دو برادر در آغوش هم
متن زیر از زبان پدر شهیدان علی اکبر و عزت الله کیخواه است که از جگر گوشه های خود میگویید
در متن قبل خواندیم:
بعد عزت الله گفت: خوش بحال آن شهدا که زیر شنی تانکهای این نانجیبها له میشوند. من یکه خوردم، بدنم لرزید و گفتم: عزت الله – بابات – کنارت نشسته! بعد عزت الله تبسمی کرد و گفت: به خدا بابا من از این ناراحتم که یک جوری به محضر آقا اباعبدالله وارد بشوم، بدنم از بدن آقا امام حسین سالمتر باشد. مگر همین قوم شنیع و نانجیب، نبودند که بر بدن اباعبدالله علیه السلام اسب تازاندند، خوب بابا جان، این آدمها، همان نسل خبیث و ناپاک شمرند، این تانکها هم همان اسبها هستند.
همین لحظه یک نفر عزت الله را صدا زد، عزت الله رفت و برگشت، گفت دیگر وقش رسیده، گردان صاحب الزمان، خط شکن عملیات کربلای 10 است، خدا حافظی دردناکی کردیم. و رفت... من شب یک خوابی عجیب دیدم، گفتم عزت الله پرید.
عملیات، مرحله اول و دومش که تمام میشود، گردان مسلم میرود که جایگزین گردان خط شمن بشود، گردان مسلم خوب به منطقه توجیه نیستند، عزت الله کیخواه میماند که در کنارشان باشد. "شب دهم اردیبهشت شصت و شش" عزت الله بر بلندیهای ماهوت شهید میشود. مثل بردارش «علی اکبر کیخواه» درست در یک شب زمانی، یعنی10 – 2 – 61 علی اکبر شهید و مفقود میشود؛ درست عزت الله هم 10- 2 – 66 شهید و مفقود می شود.» علی اکبر چند روز بعد پیدا شد. برای عزت الله بیش از هزار شهید را در جاهای مختلف رفتم دیدم. نبود.

دیگر جنگ تمام شد. اسرا برگشتند، یکی از اسرا که همرزم عزت الله بود، دقیقا لحظه شهادت را شهادت داد. گفت: عزت الله تامین ما بود، یک بعثی خبیث با قناسه پیشانی عزت الله را هدف قرار میدهد و شهید میشود. همه سر زندگیاند، من و مادرش، دو فرزند عزت الله که حالا خودشان صاحب فرزند هستند، نامش را هم گرفتهاند و همه منتظر یک نشانی از او هستیم.بیست و اندی سال گذشت، یک شب ماه مبارک رمضان، یک اتفاقی برای خانواده شهید سید حسین حسینی افتاد، من را خیلی متاثر کرد، یک جوان بیست ساله در یک تصادف کشته میشود. آن شب در مراسم این جوان من یک جور حال عجیبی پیدا کردم با شهید سید حسین که مجلس عزا متعلق به خودش بود.
آن شب خواب دیدم، مجلس عزاست و شهید سید حسین هم حضور دارد، صدام زد، رفتم جلو و احوال پرسی کردم. گفتم: چه خبر سید حسین، کجا هستی، علی اکبر و عزت الله را می بینی! اصلا ازشون خبر داری؟ گفت: بله ما همدیگر را میبینیم. گفتم: وضعیت شهدا آنجا چگونه است؟ گفت: همه چیز عالی است. من توی همان عالم خواب بین حرفهایم به سید حسین گفتم: جنازه عزت الله برای من نیامد، بچههایش در ناباوری هستند، مادرش خیلی بیتاب است.
شهید سید حسین بلافصله گفت: شهید عزت الله در منطقه مهریز یزد است. من ناگهان از خواب پریدم. و دیگر نماز صبح شده بود. این موضوع را پنهان نگه داشتم، نمیدانم چرا. یک اراده قوی نمیگذاشت با احدی صحبت کنم. فقط بهش فکر میکردم.
آن شب خواب دیدم، مجلس عزاست و شهید سید حسین هم حضور دارد، صدام زد، رفتم جلو و احوال پرسی کردم. گفتم: چه خبر سید حسین، کجا هستی، علی اکبر و عزت الله را می بینی! اصلا ازشون خبر داری؟ گفت: بله ما همدیگر را میبینیم. گفتم: وضعیت شهدا آنجا چگونه است؟ گفت: همه چیز عالی است. من توی همان عالم خواب بین حرفهایم به سید حسین گفتم: جنازه عزت الله برای من نیامد، بچههایش در ناباوری هستند، مادرش خیلی بیتاب است.
شش ماه از این ماجرا گذشت، باز یک اتفاقی افتاد، مرتبط با سید حسین بود، شب خواب دیدم توی خانه خودمان هستیم و شهید سید حسین مهمان ماست. فقط یادم هست که شهید سید حسین گفت: نمی خواهی به مرقد عزت الله بروی؟ گفتم: بله میخوام. گفت: برویم. دستم را گرفت، گفت: برویم. گفتم: برویم. تا گفتم برویم، دیدم جایی هستیم، یک مزار روبروی ما است. دور تا دورش دیوار کشیدهاند. یک در ورودی دارد. باز است، هیچ دروازهای ندارد. هنوز دروازه نگذاشتهاند. وارد شدیم، یک مزاری بود که داخلش یک محلی ساخته بودند برای شهدا، تقریبا از زمین فاصله داشت، مثل یک سکو بود، سقف هم داشت. نزدیک شدیم. گفتم: پس قبر عزت الله کدام هست، با دست اشاره کرد بین شهدا و گفت: آنجاست... نگاه کردم. دیدم.گفتم پس بیا یک زیارت نامه بخوانیم. شهید سید حسین گفت بخوانیم. گفتم: من میخوانم. گفت: بخوان.شروع کردم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین... همین طور داشتم میخواندم تا گفتم: السلام علیک یا فاطمه الزهراء – از خواب پریدم.
دیگر پنهان نکردم. از صبحاش شروع کردم به تلفن زدن، تا اینکه مادر عزت الله پرسید چه خبر شده، این قدر زنگ میزنی؟ موضوع را گفتم. همه بچهها جمع شدند، با رایزنیهایی رفتیم بنیاد شهید یزد، وقتی داشتیم میرفیم سمت مهریز، یک جایی توی جاده یک تابلو بود که روی آن نوشته بود؛ "به طرف راست! 1000 متر – گردکوه" این تابلو آتشی به جان من انداحت، لحظهای که رسیدم به تابلو ماشین به خودی خود، خاموش شد، من انگار قلبم را آتش زده باشند، من که این همه آدم صبوری بودم، ناگهان گریه افتادم. یک لحظه حس کردم که عزت الله کنار این تابلو ایستاده و میگوید؛ بابا من اینجام.
بچهها از ماشین پیاده شدند، من قدری که آرامش پیدا کردم. پرسیدند چه شده؟ گفتم: نمیدانم هر چی هست، این تابلو من را آتش زده، برویم که تا بنیاد شهید مهریز نرفتند، سوار شدیم، با یک استارت ماشین روشن شد و رفتیم.
آنجا بنیاد شهید یزد امکانتی در اختیار ما گذاشتند یک دوربین فیلمبرداری هم گرفتند با مسئول خود بنیاد شهید تک تک مزارها را سر زدیم.گفتم همه اینجاها که رفتیم، هیچ کدام نشان آنچه که من دیده بودم نیست. نشانی را که در خواب دیده بودم دقیق بازگو کردم، یک مرتبه یکیشان گفت: این نشانی فقط مختص "گردکوه" است.
با نام گردکوه تکانی خوردم، حرکت کردیم به سمت گرد کوه، رسیدم، دویست متری، گفتم صبر کنید، آنجا یک مزار بود که دورش دیواری داشت. یک ورودی داشت، گفتم: این ورودی است. داخل مزار یک سکو هست، چندین شهید و مسقف هم هست. یکی از همان بنیاد شهید پرید رفت جلوتر با دوربین، بعد فریاد کشید همین جاست. من بیتاب و همه ما حال غریبی داشتیم. وارد مزار که شدم، دیدم بله دقیقا همان نشانی خواب است.
در بین ده شهید تنها یک شهید گمنام بود که گفتند این شهید گمنام از کردستان آمده، بلندیهای ماهوت، این شهید همان عزت الله کیخواه بود. این اتفاق مردم را آنجا جمع کرد. ما چند روزی آنجا ماندیم که شهید را از آنجا به گرگان ببریم، اما مردم از ما خواستند که این شهید باید آنجا باشد. تبرک است. الان آنجا(گردکوه) مزار شهید عزت الله کیخواه است.