وقت برای تو گریه نمی کنم، فقط برای امام حسین (ع) گریه می کنم که شهید دهانش را باز کرد و من قسم خوردم که فقط برای امام حسین (ع) گریه کنم.»
عباس علی زمانیان :
«روزی برای دیدن مادر شهید به خانه ی آن ها رفتم. مادر شهید گفت: شهید محمدصادق زنده است و من هر روز او را می بینم. یک روز من مریض بودم و در اتاق خود، شهید خوابیده بودم که شهید را دیدم گفت: «مادر، بلند شو.» گفتم: من مریض هستم. گفت: تو خوب می شوی. همچنین می گوید: روزی با خودم فکر می کردم که چه طوری شهیدان وارد بهشت می شوند. شب خواب دیدم که در یک بیابان مردم زیادی هستند و برای وارد شدن به یک باغی همدیگر را فشار می دهند. ولی هیچ کس موفق به وارد شدن به باغ نمی شد. در آن جا درختان زیادی بود. و یک درخت در حدود 100 با 200 متر ارتفاع داشت. در کنار باغ یک کوچه ی باریکی بود که عده ای با لباس سفید عربی و تسبیح به دست از آن کوچه وارد باغ می شدند. در بین آن ها شهید خالقی را دیدم، او را صدا زدم. گفتم: شما می خواهید وارد باغ شوید؟ آن جا کجاست و چرا مردم دیگر نمی توانند وارد آن جا شوند؟ شهید گفت: این باغ متعلق به ماست و جایگاه ما همین جاست. و بعد وارد باغ شد.»
برادر شهید:
«در خواب دیدم که مزار شهدا را خراب می کنند. سر قبر برادر شهیدم رفتم. آن جا را هم خراب کرده بودند. گریه می کردم که متوجه شهید شدم گفت: ما را همان روز اول از این جا بردند، جایگاه ما جایی دیگر است.»
آثار باقی مانده از شهید
محمد صادق خالقی در دفترچه ی خاطراتش انگیزه ی خود را از شرکت در بسیج این گونه مطرح کرده است:
« انگیزه ی من از شرکت در بسیج، انگیزه ی عادی نیست. بلکه این انگیزه دارای زیربنای فکری و عقیدتی می باشد. زیرا یک فرد مسلمان زندگی را در داشتن عقیده، تلاش و کوشش در جهت تحقق بخشیدن به آن می داند. سلاحی که بسیجی علاوه بر سلاح های مادی و ساخته دست بشر دارد، سلاح معنویت، ایمان، اعتقاد، تصمیم، اراده، جهاد و شهادت است، یعنی سلاحی که هیچ سلاح مادی نمی تواند در برابر آن ها کارایی داشته باشد. بسیج و ارتش بیست میلیونی شکست ناپذیر است چرا که دارای بینش و جهان بینی اسلامی بوده و معتقد است که هیچ عملی در این جهان هستی بدون عکس العمل باقی نمی ماند.»