0

شرح اصطلاحات عارفان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شرح اصطلاحات عارفان

شرح اصطلاحات عارفان

 


شرح اصطلاحات عارفان

 

ابر: حجاب را گويند که سبب و مانع وصول شود به واسطه اجتهاد که از سالک بماند. نيز ابرْ پرده جلال وحدت را گويند که حق سبحانه بدان از نظر اغيار مُحتجب است.

ابرو: صفات جلال حق تعالي را گويند، از آن رو که حاجب ذات است و حاجب در عربي پرده‏دار را گويند. نيز ابرو محراب سراي قدس وحدت را گويند از آن وجه که قبله عارفان وجه جمال ذوالجلال است، لاجرم ابرو را محراب خوانند:

;از آن محراب ابرو رو مگردان  ;اگر در مسجدي ور در خرابات 

احسان: آن را گويند که هر نوع نيکويي که تواني قولاً و فعلاً با خلق به جاي آري.

اخلاص: آن را گويند که از غير حق بر آيي و اخلاص در حقيقت آن است که روي دل با حق داشته باشد در هر کار و هر سخن که کند و گويد و نظر از خلق و نيک و بد ايشان قطع نموده باشد.

ارض: که به فارسي زمين باشد، عالم جسماني را گويند که ظواهر اسما و مظاهر افعالند.

اژدها: مال دنيا و ننگ و ناموس را گويند.

استقامت: نگاه داشتن سرّ را گويند از ما سِوَي‏اللّه‏.

;کسي را دانم اهل استقامت  ;که باشد بر سر کوي ملامت  
;ز اوصاف طبيعت پاک مرده  ;به اخلاص هويّت جان سپرده  
;تمام از گرد تن دامن فشاند  ;برفته سايه خورشيد مانده 

اعتکاف: نگاه داشتن نفس را گويند در دايره اوامر و نواهي. شيخ ابوبکر واسطي فرموده که: اعتکافْ حبس نفس است و حفظ جوارح و مراعات وقت. چون اين شرط به جاي آري هر جا که خواهي معتکف تواني بود.

;همه کس طالب يارند چه هشيار چه مست  ;همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنِشت 

ايثار: برگزيدن ديگري را بر خود و از خود وا گذاشتن و به ديگري بخشيدن با وجود احتياج خود و نيز برگزيدن دوستي حق بر دوستي وجود خود را گويند و در هر چه از براي حق باشد که خود را بالکليّه در راه دوست ايثار کند.

;اي خوش آن روزي که من آن ماه را مهمان کنم  ;پيش او شکرانه جان خويش را قربان کنم  
;هر چه در صد سال گرد آورده باشم آن زمان  ;گر همه جان است ايثار ره جانان کنم 

باده: عشق را گويند وقتي که ضعيف باشد و ممزوج (آميخته) با محبّت غير حق بود. و اين عوام را نيز باشد که در بدايت سلوک بود و باده گلگون رفعت سلوک را گويند. و به هر دو معني خواجه [حافظ] فرمايد:

;ز آن پيشتر که عالم فاني شود خراب  ;ما را ز جام باده گلگون خراب کن  
;کار ثواب باده پرستي است حافظا  ;برخيز و روي عزم به کار صواب کن 

بسط: آن را گويند که بنده را از خودي خويش رهانيده به خود متوجّه سازد. پير طريقت گفته: الهي! هرگاه به خود نگرم گويم: از من زارتر کيست؟ و چون به تو نگرم گويم: از من بزرگوارتر کيست؟

;گاهي که به خود در نگرم پست شوم  ;گاهي که به تو در نگرم مست شوم 

پيک شيطان: چشم را گويند چه تيزروترين قاصدان به نزديک شيطان چشم است زيرا که حواس ديگر بر جاي خود قائم‏اند و او از دور حس کننده است.

پيمانه: دل‏هاي مريدان و طالبان را گويند.

;آمد سحري ندا ز ميخانه ما  ;کاي يار خراباتي ديوانه ما  
;برخيز که پُر کنيم پيمانه ز مي  ;ز آن پيش که پر کنند پيمانه ما 

ترسا: مرد روحاني را گويند که از صفات ذميمه و نفس امّاره تبديل يافته باشد و متصّف به صفات حميده شده باشد که آن شيخ مرشد کامل است.

ثروت: مستغني بودن از غير حق تعالي را گويند.

ثواب: پاداش اعمال را گويند و آن بر دو نوع است: عوام را نعمت جِنان و خواص را رؤيت رحمان.

;نيک مردان را نعيم اندر نعيم  ;عشق‏بازان را لِقا اندر لقا  
;حِصّه آنها وصال حور عين  ;بهره اين‏ها جمال کبريا 

جام و جام جهان نما: معرفت باطن و کشف حقايق را گويند چنان چه خواجه غيب‏اللّسان گفته:

;ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم  ;با ما به جام باده صافي خطاب کن 

جوانان چمن: جوانان چمنِ اسلام و نو عروسان گلستان دين را گويند و آن آل و اصحاب حضرت رسول است.

;اي صباگر به جوانان چمن بازرسي  ;خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را 

درويش: مرادْ نگاهداشت معني پنج حرف را گويند. يعني از «دال» دنيا را سه طلاق دهد و از «را» رحمت از حق بخواهد و از «واو» وجه حلالِ قوت حاصل کند و از «يا» ياري از خداي تعالي بطلبد و از «شين» شفقت با همه کسان يکسان کند؛ آن‏گاه او را درويش خوانند.

دل: عرش اللّه‏ را گويند، بدان معني که: قلبُ المؤمِن عرشُ اللّه‏ نيز دل خزانه اسرار الهي است.

;دلم خزانه اسرار بود و دست قضا  ;درش ببست و کليدش به دلستاني داد 

زاهد: شخصي بي‏رغبت و بي آرزو و گوشه نشين و تارک دنيا را گويند. و زاهدْ مراد از رعايت چهار حرف است: يعني زينتْ ترک گرفتن و آخرتْ جستن و هواي نفسْ باز ماندن و دنيا را در طلب وصال محبوب حقيقي سه طلاق دادن. آن‏گاه او را زاهد توان خواندن.

ساقي: شراب‏دار را گويند اين‏جا مراد از آن شيخ کامل است که مظهر تجلّي محبّت است چه شرابْ فيض محبّت بخش و حقيقت و شوق در کام جان مشتاقان مي‏ريزد که آن موجب سُکر بوَد.

سِرِشک: قطره باران است، نزول رحمت و شهود پرتو جمال رُبوبيت را گويند که سبب تازگي و زندگي دل عارفان است.

سرو: صفت آزادگي را گويند از غم و شادي و گاهي باشد که از سر و گل و ريحان و امثال ذالک.

سگ: نفس سرکش را گويند.

;آن سگ شوم نفس بد کاره  ;که هم آغوش توست همواره  
;بدترين قاصدست جان تو را  ;مي‏خورد مغز استخوان تو را  
;پيش از آن کاو تو را ببندد چُست  ;محکمش بند کن که دشمن توست 

ايضا سگْ طالبان جيفه دنيا را گويند به حکم حديث حضرت نبوي صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم که: «الدُّنيا جِيفةٌ و طالبُها کِلابٌ»

سيل: غلبه احوال باطن را گويند زيرا که چون رفتن آب رودخانه و باران همه خس و خاشاک را مي‏برد، به غلبه احوال باطن تشبيه داده‏اند و خواجه در اين معني فرموده:

;ما که داديم دل و ديده به توفان بلا  ;گوييا سيل غم و خانه ز بنياد بِبر 

آفتاب: شعراي عجم روي را گويند، اما اولي آن بود که هر جا روي را به آفتاب نسبت کنند به دليل روشني اثبات کنند؛ چنان که شيخ سعدي مي‏فرمايد:

;به آفتاب نماني مگر به يک معني  ;که در تأمّل تو خيره مي‏شود ابصار 

آيينه: روي را گويند و از يک وجه سخن را به آيينه نسبت کرده‏اند چرا که صفت آيينه روشني است و بر اين تقدير بايد سخن روشن گويند تا صفا يابد چنان که ظهير فاريابي گويد:

;بضاعت سخن خويش بينم از خواري  ;بسان آينه چين ميان رشته زنگ 

بادام: چشم را گويند و هر کجا که چشم را به بادام نسبت کنند بايد که روي را به لاله و زلف را به سنبل و لب را به شکر نسبت دهند تا مناسب آيد.

;نشانه رخ و زلف تو سنبل و لاله  ;نمونه لب و چشم تو شکرّ و بادام 

بالا: به عربي، قد را گويند چنان که شاعر گويد:

;قد و بالاي تو را دود دل من مرساد  ;دود را گر چه همه ميل به بالا باشد 

و بالا نشينان بارگاه عشق قد معشوق را بر سرو سهي بالايي (برتري) داده‏اند و از اين جهت بالاش مي‏خوانند چنان که [شاعر] گويد:

;بلاست آن‏که تو نامش نهاده اي بالا  ;حديث راست همين است و زير و بالا نيست 

و ديگر در جواب گفته:

;گر چه بالا بلاست بالا بِهْ  ;سگ شهر از غزال صحرا بِهْ 

تُرک: چشم را گويند چنان چه غيب اللّسان گفته:

;چشم مخمور تو دارد به دلم قصد جگر  ;تُرک مستي ديگر ميل کبابي دارد 

و تُرک معشوق را هم گويند، مثالش نيز خواجه فرمايد:

;اگر آن تُرک شيرازي به دست آرد دل ما را  ;به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را 

چوگان: زلف را گويند اما هر جا زلف را به چوگان نسبت دهند بايد که زنخدان (چانه) را به گوي تشبيه کنند چنان که خواجه عماد گويد:

;دل در قفاي زلف و زنخدان اوفتاد  ;چون کودکي که در پي چوگان و گو رود 

خاتم: به کسر «تا» دهان را گويند و به فتح «تا» لب را گويند. و در لغت: خاتمِ انگشتري و خاتم مُهر را گويند. و خواجه محمدحافظ شيرازي در کشف اين معني در نعت حضرت خاتم النبيّين صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم فرموده:

;سِزَد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني  ;چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم 

و اهرمن ديو را گويند ضدّ فرشته. و در اين دو معني شيخ سعدي گويد:

;دو کس بر حديثي گمارند گوش  ;ازين تا به آن اهرمن تا سروش 

خنجر: مژگان را گويند چنان که گفته‏اند:

;اي خنجر مژگان تو خون جهاني ريخته  ;وي نرگس خنجر گشت با خون دل آميخته 

ايضا خنجر زبان را گويند.

سايه و سايه‏بان: زُلف را گويند. امّا هر جا که زلف را به سايه نسبت دهند بايد که روي را به خورشيد نسبت کنند چنان که شاعري مي‏گويد:

;پرتو روي تو خورشيد و تو در سايه زلف  ;راست چون کوکبه عيد و طلوع قمرست 

سپند: خال را گويند و ازين جهت خال را به سپند نسبت کرده‏اند که پيوسته در آتش رخسار در تاب است.

;دل را بسوخت دانه خال تو زينهار  ;زين بيشتر بر آتش سودا منه سپند 

سلسله: زلف را گويند که به زنجير ماند و مقيّد مجانين عشّاق است و در اين باب خواجه فرمايد:

;اي که سلسله زلف دراز آساي  ;فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‏اي  
;ساعتي ناز نفرماي و بگردان عادت  ;چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‏اي 

صدف: گوش را گويند زيرا که چون صدف جاي مرواريد است گوش نيز جاي دُرَر معاني سخن و وحي و تنزيل کلام الهي است.

;گر تو را با سخن عشق سر و کاري نيست  ;همچو دُر در صدف گوش تو پنهان ز چراست 

کيميا: عشق را گويند و عشق را به کيميا بدان نسبت کرده‏اند از آن‏که چون به کيميا مس اجناس زر مي‏گردد هم‏چنان به آتش عشق، مس وجود، زر خالص مي‏گردد.

مسافر: سالک و رونده الي‏اللّه‏ را گويند که به غير حق ديگر به هيچ چيز التفات ندارد چنان چه خواجه حافظ فرموده:

;مسافران بلد همره بلد باشند  ;که مرد راه نينديشيد از نشيب و فراز 

مي: محبّت و عشق را گويند که وسيله وصول و مشاهده جمال محبوب است با وجود اعمال که مقارن ملامت باشد.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 26 آبان 1393  10:09 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها