فرمانده گردان روح الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سیصد و چهل و سه ه ش در مشهد الرضا (ع) کودکی پا به عرصه وجود نهاد که خانواده حسنی، نام مبارک محسن را برایش برگزید.
محسن چهارمین فرزند خانواده بود. اما هر بار دست تقدیر، فرزندان قبل از او را از دامان پدر و مادر به خاک سرد می سپرد. این امر سبب شد تا خانواده حسنی با به دنیا آمدنش گوسفندی ذبح کرده نو رسیده را به حرم طواف دهند و مجلس روضه برپا کنند. او که با نذر و نیاز متولد شد، در سایه پدری زحمتکش و مادری پاکدامن رشد نمود. به خاطر تربیت بدنی او را به مدرسه عسگریه که مدیریتی متدین داشت سپردند و بدین ترتیب دبستان را به شایستگی گذراند. از همان اوان کودکی، هم پای در مجالس مذهبی حضور می یافت. از آن جا که پدر با شغل بنایی روزگار می گذراند، اوقات فراغتش را به کمک او شتافت، تا آجر بر آجر نهاده و مرهمی باشد بر زخم های روزگار، بر پیکر خانواده. پس از پایان دوره ابتدایی، مقطع راهنمایی را نیز به اتمام رساند.
همزمان با آغاز شکوهمند انقلاب اسلامی، با شور و اشتیاق پای به عرصه سیاسی و اجتماعی گذاشت. همراه پدر در جلسات علمای متعهد و مبارز همچون آیت الله خامنه ای حضور می یافت. با اینکه در طوفان انقلاب هنوز نوجوانان بود، پس از پایان جلسات به توزیع اعلامیه و رساله امام خمینی می پرداخت.
سید محسن که فردی رنج دیده از دوران ستم شاهی بود، بدون هیچ چشم داشتی در صف می ایستاد و نفت را به منزل پیرزن های محل حمل می کرد. با ورود امام امت و پیروزی انقلاب، دل در گرو رهبر سپرد و با مطالعه کتابهای شهید مطهری و آیت الله دستغیب به سیر فکری خود جهت داد. تحرکات مذبوحانه ضد انقلاب در کردستان سید محسن را واداشت تا درس و مدرسه را ها کند و پس از عضویت در بسیج و گذراندن دوره آموزش، داوطلبانه به کردستان اعزام شود. با تصرف لانه جاسوسی آمریکا تعدادی از جاسوسان به مشهد منتقل شدند. سید محسن از جمله عناصر فعال حفاظت از جان این افراد به شمار می رفت. پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با گرفتن رضایت از خانواده، راهی مناطق جنگی شد و در عملیات متعددی شرکت داشت. از آنجا که دشمن تا بن دندان مسلح از حامیان جهانی برخوردار بود به تشخیص فرماندهان برای گذراندن دوره به مشهد مراجعت کرد. پس از چهار ماه دوره فشرده علوم و فنون نظامی، به عضویت سپاه درآمد و به عنوان مربی تاکتیک به آموزش نیروهای پاک باخته بسیجی در پادگان قدس مشغول شد.
از آن پس در تربیت و سازماندهی نیروهای توانمند با در هم آمیختن نظم و تقوا در تامین نیروی عرصه نبرد ایفای نقش نمود. هرگاه در پشت جبهه خدمت می کرد به سرکشی و کمک رسانی خانواده های رزمندگان می پرداخت. با وجود داشتن مسئولیت آموزش در مشهد برگه مرخصی گرفته و در عملیات بیت المقدس حضور یافت. اولین باری که درجبهه مجروح شد، مدتی طولانی در بیمارستان بستری بود. اما پس از طی دوران نقاهت، اقدام به راه اندازی جلسه دعای توسل در منزل خانواده شهدا نمود. او همواره فریضه امر به معروف و نهی از منکر را سر لوحه اعمالش قرار می داد و با راه اندازی بسیجی پویا در مسجد محل به جذب نیروهای جوان و مستعد همت گماشت. با قابلیت و دور اندیشی سنگرهای نبرد را محراب مسجد ساخت و شیرینی حضور در جبهه را به کام جوانان نشاند. در مرحله اول عملیات کربلای یک، ایثار و تهور را به منصه ظهور رساند و هنگام آوردن ماسک برای نیروهای تحت امرش به شدت در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت. او که عشق به ولایت را پیشه خود ساخته بود پس از یافتن بهبودی نسبی، مجدداً به جبهه بازگشت.
می رفت و ز دل خدا خدا داشت به لب
امید شهادت و دعا داشت به لب
همرزمانش می گویند: سید محسن فرمانده گردان روح الله بود. روزها در چادر به سر می برد و غروب، زمانی که نور به حداقل ممکن می رسید، در منطقه ظاهر می شد و به توجیه نیروها می پرداخت. شهید غزنوی فرمانده ارشد ایشان در تشریح شب شهادت سید محسن چنین می گفت: از آن جا که سینه بسیجی صندوق اسرار الهی است. خدا دست رد بر چنین سینه ای نخواهد زد. با حمایت خداوند مهران به تصرف نیروهای اسلام درآمد. بچه ها با چنگ و دندان از شهر محافظت می کردند. شب عملیات شهید حسنی اجازه خواست تا به رودخانه رفته و غسل شهادت کند و چنین هم کرد. هنگام کارزار چنان چهره اش برافروخته شده بود و ذکر آقا عبدالله را زمزمه می کرد که حین عملیات با صدای بلند گریه می کردیم. سید محسن حسنی با تمام وجود به امام عشق می ورزید و در شب وداع تنها سفارشش این بود: عزیزان امام را تنها نگذارید. به پاس زحمات مخلصانه اش در جنگ از سوی فرماندهی برای اعزام به سفر حج انتخاب شد، اما لباس رزم را بر لباس احرام ترجیح داد و خدای کعبه را در جهاد یافت. سرانجام سید محسن حسنی پس از شش سال حضور در جبهه های نبرد، در حالی که مسرور از آزادی مهران و انجام فرمان امام بود در چهارمین ماه از سال شصت و پنج خواب عاشورایی اش تعبیر شد و در حین فتح ارتفاعات قلاویزان مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به اجداد بزرگوارش پیوست. پیکر زلالش به وصیت خودش، پس از قرائت زیارت عاشورا در تربت بهشت رضا جاودانه جای گرفت و از همان دیار به جایگاه ربانی صعود کرد.
آن دم که به خون خود وضو می کردم
دائی ز خدا چه آرزو می کردم
ای کاش مرا هزار هزار جان بود به تن
تا آن همه را فدای او می کردم
منبع:"جرعه عشق"نوشته ی خدیجه ابوال اولا،نشرستاره ها،مشهد-1386
وصیت نامه
بسم رب الشهدا و الصدقین
سلام بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و نایب بر حقش امام امت و سلام بر شما امت حزب الله و شهید پرور که با ایثار و جان فشانی امام عزیز را راضی و خشنود نموده اید. انشاءالله اجر و پاداش شما، پیروزی رزمندگان و بعد هم زیارت قبر شش گوشه آقا امام حسین (ع) باشد. سلام بر شما پدر و مادر مهربانم که عمری برایم زحمت کشیدید. از شما تشکر می کنم که هیچ وقت مانع من برای رفتن به جبهه نشدید. چه موقعی که بسیجی بودم و چه در زمانی که پاسدار شدم. اگر به فیض شهادت نائل گشتم مانند کوه استوار باشید. شهادت من باعث نشود که خدای ناکرده غرور شما را بگیرد. باید بیش از پیش نزد خداوند خاضع بوده و خود را بدهکار انقلاب بدانید. سخنی با برادرانم:
1ـ دنبال گناه نروید
2ـ با افراد صالح معاشرت کنید.
3ـ خط خودتان را از امام و ادامه دهندگان راهش جدا نکنید
4ـ در نماز جمعه و جماعات شرکت کنید.
5ـ احترام پدر و مادر را نگه دارید.
شما ای خواهران مهربانم و مادران و خواهران دینیم! تنها سفارشی که به شما دارم این است که اگر می خواهید خون شهدا پایمال نشود و دشمنان اسلام مایوس گردند، حجابتان را به نحو احسن حفظ نمایید. ان شاءالله پیروزی با ماست چون خداوند می فرماید: نصرت و پیروزی با کسانی است که برای حق می جنگند و از حق دفاع می کنند. از برادران بسیج و انجمن اسلامی مسجد تقاضا می کنم به طور فعال در بسیج و نماز جماعت حضور داشته باشند. پدر از شما عاجزانه می خواهم مرا در بهشت رضا (ع) به خاک بسپارید. اگر امکان بود در موقع دفن کردن بدن مرا از تابوت بیرون بیاورید، بر روی زمین بگذارید و صورتم را به طرف کربلا قرار دهید و زیارت عاشورا بخوانید کمی هم مصیبت امام حسین (ع) و مادرش حضرت فاطمه الزهرا (س) را بخوانید و بعد مرا به خاک بسپارید. از شما می خواهم برایم دعا کنید که خداوند من رو سیاه را قبول کند و با شهدای کربلای آقا امام حسین (ع) محشور گرداند و مرا عفو نماید. والسلام علی عبادالله الصالحین
سید محسن حسنی
خاطرات
مادر شهید:
پدرش مداحی و نوحه خوانی می کرد به همین بهانه دوران انقلاب از ساعت دوازده شب به بعد در جلسات مخفیانه حضورداشت. بعضی اوقات محسن را هم با خودش به این جلسات می برد در همان زمان پدرش رساله امام را به زحمت تهیه می کرد و محسن آن را توزیع می کرد. شبها نوار سخنرانی حضرت امام در نجف را گوش می دادیم یک بار موقع گوش دادن سخنرانی امام گفت چه حرفهایی آیت الله خمینی درباره شاه می زند. مردم چرا می گویند مرگ بر شاه دستپاچه شدم و گفتم محسن جان این حرفها را جایی نزنی اگر بفهمند. ما رااعدام می کنند سال پنجاه وشش بود. سابقه نداشت دیر به منزل بیاید خیلی نگرانش بودم آن شب چندین بار تا سر کوچه رفتم و بی نتیجه برگشتم باصدای زنگ خانه هراسان دویدم محسن بود سرو صورتش قرمز وعرق کرده بود. نفسش بالا نمی آمد، گفتم محسن جان کجا بودی چی شده ؟با دست اشاره کرد که لحظه ای به او اجازه دهم تا ضربان قلبش پایین بیاید شربتی درست کردم و جلویش گذاشتم .محسن جان چرا پریشانی مقداری از شربت را سر کشید وگفت مادر جان فلکه آب بودم چند نفر از مردها دور هم نشسته بودند درباره آقای خمینی و شاه صحبت می کردند شنیدم که شاه چه بدیهایی در حق مردم کرده است.
یکی می گفت قم شلوغ شده یکی دیگر می گفت کی می تواند با دولت بجنگد با زبان که نمی شود جلوی اسلحه را گرفت یک دفعه این حرفها را که شنیدم دستم را بلند کردم و فریاد زدم مرگ بر شاه آن مردها تا فریاد مراشنیدند همه از هم جدا شدند و هر کدام به سرعت از آنجا دور شدند. داشتم آنها را نگاه می کردم که دیدم ماموری با اسلحه به طرفم می آید تمام قدرتم رادر پاهایم جمع کردم و تا می توانستیم دویدم. توی خیابان از این کوچه به آن کوچه. وقتی چندین کوچه پس کوچه را پشت سر گذاشتم، ماموری جلویم ظاهر شد. با چشمانی از حدقه در آمده به من زُل زد و گفت: کجا؟
من که به شدت نفس نفس می زدم با ضربه سیلی مامور برقی جلوی چشمم ظاهر شد. دیدم به پشت سر نگاه می کند. نگاهش را دنبال کردم. همان مامور اولی بود. تا از راه رسید. پس گردنی محکمی به من زد. بعد هم چند سیلی نثارم کرد و گفت: این حرفها را کی به تو یاد داده پدر سوخته؟
قیافه مظلومانه ای به خودم گرفتم و گفتم: هیچ کس آن مردها جمع شده بودند من هم چون این شعار را از روی دیوار خوانده بودم همین طوری از دهنم پرید.
مامور اولی به دومی چشمکی زد و گفت: خانه ات کجاست؟ باید برویم پدر و مادرت را به ما نشان بدهی.
می دانستم اگر چیزی بگویم، آقا جان را می گیرند و شکنجه می کنند. دستم را روی صورتم که از درد می سوخت، گذاشتم و گفتم: آقا! پدر و مادرم این قدر شاه را دوست دارند اگر بفهمند همچین حرفی زدم، حسابم را می رسند. به خصوص آقا جانم اگر بداند تیکه بزرگه ام گوشم است. مادرم هم پیر و مریض است. توی خانه خوابیده اگر بفهمد دیگر ناهار و شام به من نمی دهد.
مامور دومی به اولی اشاره ای کرد. سرشان را به هم نزدیک کردند. در گوشی صحبت می کردند. نمی دانستم بخندم یا عصبانی شوم بعد از مکثی کوتاه یکی از آنها رو به من کرد و گفت: این دفعه تو را بخشیدیم. اما اگر باز هم از این غلطها بکنی وای به حالت.
مثل پرنده ای که از قفس آزاد شود از آنجا تا منزل دویدم. چند بار به پشت سرم برگشتم و نگاه کردم نمی خواستم آدرسمان را بفهمند.
حرفش که به اینجا رسید، دستی به سرش کشیدم و گفتم :فدایت بشوم حتماً خیلی ترسیدی تا ته شربت را سر کشید و گفت: نه برای چی بترسم؟ چه کارم می توانستند بکنند؟ فقط غصه شما را می خوردم. می ترسیدم آقا جان را بگیرند و زندانی کنند.
پدرشهید:
قبل از انقلاب یکی از پایگاه های مبارزان در مشهد، مسجد امام حسن مجتبی (ع) بود. آیت الله خامنه ای برای دانشجویان سخنرانی می کرد. من هم با محسن پای جلساتشان می نشستم. همانجا اعلامیه های حضرت امام توزیع می شد. بعد از پایان سخنرانی، یک بسته اعلامیه می گرفتم. تعدادی را به محسن و خواهرش می دادم تا درون منازل بیندازند. همیشه محسن بدون اعلامیه برمی گشت اما خواهرش غیر از دو، سه تا، بقیه را برایم برمی گرداند. به دستور مراجع از خرید رادیو و تلویزیون خودداری کردم. به همین دلیل بیشتر آگاهی ما از جریان انقلاب در همین جلسات بدست می آمد. شب دوازدهم بهمن که قرار بود امام به ایران تشریف بیاورند یک تلویزیون چهارده اینچ خریدم تا امام را زیارت کنیم و از آن به بعد در جریان پیروزی انقلاب قرار گرفتیم.
خواهر شهید:
زمانی که امام در قم ساکن بود، به همراه محسن و خواهرم به قصد ملاقاتشان به طرف قم حرکت کردیم. جای خاصی برای ماندن نداشتیم. فقط آرزویمان این بود که بتوانیم امام را ببینیم. وقتی به منزل امام رسیدیم، گفتند: ایشان فعلاً ملاقات ندارند .خسته و ناراحت به طرف حرم حضرت معصومه (س) رفتیم. پس از زیارت اتاقی اجاره کردیم. بعد از نماز مغرب و عشا محسن گفت: من می روم. شاید حضرت امام ملاقات داشته باشند. دو ساعت بعد نفس نفس زنان برگشت. رو به ما کرد و گفت: بیایید سریع برویم. امام دیدار دارند.
از جایی که ما اجازه کرده بودیم تا بیت امام راه کمی نبود هرجور بود خودمان را رساندیم، ولی متاسفانه دیدار امام تمام شده بود. دیگر نفسمان بالا نمی آمد. همان جا داخل کوچه کنار منزلی نشستیم. رو به محسن کردم و گفتم: محسن جان، امام چه جوری بود؟ برای ما تعریف کن.
در حالی که از شوق می خندید گفت: مادرجان! امام برای ما صحبت نکرد. فقط دستهایش را تکان داد. الهی من فدای دستهایش شوم.
محسن فقط همان یک بار توانست امام را مستقیماً زیارت کند.
روزی به او گفتم: محسن جان چرا با رزمنده ها به دیدن امام نمی روی؟
در جوابم گفت: نه مادر فعلاً جبهه ها واجب ترند. جنگ که تمام شد به ملاقاتشان می روم.
در محل قدیمی ما عباس قلوه مشهور بود یک مرد هیکلی با سبیلی تابیده رو به بالا. خیلی ها از او حساب می بردند. هر وقت حرفی می پراند. کسی جرات نداشت در مقابلش قد علم کند. آن موقع محسن هنوز یک نوجوان شانزده ساله بود. یک روز در حالی که داشت از سر کوچه رد می شد عباس قلوه حرف رکیکی به مسئولین زد. گویا این حرفش جرقه ای بود برای اعتراض محسن به همه مواردی که پیش از آن از او می شنید. یک باره خونش به جوش آمد رفت جلویش ایستاد و گفت: نمی خواهد دلت برای بچه های مردم بسوزد. اگر ناراحت بچه های مردم هستی به جبهه بیا ببین آنجا چه عالمی دارند! وضعشان از تو یکی خیلی بهتر است. چطور نسنجیده اظهار نظر می کنی؟
این را گفت و راهش را کشید و رفت. عباس قلوه که گویا تازه از شوک درآمده با قیافه حق به جانبی پشت سرش فریاد کشید: رو در روی من می ایستی؟ تکلیفت را روشن می کنم. سفته پدرت هنوز پیش من است. فردا به اجرایش می گذارم.
محسن بدون توجه به حرفهایش به خانه رفت. البته آن مرد راست می گفت. سفته ای از پدر در دستش بود. ولی چون پول را پرداخت کرده بود نمی توانست به اجرا بگذارد. بعد از آن روز عباس قلوه که غرورش تا حدی شکسته شده بود کمتر جلب توجه می کرد. پس از شهادت محسن، یک باره از این رو به آن رو شده بود. در تشییعش شرکت داشت و زار زار گریه می کرد. وقتی در مسجد برای مسجد عزاداری جمع بودیم. پدرم تعریف می کرد عباس آقا امروز به مسجد آمده بود دستم را بوسید و گفت: محسن آقا بود. چه قدر با حرکاتم ناراحتش می کردم. از شما می خواهم مرا ببخشید. حالا دیگر با رد شدن از کنار عباس آقا راحت آب دهانم را قورت می دهم. از آن موقعی که نمازش ترک نمی شود قیافه اش خیلی فرق کرده است. در محل هم مردم او را عباس آقا صدا می زنند.
پدر شهید:
از زمانی که پا به جبهه گذاشت هیچ وقت راضی نشد برای مرخصی به مشهد بیاید و با هم به خارج شهر یا ییلاق برویم. روزی گفت: دارم به جای خوش آب و هوایی می روم. با غرور نیشابور، چهار ماه ییلاق دوره داریم جایتان خالی.
دوره طولانی شده بود و ما هم دلتنگش شدیم. برای دیدنش خانوادگی به باغرود رفتیم. وقتی از بلندگو صدایش کردند، دیدم جوانی از دور به سمت ما می آید. آن قدر ضعیف شده بود که تردید داشتیم خودش باشد. خواهرش گفت: نه بابا این محسن نیست. اما خودش بود با چهره ای آفتاب سوخته و لبی خندان. این هم از ییلاق بچه های جبهه.
سید مجتبی حسنی، برادر شهید:
چون حال و هوای جبهه را ندیده بودم، از کارهایش سر در نمی آوردم. یک شب بیدار شدم. دیدم محسن مشغول نماز خواندن است. کمی در رختخواب جا به جا شدم. بعد از مدتی کوتاه از جایم بلند شدم، کنار محسن به نماز ایستادم. بعد از مختصری تعقیبات نماز، دوباره به رختخواب برگشتم. حسابی گرم خواب بودم که محسن دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بلند شو وقت نماز صبح است.
به پهلوی دیگر چرخیدم و پشت به محسن گفتم: برو بابا خواندم.
محسن گفت: بلند شو الان تازه اذان زدند.
ملحفه را کنار زدم و در جایم نشستم. با خماری گفتم: جان محسن خواندم تو داشتی نماز می خواندی من هم کنارت خواندم. اما محسن دست بردار نبود. بازویم را گرفت و گفت: قد قامت الصلوه.
با خودم کلنجار می رفتم. می دانستم تا نماز نخوانم از خواب خبری نیست. رو به محسن گفتم: باشد می خوانم ولی یادت باشد امروز تو مجبورم کردی دوباره نماز صبح بخوانم. و محسن بدون پاسخ دادن به عکس العملم فقط می خندید.
بعدها وقتی مرا هم با خود به جبهه برد تازه قضیه دستم آمد بچه های جبهه نماز شبشان ترک نمی شد.
پدر شهید:
اولین باری که در جبهه مجروح شد، حدود هیجده روز بستری بود. یکی از دوستانش به محسن گفت :به خانواده ات خبر دهم؟ محسن گفت: نه نمی خواهم به زحمت بیفتند.
دوستش پنهانی به ما خبر داد. وقتی به بیمارستان رفتیم گفت: دیگر مرخص شدم. باید به مشهد بیایم. عصا زیر بغلش گذاشته بود و به سختی قدم از قدم برمی داشت. او را به منزل خواهرم بودم. در به در دنبال بلیت هواپیما می گشتم، اما همه جا می گفتند: جا نداریم! با ناامیدی به یکی از آشنایان که در کمیته امداد مشغول بود، مراجعه کردم. ماجرا را شرح دادم و گفتم: حاج آقا ما فقط دو تا بلیت هواپیما می خواهیم. پولش را هم می دهیم هر چقدر که باشد ایشان با تماس تلفنی قول بلیت را برای بعدازظهر گرفت. بعدازظهر هزینه بلیت را پرداختم و گفتند فردا صبح پرواز دارید.
صبح فردا هنگام سوار شدن به هواپیما از ورودمان جلوگیری کردند و گفتند: جا نداریم سهمیه رزمندگان تمام شده.
با تعجب گفتم: ما پولش را پرداخت کرده ایم.
محسن هم چوب زیر بغلش بود و قدرت نشستن نداشت. وسط سالن ایستاده بود و اشک از چشم هایش سرازیر می شد. دلم داشت آتش می گرفت. اما کاری هم از دستم برنمی آمد. خلبانی از راه رسید. وقتی ماجرایمان را شنید. پس از مدتی کارمان را ردیف کرد و قرار شد با هواپیما به مشهد برگردیم. محسن را همراهی کردم تا راحت تر از پله های هواپیما بالا بیاید. وقتی وارد هواپیما شدیم، با کمال تعجب دیدیم تنها دوازده نفر مسافر نشسته اند. آن هم با کت و شلوار اطو کشیده و سر و وضع مرتب! با دلی آکنده از درد به صندلی ها تکیه کردیم. محسن طوری ترکش خورده بود که حتی نمی توانست بنشیند. ولی با همان حال دلداریم می داد: آقاجان، من ناراحت نباش. اینها درد ما را نمی دانند. اما خدا که می داند ما باید مثل جدمان حضرت علی (ع) صبور باشیم.
عباس خادم:
در اردوگاه آموزشی بسیج، تدریس تخریب را داشتم. سید محسن هم مربی تاکتیک نیروهای بسیجی بود. هربار که تقاضای اعزام می کردیم مسئولین مانع رفتنمان به جبهه می شدند و می گفتند: شما کارتان مستقیماً به جبهه و جنگ مرتبط است. باید نیروها را آموزش دهید تا جبهه تامین نیرو شده باشد. البته حرفهایشان درست بود اما در دلمان غوغایی بود که با این جوابها راضی نمی شد یک بار که خیلی بی تاب شده بودیم تقاضای مرخصی بلند مدت کردیم. هرقدر اصرار کردند تا علت مرخصی گرفتن را بدانند. دلیلش را نگفتیم و جواب شنیدیم: باید فعلاً بمانید.من و شهید محسن که مصمم بودیم بنای ناسازگاری را گذاشتیم. اواسط دوره حضورمان را کمرنگ کردیم. وقتی از جانب مسئولین احضار شدیم، اصل مطلب را عرض کردیم. مسئولمان قول داد که بعد از پایان دوره با اعزاممان به جبهه موافقت کند. من قانع شدم اما شهید حسنی همان اواسط دوره تسویه حساب کرد و با برگه مرخصی به جبهه رفت.
سید مجتبی حسنی:
تازه به این محل آمده بودیم. عضو بسیج مسجد شدیم. اما وقتی وارد فعالیتهای مسجد شدیم، متاسفانه فهمیدیم که عده ای با پشتوانه هئیت امنا شب نشینی دارند. و تنها چیزی که به فکرش نیستند، آرمان بسیج است. افراد شرور منطقه حتی در بسیج پایگاه نفوذ کرده بودند و به اصطلاح از این طریق می خواستند راه را برای رفتارهای نادرستشان هموار کنند. وقتی محسن از برنامه هایشان آگاه شد، همه را پاکسازی کرد. مدتی با تولیت مسجد و هیئت امنا که حامی آن افراد ناشایست بودند درگیر شد. هرکس جای او بود کنار می کشید اما محسن واهمه ای نداشت. مسئولیت بسیج را خودش به دست گرفت. قدیمی های مسجد به ایشان اعتراض کردند که تو جوانی نمی توانی اینجا را اداره کنی. ما مسجد را راه می بردیم. ما در این مسجد فرش پهن کردیم یادم هست محسن فرشی را جمع کرد و گفت بیایید فرشها را جمع کنید. هرکس سهمی از مسجد دارد بیاید ببرد. تا بسیج هست باید در این مسجد و محل امنیت باشد. نمی گذاریم تحت نام بسیج عده ای سوء استفاده کنند.
دیگر از آن به بعد مسجد ما دست اول شده بود. یک امام جماعت جوان و بسیجی داشتیم. جوانان به شکل بی سابقه ای جذب پایگاهمان شده بودند. چون خودش مربی آموزش نظامی بود، در مسجد کلاس گذاشت. جوانهای آموزش دیده را به میدان تیر می برد. برای آنها برنامه کوه پیمایی و اردو ترتیب می داد. برنامه دعای توسل راه انداخت که هزینه بلندگو و دستگاههای صوتی آن را از درآمد خودش پرداخت کرده بود و هر هفته در منزل یکی از خانواده شهدا مراسم دعا برپا می شد. پایگاه ما واقعاً با حضور دائمی محسن فعال شده بود، به نحوی که خیلی از بچه های محل به خاطر جذب نیرویی که محسن راه انداخت به جبهه ها اعزام شدند.
پدر شهید:
وقتی مرخصی می آمد به همه افراد فامیل تا جای ممکن سر می زد. آن سال پدرم به رحمت خدا رفت. بعد از چند بار تماس با منطقه توانستیم محسن را پیدا کنیم. خبر مرحوم شدن پدرم را دادم و از او خواستم خودش را هر چه سریع تر برای تشییع برساند. او در جوابم گفت: اگر توانستم خودم را می رسانم. نه به تشییع رسید و نه به مراسم عزاداری. وقتی برگشت با دلخوری گفتم: پدر بزرگت فوت کرده حالا می آیی!
محسن سرش را به حالت تایید تکان داد و گفت: آقا جان پدر بزرگ یکی از عزیزترین کسانم بود. روی تا چشمانم جا داشت اما می بخشید خدا بیامرز هفتاد سال از عمرش گذشت و به رحمت حق رفت در حالی که آنجا بچه ها شهید می شوند. زیر تانک له می شوند ما فقط می توانیم تکه هایی از بدنشان را در پتو قرار دهیم و حمل کنیم خدا می داند که بعضی از این عزیزان حتی قابل جمع کردن نیستند.
با حرفهایش مو به تنم سیخ شد. دیگر طاقت شنیدن نداشتم. پیشانیش را بوسیدم و گفتم: محسن جان بلند شو سر خاک آقا بزرگ برویم.
عباس خادم :
شب بود. دقیق که می شدیم تنها صدای جیرجیرکهای محوطه همزمان با خرُ خرُ بچه ها به گوشمان می رسید. از فرط خستگی در خواب عمیقی فرو رفته بودند. بین نیروها بچه های بسیجی کم سن و سال صداقت و صفای خاصی داشتند. گذراندن دوره را آرزو داشتند و بعدش هم اعزام.
آن شب طبق برنامه، سید محسن داخل اردوگاه انفجاری صورت داد. برپا ... برپا ... همه به خط غرش رگبار تیرهای مشقی سکوت شب را می شکست. همگی ریز و درشت از خواب پریدند. سریع خود را به محوطه رساندند و اسلحه دستشان گرفتند قیافه بعضی ها دیدنی شده بود. بیشترشان پابرهنه. بعضی ها نصف لباسشان از شلوار درآمده بود. یکی ملافه به دست و پایش می پیچید و با صورت نقش زمین می شد. آن شب حرکات یکی از بچه های کم سن و سال ضرب المثل شده بود. در اثر صدای انفجار و شلیک تیرها به شدت ترسید با سر و وضعی آشفته در محوطه به خط ایستاد. دستهایش را طرف محسن آورد و مدام تکرار می کرد: چـ ... چـ ... چشم... برادر چـ ... چشم یک باره سید محسن که متوجه شد این نوجوان چقدر خودش را باخته، از حالت نظامی خارج شد. نزدیکش رفت و اسلحه را زمین گذاشت. جلوی پایش زانو زد. تقریباً سرش به شانه بسیجی می رسید. بازوهایش را با دستانش گرفت و با لحنی آرام گفت: چیه داداش جان. نترس چیزی نشده آرام باش!
نوجوان بسیجی که از صدای رگبار اسلحه محسن در امان مانده بود لبخندی زد و با خیالی راحت او را در آغوش گرفت.
مادر شهید:
مدتی در پادگان قدس آموزش نیروها را به عهده داشت. چون می دانست عملیات آزادی خرمشهر نزدیک است، از پادگان مرخصی گرفت تا به جبهه برود. خرمشهر که آزاد شد همه به خیابانها ریختند و شادی می کردند. مردم چراغ ماشین هایشان را روشن می کردند و شعار می دادند. دل امام شاد شد خرمشهر آزاد شد.
از تلویزیون رزمندگان را می دیدیم که به بالای مسجد جامع خرمشهر رفته اند و پرچم ایران را نصب کرده اند. یک شب همان صحنه مسجد جامع از تلویزیون پخش می شد. محسن یکی از رزمندگان را نشانم داد و گفت: مادر این را می شناسی؟
من که خوب دقت نکرده بودم گفتم: نه کی بود مادرجان شهر که به تصرف رزمندگان درآمد قرار شد چند نفر سید پرچم ایران را در بالای مسجد جامع نصب کنند. این هم خودم بودم که نشانتان دادم.
گاهی که آن صحنه را از تلویزیون می بینم، نزدیکش می روم و محسن را پیدا می کنم روی شیشه تلویزیون دستی می کشم و صلوات می فرستم.
منصوره حسنی ،خواهر شهید:
با صدای گریه بچه از خواب بیدار شدم. نوزاد بود و شیر خودم را می خورد. دستی به چشمم کشیدم و بچه را در آغوش گرفتم. آن موقع ما در یکی از اتاقهای منزل پدر زندگی می کردیم. اتاقمان نزدیک اتاق مادر بود. دیدم صدای گریه می آید. ناراحت شدم بچه را بغل گرفتم و به پشت در اتاق رفتم. چند ضربه آرام زدم. مامان! مامان! چیزی شده؟ صدای چی می آید؟
اما گویا صدا از آن اتاق بود. در باز شد. مادر گفت: چیه مادر؟ چه کار داری؟
ـ مادر جان صدای گریه می آید. ولی انگار صدای مرد است.
مادر در حالی که مرا به سکوت دعوت می کرد گفت: نگران نباش محسن است. چیزی به او نگو. در حال خواندن نماز شب است. دلش نمی خواهد کسی بفهمد تازه به خودم آمدم به مادر شب بخیر گفتم. می خواستم به اتاقم برگردم. اما سوز دعا مرا به طرف صدا هدایت می کرد. پاورچین نزدیک اتاق محسن رفتم. همان جا پشت در نشستم و به بچه شیر دادم. محسن داشت زیارت عاشورا می خواند و چند بار این جمله را زمزمه می کرد. «اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود...»
مادر شهید:
ایام عید منزل خاله اش دعوت شده بودیم. پدرش ماشین فلوکسی داشت. محسن ما را به خانه خواهرم رساند و گفت: شما بروید من بعد می آیم. ساعت یازده شب شده بود و هنوز خبری از آمدنش نبود. دلم جوش می زد. اطرافیان دلداریم می دادند. ساعت یازده و نیم شب، محسن از راه رسید. سرپایی شامش را خورد و با هم به منزل برگشتیم. داخل ماشین رو به پدرش کرد و گفت: آقا جان من باید فردا به منطقه برگردیم. اینها را می برید به فلان جا آن بسته را به منزل فلانی می رسانید.
گفتم: بابا خودت کم بودی آقایت را هم تو راه آوردی؟
از کارهایش چیزی به ما نمی گفت. بعدها فهمیدم محسن آن شب به چند خانواده رزمنده که مستضعف بودند سر زد و هرچه لازم داشتند برایشان تهیه کرد. بعضی از آنها را تحویل خانواده ها داده بود. بعضی را هم که فرصت نداشت به پدرش حواله داد تا به در منزلشان ببرد و همه مخارج را هم از حقوق خودش پرداخت می کرد.
پدر شهید:
محسن برای شرکت در عملیات فاو، پانصد نفر از نیروها را به مشهد آورده بود تا آموزش غواصی ببینند. یک شب گفت: آقا جان الان بچه ها در حال قرنطیه اند. همش غذای سپاه را می خورند. دلم می خواهد یک غذای درست و حسابی به آنها بدهیم. کمکم می کنید؟
گفتم: چند نفرند؟
گفت: فقط پانصد نفر
گفتم: این همه آدم را کجا جا بدهیم؟
گفت: با همان حسینیه ای که فعالیت می کنید هماهنگ کنید من هم مرغش را تهیه می کنم.
یکی از دوستانمان مرغداری داشت به دیدنش رفت و گفت: به اندازه یک وعده غذای پانصدنفره به من مرغ می دهی؟
صاحب مرغداری گفت: ترش نکنی! این همه! اما تا قضیه بچه ها را شنید مرغها را آماده کرد و به حسینیه تحویل داد. چند نفر از خانم های محل به اتفاق مادر محسن مرغها را پاک کردند. آشپزهای حسینیه هم با دل و جان پلو و مرغ را آماده کردند. سفره پهن شد و به این ترتیب یک شب خیلی شیرین را در کنار بچه ها گذارندیم. اما قضیه آن شب یک بار دیگر هم تکرار شد. البته پذیرایی این دفعه پلو و مرغ نبود. تعداد زیادی از بچه ها چون در هوای زمستانی آموزش می دیدند سرما خوردند و سرفه های شدید می کردند. محسن گفت: آقا جان! اگر بشود برایشان شغلم تهیه کنیم، خیلی خوب است به میدان بار رفتم دو کیسه شغلم اعلا خریدم همان شب شغلم ها را بار گذاشتیم و بچه ها شام شغلم پخته را با اشتها خوردند.
عباس خادم:
از شهادت فاضل الحسینی به بعد کل گردان حول محور سید محسن می چرخید. تدبیر فرماندهیش در زمان عملیات و پاتکهای شدید دشمن باعث شد که به عنوان فرمانده گردان روح الله انتخاب شود. وقتی قرار شد معرفی شود یکی از بچه ها گفت: یعنی فرمانده جدید مثل فاضل الحسینی می شود؟
آقای قالیباف گفت: شما نمی دانید کی هست! در عملیات خیبر برای شناسایی منطقه با ماشین زده توی دل دشمن قدرش را بدانید.
فرمانده که شده بود خانواده اش خبر نداشتند. پسر عمه اش تعریف می کرد: دیدم محسن ناراحت است. پرسیدم محسن چرا ناراحتی؟
گفت: باری بر دوشم گذاشته اند نمی دانم می توانم بلندش کنم یا نه.
من که در منطقه بودم و می دانستم منظورش چیست، گفتم: نگران نباش. توهمه کارهایت با توکل بر خداست. این کار را هم به خدا بسپار.
گفت: می ترسم یک وقت نیروهایم طوری شوند و من درست عمل نکنم، فردای قیامت مدیونشان باشم.
مادر شهید:
توی خانه حوصله مان سر رفته بود. به محسن گفتم: بیا این بچه ها را به پارک ببر. ماشین که داری یک تنوعی هم برای اینها بشود. پول بنزینش را هم خودم می دهم.
محسن گفت: باشد می برم.
بچه ها را لباس پوشاندم و آماده کردم و تا سرکوچه هم رفتیم، اما از ماشین خبری نبود. این پا و آن پا می کردیم. بعد از مدتی محسن پیاده از سر کوچه به طرف منزل می آمد. گفتم: محسن کو ماشینت؟
یکی از بچه ها را بغل کرد و گفت: ماشین رفته پارک به جای اینکه اینها را به پارک ببرم، ماشین را بردم سپاه پارک کردم.
گفتم: پول بنزینش که از خودمان بود. گفت: مادر من! بنزینش از خودمان باشد. استهلاک ماشین چی؟ مگر فقط به بنزینه؟ نگران بچه ها نباش الان خودم توی کوچه با آنها بازی می کنم.
محمدرضا باخدا:
در عملیات والفجر 8، منطقه فاو، رشادت چشمگیری از خود نشان داد. قرار شد از طرف لشگر به او تشویقی، سهیمه اعزام به سفر حج بدهند. ارادت خاصی به ائمه معصومین داشت. گویا از شهادت آگاه بود. سهمیه اش را به یکی از فرماندهان گروهان که از نظر سنی از ایشان بزرگتر بود داد. آن برادرمان به جای محسن به مکه رفت و زمانی که برگشت دیگر محسن در جمع رزمندگان نبود.
مادر شهید:
جوانی بیست و دوساله شده بود و دلم می خواست او را در لباس دامای ببینم. هربار حرف پیش می کشیدم، می گفت: تا جنگ هست من ازدواج نمی کنم. با خودم گفتم: پس تکلیف دل ما چیست؟ بدون آن که توجهی به حرفش بکنم، برای خودم دختر زیر نظر می گرفتم. تازه دو روز بود از جبهه برگشته بود. از حمام که بیرون آمد، موهایش را شانه کرد و به طرفم آمد. من در حیاط مشغول پاک کردن سبزی بودم. بدون مقدمه گفت: مامان هر کجا دلتان می خواهد بروید.
خودم را به آن راه زدم و گفتم: کجا قرار است برویم؟ گفت: همان پیشنهادی که به من داده بودید.
گفتم: آهان. خواستگاری! پس خلاصه به راه آمدی.
لبخندی زد و گفت: مادر مخالفتم به این دلیل بود که دختر مردم پاسوز من نشود. حالا هم که راضی شدم چند تا شرط برای ازدواج دارم. خانواده دختر از خانواده شهدا و حزب اللهی باشند. هرجا هم پسندیدید به دختر بگویید که من ازدواج هم بکنم جبهه را ترک نمی کنم. ممکن است مجروح یا شهید....
صحبتش را قطع کردم و گفتم: با این شرط تو، عروس پیدا کردن ما با کرام الکاتبین است.
بعد از آن روز چندین دختر پیشنهاد داده شد اما هر کدام به شکلی به هم می خورد. دختر یکی از دوستان را پسندیدیم و شرایط را هم گفتیم. با گرفتن جواب مثبت از دختر خانواده خیالشان جمع شد که عروس مورد نظرمان را پیدا کردیم. آن روزها محسن در جبهه بود. با او تماس گرفتیم و گفتیم مدتی مرخصی بگیر تا زمینه ازدواج را مهیا کنیم.
محسن طبق معمول شانه خالی کرد و گفت: نه حالا یک مدتی صبر کنید. خودم خبرتان می کنم. خبر دادن محسن همان و شهادتش همان.
منصوره حسنی ، خواهر شهید:
دوستانش می گفتند: چون عملیات فاو، سنگین و سخت بود، فکر می کردیم محسن با این جسارتی که دارد حتماً یا جزو شهداست یا جزو مجروحین. بعد از پایان عملیات به مشهد آمد یک اسلحه کمری به همراه خودش آورده بود از محسن پرسیدم: این اسلحه را سپاه داده؟
توضیحی نداد. فقط گفت: برای حفاظت شخصی است. چون ما در جریان بودیم که منافقین شخصتیهای مورد نظر خودشان را بی رحمانه ترور می کنند با همین توضیح قانع شدیم.
اما بعد از شهادتش دوستش تعریف می کرد. محسن در عملیات فاو با یک فرمانده عراقی جنگ تن به تن داشت و توانست او را خلع سلاح کرده و با اسلحه خود عراقی، به زندگیش پایان دهد. این عمل محسن مثل توپ در منطقه صدا کرد. خیلی از بچه ها تجدید روحیه شدند. مسئولین هم به پاس تقدیر از شجاعتش این کلت عراقی را به او هدیه دادند.
مادر شهید:
خودش که کمتر در خانه دیده می شد به ما هم می گفت: این قدر در خانه ننشینید بیایید در جبهه ببینید خانم ها زیر چادر، در هوای گرم چه می کنند! برای رزمنده لباس می شویند. لباس هایشان را تعمیر می کنند. آن وقت ما زیر سایه توی اتاقمان زیر باد کولر استراحت می کنیم.
گفتم: ای کاش ما را هم با خودت می بردی
گفت: نه. همین جا که هم باشید می توانید خدمت کنید. با پیشنهاد محسن از فردای آن روز با خانم های محل چرخ خیاطی هایمان را به مسجد بردیم. در گوشه ای از آنجا به دوختن پرچم و لباس برای رزمنده ها و بسته بندی خشکبار و جانماز مشغول شدیم. محسن هم برای خانم ها میوه می آورد. حتی از منزل تلویزیون را به مسجد آورد تا بچه ها تماشا کنند و مادران به کارهای پشت جبهه برسند.
سید مجتبی حسنی،برادر شهید:
شب عملیات آزاد سازی مهران، داخل دره مستقر بودیم. ساعت ده شب بود و همه جا تاریک. مشغول قدم زدن بودم که درخشش چیزی توجهم را جلب کرد. کنجکاو شدم و طرفش رفتم. یک ساعت مچی روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و به طرف سنگر محسن رفتم. ساعت را به او نشان دادم. گفتم: این روی زمین افتاده بود. من پیدایش کردم نمی دانم مال کیست؟
با لحنی شماتت بار گفت: چرا برداشتی؟ هرکس آن را گم کرده حتماً دوباره همانجا به دنبالش می آید. حالا مسئولیت این ساعت به گردن ما افتاد. باید حتماً به دست صاحبش برسانیم.
این را گفت و ساعت را از دستم گرفت و رفت. دلم می خواست جوابی برای سوالش می داشتم اما بهترین جواب سکوت بو. بعد از مدتی محسن را دیدم. بلندگوی تبلیغات را به دست داشت و داخل دره می گفت: ساعتی پیدا شده هرکس گم کرده به ما مراجعه کند نشانی بدهد و تحویل بگیرد. مدتی معطل این کار شدیم اما بالاخره صاحبش پیدا شد و من هم نفس راحتی کشیدم.