حاج آقا ابوترابي در طول اسارت هميشه آرزو داشت كه آخرين اسيري باشد كه از اسارت آزاد مي شود . بنده ، در اردوگاه تكريت شماره 5 اين موضوع را از زبان ايشان شنيدم .
روزها گذشت تا اين كه ما آخرين گروه اسيران ثبت نام شده را براي تبادل از اردوگاه شماره 5 به اردوگاه 17 تكريت بردند . روز سوم شهريور ماه 69 ، در آن جا بوديم . پچ پچي در ميان جمع 150 نفري ما افتاد كه حاج آقا با چند نفر از آزادگان در يكي از آسايشگاه ها زنداني است . با چند تن از دوستان سريع خود را پشت پنجره آن آسايشگاه رسانديم و ديديم كه ايشان از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد . يكي از دوستان گفت : حاج آقا ! خيلي حيف شد ، ما داريم به ايران مي رويم . ولي شما در اين جا در زندان مي مانيد .
او با خوشحالي وصف ناشدني گفت : من بسيار خوشحالم و امروز مي بينم كه دعايم دارد مستجاب مي شود . ناگهان از شدت شادي و شعف هم چون جواني شاداب به وسط آسايشگاه پريد و شروع كرد به معلق زدن . حقيقتاً هيچ گاه آقا را به اندازه آن روز شادمان نديده بودم . او پس از يك ماه ديگر به ايران بازگشت .
برگرفته از كتاب پاك باش و خدمتگذار اثر عبدالمجيد رحمانيان