فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
پنجم دی ماه سال 1331 ه ش متولد گردید. به مکتب خانه جعفری در شمیران رفت و قرآن را فرا گرفت و دوره ابتدایی را در تهران گذراند.
سید مهدی حسینی , پدر شهید می گوید: «در آن زمان چون پسر و دختر با هم درس می خواندند و شهید نسبت به این مسائل مقید بود. از رفتن به مدرسه امتناع ورزید و من هم قبول کردم.
او هیچ وقت از نداشتن پول شکایت نکرد. کار می کرد، پول می گرفت و خرج می کرد. او مسیر مکتب خانه را پیاده طی می کرد. در زمان طاغوت به سینما نمی رفت. در جلسات قرآن شرکت می کرد و به مسجد می رفت. در اوقات فراغت کتاب های مذهبی و زندگی نامه دوازده امام (ع) را مطالعه می کرد. زمانی که عصبانی می شد، می نشست تا عصبانیتش فروکش کند. در تسلیحات ارتش استخدام شد ولی پس از مدتی به خاطر عدم رضایت از موقعیت کاری در زمان قبل از انقلاب استعفا داد و به شغل آزاد پرداخت.
سید محمد حسینی در سال 1352 با خانم زکیه حسینی ازدواج کرد. ثمره ازدواج آن ها 5 فرزند است. سید کمال در بیست و هفتم دی ماه سال 1354، اشرف السادات در دوم مرداد ماه 1356، سید حسین در بیست و ششم خرداد ماه سال 1359، سید محمد مهدی در سال 1360 و اعظم السادات در یازدهم آبان ماه سال 1361 متولد شدند. شهید در 30 سالگی با خانم زهرا همت آبادی مجدد پیمان ازدواج بست که زندگی مشترک آن ها 9 ماه بود.
زکیه بیگم حسینی ( همسر شهید ) می گوید: «شهید از من خواست که حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهیم. در برابر مشکلات صبور باشیم. در تربیت فرزندان از هیچ کاری دریغ نکنیم. از یاد خدا غافل نشویم و در تمام طول زندگی به خدا توکل کنیم.»
زهرا همت آبادی نیز می گوید: «سید محمد شب ها بلند می شد، نماز می خواند، اشک می ریخت و دست هایش را به سوی خدا بلند می کرد. گریه می کرد. «الهی العفو، الهی العفو» می گفت: به او گفتم: چرا این قدر طلب مغفرت می کنی؟می گفت: آدم جایز الخطاست. شاید قدمی که برمی داری گناه باشد. نماز شب می خواند. همیشه با وضو بود.»
از زمانی که امام در زمان انقلاب فرمودند: « توی خیابان ها بریزید.» تصمیم گرفت به راه شهدا و راه امام برود. نوارهای امام را که از پاریس می آمد، توی خانه ها تقسیم می کرد. عکس بنی صدر را از دیوار می کند و می گفت: «او آدم فاسدی است.»
اوقات فراغت به نیایش می پرداخت و در دعاها شرکت می کرد. اغلب اوقات نماز شب می خواند. کتاب های شهید مطهری و آیت الله دستغیب را مطالعه می کرد. از افراد دروغگو، چابلوس و تنبل متنفر بود. اگر حق کسی ضایع می شد، بسیار ناراحت می گردید و سعی می کرد حق مظلوم را بگیرد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شیشه بری را کنار گذاشت و تصمیم گرفت به سپاه ملحق شود. به همین خاطر به پدر خود گفت: «استخاره کنید.» که استخاره بسیار خوب آمد. پدر شهید می گوید: « وقتی به او گفتم: چرا به سپاه می خواهی بروی؟ گفت: چون ناموس ما در خطر است.»
زمانی که از تلویزیون اسیر شدن تعدادی از خواهرها را توسط دشمن دید، گفت: «اگر در خانه بنشینم، فردا زن و بچه ما اسیر می شوند. من برای حقوق به سپاه نمی روم، می روم که دشمن را سرکوب کنم.»
او برای رضای خدا، اطاعت از فرمان امام و دفاع از میهن و ناموس به جبهه های حق علیه باطل شتافت. همچنین آرزو داشت به دفاع از مسلمانان لبنانی برود و در برابر اسرائیل بایستد. در زمان جنگ در قسمت اطلاعات فعالیت می کرد. در خلیج فارس با هواپیما و قایق های تندرو برای حمله به ناوهای آمریکایی داوطلبانه شرکت کرده بود. می گفت: «آمریکا فکر کرده است که ایران نمی تواند با او مقابله کند. بلکه ما بهتر از کار ژاپن در هیروشیما انجام می دهیم. زیرا هزاران ایرانی برای از بین بردن آمریکا داوطلب شده اند.»
معاون گردان سیف الله بود و سپس فرمانده گردان شد. همسر شهید ( زهرا همت آبادی ) می گوید: «وقتی از او می پرسیدم که در سپاه چه کاره هستید؟ می گفت: یک سرباز معمولی هستم. بعد از شهادت او فهمیدیم که فرمانده بوده است.»
در پشت جبهه به جمع آوری نیرو برای جنگ می پرداخت.
محمدرضا سلیمانی ( همرزم شهید ) می گوید: «در عملیات والفجر سه که مسئله صعود به کله قندی بود و ما در خدمت شهید حسینی در گردان سیف الله بودیم. عملیات انجام شد. صبح زود هنوز هوا روشن نشده بود، قرار شد به محدوده ای که شب عملیات را انجام داده بودیم، برویم و آن جا را پاکسازی کنیم، که اگر مجروحی و یا شهیدی هست او را به پشت خط انتقال دهیم که بعد مشکلی پیش نیاید. در آن جا یک شهید و یک مجروح بود. شهید حسنی آن شهید را به دوش گرفت. آن شهید را طوری بغل گرفته بود که انگار چیزی در دست ندارد. ما مجروح را برداشتیم. مدت کمی که راه رفتیم، حسینی گفت: اگر آن مجروح سنگین است او را هم به من بدهید. در صورتی که آن شهید بسیار سنگین بود. او از استقامت خوبی برخوردار بود.»
همچنین می گوید: «مدتی بود که شهید سیگار می کشید. ما به شوخی به او گفتیم: اگر سیگار را کنار نگذارید، شما را به گردان دیگر می فرستیم. بسیار عصبانی شد. همچنین به او گفتیم: اگر شما سیگار را ترک کنید، ما عهد بستیم که هر کدام که شهید شدیم، دیگری را در روز قیامت شفاعت کنیم. او با این شرط سیگار را ترک کرد.»
زهرا همت آبادی همسر دوم شهید می گوید: «هوا بسیار گرم بود. در خانه پنکه نداشتیم. به او گفتم: از سپاه یک دستگاه پنکه بگیرید. گفت: هر موقع که پول داشتم می خرم. از سپاه چیزی نمی گیرم. مال بیت المال است.»
همچنین می گوید: «او تازه از جبهه آمده بود که در خیابان شهیدی را تشییع می کردند. بلافاصله خود را برای رفتن به جبهه مهیا کرد. به او گفتم: تازه آمده ای. خجالت می کشم که من توی خیابان راه بروم و این شهدا بر روی دوش مردم تشییع شوند.»
سید علی حسینی ( برادر شهید ) می گوید: «در سال 1362 که در جبهه بودیم، شهید به منطقه ما آمد و به من گفت: تو برو. یکی از ما باید این جا باشد و یکی پیش خانواده.»
محمد ناصر فرهادی ( همرزم شهید ) می گوید: «در زمان جنگ تمام نیروها از بسیجی و سپاهی دور هم بودیم. قرار بود ناهار را با هم بخوریم. آن جا همه یک جور بودند. این طور نبود کسی که مسئولیتی دارد و یا پست بهتری دارد غذایش بهتر باشد. از فرمانده گردان تا سرباز معمولی همه سر یک سفره بودیم. شهید حسینی از همه زودتر از سرسفره بلند می شد و در جمع کردن سفره پیشقدم بود.»
همچنین می گوید: «آخرین باری که شهید برای خداحافظی پیش من آمد. مجروح بود و شکمش بخیه خورده بود، به او گفتم: تو مجروح هستی بمان و به خانواده ات رسیدگی کن. گفت: دنیا ارزشی ندارد. رفت و دیگر برنگشت.»
سید محمد حسینی در نامه ای خطاب به همسرش می گوید: «حضور همسر و دخترعموی خودم سلام می رسانم. امیدوارم که با صبر و بردباری جواب دندان شکنی به دشمنان انقلاب اسلامی بدهی و مرا خوشحال کنی و خودت را از نعمت های الهی بهره مند سازی.
در نامه ای به فرزند خود می گوید: «نوردیده ی عزیز و فرزند مهربانم، اشرف السادات، سلام علیکم. من برای تو و دیگر دانش آموزان و همکلاسی هایت دعای خیر می نمایم. خوب درس بخوانید و از اسلام و انقلاب اسلامی پاسداری کنید. ما هم در جبهه ها از مرزهای میهن اسلامی پاسداری می نماییم. چند کلمه ای با شما معلم و مربی گرامی دارم، با نهایت تشکر و سپاس از زحمات و کوشش هایی که برای تربیت و تعلیم نونهالان اسلام و امیدهای امام متحمل می شوید.
شهید سید محمد حسینی در 21/12/1363 در جزیره مجنون به علت اصابت تیر به ناحیۀ قلب به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهر ایشان پس از تشییع توسط مردم انقلابی در بهشت فضل نیشابور آرام گرفت.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385