خاطرات > رزمندگان > شهید حمید محمدی نژاد
چند روزی بود که اخلاق و رفتار حمید تغییر کرده بود. نماز های شبش از قبل طولانی تر شده بود. گاه روی زمین می نشست و مدتها به فکر فرو می رفت یا به دور دست خیره می شد. وقتی بچه ها را می دید،؛ آن ها را در آغوش می گرفت و می بوسید وقتی که متوجه شد همراه گروه خط شکن می رود، از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
موقع رفتن به خط، مرا دید. آهسته خم شد و یک گل لاله از زمین چید و آن را در گوشه ی جیب لباس من گذاشت. صورتم را بوسید و رفت و دیگر او را ندیدم. تا این که پس از 9 سال مدفون بودن در رمل های شمال فکه، با بدنی متلاشی شده و با چند تکه استخوان و یک پیشانی بند که روی آن نوشته شده بود یا حسین. و با تیر خلاصی که بر پیشانی اش نشسته بود،؛ بر گشت.
منبع: خاطرات شهداي خراسان سايت ساجد
|
تشکرات از این پست