0

اشک شوق

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اشک شوق


اشک شوق


                 
اشک شوق





6 ...6 .... دختر بچه که تازه اعداد رایاد گرفته بود با شوق فراوان شماره پدرش را گرفت.

- الو سلام بابا جون ... خوبی ؟


- سلام بابا، من مشتری دارم ... بهت زنگ می زنم... و صدای بوق ممتد.


دختر بچه با ناراحتی گوشی را سر جای خود قرار داد.



2...2...
سلام مامان جون!


- سلام دختر قشنگم ، سرم شلوغه ، بعدا بهت زنگ می زنم ... و بوق ممتد


گوشی را سر جای خود گذاشت... ساعت 5 بعد از ظهر بود.



صدای گرم خنده مادر بزرگ و پدر بزرگ از پشت در شنیده می‌شد .



مادر کلید را روی در انداخت و در باز شد. دختر بچه به سمتش دوید.



- تولدت مبارک مامان جون!


چشمان مادر از شوق درخشید و اشک از چشمانش جاری شد.


- من با یاد گرفتن اعداد به مامان بزرگ و بابا بزرگ هم زنگ زدم و اون‌هارو هم دعوت



کردم. می دونستم اولین روز پاییز تولدته. مامان بزرگ به من گفته بود اولین روز پاییز که



برگ‌ها از درختا میریزن ، درختا به خواب میرن، شما به دنیا اومدی.


مادر زانو زد و او را محکم در بغل گرفت و به این فکر کرد :



چرا او امروز برای دخترش وقت نداشته و دخترش چقدر وقت داشته تا به او فکر کند.


ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 22 آبان 1393  4:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها