0

خاطرات > رزمندگان > خط شكنان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > خط شكنان

وايل شب رسيديم بعد از صرف شام سمت موقعيت لشكر در منطقه قجريه راه افتاديم، شب رسيديم. همانجا صبح را سر كرديم. چون گردان حبيب جزو گردانهاى غواصى بود قرار شد براى ما آموزش غواصى ترتيب دهند. ۱۵ روز آموزش ديديم. يك روز در چادر فرمانده برادر سيد فاطمى جمع شديم. برادر فاطمى چنان صحبت كرد كه گويى شب عاشورا است.او گفت: شركت در عمليات اجبارى نيست هركس مى خواهد برگردد. در طى آموزش سختيهاى بسيارى ديده بوديم.يكى از بچه ها به شوخى مى گفت: اگر نمرديم بعد از عمليات يكسال استراحت مى كنيم. از ساعت ۹ شب وارد آب مى شديم و ساعت ۴ صبح بيرون مى آمديم. عمليات نزديك بود و فشار آموزشها بالا رفته بود. فاصله ما با مقر گردان ولى عصر يك كيلومترى بود و آنها پايين تر بودند.نام مقر اباعبدالله بود. در مقر ما نيروهاى عجيبى پيدا مى شد يك روز من با شهيد داروبيان كنار آب نشسته بوديم به شهيد گفتم: اينها شهيد نخواهند شد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: اينها بچه هايى هستند كه حتى مادرانشان هم نفهميدند اينها كيستند ، اينها آمده اند و خواهند رفت.تعداد زيادى از همين نيروها در عمليات والفجر ۸ هم غواص بودند. آب يخ بسته را مى شكستند و آموزش مى ديدند. دندانهايشان به هم مى خورد يك روز بعد پس از اتمام نماز مغرب و عشا سوار ماشين شده و ده كيلومترى از مقر دور شديم. پياده شديم و گفتند: پياده بايد برگرديد.
پاى بچه ها كرخت شده بود. محل شلمچه بود كربلاى ۵ هيچكس تصورش را نمى كرد. بعد از عمليات رمضان دشمن موانع زيادى آنجا تهيه كرده بود.از جمله درياچه هاى مصنوعى. با شوق فراوان سمت منطقه راه افتاديم. نزديكيهاى خرمشهر در مقر لباسهايمان را عوض كرديم.با شورى وصف ناشدنى. بچه ها همه تك تك چهره هايشان نورانى بود.فرمانده گروهان ما مى گفت: بچه ها، يك درصد هم احتمال برگشت و سالم ماندن وجود ندارد.ساعت هاى آخر پيش از عمليات را مى گذرانديم. ما بايد با استتار كامل وسايل و ادوات از ديد دشمن درامان مى مانديم. بالاخره شب پرواز فرا رسيد. شبى كه قرار بود فردايش براى عمليات به آب بزنيم. ساعت ده شب وارد آب شديم. قبل از ورود به آب خواستم با سيد فاطمى فرمانده روبوسى كنم و خداحافظى. كه سيد مى گفت: با هيچكدام خداحافظى نمى كنم سريعتر برويد خط دشمن را بشكنيد . آنجا شما را خواهم ديد.چون طول مسير غواصى ما بيشتر از ساير لشكرها بود به همين سبب مى بايست ما زودتر از ساير لشكرها وارد آب مى شديم. درست ساعت ده شب بود وارد آب شديم. خط قرار بود ساعت ۲ شكسته شود. خط شلمچه خط عجيبى است به طوريكه نظر كارشناسان آمريكايى اين بود كه اگر در اين منطقه هيچ عراقى نباشد ايرانى ها نمى تواند اينجا عمليات كنند.وقتى به خط اول رسيديم نتوانستيم حتى يك قبضه كلاشينكف هم پيدا كنيم. بين دو خط اول و دوم آب بود. خط اول دوشكا و چهار لول و دو لول بود.در خط دوم تانكها و خمپاره اندازها بودند. ساعت حدود يازده شب كه حركت به سوى دشمن را از آب شروع كرديم مى خواستيم از پتروشيمى از وسط بصره به دشمن حمله كنيم. محور لشكر ما از ساير لشكرها خطرناكتر بود. مى بايست ستون را نمى شكستيم و در يك ستون منظم پيشروى مى كرديم تا دشمن فكر كند يكنفر پيش مى آيد. اين فرمان تا آخر رعايت شد با آنكه آتش دشمن سنگين بود اما يك نفر از ستون خارج نشد. دشمن متوجه عمليات ما شده بود با آتش سنگين دوشكاها و چهارلول ها بايد عقب نشينى مى كرديم.
پيش رويمان ميدان مين بود نمى توانستيم به خط دشمن بزنيم مى بايست وسط آب متوقف مى شديم. بعد از اينكه برادران تخريب ميدان مين را باز كردند و احتمال خطر را به مقدار قابل توجهى كاهش دادند به طرف دشمن حركت كرديم و با شجاعت و خون دل خط دشمن را شكستيم ولى متأسفانه تمام معبر باز نشد و آتش ضربدرى دشمن برروى برادران مدام سنگينى مى كرد.
عده اى در وسط آب مانده بودند نمى توانستيم به عقب بكشيم فرمانده گروهان با سيد تماس گرفت و كسب تكليف كرد. سيد گفت: حتى اگر يك نفر هم زنده مى ماند عقب بكشيد. حاجى رضا با صداى بلند گفت: بچه ها دستور عقب نشينى داده اند.از آخر ستون آرام عقب بكشيد. چيزى درون بچه ها فروريخت. همه گريه شان گرفته بود. يكى از بچه ها چهره بر آب نهاد و با خداى خود زمزمه مى كرد. دشمن مدام آتش مى ريخت و در اين حال ما مى بايست عقب مى كشيديم.پيام رسيد كه روز ميلاد زينب است. با بى سيم اعلام كردند فرياد بزنيد يا زينب! و به خط دشمن بزنيد و علميات بايد امشب انجام گيرد. به دنبال اين دستور فرمانده گروهان گفت:اگر احساس كرديد كه شهيد يا مجروح مى شويد سعى كنيد پيكر خود را روى سيمهاى خاردار يا خورشيدى ها بيندازيد تا عبور براى بقيه ميسر شود. قرار شد از جناح راست ، لشكر ۷ ولى عصر و از جناح چپ لشكر ۵ نصر و ما از وسط عمليات را ادامه دهيم و اين درحالى بود كه كه در نهايت به همديگر ملحق مى شديم. هواپيماهاى عراقى مدام داشتند منور مى زدند و دوشكاهاى آنان ما را زمينگير كرده بودند. يكى از بچه هاى اطلاعات با اصابت دوشكا بر سرش به شهادت رسيده بود. قرار بود اگر كسى زخمى شود روى سيمهاى خاردار بخوابد و يا سرش را زير آب كنيم تا صدايش درنيايد.
همه نيروها به ستون درحالى كه طنابى در دستشان بود پيش مى رفتند. برادرى گلوله خورد و حتى آخ هم نگفت و خود آرام در آب فرورفت. سرانجام به خط دشمن رسيديم. مى خواستيم استراحتى كوتاه بكنيم. چشممان به ميدان مين افتاد كه كاملاً بازشده بود. يكى از نفربرهاى دشمن درست درآن محلى كه ما از آب بيرون آمده و به ساحل پاگذاشته بوديم توقف كرد.
يكى از بچه ها گفت: نفربر را بزنيم. دونفر از نيروهاى دشمن از نفربر پياده شدند. نمى شد با آرپى جى شليك كرد. چون آتش عقبه آن بچه ها را مى گرفت. يكى از بچه ها گفت: شما شليك كنيد من جلوى آتش عقبه مى ايستم. وقت كم بود، فرصت خداحافظى نداشتيم. نيروهاى دشمن دوباره سوار نفربر شدند. آرپى جى زن بلندشد و شليك كرد. نفربر به آتش كشيده شد. آن برادر هم به شهادت رسيد. بعد از انفجار نفربرجيب فرماندهى دشمن درحال فرار بود كه آن هم به درك واصل شد. آخرين نفرى كه پابه ساحل گذاشت روى مين رفت و شهيدشد و اين همان برادر دوقلوى آن عزيزى بود كه خودش را سپرآتش آرپى جى قرارداد.
ازسنگرجلويى دريك لحظه يك نفر بدون سر به طرف جاده فراركرد. با آرپى جى سرش را زده بودند. دو سه قدم جلورفت و تلوتلوخوران به زمين خورد. دشمن وحشت كرده بود و بدن او را با دوشكا سوراخ سوراخ كرد و من اينها را با چشمهايم ديدم. نزديكيهاى صبح بود.
حاج رضا بلندشو پشتم را با پاهايت مالش بده. حاج رضا تكان نمى خورد. از تمام بدنش خون مى آمد. پشتم به پشت حاجى بود. نگاه او به طرف عراقيها بود و نگاه من به طرف شلمچه. ناگهان خشايار زرهى را ديدم كه به طرف ما مى آمد. نمى توانستم صحبت كنم، چون دهانم پر از خون بود. به زحمت به حاجى فهماندم كه نيروى كمكى مى آيد. حاجى درحالى كه به شدت از درد مى ناليد، گفت: كمك مى خواهيم چيكار؟ كمكهايمان همه اين دور و بر خوابيده اند. خوش به حالشون! و تمام كرد. آفتاب كم كم داشت بالا مى آمد و شلمچه را روشن مى كرد.

بازنويس: اميرحسين حسينى
 

 
 
جمعه 26 آذر 1389  5:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها