معاون رئیس ستاد لشكر 5 نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
خاطرات
زهرا باني گرامي,مادرشهید:
شش ماه داشت، كه سخت مريض شد . نذر كردم كه اگر حالش خوب شد ، تا هفت سالگي در ماه محرم به احترام امام حسین(ع)سياه پوشش كنم و بعد از هفت سالگي هم، اگر خودش خواست ، سياه بپوشد و به حمد ا... خوب شد .
در كنار خانه ما ، يك چوب (تير برق) و يك درخت توت وجود داشت . وقتي كه درب منزل بسته بود ، از آن تير برق بالا مي رفت و از آنجا از روي درخت توت پائين مي آمد و سطلي را آب مي كرد و داخل خانه همسايه ها مي ريخت . همسايه ها اول مقداري ناراحت مي شدند و بعد مي خنديدند . من اعتراض مي كردم ، كه همسايه ها جلوي بچه ها نخندند .
حسين حسين زاده شرقي:
روزي كه جبهه نياز به نيرو داشت ، من به ميدان شهدا رفتم. شهيد غفوريان را همراه تعدادي ديگر از دوستان ديدم ، كه آنجا نشسته بودند. از من پرسيد كه به جبهه مي آيي؟ گفتم: بله. همگي به تهران رفتيم و از آنجا تقسيم بندي شديم. حاج آقاي قرائتي براي ما سخنراني كرد. پس از آن به من گفتند، كه شما را نمي برند. زيرا رشتة شما توپخانه است. بالاخره شهيد غفوريان و ديگران را بردند ، ( من نيز داخل كاميوني كه قصد رفتن به كردستان را داشت و حاوي پتو بود، به صورت خاصّي زير پتوها پنهان شدم و خودم را به كردستان رساندم ) و در آنجا شهيد غفوريان و ديگران را ديدم و به آنها ملحق شدم.
زهرا باني گرامي:
وقتي شهيد شده بود، در مراسم تشييع جنازه اش من گريه نمي كردم و در حال خودم فرو مي رفتم و همين طور با او صحبت مي كردم. مي گفتم: مادر جان، تو جاي خوبي رفته اي. باعث افتخار ما هستي. شفاعت مرا هم در آن دنيا بكن. تابوتش همين طور به سمت من مي آمد و جمعيت دوباره او را مي كشيدند و مي بردند ، تا اينكه به حرم رسيد و ديگر به طرف امام رضا (ع) رفت.
وقتي داشتيم به سوريّه مي رفتيم ، گفتم : مادر، بگو برايت چه بياورم ؟ گفت : هيچ چيز ، فقط دلم مي خواهد ، وقتي زيارت حضرت زينب رفتي، از حضرت زينب (س) بخواهيد كه من شهيد شوم . گفتم : پسرم ، هيچ مادري اين را نمي تواند بگويد. بعد گفتم : بگو چه مي خواهي ؟ گفت : برايم يك دوربين بياور .
يك روز آقاي جراح نژاد ، مسئول منطقه مالك اشتر ، برای سخنراني به پايگاه ما درشهرستان تايباد آمد و گفت:شهر تايباد ، شهر مرزي است و هم اكنون بسيار خطرناك شده است و كمك مي خواست. گفت:تا كنون چند پايگاه نيرو رفته ، ولي مقاومت نكرده اند.شهيد غفوريان، مسئوليت يك گروه 22 نفري كه از بچه هاي خود پايگاه بود ، را به عهده گرفت و به سپاه تايباد رفتيم. اولين اقدامي كه سپاه تايباد توسط اين شهيد انجام داد، اين بود كه تا رسيديم ، ايشان به بازسازي وپاكسازي سپاه پرداخت. شيشه وسيمان ومصالح گرفت و سپاه را بازسازي کرد،شهيد غفوريان از مشهد درخواست لباس كماندوئي نمود و سفارش كرد ، كه در بين مردم تايباد، شايع نمائيد كه گروهي كماندو از تهران آمده اند و اين 22 نفر را به 3 دسته تقسيم كرد ، كه در عرض 3 ماهي كه در آنجا مشغول فعاليت بوديم ، امنيت آنجا را تأمين كرديم.
مادرشهید:
سربازی اش را در گارد جاویدان خدمت می کرد.يك روز ما روضه داشتيم . محسن آمد و گفت : شما را به جان علي ابن موسي الرضا ، قسم مي دهم مرا دعا كنيد تا از گارد بيرون بيايم ، آنجا آدم فاسد مي شود و شما متوسل به ائمه شويد . ما هم نذر كرده و خواهرش هم ختم انعام نذر كرد.
عليرضا ميرزايي:
از خط مقدم برگشته بود، مشاهده كردم كه لباسش خوني است و مقداري گرفته به نظر مي رسد. وقتي موضوع را سئوال كردم ، گفت: يكي از دوستانم شهيد شد و من بالاي سر او بودم. آن شهيد هنگام شهادت، اشاره مي كرد كه مرا بلند كن و رو به كربلا قرار بده. شهيد غفوريان مي گفت: من او را بلند كردم و رو به كربلا قرار دادم و چون آب نبود ، لبانم را به لبان او گذاشتم ، كه ديگر آن شهيد تمام كرد.
زهرا باني گرامي:
يكبار در قرعه کشی لوازم خانه در تعاونی چرخ گوشت به نام ايشان درآمد. گفت: من كه گوشت نمي خورم ، كه چرخ گوشت داشته باشم. اين چرخ گوشت اينجا باشد تا فردي كه نياز دارد ، آن را ببرد.
اكبر نجاتي:
آشپزي خيلي خوبي داشت و وصف خوبي هم از طبخ غذا مي كرد، هميشه مي گفت: وصف العيش نصف العيش. ايشان به اتفاق تعدادي از نيروها ، به عمليات مشابه، نزديك انديمشك رفته بودند و دو عدد ران گوسفند، همراه خود برده بودند، كه طبخ كنند. گوشتها را تكه تكه كرده و داخل قابلمه روي آتش گذاشته بود تا پخته شود و خودشان به داخل كوه رفته و به راز ونياز و دعا مشغول مي شوند، اين دعا و تفريح و زاري آنقدر طول مي كشد، كه گوشت مي سوزد و به صورت زغال درمي آيد.
زهرا باني گرامي:
ما داخل حياط درخت ميوه داشتيم ، فصل ميوه كه مي رسيد ، از داخل كوچه چند تا بچه پشت سرش راه مي انداخت و مي رفت بالاي درخت . جيب هايش را پر ميوه مي كرد و بين بچه ها تقسيم مي كرد.
مرضيه قانع خرازي:
قبل از شهادت خواب مي بيند ، در حالي كه مشغول غسل شهادت است ، سيدي مي آيد و به ايشان شال سبزي هديه مي كند . فرداي آن روز به شهادت مي رسد.
حسين شرقي:
سال 61 بود ، كه يك روز شهيد غفوريان به من گفت : خواب ديدم، كه ذينبم ( دختر شهيد ) ، لباس سياه به تن كرده در حالي كه سيدي دستش را گرفته و من در منزل استراحت ميكنم و همان سال بود ، كه دوباره به من گفت : خواب ديدم كه ذينبم، لباس سفيدي پوشيده ، در حاليكه سيدي دستش را گرفته و به من مي خندند.
عليرضا عباس زاده:
در تايباد ، آقاي حسين نوري كه از آمدن من به تايباد باخبر شده بود، بچه ها را جمع كرد و گفت : من دانشجو بودم و ساواك ما را در زمستان خيلي شكنجه مي داد، به نحوي كه بدنم خيس عرق شده بود . مرا زير برف خوابانداند و از آن وقت ، بدنم بسته شده است . ایشان نمایشی به نام دير مغان را طراحي كرده بود، كه از ما خواست آن را پياده كنيم ، كه با موفقيت تمام آن را اجرا كرديم . شهيد غفوريان به عنوان صدفي و من به عنوان عارف ، بازي ميكردم كه خيلي طرفدار پيدا كردم و در تايباد و مشهد روي صحنه آمد .
سيد محمود قاسمي:
ساعت 3:30 يا 4 بعد از ظهر بود ، كه جلوي سنگر با شهيد غفوريان و آقاي زهتابچيان نشسته بوديم ، هواپيما آمد و بمباران كرد و ايشان به علت احساس مسئوليت زيادي كه داشت ، گفت: من مي روم موتور را بردارم، كه موتور طوریش نشود. وقتي رفت تا موتور را بردارد ، همزمان با روشن كردن موتور، يك راكت به مخزن بنزين اصابت كرد و بنزين به صورت ايشان پاشيده شد و با صورت روي زمين افتاد و بعد سنگر مهمات آتش گرفت .