0

خاطرات > رزمندگان > مرا صدا بزن برادر!

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > مرا صدا بزن برادر!

شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷ ساعت ۱۶:۳۱

تازه از بيمارستان مرخص شده بودم، به مقر لشكر ۳۱ عاشورا در رحمانلو رفتم. گردان آنجا بود. من اصرار داشتم در عمليات شركت كنم كه برادر روح روان اين اجازه را به من نمى داد.
ناچار به گردان حبيب رفتم در بدو ورود با برادرى آشنا شدم كه داشت از ديگران سؤالاتى مى پرسيد، حدس زدم مسؤول دسته باشد كه اين طور هم بود. از نيروهاى قديمى جنگ بود و به لحاظ مديريتى در سطح بالايى بود. فاميلى اش خاطرم نيست اما نامش سيدجعفر بود و ما او را ميرجعفر صدا مى زديم. او دسته را خوب مى شناخت. حسينى كه در بين دسته ما بود زبانزد همه بود. در يكى از روزها با اصرار برادران مجبورش كرديم خاطره اى تعريف كند و گفت: در يكى از عملياتها به همراه جمعى از برادران مأمور شديم در محورى عمل كنيم. در مسير ما آبراهى بود كه روى آن پلى قرار داشت و ما مى بايستى از آن عبور كنيم. بعد هم سه تپه بود كه هر سه آنها مى بايد تصرف مى شدند. تپه اول و دوم تصرف شد. اما شدت آتش دشمن در دفاع از تپه سوم كه مسلط بر آن بود مانع آزادى آن شد.
در ضمن امكانات هم به ما نرسيده و عراقى ها از طرفين به موضع ما نفوذ كردند. تقريباً به محاصره افتاده بوديم كه مسؤولين دستور دادند به عقب برگرديم. هنگام عقب نشينى تعدادى از برادران كه شهيد شده بودند جا ماندند. من به شدت مجروح شده بودم و بين تپه اول و دوم به علت آتش شديد عراقى ها و مجروح شدنم جاماندم و براى اينكه عراقى ها متوجه من نشوند در بين پيكرهاى مطهر۶ ۵ شهيد كه آنجا قرار داشتند پنهان شدم. نيروهاى عراقى در تپه دوم مستقر شدند. حدود ۱۰مترى من سنگى بزرگ بود كه عراقى ها تيربارشان را روى آن مستقر كردند آنها به سمت پيكر شهدا تيراندازى مى كردند اما تيرها هيچ كدام به من اصابت نمى كرد.
بعد از مدتى نزديكيهاى غروب يكى از عراقى ها بالاى سر شهدا آمد و شروع كرد به زدن تير خلاص. بالاى سر من كه رسيد، چون همه بدنم خونى بود تير نزد و برگشت. منتظر ماندم تا هوا قدرى تاريك شد و كشان كشان خودم را به نزديكى يكى از شهدا رساندم، تشنه بودم. قمقمه اش آب داشت از آن سيراب شدم. حالم قدرى خوب شد. با خودم گفتم هر جا شهيد شدم فرقى نمى كند، پس حالا كه هوا تاريك است بهتر است خود را قدرى از تپه دور كنم. خودم را روى زمين كشيدم تا رسيدم به جمع ديگرى از شهدا. قدرى ديگر آب نوشيدم و باز حركت كردم. نزديك صبح بود كه من فقط ۴۰مترى از جاى قبلى ام دور شده بودم. قمقمه ها را دور خودم جمع كردم و چون در ديد عراقى ها بودم اصلاً حركتى نكردم تا غروب همين طور ماندم و غروب دوباره شروع به حركت كردم. قدرى جلو رفتم. ق
وطى كنسروى را ديدم و خيال كردم كه كمپوت است. از آن خوردم كنسرو خوراك بود. در آن شب سياه و ساكت صداى ناله اى را از رو به رويم شنيدم. صدا كردم برادر كى هستى اما جوابى نيامد. فكر كرده بود عراقى هستم. بعد كه اسم خودم را گفتم. ديدم يواش يواش صدايم مى كند. كمى خودم را به طرف ايشان كشيدم. ديگر توان حركت نداشتم. نزديك ايشان كه رفتم كنسرو را در دستم ديد. پرسيد كه چى دستت هست؟ گفتم چيزى نيست كنسرو است. هى قسم مى داد كه اگر كمپوت است آن را به من بده. آخرش گفت من آن را براى خودم نمى خواهم. اين طرف يك مجروح هست كه هر دو پايش قطع شده ومن آن را براى ايشان مى خواستم. با هم نزد آن مجروح رفتيم. حالش خيلى وخيم بود. ولى از دست ما كارى برنمى آمد. نمى دانم با چه حالى از آن مجروح پا قطع شده جدا شديم. اما بالاخره هر دو كشان كشان حركت كرديم تا رسيديم به يك دوراهى كه جلوى تپه اى قرار داشت. من گفتم از اين طرف برويم و ايشان گفتند از آن طرف. در نهايت تصميم گرفتيم از هم جدا شويم. من قدرى كه جلو رفتم يك كمپوت پيدا كردم آن را خوردم و حركت كردم. بعد از ساعاتى دوباره رسيديم به هم. در واقع مسير ما دور يك تپه بود و ما نمى دانستيم. مقدارى حركت كرديم هوا داشت روشن مى شد و ما هم خسته بوديم، آنجا خوابيديم. صبح دومين روز بود.
چون در ديد دشمن بوديم امكان تحرك نبود. آن روز تا غروب جلوى آفتاب مانديم. آب نداشتيم، از طرفى زخمها هم زجرمان مى داد. شب كه شد ديگر نمى توانستيم حركت كنيم. حال من خيلى ناجور بود. راديويى ديدم صداى آن را تا آخر باز كردم. آن طرف خاكريز سنگر عراقى ها بود. صداى هلهله آنها به گوش مى رسيد. راديو را به طرفشان پرتاب كردم تا متوجه شوند و بيايند بزنند تا شهيد شويم. چون ديگر توانى نداشتيم. اما كسى نيامد. دوباره كشان كشان رفتيم به طرف پلى كه هنگام عمليات از آن گذشته بوديم. آتش دشمن روى پل شديد بود. نمى شد رد شويم. آمديم زير پل تا آتش سبكتر شود. دوباره آمديم روى پل از مسيرى كه من گفتم رفتيم. قدرى كه جلو رفتيم صدايى شنيديم. متوجه شديم جمعى هستند كه با هم عربى صحبت مى كنند مسير را اشتباهى آمده بوديم.
دوباره برگشتيم به جهتى كه دوستم گفته بود. هوا كم كم روشن مى شد و ما هم از ديد دشمن خارج شده بوديم. به جايى رسيديم كه زمين نسبتاً باتلاق بود. آبش لجن بود اما ما چون تشنه بوديم. مقدارى نوشيديم و قمقمه ها را پر كرديم. از سنگها پايين آمديم. هوا روشن شده بود. ما هم خسته بوديم و خوابيديم. دوستم آب خيلى مى خورد. آبمان تمام شد به شوخى به دوستم گفتم برو آب بياور او نتوانست. خودم دوباره به هر زحمتى بود آب آوردم. هوا قدرى خنك شده بود. شروع به حركت كرديم تپه اى كوچك جلويمان بود از آن بالا رفتيم. آب مى خورديم و حركت مى كرديم هوا تاريك شد. قدرى استراحت كرديم ودوباره حركت نموديم. از خنكاى هواى شب استفاده كرديم تا بيشتر بتوانيم به جلو برويم . هوا داشت روشن مى شد كه به علت خستگى زياد خوابيديم.
وقتى بيدار شديم آفتاب بالاى سرمان بود هوا گرم بود به حركتمان ادامه داديم. آبمان تمام شده بود. ۵ روز از زخمى شدنمان مى گذشت. حدود ساعت دو بعدازظهر آنقدر حالمان وخيم بود كه سر بر شانه يكديگر شهادتين را گفتيم. صدايمان ضعيف بود گاهى من او را صدا مى زدم گاهى او مرا! در همان حال تكه ابرى كه بالاى سرمان بود شروع كرد به باريدن. باران قدرى حالمان را خوب كرد. خدا را شكر كرديم. دوباره راه افتاديم. تقريباً يك ساعتى حركت كرديم كه دوباره دچار ضعف شديد شديم. دوباره افتاديم و باز هم قدرى باران باريد و توانى به ما داد. دوباره حركت كرديم.
اين كار سه بار تكرار شد. در حال حركت بوديم كه جاده اى نمايان شد رفتيم پايين، كنار جاده . دقايقى ايستاديم كه ناگهان متوجه شديم از تپه روبرويى سه نفر دوان دوان پايين مى آيند. نزديك كه شدند ديديم لباس ارتشى به تن دارند. دو نفر گروهبان بودند و يك نفر سرباز. با كمك آنها آمديم بالاى تپه. آنجا به ما آب ندادند چون زخمى بوديم. شش روز بود كه اززخمى شدن ما مى گذشت. از آنجا به بيمارستان منتقل شديم و به لطف خدا نجات يافتيم.

راوى: احد بهارلو
 
 
 
جمعه 26 آذر 1389  5:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها