به آرامي رفتم و كنارش نشستم. در حال و هواي خودش بود. گفتم ، «هادي سلام» جوابم را نداد . با خودم گفتم : «نكند ...» دستي به شانه اش كشيدم و گفتم : «آقا هادي ! با شما هستم .» سرش را بلند كرد . دريافتم كه متوجه حضورم نشده بود . آن گاه با دلي محزون گفت :«بازم شما؟!»
گفتم : «تا به من نگوييد محمد چه طور شهيد شد ، امروز شما را رها نمي كنم .» با اندوه گفت : «جان مادرت بي خيال ما شو.» مثل سايه دنبالش راه افتادم و گفتم :«هادي ! چقدر محمد را شناختيد ؟ مي گويند شما با محمد، عالمي داشتيد. راستي در آن شب با شكوه رمضان كه محمد شهيد شد شما كجا بودي؟»كلافه اش كردم. هرچه مي خواست رازش را از من پنهان كند نتوانست. آن گاه با چشم هاي باراني صورت گل انداخته تپي زد و گفت :«حالا كه اصرار داري ،باشد.» با خودم گفتم: «خدايا شكرت كه بخت ما را باز كردي.» آن گاه دلش را مثل يك پنجره روبرويم گشود و گفت ،«محمد حال و هواي خاصي داشت ،ديگر او عارفي عاشق بود، طلبه مداح اهل بيت (س) چه مي خواهي برايت بگويم ، آن چه خدا از نظر مي سن در ديگران به وديعه نهاده بود مي توانستيد همه را يك جا در وجود او ببنيد.»گفتم : «چطور شهيد شد؟» گفت : «محمد علاقه ي خاصي به اهل بيت (س) داشت ، با صداي گرمش همه بچه ها را ديوانه خودش كرده بود ، همه نماز شب خوان ، همه با معرفت ، تا صداي محمد بلند مي شد. صداي شكستن دلها را مي توانستيد حس كنيد. از اون صدايي كه هر كس مي شنود دلش ترك برمي دارد. بارها در عمليات رمضان به من مي گفت : «هادي ! چه مي شد در عمليات رمضان فيض شهادت نصيب من مي شد ؟» آن سال گذشت ؛ اما هميشه قاطع به من و مهرداد مي گفت : «من عاقبت در ماه رمضان شهيد مي شوم .» تا اين كه شب نوزدهم سال بعد ، فرا رسيد . رمضان 61 ، فاو 64 يك سال بعد نمي شود سر سال اختلاف است . رمضان 62 در بهار بود و در سال 64 رمضان در تابستان روزه ! شبي كه در «مسجد فاو» بچه ها جمع شده بودند و براي مظلوميت امام علي (ع) قرآن به سر ، سينه مي زدند ، او عمامه به سر كرده بود و مداحي مي كرد . بچه ها شور و حال عجيبي پيدا كرده بودند. در همين حال بودند كه محمد گفت : «بلند گو ها را طرف عراقي ها بگيريد ، اين ها هم مسلمانند ، شايد دلي شستشو دادند .» هنوز ساعتي نگذشته بود كه باران توپ و خمپاره تمام منطقه را فراگرفت و مسجد در دود و غبار فرو رفت ، همين كه چشم باز كردم ، بچه ها در خون غلطيده بودند . سراغ سيد رفتم ، سينه اش شكافته بود. سرش را در بغل گرفتم و هاي هاي گريستم . آري همان طور كه خودش آرزو كرده بود. در ماه رمضان به شهادت رسيد.»حرف هايش تمام شد ، مثل دو شقايق باران ديده در آغوش هم فرو رفتيم و هاي هاي گريستيم . و به ياد روزهايي افتاديم كه به هم قول داده بوديم هم ديگر را تنها نگذاريم .
راوي : محمد مهدي محمودي