شرح اصطلاحات عارفان
شرح اصطلاحات عارفان
ابر: حجاب را گويند که سبب و مانع وصول شود به واسطه اجتهاد که از سالک بماند. نيز ابرْ پرده جلال وحدت را گويند که حق سبحانه بدان از نظر اغيار مُحتجب است.
ابرو: صفات جلال حق تعالي را گويند، از آن رو که حاجب ذات است و حاجب در عربي پردهدار را گويند. نيز ابرو محراب سراي قدس وحدت را گويند از آن وجه که قبله عارفان وجه جمال ذوالجلال است، لاجرم ابرو را محراب خوانند:
;از آن محراب ابرو رو مگردان ;اگر در مسجدي ور در خرابات
احسان: آن را گويند که هر نوع نيکويي که تواني قولاً و فعلاً با خلق به جاي آري.
اخلاص: آن را گويند که از غير حق بر آيي و اخلاص در حقيقت آن است که روي دل با حق داشته باشد در هر کار و هر سخن که کند و گويد و نظر از خلق و نيک و بد ايشان قطع نموده باشد.
ارض: که به فارسي زمين باشد، عالم جسماني را گويند که ظواهر اسما و مظاهر افعالند.
اژدها: مال دنيا و ننگ و ناموس را گويند.
استقامت: نگاه داشتن سرّ را گويند از ما سِوَياللّه.
;کسي را دانم اهل استقامت ;که باشد بر سر کوي ملامت
;ز اوصاف طبيعت پاک مرده ;به اخلاص هويّت جان سپرده
;تمام از گرد تن دامن فشاند ;برفته سايه خورشيد مانده
اعتکاف: نگاه داشتن نفس را گويند در دايره اوامر و نواهي. شيخ ابوبکر واسطي فرموده که: اعتکافْ حبس نفس است و حفظ جوارح و مراعات وقت. چون اين شرط به جاي آري هر جا که خواهي معتکف تواني بود.
;همه کس طالب يارند چه هشيار چه مست ;همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنِشت
ايثار: برگزيدن ديگري را بر خود و از خود وا گذاشتن و به ديگري بخشيدن با وجود احتياج خود و نيز برگزيدن دوستي حق بر دوستي وجود خود را گويند و در هر چه از براي حق باشد که خود را بالکليّه در راه دوست ايثار کند.
;اي خوش آن روزي که من آن ماه را مهمان کنم ;پيش او شکرانه جان خويش را قربان کنم
;هر چه در صد سال گرد آورده باشم آن زمان ;گر همه جان است ايثار ره جانان کنم
باده: عشق را گويند وقتي که ضعيف باشد و ممزوج (آميخته) با محبّت غير حق بود. و اين عوام را نيز باشد که در بدايت سلوک بود و باده گلگون رفعت سلوک را گويند. و به هر دو معني خواجه [حافظ] فرمايد:
;ز آن پيشتر که عالم فاني شود خراب ;ما را ز جام باده گلگون خراب کن
;کار ثواب باده پرستي است حافظا ;برخيز و روي عزم به کار صواب کن
بسط: آن را گويند که بنده را از خودي خويش رهانيده به خود متوجّه سازد. پير طريقت گفته: الهي! هرگاه به خود نگرم گويم: از من زارتر کيست؟ و چون به تو نگرم گويم: از من بزرگوارتر کيست؟
;گاهي که به خود در نگرم پست شوم ;گاهي که به تو در نگرم مست شوم
پيک شيطان: چشم را گويند چه تيزروترين قاصدان به نزديک شيطان چشم است زيرا که حواس ديگر بر جاي خود قائماند و او از دور حس کننده است.
پيمانه: دلهاي مريدان و طالبان را گويند.
;آمد سحري ندا ز ميخانه ما ;کاي يار خراباتي ديوانه ما
;برخيز که پُر کنيم پيمانه ز مي ;ز آن پيش که پر کنند پيمانه ما
ترسا: مرد روحاني را گويند که از صفات ذميمه و نفس امّاره تبديل يافته باشد و متصّف به صفات حميده شده باشد که آن شيخ مرشد کامل است.
ثروت: مستغني بودن از غير حق تعالي را گويند.
ثواب: پاداش اعمال را گويند و آن بر دو نوع است: عوام را نعمت جِنان و خواص را رؤيت رحمان.
;نيک مردان را نعيم اندر نعيم ;عشقبازان را لِقا اندر لقا
;حِصّه آنها وصال حور عين ;بهره اينها جمال کبريا
جام و جام جهان نما: معرفت باطن و کشف حقايق را گويند چنان چه خواجه غيباللّسان گفته:
;ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم ;با ما به جام باده صافي خطاب کن
جوانان چمن: جوانان چمنِ اسلام و نو عروسان گلستان دين را گويند و آن آل و اصحاب حضرت رسول است.
;اي صباگر به جوانان چمن بازرسي ;خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
درويش: مرادْ نگاهداشت معني پنج حرف را گويند. يعني از «دال» دنيا را سه طلاق دهد و از «را» رحمت از حق بخواهد و از «واو» وجه حلالِ قوت حاصل کند و از «يا» ياري از خداي تعالي بطلبد و از «شين» شفقت با همه کسان يکسان کند؛ آنگاه او را درويش خوانند.
دل: عرش اللّه را گويند، بدان معني که: قلبُ المؤمِن عرشُ اللّه نيز دل خزانه اسرار الهي است.
;دلم خزانه اسرار بود و دست قضا ;درش ببست و کليدش به دلستاني داد
زاهد: شخصي بيرغبت و بي آرزو و گوشه نشين و تارک دنيا را گويند. و زاهدْ مراد از رعايت چهار حرف است: يعني زينتْ ترک گرفتن و آخرتْ جستن و هواي نفسْ باز ماندن و دنيا را در طلب وصال محبوب حقيقي سه طلاق دادن. آنگاه او را زاهد توان خواندن.
ساقي: شرابدار را گويند اينجا مراد از آن شيخ کامل است که مظهر تجلّي محبّت است چه شرابْ فيض محبّت بخش و حقيقت و شوق در کام جان مشتاقان ميريزد که آن موجب سُکر بوَد.
سِرِشک: قطره باران است، نزول رحمت و شهود پرتو جمال رُبوبيت را گويند که سبب تازگي و زندگي دل عارفان است.
سرو: صفت آزادگي را گويند از غم و شادي و گاهي باشد که از سر و گل و ريحان و امثال ذالک.
سگ: نفس سرکش را گويند.
;آن سگ شوم نفس بد کاره ;که هم آغوش توست همواره
;بدترين قاصدست جان تو را ;ميخورد مغز استخوان تو را
;پيش از آن کاو تو را ببندد چُست ;محکمش بند کن که دشمن توست
ايضا سگْ طالبان جيفه دنيا را گويند به حکم حديث حضرت نبوي صلياللهعليهوآلهوسلم که: «الدُّنيا جِيفةٌ و طالبُها کِلابٌ»
سيل: غلبه احوال باطن را گويند زيرا که چون رفتن آب رودخانه و باران همه خس و خاشاک را ميبرد، به غلبه احوال باطن تشبيه دادهاند و خواجه در اين معني فرموده:
;ما که داديم دل و ديده به توفان بلا ;گوييا سيل غم و خانه ز بنياد بِبر
آفتاب: شعراي عجم روي را گويند، اما اولي آن بود که هر جا روي را به آفتاب نسبت کنند به دليل روشني اثبات کنند؛ چنان که شيخ سعدي ميفرمايد:
;به آفتاب نماني مگر به يک معني ;که در تأمّل تو خيره ميشود ابصار
آيينه: روي را گويند و از يک وجه سخن را به آيينه نسبت کردهاند چرا که صفت آيينه روشني است و بر اين تقدير بايد سخن روشن گويند تا صفا يابد چنان که ظهير فاريابي گويد:
;بضاعت سخن خويش بينم از خواري ;بسان آينه چين ميان رشته زنگ
بادام: چشم را گويند و هر کجا که چشم را به بادام نسبت کنند بايد که روي را به لاله و زلف را به سنبل و لب را به شکر نسبت دهند تا مناسب آيد.
;نشانه رخ و زلف تو سنبل و لاله ;نمونه لب و چشم تو شکرّ و بادام
بالا: به عربي، قد را گويند چنان که شاعر گويد:
;قد و بالاي تو را دود دل من مرساد ;دود را گر چه همه ميل به بالا باشد
و بالا نشينان بارگاه عشق قد معشوق را بر سرو سهي بالايي (برتري) دادهاند و از اين جهت بالاش ميخوانند چنان که [شاعر] گويد:
;بلاست آنکه تو نامش نهاده اي بالا ;حديث راست همين است و زير و بالا نيست
و ديگر در جواب گفته:
;گر چه بالا بلاست بالا بِهْ ;سگ شهر از غزال صحرا بِهْ
تُرک: چشم را گويند چنان چه غيب اللّسان گفته:
;چشم مخمور تو دارد به دلم قصد جگر ;تُرک مستي ديگر ميل کبابي دارد
و تُرک معشوق را هم گويند، مثالش نيز خواجه فرمايد:
;اگر آن تُرک شيرازي به دست آرد دل ما را ;به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
چوگان: زلف را گويند اما هر جا زلف را به چوگان نسبت دهند بايد که زنخدان (چانه) را به گوي تشبيه کنند چنان که خواجه عماد گويد:
;دل در قفاي زلف و زنخدان اوفتاد ;چون کودکي که در پي چوگان و گو رود
خاتم: به کسر «تا» دهان را گويند و به فتح «تا» لب را گويند. و در لغت: خاتمِ انگشتري و خاتم مُهر را گويند. و خواجه محمدحافظ شيرازي در کشف اين معني در نعت حضرت خاتم النبيّين صلياللهعليهوآلهوسلم فرموده:
;سِزَد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني ;چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
و اهرمن ديو را گويند ضدّ فرشته. و در اين دو معني شيخ سعدي گويد:
;دو کس بر حديثي گمارند گوش ;ازين تا به آن اهرمن تا سروش
خنجر: مژگان را گويند چنان که گفتهاند:
;اي خنجر مژگان تو خون جهاني ريخته ;وي نرگس خنجر گشت با خون دل آميخته
ايضا خنجر زبان را گويند.
سايه و سايهبان: زُلف را گويند. امّا هر جا که زلف را به سايه نسبت دهند بايد که روي را به خورشيد نسبت کنند چنان که شاعري ميگويد:
;پرتو روي تو خورشيد و تو در سايه زلف ;راست چون کوکبه عيد و طلوع قمرست
سپند: خال را گويند و ازين جهت خال را به سپند نسبت کردهاند که پيوسته در آتش رخسار در تاب است.
;دل را بسوخت دانه خال تو زينهار ;زين بيشتر بر آتش سودا منه سپند
سلسله: زلف را گويند که به زنجير ماند و مقيّد مجانين عشّاق است و در اين باب خواجه فرمايد:
;اي که سلسله زلف دراز آساي ;فرصتت باد که ديوانه نواز آمدهاي
;ساعتي ناز نفرماي و بگردان عادت ;چون به پرسيدن ارباب نياز آمدهاي
صدف: گوش را گويند زيرا که چون صدف جاي مرواريد است گوش نيز جاي دُرَر معاني سخن و وحي و تنزيل کلام الهي است.
;گر تو را با سخن عشق سر و کاري نيست ;همچو دُر در صدف گوش تو پنهان ز چراست
کيميا: عشق را گويند و عشق را به کيميا بدان نسبت کردهاند از آنکه چون به کيميا مس اجناس زر ميگردد همچنان به آتش عشق، مس وجود، زر خالص ميگردد.
مسافر: سالک و رونده الياللّه را گويند که به غير حق ديگر به هيچ چيز التفات ندارد چنان چه خواجه حافظ فرموده:
;مسافران بلد همره بلد باشند ;که مرد راه نينديشيد از نشيب و فراز
مي: محبّت و عشق را گويند که وسيله وصول و مشاهده جمال محبوب است با وجود اعمال که مقارن ملامت باشد.