0

فرماندهان شهید > استان اردبیل > حاتمی,فریدون

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرماندهان شهید > استان اردبیل > حاتمی,فریدون

فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1343 ه ش در روستای «مجنده »درشهرستان «اردبیل» به دنیا آمد وتا کلاس اول راهنمایی ،در اردبیل به تحصیل پرداخت .
فریدون با مشاهده ی تبعیض های آشکاری که حکومت شاه روا می داشت ،ناراحت می شد.او می دید که حکومت ایران که باید نماینده مردم ایران باشد ،نوکر آمریکا وکشور های اروپایی است واین را بدترین اهانت به مردم وطنش می دانست.
صبر مردم ایران پایان یافته بود وبا شروع انقلاب نشانه های فروریزی پایه های حکومت ظالمانه ی شاه آشکار و آشکار تر می شد.
او نیز مانند تمام هموطنانش وارد میدان شده بود تا حکومتی را که جز ننگ،فقروفساد دستاوردی برای کشور نداشته ؛از بین ببرند.
با تلاشهای مردم حکومت شاه سرنگون شد ونسیم آزادی در ایران بزرگ شروع به وزیدن کرد.
«فریدون»خوشحال از نابودی ظلم وستم در هر جایی که احساس می کرد نیاز است وارد میدان می شد.
جنگ شروع شده بود وجوانمردانی نیاز بود تا در مقابل کفتارها که برای تاراج ونابودی ایران به بیشه ی شیران وارد شده بودند ؛بایستند ودر این میان فریدون همدوش فریدونهای دیگر رفت تا با خشم مقدسش کفتار ها را فراری دهد؛چنانچه تا ابد هیچ کفتاری جرات وارد شدن به ایران، قلمرو شیران را نداشته باشد.
او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالی که در خاک عراق در تعقیب متجاوزین به خاک ایران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهای مرزی ایران را نیز از تیر رس آتش توپخانه ی دشمنان خارج کند بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید .
تا فریدون حاتمی با نسل ضحا کان در افتاد پای در میدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد
صر صر شوم خزانی تا وزید از دره مرگ لاله خونین ما بر خاک گلشن ،پر پر افتاد
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده ی شهید
شهر خالی از سکنه بود .اهالی به خاطر موشک باران عراقی ها ،آن را تخلیه کرده و هر یک خود را به جایی رسانده بودند .خانه ها بی قفل و کلید ،کوچه ها بی رهگذر ،خیابانها سوت و کور ،در غرش موشکها و هجوم ویرانی ،در فراغ ساکنانش غریبی نمود که دست تقدیر ،اموال مردم را چگونه رقم خواهد زد !؟آیا همچون خرمشهر ،نمایش غارتگری دشمن را دوباره بر جان و تن خویش حس خواهد کرد ؟
در اولین روز ورودمان به شهر در یکی از خانه های نسبتا بزرگ و مجهز استقرار یافتیم .منزل از هز نظر نشان می داد که صاحب متمکن و مرفعی داشته است .وسایل یدکی و ابزارهای مختلف کشاورزی در انبار آن انباشته بود .نامه ای بر سر در ورودی خانه ،نظر هر میهمان تازه واردی را به خود جلب می کرد .خطوطش گویای صداقت و خلوص انسانهایی بود که در یورش وحشیانه خصم ؛آن دم که حفظ جان را بر سودای مال و ثروت ترجیح داده ،پای در گریز بی شتاب داشتند ؛لحظه ای درنگ کرده و نوشته بود :
الف –تمام تجهیزات این خانه متعلق به کشور اسلامی است .
ب – هر رزمنده ای از امکانات خانه همانند منزل خود استفاده نماید حلالش باد .
ج – هر کس نماز بخواند و درستکار و با ایمان باشد و خلافی نکند حلالش باد
د – تمام لوازم یدکی در خدمت کشاورزی منطقه است که ان شا الله !بعد از پایان جنگ از آن استفاده خواهد شد .

او این نامه را طومار صداقت می نامید و چه نیک و جانانه در قبال حفظ و حراست اموال اهالی این شهر ،احساس مسئولیت می نمود .تلاش بی وقفه او در این روستا ستودنی است .بچه ها بارها او را در پهنه همین صداقتش آزمودند .
تابستان گرم و سوزان خوزستان ،نیروهایی را که از مناطق سرد سیر به اهواز و دزفول می آمدند ،سخت رنج می داد .آتش دشمن نیز این حرارت طاقت فرسا را دو چندان می نمود .آبادان و دزفول زیر بمباران دشمن به آتش کشیده شده ،بیشتر امکانات شهر و ساختمانها از بین رفته بود .به فریدون پیشنهاد کردم بهتر است برای رفاه حال بچه ها از کولرهای گازی خانه های ویران استفاده کنیم .او آن را رد کرد و گفت :اینها اموال مردم است و نمی شود بی اجازه صاحبانش مورد استفاده قرار داد .

کم سن و سال بود و با وجود این به کارهای بزرگ علاقه داشت .در شرکت اکباتان در قسمت سیم کشی ساختمانی به کارش گرفتند .پس از چندی مهارت یافت .بچه ها او را استا فریدون می گفتند .زبر و زرنگ بود و به همه کمک می کرد .در محیط کارگاه ،تهیه غذای یاران را نیز بر عهده می گرفت .
زمزمه های انقلاب شروع شده بود که او نیز در مسیر انقلاب قرار گرفت و با تلاشهای پیوسته در خدمت آن به جان کوشید و به زودی در خط امام و اسلام اصیل گام نهاد و از جریانات ظاهر فریب دوری جسته ،با مردم همگام و هماواز شد .بعد ازپیروزی انقلاب شوق تحصیل دوباره ،در وجودش زبانه کشید و به زادگاهش مراتجعت نمود .او قبل از آن که به تهران عزیمت کند ،جزو شاگردان ممتاز مدرسه روستای خود بود . اما چون ادامه تحصیل در ولایت خود برایش میسر نگشت ،مجبور به ترک آن شده ،در یکی از مدارس راهنمایی اردبیل ثبت نام کرد و سال اول را با موفقیت به پایان رسانید .
دریغا !که این آرامش روحبخش دیری نپایید و دست تجاوز گر شیطان بزرگ از آستین عراق در آمد و به تطاول گلهای زیبای انقلاب ما پرداخت .در این برهه بود که فصل تازه ای در تاریخ معاصر ما گشوده شد و سطر سطر این کتاب خونین ،با خون دلاور مردان ایثار گر و غیرتمند به رشته تحریر در آمد .حسینیان زمان برای آبیاری گلستانهای آزادی به پا خواستند و با بذل جان و نثار خون ،روح و جان تازه ای به مهد آزادی آزادگان بخشیدند .
فریدون ،این دلاور مرد بزرگ ،همراه با پیشگامان راه حق و حقیقت ،سینه خود را آماج حمله های غارتگرانه توفان وحشت انگیز ناجوانمردان بد کیش و بد کنش نموده ،پس از طی یک دوره سه ماهه رزمی عازم جبهه های جنگ شد و به عضویت سپاه در آمد .دو سال از خدمت او در سپاه گذشته بود که به عنوان معاون گردان خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا انتخاب و جزو سرداران نام آور شد و هر چه در توان داشت در خدمت جبهه و جنگ به کار گرفت .

من در درپدافند هوایی کار می کردم و دوست نداشتم که جزو افراد خدمات باشم ؛اما مکلف به انجام وظیفه در این واحد شدم .تا آن روز حاتمی را نمی شناختم ،ولی از شجاعت ها و رشادتهای او مطالبی را شنیده بودم .بسیار علاقه داشتم او را ببینم .وقتی از مرخصی بر گشت ،در همان روز اول با او انس گرفتم و پیوسته با همدیگر بودیم .من به صداقت و ایمان و بی بامکی او دل بستم و از وی جدا نمی شدم .یکی از شیوه های کار او این بود که هر آنچه را از دشمن به جای می ماند سر و سامان داده ،در اختیار رزمندگان قرار می داد .

تازه به بمو رسیده بودیم .در بالای تپه ای کنار قطعه سنگی چمباتمه زده می خواستم طلوع خورشید را نظاره کنم .در خاطرات روز اول جبهه سیر کردم .فریدون رو به من کرد و گفت :پیر رزمنده !بچه ها را می بینی ،همه خاکی شده اند .من گفتم :فریدون بچه های خدمات از اول خاکی بودند و خیلی هم با هم صمیمی هستند .او سرش را با لا گرفت و گفت :این را می دانم ولی منظورم گرد و غباری است که بر سر و روی بچه ها نشسته است .
بلند شد و گفت :وقتی می بینی ،چرا نشسته ای ؟دستم را گرفت و با هم به سوی بچه های خدمات رفتیم .در یک چشم به هم زدنی ،همه برای احداث حمام صحرایی آماده شده بودیم .هنوز چند روزی نگذشته بود که دوشهای آب گرم ،گرد و خاک نلاشی از خستگی کار و غربت را از سر و تن بچه ها می شست .اما همچنان خاکی !بودند .

 


 
 
جمعه 26 آذر 1389  7:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها