0

خاطرات > رزمندگان > زلال چون باران، توفنده چون تندر - خاطراتى از سردار سرلشكر پاسدار شهيد حسن شفيع ز

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > زلال چون باران، توفنده چون تندر - خاطراتى از سردار سرلشكر پاسدار شهيد حسن شفيع ز

عمليات كربلاى ۱۰ كه انجام شد برادر محتاج فرماندهى قرارگاه را بر عهده داشت، من هم جانشين او بودم.چون پيشروى هايى در منطقه حاصل شده بود، قرارگاه جابه جايى داشت. دو قرارگاه داشتيم، يك قرارگاه تاكتيكى به نام شهيد داوود آبادى كه روى «يال» زده بوديم و قرارگاه اصلى هم در پايين ارتفاعات بود.
براى رسيدن به آن جا بايد از پل «سيد الشهدا» عبور مى كرديم. براى تلفن زدن به قرارگاه اصلى برگشتم، چون در قرارگاه شهيد داوود آبادى هنوز از تلفن هاى راه دور خبرى نبود.
مى خواستم سوالى از برادران بپرسم. تازه رسيده بودم آنجا كه شفيع زاده هم آمد. بعد از سلام و احوالپرسى پرسيد: اينجا كسى هست؟
نه همه تو قرارگاه شهيد داوود آبادى هستند.
بايد بروم آنجا.
صبر كنيد تلفن بزنم بعد با هم برويم.
نه برادر محتاج خواسته سريع بروم پيش آنها
بگذاريد يك تلفن به برادر محتاج بزنم و دوتايى با هم برويم.
سكوت كرد. هر چه اصرار كردم داخل سنگر نيامد. در آستانه در ايستاد و به در سنگر تكيه داد. لبخندى زد و گفت: «به برادر محتاج قول دادم، اما چون شما هستيد اشكالى ندارد قدرى منتظر مى مانم. دانستم كه او براى اينكه به قول خود وفا كند سخت به خود فشار
مى آورد. وقتى به چهره اش خيره شدم ديدم حالت كسى را دارد كه دير كرده و مى خواهد شتابان برود.
من تلفنى صحبت مى كردم و «شفيع زاده» همچنان كنار در ايستاده بود كه آقاى بهشتى وارد شد. با ماشين آمده بود.
«شفيع زاده كه معلوم بود براى رفتن خيلى عجله دارد با ديدن او فكرى كرد و گفت: خب حالا كه آقاى بهشتى آمد شما با او بيا، من رفتم، آنجا منتظرم هستند.
راه افتاد و رفت. وقتى مكالمه من تمام شد، ما هم بى درنگ پشت سر او راه افتاديم. منطقه ناآرام بود. گلوله هاى توپ اطراف ما روى زمين مى ريخت. شفيع زاده مستقيم به جلو رفته بود. شايد براى سركشى به سراغ يكى از گروه هاى توپخانه رفته بود. به اين علت ما از او جلو افتاديم و رسيديم به نزديكى قرارگاه «شهيد داوودآبادى». پشت سر آن محل، چشمه آبى بود. آنجا زمين مسطحى بود و يك سه راهى ايجاد شده بود؛ يك راه مى رفت به سوى قرارگاه «شهيد داوود آبادى» و يك راه به سمت خطوط پدافندى؛ چند بار هلى كوپتر حامل فرماندهان در آن محل فرود آمده بود.
دشمن آنجا را شناسايى كرده بود و از ارتفاعات «آسوس»، «گوجار» و «شيخ محمد» به آنجا ديد داشت. گاهى وقت ها كه سر و كله خصم در «قولان» پيدا مى شد آن محل در تيررس شان قرار مى گرفت.
رسيده بوديم به جاده اى كه تازه كشيده بودند. جاده بعضى جاها پيچ مى خورد و پهن تر مى شد. آتش دشمن سنگين بود. خطاب به بهشتى گفتم: «نگه دار».
وقتى توقف كرديم باران گلوله توپ عراقى ها بود كه بر سر ما مى باريد.ايستاديم ومنتظر مانديم تا منطقه كمى آرام شود بعد برويم، در همين حال و وضع «شفيع زاده» رسيد . وقتى چشمم به او افتاد، گفتم: «كجا بوديد؟».
كارى اين دور و برها داشتم.
شما چرا اينجا توقف كرده ايد.
آتش دشمن زياده، شما هم بهتراست كمى صبر كنيد ممكن است...
با لحنى كه از تصميم جدى او حكايت مى كرد، گفت: «به آقاى محتاج قول داده ام، بايد بروم!» پس از لحظه اى مكث افزود: «توپچى كه از گلوله توپ
نمى ترسد» وبعد خنديد و گفت: «نبايد روحيه خود را باخته و ضعف به دل خود راه دهيم».
تصميمش را گرفته بود. به صفاى باطنش رشك بردم.معلوم بود كه هراسى از كشته شدن در راه خدا ندارد.
در آن وضعيت او رفت. فقط به اين علت كه به آقاى محتاج قول داده بود و ما از جا نجنبيديم. او براى اجابت از دعوت واطاعت از دستور فرماندهى با وجود همه خطرها بى تامل راه افتاد و رفت . با چشم او را بدرقه كرديم كه از ديد ما خارج شد. در تمام مدتى كه آنجا توقف كرده بوديم فكرم پيش «شفيع زاده» بود و قلبم لحظه اى آرام نمى گرفت. نگرانى و دلواپسى بى تابم مى كرد.
وقتى به قرارگاه رسيديم از بچه ها پرسيديم: شفيع زاده اينجا هستند؟ گفتند: نه
تعجب كرديم، يكى از بچه ها گفت: احتمالا براى سركشى رفته به توپخانه ۲۵ كربلا
برادر محتاج كه در فكر فرو رفته بود، گفت: چون من به او گفتم توپخانه ها با مشكلاتى مواجه هستند حتما رفته براى رفع مشكلات.
دم به دم احساس نگرانى مى كرديم. توى دلمان مى گفتيم الان مى آيد، يك ساعت ديگر مى آيد.
و مشتاقانه انتظار مى كشيديم.
ساعت يك بعد از نصف شب بود كه آمدند و به قرارگاه خبر دادند كه يك نفر در اورژانس به هوش آمده و مى گويد: «شفيع زاده» شهيد شده، من كه سخت مضطرب بودم و قلبم از شدت اندوه مى لرزيد و هيچ به ذهنم خطور نمى كرد كه او شهيد شده باشد باور نكردم و گفتم: حتما اشتباه مى كنند...
كسى را فرستاديم سراغ آن زخمى، او هم آمد و گفت: كه راست مى گويند: شفيع زاده به فوز شهادت نائل آمده اند.
متاسفانه نرسيده به قرارگاه شهيد داوود آبادى گلوله توپى روى قسمت جلوى ماشين، دقيقا زير پاى شفيع زاده اصابت كرده بود.
«يا حسين مظلوم...»
هيجان سراپايم را فرا گرفت. تبسم و سخنان او را موقوع خداحافظى در نظر آوردم: «توپچى كه از گلوله توپ نمى ترسد» با يادآورى آن صحنه بغض گلويم را گرفت و بى اختيار اشك، چشمانم را پر كرد.

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
 
جمعه 26 آذر 1389  5:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها