0

خاطرات > رزمندگان > با اين جلسه ها كارى درست نمى شود

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > با اين جلسه ها كارى درست نمى شود

من هميشه نگران حاج يدالله بودم. در مدتى كه از او جدا مى شدم نگران بودم كه نكند اتفاقى برايش بيفتد. من براى كارى به عقب رفته بودم و برايش پيغامى داشتم كه براى جلسه بايد به عقب برگردد.
وقتى به خط رسيدم پيش حاج يدالله رفتم و گفتم: «حاج على فضلى گفت عقب جلسه است حتما بايد بيايى» حاجى گفت:» ول كن بابا با اين جلسه ها كارى درست نمى شود. »
فرداى آن روز نزديك ظهر بود. منطقه آرام شده بود و قرار بود گردانها جابه جا شوند. حاجى گفت: «على ماشين را روشن كن برويم. » باور نمى كردم خدا را شكر كردم كه بالاخره تصميم گرفت عقب برگردد. دل توى دلم نبود مى ترسيدم در همين چند لحظه اتفاقى بيفتد. گفتم: «حاجى ماشين بد جايى است بيا برويم گلوله هاى خمپاره و توپ مرتب به زمين مى خوردند. » حاج كلهر آمد و سوار ماشين شد و حركت كرديم. هنوز دور نشده بوديم كه ناگهان احساس كردم ماشين از زمين كنده شد. دود و آتش همه جا را گرفته بود. ناگهان ديدم حاجى آرام روى زانوى من افتاده. دست و پاى خود را گم كردم. نگاهى به پشت سرم انداختم چند بسيجى شهيد شده بودند. دنبال راهى مى گشتم كه حاجى را به عقب منتقل كنم. ماشينى آمد و حاجى را سوار كرديم. نمى دانستيم شهيد شده است يا مجروح است. ماشين كه حركت كرد ديدم نفس مى كشد. از خوشحالى نمى توانستم چه كنم. به بهدارى رسيديم حاجى را به داخل بردند. لحظاتى بعد چند نفر آمدند خبر شهادت او را به من دادند، آنها هم گريه مى كردند. تازه آن موقع فهميدم كه حاج كلهر شهيد شده است. روح بلند او ميهمان ملائك شده بود و ما مبهوت مانده بوديم.

على قاضى زاهدى از همرزمان شهيد
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 


 
 
جمعه 26 آذر 1389  6:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها