0

شهادت در قنوت نماز

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

شهادت در قنوت نماز

شهادت در قنوت نماز

 


 در میان گرد و خاك روستا خط اتوی لباس و واكس كفش‌‌‌هایش چشمگیر بود. ماه رمضان كه می‌‌‌شد مسجد پاتوق بسیار خوبی بود. از هر محله چند تا جوان بودند. بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بیرون نمی‌‌‌رفتند. همه دور كریم حلقه می‌‌‌زدند. آنقدر دل‌‌‌نشین برای بچه‌‌‌ها حرف می‌‌‌زد كه بسیاری از وقت‌‌‌ها نماز ظهر و عصر بچه‌ها به نماز مغرب و عشا وصل می‌‌‌شد.

 


 

شهادت در قنوت نماز

در میان گرد و خاك روستا خط اتوی لباس و واكس كفش‌‌‌هایش چشمگیر بود. ماه رمضان كه می‌‌‌شد مسجد پاتوق بسیار خوبی بود. از هر محله چند تا جوان بودند. بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بیرون نمی‌‌‌رفتند. همه دور كریم حلقه می‌‌‌زدند. آنقدر دل‌‌‌نشین برای بچه‌‌‌ها حرف می‌‌‌زد كه بسیاری از وقت‌‌‌ها نماز ظهر و عصر بچه‌ها به نماز مغرب و عشا وصل می‌‌‌شد.

اگر داخل مسجد هم نمی‌‌‌ماند در حیاط مسجد و در كنار مزار دوستان شهیدش، بچه‌ها دور او حلقه می‌‌‌زدند. امكان نداشت هوای زیارت به قم یا مشهد داشته باشد و دوستان همراهی‌‌‌اش نكنند. وقتی به قم می‌‌‌آمد در منزل یكی از دوستان طلبه ساكن می‌‌‌شد و به عنوان یك زائر واقعی تمام وقت را در حرم حضرت معصومه(س) می‌‌‌گذراند.

****

اگر اراده می‌كرد برای تحصیل و یا كار به خارج از كشور اعزام شود مشكلی سر راهش نبود، اما هیچ‌‌‌گاه به امكانات مادی كه می‌‌‌توانست خیلی از مشكلات او را حل كند، فكر نمی‌‌‌كرد و ترجیح می‌داد، چون بچه‌های دیگر زندگی كند و به جای مال و دارایی، توكل و توسل، كار خودش را بكند.

****

با كاروان سپاهیان محمد(ص) عازم جنوب شد. جمعشان جمع بود و همه دوستانش در این راه همراهش بودند. گردان امام رضا(ع) و با حضور اكثر بچه‌‌‌های گردان كه از قدیمی‌‌‌های جنگ بودند. همین به او نیرویی دیگر می‌بخشید.

هیچ‌‌‌كس فكرش را نمی‌‌‌كرد بسیاری از جمعی كه او در میانش بود به شهادت برسند. تقدیر، شهدا را انتخاب كرده بود. عبدالحسین یعقوبی، حسین مرانلو، مهدی محمدرضایی، حشمت‌‌‌الله محمدی، اقتدار تاری‌‌‌وردی و احمد علیرضایی، از شهدای گردان و از دوستان كریم بودند.

****

خیلی از بچه‌ها ردای شهادت به تن كرده بودند. كادر گردان یازهرا(س) پس از كربلای چهار، گردان امام رضا(ع) را تحویل گرفتند و گردان با نام یازهرا(س) در عملیات شركت كرد. چند روز قبل از عملیات، نیروهای گردان امام رضا(ع) به خط شدند. عكاس لشگر هشت نجف اشرف باید عكس همه اعضای گردان، از فرمانده تا تك‌‌‌تیرانداز را می‌‌‌گرفت تا سندی برای نسل‌های آینده باقی بماند.

بچه‌‌‌ها یكی‌یكی عكس می‌‌‌انداختند و بعضی‌‌‌ها با دوستانشان عكس دسته‌‌‌جمعی می‌‌‌گرفتند. نوبت به او رسید. به كریم اصغری و اقتدار تاری‌‌‌وردی كه هر كدام یك عكس تكی انداختند و بعد هر دوتایشان كنار هم ایستادند تا عكاس به خود بیاید، آماده بودند؛ چهره‌‌‌هاشان روبه‌‌‌روی هم و نگاه‌‌‌ها پر معنی. این آخرین عكس این دو باهم بود. عكسی كه می‌رفت زینت‌بخش خانه‌‌‌ها و كوچه‌‌‌ها روی طاقچه‌‌‌ها و روی دیوارها باشد و تا پایان جنگ جزء عكس‌‌‌های ماندگار تبلیغات لشگر هشت نجف در پادگان خاتم‌‌‌الانبیا باقی بماند.

در چهره‌‌‌اش شهادت را می‌‌‌دیدم، آنانی كه در جبهه بودند، می‌فهمند كه من چه می‌گویم. دوست داشتم باهم هم‌صحبت شویم، اما از طرفی دیگر نمی‌خواستم خلوت عاشقانه و عارفانه‌اش را بر هم بزنم.

برادر رحیمی مقدم از لحظات آخر زندگی شهید كریم اصغری چنین می‌‌‌گوید:

ـ شب اول عملیات كربلای پنج، وقتی گردان به ستون یك به سمت شلمچه حركت می‌‌‌كرد، همراه كریم بودم. عملیات كه شروع شد، بچه‌‌‌ها با بیل، شروع به ساختن خاكریز و درست كردن سنگر شدند تا جان‌‌‌پناهی داشته باشند. كمی جلوتر خاكریز نیمه‌‌‌كاره‌‌‌ای احداث شده بود كه به دستور فرمانده گردان، رزمنده‌‌‌ها در آنجا پناه گرفتند. همزمان با این تلاش بچه‌ها، آتش متقابل ما و دشمن ادامه داشت و درگیری تا صبح ادامه داشت. پس از اذان صبح بچه‌‌‌ها یكی یكی وارد سنگری كه مخصوص نماز خواندن بود، می‌‌‌شدند و به نوبت جای خود را به دیگری می‌‌‌دادند.

كریم اصغری در كنار من در داخل سنگر نشسته بود. مابین من و او یك نخل نیم‌‌‌سوخته بود. كریم پاهایش را در بغل گرفته و رو به قبله نشسته بود. غرق در تفكر بود. حال و هوای عجیبی داشت. به شوخی گفتم: دلت برای خونه تنگ شده؟ خندید.

در چهره‌‌‌اش شهادت را می‌‌‌دیدم، آنانی كه در جبهه بودند، می‌فهمند كه من چه می‌گویم. دوست داشتم باهم هم‌صحبت شویم، اما از طرفی دیگر نمی‌خواستم خلوت عاشقانه و عارفانه‌اش را بر هم بزنم.

شهادت در قنوت نماز

صفر تاری‌‌‌وردی مشغول ادای نماز صبح بود. وقتی نمازش تمام شد و می‌‌‌خواست جانمازش را جمع كند، كریم گفت: بذار باشه، می‌‌‌خوام نماز بخونم. این در حالی بود كه خمپاره مثل باران، از آسمان می‌‌‌بارید و هر لحظه یكی از رزمنده‌‌‌ها را در خونشان رنگین می‌كرد.

كریم وارد سنگر نماز شد. نمی‌دانم چه چیزی باعث شد كه حواسم جمع كریم باشد و در تماشای او پلك‌هایم را به هم نزنم. الله‌‌‌اكبر را گفت و نماز را به صورت ایستاده اقامه كرد. به قنوت رسید، دست‌‌‌هایش را بالا گرفت كه خمپاره شصت از راه رسید. بچه‌‌‌ها همه نیم‌‌‌خیز شدند و خود را به زمین رساندند. صدای انفجار با صدای كریم درهم آمیخت. سه بار كریم فریاد زد «یا زهرا(س)، یا زهرا(س)، یا زهرا(س)». خمپاره درست در میان دو دستش فرود آمده بود.

****

اقتدار را از كودكی می‌‌‌شناختم. پدرش كشاورز بود. او نیز همراه و همگام پدر بود. با اینكه تفاوت سنی ما زیاد بود، اما با آن چهره مهربانش همیشه مثل یك دوست با ما برخورد می‌‌‌كرد.

موتور تریل 125 زرد رنگش را هر روز غروب در كوچه ـ پس‌كوچه‌‌‌های روستا به حركت درمی‌‌‌آورد. ما نیز در گردش روزانه‌‌‌اش شریك بودیم و گاز موتور در روستا و هیاهوی بچه‌ها و شیطنت‌‌‌های زیاد ما آسایش را از مردم گرفته بود. برادرم حسن، شریك همیشگی خراب‌‌‌كاری‌‌‌هایم بود.

پدر برای اینكه آن روز گرم و طاقت‌فرسای تابستان را بتواند كمی از مزاحمت‌‌‌های ما در امان باشد، گفت: اگر امروز بعدازظهر آرام باشید و استراحت كنید، فردا شما را به مسافرت خواهم برد.

الله‌‌‌اكبر را گفت و نماز را به صورت ایستاده اقامه كرد. به قنوت رسید، دست‌‌‌هایش را بالا گرفت كه خمپاره شصت از راه رسید. بچه‌‌‌ها همه نیم‌‌‌خیز شدند و خود را به زمین رساندند. صدای انفجار با صدای كریم درهم آمیخت. سه بار كریم فریاد زد «یا زهرا(س)، یا زهرا(س)، یا زهرا(س)». خمپاره درست در میان دو دستش فرود آمده بود.

مزد آرامش آن روز ما مسافرت كرج بود و ما پس از گردش چند ساعته در شهر كرج به خانه بازگشتیم و شیطنت‌های ما ادامه داشت. طبق معمول تنبیه در كار نبود، اما نگاه چشم‌‌‌های آبی كار خود را می‌‌‌كرد. ما از پدر جا ماندیم، اما مثل همیشه تریل 125 اقتدار به فریاد ما رسید.

****

آن‌روز در روستا اقتدار مرا همراه خود برد و نگذاشت در جاده جا بمانم، اما كربلای پنج مرا و دیگر دوستان را جا گذاشت و تنها با كسی رفت كه با او عكس گرفته بود؛ كریم.

هر دو در كربلای پنج جاودانه شدند و در گلزار شهدای شهر آرام گرفتند و من در جاده زندگی به پیش می‌روم تا شاید شبی در رؤیا مرا سوار موتور خود كند و به نزد كریم ببرد تا راز رسیدن به حقیقت نماز عاشورایی را به من بیاموزد.

خاطره از: حسین محمدرضایی

 
جمعه 30 آبان 1393  11:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها