0

خاطرات > رزمندگان > شهید سید مجتبی هروی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > رزمندگان > شهید سید مجتبی هروی

مجتبی خیلی دست به کمک خانواده و مردم محل بود. هر کاری از دستش بر می آمد،  برای دیگران انجام می داد. یک روز که به خانه بر می گشتم،  دیدم که کوچه مان شلوغ است و سر و صدایی به پا شده. وقتی جلو رفتم،  یکی از همسایه ها جلو آمد و د ر حالی که دستم را گرفته بود،  گفت:
اگر امروز پسرت، آقا مجتبی نبود،  بچه ام مرده بود.
پرسیدم برای چی؟
گفت:  بچه ام خورد زمین و افتاد توی جوی آب وسر و گوشه ی چشمش زخمی شد. آقا مجتبی بلافاصله آمد و زخمش را پانسمان کرد و کاری کرد که خونش بند آمد.
از آن روز به بعد هر وقت مجتبی را می دید،  برایش دعا می کرد و می گفت:
خدا پیرت کند!  خدا خیرت بد هد که این قدر به درد مردم محله می خوری.

فاطمه رضوی

برای رفتن به جبهه شور و شوق زیادی داشت. اما سن و سالش کم بود،  اجازه ی رفتن به او را نمی داد ند. 15 ساله بود که با یک مداد سیاه برای خودش سبیل کشیده بود،  تا فکر کنند که بزرگ است. خودش هم هر روز کفش و لباس سربازی می پوشید و به پایگاه اعزام به جبهه می رفت. چون د و تا از براد ر هایش هم د ر جبهه بودند،  من و پد رش به رفتن او راضی نبودیم. پدرش می گفت:
تو باید درس بخوانی و بروی دانشگاه.
یک روز آمد خانه و روی پله های حیاط نشست و گفت:
مامان!  آقا جان کجاست؟
گفتم:  توی اتاق دارد قرآن می خواند.
گفت: مامان!  به آقا جان چیزی نگو. من دارم می روم جبهه. اگر او بفهمد،  نمی گذارد بروم.
هر چه اصرار کردم که برود با پدرش خداحافظی کند،  قبول نکرد و رفت. پدرش وقتی فهمید،  خیلی ناراحت شد و تا محل اعزام رفت تا او را ببیند. ولی دیگر دیر شده بود و برای همیشه حسرت خداحافظی بر د لش ماند.        
                                     
مادر شهید

یکی از همرزمانش تعریف می کرد:
ما در پشت امداد مستقر بود یم. هر روز باید یک نفر از ما به جزیره ی مجنون می رفت و به امور مجروحین رسیدگی می کرد. آن روزها موقعیت جزیره ی مجنون خیلی خطر ناک بود هر کس که می رفت،  شهید می شد. برای رفتن به این منطقه هر روز قرعه کشی       می کردیم. اسم هر کس که می آمد،  راهی جزیره می شد. یک روز قرعه به نام من افتاد و برای رفتن آماده شدم. ولی یک د فعه دیدم که مجتبی جلو آمد و گفت:
من نمی گذارم تو بروی،  تو زن و پنج تا بچه داری. اگر برای تو اتفاقی بیفتد. زنم و      بچه ات توی درد سر می افتند و سر بار دولت می شوند. من به جای تو می روم. چون من یک نفرم و مسئولیتی روی دوشم نیست.
هر چه اصرار کردم،  انکار کرد و بالاخره به جای من رفت. اما دیگر بر نگشت. چون د ر حین انتقال مجروحین از ناحیه ی گردن،  هدف تیر دشمن قرار گرفته و به شهادت رسید. من زندگی خودم را مدیون او هستم او خودش را فدای من کرد.

منبع: خاطرات شهداي خراسان سايت ساجد
 
 
 
جمعه 26 آذر 1389  5:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها