0

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > عين‌القضات,علي‌اکبر

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > عين‌القضات,علي‌اکبر

‌مسئول‌ واحد تسليحات‌ لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خاطرات

عباس تيموري:
من و شهيد حسين محمّدياني به عنوان فرمانده و جانشين گردان ولي ا... ، مأموريّت داشتيم از منطقة عمليّاتي بيت المقدّس 2 ، كه در شمال كردستان عراق بود، شناسايي به عمل آوريم و براي عمليّات آماده شويم . ارتفاع بسيار سركش گوجار را با سختي هرچه تمامتر بالا رفتيم و خود را به منطقة شناسايي رسانديم و با وسايلي كه داشتيم ، كالك عمليّات را ، با توجّه به زمين ترسيم كرديم و راهكارها را انتخاب كرديم . ( خستگي داشت ما را از پاي درمي آورد ) ، بالاخره كار شناسايي تمام شد و به طرف عقبة ارتفاع ، به راه افتاديم . پشت ارتفاع سمت خودي ها، فقط چند وسيله بود كه تداركاتي ها آورده بودند و به ندرت تردد داشتند ، چرا که، بالا و پايين رفتن از آن ارتفاع بدون جادّة ، از خود عمليّات سخت تر بود و هر لحظه ممكن بود، جان خود را از دست بدهیم . صبح چندين ساعت تا نوك ارتفاع راه رفته بوديم و تصوّرش هم مشكل بود . يك دفعه ، ديديم يك ماشين با سرعت به طرف عقب و پايين ارتفاع مي آيد . خوشحال شديم و گفتيم : ديگر تمام شد و الان در ماشين مي نشينيم و راحت به مقصد مي رسيم . راننده ، برادر عين القضات، مسئول تسليحات بود . هر دو نفر باهم دست بلند كرديم و اصلاً احتمال اينكه او توقّف نكند را به ذهن راه نمي داديم . در عين ناباوري ديديم كه آمد و با سرعت از مقابل ما گذشت و فقط سرش را از شيشه بيرون آورد و گفت : كار دارم ، خداحافظ . مات و مبهوت ايستاديم و ماشين را نگاه كرديم . عقب ماشين تويوتا ، خالي بود . مسير ، مسير ما بود و ماشين ديگري هم در كار نبود . به همديگر نگاه كرديم ، كه تقريباً ماشين 200 متري از ما دور شد ، که گلولة مأمور از راه رسيد و در كنار ماشين انفجار مهيبي رخ داد . عين القضات به درجة رفيع شهادت نائل گرديد و دو نفر ديگر كنارش ، به سختي مجروح شدند و تازه فهميديم كه سرعت او و گلولة توپ ، يك مقصد را دنبال مي كردند .
راهش پر رهرو باد .

روز تشييع جنازة علي اكبر ، هنگامي كه پيكر ايشان را بعد از طواف در حرم مطهر آقا علي ابن موسي الرضا (ع) ، مي خواستيم در آمبولانس بگذاريم، تا به سمت بهشت رضا ببريم، ناگهان تابوت وي متوقف شد و هر كاري كه كرديم، وارد آمبولانس شود، از جايش تكان نخورد. بعد از لحظاتي ديديم كه همسر علي اكبر در حالي كه فرزند تازه به دنيا آمدة خود را در آغوش داشت ، بر سر جنازة علي اكبر آمد و بعد از مدتي مكث گفت: خوب حالا مي توانيد جنازه را داخل آمبولانس بگذاريد. او مي خواست براي آخرين بار چهره ي فرزندش را ببيند.

پدرشهید:
يك روز علي اكبر نزد من آمد و گفت: پدرجان، ديشب خواب آقا بقيه ا... (عج) را ديدم. خواب ديدم آقا امام زمان عجل ا... فرجه ، در جبهه حضور يافته اند. در پشت سر ايشان ، امام خميني و در پشت سر حضرت امام ، من ايستاده ام. بعد از لحظاتي امام خميني رو به آقا امام زمان (عج) كرد و گفت: آقا آيا شما از اين سربازت راضي هستي يا خير؟ ايشان هم در جواب مي فرمايند: بله راضي هستم.

روزي كه علي اكبر در حال رفتن به جبهه بود، نزد من آمد و گفت: پدر جان ، ديگر من اينجا نيستم. از شما خواهشي دارم كه اميدوارم آن را بپذيريد. من به شما چند تا آدرس در محله هاي مختلف شهر مي دهم ، تا هرچند مدتي يك بار، از آنها سركشي كنيد ، تا اگر لوازمي احتياج داشتند براي آنها تهيه نماييد و به آنها ، محترمانه تحويل دهيد. علي اكبر آدرسهاي زيادي به من داد، از جمله آنها ، يكي اجاره خانه نداشت و بايد اجاره منزل وي را مي پرداختم. يكي ديگر، برای گرماي منزلش، نفت نداشت و بايد نفت او را هم تأمين مي كردم. ديگري فرش و زير انداز نداشت و غيره ...

زهرا آقائي,همسر شهید:
هنوز بيشتر از يك ماه از زندگي مشتركمان نگذشته بود، كه نزد من آمد و گفت: زهرا جان آن وسايل و لوازمي كه مي داني استفاده چنداني از آن در منزل نمي شود را جمع كن. گفتم: چرا؟ گفت: يكي از دوستان صميمي من كه طلبه هست، از قم آمده است. ايشان وسايل جهت زندگي كم دارد، مي خواهم آن لوازم را به ايشان بدهم. من هم آنها را جمع كرده و به او دادم.

جمعه 26 آذر 1389  8:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها