0

درگیری در میدان مین

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

درگیری در میدان مین

 

درگیری در میدان مین

صدای انفجار مین، صدای تیراندازی بی‌امان عراقی‌ها را به دنبال داشت. در پی انفجار، فتح‌الله غرق در خون بود و من بر زمین افتاده بودم. وقتی سوراخ زانویم را دیدم، ترس تا دلم دوید «نکنه پام قطع شده!» از درد نه، از ترس داشتم می‌مردم. بچه‌ها درگیر شده بودند و به سرعت از میدان رد می‌شدند.

مین

صدای انفجار مین، صدای تیراندازی بی‌امان عراقی‌ها را به دنبال داشت. در پی انفجار، فتح‌الله غرق در خون بود و من بر زمین افتاده بودم. وقتی سوراخ زانویم را دیدم، ترس تا دلم دوید «نکنه پام قطع شده!» از درد نه، از ترس داشتم می‌مردم. بچه‌ها درگیر شده بودند و به سرعت از میدان رد می‌شدند.

 

عراقی‌ها متوجه میدان مین شده بودند و گلوله‌های آرپی‌جی در جای جای میدان، کنار مین‌ها بر زمین می‌نشست و انفجار پشت انفجار. پیش خود فکر کردم که هیچ چیز بدتر از ماندن وسط میدان مین که زیر آتش دشمن است، ‌نیست. به هر زحمتی بود، سرپا ایستادم و به کمک بچه‌ها حرکت کردم. فتح‌الله نمی‌توانست حرکت کند و قرار شد تا برگشتن بچه‌ها همان جا بماند، از شدت آتش طرفین می‌شد فهمید که دو گروهانی که قرار بود از دو سوی میدان حرکت کنند، وارد عمل شده‌اند.

 

زانویم می‌سوخت، ولی صدایم درنمی‌آمد. به فرض که ناله‌ای می‌کردم، در آن جهنم آتش چه کسی صدای درد مرا می‌شنید؟ به تنهایی و لنگان لنگان راه می‌رفتیم، بچه‌ها به خاکریز زده بودند و خط تقریباً شکسته بود.

اولین باری بود که زخمی می‌شدم، گویا امدادگرها هم اولین مجروحشان را پیدا کرده بودند. چهارنفری بلندم کردند. رحمان مصلحی جلو حرکت می‌کرد. وارد میدان مین شده بودیم. او مرتب مین خنثی می‌کند فکر کردم چرا این میدان یک دفعه اینقدر بزرگ شده است! ناگهان به فکرم رسید که نکند رحمان به جای اینکه از عرض میدان بگذرد دارد در طول میدان حرکت می‌کند. نگاهش کردم. در روشنایی قبل از طلوع حرکاتش بهتر دیده می‌شد. داشت مین بیرون می‌کشید. دهانم را باز کردم که صدایش کنم، اما صدایم در گلو ماند. انفجار شدیدی همه وجودم را تکان داد. گوش‌هایم سوت می‌کشید، همه جا قرمز شده بود. سعی کردم چشمانم را باز و بسته کنم، ولی دنیای من همچنان سرخ بود. مدتی گذشت تا توانستم حواسم را جمع کنم. انگار سرم را داخل گازوئیل کرده بودند.

 

خون و خاک به هم آمیخته بود، دهانم مزه بدی می‌داد و بوی شدید باروت تا مغزم نفوذ کرده بود. سرم به شدت می‌سوخت و فکر می‌کردم دیگر قادر به حرکت نیستم. دستم را روی کلاه آهنی کشیدم، کلاه آهنی مثل آبکش شده بود. از خیسی صورتم فهمیدم که سرم هم چون کلاه آهنی سوراخ شده و خونریزی می‌کند. یک لحظه فکر کردم تقدیر من این بوده که با دو بار مجروحیت در اولین عملیات، کارم تمام شود و فاتحه!

هر چهارنفری که برانکارد را حمل می‌کردند زخمی شده بودند و دو نفر جلویی زخمی تر، حالا درست رو به روی سنگر تیربار دشمن بودیم.

 

هوا داشت روشن می‌شد فکر کردم می‌توانیم حرکت کنیم و قبل از این که ما را ببینند خود را به محل امنی برسانیم. اما حرکت از آنجا تقریباً محال بود. آفتاب داشت بالا می‌آمد و با هر تکانی دشمن متوجه ما می‌شد. فکری به ذهنمان رسید با سرنیزه سعی کردیم زمین را بکنیم و با ریختن خاک روی خودمان، خودمان را استتار کنیم با روشن شدن هوا با اولین گلوله قناسه چی روبه‌رویمان متوجه شدیم که هدف قرار داریم. هوا تقریباً روشن شده بود که صدایی از پشت سرم شنیدم، یک ستون عراقی دو نفر از جمع‌شان جدا شده و به سوی ما می‌آمدند و هی تکرار می‌کردند تعال... تعال...

 

دیگر طاقت نداشتم، نمی‌خواستم بدون مقاومت اسیر یا شهید شوم، نیم خیز شدم و آن دو را نشانه گرفتم با یک رگبار هر دو بر زمین افتادند. بلافاصله ستون عراقی‌ها آتش کردند. گلوله‌ها اطرافمان را شخم می‌زد. خون و خاک زخم‌ها را می‌سوزاند، ناگهان تیراندازی چند برابر شد. نیروهای عراقی عقب‌ نشینی کردند. ناجیان ما نزدیک‌تر که آمدند، فرمانده گردان شهید قاضی داوود نوشاد را جلو بقیه دیدم.

شنبه 8 آذر 1393  3:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها