حكایت اشك و لبخند
من كه تا نصفه متن را خوانده بودم و تازه به اوج گریهام رسیده بودم، منتظر شنیدن كلمهای بودم تا گریهام شدیدتر شود. علی با گریه پرسید: از كجا فهمیدی؟ كی خبر آورد؟
سالهای جنگ؛ سال 1363. تابستان آن سال مادر از دنیا رفت و من ماندم و یك خانواده. پدرم بسیجی عاشق جبهه و جنگ بود كه بعد از دو ماه از مرگ مادر راهی جبهه شد. آن روزها من تنهاییهایم را با خواندن مجلهای خاص كه روزهای چهارشنبه چاپ میشد، پر میكردم. آن روز، طبق معمول، برادر كوچكم «علی» از راه مدرسه برایم مجله را خریده بود. علی سریع رفت برای بازی با بچهها و من ماندم و مجله. شروع كردم به ورق زدن. متنی توجهام را جلب كرد: «مرگ مادر».
شروع كردم به خواندن. بغض در گلو ماندهام كه همیشه سعی میكردم آن را حفظ كنم تا روحیه برادرانم خراب نشود، تركید. هایهای گریه میكردم و میخواندم. به وسط متن رسیده بودم كه صدای علی آمد: «آب، آب بده». مجله را زمین گذاشتم و خودم را جمع و جور كردم. داخل شد. فقط نگاه میكرد. نمیتوانستم چیزی بگویم. آهسته گفت: بابا؟
من كه تا نصفه متن را خوانده بودم و تازه به اوج گریهام رسیده بودم، منتظر شنیدن كلمهای بودم تا گریهام شدیدتر شود. علی با گریه پرسید: از كجا فهمیدی؟ كی خبر آورد؟
اشكهایم را پاك كردم. گفتم: هیچی. چیزی نیست.
او هم با گریه پرسید: پس چرا گریه میكنی.
مجله را دستش دادم . گفت: خب كه چی؟ گریهكنان گفتم: داشتم میخواندم.
گفت: من كه از ترس، نصف عمر شدم. فكر كردم بابا شهید شده.
گفتم: خدا نكنه.
علی با لبخندی گفت: بخوان ببینم چی نوشته.
و من شروع كردم به خواندن. گریه میكردم و میخواندم. رسیدم به این خط: «مادر را در پارچهای سفید پوشانده بودند. كودكانش فریاد میزدند. مادر را كنار قبری كه آماده كرده بودند، گذاردند». صدای گریه علی هم درآمد. دیگر خطوط را نمیدیدم. او كنارم نشست و هر دو میخواندیم و گریه میكردیم. چشمان من و علی از گریه ورم كرد. دلمان برای مادر خیلی تنگ شده بود. این بهانهای شده بود تا حسابی عقده دلمان را خالی كنیم.
صدای در آمد. برادر بزرگترم «حسین» كه برای خرید میوه رفته بود، آمد. تا چشمش به ما افتاد كه زانوهایمان را بغل گرفته و گریه میكنیم، میوهها از دستش افتاد. دو دستی بر سرش كوبید. بلند فریاد كشید: خدایا، نه.
حسین كه خوب گریه و زاری كرد و بر سر و صورت خود زد، گفت: كی خبر را آورد؟ به او گفتیم: كسی خبر نیاورده.با لكنت پرسید: مگه، مگه بابا شهید نشد؟ گفتم: نه. حسین با تعجب نگاهمان كرد و پرسید: پس شما دو نفر برای چی اینجوری گریه میكردید؟
من و علی هاج و واج نگاهش میكردیم كه چرا چنین میكند. حال و روز خودمان را فراموش كردیم. صدای شیون و فریاد حسین به بیرون از خانه هم رفت. بلند شدیم تا او را آرام كنیم. دستانش را گرفته بودیم. اما او همچنان بیتابی میكرد. بیچاره همسایهها! جرئت نمیكردند داخل منزل بیایند. آنها هم پشت در گریه میكردند. مردها هم برای آماده كردن مجلس عزا به سمت مسجد راهی شدند.
حسین كه خوب گریه و زاری كرد و بر سر و صورت خود زد، گفت: كی خبر را آورد؟ به او گفتیم: كسی خبر نیاورده.
با لكنت پرسید: مگه، مگه بابا شهید نشد؟
گفتم: نه.
حسین با تعجب نگاهمان كرد و پرسید: پس شما دو نفر برای چی اینجوری گریه میكردید؟
علی كه هنوز داشت گریه میكرد، بینیاش را با آستین پاك كرد و مجله را به حسین داد و گفت: به خاطر این.
حسین چند خطی از آن را خواند و قضیه را فهمید. بعد محكم با مجله بر سر هر دوی ما كوبید و گفت: «دیوانهها». و مجله را پاره كرد.
خنده و گریه هر سهتایمان قاتی شده بود. خوشحال از سلامتی پدر، میخندیدیم و گریان از بغضی كه در سینه نگه داشته بودیم.