0

خاطرات > رزمندگان > شهادت نامه عشاق

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > شهادت نامه عشاق

نامش «خوش اخلاق» بود. آن شب نوحه «امشب شهادت نامه عشاق امضا مى شود» را چنان با شور مى خواند كه اشك همه را درآورد.
از كاركنان شركت نفت بود و در آن جا وضع خوبى داشت. «خوش اخلاق» پيش از اين كه به جبهه بيايد مسوول بهدارى سپاه بود، ولى توى عمليات راننده سيمرغ شد.
 

وقتى عمليات آغاز شد گفتند فعلاً به شما نيازى نيست، چون امروز نمى خواهيم نيروها را با سيمرغ انتقال دهيم. اين حرف براى او خيلى سخت تمام شد. پيش فرمانده رفت، اما هرچه اصرار كرد نپذيرفتند. آن روز شايد سه ساعت التماس كرد تا فرمانده راضى شد.
وقتى كه برگشت آنقدر شاد بود كه هركس در مورد او حدسى زد. يكى مى گفت ممكن است براى او خبر تولد فرزندش را آورده باشند. ديگرى گفت: حقوقش اضافه شده، سومى... اما خوش اخلاق در حالى كه اشك شوق مى ريخت و شادى در چشمانش برق مى زد از همان جا داد زد: موفق شدم موفق شدم.
- كجا موفق شدى؟
و او در حالى كه برگه اى را جلو چشمان همه گرفته بود گفت: بالاخره توانستم فرمانده را راضى كنم كه به عمليات بيايم.عمليات آغاز شد و ما به پشت خاكريز دشمن رسيديم. رمز حمله را دادند و به دنبال آن يورش بچه ها آغاز شد. روبه رو سيم خاردار بود و ميدان مين. يك گروه با شهامت از سيم خاردار و از ميدان مين گذشتند. اما با عبور گروه دوم، مين منور روشن شد و به دنبال آن دشمن همه منطقه را زيرآتش گرفت.
بجه هازير آتش شديد دشمن تا خاكريز دوم عراق هم پيش رفتند.آن روز خوش اخلاق هم پا به پاى نيروها پيش مى تاخت و در گرماگرم خون و آتش به محض اين كه مجروحى را مى ديد، با وسايلى كه در اختيار داشت به بالاى سرش مى رفت و زخمهايش را مى بست.
خوش اخلاق فرشته نجات بچه ها شده بود. مثل يك بره آهوى چابك از جايى به جايى ديگر مى رفت و با ايثار خود آرامش روح و جسم بچه ها را فراهم مى كرد.
حجم آتش دشمن سنگين بود و امان همه را بريده بود و روحيه ايثار رزمندگان امان دشمن را.
چشمم به خوش اخلاق بود. داشت مجروحى را پانسمان مى كرد كه ديدم پاهايش سست شده است و دستهايش از رمق افتاده، لحظه بعد به خود آمد و دوباره پانسمان مجروح را از سر گرفت در حالى كه از شدت درد به خود مى پيچيد داشت كار را تمام مى كرد كه باز گلوله اى ديگر و تركشى ديگر. اين بار ديگر همان نيمه رمق هم از او گرفته شد. آهسته سرش را بر روى خاك گذاشت. مجروح به تكاپو افتاد تا شايد بتواند براى خوش اخلاق كارى بكند، اما ديگر كار از كار گذشته بود. خون همه صورت خوش اخلاق را پوشانده بود و او براى هميشه چشمانش را بست، در حالى كه هنوز چسب و باند و قيچى در ميان دست هاى خون آلود او بود. يادش گرامى باد.

* م.سلطانى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
 
 
جمعه 26 آذر 1389  6:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها