من و علی رضا همسن و سال بودیم. بعد از این که قرآن را در مکتب خانه یاد گرفتیم؛ وارد مدرسه شدیم. اما چون وضع مالی مان خوب نبود، نصف روز کار می کردیم و نصف روز درس می خواندیم.
هردو با هم به کارگاه قالی بافی می رفتیم و با پول کمی که می گرفتیم مخارج تحصیل مان را فراهم می کردیم. فاصله خانه تا مدرسه مان خیلی زیاد بود. در سرما و گرما باید راه زیادی را طی می کردیم تا به مدرسه می رسیدیم و بعد از درس، همان راه را بر می گشتیم. وقتی برف و باران می بارید، مشکلاتمان بیشتر می شد. با چکمه های کهنه ای که داشتیم، پاهایمان خیس می شد و یخ می زد. معمولا دیر به مدرسه می رسیدیم و یک کتک مفصل هم از معلم می خوردیم. با این حال طاقت می آوردیم و با شرایط می ساختیم. علی رضا با این که کوچک بود، صبر و تحمل زیادی داشت. وقتی از مدرسه تغذیه می گرفتیم، آن را در کیفش می گذاشت تا به خانه ببرد. خیلی وقت ها، بچه های لات و لوت، جلوی ما را می گرفتند تا تغذ یه مان را از چنگمان در بیاورند. ولی علی رضا مقاومت می کرد و حتی اگر کتک می خورد، زیر بار زور نمی رفت.
راوي: حسن اروجی پسر عموي شهيد علي رضا اروجي
منبع: مجموعه خاطرات شهداي خراسان