0

گمشده هاي دشت سومار

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

گمشده هاي دشت سومار

گمشده هاي دشت سومار

 

هرچه حساب و کتاب مي کنم نمي توانم بفهمم چطور مي شود در عرض يک روز خبر بدهند امکان دارد ديگر هرگز چهار نفر از عزيزترين آدمهايي که توي زندگي ات داشته اي را نبيني!

راستش را بخواهيد تمام احساساتم را جمع مي کنم توي دلم، شايد درک کنم اگر اين خبر را به من مي دادند چه حس و حالي پيدا مي کردم اما... به هيچ نتيجه اي نمي رسم.

آقاي يعقوبي، يکي از اين افراد است که وقتي ناتواني مادرش در يادآوري خاطراتش را مشاهده مي کند به کمکم مي آيد و از آن روزها مي گويد.

گمشده هاي دشت سومار

***

قبل از انقلاب سن و سالي نداشتم اما گاه و بي گاه مي ديدم فتح ا... و حسن و لطيف همراه پسرخاله هايم جمشيد و مجتبي فرهادي، کارهايي مي کنند که کسي از آنها سر در نمي آورد. هنوز خواندن و نوشتن بلد نبودم اما اگر دستم به کاغذهايي که بينشان رد و بدل مي شد، مي رسيد فوراً از دستم مي گرفتند و مي گفتند: " تو اينا حرفاي امام خميني رو نوشته! «اگه با اينا بگيرنت، مي برنت زندان! »

خيلي وقتها هم با يکديگر قرار مي گذاشتند و مي رفتند همدان. وقتي برمي گشتند، مي خنديدند اما خستگي از سر و رويشان مي باريد. بعد هم مي نشستند براي مادر و خاله ام با آب و تاب تعريف مي کردند که: «رفتيم تظاهرات! جاتون خالي بود...! »

 

***

توي روستاي ما چند گروه دو نفره بودند که هيچ وقت از هم جدا نمي شدند و تمام کارهايشان را با هم انجام مي دادند. يکي گروهِ جمشيد و لطيف بود، يک گروه مجتبي و محمد حاج محمدي -از هم محله اي هاي ما- و يک گروه هم عليرضا عباسي و فتح ا... يعقوبي.

وقتي خبر دادند عمليات مهمي در پيش است و جبهه به نيرو نياز دارد، خيلي از بچه ها از جمله اين گروه هاي دو نفره رفتند جلوي پايگاه بسيج صف کشيدند و براي اعزام ثبت نام کردند.يکي از روزهاي پاييز بود که مردم در ميدان اصلي روستا دور اتوبوس هاي آماده اعزام رزمندگان، جمع شده بودند. صداي آهنگ و ترانه حماسي حاج صادق آهنگران نيز از بلندگوهاي بسيج پخش مي شد و شور و حال اهالي را بيشتر مي کرد.

هنگام اعزام رزمندگان به آن عمليات که بعدها خبردار شديم، عمليات سومار نام دارد، زن برادرم، خانم فتح ا...، باردار بود. (الان همان بچه براي خودش خانم دکتر شده است! ) حسن هم زن و سه تا بچه قد و نيم قد داشت. لطيف هم که توي خانه بود از والدينمان اجازه گرفت و رفت. جمشيد و مجتبي هم که پدر نداشتند و خاله ام، آنها را با رضايت کامل راهي جبهه کرد.

همه شان با اهل روستا و خانواده خداحافظي کردند و رفتند توي اتوبوس نشستند. خوب يادم است تا جايي که اتوبوسشان ديده مي شد مردم ايستادند و برايشان دست تکان دادند، آنها هم با صداي بلند التماس دعا مي گفتند و حلاليت مي طلبيدند!

 

وقتي حسن براي حلاليت طلبيدن آمد، پدرم گفت: «يادت باشه اگه بري و شهيد بشي و جنازه ات برنگرده، حلالت نمي کنم! ... من چند سالِ چشم انتظار برادرات و پسراي خاله ات موندم ديگه نمي خوام منتظر تو يکي بشينم! »

حسن خنديد و گفت: «چشم! » بعد هم دست پدرم را بوسيد و رفت.

چند روز بعد خبر دادند بياييد جنازه شهيدتان را تحويل بگيريد! رفتيم ديديم حسن به قولش عمل کرده است

عمليات سومار بيست و هشتمين روز آبان ماه سال 1361 بود و بعد از آن تاريخ، اهالي روستا چشم انتظار بازگشت بستگانشان بودند که خبر رسيد، خيلي هايشان مفقود شده اند! آن روز پدرم آمد و به مادرم و خاله ام گفت: «لطيف حالش خوبه، امروز و فرداست که برگرده...» بعد هم مِن و مِني کرد وگفت: «ايشاا... حال بقيه هم خوبه...»

مادرم پرسيد: «منظورت چيه؟! »

خاله ام گفت: «آقا عبدا...! خودتو اذيت نکن اگه زخمي شدن يا حتي شهيد شدن بهمون بگو! ... ما شکر مي کنيم و صبر! »

پدرم سرش را انداخت پايين و گفت: «نه... زخمي نشدن! ... شايد شهيد هم نشده باشن! »

مادرم و خاله ام به يکديگر نگاهي انداختند و با هم گفتند: «مگه مي شه؟! »

پدرم گفت: «آره! ... مي گن مفقودالاثر شدن... يعني اصلاً معلوم نيست چي شده، شايدم اسير شدن! محمدحاج محمدي و چندنفر ديگه هم غيب شدن! »

 

***

حسن برگشت. خيلي زود. اما از جبهه رفتن دست برنداشت.

تازگي از عمليات کربلاي 4 برگشته بود که دوباره براي خداحافظي آمد. پدرم از بس چشم انتظار بچه هايش مانده بود، مريض احوال شده بود. وقتي حسن براي حلاليت طلبيدن آمد، پدرم گفت: «يادت باشه اگه بري و شهيد بشي و جنازه ات برنگرده، حلالت نمي کنم! ... من چند سالِ چشم انتظار برادرات و پسراي خاله ات موندم ديگه نمي خوام منتظر تو يکي بشينم! »

حسن خنديد و گفت: «چشم! » بعد هم دست پدرم را بوسيد و رفت.

چند روز بعد خبر دادند بياييد جنازه شهيدتان را تحويل بگيريد! رفتيم ديديم حسن به قولش عمل کرده است.

خاله ام آنقدر منتظر ماند که عمرش به سر رسيد.

 

***

سال 1374 توي شهرستان نهاوند، سرباز بودم. براي شرکت در جشن عروسي دخترعمويم مرخصي گرفتم و برگشتم به روستايمان. نزديک خانه مان که شدم از دور چشمم افتاد به يک حجله!

تمام بدنم به لرزه افتاد. هزار فکر به ذهنم خطور کرد تا به حجله رسيدم و عکس لطيف و جمشيد را ديدم که سالها پيش مفقود شده بودند! در يک چشم به هم زدن تمام آرزوهايم در مورد سالم برگشتن آنها بر باد رفت! گويا مثل هميشه قرار گذاشته بودند با هم بروند و باهم برگردند خانه!

 

***

اکنون حدود 30 سال از رفتن مجتبي و فتح ا... و محمد به سومار مي گذرد، اما مادرم و ديگران هنوز منتظرند، آنها برگردند تا به شکرانه اش جشني برپا کنند.

 

تنظيم : رها آرامي - فرهنگ پايداري تبيان

یک شنبه 9 آذر 1393  3:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها