0

خاطرات > رزمندگان > زيربار زور نمي رفت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > زيربار زور نمي رفت

من و علی رضا همسن و سال بودیم. بعد از این که قرآن را در مکتب خانه یاد گرفتیم؛  وارد مدرسه شدیم. اما چون وضع مالی مان خوب نبود،  نصف روز کار می کردیم و نصف روز درس می خواندیم.
هردو با هم به کارگاه قالی بافی می رفتیم و با پول کمی که می گرفتیم مخارج تحصیل مان را فراهم می کردیم. فاصله خانه تا مدرسه مان خیلی زیاد بود. در سرما و گرما باید راه زیادی را طی می کردیم تا به مدرسه می رسیدیم و بعد از درس،  همان راه را بر می گشتیم. وقتی برف و باران می بارید،  مشکلاتمان بیشتر می شد. با چکمه های کهنه ای که داشتیم،  پاهایمان خیس می شد و یخ می زد. معمولا دیر به مدرسه می رسیدیم و یک کتک مفصل هم از معلم می خوردیم. با این حال طاقت می آوردیم و با شرایط می ساختیم. علی رضا با این که کوچک بود،  صبر و تحمل زیادی داشت. وقتی از مدرسه تغذیه می گرفتیم،  آن را در کیفش می گذاشت تا به خانه ببرد. خیلی وقت ها،  بچه های لات و لوت،  جلوی ما را می گرفتند تا تغذ یه مان را از چنگمان در بیاورند. ولی علی رضا مقاومت می کرد و حتی اگر کتک می خورد،  زیر بار زور نمی رفت.

راوي: حسن اروجی پسر عموي شهيد علي رضا اروجي
منبع: مجموعه خاطرات شهداي خراسان

 


 
 
جمعه 26 آذر 1389  5:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها