حل معادله ریاضی، قبل از عملیات
• صبح تا شب تمرین غواصی داشتیم . دویدن توی گل و لای ، شیرجه زدن شنا در آب سرد ، رفته بودیم جبهه یعنی !
شبها هم درس می خواندیم دانشجو ها درس دانشگاه و ما هم جزوه کنکور ، یک کتری چای درست می کردیم و می نشستیم به درس خواندن .
نتیجه کنکور احمد وقتی آمد که شهید شده بود .
رتبه دوم پزشکی .
• به نامه هایی که برایش می آمد حسودی می کردیم . همه مان ، حسودی شاید نه ، غبطه . از بس طولانی بودند . شهید که شد وسایلش را که جمع می کردیم تازه فهمیدیم جواب مسئله های ریاضی را برایش می فرستادند.
• هیچ چیز جلو دارش نبود . حتی جنگ و سر و صدای انفجار یا بازی ها و شلوغ کاری های بچه ها ! قایق را می انداخت توی آب ، می رفت وسط آب ، آنجا می نشست کتاب می خواند ، چه کتاب خواندنی .
• اندازه پسر خودم بود سیزده چهارده ساله ، وسط عملیات یک دفعه نشست . گفتم " حالا چه وقت استراحت هست بچه " گفت " بند پوتینم شل شده می بندم راه می افتم " نشست ولی بلند نشد . هر دو پایش تیر خورده بود برای روحیه ما چیزی نگفته بود .
• هر کدام یک گوشه سنگر نشسته بودند ، کاغذ به دست ،یکی خاطره می نوشت یکی وصیت نامه ، او ولی معادله های مثلثاتی کتابش را حل می کرد .
• مراد که از مرخصی برگشت دمغ بود . کلی سین جیمش کردم تا گفت . یعنی نگفت ، کارنامه اش را نشانم داد . از بالا تا پایین بیست بود و نوزده ، فقط عربی اش آن وسط دهن کجی می کرد ، هفت .
... نشسته بود کنار چند تا اسیر عراقی و دست و پا شکسته باهاشان حرف می زد ، دهنم باز ماند گفتند یک ماهه کارش همینه ، میاد می شینه با هاشون اختلاط می کنه تا عربی اش خوب بشه .
هر کدام یک گوشه سنگر نشسته بودند ، کاغذ به دست ،یکی خاطره می نوشت یکی وصیت نامه ، او ولی معادله های مثلثاتی کتابش را حل می کرد .
• همه پتو ها را انداخته بودیم رویش ، اما دندان هایش باز هم بهم می خورد . تب کرده بود . نمی دانستیم چه کار کنیم . خودمان هم سردمان شده بود . دق دلمان را سر صادق خالی کردیم . حسابی دعوایش کردیم که چرا گذاشت برود بیرون . بیچاره زد زیر گریه می گفت : " فکر کردم میره برای نماز شب وضو بگیره ، چه می دانستم توی سوز و سرما میره می شینه درس می خونه ؟ "
• سال 72 منطقه عملیاتی والفجر یک ، شهیدی را دیدم که قد و بالایش به 16 – 17 سال می زد . حدود ده سال از شهادتش می گذشت روی پیکرش ، روی سینه ، روی قلبش یک برجستگی نظرم را جلب کرد . با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد دکمه های لباسش را باز کردم ، یک کتاب و دفتر زیر لباسش بود . گشتم ، نه پلاک داشت نه کارت شناسایی .
کتاب و دفترش را ورق زدم . کتاب فیزیک بود . توی دفترش هم جزوه و سئوال ، اول کتاب اسمش را نوشته بود ، با همان شناسایی اش کردیم .