نگهبانی با چشم های بسته!
خط اول که یک خاکریز بلند بود، پشت آن، بچه ها سنگر تک نفره، حفره روبائی کنده بودند، کار من نگهبانی در شب، توی کمین بود، عصر که می شد، گاهی تمام خاکریز را همراه شعبان صالحی گشت می زدیم.
خط اول عمود بر نقطه کمین در چند صد متری عراقی ها قرار داشت، یکی از بچه ها بدجور می ترسید، دست خودش هم نبود، ترس یک غریزه ذاتی است، در وجود همه پنهان، گاهی آشکار است.
او پشت خاکریز از ترس می لرزید، از کنارش که گذشتیم، بهت زده شدم، رو شانه خاکریز، چند سانت پائین تر، تو حفره روبائی، یک کلاشینکف تو بغلش، هر دو چشمانش را با سربند یا زهراء بسته بود، با تعجب به شعبان گفتم: برا چی چشمانش را بسته، تو سنگر نگهبانی، رو در روی عراقی ها!؟
شعبان گفت: این بنده خدا بدجوری می ترسه، صدبار بهش تذکر دادم، برادر من برو عقب، برو شهرتون، بروخانه، چکارش کنم، نمی ره دیگه، می گه من می ترسم، قسم می خوره دست خودش نیست، چند بار پیش من تو سنگر خلوت، کلی گریه کرده، التماس و درخواست که من را نفرست خانه، الان تسویه حسابش هم دادم، تو جیبشه . گفتم: هر وقت دلت خواست، یواشکی برو، ولی می بینی که، خودش رو بدجور تابلو کرده، همه فهمیدند، کلی بهش متلک می گن، گفتم: هر کی بهش چپ نگاه کنه، تسویه حسابش رو می دم تو بغلش بره خانه، می دونم که خجالت هم می کشه، می گه هم دلم با اینجاست، کنده نمی شه، هم می ترسم، گفتم: خوب بزار تو سنگر بمانه....
چند لحظه بعد، شعبان یک هو خندید و رفت طرفش، دو تا انگشتاش را گذاشت جلوی لبش، بهم آرام و بی صدا با اشاره گفت: هیس! مترصد شدم یعنی چی؟ می خواد بترساندش، یک مرتبه شعبان بغلش کرد، انداختش، آن طرف خاکریز رو برو عراقی ها، دلم ریخت، عجب کاری، کله خراب، دو سه ثانیه هم نشد، تق تق تق.... رگبار، حالا نزن کی بزن....
گفتم: شعبان این چه کاری بود تو کردی!؟ یه مرتبه او از پشت خاکریز تا فهمید شعبان انداختش جلو عراقی ها، داد و بیداد، هوار، خاکریز و چنگ زد، پریدم، رو شانه خاکریز، کشیدمش بالا، گلوله از بغل گوشم ویززز رد شد...
گفتم: بی انصاف آخه چشمات رو باز کن، بدنش مثل شاخ و برگ درخت بید می لرزید، چند دقیقه بعد که آرام شد، سربند را بست به پیشانی اش، نگاهی به ما کرد، من خودم دلم آب شد، خدا به خیر گذراند. هیچی نگفت. آرام و سنگین تو سنگرش نشست، ما رفتیم ته خاکریز و برگشتیم، دیدم یک قرآن در آورده داره می خوانه، سلامش کردم، خندید....
گفتم: حتماً بد جوری از دست ما شاکیه گفت: شما مشکلم رو حل کردین. دیگه آسوده شدم. دیگه نمی ترسم. بخدا ترسم ریخت.
بعدش کلهم تغییر کرد، هیچ وقت چشمش را نبست، می رفت رو شانه خاکریز می نشست.
گفتم: رفیق، نه به اون وضع!؟ نه به این حال..
گفت: فهمیدم همه چی دست خداست. دیگه راحت شدم.
ـ چهار روز بعد، افتادیم دست عراقی ها... روز های اسیری، هرگز نمی ترسید...
بر اساس خاطرات آزاده و جانباز ـ رسول کریم آبادی از گردان یا رسول"لشکر25کربلا
خاطرات دیگری از همین نویسنده :
تفكربسیجی فیلتر نمی شود
من آرپیجی زن بودم...
عکس یادگاری
شهیدی که خبر شهادتش را به مادر داد
نویسنده: غلامعلی نسائی
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان